عبارات مورد جستجو در ۳۹۰۶ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
نیست جز عشق را رکوع و سجود
عشق هم ساجد است و هم مسجود
هر چه جز عشق نیست غیر عدم
هر چه عشق است نیست غیر وجود
گر بوجدان رهی بری دانیک
عشق هم واجد است و هم موجود
عقل را نیست نسبتی با عشق
عقل معدود و عشق نامعدود
عقل را نیست قدرتی بر عشق
عقل محدود و عشق نامحدود
نیست جز عشق عاقل و معقول
نیست جز عشق عابد و معبود
عشق حق است و غیر او باطل
عشق مقبول و غیر او مردود
ادب عشق بود در قرآن
هر چه فرمود از حدود و قیود
عشق هم ساغر است و هم ساقی
عشق هم شاهد است و هم مشهود
عشق هم ساجد است و هم مسجود
هر چه جز عشق نیست غیر عدم
هر چه عشق است نیست غیر وجود
گر بوجدان رهی بری دانیک
عشق هم واجد است و هم موجود
عقل را نیست نسبتی با عشق
عقل معدود و عشق نامعدود
عقل را نیست قدرتی بر عشق
عقل محدود و عشق نامحدود
نیست جز عشق عاقل و معقول
نیست جز عشق عابد و معبود
عشق حق است و غیر او باطل
عشق مقبول و غیر او مردود
ادب عشق بود در قرآن
هر چه فرمود از حدود و قیود
عشق هم ساغر است و هم ساقی
عشق هم شاهد است و هم مشهود
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱
تخم هوس مکارید در خاکدان دنیا
نتوان عمارتی ساخت بر روی موج دریا
عالم همه سرابست بودی ندارد از خود
فانی شناسد او را چشمی که هست بینا
تا دیده برگشائی یک مشت خاک بینی
گر خانه ای بسازی بر روی سنگ خارا
کو خسرو و سکندر کو کیقباد و جمشید
کو خاتم سلیمان کو تخت و تاج دارا
بگذر ز باغ و بستان بگذر ز طاق و ایوان
ای کاروان مفلس بشناس آن سرا را
تا همچو خر نمانی اندر جلاب دنیی
چون عیسی مجرد، آهنگ کن به بالا
غیر از وجوب واجب معدوم مطلق آمد
کونین اعتبار است هستی اوست پیدا
برخویش عاشقی تو نه بر خدای جاوید
وجهت چو یوسف آمد نفس تو شد زلیخا
کوهی ز خود فنا شو جویای کبریا شو
آنجا مبر تن وجان کان باد هست پیدا
نتوان عمارتی ساخت بر روی موج دریا
عالم همه سرابست بودی ندارد از خود
فانی شناسد او را چشمی که هست بینا
تا دیده برگشائی یک مشت خاک بینی
گر خانه ای بسازی بر روی سنگ خارا
کو خسرو و سکندر کو کیقباد و جمشید
کو خاتم سلیمان کو تخت و تاج دارا
بگذر ز باغ و بستان بگذر ز طاق و ایوان
ای کاروان مفلس بشناس آن سرا را
تا همچو خر نمانی اندر جلاب دنیی
چون عیسی مجرد، آهنگ کن به بالا
غیر از وجوب واجب معدوم مطلق آمد
کونین اعتبار است هستی اوست پیدا
برخویش عاشقی تو نه بر خدای جاوید
وجهت چو یوسف آمد نفس تو شد زلیخا
کوهی ز خود فنا شو جویای کبریا شو
آنجا مبر تن وجان کان باد هست پیدا
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
دارم از خان وصال یار امید نصیب
زانکه از گلزار می باید نصیب عندلیب
تا نکوئی نیست واقف یار از راز درون
نیک می داند دوای درد رنجوران طبیب
اوست کز هر دیده می بیند جمال خویش را
حسن خود می بیند و در خویش میماند عجیب
حق نگه میداردت در هر کجا باشی به حفظ
گر نمی دانی بخوان تو معنی اسم الرقیب
هر دعائی را که می گوئی اجابت می کند
هین مشو نومید برخوان در دعا اسم مجیب
اهل عالم چون مسافر آمدند و می روند
زخمها دارد خدا بر جان مسکین غریب
کوهیا وصف دهان یار قوت روح تست
هر چه گوئی از لب جانبخش او باشد ربیب
زانکه از گلزار می باید نصیب عندلیب
تا نکوئی نیست واقف یار از راز درون
نیک می داند دوای درد رنجوران طبیب
اوست کز هر دیده می بیند جمال خویش را
حسن خود می بیند و در خویش میماند عجیب
حق نگه میداردت در هر کجا باشی به حفظ
گر نمی دانی بخوان تو معنی اسم الرقیب
هر دعائی را که می گوئی اجابت می کند
هین مشو نومید برخوان در دعا اسم مجیب
اهل عالم چون مسافر آمدند و می روند
زخمها دارد خدا بر جان مسکین غریب
کوهیا وصف دهان یار قوت روح تست
هر چه گوئی از لب جانبخش او باشد ربیب
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
به خدا پیش جمله ذرات
کرده ام همچو خاک راه حیات
دیده ام در روایت از همه رو
فعل اسماء وذات را بصفات
می نماید بعینه او روشن
ذات خود را به چشم خود ذرات
همه در چرخ سیر خویش بدام
یافتند از شراب حق حالات
هردو عالم بخوان که یک ورق است
دل انسان چو مصحف و آیات
به حدیث رسول و نص کلام
جای او نیست جان موجودات
مصحف وجه لاینام بخوان
دلت ار هست حافظ اوقات
می کند نفی غیر خود همه وقت
تا شود ذات خود بحق اثبات
میکند مرده زنده می بینم
اینکه میروید از جماد نبات
زنده زان شد که ریخت حق به کرم
بر سر خاک مرده آب حیات
بت پرستی آنچه غیر خدا است
وه که نقش هوا استلات و منات
نوک مژگان قلم کن و بنویس
کوهیا چونکه هست چشم دوات
کرده ام همچو خاک راه حیات
دیده ام در روایت از همه رو
فعل اسماء وذات را بصفات
می نماید بعینه او روشن
ذات خود را به چشم خود ذرات
همه در چرخ سیر خویش بدام
یافتند از شراب حق حالات
هردو عالم بخوان که یک ورق است
دل انسان چو مصحف و آیات
به حدیث رسول و نص کلام
جای او نیست جان موجودات
مصحف وجه لاینام بخوان
دلت ار هست حافظ اوقات
می کند نفی غیر خود همه وقت
تا شود ذات خود بحق اثبات
میکند مرده زنده می بینم
اینکه میروید از جماد نبات
زنده زان شد که ریخت حق به کرم
بر سر خاک مرده آب حیات
بت پرستی آنچه غیر خدا است
وه که نقش هوا استلات و منات
نوک مژگان قلم کن و بنویس
کوهیا چونکه هست چشم دوات
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
هر که شهوت بکشد روح مجرد باشد
وانکه دیوانه شود سالک سرمد باشد
آن دل آئینه حق است که از هر دو جهان
همچو خورشید فلک روشن و بی بد باشد
هر که دیوانه و عاشق بدر دوست نرفت
در قیامت که شود پیش خدا رد باشد
در دل تست خدا در نکر و در حق باش
سالک آن است که سرش همه با خود باشد
روز محشر که بجویند دل ریش مرا
تیر مژگان تو در سینه ما صد باشد
پیرو شرع نبی شو که به منزل برسی
رهبر هر دو جهان نور محمد باشد
پادشاها بکرم جانب کوهی بنگر
از عطاهای تو حیف است که در کد باشد
وانکه دیوانه شود سالک سرمد باشد
آن دل آئینه حق است که از هر دو جهان
همچو خورشید فلک روشن و بی بد باشد
هر که دیوانه و عاشق بدر دوست نرفت
در قیامت که شود پیش خدا رد باشد
در دل تست خدا در نکر و در حق باش
سالک آن است که سرش همه با خود باشد
روز محشر که بجویند دل ریش مرا
تیر مژگان تو در سینه ما صد باشد
پیرو شرع نبی شو که به منزل برسی
رهبر هر دو جهان نور محمد باشد
پادشاها بکرم جانب کوهی بنگر
از عطاهای تو حیف است که در کد باشد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸
طرز دیگر بنگرم امسال یار پار را
بینم اندر جلوه هر دم در لباسی یار را
دیده ای یا رب عطا فرما که باشد حق شناس
تا شناسد هر لباسی پوشد آن عیار را
گه شود آدم که هر کس تا بدو نارد سجود
مرتد و ملعون بود ابلیس سان کردار را
گاه گردد خضر هر گمگشته در ظلمات دهر
تا به سر منزل رساندگمرهان بسیار را
گه شودنوح نبی الله کز گرداب غم
سوی ساحل آورد طوفانیان زار را
گاه یونس گردد ومنزل کند در بطن حوت
تا به وحدت قعر دریا هم کند اقرار را
گه سلیمان زمان گردد در اقلیم وجود
حکم فرماید به حکمت مور را ومار را
گه شودیعقوب و گیرد گوشه بیت الحزن
گاه یوسف گردد و رونق دهد بازار را
گه خلیل الله گرددجای در آذر کند
باز از رخسار خودگلزار سازد نار را
گه شود موسی و آرد از عصائی اژدری
تا هراس اندازد اندر جان ودل کفار را
گه شودعیسی روح الله وچون چندی گذشت
میل فرماید که زینت بخش گردد دار را
گاه اژدر درگهی مرحب کش آمد گه به حلم
از ره حکمت فضولیها دهد اغیار را
گاه چون شمس الضحی بی پرده گرددجلوه گر
تا کنداز نور خود روشن در و دیوار را
گاه چون بیند که کس راه طاقت دیدار نیست
لن ترانی می رساند سائل دیدار را
خلق میترسم که چون منصور بر دارت زنند
ای بلنداقبال کمتر فاش کن اسرار را
هر سر موئی تو رابر تن زبانی گر شود
وصف نتوانی یک از صد حیدر کرار را
بینم اندر جلوه هر دم در لباسی یار را
دیده ای یا رب عطا فرما که باشد حق شناس
تا شناسد هر لباسی پوشد آن عیار را
گه شود آدم که هر کس تا بدو نارد سجود
مرتد و ملعون بود ابلیس سان کردار را
گاه گردد خضر هر گمگشته در ظلمات دهر
تا به سر منزل رساندگمرهان بسیار را
گه شودنوح نبی الله کز گرداب غم
سوی ساحل آورد طوفانیان زار را
گاه یونس گردد ومنزل کند در بطن حوت
تا به وحدت قعر دریا هم کند اقرار را
گه سلیمان زمان گردد در اقلیم وجود
حکم فرماید به حکمت مور را ومار را
گه شودیعقوب و گیرد گوشه بیت الحزن
گاه یوسف گردد و رونق دهد بازار را
گه خلیل الله گرددجای در آذر کند
باز از رخسار خودگلزار سازد نار را
گه شود موسی و آرد از عصائی اژدری
تا هراس اندازد اندر جان ودل کفار را
گه شودعیسی روح الله وچون چندی گذشت
میل فرماید که زینت بخش گردد دار را
گاه اژدر درگهی مرحب کش آمد گه به حلم
از ره حکمت فضولیها دهد اغیار را
گاه چون شمس الضحی بی پرده گرددجلوه گر
تا کنداز نور خود روشن در و دیوار را
گاه چون بیند که کس راه طاقت دیدار نیست
لن ترانی می رساند سائل دیدار را
خلق میترسم که چون منصور بر دارت زنند
ای بلنداقبال کمتر فاش کن اسرار را
هر سر موئی تو رابر تن زبانی گر شود
وصف نتوانی یک از صد حیدر کرار را
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
چوزلف مه رخان ای آسمان چند
مرا داری پریشان حال ودربند
نشدوقتی که گردم از تو خشنود
نشد گاهی که باشم از تو خرسند
