عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۸
خنده سوفار با دلگیری پیکان بود
نیست ممکن آدمیزاد از دو سر خندان بود
صحبت نیکان، خسیسان را دعای جوشن است
ایمن است از سوختن تا خار در بستان بود
دولت دنیا گوارا نیست بر روشندلان
تاج زر تا هست بر سر شمع را، گریان بود
بر نمی دارد زمین خاکساری امتیاز
در فتادن سایه شاه و گدا یکسان بود
گر بسوزد هر دو عالم را نیاساید شرار
اشتهای حرص دایم در ته دندان بود
بی نیازان را سپهر سفله می دارد عزیز
چون کند ترک فضولی، خانه از مهمان بود
گفتگوی عشق می آرد دل ما را به وجد
مطرب از طوفان سزد، دریا چو دست افشان بود
عالم افسرده از آزاد مردان تازه روست
سرو در فصل خزان پیرایه بستان بود
دل ز سیمای سخنسازست دایم در عذاب
پیچ و تاب نامه از غمازی عنوان بود
حرص از دلسردی من روی پنهان کرده است
در زمستان مور در زیرزمین پنهان بود
در دل صائب ندارد عالم پر شور راه
آب گوهر را چه غم از تلخی عمان بود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۴
روح را در تنگنای جسم کی شادی بود؟
مرغ دام افتاده را شادی در آزادی بود
راحت منزل نگردد سنگ راهش همچو سیل
شوق هر کس را که در راه طلب هادی بود
سالکان را سرمه آه و فغان باشد وصول
تا نپیوندد به دریا سیل فریادی بود
دلربایی حسن را در پرده شرم است بیش
چشم خواباندن به ظاهر شرط صیادی بود
شد به آزادی علم تا رفت در گل پای سرو
یک قدم راه از گرفتاری به آزادی بود
فکر عقبی نیست صائب در دل دنیاپرست
جغد را ویران گواراتر زآبادی بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۵
اهل دل را خواب تلخ مرگ بیداری بود
شب زشکر خواب ما را خط بیزاری بود
سنگ راهی نیست چون تعجیل در راه طلب
ریگ دایم در سفر از نرم رفتاری بود
بی شعوران را نسازد بیخبر رطل گران
مست گردیدن زصهبا فرع هشیاری بود
ما عبث در عشق دندان بر جگر می افشریم
بخیه بیکارست زخم تیغ چون کاری بود
در صدف گوهر زسنگینی گردیده است
کف به روی دست دریا از سبکباری بود
می توان پوشید چشم از هر چه می آید به چشم
آنچه نتوان چشم ازان پوشید بیداری بود
سختی ایام را صائب گوارا کن به صبر
چاره این راه ناهموار همواری بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۲
شورش عشقم ز تدبیر نصیحتگر فزود
کعبه بر زنجیر مجنون حلقه دیگر فزود
هر چه از جان کاستم افزود بر جسم ضعیف
هر چه کم گردید ازاخگر به خاکستر فزود
خصی بخت سیه ما بیکسان را بس نبود
کآسمان بر روی آن داغی هم از اختر فزود
مهربانی آب در جوی هنر می آورد
روی گرم شعله بر خوشبویی عنبر فزود
جوهر ذاتی رهین منت مشاطه نیست
بحر نتواند به کوشش آب بر گوهر فزود
آه صائب رو به صحرای قیامت چون نهاد
شعله ها بر گرمی هنگامه محشر فزود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۴
چون اثر نگذاشت ازمن غم ز غمخواری چه سود؟
چون نماند از دل بجا چیزی ز دلداری چه سود؟
کوه طاقت برنمی آید به موج حادثات
پیش این سیلاب بی زنهار خودداری چه سود؟
مطلب از بیدار خوابی نیست جز اصلاح خود
چون به فکر خود نمی افتی ز بیداری چه سود؟
زخم شمشیر قضا از سینه می روید چو گل
از زره پوشی چه حاصل، از سپرداری چه سود؟
می کند هموار سوهان تیغ ناهموار را
هر کجا باید درشتی کرد همواری چه سود؟
فرصتی تا هست دل را کن تهی از اشک و آه
وقت چون گردید فوت از گریه و زاری چه سود؟
