عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
زین شعله که رخسار تو افروخته دارد
پروانه صفت خرمن ما سوخته دارد
شه رسم صف آرایی و لشکر شکنی را
از طرّه مژگان تو آموخته دارد
گنج رخ تو قسمت مار سر زلف است
من مفلس و او سیم و زر اندوخته دارد
هی چاک زنم پیرهن کهنه غم را
هی دست فراق تو ز نو دوخته دارد
دیبای رخت راست خریدار، که افسر
کالای دل و جان همه بفروخته دارد
پروانه صفت خرمن ما سوخته دارد
شه رسم صف آرایی و لشکر شکنی را
از طرّه مژگان تو آموخته دارد
گنج رخ تو قسمت مار سر زلف است
من مفلس و او سیم و زر اندوخته دارد
هی چاک زنم پیرهن کهنه غم را
هی دست فراق تو ز نو دوخته دارد
دیبای رخت راست خریدار، که افسر
کالای دل و جان همه بفروخته دارد
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
خط تو هالهصفت، ماه در میان دارد
مه تو جای بر اوج سپهر جان دارد
ز چشمکان تو پیداست ای صنم، بر خلق
که فتنه های غریب آخرالزمان دارد
ز بس که با سر زلفت گرفته خو، دل من
دل من و سر زلف تو یک نشان دارد
به تنگ عیشی خود راضیم که این احوال
بسی شباهت با نقش آن دهان دارد
مرا از این تن کاهیده خاطری شاد است
که نسبتی همه با موی آن میان دارد
مه تو جای بر اوج سپهر جان دارد
ز چشمکان تو پیداست ای صنم، بر خلق
که فتنه های غریب آخرالزمان دارد
ز بس که با سر زلفت گرفته خو، دل من
دل من و سر زلف تو یک نشان دارد
به تنگ عیشی خود راضیم که این احوال
بسی شباهت با نقش آن دهان دارد
مرا از این تن کاهیده خاطری شاد است
که نسبتی همه با موی آن میان دارد
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
ماه من از شرم بر خورشید اختر پرورد
سرو من بر رخ ز مشکین طرّه عنبر پرورد
قد برافرازد به بزم، آنگه برافروزد جمال
ماه نخشب را فراز سرو کشمر پرورد
آن دو زلف عنبرین پرورده رخسار اوست
لاله حمرا چه نیکو سنبل تر پرورد
این همه سروی که پرورده است چون قدش نبود
باغبان گر راست گوید سرو دیگر پرورد
جان ما را می تواند پرورد از بوسه ای
آن که اندر جنتِ رخ آب کوثر پرورد
ای که گفتی جز صدف گوهر نپرورده است هیچ
ماه من در حقه یاقوت گوهر پرورد
پیکر من زرد گشت از آتش رخسار او
نیست عیب آفتاب ار معدن زر پرورد
سرو من بر رخ ز مشکین طرّه عنبر پرورد
قد برافرازد به بزم، آنگه برافروزد جمال
ماه نخشب را فراز سرو کشمر پرورد
آن دو زلف عنبرین پرورده رخسار اوست
لاله حمرا چه نیکو سنبل تر پرورد
این همه سروی که پرورده است چون قدش نبود
باغبان گر راست گوید سرو دیگر پرورد
جان ما را می تواند پرورد از بوسه ای
آن که اندر جنتِ رخ آب کوثر پرورد
ای که گفتی جز صدف گوهر نپرورده است هیچ
ماه من در حقه یاقوت گوهر پرورد
پیکر من زرد گشت از آتش رخسار او
نیست عیب آفتاب ار معدن زر پرورد
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
خوبان که در آیینه رخ خود نگرانند
دانند که عشاق چه صاحبنظرانند
در کوی محبّت چه عجب مرحله سنجند
در بحر حقیقت چه گرامی گهرانند
کاش آن مه خورشید نشان چهره نمودی
کاین خاک نشینان به رهش منتظرانند
تنها نه منم از پی او بی خبر از خویش
برّی است که تن ها ز پیش بی خبرانند
نی جامه که بر تن به عوض دست بدرند
آنجا که مجانین غمت جامه درانند
غوغای خلایق همه دانی سبب از چیست
بر عشق من و حُسن تو افسوس خورانند
دی افسرش از گفته سعدی همه دم گفت