به کام من تو از کینی که داری
کنی زهر هلاهل گر خورم قند
مرا از ریش غم دل ریش منمای
مرا خوار وزبون زاین بیش مپسند
به محنت سر برم ایام تاکی
به حسرت بگذرانم روز تا چند
نیارم ازتو هیچ اندیشه دردل
به یکتا کردگار پاک سوگند
ندارم ازتوهرگز چشم یاری
اگر درفارس باشم یا سمرقند
نپندارم پر کاهی است یا کوه
کنی بار دلم گر کوه الوند
تونتوانی کنی پستم که هستم
بلند اقبال از امر خداوند
مرا داری پریشان حال ودربند
نشدوقتی که گردم از تو خشنود
نشد گاهی که باشم از تو خرسند
به کام من تو از کینی که داری
کنی زهر هلاهل گر خورم قند
مرا از ریش غم دل ریش منمای
مرا خوار وزبون زاین بیش مپسند
به محنت سر برم ایام تاکی
به حسرت بگذرانم روز تا چند
نیارم ازتو هیچ اندیشه دردل
به یکتا کردگار پاک سوگند
ندارم ازتوهرگز چشم یاری
اگر درفارس باشم یا سمرقند
نپندارم پر کاهی است یا کوه
کنی بار دلم گر کوه الوند
تونتوانی کنی پستم که هستم
بلند اقبال از امر خداوند
بلند اقبال : بخش اول - گزیدهای از کرامات و فضایل حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (ع)
بخش ۵ - آمدن هارون الرشید به شکارگاه و پناه بردن آهوان به تربت پاک حیدر صفدر
روزی از بغداد از بهر شکار
سوی صحرا شد رشید نابکار
بهر صید افتاد اندر جستجو
رفته رفته تا به کوفه آمد او
ره فتاد او را به صحرای نجف
آهوی بسیار دید از هر طرف
آهوان کردند آهنگ گریز
تازیان رفتند اندر جست وخیز
از عقب تازی وآهو درجلو
این از آن اندر تک آن از این به دو
در زمینی مرتفع آن آهوان
رفته ایستادند آسوده در آن
تازیان از دور ایستادند نیز
اوفتادند از تک واز جست و خیز
تازیان را گویی آنجا پی برید
در تعجب شد رشید این را چو دید
گفتآیا این چه حال است این چه کار
شدعجب سری در اینجا آشکار
این زمین پاک باشد چه مکان
که محل امن گشته است وامان
وحش صحرا آورنداینجا پناه
می شود حیوان در اینجا دادخواه
می رود از یوز آهو درجلو
اندر اینجا قدرت رفتار و دو
این مکانی بس شریف است ای عجب
می کند حیوان نجات اینجا طلب
پیرمردی بس کهن از سن وسال
داشت منزل اندر آنجا با عیال
کس فرستاد وطلب کردش رشید
تا شودجویا ز سر آنچه دید
پیرمرد آمد بپرسیدند از او
کاین چه سر است از خبرداری بگو
شمه ای از این زمین واین مکان
بهر ما هستی گر آگه کن بیان
پیر گفتا باشد اندر این زمین
مرقد پاک امیر المؤمنین
شیر یزدان ابن عم مصطفی
شافع محشر علی مرتضی
دیه ام بس آشکارا معجزات
کز شنیدن عقل گردد محو ومات
زآن یکی گویم به من بدهید گوش
تا رود از سر شما را عقل وهوش
روزی اندر این زمین پر زنور
بودمی موسی صفت درکوه طور
گه زیارت می نمودم گه نماز
درکمال عجز از روی نیاز
ناگهان شیری شد از صحرا پدید
رعد آسا ناله از دل می کشید
رو به سوی مرقد آمد شیر و من
دست شستم از حیات خویشتن
دور از مرقد شدم از بیم جان
رفتم وگشتم به گودالی نهان
من بدودزدیده میکردم نظر
دیدمش زخمی بود بر فرق سر
شیر آمد تا که بر مرقد رسید
نعره ها از درد از دل می کشید
هم ز درد سر هم از اندوه دل
ناله کرد ونعره زد هی متصل
فرق می مالید بر مرقدهمی
پس طوافی کرد همچون آدمی
من بدو پیوسته میکردم نظر
زخم او دیدم به هم آورد سر
چون رشید از پیرمرد این را شنید
در برش چون مرغ بسمل دل طپید
شد پیاده ز اسب و کرد آبی طلب
پس وضو بگرفت و از روی ادب
رفت در آن بقعه با عجز ونیاز
هم زیارت کرد شه را هم نماز
گفت حاضر گلکش وبنا کنند
مسجدی بردور آن برپا کنند
مسجدی کردنند بردورش بنا
واین بنا در آن مکان شد ابتدا
چون به بغداد آمد آن بیدادگر
حبسش از سادات بد دو صد نفر
جمله را از قیدوبند آزاد کرد
خاطر غمگینشان را شاد کرد
خوف آن رو دلش راکرده آب
و این عمل از بیم شد نه ثواب
چون عضدالدوله آمد حکمران
ز آن بنا نه نام ماند ونه نشان
آن بنا را سر به سر ویران نمود
خازن از امرش خزائن را گشود
از پی تعمیر آنجا بی شمر
ریخت هی سیم وزر و در وگهر
هر کجا معمار وبنائی که بود
گفت آنها را بیاوردند زود
پس رواق وصحن وایوان ساختند
بارگاه و قبه آن ساختند
از عضدالدوله این آثار ماند
رخش طاعت را ز هر کس پیش راند
یا علی من هم ز پی دارم عدو
مرمرا هم وارهان از چنگ او
نیز بر دل هست زخمی هم مرا
هم بنه بر زخم دل مرهم مرا
ده بلنداقبال راهم ای امیر
از غم آزادی چو آن آهو و شیر
سوی صحرا شد رشید نابکار
بهر صید افتاد اندر جستجو
رفته رفته تا به کوفه آمد او
ره فتاد او را به صحرای نجف
آهوی بسیار دید از هر طرف
آهوان کردند آهنگ گریز
تازیان رفتند اندر جست وخیز
از عقب تازی وآهو درجلو
این از آن اندر تک آن از این به دو
در زمینی مرتفع آن آهوان
رفته ایستادند آسوده در آن
تازیان از دور ایستادند نیز
اوفتادند از تک واز جست و خیز
تازیان را گویی آنجا پی برید
در تعجب شد رشید این را چو دید
گفتآیا این چه حال است این چه کار
شدعجب سری در اینجا آشکار
این زمین پاک باشد چه مکان
که محل امن گشته است وامان
وحش صحرا آورنداینجا پناه
می شود حیوان در اینجا دادخواه
می رود از یوز آهو درجلو
اندر اینجا قدرت رفتار و دو
این مکانی بس شریف است ای عجب
می کند حیوان نجات اینجا طلب
پیرمردی بس کهن از سن وسال
داشت منزل اندر آنجا با عیال
کس فرستاد وطلب کردش رشید
تا شودجویا ز سر آنچه دید
پیرمرد آمد بپرسیدند از او
کاین چه سر است از خبرداری بگو
شمه ای از این زمین واین مکان
بهر ما هستی گر آگه کن بیان
پیر گفتا باشد اندر این زمین
مرقد پاک امیر المؤمنین
شیر یزدان ابن عم مصطفی
شافع محشر علی مرتضی
دیه ام بس آشکارا معجزات
کز شنیدن عقل گردد محو ومات
زآن یکی گویم به من بدهید گوش
تا رود از سر شما را عقل وهوش
روزی اندر این زمین پر زنور
بودمی موسی صفت درکوه طور
گه زیارت می نمودم گه نماز
درکمال عجز از روی نیاز
ناگهان شیری شد از صحرا پدید
رعد آسا ناله از دل می کشید
رو به سوی مرقد آمد شیر و من
دست شستم از حیات خویشتن
دور از مرقد شدم از بیم جان
رفتم وگشتم به گودالی نهان
من بدودزدیده میکردم نظر
دیدمش زخمی بود بر فرق سر
شیر آمد تا که بر مرقد رسید
نعره ها از درد از دل می کشید
هم ز درد سر هم از اندوه دل
ناله کرد ونعره زد هی متصل
فرق می مالید بر مرقدهمی
پس طوافی کرد همچون آدمی
من بدو پیوسته میکردم نظر
زخم او دیدم به هم آورد سر
چون رشید از پیرمرد این را شنید
در برش چون مرغ بسمل دل طپید
شد پیاده ز اسب و کرد آبی طلب
پس وضو بگرفت و از روی ادب
رفت در آن بقعه با عجز ونیاز
هم زیارت کرد شه را هم نماز
گفت حاضر گلکش وبنا کنند
مسجدی بردور آن برپا کنند
مسجدی کردنند بردورش بنا
واین بنا در آن مکان شد ابتدا
چون به بغداد آمد آن بیدادگر
حبسش از سادات بد دو صد نفر
جمله را از قیدوبند آزاد کرد
خاطر غمگینشان را شاد کرد
خوف آن رو دلش راکرده آب
و این عمل از بیم شد نه ثواب
چون عضدالدوله آمد حکمران
ز آن بنا نه نام ماند ونه نشان
آن بنا را سر به سر ویران نمود
خازن از امرش خزائن را گشود
از پی تعمیر آنجا بی شمر
ریخت هی سیم وزر و در وگهر
هر کجا معمار وبنائی که بود
گفت آنها را بیاوردند زود
پس رواق وصحن وایوان ساختند
بارگاه و قبه آن ساختند
از عضدالدوله این آثار ماند
رخش طاعت را ز هر کس پیش راند
یا علی من هم ز پی دارم عدو
مرمرا هم وارهان از چنگ او
نیز بر دل هست زخمی هم مرا
هم بنه بر زخم دل مرهم مرا
ده بلنداقبال راهم ای امیر
از غم آزادی چو آن آهو و شیر
بلند اقبال : بخش اول - گزیدهای از کرامات و فضایل حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (ع)
بخش ۷ - حدیث از زید نساج درباره پیرمردی که زخمی عمیق داشت
اینحدیث از زید نساج آمده
بر سر اهل خرد تاج آمده
گفت کاندر کوفه پیری ز اهل دین
بد مرا همسایه وعزلت گزین
نه بدش شغلی نه باکس داشت کار
کار بودش طاعت پروردگار
جز به جمعه اندر ایام دگر
هیچ از خانه نمی آمد به در
قدر روزجمعه چون آمد رفیع
روز جمعه بود رفتم در بقیع
بهر پا بوس امام چارمین
سید السجاد زین العابدین
دیدم آنجا چاهی و آن مرد پیر
آب از آن چه می کشد بالا ز زیر
بهر غسل جمعه خود را عور کرد
چون لباس خویش از تن دور کرد
دیدمش در پشت سر زخمی عظیم
کز نگاهی در برم دل شددو نیم
چرک وخون از اوهمی آید برون
خورد بر هم دل مرا ز آن چرک وخون
چون مرا آن پیرمرد از پشت سر
دیدحال او زخجلت شد بتر
گفت ای فرزند من زید این توئی
گفتمش آری ولی نبود دوئی
گفت کاندر غسل من یاری نما
ده مرا آب و مددکاری نما
گفتمش نه میدهم آبت نه آب
می کشم از چاه تا ندهی جواب
هست بر پشتت جراحت از چه رو
باعث این زخم را با منبگو
گفت یاری کن که گویم با تو راز
لیک می باید نگوئی هیچ باز
راز خود را با تو گویم سر به سر
در حیات من مده کس راخبر
دادمش عهدی که سر پوشی کنم
تاحیات اوست خاموشی کنم
الغرض در غسل یار او شدم
آبیار وآبدار او شدم
چون زغسل خویشتن فارغ شد او
کرد در بر رخت خود گفتم بگو
گفت درعهدجوانی ده رفیق
متفق بودیم ودزد هر طریق
هم قسم بودیم وهم پیمان وعهد
تا به هم نوشیم چه زهر و چه شهد
در میانمان این قرار و نوبه بود
هر شبی یک تن ضیافت می نمود
از شراب واز طعام وازکباب
جمله می بودیم هر شب کامیاب
نه نفر را میهمان نه شب شدم
چون نهم شب سوی خانه آمدم
مست بودم از می و رفتم به خواب
خواب و مستی برد ازمن صبر وتاب
زن مرا از خواب خوش بیدار کرد
مست می بودم مرا هشیار کرد
گفت نه شب گشته مهمان دوست
دوستان را گر کنی مهمان نکوست
هست فردا شب دهم شب ای عزیز
هم تو مهمانی کنی بایست نیز
