عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
تا بوی زلف یار در آبادی منست
هر لب که خنده‌ای کند از شادی منست
بالم وداع جلوة پرواز می‌کند
یارب دگر که در پی صیّادی منست؟
دارم سراغِ جلوة سیمرغ و کیمیا
هر نقش پی که گم شده در وادی منست
از ناله رخنه در جگر سنگ می‌کنم
کو بیستون؟ که نوبت فرهادی منست
فیّاض هر چه در صف زلف گفته‌ام
در شعر کارنامة استادی منست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
عشق بازی جستجوی یار در دل کردنست
عمر خود را صرف در تحصیل حاصل کردنست
سهل باشد بر خود آسان کردن مشکل ولی
مشکل آسان را ز شغل عشق مشکل کردنست
گر کنی تقریر مطلب‌های عالم علم نیست
مغز دانش صبر بر تقریر جاهل کردنست
خنده دزدیدذن به کنج لب در اثنای عتاب
شهد کوثر چاشنی گیر هلاهل کردنست
کیمیای دل به دست آوردن جنس است و بس
مهر با ناجنس رنج خویش باطل کردنست
راحتی کاسایش جنّت بلاگردان اوست
خواب خوش در سایه شمشیر قاتل کردنست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
بر دل از داغ غم قیاسی نیست
خانة کعبه را پلاسی نیست
تکیه کم کن به عقل در ره عشق
پی این خانه بر اساسی نیست
هر کجا عشق دعوی آغازد
عقل را حجّت و قیاسی نیست
از مه عارض تو تا خورشید
فرق دورست التباسی نیست
روز محشر اگرچه دور بود
از شب دوری تو پاسی نیست
نیست گویند در جهان مزه‌ای
غلط است این،‌مزه‌شناسی نیست
نکند خصم رم زمن فیّاض
دیو را ز آدمی هراسی نیست
خوشم که همچو منت هیچ خاکساری نیست
که خاکسار تو بودن کم اعتباری نیست
گرفتم آنکه به پیش تو ضبط گریه کنم
در اضطراب مرا هیچ اختیاری نیست
به گاه گریه خیالت به دیده مضطربست
بلی در آب روان عکس را قراری نیست
به ناله رخنه اگر در دلی کنی سخت است
به تیشه زخم دل کوه سخت کاری نیست
دوای درد مجو از جهانیان فیّاض
ز دل کسی که برد درد در دیاری نیست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
یک نفس خود را ز غم آزاد می‌باید گرفت
صرفه‌ای از عمر بی‌بنیاد می‌باید گرفت
حلقة فتراک را در گوش می‌باید کشید
سرمه از گرد ره صیّاد می‌باید گرفت
ذوق خندیدن گرت انگشت بر لب می‌زند
خویشتن را همچو گل بر باد می‌باید گرفت
در محبّت با دلی از شیشه نازک‌تر که هست
جان آهن سینة فولاد می‌باید گرفت
پای تدبیر محبَّت می‌رسد آخر به سنگ
غیرتی از تیشة فرهاد می‌باید گرفت
در فن جانبازی عشّاق هم تعلیم‌هاست
سر خط این مشق از استاد می‌باید گرفت
دلبری را شیوه‌ها جز حسن مادرزاد هست
شمّه‌ای گفتم دگرها یاد می‌باید گرفت
ساغر پر تا خط بغداد بر لب بی‌غمی است
پادشه را خطة بغداد می‌باید گرفت
ترا چو خط طَرَفِ روی لاله رنگ گرفت
ز رشک آینة آفتاب زنگ گرفت
شکست قیمت لعل آن لب و به خنده شکست
گرفت ملک دل آن غمزه و به جنگ گرفت
به شکوه گرم زبان‌آوری شدم افسوس
که آن دهن سر راهم گرفت و تنگ گرفت
به دوستی تو گر شهره‌ام عجب نبود
مرا که گوهر اشک از رخ تو رنگ گرفت
چه اعتراض دلش سخت اگر بود، فیاض
نکرده است ز سختی کسی به سنگ، گرفت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
تا گریبان من اینک گرد دامانم گرفت
خاک دامنگیر غم آخر گریبانم گرفت
شهسوار غم که جز من مرد میدانی نداشت
در کمینم کرد تا آخر به میدانم گرفت
من که جنگ روبرو با عشق کردم سال‌ها
من نمی‌دانم چه کرد آخر که پنهانم گرفت
من شراری را به دامن تیز می‌کردم کزو
شعله‌ای در دامنم افتاد و در جانم گرفت
گفتی ای فیّاض دل را چون گرفت آن مه ز تو؟
چون گرفتن را نمی‌دانم!‌ ولی دانم گرفت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
رسید موسم نوروز و روزگار شکفت
ز خندة گل شادی دل بهار شکفت
چه باده ساقی نیسان به جام گلشن ریخت!