«شوخی مکن ای دوست که صاحبنظرانند»
دانند که عشاق چه صاحبنظرانند
در کوی محبّت چه عجب مرحله سنجند
در بحر حقیقت چه گرامی گهرانند
کاش آن مه خورشید نشان چهره نمودی
کاین خاک نشینان به رهش منتظرانند
تنها نه منم از پی او بی خبر از خویش
برّی است که تن ها ز پیش بی خبرانند
نی جامه که بر تن به عوض دست بدرند
آنجا که مجانین غمت جامه درانند
غوغای خلایق همه دانی سبب از چیست
بر عشق من و حُسن تو افسوس خورانند
دی افسرش از گفته سعدی همه دم گفت
«شوخی مکن ای دوست که صاحبنظرانند»
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
شبی به شوخیم، آن ترک سیمتن بکشد
مرا چو شمع سحرگه در انجمن بکشد
چگونه طاقت گفت و شنیدمی آرم
از آن دو لب، که مرا ذوق یک سخن بکشد
ز بس که گشتم و چهرش عیان نگشت مرا
خیال آن کمر و فکر آن دهن بکشد
روا مدار، چو من عندلیب نغمه سرای
شبی به گلشنم، آن زلف چو زغن بکشد
چگونه بوسه توانم زدن به پیرهنش
مرا که یک نفس، آن بوی پیرهن بکشد
مرا وطن سر زلف تو بود و دور شدم
جدا ز زلف توام حسرت وطن بکشد
میسر است که با تیغ ابروان بکشی
مخواه تا دگری در چه ذقن بکشد
مرا چو شمع سحرگه در انجمن بکشد
چگونه طاقت گفت و شنیدمی آرم
از آن دو لب، که مرا ذوق یک سخن بکشد
ز بس که گشتم و چهرش عیان نگشت مرا
خیال آن کمر و فکر آن دهن بکشد
روا مدار، چو من عندلیب نغمه سرای
شبی به گلشنم، آن زلف چو زغن بکشد
چگونه بوسه توانم زدن به پیرهنش
مرا که یک نفس، آن بوی پیرهن بکشد
مرا وطن سر زلف تو بود و دور شدم
جدا ز زلف توام حسرت وطن بکشد
میسر است که با تیغ ابروان بکشی
مخواه تا دگری در چه ذقن بکشد
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
ما را، ز دل، اندر غم دلبر، گله بسیار
دل را گله از ما که کند حوصله بسیار
پوئیم به سر در سفر عشق تو ره را،
پای دل ما کرده اگر آبله بسیار
یوسف نرود در بر یعقوب وگرنه،
از مصر به کنعان گذرد قافله بسیار
شغلی نبود خوب تر از عشق دلارام
ورنه بود از بهر دلم مشغله بسیار
درمان غم عشق بود صبر و هم از صبر
تا مرحله عشق بود فاصله بسیار
در عشق بدان پایه شدم شهره که در شهر
هر شب بود از آه دلم مشعله بسیار
ای زلف چه داری که غزالان ختایی
هم گردن شیرند در این سلسله بسیار
خوب است به دفتر سخن دوست وگرنه،
در مدرسه باشد ورق باطله بسیار
نبود عجبی گر دل صد پاره افسر،
با ناوک عشق تو کند حوصله بسیار
دل را گله از ما که کند حوصله بسیار
پوئیم به سر در سفر عشق تو ره را،
پای دل ما کرده اگر آبله بسیار
یوسف نرود در بر یعقوب وگرنه،
از مصر به کنعان گذرد قافله بسیار
شغلی نبود خوب تر از عشق دلارام
ورنه بود از بهر دلم مشغله بسیار
درمان غم عشق بود صبر و هم از صبر
تا مرحله عشق بود فاصله بسیار
در عشق بدان پایه شدم شهره که در شهر
هر شب بود از آه دلم مشعله بسیار
ای زلف چه داری که غزالان ختایی
هم گردن شیرند در این سلسله بسیار
خوب است به دفتر سخن دوست وگرنه،
در مدرسه باشد ورق باطله بسیار
نبود عجبی گر دل صد پاره افسر،
با ناوک عشق تو کند حوصله بسیار
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
نظاره کردی بر کشتنم، نظاره دیگر
اشاره ای که شوم زنده از اشاره دیگر
بجز دلم که پس از خون شدن ز دیده برآمد
رفو شد از مژه، دل های پاره پاره دیگر
نداشت یکسر مو جای خالی آن صف مژگان
دریغ دل که نیاویخت بر قناره دیگر