چند بتوان ساخت موی خویش چون قیر ازخضاب؟
چون نمی گردد جوان دل زین سیه کاری چه سود؟
نیست حرف تلخ را تأثیر دل دلمردگان
کور چون شد چشم باطن غوره افشاری چه سود؟
پیش سیلاب فنا یکسان بود چون کوه و کاه
از گرانجانی چه حاصل، از سبکباری چه سود؟
بار را نتوان به مکر و حیله رام خویش کرد
چون طرف عیارتر از توست عیاری چه سود؟
چشم بینا می کند نزدیک راه دور را
نیست چون دردیده نوری از طلبکاری چه سود؟
در جوانی می توان برخورد صائب از حیات
در بهار این چنین تخمی نمی کاری چه سود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۰
عشق راهی نیست کان را منزلی پیدا شود
این نه دریایی است کاو را ساحلی پیدا شود
سالها باید چو مجنون پای در دامن کشید
تا زدامان بیابان محملی پیدا شود
وحشت تنهایی از همصحبت بد خوشترست
سر به صحرا می نهم چون عاقلی پیدا شود
می توانم سالها با دام و دد محشوربود
می خورم بر یکدیگر چون جاهلی پیدا شود
نعل وارون و کلید فتح از یک آهن است
تن به طوفان می دهم تا ساحلی پیدا شود
گر کند غربال صد ره دور گردون خاک را
نیست مسکن همچو من بی حاصلی پیدا شود
رتبه گفتار ما و طوطی شیرین زبان
می شود معلوم اگر روشندلی پیدا شود
تخم در هر شوره زاری ریختن بی حاصل است
صبر دارم تا زمین قابلی پیدا شود
هیچ قفلی نیست نگشاید به آه آتشین
دامن دل گیر هر جا مشکلی پیدا شود
گوهر خود را مزن صائب به سنگ ناقصان
باش تا جوهرشناس کاملی پیدا شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۳
گفتگو از عقد دندان گوهر غلطان شود
پوچ گو گردد کهنسالی که بی دندان شود
مگذران در خواب غفلت زندگانی را که عمر
چون فلاخن از گرانجانی سبک جولان شود
نیست اهل عشق را اندیشه ای از درد و داغ
بر خلیل الله آتش سنبل و ریحان شود
می برد گیرایی از کف روی تلخ میزبان
خشک از آن در بحر دایم پنجه مرجان شود
از عزیزی می شود فرمانروای رود نیل
روی یوسف چون کبود از سیلی اخوان شود
غافلان را تنگدستی می شود رهبر به حق
رو به دریا می کند ابری که بی باران شود
لب به شکر خنده مگشا همچو بیدردان که زود
می دهد بر باد سر را پسته چون خندان شود
از دل روشن توان صائب به عیب خود رسید
وای بر آن کس کز این آیینه رو گردان شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۵
حرف زن تا بر لب عیسی نفس سوزن شود
روی بنما تا سواد طوطیان روشن شود
دل چه خونها می خورد دور از شراب لاله رنگ
مرگ عیدست آن چراغی را که بی روغن شود
ای صبا، جان تازه می گردد ز تغییر لباس
چند اوقات تو صرف بوی پیراهن شود؟
آه بی لخت جگر از دل نمی تازد به چرخ
سخت می ترسم بر این مجمر که بی روزن شود
گرد رنگ سایه نتوانست گردیدن خزان
خاکساری سد راه جرأت دشمن شود
چشم مجنون چشم لیلی را سخنگو می کند
عشق چون پر کار افتد حسن صاحب فن شود
چون بصیرت نیست، باشد حلقه بیرون در
آفتاب وماه اگر در دیده روزن شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۹
حق طلب آسوده در دنیای باطل کی شود؟
سنگ راه سیل بی زنهار منزل کی شود؟
ذکر از جسم گرانجان می کند دل را خلاص
دانه غافل از بهاران در ته گل کی شود؟
می شود اشک سحرخیزان برومند از اثر
در زمین پاک، ضایع تخم قابل کی شود؟
شد یکی صد از طواف کعبه بی آرامیم
شوق مجنون ساکن از لیلی به محمل کی شود؟
پاکدامانی کلید قفلهای بسته است
ماه کنعان را در و دیوار حایل کی شود؟
حرف و صوت از دل نیارد ریشه غم را برون
