عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
به چنگ اگر کنم آن گیسوان پر خم را
خطی به سر کشم این روزگار درهم را
نداده عشق چنان عادتم به غم که دگر
عوض کنم به دو صد عید یک محرم را
هر آنکه حسن ترا آن نشاط و ناز افزود
قرین عشق من آورد مرگ و ماتم را
به خلوت دل و جان جای دادمش همه عمر
مرا رواست که منت به سر نهم غم را
به تیر اولم افکندی باز علاج و خوشم
که منتی نبرد زخمی تو مرهم را
سری نماند که گردن بدین کمند نداد
علاقه هاست به زلف توجان آدم را
بدین جمال جهان آفرین چه منت هاست
که از وجود تو بر سر نهاد عالم را
یکی است زان لب نوشین دعا و دشنامم
حلاوت شکرت نبرد تلخی سم را
وصالت ار به جهنم، فراقت ار به بهشت
به آن بهشت عوض ندهم این جهنم را
صفایی آن دل خونین و چشم گریان بود
که دادت این لب خندان و جان خرم را
خطی به سر کشم این روزگار درهم را
نداده عشق چنان عادتم به غم که دگر
عوض کنم به دو صد عید یک محرم را
هر آنکه حسن ترا آن نشاط و ناز افزود
قرین عشق من آورد مرگ و ماتم را
به خلوت دل و جان جای دادمش همه عمر
مرا رواست که منت به سر نهم غم را
به تیر اولم افکندی باز علاج و خوشم
که منتی نبرد زخمی تو مرهم را
سری نماند که گردن بدین کمند نداد
علاقه هاست به زلف توجان آدم را
بدین جمال جهان آفرین چه منت هاست
که از وجود تو بر سر نهاد عالم را
یکی است زان لب نوشین دعا و دشنامم
حلاوت شکرت نبرد تلخی سم را
وصالت ار به جهنم، فراقت ار به بهشت
به آن بهشت عوض ندهم این جهنم را
صفایی آن دل خونین و چشم گریان بود
که دادت این لب خندان و جان خرم را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
اگر بهم زنم از گریه چشم پر نم را
به سیل اشک دهم دودمان آدم را
چنین که آتش عشقم به سینه شعله کشید
بسوزم از تف جان هر نفس جهنم را
زمام و لشکری را به دست غمزه مسپار
به پای در فکن از یک نگه دو عالم را
ز آشیان مپران صد هزار طایر دل
بهم مزن دگر آن زلفکان پر خم را
جراحت تو به دل مرهم است و منت نیز
ز زخم تیغ تو بر گردن است مرهم را
مرا به خاتمه آورده عشق بازی ختم
بتی که زیور از انگشت اوست خاتم را
ز حسن یار چو هردم خبر به ساحت دل
به مژده عشق ویم داد عالمی غم را
دو زلف در هم یار ار یکی به چنگ کنم
کنم شمار غم این روزگار درهم را
همان دلیل گناهش گواه عصمت اوست
چه غم ز سرزنش مردم است مریم را
سرت به پای نگار است و جان برای نثار
صفایی این همه تأخیر چیست یکدم را
به سیل اشک دهم دودمان آدم را
چنین که آتش عشقم به سینه شعله کشید
بسوزم از تف جان هر نفس جهنم را
زمام و لشکری را به دست غمزه مسپار
به پای در فکن از یک نگه دو عالم را
ز آشیان مپران صد هزار طایر دل
بهم مزن دگر آن زلفکان پر خم را
جراحت تو به دل مرهم است و منت نیز
ز زخم تیغ تو بر گردن است مرهم را
مرا به خاتمه آورده عشق بازی ختم
بتی که زیور از انگشت اوست خاتم را
ز حسن یار چو هردم خبر به ساحت دل
به مژده عشق ویم داد عالمی غم را
دو زلف در هم یار ار یکی به چنگ کنم
کنم شمار غم این روزگار درهم را
همان دلیل گناهش گواه عصمت اوست
چه غم ز سرزنش مردم است مریم را
سرت به پای نگار است و جان برای نثار