میهمان گشتی کنون شو میزبان
تا نگردی منفعل از این وآن
نه توان از مرگ ومهمان زدگریز
نه تو را درخانه باشد هیچ چیز
چون به فردا شب تو را مهمان رسد
بر لبت از شرمساری جان رسد
زاین خبر مستی مرا از سر پرید
دست غم پیراهن صبرم درید
گفتم ای زن راست گفتی چاره چیست
خود خبردارم که ما را هیچ نیست
گفت زن گر چه شب آدینه است
لیک مرغ آنجا رود که چینه است
امشب از کوفه بسی مردم روند
در نجف تا زائر حیدر شوند
خیز واز دروازه رو بیرون ببند
راه بر زوار خسبی تا به چند
هر که را دیدی بکن ازتن لباس
مگذر از او مشنو از وی التماس
هر چه در امشب خدا روزی نمود
چون شود فردا ببر بفروش زود
خرج مهمانی نما از جان ودل
تا به فردا شب نگردی منفعل
زاین سخن ای زیدخوش آمد مرا
گفتم ای بخت از دریا ری درآ
جستم از جا زود در آن نیمه شب
تا کنم خرج ضیافت را طلب
بستمی شمشیر خود را برکمر
بهر دزدی رفتم از کوفه به در
ایستادم در ره وادی السلام
بود شب چون بخت من تار وظلام
در هوا ابر سیاه ورعد وبرق
گاه می آمد ز غرب و گه ز شرق
گشت ظاهر تندبرقی ناگهان
شد از او روشن زمین و آسمان
دو نفر دیدم همی از راه دور
در دلم جا کرد صدوجدو سرور
چون به نزدیکی رسیدند آن دو تن
برق دیگر جست ومن دیدم دو زن
پیش آیند و گرفته کف به کف
می روند از کوفه روسوی نجف
این دو زن هستند در این نیمه شب
زایر قبر شهنشاه عرب
گفتم اندر دل عجب روزی رسید
صبح عید و رو نوروزی رسید
جستم و آن هر دو راکردم اسیر
همچو آهوئی که گردد صید شیر
گفتم از تن جامه بیرون آورید
تا سلامت جان ز دست من برید
از لباس وزینت خود آن دو زن
چشم پوشیدند و دادندش به من
ناگهان برقی دیگری جستن نمود
پیش چشم من جهان روشن نمود
دیدم آن دوزن یکی پیراست وعور
دختری هست آن دگر یک همچو حور
مژه اش گیرنده چون چنگال شیر
طره اش دام دل برنا و پیر
بر سر سرو است قمری را مقر
من به سرو قامتش دیدم قمر
گر بگویم داشت رخساری چوماه
ماه دارد کی کجا زلف سیاه
قد چو طوبی داشت لب چون سلسبیل
سلسبیلش کرده جان ودل سبیل
مادر ار حور وپدر غلمان شود
شاید ار فرزندشان چون آن شود
از نگاهی دل ربود از دست من
رهزنی را همچومن شد راهزن
کرد شیطان آندم از شهوت پرم
خواستم جامی می از وصلش خورم
پس گرفتم تنگش اندر بر چو جان
تا زنا با او کنم کرد او فغان
پیرزن زاری نمود و التماس
گفت زآن تو زر و سیم و لباس
رحم کن بر ما واز پروردگار
شرمی آور دست از این دختر بدار
در یتیمی کرده ام او را بزرگ
هست میش اما مشو او را تو گرگ
ز آتش شهوت مبر زو آبرو
آب رو از او مبر چون آب جو
نه پدر او را بود ونه مادری
شوهری کرده است و باشد دختری
می بردفردا شب او را شوهرش
در بر شوهر مکن بدگوهرش
روسیاهش در بر شوهر مکن
از برای دین پیغمبر مکن
من بدین دختر به نسبت خاله ام
نه به شوهر دادنش دلاله ام
شوهر این دختر او را بن عم است
عیششان فردا شب از تو ماتم است
کرد با من التماس امشب که چون
می روم فردا شب ازخانه برون
شوهرم شاید که نگذارد دگر
پای را از خانه بگذارم به در
شوهرم شاید به راه کج فتاد
بر زیارت هم مرا رخصت نداد
باید او رامن مطیع از جان شوم
هر چه گوید بنده فرمان شوم
حکم یزدان است و فرمان رسول
از دل و از جان کنم باید قبول
تا نیم مجبور و دارم اختیار
پیش از آن کز ما نیاید هیچ کار
خیز تا گردیم از صدق ویقین
زائر قبر امیر المؤمنین
تا وداع از جان ودل با او کنم
زیور از خاک درش بر رو کنم
شرم کن از حیدر دلدل سوار
رحمی آور دست ازین دختر بدار
پشت شمشیری زدم بر پیره زن
گفتمش خاموش بنشین دم مزن
هیچ عجزش بر دلم ننمود اثر
دل مرا از سنگ آمد سخت تر
قصد آن دختر نمودم الغرض
تا علاج خود نمایم از مرض
غیر شلواری که می بودش به پا
جامه ای ننهشته بودم زو به جا
تنگ اندر برکشیدش خاله اش
اوچو ماهی بود وخاله هاله اش
نه مرا طاقت به دل ماند ونه صبر
دور کردم خاله را از او به جبر
پس بخوابانیدمش از بهر کار
خواستم بگشایمش بند ازار
داشت آن دختر به دستم اضطراب
همچو ماهی کو به خاک افتد ز آب
هر دودستش بود در یک دست من
خویشتن را دید چون پابست من
دید چون بیچاره در دست من است
همچو ماهی صید در شست من است
برکشید از سوز دل ناگه فغان
گفت وا غوثاه ای شاه جهان
وا امیر المؤمنینا یا علی
وا امام المتقینا یا علی
یا امیر المؤمنین فریاد رس
نی مرا فریاد رس غیر از تو کس
وارهان از دست این ظالم مرا
کن ز ظلمش از کرم سالم مرا
بآن خداوندی که ما راآفرید
تا فغان آن دختر از دل بر کشید
کز عقب آمد صدای سم اسب
زآن صدا کوته نشد دستم ز کسب
با خودم گفتم که چاره یک سوار
آید از دستم غم اندر دل مدار
برنجستم من زجای خویشتن
خود زدم سنگی به پای خویشتن
داشتم بر روی آن دختر قرار
ناگهان نزد من آمد آن سوار
بود اسبش چون لباس او سفید
بوی مشک عود و عنبر شد پدید
از غضب فرمود بر من آن سوار
وای بر تو دست ازین دختر بدار
گفتم او را ای سوار دادگر
رو به راه خود وز اینجا درگذر
خود خلاصی یافتی از دست من
تا دهی او را نجات از شست من
پس به من فرمود از روی غضب
دور شو از روی او ای بی ادب
نیش شمشیری بزد بر پشت من
شد به منچون آتش زردشت من
خویش را دیدم چنان کز آسمان
بر زمین افتادم وکردم فغان
بیهش افتادم زبانم لال شد
نطق من خامش ز قیل وقال شد
پرده ای بر روی چشمم شد پدید
لیک گوشم هر چه گفت او می شنید
گفت رخت خویش را در برکنید
خوف و اندوه از دل خود درکنید
وآنچه از اسباب و زیور داشتید
جمله را ناداشته پنداشتید
باز پس گیرید از این ظالم تمام
باز پس گردید هر دوشادکام
رو به سوی کوفه درخانه روید
شاد بنشینید وآسوده شوید
هم به بر کردند رخت خویش را
هم به در از دل غم وتشویش را
جمع کردند آنچه زیور داشتند
مرده وبی جان مرا پنداشتند
پس زن ودختر نمودند التماس
کای سوار با وقار حق شناس
لطف واحسان را به ما کردی تمام
بهتر از این ساز ما را شادکام
پس رسان ما را به روضه شاه دین
خواجه قنبر امیر المؤمنین
ما به امید زیارت آمدیم
نه پی سود وتجارت آمدیم
گر بری ما را به روضه شاه دین
خیر بینی از خدا صبح و پسین
آنکه درهای معانی را بسفت
هم بفرما از کرم نام تو چیست
پس تبسم کرد وفرمود آن سوار
من علی هستم ولی کردگار
آن علی ابن ابیطالب منم
غالب برهر که شد غالب منم
حیدر صفدر که بشنیدی منم
فاتح خیبر که بشنیدی منم
شافع محشر که گویند آن منم
ساقی کوثر که گویندآن منم
بن عم وداماد پیغمبر منم
بنده او خواجه قنبر منم
از زن واز مرد واز برنا و پیر
می شوم افتادگان را دستگیر
دوستان را دوستداری میکنم
هر که بی یار است یاری می کنم
در گرفتاری هر کس یاورم
هیچ رازی نیست پنهان در برم
نیستم غافل ز یاد دوستان
جای دارم در نهاد دوستان
گر کسی خواند مرا درکوه قاف
حاضرم با ذوالفقار بی غلاف
ور ز من جوید مدد در بطن نون
همچو یونس آرمش زآنجا برون
گر در آتش کس به یاد من شود
چون خلیل آتش بدوگلشن شود
ور به چه گردد به من کس دادخواه
یوسف آسا آرمش بیرون ز چاه
ملتجی شد کس چو یعقوب ار به من
شد بر او بیت الشعف بیت الحزن
کس به ظلماتم کند گر بندگی
همچو خضر او را ببخشم زندگی
ور زیاد من کسی غافل شود
کار آسان در برش مشکل شود
ای زن ودختر زیارتتان قبول
خیر بینید از خدا و از رسول
در رهم امشب بسی دیدید زجر
از خداوند جهان گیرید اجر
باز پس گردید سوی خانه تان
خوش بیاسائید در کاشانه تان
دختر و زن چون زکار آگه شدند
بوسه زن هی بر رکاب شه شدند
رخ بسائیدند بر خاک زمین
سر رسانیدند برچرخ برین
آن دوزن گشتند حاجی مکه طور
دور بیت الله زدنداز بس که دور
رو به کوفه بازگردیدند شاد
شادشان کرد آن شه با عدل وداد
من چو بشنیدم که فرمود آن امیر
می شوم افتادگان را دستگیر
عرض کردم توبه کردم یا علی
چاره ای فرما به دردم یا علی
از معاصی توبه کردم کن قبول
بگذر از جرمم به انصاف رسول
چون پشیمانم از این کردار خود
بس پریشانم مکن در کار خود
از گناهان توبه کردم زاین سپس
یا امیر المؤمنین فریاد رس
پس به من گفتا که با حب رسول
گر کنی توبه کند یزدان قبول
این بگفت و راند مرکب شد روان
من زدم فریاد وگفتم بافغان
یا امیر المؤمنین روحی فداک
چاره ای کن ورنه خواهم شد هلاک
توبه بالله کردم از کردار بد
زاین سپس از من نیاید کار بد
سوی من برگشت آن شاه زمن
مشت خاکی زد به زخم پشت من
سر به هم آورد زخمم ناگهان
گشت آن سرور ز چشم من نهان
زار ونالان وپشیمان آمدم
تابه کوفه وارد منزل شدم
بود این زخم از دوشبر من فزون
سر به هم آورد لیکن تاکنون
باز باقی مانده از زخمم چنان
معجزی باشد به پشتم این نشان
تا هر آنکس بیند از کردار بد
بگذرد دوری کند از کار بد
یا علی ما را هم از غم وارهان
نفس ما دزد است ورهزن الامان
نیش شمشیری به پشت اوبزن
تا که او هم دست برداردزمن
بر بلنداقبال هم بنما رخی
عرض او را هم بفرما پاسخی
بر سر اهل خرد تاج آمده
گفت کاندر کوفه پیری ز اهل دین
بد مرا همسایه وعزلت گزین
نه بدش شغلی نه باکس داشت کار
کار بودش طاعت پروردگار
جز به جمعه اندر ایام دگر
هیچ از خانه نمی آمد به در
قدر روزجمعه چون آمد رفیع
روز جمعه بود رفتم در بقیع
بهر پا بوس امام چارمین
سید السجاد زین العابدین
دیدم آنجا چاهی و آن مرد پیر
آب از آن چه می کشد بالا ز زیر
بهر غسل جمعه خود را عور کرد
چون لباس خویش از تن دور کرد
دیدمش در پشت سر زخمی عظیم
کز نگاهی در برم دل شددو نیم
چرک وخون از اوهمی آید برون
خورد بر هم دل مرا ز آن چرک وخون
چون مرا آن پیرمرد از پشت سر
دیدحال او زخجلت شد بتر
گفت ای فرزند من زید این توئی
گفتمش آری ولی نبود دوئی