زردی رخسار زر از سکته زایل کی شود؟
چون گره در موفتد واکردن او مشکل است
دل رها از قید آن مشکین سلاسل کی شود؟
سختی ره می شود سنگ فسان سیلاب را
از ملامت رهنورد شوق کاهل کی شود؟
باده نتوانست زنگار از دل مینا زدود
تلخی هجران به شهد وصل از دل کی شود؟
می شود از کاوش بسیار آب چشمه بیش
چشمه انعام خشک از جوش سایل کی شود؟
قسمت روشندل از هنگامه دنیاست غم
اشک و آه شمع صائب کم به محفل کی شود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۸
آن لب رنگین سخن بی خواست گویا می شود
غنچه چون افتاد بازیگوش خود وا می شود
حسن بالادست را مشاطه ای در کار نیست
چشمهای شوخ بی تعلیم گویا می شود
کوهکن در بیستون چون تیشه سر بالا نکرد
کار چون شیرین فتد خودکار فرما می شود
نیست از ما راه چندان تا جهان اتحاد
شست چون گرد ره از خود سیل دریا می شود
روز بازار زرقلب است شبهای سیاه
بیشتر دلهای غافل خرج دنیا می شود
در جوانی حرص دنیا از دل خود دور کن
ورنه از قد دو تا این غم دو بالا می شود
مهر خاموشی نمی گردد حجاب راز عشق
بوی گل در زیر چندین پرده رسوا می شود
می کشد قامت به آن نسبت نوای بلبلان
شاخ گل در بوستان چندان که رعنا می شود
می تواند عشرت روی زمین در پرده کرد
هر که را داغ از درون چون لاله پیدا می شود
برنمی دارد نظر صائب ز پشت پای خود
هر که چون نرگس درین گلزار بینا می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۰
کی به ناخن از دل غمگین گره وا می شود؟
دست چون افتاد از کار این گره وا می شود
بر گشاد دل بود موقوف هر مشکل که هست
این گره چون باز شد چندین گره وا می شود
گفتگوی عشق با افسردگان بی حاصل است
کی ز خون مرده از تلقین گره وا می شود؟
عشقبازان گر به آه آتشین زورآورند
دلبران را از دل سنگین گره وا می شود
رشته عمرم ز پیچ و تاب می گردد گره
تا مرا زان جبهه پرچین گره وا می شود
در گشاد دل نفس بیهوده می سوزد نسیم
چون سپند از آتش آخر این گره وا می شود
قرب زر چون سکه نگشاید ز ابرویش گره
هر که را از چهره زرین گره وا می شود
هیچ تحسینی سخن را نیست چون فهمیدگی
از دل ما کی به هر تحسین گره وا می شود
غنچه خسبی فیضها دارد درین بستانسرا
صدهزاران عقده صائب زین گره وا می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۹
جان بی مغزان به خاک تیره واصل می شود
کاروان کف بیابان مرگ ساحل می شود
می شودتن، روح تن پرور به اندک فرصتی
قطره ناصاف آ خر مهره گل می شود
جسم هر کس را فلک چون رشته پیچ و تاب داد
عاقبت شیرازه جمعیت دل می شود
جامه فتح است آگاهی درین وحشت سرا
غوطه در خون می زند صیدی که غافل می شود
زیر با منت از بدخویی خلقم که موج
واصل دریا ز دست رد ساحل می شود
دوستی با ناتوانان مایه روشندلی است
موم چون با رشته سازد شمع محفل می شود
شبنم از روشن روانی محو شد در آفتاب
هر که صائب صاف گردد زود واصل می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۸
زودتر دل جمع گردد چون پریشان می شود
چون شود سی پاره قرآن ختم آسان می شود
زخمی تیغ تو شادیمرگ گردد از نشاط
آنچنان کز خنده زخم گل نمایان می شود
مصحف ناطق شد از خط صفحه رخسار یار
مور گویا در کف دست سلیمان می شود
سروها چون سبزه خوابیده می آید به چشم
در خیابانی که قد او خرامان می شود
آب و رنگ چهره او را اگر قسمت کنند
بی سخن گلگونه چندین گلستان می شود
می شود در لقمه اول ز جان خویش سیر