صفایی این همه تأخیر چیست یکدم را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
الهی مهربان کن دلبر نامهربانم را
به دل جویی برانگیز از تفضل دلستانم را
به درد عشق بی رحمی بکن چندی گرفتارش
بخر از دست این کافر دل بی رحم جانم را
به داغ گل رخی چون خود دلش در خار خار افکن
بداند تا چه سان افکنده آتش خان و مانم را
به رنج هجر چون من یک دو روزی آزمونش کن
براو بگمار چندی این غم افزا امتحانم را
فکن لیل وش از سودای مجنونش به سر شوری
که جوید رنج کمتر جسم و جان ناتوانم را
به دست چاره فرمایی مگر پوید به سر وقتم
رسان درگوشش ای پیک صبا یکره فغانم را
مگر پایی نهد از راه غم خواری به بالینم
بر او ساز اندکی مشهود اندوه نهانم را
از این خوشتر به خونم دامنی بالا زند دیدی
ببر زین تلخ کامی ها خبر نوشین دهانم را
روان کردم ز مژگان جوی و دارم چشم کز رحمت
بر این سرچشمه بنشانند آن سرو روانم را
ز خاکم بوی غم خواهی شنید ار بگذری بر من
پس از مردن که یابی مشت خاکی استخوانم را
اگر یک نکته جز راز وفایت گفته ام با دل
به کیفر لال بینی در دم رفتن زبانم را
به تو یک حرف جز شرح حدیث عشق بنگارم
الهی تیغ قهر از هم فرو ریزد زبانم را
چو رعد از فرط شفقت زار نالیدی بر احوالم
صفایی کوه اگر شطری شنیدی داستانم را
به دل جویی برانگیز از تفضل دلستانم را
به درد عشق بی رحمی بکن چندی گرفتارش
بخر از دست این کافر دل بی رحم جانم را
به داغ گل رخی چون خود دلش در خار خار افکن
بداند تا چه سان افکنده آتش خان و مانم را
به رنج هجر چون من یک دو روزی آزمونش کن
براو بگمار چندی این غم افزا امتحانم را
فکن لیل وش از سودای مجنونش به سر شوری
که جوید رنج کمتر جسم و جان ناتوانم را
به دست چاره فرمایی مگر پوید به سر وقتم
رسان درگوشش ای پیک صبا یکره فغانم را
مگر پایی نهد از راه غم خواری به بالینم
بر او ساز اندکی مشهود اندوه نهانم را
از این خوشتر به خونم دامنی بالا زند دیدی
ببر زین تلخ کامی ها خبر نوشین دهانم را
روان کردم ز مژگان جوی و دارم چشم کز رحمت
بر این سرچشمه بنشانند آن سرو روانم را
ز خاکم بوی غم خواهی شنید ار بگذری بر من
پس از مردن که یابی مشت خاکی استخوانم را
اگر یک نکته جز راز وفایت گفته ام با دل
به کیفر لال بینی در دم رفتن زبانم را
به تو یک حرف جز شرح حدیث عشق بنگارم
الهی تیغ قهر از هم فرو ریزد زبانم را
چو رعد از فرط شفقت زار نالیدی بر احوالم
صفایی کوه اگر شطری شنیدی داستانم را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
بیا به چشم تماشا کن اشکباران را
که طعنه ها زند از قطره اشک باران را
تو اهل مغفرتی ورنه کیست تانگرد
به چشم فضل و ترحم گناه کاران را
ز خون دیده ی من حال بود روشن
ز لاله دید توان تاب داغداران را
پیادگان غمت سینه ساختند سپر
اجازتی بده آن تیغ زن سواران را
به محفلی که تو بخشی شکر ز لعل خوشاب
به جام باده چه حاجت شراب خواران را
جفا کنی ونیندیشی از جزای عمل
به جز وفا چه گنه بود امیدواران را
به حشر در نظر مدعی عیان آید
کرامتی که نهان است رستگاران را
به خاک ما گذری کن که بعد جان سپری
جز این امید به دل نیست جان سپاران را
به کس منال صفایی ز دست دشمن و دوست
نزیبد از دوجهان شکوه خاکساران را
که طعنه ها زند از قطره اشک باران را