گفت کاندر غسل من یاری نما
ده مرا آب و مددکاری نما
گفتمش نه میدهم آبت نه آب
می کشم از چاه تا ندهی جواب
هست بر پشتت جراحت از چه رو
باعث این زخم را با منبگو
گفت یاری کن که گویم با تو راز
لیک می باید نگوئی هیچ باز
راز خود را با تو گویم سر به سر
در حیات من مده کس راخبر
دادمش عهدی که سر پوشی کنم
تاحیات اوست خاموشی کنم
الغرض در غسل یار او شدم
آبیار وآبدار او شدم
چون زغسل خویشتن فارغ شد او
کرد در بر رخت خود گفتم بگو
گفت درعهدجوانی ده رفیق
متفق بودیم ودزد هر طریق
هم قسم بودیم وهم پیمان وعهد
تا به هم نوشیم چه زهر و چه شهد
در میانمان این قرار و نوبه بود
هر شبی یک تن ضیافت می نمود
از شراب واز طعام وازکباب
جمله می بودیم هر شب کامیاب
نه نفر را میهمان نه شب شدم
چون نهم شب سوی خانه آمدم
مست بودم از می و رفتم به خواب
خواب و مستی برد ازمن صبر وتاب
زن مرا از خواب خوش بیدار کرد
مست می بودم مرا هشیار کرد
گفت نه شب گشته مهمان دوست
دوستان را گر کنی مهمان نکوست
هست فردا شب دهم شب ای عزیز
هم تو مهمانی کنی بایست نیز
میهمان گشتی کنون شو میزبان
تا نگردی منفعل از این وآن
نه توان از مرگ ومهمان زدگریز
نه تو را درخانه باشد هیچ چیز
چون به فردا شب تو را مهمان رسد
بر لبت از شرمساری جان رسد
زاین خبر مستی مرا از سر پرید
دست غم پیراهن صبرم درید
گفتم ای زن راست گفتی چاره چیست
خود خبردارم که ما را هیچ نیست
گفت زن گر چه شب آدینه است
لیک مرغ آنجا رود که چینه است
امشب از کوفه بسی مردم روند
در نجف تا زائر حیدر شوند
خیز واز دروازه رو بیرون ببند
راه بر زوار خسبی تا به چند
هر که را دیدی بکن ازتن لباس
مگذر از او مشنو از وی التماس
هر چه در امشب خدا روزی نمود
چون شود فردا ببر بفروش زود
خرج مهمانی نما از جان ودل
تا به فردا شب نگردی منفعل
زاین سخن ای زیدخوش آمد مرا
گفتم ای بخت از دریا ری درآ
جستم از جا زود در آن نیمه شب
تا کنم خرج ضیافت را طلب
بستمی شمشیر خود را برکمر
بهر دزدی رفتم از کوفه به در
ایستادم در ره وادی السلام
بود شب چون بخت من تار وظلام
در هوا ابر سیاه ورعد وبرق
گاه می آمد ز غرب و گه ز شرق
گشت ظاهر تندبرقی ناگهان
شد از او روشن زمین و آسمان
دو نفر دیدم همی از راه دور
در دلم جا کرد صدوجدو سرور
چون به نزدیکی رسیدند آن دو تن
برق دیگر جست ومن دیدم دو زن
پیش آیند و گرفته کف به کف
می روند از کوفه روسوی نجف
این دو زن هستند در این نیمه شب
زایر قبر شهنشاه عرب
گفتم اندر دل عجب روزی رسید
صبح عید و رو نوروزی رسید
جستم و آن هر دو راکردم اسیر
همچو آهوئی که گردد صید شیر
گفتم از تن جامه بیرون آورید
تا سلامت جان ز دست من برید
از لباس وزینت خود آن دو زن
چشم پوشیدند و دادندش به من
ناگهان برقی دیگری جستن نمود
پیش چشم من جهان روشن نمود
دیدم آن دوزن یکی پیراست وعور
دختری هست آن دگر یک همچو حور
مژه اش گیرنده چون چنگال شیر
طره اش دام دل برنا و پیر
بر سر سرو است قمری را مقر
من به سرو قامتش دیدم قمر
گر بگویم داشت رخساری چوماه
ماه دارد کی کجا زلف سیاه
قد چو طوبی داشت لب چون سلسبیل
سلسبیلش کرده جان ودل سبیل
مادر ار حور وپدر غلمان شود
شاید ار فرزندشان چون آن شود
از نگاهی دل ربود از دست من
رهزنی را همچومن شد راهزن
کرد شیطان آندم از شهوت پرم
خواستم جامی می از وصلش خورم
پس گرفتم تنگش اندر بر چو جان
تا زنا با او کنم کرد او فغان
پیرزن زاری نمود و التماس
گفت زآن تو زر و سیم و لباس
رحم کن بر ما واز پروردگار
شرمی آور دست از این دختر بدار
در یتیمی کرده ام او را بزرگ
هست میش اما مشو او را تو گرگ
ز آتش شهوت مبر زو آبرو
آب رو از او مبر چون آب جو
نه پدر او را بود ونه مادری
شوهری کرده است و باشد دختری
می بردفردا شب او را شوهرش
در بر شوهر مکن بدگوهرش
روسیاهش در بر شوهر مکن
از برای دین پیغمبر مکن
من بدین دختر به نسبت خاله ام
نه به شوهر دادنش دلاله ام
شوهر این دختر او را بن عم است
عیششان فردا شب از تو ماتم است
کرد با من التماس امشب که چون
می روم فردا شب ازخانه برون
شوهرم شاید که نگذارد دگر
پای را از خانه بگذارم به در
شوهرم شاید به راه کج فتاد
بر زیارت هم مرا رخصت نداد
باید او رامن مطیع از جان شوم
هر چه گوید بنده فرمان شوم
حکم یزدان است و فرمان رسول
از دل و از جان کنم باید قبول
تا نیم مجبور و دارم اختیار
پیش از آن کز ما نیاید هیچ کار
خیز تا گردیم از صدق ویقین
زائر قبر امیر المؤمنین
تا وداع از جان ودل با او کنم
زیور از خاک درش بر رو کنم
شرم کن از حیدر دلدل سوار
رحمی آور دست ازین دختر بدار
پشت شمشیری زدم بر پیره زن
گفتمش خاموش بنشین دم مزن
هیچ عجزش بر دلم ننمود اثر
دل مرا از سنگ آمد سخت تر
قصد آن دختر نمودم الغرض
تا علاج خود نمایم از مرض
غیر شلواری که می بودش به پا
جامه ای ننهشته بودم زو به جا
تنگ اندر برکشیدش خاله اش
اوچو ماهی بود وخاله هاله اش
نه مرا طاقت به دل ماند ونه صبر
دور کردم خاله را از او به جبر
پس بخوابانیدمش از بهر کار
خواستم بگشایمش بند ازار
داشت آن دختر به دستم اضطراب
همچو ماهی کو به خاک افتد ز آب
هر دودستش بود در یک دست من
خویشتن را دید چون پابست من
دید چون بیچاره در دست من است
همچو ماهی صید در شست من است
برکشید از سوز دل ناگه فغان
گفت وا غوثاه ای شاه جهان
وا امیر المؤمنینا یا علی
وا امام المتقینا یا علی
یا امیر المؤمنین فریاد رس
نی مرا فریاد رس غیر از تو کس
وارهان از دست این ظالم مرا
کن ز ظلمش از کرم سالم مرا
بآن خداوندی که ما راآفرید
تا فغان آن دختر از دل بر کشید
کز عقب آمد صدای سم اسب
زآن صدا کوته نشد دستم ز کسب
با خودم گفتم که چاره یک سوار
آید از دستم غم اندر دل مدار
برنجستم من زجای خویشتن
خود زدم سنگی به پای خویشتن
داشتم بر روی آن دختر قرار
ناگهان نزد من آمد آن سوار
بود اسبش چون لباس او سفید
بوی مشک عود و عنبر شد پدید
از غضب فرمود بر من آن سوار
وای بر تو دست ازین دختر بدار
گفتم او را ای سوار دادگر
رو به راه خود وز اینجا درگذر
خود خلاصی یافتی از دست من
تا دهی او را نجات از شست من
پس به من فرمود از روی غضب
دور شو از روی او ای بی ادب
نیش شمشیری بزد بر پشت من
شد به منچون آتش زردشت من
خویش را دیدم چنان کز آسمان
بر زمین افتادم وکردم فغان
بیهش افتادم زبانم لال شد
نطق من خامش ز قیل وقال شد
پرده ای بر روی چشمم شد پدید
لیک گوشم هر چه گفت او می شنید
گفت رخت خویش را در برکنید
خوف و اندوه از دل خود درکنید
وآنچه از اسباب و زیور داشتید
جمله را ناداشته پنداشتید
باز پس گیرید از این ظالم تمام
باز پس گردید هر دوشادکام
رو به سوی کوفه درخانه روید
شاد بنشینید وآسوده شوید
هم به بر کردند رخت خویش را
هم به در از دل غم وتشویش را
جمع کردند آنچه زیور داشتند
مرده وبی جان مرا پنداشتند
پس زن ودختر نمودند التماس
کای سوار با وقار حق شناس
لطف واحسان را به ما کردی تمام
بهتر از این ساز ما را شادکام
پس رسان ما را به روضه شاه دین
خواجه قنبر امیر المؤمنین
ما به امید زیارت آمدیم
نه پی سود وتجارت آمدیم
گر بری ما را به روضه شاه دین
خیر بینی از خدا صبح و پسین
آنکه درهای معانی را بسفت
هم بفرما از کرم نام تو چیست
پس تبسم کرد وفرمود آن سوار
من علی هستم ولی کردگار
آن علی ابن ابیطالب منم
غالب برهر که شد غالب منم
حیدر صفدر که بشنیدی منم
فاتح خیبر که بشنیدی منم
شافع محشر که گویند آن منم
ساقی کوثر که گویندآن منم
بن عم وداماد پیغمبر منم
بنده او خواجه قنبر منم
از زن واز مرد واز برنا و پیر
می شوم افتادگان را دستگیر
دوستان را دوستداری میکنم
هر که بی یار است یاری می کنم
در گرفتاری هر کس یاورم
هیچ رازی نیست پنهان در برم
نیستم غافل ز یاد دوستان
جای دارم در نهاد دوستان
گر کسی خواند مرا درکوه قاف
حاضرم با ذوالفقار بی غلاف
ور ز من جوید مدد در بطن نون
همچو یونس آرمش زآنجا برون
گر در آتش کس به یاد من شود
چون خلیل آتش بدوگلشن شود
ور به چه گردد به من کس دادخواه
یوسف آسا آرمش بیرون ز چاه
ملتجی شد کس چو یعقوب ار به من
شد بر او بیت الشعف بیت الحزن
کس به ظلماتم کند گر بندگی
همچو خضر او را ببخشم زندگی
ور زیاد من کسی غافل شود
کار آسان در برش مشکل شود
ای زن ودختر زیارتتان قبول
خیر بینید از خدا و از رسول
در رهم امشب بسی دیدید زجر
از خداوند جهان گیرید اجر
باز پس گردید سوی خانه تان
خوش بیاسائید در کاشانه تان
دختر و زن چون زکار آگه شدند
بوسه زن هی بر رکاب شه شدند
رخ بسائیدند بر خاک زمین
سر رسانیدند برچرخ برین
آن دوزن گشتند حاجی مکه طور
دور بیت الله زدنداز بس که دور
رو به کوفه بازگردیدند شاد
شادشان کرد آن شه با عدل وداد
من چو بشنیدم که فرمود آن امیر
می شوم افتادگان را دستگیر
عرض کردم توبه کردم یا علی
چاره ای فرما به دردم یا علی
از معاصی توبه کردم کن قبول
بگذر از جرمم به انصاف رسول
چون پشیمانم از این کردار خود
بس پریشانم مکن در کار خود
از گناهان توبه کردم زاین سپس
یا امیر المؤمنین فریاد رس
پس به من گفتا که با حب رسول
گر کنی توبه کند یزدان قبول
این بگفت و راند مرکب شد روان
من زدم فریاد وگفتم بافغان
یا امیر المؤمنین روحی فداک
چاره ای کن ورنه خواهم شد هلاک
توبه بالله کردم از کردار بد
زاین سپس از من نیاید کار بد
سوی من برگشت آن شاه زمن
مشت خاکی زد به زخم پشت من
سر به هم آورد زخمم ناگهان
گشت آن سرور ز چشم من نهان
زار ونالان وپشیمان آمدم
تابه کوفه وارد منزل شدم