بر سر خوان لئیمان هر که مهمان می شود
کفر را زنار من شیرازه جمعیت است
گر نباشم من دوصد بتخانه ویران می شود
از ضعیفان می شود پشت زبردستان قوی
شعله آتش ز خار و خس به سامان می شود
آه گاه از دل زداید زنگ و گه زنگ آورد
ابر گاه از باد جمع و گه پریشان می شود
از ستون هر چند می گردد عمارت پایدار
خانه دولت خراب از چوب دربان می شود
می رود از یاد مردم هر که شد قدش دو تا
قامت خم گشته صائب طاق نسیان می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۰
عاقبت کار نظربازان به سامان می شود
گرد مجنون سرمه چشم غزالان می شود
نه فلک تنگ است بر خورشید عالمتاب عشق
لیک از کوچکدلی در ذره پنهان می شود
روز ما نسبت به شب برقی است کز ابر سیاه
می نماید گوشه ابرو و پنهان می شود
نیست جان کاملان را در تن خاکی قرار
می رود آسایش از گوهر چو غلطان می شود
هر که صائب چشم پوشد از پسند خویشتن
عالم پرخار در چشمش گلستان می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۷
دل ز احیای شب دیجور روشن می شود
زین جواهر سرمه چشم کور روشن می شود
خویش را زیر و زبر کن کز فروغ آفتاب
بیشتر ویرانه از معمور روشن می شود
از خط شبرنگ می گردد نمایان آن دهن
راه این تنگ شکر از مور روشن می شود
با دل آزاری نگردد جمع حسن عاقبت
ز آتش آخر خانه زنبور روشن می شود
با دل سنگین نیم از رحمت حق ناامید
کز چراغان نجلی طور روشن می شود
شمع بی فانوس می سازد دل ما را سیاه
دیده ما از رخ مستور روشن می شود
شمع کافوری ندارد سود بر روی مزار
صائب از نور عبادت گور روشن می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۰
زیر تیغ از جبهه چین مردان می باید گشود
بر رخ مهمان در کاشانه می باید گشود
عقده از کار پریشان خاطران روزگار
با تهیدستی به رنگ شانه می باید گشود
ابر نیسان آبرو را می دهد گوهر عوض
پیش مینا دست چون پیمانه می باید گشود
سیل را خاشاک در زنجیر نتواند کشید
در بهاران بند از دیوانه می باید گشود
گرچه بر آتش زدن را مشورت در کار نیست
فالی از بال و پر پروانه می باید گشود
گفتگوی عشق با افسردگان بی حاصل است
پیش طفلان دفتر افسانه می باید گشود
سر به جیب خاک می باید کشیدن در خزان
در بهاران بال و پر چون دانه می باید گشود
پنجه کردن با زبردستان ندارد حاصلی
سیل چون آمد در کاشانه می باید گشود
چون صدف باید اگر لب باز کردن ناگزیر
در هوای ابر سر مستانه می باید گشود
کوری جمعی که بر لب تشنگان بستند آب
چون محرم شد در میخانه می باید گشود
خوش بود با تازه رویان بی حجاب آمیختن
در هوای ابر سرمستانه می باید گشود
ثقل دستار تعین برنتابد بزم می
این گرانجان را ز سر رندانه می باید گشود
بستگی کفرست در آیین واصل گشتگان
از کمر زنار در بتخانه می باید گشود
چشم باید بست صائب اول از روی دو کون
بعد از آن بر چهره جانانه می باید گشود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۶
در سر پل باده چون سیلاب می باید کشید
می به کشتی در کنار آب می باید کشید
می توان تا چشمی از روی گلستان آب داد
پرده نسیان به روی خواب می باید کشید
کم نه ای از بلبل و قمری درین بستانسرا
ناله ای چند از دل بیتاب می باید کشید
در سیاهی می کند می کار آب زندگی
در دل شبها شراب ناب می باید کشید
صحبت روشن ضمیران زنگ از دل می برد
باده روشن شب مهتاب می باید کشید
ساده کن از فلس خود را، ورنه از هر موجه ای