تو اهل مغفرتی ورنه کیست تانگرد
به چشم فضل و ترحم گناه کاران را
ز خون دیده ی من حال بود روشن
ز لاله دید توان تاب داغداران را
پیادگان غمت سینه ساختند سپر
اجازتی بده آن تیغ زن سواران را
به محفلی که تو بخشی شکر ز لعل خوشاب
به جام باده چه حاجت شراب خواران را
جفا کنی ونیندیشی از جزای عمل
به جز وفا چه گنه بود امیدواران را
به حشر در نظر مدعی عیان آید
کرامتی که نهان است رستگاران را
به خاک ما گذری کن که بعد جان سپری
جز این امید به دل نیست جان سپاران را
به کس منال صفایی ز دست دشمن و دوست
نزیبد از دوجهان شکوه خاکساران را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
بر آن سرم که نهم سر به پای جانان را
کنم به دست ارادت نثار او جان را
خدا کند بهکرامت فزوده محض کرم
ز من قبول کند این کمینه قربان را
به جاه و دولت و دست و زبان ادا چو نشد
به جان قضا کنم از وی سپاس احسان را
مرا که چهر و لبت شد به کام دل چه کنم
حدیث کوثر و اوصاف باغ رضوان را
دلم کجا رهد از قید این پریشانی
مگرتو جمع کنی طره ی پریشان را
مطاف زلف پریشان حریم طلعت خویش
به گرد حور ببین جمع حزب شیطان را
هزار دامن خاک از کفت به سر کردم
کشیدی از کف من تا به خشم دامان را
به طول روز فراقت مرا شبی پاید
که با تو شرح کنم روزگار هجران را
ز بوی وصل جمالت به جان مهجورم
همان رسد که ز باد بهار بستان را
به راه عشق و ز اول پی از کفم بردی
درنگ و دین و دل اسلام وعقل وایمان را
صفایی از تو به جور و جفا نتابد روی
به لطف و مهر چه کار است بنده فرمان را
کنم به دست ارادت نثار او جان را
خدا کند بهکرامت فزوده محض کرم
ز من قبول کند این کمینه قربان را
به جاه و دولت و دست و زبان ادا چو نشد
به جان قضا کنم از وی سپاس احسان را
مرا که چهر و لبت شد به کام دل چه کنم
حدیث کوثر و اوصاف باغ رضوان را
دلم کجا رهد از قید این پریشانی
مگرتو جمع کنی طره ی پریشان را
مطاف زلف پریشان حریم طلعت خویش
به گرد حور ببین جمع حزب شیطان را
هزار دامن خاک از کفت به سر کردم
کشیدی از کف من تا به خشم دامان را
به طول روز فراقت مرا شبی پاید
که با تو شرح کنم روزگار هجران را
ز بوی وصل جمالت به جان مهجورم
همان رسد که ز باد بهار بستان را
به راه عشق و ز اول پی از کفم بردی
درنگ و دین و دل اسلام وعقل وایمان را
صفایی از تو به جور و جفا نتابد روی
به لطف و مهر چه کار است بنده فرمان را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
دهد هرچشمی به وجهی طلعت جانانه را
فرق ها زینجا عیان شد کعبه و بتخانه را
قطره های اشک از آن پیوسته بارم متصل
تا زنم زنجیر بر گردن دل دیوانه را
کنج تنهایی اگر تاریک باشد بر سرشک
گو مرو کز آه روشن میکنم کاشانه را
غم به صد زنجیر پیوند از دل ما نگسلد
خوب خوکرده است این دیوانه این ویرانه را
بر بیاص رخ بخوان سودای دل کآمد نقط
قطره قطره اشک ما تحریر این افسانه را
چهر معشوق چو نبود در مقابل کور به
چشم عاشق گو نبیند مردم هم خانه را
ای رقیب از من بگو باری به طفلان تا کنند
سنگ کوی دلستان در دامن این دیوانه را
شمع بزم غیرش از غیرت بگو چون بنگرم
من که رشک آرم بر او جان بازی پروانه را
هر نشاطی را ملالی باشد از پی لاجرم