که گل به روی گلش همچو روی یار شکفت
تبسّم که به داغ جگر نمک‌ریز است؟
کزین امید گل لاله داغدار شکفت
چه حاجتست به باغم که نازنین مرا
دمیده سبزة خطّ و گل عذار شکفت
یکی به کشت بهارم بیا کنون که مرا
هزار رنگ گل اشک در کنار شکفت
ز خاکِ کُشتة او سر کشیده شعلة شوق
ترا خیال که شمع سر مزار شکفت
شکفته ریخت ز کلک من این غزل فیّاض
ز بسکه خاطرم از التفات یار شکفت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
خویش را بر آب و بر آیینه تا اظهار کرد
آب را آتش زد و آینه را گلزار کرد
مژده چشمِ دل براهِ مصرِ خواهش را که باز
اینک آن آشوب کنعان روی در بازار کرد
عمرها آسوده بودم در شکر خواب عدم
فتنة چشم تو زین خواب خوشم بیدار کرد
چون تل خاکستری کاید به پیش راه سیل
گریة من آسمان را با زمین هموار کرد
شب که زخم ناوکش پی در پیم دل می‌نواخت
ز آن میان تیری که رد شد سخت بر من کار کرد
ناشکیبایی چه بر جانم غم آسان کرده بود
صبر بر من عاقبت این کار را دشوار کرد
بی‌ثباتی‌های نازت آه را از پا فکند
سرگرانی‌های چشمت ناله را بیمار کرد
یارب آسان کن به گوشش ناله‌های تیشه را
آنکه کوه بیستون را بر دل من بار کرد
دشمنی‌های کم فیّاض سدّ ره نبود
هر چه با من کرد آخر یاری آن یار کرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
چون در آیینه نظر آن مه دیرینه کند
خال را مردمک دیدة آیینه کند
چه توقّع دگر از عمر، جوانی چو نماند
شنبة ما چه گلی کرد که آدینه کند!
لذّت آنست که هرگز نپذیرد تغییر
تا کی این جامه شود پاره و کس پینه کند!
تا ابد کشتِ محبّت نکشد منّت ابر
سایه گر تیغ تو بر مزرعة سینه کند
حسرت روز فزونی به کف آور فیّاض
غم فردای تو تا کی هوس دینه کند!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
شد بهار و هر کسی جایی وطن خوش می‌کند
عندلیب از گوشه‌ها کنج چمن خوش می‌کند
دودة آشفتگی را یک خلف جز من نماند
سال‌ها شد تیره‌بختی دل به من خوش می‌کند
بی‌نصیبی نیستم در هر فن از تعلیم عشق
خاطر مشکل پسندش تا چه فن خوش می‌کند!