همچو ماهی وحشت قلاب می باید کشید
خون کنم دل را که تا این مایه تشویش هست
منت دلجویی از احباب می باید کشید
با لب لعل بتان افتاده صائب کار ما
تشنه ما را ز گوهر آب می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۰
می به رغم عالم پرشور می باید کشید
غم چو زور آرد می پرزور می باید کشید
منت مرهم زچشم شور می باید کشید
ناز شهد از نشتر زنبور می باید کشید
گرچه هر کم ظرف را ظرف شراب عشق نیست
چون صراحی گردنی از دور می باید کشید
از در بسته است اینجا بیش امید گشاد
دامن آن غنچه مستور می باید کشید
از دو عالم عشق می خواهد سر آزاده ای
پیش خاقان کاسه فغفور می باید کشید
زیر بار خلق چندی دست می باید نهاد
بعد ازان پا در کنار حور می باید کشید
از بزرگان لطف با کوچکدلان زیبنده است
چون سلیمان گفتگو از مور می باید کشید
دل به این بی حاصلان بستن ندارد حاصلی
تخم خود بیرون زخاک شور می باید کشید
وسعت از ملک سلیمان چشم تنگ خلق برد
خویش را در چشم تنگ مور می باید کشید
از هوای تر شود چون آب زور باده کم
روز باران باده پرزور می باید کشید
رفت آن عهدی که خرمن بود رزق خوش چین
دانه امروز از دهان مور می باید کشید
تا توانی آرمیدن در زمستان زیر خاک
در بهاران دانه ای چون مور می باید کشید
غنچه از می خوردن پنهان چنین گلگل شکفت
باده گلرنگ را مستور می باید کشید
چون گذارد پای خود بر منبر دار فنا
حرف حق بی پرده از منصور می باید کشید
از کدورت می کند دل را سبک رطل گران
غم چو زور آرد می پرزور می باید کشید
تا شوی شیرین به چشم خلق صائب چون گهر
مدتی تلخی ز بحر شور می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۵
گردش سال است، می در ساغر عشرت کنید
گوش مینا را تهی از پنبه غفلت کنید
سوره یاسین چه می خوانید چل نوبت به نار؟
نارپستانی به دست آرید و صد عشرت کنید
آفتاب امروز در برج شرف پا می نهد
دست پیش آرید و با جام و سبو بیعت کنید
شب نشین با مه جبینان چشم روشن می کند
همچو شمع قدردان سر در سر صحبت کنید
آسمان از سنگ انجم سنگلاخ تفرقه است
تا میسر هست ای احباب جمعیت کنید
بر مدارید از نگاهش چشم، اگر افتد به دست
گوشه چشمی کز او ادراک کیفیت کنید
یوسف ما در ترازو چند باشد همچو سنگ؟
ای به همت از زلیخا کمتران، غیرت کنید!
این غزل را تازه صائب در قلم آورده است
در نوشتن دوستان بر یکدگر سبقت کنید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۲
مبادا بر سر من سایه بال هما افتد
کز این ابر سیه آیینه دل از صفا افتد
به سیم قلب مشکن گوهر قدر عزیزان را
که یوسف گر به چاه افتد ازان به کز بها افتد
سرافرازی چو شمع آن را رسد در بزم سربازان
که زیر پا نبیند گر سرش در زیر پا افتد
تلاش خاکساری برد آرام و قرارم را
پریشان می شود هر کس به فکر کیمیا افتد
در آغوش صدف افسرده گردد قطره باران
گره در کارش افتد هر که از یاران جدا افتد
گرانجانی نگردد لنگر تمکین خسیسان را
که بهر جذب سوزن رعشه بر آهن ربا افتد
سفید از دل سیاهی گشت موی نافه چون پیران
نیابد از جوانی بهره هر کس در خطا افتد
سبکروحی که از دوش افکند بار علایق را
نگیرد نقش پهلویش اگر بر بوریا افتد
ز عاجز نالی ما دل نگردد نرم گردون را
کجا از ناله گندم زگردش آسیا افتد؟
نسازد کند جان سختی دم تیغ حوادث را
زسنگ سرمه هیهات است سیلاب از صدا افتد
زحرف پوچ صائب صبر نبود ژاژخایان را
زبرگ کاه آتش در نهاد کهربا افتد