گریهٔ مستانه خیزد خندهٔ پیمانه را
رشتهٔ عمرم صفایی این بود و آن قوت روح
کی دهم نسبت به زلف و خال، دام و دانه را
فرق ها زینجا عیان شد کعبه و بتخانه را
قطره های اشک از آن پیوسته بارم متصل
تا زنم زنجیر بر گردن دل دیوانه را
کنج تنهایی اگر تاریک باشد بر سرشک
گو مرو کز آه روشن میکنم کاشانه را
غم به صد زنجیر پیوند از دل ما نگسلد
خوب خوکرده است این دیوانه این ویرانه را
بر بیاص رخ بخوان سودای دل کآمد نقط
قطره قطره اشک ما تحریر این افسانه را
چهر معشوق چو نبود در مقابل کور به
چشم عاشق گو نبیند مردم هم خانه را
ای رقیب از من بگو باری به طفلان تا کنند
سنگ کوی دلستان در دامن این دیوانه را
شمع بزم غیرش از غیرت بگو چون بنگرم
من که رشک آرم بر او جان بازی پروانه را
هر نشاطی را ملالی باشد از پی لاجرم
گریهٔ مستانه خیزد خندهٔ پیمانه را
رشتهٔ عمرم صفایی این بود و آن قوت روح
کی دهم نسبت به زلف و خال، دام و دانه را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
نگارم گر نکو دانسته رسم دلستانی را
بحمدالله که داند تیر طرز مهربانی را
به عهد پیریم یاری وفا پرور به چنگ آمد
عبث کردیم صرف دیگران دور جوانی را
جهان ها حیف ننمودی مرا گر دسترس بودی
چو خاک افشاندمی جان ها بیا دلبند جانی را
دلارامی در آن ایام اگر بودی بدین صورت
قلم بر سر کشیدی بی سخن تصویر مانی را
به لعل کام بخشت نسبتش فی الجمله دادندی
اگر یاقوت دانستی نکات نکته دانی را
بر اشکم تا همی خندی مگو از گریه باز آیم
که این گوهر چکانی آرد آن شکر افشانی را
به وصفت کلک مشکین را بیان ها گر بدیع آید
از آن نوشین دهان آموخت این شیرین زبانی را
چو سگ بر آستانت منتی بگذار و بنشانم
که من ز او خوبتر دانم طریق پاسبانی را
گر از راز غمت خواهی خموش آیم بیا بنشین
که از سرو قدت آموخت طبعم این روانی را
به خاک حضرت جانان زجان بازی مگردان رو
صفایی گر همی جویی حیات جاودانی را
بحمدالله که داند تیر طرز مهربانی را
به عهد پیریم یاری وفا پرور به چنگ آمد
عبث کردیم صرف دیگران دور جوانی را
جهان ها حیف ننمودی مرا گر دسترس بودی
چو خاک افشاندمی جان ها بیا دلبند جانی را
دلارامی در آن ایام اگر بودی بدین صورت
قلم بر سر کشیدی بی سخن تصویر مانی را
به لعل کام بخشت نسبتش فی الجمله دادندی
اگر یاقوت دانستی نکات نکته دانی را
بر اشکم تا همی خندی مگو از گریه باز آیم
که این گوهر چکانی آرد آن شکر افشانی را
به وصفت کلک مشکین را بیان ها گر بدیع آید
از آن نوشین دهان آموخت این شیرین زبانی را
چو سگ بر آستانت منتی بگذار و بنشانم
که من ز او خوبتر دانم طریق پاسبانی را
گر از راز غمت خواهی خموش آیم بیا بنشین
که از سرو قدت آموخت طبعم این روانی را
به خاک حضرت جانان زجان بازی مگردان رو
صفایی گر همی جویی حیات جاودانی را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
مطرب خوش نوا دمی نای غزل سراگشا
رود کرب زدا بزن راه طرب فزاگشا
شاهد قبض و بسط من پرده بر آستان فکن
تکمه نقره ز آستین بند زر از قبا گشا
ساقی بزم می کشان، خیز و به آب زر فشان
تاب تنم فرو نشان، قفل دلم فراگشا
تافته از عبیر مو، صحن سرای و طرف کو
غالیه بیز و عطربو تاب ز طره واگشا
دور فراق دیر شد چند تغافل ای صنم