بود این زخم از دوشبر من فزون
سر به هم آورد لیکن تاکنون
باز باقی مانده از زخمم چنان
معجزی باشد به پشتم این نشان
تا هر آنکس بیند از کردار بد
بگذرد دوری کند از کار بد
یا علی ما را هم از غم وارهان
نفس ما دزد است ورهزن الامان
نیش شمشیری به پشت اوبزن
تا که او هم دست برداردزمن
بر بلنداقبال هم بنما رخی
عرض او را هم بفرما پاسخی
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۶ - توسل به حضرت اباعبدالله الحسین (ع)
اگر که هیچ به دوران نه طاعت است مرا
ولیک از توا مید شفاعت است مرا
به روز حشر توئی شافع صغیر وکبیر
ز لطف محو مفرما مرا ز لوح ضمیر
به حق قاسم وعباس وا صغر واکبر
مرا مساز فراموش در صف محشر
به گیر ودار قیامت برس به فریادم
بکن ز آتش دوزخ ز لطف آزادم
مرا به دل نه غمی از گناه خویشتن است
چرا که رحمت حق بیشتر ز جرم من است
نباشد ار چه شب و روز جز گنه کارم
ولی چه غم که خداوندگفته غفارم
ولیک از توا مید شفاعت است مرا
به روز حشر توئی شافع صغیر وکبیر
ز لطف محو مفرما مرا ز لوح ضمیر
به حق قاسم وعباس وا صغر واکبر
مرا مساز فراموش در صف محشر
به گیر ودار قیامت برس به فریادم
بکن ز آتش دوزخ ز لطف آزادم
مرا به دل نه غمی از گناه خویشتن است
چرا که رحمت حق بیشتر ز جرم من است
نباشد ار چه شب و روز جز گنه کارم
ولی چه غم که خداوندگفته غفارم
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۱۶ - تذکر
شبی یاد دارم که جمعی به دشت
نشستیم تا نیمی از شب گذشت
یکی بهر رفتن ز جا شده بلند
رفیقان بگفتندش ای هوشمند
کسی را ز ما همره خود ببر
که در راه باشد بسی خیر وشر
بگو تا که را همره خود بری
که درره نماید تو را یاوری
مرا زاین سخن مردن آمد به یاد
گران باری از غم به دوشم نهاد
به دل گفتم آندم که بایست مرد
که را باید ای دل به همراه برد
بود پای ما لنگ و راه است دور
رفیقی در این راه باشد ضرور
که شاید مرا دستگیری کند
چو بیحالتم ضعف پیری کند
ندارم به جز عشق حیدر سراغ
کسی را کهمرهم گذارد به داغ
مگر مهر او را به همره بریم
که از این پل پر خطر بگذریم
الهی به جاه نبی و ولی
که جا ده مرا در لوای علی
نشستیم تا نیمی از شب گذشت
یکی بهر رفتن ز جا شده بلند
رفیقان بگفتندش ای هوشمند
کسی را ز ما همره خود ببر
که در راه باشد بسی خیر وشر
بگو تا که را همره خود بری
که درره نماید تو را یاوری
مرا زاین سخن مردن آمد به یاد
گران باری از غم به دوشم نهاد
به دل گفتم آندم که بایست مرد
که را باید ای دل به همراه برد
بود پای ما لنگ و راه است دور
رفیقی در این راه باشد ضرور
که شاید مرا دستگیری کند
چو بیحالتم ضعف پیری کند
ندارم به جز عشق حیدر سراغ
کسی را کهمرهم گذارد به داغ
مگر مهر او را به همره بریم
که از این پل پر خطر بگذریم
الهی به جاه نبی و ولی
که جا ده مرا در لوای علی
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۰ - حکایت
خواست موری تا ز وحدت دم زند
دم به وصف خالق عالم زند
از صفات وذات حق گویا شود
در طریق معرفت پویا شود
از صفات الله کند برخی بیان
هم ز ذاتش شرحی آرد بر زبان
گفت رب ما چنان است وچنین
دارد اندر سر دوشاخ نازنین
عارفی گفتش خموشی پیشه کن
از خدا ای بی خبر اندیشه کن
اینکه تو گفتی نه وصف کبریاست
حاش لله این نه تعریف خداست
کیخدا را چون تو باشدشاخ و سر
یا چوما دارد دل ودست وجگر
از من وتوناید اوصاف خدا
کی بردکس ره به ذات کبریا
مورگفت ای عارف اسرار حق
ره ندارم بیش از این دربار حق
ز این ندارد پایه فهم بیشتر
بر رگ جانم بزن کم نیشتر
می نگنجد بیش از این در ظرف من
ظرف من را بین وبشنو حرف من
شاخ را چون دیدم اندر خود کمال
گفتم این را نیز دارد ذوالجلال
من به فهم خویشتن گفتم سخن
ورنه کی تعریف حق آید زمن
چیست آخر جرم من عقل آفرین
دانش وعقلم نداده بیش از این
منهم ار گفتم خطائی همچومور
فاعف منی سیئآتی یا غفور
دم به وصف خالق عالم زند
از صفات وذات حق گویا شود
در طریق معرفت پویا شود
از صفات الله کند برخی بیان
هم ز ذاتش شرحی آرد بر زبان
گفت رب ما چنان است وچنین
دارد اندر سر دوشاخ نازنین
عارفی گفتش خموشی پیشه کن
از خدا ای بی خبر اندیشه کن
اینکه تو گفتی نه وصف کبریاست
حاش لله این نه تعریف خداست
کیخدا را چون تو باشدشاخ و سر
یا چوما دارد دل ودست وجگر
از من وتوناید اوصاف خدا
کی بردکس ره به ذات کبریا
مورگفت ای عارف اسرار حق
ره ندارم بیش از این دربار حق
ز این ندارد پایه فهم بیشتر
بر رگ جانم بزن کم نیشتر
می نگنجد بیش از این در ظرف من
ظرف من را بین وبشنو حرف من
شاخ را چون دیدم اندر خود کمال
گفتم این را نیز دارد ذوالجلال
من به فهم خویشتن گفتم سخن
ورنه کی تعریف حق آید زمن
چیست آخر جرم من عقل آفرین
دانش وعقلم نداده بیش از این
منهم ار گفتم خطائی همچومور
فاعف منی سیئآتی یا غفور
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۳۴ - درباره ریاکاران زاهدنما
گذارند داغی به ران ستور
که بشناسدش صاحب از راه دور
چرا داغ زاهدنهد بر جبین
جبین را ندانسته از ران یقین
پی صیدخلق است در صبح وشام
گرفته است تسبیح بر کف چودام
ز طول نمازش مخور هیچ گول
که در رهزنی هست بدتر ز غول
چوخواند قنوت اوخر ونره خر
بهگاه رکوعش دهد سیم وزر
به وقت سجود آید اوخر سوار
که تا پس دهد نیست گر راهوار
نماز ار کند کس به عمر دراز
بدین سان چه حاصل برد از نماز
گنه را چه فرق از عبادات ماست
عبادات ما کی پسندخداست
کسانی که بر دل نهادند داغ
از ایشان مگر شخص یابد فراغ
وگرنه در این زاهدان هیچ نیست
به گفتارشان غیر سر گیج نیست
به زاهدبگوبدمکن دل زمن
خود انصاف ده گفتم از حق سخن
که بشناسدش صاحب از راه دور
چرا داغ زاهدنهد بر جبین
جبین را ندانسته از ران یقین
پی صیدخلق است در صبح وشام
گرفته است تسبیح بر کف چودام
ز طول نمازش مخور هیچ گول
که در رهزنی هست بدتر ز غول
چوخواند قنوت اوخر ونره خر
بهگاه رکوعش دهد سیم وزر
به وقت سجود آید اوخر سوار
که تا پس دهد نیست گر راهوار
نماز ار کند کس به عمر دراز
بدین سان چه حاصل برد از نماز
گنه را چه فرق از عبادات ماست
عبادات ما کی پسندخداست
کسانی که بر دل نهادند داغ
از ایشان مگر شخص یابد فراغ
وگرنه در این زاهدان هیچ نیست
به گفتارشان غیر سر گیج نیست
به زاهدبگوبدمکن دل زمن
خود انصاف ده گفتم از حق سخن
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵۳ - مناجات
الهی تو آگاهی از حال من
به باطل تلف شد مه وسال من
گر ازمن نیامد ثوابی به دهر
به دوزخ مسوزانم از روی قهر
غفوری وغفاری ای دادگر
ز رحم ازگناهان من درگذر
الهی مکن آنچه ما را سزاست
بکن آنچه شایسته کبریاست
توئی معنی هست وغیر از تونیست
اگرهست اندرکجا هست وکیست
توئی بی مثال و توئی بی زوا ل
توئی آفریننده ماه وسال
مکن ناامیدم ز درگاه خود
که آتش به عالم زنم ز آه خود
مپرس از من وشیوه وکیش من
بنه مرحم ازعفو بر ریش من
توئی خالق خلق ورزاق خلق
تو بیرون کشی خلق را جان ز حلق
طبیب دل دردمندان توئی
خلاصی ده از بندوزندان توئی
بفرما بدل ظلمتم را به نور
غفوری غفوری غفور ای غفور
به باطل تلف شد مه وسال من
گر ازمن نیامد ثوابی به دهر
به دوزخ مسوزانم از روی قهر
غفوری وغفاری ای دادگر
ز رحم ازگناهان من درگذر
الهی مکن آنچه ما را سزاست
بکن آنچه شایسته کبریاست
توئی معنی هست وغیر از تونیست
اگرهست اندرکجا هست وکیست
توئی بی مثال و توئی بی زوا ل
توئی آفریننده ماه وسال
مکن ناامیدم ز درگاه خود
که آتش به عالم زنم ز آه خود
مپرس از من وشیوه وکیش من
بنه مرحم ازعفو بر ریش من
توئی خالق خلق ورزاق خلق
تو بیرون کشی خلق را جان ز حلق
طبیب دل دردمندان توئی
خلاصی ده از بندوزندان توئی
بفرما بدل ظلمتم را به نور
غفوری غفوری غفور ای غفور
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۲ - نصایح
چونکه گفتی او خداوند است و بس
پیرو احکام او می باش وبس
چونکه گفتی بنده ام کن بندگی
تا نبینی خجلت و شرمندگی
در نماز و روزه کوتاهی مکن
کاین دو می باشند دین را بیخ و بن
این نماز و روزه مخصوص خداست
کار از بهر خداکردن رواست
درنماز خویشتن سستی مکن
در عبادت تندی و چستی مکن
در نماز و روزه گر کاهل شوی
رفته رفته از خدا غافل شوی
هرگز استهزاء میاور بر نماز
با کسی شوخی مکن اندر نماز
کوهلاک دین وهم دنیا بود
آفتی بر جان ز سر تا پا بود
با پدر مادر چنان باش ای پسر
که زفرزندان خود داری نظر
صبح ها بنگر به حال کهتران
تا ببینی خویش را از مهتران
تا که آید از خدا خشنودیت
وز خدا هر دم رسد بهبودیت
تا نپرسندت سخن چیزی مگو
تا به جا ماند برایت آبرو
هر که پنت نشنود پندش مده
رنجش از صفرا است گلقندش مده
تو ندانم بشنوی یا نشنوی
داری انشاء الله از دل پیروی
بر ملاکس را مه پند ای عزیز
آبرویش را به پیش کس مریز
تا توانی تخم نیکوئی فشان
تا که نیکوئی بری حاصل از آن
نیکوئی روزی ثمر نیکودهد
هر چه بدهی بر تو بهتر او هد
از غم و شادی مگوبا یار هیچ
خاصه ازغم زومکن اظهار هیچ
نیک و بد چون پیشت آید درجهان
نه غمین ز این زود شونه شاد از آن
کاین صفت باشد به حال کودکان
از برای نقل و مغز گردکان
گر ستیزد با تو کس خاموش شو
هر چه او گردد زبان تو گوش شو
باش خامش تا که خاموشش کنی
گوششو تا حلقه در گوشش کنی
احمقان را هست خاموشی جواب
ز احمق واز صحبتش کن اجتناب
حرمت از اقوام پیر خویش کن
ز آه پیران ای جوان تشویش کن
حرمت از اقوام پیر خویش کن
ز آه پیران ای جوان تشویش کن
خاصه ز آه پیر زن های فقیر