از نسیمت لاله مرهم می‌نهد بر داغ خویش
گل ز بویت زخم خود را در چمن خوش می‌کند
تا بیفتد چشم مرهم بر رخش فیّاض ما
داغ خود را در درون پیرهن خوش می‌کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
چندان که از تو جور و جفا کم نمی‌شود
از ما نصیب مهر و وفا کم نمی‌شود
چون نخل شعله ریشه در آتش دوانده‌ایم
ما را بهار نشو و نما کم نمی‌شود
با آنکه گریه هستی ما را به آب داد
یک دم غبار خاطر ما کم نمی‌شود
اسباب حسن یار چنان در فزونیند
کز پای ناز رنگ حنا کم نمی‌شود
در کشوری که بارش مژگان‌ تر بود
در چار فصل، فیضِ هوا کم نمی‌شود
هر چند دیدمت به تو مشتاق‌تر شدم
این درد جان فزا به دوا کم نمی‌شود
فیّاض ضبط دل چه کنی کاین سفال را
هر چند بشکنند صدا کم نمی‌شود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
نه همین دل در برم چون مرغ بسمل می‌جهد
هر سر مو زاضطرابم چون رگ دل می‌جهد
آنچنان آمادة زخمم که هر گه در خیال
یاد آن مژگان کنم، خون از رگ دل می‌جهد
بسکه می‌پیچد غبار خاطرم بر دود آه
گردباد از شرم من منزل به منزل می‌جهد
می‌نهد عمدا به قصد سینة من در کمان
هر خدنگی کز کمان غمزه غافل می‌جهد
قتل عاشق دهشتی دارد که از تأثیر آن
تا ابد دل در بر شمشیر قاتل می‌جهد
درد بیمار تب غم را مداوا مشکل است
ای طبیب اینجا مرا نبض و ترا دل می‌جهد
می‌جهد از بزم ما پیوسته فیّاض از هراس
آن چنان کز صحبت دیوانه عاقل می‌جهد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
ایزد به هر که عارض گل رنگ می‌دهد
در سینه‌اش نخست دل سنگ می‌دهد
شادم ز تنگی دل خود کایزد از ازل
درد تو بیشتر به دل تنگ می‌دهد
سیمای چهره رازِ دل خسته فاش کرد
گر شیشه نم برون ندهد رنگ می‌دهد
بلبل حکایت غم ما می‌کند به گل
درد دلی که شرح به آهنگ می‌دهد
منّت برای صلح زنارش چه می‌کشی
فیّاض غمزه کام تو در جنگ می‌دهد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
بر شعله آن چنان که کسی تار مو نهد
پیچد چو زلف دست به رخسار او نهد
ترسم درازدستی آن زلف خیره را
آخر مباد سلسله در پای او نهد!
آخر به کام خال شدی، صد هزار حیف
با هندویی برای چه کس رو به رو نهد!
تبخاله می‌زند لب ساغر هزار جای
لب بر لب شراب گر آن تندخو نهد
کس تا ابد دگر سخن تازه نشنود
فیّاض مهر اگر به لب گفتگو نهد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
چو بلبل خاطرم از گفتن بسیار نگشاید
زبان بستم که قفل سینه از گفتار نگشاید
ز دین برگشته را از کفر هم کامی نشد حاصل
گره کز سبحه در دل ماند از زنّار نگشاید
نسیمت گر به گلشن وا کند دکّان عطّاری
ز خجلت غنچه رخت خویشتن از بار نگشاید
پریشان خودم دارد سر زلفی که از غیرت
متاع خویش در هر کوچه و بازار نگشاید
به این آشفتگی‌ها همّت فیّاض را نازم
که یک ساعت گره از گوشة دستار نگشاید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
عمدا اگر به یاد تو مشکل توان رسید
گاهی امید هست که غافل توان رسید
گم‌گشتگی کرشمة رهبر نمی‌کشد
گر بگذری ز جاده به منزل توان رسید
چندین مچین به خویش که گر بگذری ز خویش
یک مشت خون به دامن قاتل توان رسید
عصیان اگر کنی ز خدا بی‌خبر مباش
گاهی به حق ز وادی باطل توان رسید
با تن هوای صحبت پاکان صواب نیست
گر بشکتنی سفینه به ساحل توان رسید
دیوانه از کجا و حریم ادب کجا
آنجا به پای مردم عاقل توان رسید
هرگز گمان مبر که به عشرتگه قبول
بی‌رنج راه و طیّ منازل توان رسید
زحمت مکش که صحبت دیدار و دیده نیست
آنجا عجب اگر به دلایل توان رسید
زخمی دوست کم نبود از شهید غیر
گر نه بکشتة تو به بسمل توان رسید
گر بوسة کفش ندهد دست، چون قلم
گاهی به دست بوس انامل توان رسید
فیّاض اگر عنایت برقی رسا بود
از سبزة امید به ساحل توان رسید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
گر چه پیرم هست در دل ذوق تأثیرم هنوز
چون کمانم پشت و، من با شوخی تیرم هنوز
با وجود آنکه چندین چشمه خونم در گلوست
همچو طفل غنچه شبنم می‌دهد شیرم هنوز
یک چمن گل ریخت هر شاخ تمنّا بر زمین
من درین گلشن چرا چون غنچه دلگیرم هنوز!