زود دری ز وصل خود بر رخم از وفا گشا
خواهی اگر چهار سو، ماه فشان و مشک بو
عقده زلف و عقد رو، هر دو ز هم جدا گشا
از سر دوش تا دمی سر به قدم سپاردت
بهر رهایی دلم زلف گره گشا گشا
زاهد پرده در نکو، بسته در سرا براو
محرم راز را سر از جام جهان نما گشا
طبع صفایی ار کند در خور خویش وصف تو
زآن دم عیسوی صفت نطق وی از دعا گشا
رود کرب زدا بزن راه طرب فزاگشا
شاهد قبض و بسط من پرده بر آستان فکن
تکمه نقره ز آستین بند زر از قبا گشا
ساقی بزم می کشان، خیز و به آب زر فشان
تاب تنم فرو نشان، قفل دلم فراگشا
تافته از عبیر مو، صحن سرای و طرف کو
غالیه بیز و عطربو تاب ز طره واگشا
دور فراق دیر شد چند تغافل ای صنم
زود دری ز وصل خود بر رخم از وفا گشا
خواهی اگر چهار سو، ماه فشان و مشک بو
عقده زلف و عقد رو، هر دو ز هم جدا گشا
از سر دوش تا دمی سر به قدم سپاردت
بهر رهایی دلم زلف گره گشا گشا
زاهد پرده در نکو، بسته در سرا براو
محرم راز را سر از جام جهان نما گشا
طبع صفایی ار کند در خور خویش وصف تو
زآن دم عیسوی صفت نطق وی از دعا گشا
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
در عهد غیر دلبر پیمان گسست ما
درد ا ز حسرت دل پیمان پرست ما
تا آرمت به مهر کنم با رقیب صلح
از بخت شوم خانه خصم است بست ما
مغرور هوش خود مشو ای دل که دیده ایم
صد مرد برنیامده با ترک مست ما
افتاد عاقبت سر زلفش به دست غیر
دیدی که جست ماهی دولت ز شست ما
شهری ز ملک خویش به تاراج داده اند
فتحی نکرده اند بتان در شکست ما
بادش به دست باده کوثر ز دست حور
گر شحنه این پیاله نگیرد ز دست ما
خط رست وکار بوسه ز لعلش به کام شد
شکر به یمن دمید از کبست ما
انکار عشق ما کند آری بود غریب
معنی به چشم عابد صورت پرست ما
از جان نصیحت تو صفایی کنیم گوش
روزی اگر زمام دل آید به دست ما
درد ا ز حسرت دل پیمان پرست ما
تا آرمت به مهر کنم با رقیب صلح
از بخت شوم خانه خصم است بست ما
مغرور هوش خود مشو ای دل که دیده ایم
صد مرد برنیامده با ترک مست ما
افتاد عاقبت سر زلفش به دست غیر
دیدی که جست ماهی دولت ز شست ما
شهری ز ملک خویش به تاراج داده اند
فتحی نکرده اند بتان در شکست ما
بادش به دست باده کوثر ز دست حور
گر شحنه این پیاله نگیرد ز دست ما
خط رست وکار بوسه ز لعلش به کام شد
شکر به یمن دمید از کبست ما
انکار عشق ما کند آری بود غریب
معنی به چشم عابد صورت پرست ما
از جان نصیحت تو صفایی کنیم گوش
روزی اگر زمام دل آید به دست ما
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
پیمان به پا فکنده ونالی ز دست ما
فریاد از تو ای بت پیمان گسست ما
ما تا ابد به مهر تو میثاق بسته ایم
این است روزنامه ی عهد الست ما
دانسته اند قصه ی ما بیش و کم درست
با مدعی حدیث مکن در شکست ما
ما وهوای قد تو هیهات کی رسد
این جامه ی بلند به بالای پست ما
از پنجه ام گذشت و فغان کارگر نشد
یک تیر بر نشانه نیامد ز شست ما
سازم به تلخی شب هجران به ذوق وصل
روزی بود که شهد برآرد کبست ما
بی بهره باد از می کوثر به دست حور
زاهد گر این پیاله ستاند ز دست ما
دل بیشتر بری چو خوری باده بیشتر
جان ها فدای هوش تو ای ترک مست ما
دل رفت و غم فتاد صفایی به جان وی