به غیر آن که بدست غم تو جان بسپارم
نماند بر من بیچاره راه چاره دیگر
در این سحرگه ما را ستاره سوخته عشقت
مگر ز چرخ دگر بردمد ستاره دیگر
به سنگ، آتش آهم گرفت و در تو نگیرد
که سخت همچو دلت نیست سنگ خاره دیگر
اشاره ای شده افسر، ز دوست در پی قتلت
سپار جان که شود باز هم اشاره دیگر
اشاره ای که شوم زنده از اشاره دیگر
بجز دلم که پس از خون شدن ز دیده برآمد
رفو شد از مژه، دل های پاره پاره دیگر
نداشت یکسر مو جای خالی آن صف مژگان
دریغ دل که نیاویخت بر قناره دیگر
به غیر آن که بدست غم تو جان بسپارم
نماند بر من بیچاره راه چاره دیگر
در این سحرگه ما را ستاره سوخته عشقت
مگر ز چرخ دگر بردمد ستاره دیگر
به سنگ، آتش آهم گرفت و در تو نگیرد
که سخت همچو دلت نیست سنگ خاره دیگر
اشاره ای شده افسر، ز دوست در پی قتلت
سپار جان که شود باز هم اشاره دیگر
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
کیست آن سرو صنوبر قد طوبی رفتار
شکرین خنده و نوشین لب و شیرین گفتار
آمده بر سر ره تا چه کند با من مست
چشم مستش که بوّد آفت جان هوشیار
تار هر موی که در دست صبا داد شکست
هر شکن از شکنش رونق بازار تتار
چه بهاری تو که تا پرده ز رویت شده دور
راغ و باغ تو شده شیفته مانند هزار
هیچ دانی که چرا ابر بگرید بر گل
این گهرهاست که بر روی تو آورده بهار
هر که را می نگرم بسته فتراک تو هست
هست صیدی که در این دشت نکردی تو شکار؟
شکرین خنده و نوشین لب و شیرین گفتار
آمده بر سر ره تا چه کند با من مست
چشم مستش که بوّد آفت جان هوشیار
تار هر موی که در دست صبا داد شکست
هر شکن از شکنش رونق بازار تتار
چه بهاری تو که تا پرده ز رویت شده دور
راغ و باغ تو شده شیفته مانند هزار
هیچ دانی که چرا ابر بگرید بر گل
این گهرهاست که بر روی تو آورده بهار
هر که را می نگرم بسته فتراک تو هست
هست صیدی که در این دشت نکردی تو شکار؟
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
ای ز شرم عارضت در کاستن جرم قمر
وز عقیق لعل تو، لعل بدخشان خون جگر
مشک تاتاری که این سان منتشر شد در جهان
از عبیر زلف تو باد صبا دادش خبر
هم حکایت می کند روی تو را بستان و گل
هم روایت می کند بانگ مرا مرغ سحر
تا چه خواهد بود حال سینه های چون حریر
تیر مژگانت که کرد از گنبد گردون گذر
گر نیازی آورم روزی بگو دشنام تلخ
طوطیان را باید از منطق چکد شهد و شکر
تاکیم رنجور خواهی، گر کشی زودم بکش
خون عاشق باشد اندر مذهب خوبان هدر
وز عقیق لعل تو، لعل بدخشان خون جگر
مشک تاتاری که این سان منتشر شد در جهان
از عبیر زلف تو باد صبا دادش خبر
هم حکایت می کند روی تو را بستان و گل
هم روایت می کند بانگ مرا مرغ سحر
تا چه خواهد بود حال سینه های چون حریر
تیر مژگانت که کرد از گنبد گردون گذر
گر نیازی آورم روزی بگو دشنام تلخ
طوطیان را باید از منطق چکد شهد و شکر
تاکیم رنجور خواهی، گر کشی زودم بکش
خون عاشق باشد اندر مذهب خوبان هدر
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
ای ز ماه طلعتت خورشید تابان شرمسار
وز عبیر طرّه ات مشک تتاری یادگار
چیست شهد جان مشتاق، آن دو لعل شکرین
چیست تار عمر عاشق، آن دو زلف تابدار
صبح و شام از ساحت گیتی گریزد در عدم
پرده برداری اگر روزی از آن زلف و عذار
چیست پنهان در کمانت، ای کمان ابرو که صید
می خورد تیر تو را چون سبزه اندر مرغزار