صفحة صحرا ز حرف نقش پای من پُرست
گر چه در مشق جنون چون سطر زنجیرم هنوز
عمر بگذشت و هوای زلف جانان در سرم
روز آخر گشت و من در فکر شبگیرم هنوز
گرچه جانداروی صحبت‌ها دم گرم من است
بر در و دیوار حسرت نقش تصویرم هنوز
گر چه مویی گشتم اما موی زلف دلبرم
پای تا سر پیچ و تابِ میل تسخیرم هنوز
گرچه چون خواب پریشان سر به سر آشفته‌ام
می‌توان کردن به زلف یار تعبیرم هنوز
عمر شد فیّاض و از بیداد او لب بسته‌ام
می‌چکد چون شیشة می خون ز تقریرم هنوز
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
نماند با مژة من غبار گریة شمع
گره فکند سرشکم به کار گریة شمع
سرشک من نخورد آب بی‌حرارت دل
بود به نقطة آتش مدار گریة شمع
بگو چه سان نکند گل جنون پروانه
که گشت موسم جوش بهار گریة شمع
گره‌گشای دل تنگ ماست قطرة اشک
شکفته می‌گذرد روزگار گریة شمع
درآ به خلوت تاریک من شبی فیّاض
ببین سرشک مرا یادگار گریة شمع
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
چون کند میل سواری در قبال نیمرنگ
دشت را گلگون کند از جلوه‌های نیمرنگ
پرتو آن روی گلگون سیر رنگش می‌کند
ماه من هر گه که می‌پوشد قبای نیمرنگ
در چمن برقع برافکندی و رنگ گل شکست
داشت سیر امشب ز بلبل ناله‌های نیمرنگ
اشک، گلگون‌تر شود از نارسائی‌های آه
باده رنگین‌تر نماید در هوای نیمرنگ
مضطرب پیچیده از بس ناله‌ها در بیستون
می‌رسد در دل هنوز از وی صدای نیمرنگ
شعله از شوخی ندارد از شکست رنگ باک
جلوه رنگین می‌نماید در قبای نیمرنگ
گر پرد فیّاض رنگ از روی اشکم دور نیست
خوب می‌افتد به پای او حنای نیمرنگ
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
دیدة پیاله رشک می ناب کرده‌ام
بهر طرب تهیّه اسباب کرده‌ام
حرمان و وصل رسم بهم پیش ازین نبود
این طرز تازه من به جهان باب کرده‌ام
بی‌تابیم ز موج گهر آب می‌خورد
مشق تپیدن دل سیماب کرده‌ام
گر پاره پاره همچو کتانم عجیب نیست
سیر تبسّم گل مهتاب کرده‌ام
هشیاریم ز نشئة مستی طمع مدار
طی گشته صد فسانه که من خواب کرده‌ام
دل نه به ناامیدی و فیض بهار بین
من کشت خویش سبز به این آب کرده‌ام
ازی یک نسیمِ وعده چمن می‌توان شدن
من این فسانه باور ازین باب کرده‌ام
افعی گزیده می‌کند از ریسمان حذر
مهتاب را با تصوّر سیلاب کرده‌ام
فیّاض امید هست که صید اثر کند
این تیر پر کشیده که پرتاب کرده‌ام
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
دهان بر بسته لبریز نوای یاربی دارم
زبان پیچیده در تقریر عرض مطلبی دارم
خموشی بر لب شرمم به صد فریاد می‌گوید
حلاوت جوشی زهری که از کنج لبی دارم
ز مشرب دوستی بی‌مذهبم خواندی نمی‌دانی
که من هم در لباس مشرب خود مذهبی دارم
به فردا نیست ایمانش به فردای قیامت هم
درازش باد عمر تیرگی، کافر شبی دارم
ز بس سوز تو پنهان کرده‌ام از بیمِ دَم سردان
به جای مغز در هر استخوان سوز تبی دارم
از آن در هر گذاری انتظارم خانه‌ای دارد
که در هر کوچه طفل نورسی در مکتبی دارم
نه زهدم خشک دارد نه شراب ناب تر دامن
چه فیّاضم نمی‌دانم! چه دریا مشربی دارم