دل دستگیر دلبر و غم پای بست ما
فریاد از تو ای بت پیمان گسست ما
ما تا ابد به مهر تو میثاق بسته ایم
این است روزنامه ی عهد الست ما
دانسته اند قصه ی ما بیش و کم درست
با مدعی حدیث مکن در شکست ما
ما وهوای قد تو هیهات کی رسد
این جامه ی بلند به بالای پست ما
از پنجه ام گذشت و فغان کارگر نشد
یک تیر بر نشانه نیامد ز شست ما
سازم به تلخی شب هجران به ذوق وصل
روزی بود که شهد برآرد کبست ما
بی بهره باد از می کوثر به دست حور
زاهد گر این پیاله ستاند ز دست ما
دل بیشتر بری چو خوری باده بیشتر
جان ها فدای هوش تو ای ترک مست ما
دل رفت و غم فتاد صفایی به جان وی
دل دستگیر دلبر و غم پای بست ما
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
بگذر صبا به بزم جفا کرده یار ما
با وی پس از سلام بگو کای نگار ما
ما را در التزام صبوری ز هجر خویش
مفشار ز پا دگر که شد از دست کار ما
سلطان غم به ملک دل افتاد و چاره چیست
گر تاب این سپاه نیارد حصار ما
ما تشنه ی زلال توایم ار نه سال هاست
کاین سیل اشک می گذرد از کنار ما
روزی قدم بر او ننهادی و زین امید
عمری تخفت دیده ی شب زنده دار ما
چون خاک سر به پای تو جاوید سودمی
در کف گذاشتی فلک از اختیار ما
خیزیم از آستان تو روزی که بخت نیک
بر طرف دامن تو نشاند غبار ما
سر در رهت فکنده و شرمنده ام بسی
پیداست شرمساری ما از نثار ما
یک بار اگر به تربت عشاق بگذری
جان ها به جای سبزه دمد از مزار ما
افتاد تا به نامه نوشتم حدیث شوق
آتش به خامه از نفس شعله بار ما
از عاشقی هر آنچه صفایی رقم زدیم
در صفحه ی زمانه بود یادگار ما
با وی پس از سلام بگو کای نگار ما
ما را در التزام صبوری ز هجر خویش
مفشار ز پا دگر که شد از دست کار ما
سلطان غم به ملک دل افتاد و چاره چیست
گر تاب این سپاه نیارد حصار ما
ما تشنه ی زلال توایم ار نه سال هاست
کاین سیل اشک می گذرد از کنار ما
روزی قدم بر او ننهادی و زین امید
عمری تخفت دیده ی شب زنده دار ما
چون خاک سر به پای تو جاوید سودمی
در کف گذاشتی فلک از اختیار ما
خیزیم از آستان تو روزی که بخت نیک
بر طرف دامن تو نشاند غبار ما
سر در رهت فکنده و شرمنده ام بسی
پیداست شرمساری ما از نثار ما
یک بار اگر به تربت عشاق بگذری
جان ها به جای سبزه دمد از مزار ما
افتاد تا به نامه نوشتم حدیث شوق
آتش به خامه از نفس شعله بار ما
از عاشقی هر آنچه صفایی رقم زدیم
در صفحه ی زمانه بود یادگار ما
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
جور است اگرتلافی مهر و وفای ما
نبود ورای بستن و کشتن سزای ما
از قتل ما مباش هراسان که روز حشر
یک زخم دیگر از تو بود خونبهای ما
زیبد قصاص کشتن ما کشتنی دگر
این است در قضای قیامت بنای ما
ما رابکش به یک خم ابروکه راستی
حیف است برکشیدن تیغ از برای ما
سرهای ما به حلقه ی فتراک باز بند
تنها نه کتشن است همین مدعای ما
تسلیم عاشقان و تقاضای عشق بین
کز درد می دهند طبیبان دوای ما
بیگانگی و نقص نگر کزکمال یأس
غم تیر یک نفس نشود آشنای ما
گم شد دلم به ظلمت زلفت ز راه لب
باید به غیر خضر کسی رهنمای ما
ما را چو دیگران سروکاری به غیر نیست
در کوی دلبر است صفایی صفای ما
نبود ورای بستن و کشتن سزای ما
از قتل ما مباش هراسان که روز حشر