خون گره در ناف آهوی ختایی شد زرشک
تا به صحرای ختا، بردت صبا بویی ز تار
خواهمت روزی چو جان اندر کنار خویشتن،
همچو بادام دو مغز اندر یکی جلد استوار
نار در مار آوری پنهان ز هر آئین و کیش
مار بر نار افکنی پیدا ز هر رسم و شعار
در بهار ار نغمه سنج آمد هزار اندر چمن
افسر، اندر گلشن تو نغمهها زد چون هزار
وز عبیر طرّه ات مشک تتاری یادگار
چیست شهد جان مشتاق، آن دو لعل شکرین
چیست تار عمر عاشق، آن دو زلف تابدار
صبح و شام از ساحت گیتی گریزد در عدم
پرده برداری اگر روزی از آن زلف و عذار
چیست پنهان در کمانت، ای کمان ابرو که صید
می خورد تیر تو را چون سبزه اندر مرغزار
خون گره در ناف آهوی ختایی شد زرشک
تا به صحرای ختا، بردت صبا بویی ز تار
خواهمت روزی چو جان اندر کنار خویشتن،
همچو بادام دو مغز اندر یکی جلد استوار
نار در مار آوری پنهان ز هر آئین و کیش
مار بر نار افکنی پیدا ز هر رسم و شعار
در بهار ار نغمه سنج آمد هزار اندر چمن
افسر، اندر گلشن تو نغمهها زد چون هزار
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
بسته بر قتل من آن ترک جفا پیشه کمر
ابروان کرده حسام و مژگان را خنجر
دل ما در صف مژگانش، شبی یک تنه تاخت
چون نیارست ستیز آورد انداخت سپر
بر نثار دُر دندان و عقیق لب او،
از دلم دیده فرو ریخت عقیقین گوهر
نبرد شیفتگی راه به غم خانه دل
نشود شیفته، گر زلف تو از باد سحر
در خم زلف دلم آرزوی لعل تو کرد
طلبد آب حیات از ظلمات اسکندر
ابروان کرده حسام و مژگان را خنجر
دل ما در صف مژگانش، شبی یک تنه تاخت
چون نیارست ستیز آورد انداخت سپر
بر نثار دُر دندان و عقیق لب او،
از دلم دیده فرو ریخت عقیقین گوهر
نبرد شیفتگی راه به غم خانه دل
نشود شیفته، گر زلف تو از باد سحر
در خم زلف دلم آرزوی لعل تو کرد
طلبد آب حیات از ظلمات اسکندر
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
ای که صد دل به یکی حلقه زلفت زنجیر
گر بود شیر، کند آهوی چشمت نخجیر
هر کجا ماه رخی، مهر تواش داده فروغ
هر کجا شیردلی، عشق تواش کرده اسیر
تو به قد نازی و او را همه قامت زیبا
بید مجنون نکند جلوه سرو کشمیر
جعد پنهان کن و بنگر به رخش زلف سیاه
دود انگشت نبخشد اثر مشک و عبیر
ابرویش بنگر و مژگان بفکن بر ابرو
ای کمان دار مزن تیر، بترس از شمشیر
نیستی رستم دستان، بهراس از سهراب
نیستت زهره شیرانه، بپرهیز از شیر
به دو زلفش که اگر خاطرش آشفته شود
می کشم یک شب از آتشکده سینه صفیر
خرمن ماه تو آتش زنم از شعله آه
که شود آینه خاکسترت ای مهر منیر
به دعا کشور حسن تو کنم زیر و زبر
که نماند اثرت هیچ ز اکلیل و سریر
پند افسر بشنو، نیک به دست آرش دل
ای که پولاد من از پنجه حسن تو خمیر
گر بود شیر، کند آهوی چشمت نخجیر
هر کجا ماه رخی، مهر تواش داده فروغ
هر کجا شیردلی، عشق تواش کرده اسیر
تو به قد نازی و او را همه قامت زیبا
بید مجنون نکند جلوه سرو کشمیر
جعد پنهان کن و بنگر به رخش زلف سیاه
دود انگشت نبخشد اثر مشک و عبیر
ابرویش بنگر و مژگان بفکن بر ابرو
ای کمان دار مزن تیر، بترس از شمشیر
نیستی رستم دستان، بهراس از سهراب
نیستت زهره شیرانه، بپرهیز از شیر
به دو زلفش که اگر خاطرش آشفته شود
می کشم یک شب از آتشکده سینه صفیر
خرمن ماه تو آتش زنم از شعله آه
که شود آینه خاکسترت ای مهر منیر
به دعا کشور حسن تو کنم زیر و زبر
که نماند اثرت هیچ ز اکلیل و سریر