خاصه در آن نیم شب های چو قیر
آهشان سوزنده تر باشد ز برق
شعله ور از غرب گردد تا به شرق
کرد می باید حذر از آهشان
نیست پروائی به دل از شاهشان
گر به شیر آسمان تیر افکنند
شیر را ازآسمان زیر افکنند
نوک تیر آهشان از نه فلک
بگذرد چونانکه سوزن از قدک
از فساد تن برآید کاهلی
دور از خود کرد باید کاهلی
تن گر از فرمان تو بیرون رود
بنده فرمان تو جان چون شود
تن ندارد بر توچون فرمانبری
بایدش در زیر فرمان آوری
کن ستم بر تن که فرمانت برد
خسته اش کن تا اطاعت آورد
چون کلام با صلاحی باشدت
شرم ازگفتار باید نایدت
ای بسا شخصی که آمد شرم کیش
باز ماند از عرضهای حال خویش
تیزی وتندی مکن با هیچکس
هم مباش از حلم خالی یک نفس
نرم باش اما نه آن شدت که خلق
چون به حلوا بر تو بگشایند حلق
هر گروهی را موافق باش و یار
تا تو را مرغ مراد آید شکار
مشکلی هر گه تو را آید به پیش
گر چه حلش می توانی کرد خویش
مستبد بر رأی خود هرگز مباش
کان پشیمانت نماید زود فاش
مشورت را عیب وعار خود مدان
شور از پیران کن و از دوستان
راستگو شو راستجو شوراستکار
تا بگردی در دو دنیا رستگار
از دل وجان و زبان گرراستی
غم مخور دیگر که کار آراستی
خود خبر داده است رب العالمین
زاینکه ان الله یحب الصادقین
نیز فرمود آن رسول کائنات
ایها القوم ان فی الصدق النجات
راست آمد تیر وکج باشد کمان
دشمن از پا افتد از این یا از آن
شهره کن در راستگوئی خویش را
راست گو وزدل ببر تشویش را
کن حذر از مکر وبهتان ودروغ
گرهمی خواهی تو را باشد فروغ
راستی هم گر دروغ آسا بود
کس نمی باید بدوگویا شود
آن دروغ راست سان با فروغ
بهتر است از راست همچون دروغ
گر ز شخص محتشم با دوستان
عیب می بینی میاور بر زبان
چیزی ار بینی که با دین عوام
متفق نبودمگواز آن کلام
در عوان الناس غوغا می شود
زحمت از بهر تو پیدا می شود
رازی ار نیک وبدش هست ازتو دور
سعی در دانستنش نبود ضرور
راز پیش مردم ناکس مگو
زشت پندارد اگر گوئی نکو
سرد گفتاری مکن با این وآن
دشمنی ز این تخم روید در جهان
هر چه گوئی فکرناکرده مگو
تا پشیمانی نبینی بعد ازاو
باش هم کم گوهم بسیار دان
نه که نادان باشی وهی قصه خوان
گر خردمندی شود بسیار گو
مردمان بیزار می گردنداز او
چون سخن گوئی بباید بنگری
گوهرت را جوئی اول مشتری
مشتری گر هست شوگوهر فروش
ورنه بگذارش به جا بنشین خموش
دشمن هرکس که باشد دوستت
دوستت نبودکه دشمن اوستت
خویش را نادان چو دانا بشمرد
زوحذر میکن که باشد بی خرد
راز خود با دوست خودهم مگو
تا نگردد دشمنت آگه از او
هرکه زشتی از توگوید در غیاب
کز شنیدن افتی اندر پیچ وتاب
باید او را داشتن معذور تر
زآنکه ازبهر تو آرد این خبر
خواهی ار مردم بگویندت نکو
هم تو از مردم نکودایم بگو
خواهی ار زخمی نیفتد بر دلت
کزعلاجش کار گرددمشکلت
هیچ با نادان مشو پرخاشجو
زآنکه چاک دل نمی گردد رفو
بس زیان دارد به شب خوردن طعام
بر خلاف رأی خلق از خاص وعام
گر کسی رامیهمان خود کنی
حاضر او را چون به خوان خودکنی
خوردنی ها را مگو از خوب و بد
کاین خوش ونیکوست یا معیوب ورد
هی مگوز آن خور که نغز ودلکش است
یا چرا از این نخوردی این خوش است
یا نمی باشد تو را اینها سزا
یا نشد ممکن که خوب آرم بجا
عذر خواهی زومکن در خوردنی
تا نپندارند طبعت را دنی
این شعار مردم بازاری است
طبع عالی ز این سخنها عاری است
چاکران میهمان راکن نظر
تا برنداز تو نکونامی به در
چاکران تو خطایی گر کنند
که تو را از حوصله خوددر کنند
پیش مهمان جنگ با ایشان مکن
تلخکامی در بر مهمان مکن
هر کسی راهم مشوخود میهمان
کاین به حال حشمتت دارد زیان
هم مکن با چاکران میزبان
حکمرانی که فلان کن یا فلان
این طبق را درفلان جا جای ده
یا بیار آن کاسه را اینجا بنه
می شونداز میهمان هست ار فضول
میزبان وچاکران اوملول
هست نان وکاسه چون از دیگران
دیگران راتومکن مهمان بر آن
از مزاح ناخوش واز فحش دار
شرم تا هرگز نگردی خوار و زار
با کسی کوکمتر است از تومزاح
الحذر هرگز مکن نبود صلاح
تا بماندحشمت تو برقرار
ورنه از دستت رود بی اختیار
قدرها را خوار میسازد مزاح
نورها را نار میسازد مزاح
دوست ها را میکنددشمن مزاح
دشمن جان است وخصم تن مزاح
آنچه گوئی لابد آن را بشنوی
خوارتر گردی کنی چون پیروی
با کسی هرگز مکن جنگ ای جوان
کاین بود شغل زنان و کودکان
نیمروز فصل تابستان بخواب
خوابت ار ناید بخلوت کن شتاب
تا که گرما سستی از شدت کند
با توهر کس هست ناراحت کند
هر زمان بر اسب میگردی سوار
اسب کوچک زیر ران خودمیار
اسب کوچک مرد را سازد حقیر
گر چه میباشد سوار او امیر
بر بزرگ اسبی نشیند گر حقیر
مینماید از شکوه اوچون امیر
هرگز از مردن مشواندیشناک
زندگانی را ز پی باشد هلاک
هرکه شد زاییده روزی میرد او
آن که جان را داده جان را گیرد او
کن نگهداری نکوازمال خو
باش اندر فکر ماه وسال خود
گرچه کم باشد نگهدارش نکو
تا نگهداری فزون را همچواو
مال اگر ماند از اودشمن خورد
به که پیش دوست کس حاجت برد
از امانت داری خلق الحذر
هست این کاری عبث زو درگذر
گر کنی رد مال او را داده ای
مرحمی بر زخم اوننهاده ای
صاحبش ممنون نگردد ازتو هیچ
هست این بندی به پای خود مپیچ
ورنکردی مال اورا رد به او
خائنی وتیره روز وزرد رو
ورتلف کردی شوی بدنام شهر
زندگانیت شود ضایع به دهر
هیچگه سوگند درعالم مخور
گر رودمالت در این ره غم مخور
درخرید و در فروش اندر بها
تا توانی دقت وکوشش نما
زآنکه نیمی از تجارت باشداین
کس نگوید کز حقارت باشد این
صابری کن پیشه اندر کارها
صابران را دوست می دارد خدا
صابری گردیده دوم عاقلی
از صبوری گشته پیدا کاملی
در صبوری حاصل آید کام دل
صبرکن خواهی اگر آرام دل
شاخهای خشک تاک از صبر وتاب
غوره داد انگور شد آمد شراب
خانه گر خواهی خریدن بهر زیست
باید اول بنگری همسایه کیست
خانه جایی خر که از همسایگان
تو غنی تر باشی وبا عز وشان
یا تو را باشد از آنها کمتری
گرمساوی بشد مشقت میبری
ده طعام وهدیه بر همسایگان
محتشم تر تا شوی از این وآن
طفلهاشان را نوازش کن همی
از دل ایشان ببر هست ار غمی
بام را برتر کن از دیوارشان
تا نباشد سوی تو دیدارشان
چون زن از تومحتشم تر شد مگیر
تا که نشمارد توراخوار وحقیر
گر چه میری پیر باشد یا سیاه
زنگرش بیندمده درخانه راه
با برادرها وفرزندان خویش
باش با هیبت که ترسند از تو بیش
پیشه ای گر یاد فرزندان دهی
به که او را گنج در دامان نهی
عیب نبود پیشه میباشد هنر
یک هنر بهتر ز صد گنج گهر
گنج را گفتند از آن شه بود
و آن هنر هر جا روی همره بود
هر چه داری خرج کن بر دختران
کارشان را بین وده بر شوهران
تا که از اندوه ایشان وارهی
لیک دوشیزه به دوشیزه دهی
از تو دامادت بیاید ای پسر
هم به نعمت هم به حشمت پست تر
تا که فخر او به تو باشد همی
نهکه فخر تو به او آیددمی
دوستی بیحجت از تو گر گله
کرد میباید نمایی حوصله
دوستی او نباشد معتبر
باش ممنونش که خود دادت خبر
دوست شوبا نیکوان وبا بدان
لیک آن را با دل این را با زبان
گر کسی با دشمن تو دوست است
دوستیش مغز نبود پوست است
زنهار وصد هزاران زینهار
زومشو غافل ندارد اعتبار
گر تو را دشمن بود غمگین مشو
تنگدل آشفته حال از این مشو
هر که را دشمن نباشد قدر نیست
گر خسوف او رانگیرد بدر نیست
هرکه را دشمن دارد او شد با بها
فادخلوا الجنات من ابوابها
پیش دشمن باش با فر وشکوه
کاه اگر هستی نما خود را چوکوه
کن جسارت گرچه بس افتاده ای
نقش انگلیون شو ار چه ساده ای
دشمن ار همسایه یا خویشت بود
کن حذر دایم چودر پیشت بود
الحذر از دشمنان خانگی
ماندن آنجا بود دیوانگی
خویش را در دوستی یکدل مساز
دوستی کن لیک از روی اعجاز
از سفیهان و ز اوباش شریر
بردباری کن بر ایشان ره مگیر
گردن ار داری به گردنکش بکش
بر شه شطرنج اوهی کش بکش
چرب وآهسته سخن گو با کسان
دوست یا دشمن سخن را خوش رسان
هر چه گوئی با کسان از نیک وبد
چشم دار آن را که می خواهی رسد
بد نخواهی بشنوی هم مشنوآن
هم شوی خود چون کنی کس را نوان
هر چه نتوانی بگویی پیش کس
هم نمی شاید که تا گوئی ز پس
لاف بر ناکرده کار خودمزن
از کنم یا کرده ام کم گوسخن
آنکه بتواند زبان بر توگشاد
پس زبان تو به رویش بسته باد
از سخن چینان تو را اندیشه باد
خانه آنها خراب از ریشه باد
کم ستایش کن به بی قدران که گر
وقتی آیدنشمرندت بی خبر
هرکه می دانی به کارت آید او
همچوخر در زیر بارت آید او
ترسش از اعراض وخشم خودمده
گر گناهی کرده پا بر آن بنه
گر شنیدی از کسی حرفی توهیچ
اندر آن انگشت خود دیگرمپیچ
خشمگین کم شو ترش منمای رو
ور شدی پس خشم خود را بر فرو
جائی ار باید که عفو و عذر خواست
ننگ نبود خواه اگر بینی به جاست
گر شوی واعظ چو برمنبر روی
بایدت بی باک درگفتن شوی
حاضرین را همچو طفلان دان که تا
هر سخن را خوب بتوانی ادا
در سخن گر دربمانی زودتر
زاین سخن رودر سخن های دگر
بر سر منبر تروشروئی مکن
باک از هر چیز می گوئی مکن
ای پسر گر قاضی ومفتی شوی
بایدت حق گوئی وحق بشنوی
ترشرو بی خنده میباش وهیوب
استعانت جو زعلام الغیوب
گر شوی تاجر چه بالا وچه پست
بایدت داد وستدبا زیر دست
طالب بیع و شری گر می شوی
با کسی کز رتبه هست از توقوی
با دیانت رحمش ار در دل بود
باک نبود ورنه بی حاصل بود
نسیه کاری تا که بتوانی مکن
خانه ها را نسیه کند از بیخ وبن
قیمت ار نقد است و نفع کم نمود
بهتر است از نسیه وبسیار سود
آنچه را تاجر به سنگ و من خرد
زوبه مثقال و درم هر کس برد
درتجارت بهترین چیزهاست
اینچنین چیزی تجارت را رواست
آنچه میرد یا بود بشکستنی