پند افسر بشنو، نیک به دست آرش دل
ای که پولاد من از پنجه حسن تو خمیر
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
ای پناه هر فقیر و هر اسیر
من ز پا افتادهام دستم بگیر
نه همین زنجیر ما زلف تو شد
هر خمش زندان جان صد اسیر
از دو زلفت روزگارم چون شب است
وز دو لعلت ارغوانم چون زریر
چون رخت ماهی ندیده تاکنون
چشم عالم بین مام چرخ پیر
جستجوی دل ز زلفت می کنم
من نه تنها، بلکه هر برنا و پیر
بود در زلف تو و گم شد دلم
بعد عمری جستمش از نوک تیر
گر به خاکم بگذری بعد از هلاک
چون نیم در استخوان افتد نفیر
من ز پا افتادهام دستم بگیر
نه همین زنجیر ما زلف تو شد
هر خمش زندان جان صد اسیر
از دو زلفت روزگارم چون شب است
وز دو لعلت ارغوانم چون زریر
چون رخت ماهی ندیده تاکنون
چشم عالم بین مام چرخ پیر
جستجوی دل ز زلفت می کنم
من نه تنها، بلکه هر برنا و پیر
بود در زلف تو و گم شد دلم
بعد عمری جستمش از نوک تیر
گر به خاکم بگذری بعد از هلاک
چون نیم در استخوان افتد نفیر
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
چشم بدبین فلک بادا هم از روی تو کور
از رخ پاک تو یا رب دیده ناپاک دور
خواستم در حلقه زلفت شبی منزل کنم
بست بر من خط و خال عارضت راه عبور
غافلی از رمز عشق و سرّ درد عاشقی
ای که خواهی وصل جانان با زر و بازوی زور
با فراق دوست آمد شیشه عمرم به سنگ
عاشق آن نبود که باشد با غم جانان صبور
آن که اندر سینه ما تخم حرمان کشت و رفت
باد یارب خاطرش را عیش و عمرش را سرور
آنکه زد در خرمن من آتش آز برق عتاب
همچنان می سوزم و بر من نبخشد از غرور
ای که چون پروانه از شمع تو می سوزیم ما
کاش می دیدی مرا در آتش از نزدیک و دور
شمع رویت گر شبی پرتو دهد در بزم ما،
بزم ما روشن شود چون شعله های نخل طور
زاهدان را حور و غلمان بهشتی خوش بود،
عاشقان را وصل جانان خوشتر از حور و قصور
از رخ پاک تو یا رب دیده ناپاک دور
خواستم در حلقه زلفت شبی منزل کنم
بست بر من خط و خال عارضت راه عبور
غافلی از رمز عشق و سرّ درد عاشقی
ای که خواهی وصل جانان با زر و بازوی زور
با فراق دوست آمد شیشه عمرم به سنگ
عاشق آن نبود که باشد با غم جانان صبور
آن که اندر سینه ما تخم حرمان کشت و رفت
باد یارب خاطرش را عیش و عمرش را سرور
آنکه زد در خرمن من آتش آز برق عتاب
همچنان می سوزم و بر من نبخشد از غرور
ای که چون پروانه از شمع تو می سوزیم ما
کاش می دیدی مرا در آتش از نزدیک و دور
شمع رویت گر شبی پرتو دهد در بزم ما،
بزم ما روشن شود چون شعله های نخل طور
زاهدان را حور و غلمان بهشتی خوش بود،
عاشقان را وصل جانان خوشتر از حور و قصور
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
ای که بر ما گذری با همه کبر و غرور
غم ما شیفتگان آوردت عیش و سرور
این همه گام که از کبر گذاری به زمین
هیچ دانی که بود دیده ما فرش عبور
چه غم ار ز آن که کند، بر تو نظر کوته بین
دیده مرغ شب از دیدن مهر آمده کور
چیست وقتی که بخواهم غم عشقت دم مرگ،
چیست روزی که ببینم مه رویت شب گور
غم و شادی همه یکسان بنماید در عشق
خود تفاوت نبود با غم دل ماتم و سور
افسرا، گر ننهد پا بسرت دوست، مرنج
که سلیمان ننهد تاج شهی بر سر مور
غم ما شیفتگان آوردت عیش و سرور
این همه گام که از کبر گذاری به زمین
هیچ دانی که بود دیده ما فرش عبور
چه غم ار ز آن که کند، بر تو نظر کوته بین