نیستتاجرا را به اودل بستنی
تاجر اینها را نمی باید خرد
ور خرد آخر پشمانی برد
تاجران باید چودر شهری روند
از اراجیف جهان ساکت شوند
از خبرهای نکو گویندو بس
هیچ ندهند اطلاع از موت کس
در سفر تا راحتت گرددزیاد
کنمکاری را زخودخشنود وشاد
تاجر از شهری چودرشهری رود
با سه صنف او آشنا باید شود
با توانگریهای صاحب اعتبار
با جوانمردان عیار بکار
هم به رهبان وشناسایان یوم
صرفه دارد دوستی این سه قوم
نسیه کاری را اگر کردی هوس
الحذر نسیه مده بر چندکس
لاف زنها وکسان بی درم
قاضی ومفتی وشخص محترم
کودک ونوکیسه ونواب وصدر
الحذر نسیه مده شان هیچ قدر
هیچ خطی را به خودحجت مساز
از برای خویشتن زحمت مساز
معنی اواینکه بنویسی چوخط
برتواز آن خط نگیردکس غلط
با کسی کاندر میان داری حساب
زودتر می کن حساب ورخ متاب
دوست بسیار ار تو را باشد کم است
دوست بهتر ز آنچه اندر عالم است
دوستی از نو همی در دست آر
دوستان کهنه را هم دوست دار
گر شوی دهقان به عالم ای پسر
زآنچه می کاری اگر خواهی ثمر
سعی کن تا نگذرد از وقتکار
آنچه باید کاشت پیش از وقت کار
خواهی ار کشتی کنی در سال نو
در پی تدبیر آن امسال رو
زودکاری را شعار خویش کن
کار را از وعده خود پیش کن
کاسب ار گردی واز اهل هنر
کن بهمزد کم قناعت ای پسر
تا کنی ده یازده یکبار کار
در دوباره پس به کف ده نیم آر
از لجاجت درگذر در روزگار
ورنهمردم را دهی ازخودفرار
پادشاهی را مقرب گر شوی
رأی شه را کرد باید پیروی
برخلاف رأی شه حرفی مگو
بی ضرورت جز رضای اومجو
پادشاهان صاحب تختند وتاج
غایت جهل است با شاهان لجاج
عیب کس را در حضورشه مگو
تا کهبدنفست نخواند کینه جو
غیر نیکوئی مکن از بیم شاه
هم مکن جز نیکوئی تعلیم شاه
نان از آن سفره که خوردی بد مکن
بلکه بد تا خوب میباشد مکن
کن جوانمردی که تا مردم شوی
بلکه وقتی داروی دردی شوی
آنچه مذکور است از اهل تمیز
آمده است اصل جوانمردی سه چیز
هر چه را گوئی کنم کن بی خلاف
راست گوخامش شو از لاف وگزاف
کن شعار خویشتن صبرو شکیب
ای خوشا آنکس که دارد این نصیب
مال خود را هیچگه ضایع مدار
گر چه باشد پوست نارنج ونار
درنظر چیزی که خوار آید تورا
شاید آن روزی به کار آید تورا
گر بود برگ درختان یا که سنگ
کار می آید تو را در روز تنگ
کن قناعت پیشه که اصل پندهاست
هر که قانع شد رها از بندهاست
بی طمع شو ورنه خواهی شد ذلیل
شوقناعت پیشه تا گردی جلیل
طامعان مردند دل پر آرزو
قانعان راکم نگردید آبرو
پیرو احکام او می باش وبس
چونکه گفتی بنده ام کن بندگی
تا نبینی خجلت و شرمندگی
در نماز و روزه کوتاهی مکن
کاین دو می باشند دین را بیخ و بن
این نماز و روزه مخصوص خداست
کار از بهر خداکردن رواست
درنماز خویشتن سستی مکن
در عبادت تندی و چستی مکن
در نماز و روزه گر کاهل شوی
رفته رفته از خدا غافل شوی
هرگز استهزاء میاور بر نماز
با کسی شوخی مکن اندر نماز
کوهلاک دین وهم دنیا بود
آفتی بر جان ز سر تا پا بود
با پدر مادر چنان باش ای پسر
که زفرزندان خود داری نظر
صبح ها بنگر به حال کهتران
تا ببینی خویش را از مهتران
تا که آید از خدا خشنودیت
وز خدا هر دم رسد بهبودیت
تا نپرسندت سخن چیزی مگو
تا به جا ماند برایت آبرو
هر که پنت نشنود پندش مده
رنجش از صفرا است گلقندش مده
تو ندانم بشنوی یا نشنوی
داری انشاء الله از دل پیروی
بر ملاکس را مه پند ای عزیز
آبرویش را به پیش کس مریز
تا توانی تخم نیکوئی فشان
تا که نیکوئی بری حاصل از آن
نیکوئی روزی ثمر نیکودهد
هر چه بدهی بر تو بهتر او هد
از غم و شادی مگوبا یار هیچ
خاصه ازغم زومکن اظهار هیچ
نیک و بد چون پیشت آید درجهان
نه غمین ز این زود شونه شاد از آن
کاین صفت باشد به حال کودکان
از برای نقل و مغز گردکان
گر ستیزد با تو کس خاموش شو
هر چه او گردد زبان تو گوش شو
باش خامش تا که خاموشش کنی
گوششو تا حلقه در گوشش کنی
احمقان را هست خاموشی جواب
ز احمق واز صحبتش کن اجتناب
حرمت از اقوام پیر خویش کن
ز آه پیران ای جوان تشویش کن
حرمت از اقوام پیر خویش کن
ز آه پیران ای جوان تشویش کن
خاصه ز آه پیر زن های فقیر
خاصه در آن نیم شب های چو قیر
آهشان سوزنده تر باشد ز برق
شعله ور از غرب گردد تا به شرق
کرد می باید حذر از آهشان
نیست پروائی به دل از شاهشان
گر به شیر آسمان تیر افکنند
شیر را ازآسمان زیر افکنند
نوک تیر آهشان از نه فلک
بگذرد چونانکه سوزن از قدک
از فساد تن برآید کاهلی
دور از خود کرد باید کاهلی
تن گر از فرمان تو بیرون رود
بنده فرمان تو جان چون شود
تن ندارد بر توچون فرمانبری
بایدش در زیر فرمان آوری
کن ستم بر تن که فرمانت برد
خسته اش کن تا اطاعت آورد
چون کلام با صلاحی باشدت
شرم ازگفتار باید نایدت
ای بسا شخصی که آمد شرم کیش
باز ماند از عرضهای حال خویش
تیزی وتندی مکن با هیچکس
هم مباش از حلم خالی یک نفس
نرم باش اما نه آن شدت که خلق
چون به حلوا بر تو بگشایند حلق
هر گروهی را موافق باش و یار
تا تو را مرغ مراد آید شکار
مشکلی هر گه تو را آید به پیش
گر چه حلش می توانی کرد خویش
مستبد بر رأی خود هرگز مباش
کان پشیمانت نماید زود فاش
مشورت را عیب وعار خود مدان
شور از پیران کن و از دوستان
راستگو شو راستجو شوراستکار
تا بگردی در دو دنیا رستگار
از دل وجان و زبان گرراستی
غم مخور دیگر که کار آراستی
خود خبر داده است رب العالمین
زاینکه ان الله یحب الصادقین
نیز فرمود آن رسول کائنات
ایها القوم ان فی الصدق النجات
راست آمد تیر وکج باشد کمان
دشمن از پا افتد از این یا از آن
شهره کن در راستگوئی خویش را
راست گو وزدل ببر تشویش را
کن حذر از مکر وبهتان ودروغ
گرهمی خواهی تو را باشد فروغ
راستی هم گر دروغ آسا بود
کس نمی باید بدوگویا شود
آن دروغ راست سان با فروغ
بهتر است از راست همچون دروغ
گر ز شخص محتشم با دوستان
عیب می بینی میاور بر زبان
چیزی ار بینی که با دین عوام
متفق نبودمگواز آن کلام
در عوان الناس غوغا می شود
زحمت از بهر تو پیدا می شود
رازی ار نیک وبدش هست ازتو دور
سعی در دانستنش نبود ضرور
راز پیش مردم ناکس مگو
زشت پندارد اگر گوئی نکو
سرد گفتاری مکن با این وآن
دشمنی ز این تخم روید در جهان
هر چه گوئی فکرناکرده مگو
تا پشیمانی نبینی بعد ازاو
باش هم کم گوهم بسیار دان
نه که نادان باشی وهی قصه خوان
گر خردمندی شود بسیار گو
مردمان بیزار می گردنداز او
چون سخن گوئی بباید بنگری
گوهرت را جوئی اول مشتری
مشتری گر هست شوگوهر فروش
ورنه بگذارش به جا بنشین خموش
دشمن هرکس که باشد دوستت
دوستت نبودکه دشمن اوستت
خویش را نادان چو دانا بشمرد
زوحذر میکن که باشد بی خرد
راز خود با دوست خودهم مگو
تا نگردد دشمنت آگه از او
هرکه زشتی از توگوید در غیاب
کز شنیدن افتی اندر پیچ وتاب
باید او را داشتن معذور تر
زآنکه ازبهر تو آرد این خبر
خواهی ار مردم بگویندت نکو
هم تو از مردم نکودایم بگو
خواهی ار زخمی نیفتد بر دلت
کزعلاجش کار گرددمشکلت
هیچ با نادان مشو پرخاشجو
زآنکه چاک دل نمی گردد رفو
بس زیان دارد به شب خوردن طعام
بر خلاف رأی خلق از خاص وعام
گر کسی رامیهمان خود کنی
حاضر او را چون به خوان خودکنی
خوردنی ها را مگو از خوب و بد
کاین خوش ونیکوست یا معیوب ورد
هی مگوز آن خور که نغز ودلکش است
یا چرا از این نخوردی این خوش است
یا نمی باشد تو را اینها سزا
یا نشد ممکن که خوب آرم بجا
عذر خواهی زومکن در خوردنی
تا نپندارند طبعت را دنی
این شعار مردم بازاری است
طبع عالی ز این سخنها عاری است
چاکران میهمان راکن نظر
تا برنداز تو نکونامی به در
چاکران تو خطایی گر کنند
که تو را از حوصله خوددر کنند
پیش مهمان جنگ با ایشان مکن
تلخکامی در بر مهمان مکن
هر کسی راهم مشوخود میهمان
کاین به حال حشمتت دارد زیان
هم مکن با چاکران میزبان
حکمرانی که فلان کن یا فلان
این طبق را درفلان جا جای ده
یا بیار آن کاسه را اینجا بنه
می شونداز میهمان هست ار فضول
میزبان وچاکران اوملول
هست نان وکاسه چون از دیگران
دیگران راتومکن مهمان بر آن
از مزاح ناخوش واز فحش دار
شرم تا هرگز نگردی خوار و زار
با کسی کوکمتر است از تومزاح
الحذر هرگز مکن نبود صلاح
تا بماندحشمت تو برقرار
ورنه از دستت رود بی اختیار
قدرها را خوار میسازد مزاح
نورها را نار میسازد مزاح
دوست ها را میکنددشمن مزاح
دشمن جان است وخصم تن مزاح
آنچه گوئی لابد آن را بشنوی
خوارتر گردی کنی چون پیروی
با کسی هرگز مکن جنگ ای جوان
کاین بود شغل زنان و کودکان
نیمروز فصل تابستان بخواب
خوابت ار ناید بخلوت کن شتاب
تا که گرما سستی از شدت کند
با توهر کس هست ناراحت کند
هر زمان بر اسب میگردی سوار
اسب کوچک زیر ران خودمیار
اسب کوچک مرد را سازد حقیر
گر چه میباشد سوار او امیر
بر بزرگ اسبی نشیند گر حقیر
مینماید از شکوه اوچون امیر
هرگز از مردن مشواندیشناک
زندگانی را ز پی باشد هلاک
هرکه شد زاییده روزی میرد او
آن که جان را داده جان را گیرد او
کن نگهداری نکوازمال خو
باش اندر فکر ماه وسال خود
گرچه کم باشد نگهدارش نکو
تا نگهداری فزون را همچواو
مال اگر ماند از اودشمن خورد
به که پیش دوست کس حاجت برد
از امانت داری خلق الحذر
هست این کاری عبث زو درگذر
گر کنی رد مال او را داده ای
مرحمی بر زخم اوننهاده ای
صاحبش ممنون نگردد ازتو هیچ
هست این بندی به پای خود مپیچ
ورنکردی مال اورا رد به او
خائنی وتیره روز وزرد رو
ورتلف کردی شوی بدنام شهر
زندگانیت شود ضایع به دهر
هیچگه سوگند درعالم مخور
گر رودمالت در این ره غم مخور
درخرید و در فروش اندر بها
تا توانی دقت وکوشش نما