دیده مرغ شب از دیدن مهر آمده کور
چیست وقتی که بخواهم غم عشقت دم مرگ،
چیست روزی که ببینم مه رویت شب گور
غم و شادی همه یکسان بنماید در عشق
خود تفاوت نبود با غم دل ماتم و سور
افسرا، گر ننهد پا بسرت دوست، مرنج
که سلیمان ننهد تاج شهی بر سر مور
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
پرورده نهان به مشک و کافور
در شهپر زاغ بیضه نور
دارد مه نو عیان به غبغب
کافور به ساتکین بلور
ماه تو که شرم روی مهر است
چشم بد آفتاب از او دور
ماهی تو و مهر کرم شب تاب
مهری تو و ماه مرغ شب کور
شمشاد تو شرم قد طوبی
رخسار تو رشک گلشن حور
با آن که ملولم ماندم از غم
جانم به امید توست مسرور
دور از لبت ای بت شکرخند
نوشم شده همچو نیش زنبور
در شهپر زاغ بیضه نور
دارد مه نو عیان به غبغب
کافور به ساتکین بلور
ماه تو که شرم روی مهر است
چشم بد آفتاب از او دور
ماهی تو و مهر کرم شب تاب
مهری تو و ماه مرغ شب کور
شمشاد تو شرم قد طوبی
رخسار تو رشک گلشن حور
با آن که ملولم ماندم از غم
جانم به امید توست مسرور
دور از لبت ای بت شکرخند
نوشم شده همچو نیش زنبور
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
جان است اگر گرامی و عمر است اگر عزیز،
بادا نثار روی خوش و سیرت تو نیز
صبح است و باغ پرگل و بلبل ترانه سنج
تا بوستان بهشت کنی ای نگار خیز
بستان نه بلکه ساحت کیهان معطر است
تا داده ای به باد تو آن زلف عطر بیز
تا من برقصم از غم شادی فزای دوست،
مطرب تو نغمه سرکن و ساقی تو باده ریز
گر آتشم زنی چو نی اندر به بند بند،
عاشق نباشد آن که ز نار آورد گریز
از جان هزار بانگ برآید که مرحبا
گر بند بند من بشکافی به تیغ تیز
بادا نثار روی خوش و سیرت تو نیز
صبح است و باغ پرگل و بلبل ترانه سنج
تا بوستان بهشت کنی ای نگار خیز
بستان نه بلکه ساحت کیهان معطر است
تا داده ای به باد تو آن زلف عطر بیز
تا من برقصم از غم شادی فزای دوست،
مطرب تو نغمه سرکن و ساقی تو باده ریز
گر آتشم زنی چو نی اندر به بند بند،
عاشق نباشد آن که ز نار آورد گریز
از جان هزار بانگ برآید که مرحبا
گر بند بند من بشکافی به تیغ تیز
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
تا هست در تن من افسرده جان نفس،
جز دیدن رخ تو نباشد مرا هوس
شب های هجر با غم عشق تو هر زمان،
هم نغمه با هزارم و هم ناله با جرس
در جلوه گاه عشق ز فرط فروتنی،
سیمرغ آشیانه کند در پر مگس
آنجا که موج خیزد شود بحر ژرف عشق
تمساح را امان نبود جز دهان خس
یک کودک ار ز عشق برآید به کارزار،
بر عقل چیره بسته شود راه پیش و پس
در سینه ام دلی است که سوزد سپندوار
در آتشی که شعله طورش یکی قبس
گلشن اگر بهشت، که بر مرغ جان ماست
بی روی دوست تنگ تر از خانه قفس
در قالب مُحبّ تو مأمن کند حیات
در حنجر عدوی تو خنجر شود نفس
جز دیدن رخ تو نباشد مرا هوس
شب های هجر با غم عشق تو هر زمان،
هم نغمه با هزارم و هم ناله با جرس
در جلوه گاه عشق ز فرط فروتنی،
سیمرغ آشیانه کند در پر مگس
آنجا که موج خیزد شود بحر ژرف عشق
تمساح را امان نبود جز دهان خس
یک کودک ار ز عشق برآید به کارزار،
بر عقل چیره بسته شود راه پیش و پس
در سینه ام دلی است که سوزد سپندوار
در آتشی که شعله طورش یکی قبس
گلشن اگر بهشت، که بر مرغ جان ماست
بی روی دوست تنگ تر از خانه قفس
در قالب مُحبّ تو مأمن کند حیات
در حنجر عدوی تو خنجر شود نفس