زآنکه نیمی از تجارت باشداین
کس نگوید کز حقارت باشد این
صابری کن پیشه اندر کارها
صابران را دوست می دارد خدا
صابری گردیده دوم عاقلی
از صبوری گشته پیدا کاملی
در صبوری حاصل آید کام دل
صبرکن خواهی اگر آرام دل
شاخهای خشک تاک از صبر وتاب
غوره داد انگور شد آمد شراب
خانه گر خواهی خریدن بهر زیست
باید اول بنگری همسایه کیست
خانه جایی خر که از همسایگان
تو غنی تر باشی وبا عز وشان
یا تو را باشد از آنها کمتری
گرمساوی بشد مشقت میبری
ده طعام وهدیه بر همسایگان
محتشم تر تا شوی از این وآن
طفلهاشان را نوازش کن همی
از دل ایشان ببر هست ار غمی
بام را برتر کن از دیوارشان
تا نباشد سوی تو دیدارشان
چون زن از تومحتشم تر شد مگیر
تا که نشمارد توراخوار وحقیر
گر چه میری پیر باشد یا سیاه
زنگرش بیندمده درخانه راه
با برادرها وفرزندان خویش
باش با هیبت که ترسند از تو بیش
پیشه ای گر یاد فرزندان دهی
به که او را گنج در دامان نهی
عیب نبود پیشه میباشد هنر
یک هنر بهتر ز صد گنج گهر
گنج را گفتند از آن شه بود
و آن هنر هر جا روی همره بود
هر چه داری خرج کن بر دختران
کارشان را بین وده بر شوهران
تا که از اندوه ایشان وارهی
لیک دوشیزه به دوشیزه دهی
از تو دامادت بیاید ای پسر
هم به نعمت هم به حشمت پست تر
تا که فخر او به تو باشد همی
نهکه فخر تو به او آیددمی
دوستی بیحجت از تو گر گله
کرد میباید نمایی حوصله
دوستی او نباشد معتبر
باش ممنونش که خود دادت خبر
دوست شوبا نیکوان وبا بدان
لیک آن را با دل این را با زبان
گر کسی با دشمن تو دوست است
دوستیش مغز نبود پوست است
زنهار وصد هزاران زینهار
زومشو غافل ندارد اعتبار
گر تو را دشمن بود غمگین مشو
تنگدل آشفته حال از این مشو
هر که را دشمن نباشد قدر نیست
گر خسوف او رانگیرد بدر نیست
هرکه را دشمن دارد او شد با بها
فادخلوا الجنات من ابوابها
پیش دشمن باش با فر وشکوه
کاه اگر هستی نما خود را چوکوه
کن جسارت گرچه بس افتاده ای
نقش انگلیون شو ار چه ساده ای
دشمن ار همسایه یا خویشت بود
کن حذر دایم چودر پیشت بود
الحذر از دشمنان خانگی
ماندن آنجا بود دیوانگی
خویش را در دوستی یکدل مساز
دوستی کن لیک از روی اعجاز
از سفیهان و ز اوباش شریر
بردباری کن بر ایشان ره مگیر
گردن ار داری به گردنکش بکش
بر شه شطرنج اوهی کش بکش
چرب وآهسته سخن گو با کسان
دوست یا دشمن سخن را خوش رسان
هر چه گوئی با کسان از نیک وبد
چشم دار آن را که می خواهی رسد
بد نخواهی بشنوی هم مشنوآن
هم شوی خود چون کنی کس را نوان
هر چه نتوانی بگویی پیش کس
هم نمی شاید که تا گوئی ز پس
لاف بر ناکرده کار خودمزن
از کنم یا کرده ام کم گوسخن
آنکه بتواند زبان بر توگشاد
پس زبان تو به رویش بسته باد
از سخن چینان تو را اندیشه باد
خانه آنها خراب از ریشه باد
کم ستایش کن به بی قدران که گر
وقتی آیدنشمرندت بی خبر
هرکه می دانی به کارت آید او
همچوخر در زیر بارت آید او
ترسش از اعراض وخشم خودمده
گر گناهی کرده پا بر آن بنه
گر شنیدی از کسی حرفی توهیچ
اندر آن انگشت خود دیگرمپیچ
خشمگین کم شو ترش منمای رو
ور شدی پس خشم خود را بر فرو
جائی ار باید که عفو و عذر خواست
ننگ نبود خواه اگر بینی به جاست
گر شوی واعظ چو برمنبر روی
بایدت بی باک درگفتن شوی
حاضرین را همچو طفلان دان که تا
هر سخن را خوب بتوانی ادا
در سخن گر دربمانی زودتر
زاین سخن رودر سخن های دگر
بر سر منبر تروشروئی مکن
باک از هر چیز می گوئی مکن
ای پسر گر قاضی ومفتی شوی
بایدت حق گوئی وحق بشنوی
ترشرو بی خنده میباش وهیوب
استعانت جو زعلام الغیوب
گر شوی تاجر چه بالا وچه پست
بایدت داد وستدبا زیر دست
طالب بیع و شری گر می شوی
با کسی کز رتبه هست از توقوی
با دیانت رحمش ار در دل بود
باک نبود ورنه بی حاصل بود
نسیه کاری تا که بتوانی مکن
خانه ها را نسیه کند از بیخ وبن
قیمت ار نقد است و نفع کم نمود
بهتر است از نسیه وبسیار سود
آنچه را تاجر به سنگ و من خرد
زوبه مثقال و درم هر کس برد
درتجارت بهترین چیزهاست
اینچنین چیزی تجارت را رواست
آنچه میرد یا بود بشکستنی
نیستتاجرا را به اودل بستنی
تاجر اینها را نمی باید خرد
ور خرد آخر پشمانی برد
تاجران باید چودر شهری روند
از اراجیف جهان ساکت شوند
از خبرهای نکو گویندو بس
هیچ ندهند اطلاع از موت کس
در سفر تا راحتت گرددزیاد
کنمکاری را زخودخشنود وشاد
تاجر از شهری چودرشهری رود
با سه صنف او آشنا باید شود
با توانگریهای صاحب اعتبار
با جوانمردان عیار بکار
هم به رهبان وشناسایان یوم
صرفه دارد دوستی این سه قوم
نسیه کاری را اگر کردی هوس
الحذر نسیه مده بر چندکس
لاف زنها وکسان بی درم
قاضی ومفتی وشخص محترم
کودک ونوکیسه ونواب وصدر
الحذر نسیه مده شان هیچ قدر
هیچ خطی را به خودحجت مساز
از برای خویشتن زحمت مساز
معنی اواینکه بنویسی چوخط
برتواز آن خط نگیردکس غلط
با کسی کاندر میان داری حساب
زودتر می کن حساب ورخ متاب
دوست بسیار ار تو را باشد کم است
دوست بهتر ز آنچه اندر عالم است
دوستی از نو همی در دست آر
دوستان کهنه را هم دوست دار
گر شوی دهقان به عالم ای پسر
زآنچه می کاری اگر خواهی ثمر
سعی کن تا نگذرد از وقتکار
آنچه باید کاشت پیش از وقت کار
خواهی ار کشتی کنی در سال نو
در پی تدبیر آن امسال رو
زودکاری را شعار خویش کن
کار را از وعده خود پیش کن
کاسب ار گردی واز اهل هنر
کن بهمزد کم قناعت ای پسر
تا کنی ده یازده یکبار کار
در دوباره پس به کف ده نیم آر
از لجاجت درگذر در روزگار
ورنهمردم را دهی ازخودفرار
پادشاهی را مقرب گر شوی
رأی شه را کرد باید پیروی
برخلاف رأی شه حرفی مگو
بی ضرورت جز رضای اومجو
پادشاهان صاحب تختند وتاج
غایت جهل است با شاهان لجاج
عیب کس را در حضورشه مگو
تا کهبدنفست نخواند کینه جو
غیر نیکوئی مکن از بیم شاه
هم مکن جز نیکوئی تعلیم شاه
نان از آن سفره که خوردی بد مکن
بلکه بد تا خوب میباشد مکن
کن جوانمردی که تا مردم شوی
بلکه وقتی داروی دردی شوی
آنچه مذکور است از اهل تمیز
آمده است اصل جوانمردی سه چیز
هر چه را گوئی کنم کن بی خلاف
راست گوخامش شو از لاف وگزاف
کن شعار خویشتن صبرو شکیب
ای خوشا آنکس که دارد این نصیب
مال خود را هیچگه ضایع مدار
گر چه باشد پوست نارنج ونار
درنظر چیزی که خوار آید تورا
شاید آن روزی به کار آید تورا
گر بود برگ درختان یا که سنگ
کار می آید تو را در روز تنگ
کن قناعت پیشه که اصل پندهاست
هر که قانع شد رها از بندهاست
بی طمع شو ورنه خواهی شد ذلیل
شوقناعت پیشه تا گردی جلیل
طامعان مردند دل پر آرزو
قانعان راکم نگردید آبرو
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۱۰ - دراحسان به خلق
کن احسان که انسان عبیدت شود
اگر روز قتل است عیدت شود
به احسان توان خلق رابنده کرد
به احسان توان مرده را زنده کرد
که بی جان بود آنکه را نیست نان
بلی مرده است آنکه رانیست جان
بده نان که البته از نان دهی
رسد روزگارت به فرماندهی
خوشا حال آنان که نان ده شدند
به هر ناتوانی توان ده شدند
شدندی به افتادگان دستگیر
نمودندی احسان به برنا و پیر
ترش رو نگشتند از سائلی
به تلخی نکردند خون در دلی
به شیرین زبانی وجود و کرم
نمودند فارغ دلی را زغم
بدادند آسودگی خلق را
رهاندند ز آلودگی خلق را
کس ار هست نان ده علی ولی است
که تقسیم روزی به دست علی است
نه تنها همی نان ده آمد علی
به امر خدا جان ده آمد علی
اگر روز قتل است عیدت شود
به احسان توان خلق رابنده کرد
به احسان توان مرده را زنده کرد
که بی جان بود آنکه را نیست نان
بلی مرده است آنکه رانیست جان
بده نان که البته از نان دهی
رسد روزگارت به فرماندهی
خوشا حال آنان که نان ده شدند
به هر ناتوانی توان ده شدند
شدندی به افتادگان دستگیر
نمودندی احسان به برنا و پیر
ترش رو نگشتند از سائلی
به تلخی نکردند خون در دلی
به شیرین زبانی وجود و کرم
نمودند فارغ دلی را زغم
بدادند آسودگی خلق را
رهاندند ز آلودگی خلق را
کس ار هست نان ده علی ولی است
که تقسیم روزی به دست علی است
نه تنها همی نان ده آمد علی
به امر خدا جان ده آمد علی
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۲۰ - در نهی از حرص
سروشی مرا گفت روزی به گوش
که ازبهر روزی مخورغم مکوش
بکن شکر یزدان قوی دار دل
که رزق ترا میدهد متصل
شب وروز روزیت آید به بر
اگر هست خون جگر یا شکر
چرامنت از این ویا آن کشی
همان به که پا را به دامان کشی
به دست خدا رزق هر بنده است
دهد روزی هر که را زنده است
ز فضل خدا بنده نعمت چشد
چرا دیگر از بنده منت کشد
چو دونان چرا از برای دو نان
گهی منت این کشی گه از آن
خوی روز و شب رزق یزدان پاک
منه در بر بندگان سر به خاک
خوری رزق وگویا نداری خبر
که روزی که داده است شام وسحر
گدایان وشاهان همه بنده اند
ز روی یزدان همه زنده اند
بخواه آنچه خواهی ز رب جلیل
چه می آید از بندگان ذلیل
که ازبهر روزی مخورغم مکوش
بکن شکر یزدان قوی دار دل
که رزق ترا میدهد متصل
شب وروز روزیت آید به بر
اگر هست خون جگر یا شکر
چرامنت از این ویا آن کشی
همان به که پا را به دامان کشی
به دست خدا رزق هر بنده است
دهد روزی هر که را زنده است
ز فضل خدا بنده نعمت چشد
چرا دیگر از بنده منت کشد
چو دونان چرا از برای دو نان
گهی منت این کشی گه از آن
خوی روز و شب رزق یزدان پاک
منه در بر بندگان سر به خاک
خوری رزق وگویا نداری خبر
که روزی که داده است شام وسحر
گدایان وشاهان همه بنده اند
ز روی یزدان همه زنده اند
بخواه آنچه خواهی ز رب جلیل
چه می آید از بندگان ذلیل