یک زخم دیگر از تو بود خونبهای ما
زیبد قصاص کشتن ما کشتنی دگر
این است در قضای قیامت بنای ما
ما رابکش به یک خم ابروکه راستی
حیف است برکشیدن تیغ از برای ما
سرهای ما به حلقه ی فتراک باز بند
تنها نه کتشن است همین مدعای ما
تسلیم عاشقان و تقاضای عشق بین
کز درد می دهند طبیبان دوای ما
بیگانگی و نقص نگر کزکمال یأس
غم تیر یک نفس نشود آشنای ما
گم شد دلم به ظلمت زلفت ز راه لب
باید به غیر خضر کسی رهنمای ما
ما را چو دیگران سروکاری به غیر نیست
در کوی دلبر است صفایی صفای ما
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
ای در دلم زکاوش عشق تو خارها
دستان سرای گلشن حسنت هزارها
از رشک سرو قامت شمشاد سایه ات
سیلاب اشک می رود از جویبارها
بویی مگر ز زلف توآرد برای وی
دارد چمن به راه صبا انتظارها
گر ره برند بر سر کویت بهار و دی
پهلو تهی کنند ز گلشن هزارها
نازم به چهره و زلف تو کز حسن رنگ و بوی
آزرم تبت آمد و شرم تتارها
دامن کشان به خاک شهیدان چو بگذری
آید هزار دست برون از مزارها
گه لابه گاه گریه گهی ناله گه خروش
عمری به بوی وصل تو کردم چه کارها
ما درمیان موج چنین قلزمی غریق
خلقی به ما نظاره کنان ازکنارها
محتاج تیپ غمزه و توپ دو زلف نیست
آن کو به یک اشاره گشاید حصارها
نوشین لب تو چیست میان سواد خط
شهدی که مور بسته به دورش قطارها
خالش به غمزدگان کند اغرای دلبری
در حکم یک پیاده ی او بین سوارها
یک بار اگر به فرق صفایی نهی قدم
از جان و سر به پای تو ریزد نثارها
دستان سرای گلشن حسنت هزارها
از رشک سرو قامت شمشاد سایه ات
سیلاب اشک می رود از جویبارها
بویی مگر ز زلف توآرد برای وی
دارد چمن به راه صبا انتظارها
گر ره برند بر سر کویت بهار و دی
پهلو تهی کنند ز گلشن هزارها
نازم به چهره و زلف تو کز حسن رنگ و بوی
آزرم تبت آمد و شرم تتارها
دامن کشان به خاک شهیدان چو بگذری
آید هزار دست برون از مزارها
گه لابه گاه گریه گهی ناله گه خروش
عمری به بوی وصل تو کردم چه کارها
ما درمیان موج چنین قلزمی غریق
خلقی به ما نظاره کنان ازکنارها
محتاج تیپ غمزه و توپ دو زلف نیست
آن کو به یک اشاره گشاید حصارها
نوشین لب تو چیست میان سواد خط
شهدی که مور بسته به دورش قطارها
خالش به غمزدگان کند اغرای دلبری
در حکم یک پیاده ی او بین سوارها
یک بار اگر به فرق صفایی نهی قدم
از جان و سر به پای تو ریزد نثارها
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
مشاطهٔ زیبایی آراسته چنبرها
زان سلسله تا بندد بر هر سر مو سرها
در بارگهت ایدر ره یافتم از هر در
تا روی رجا یکسر برتافتم از درها
عشاق نزیبد عشق با غیر تو ورزیدن
ز آنرو که ترا تنهاست حسن همه دلبرها
مهر تو برون افکند هر نکته که پوشیدیم
ورنه نشد این راز افسانه ی کشورها
چون خاک رود بر باد سرها به سر کویت
نبود عجب ار در پای افتد ز سر افسرها
گر شرح صباحت را تا حشر نگار آرند
از حسن توفصلی بیش نبود همه دفترها
در مجلس می خواران سرمستی و بیهوشیم
از جنبش ساقی خاست نز گردش ساغرها
از دست و زبان نامد توصیف کمالاتت
کآرایش دیگر داد زیب تو به زیورها
کونطق صفایی را کاوصاف تو بسراید
عاجز شده لب بستند زین باب سخنورها
زان سلسله تا بندد بر هر سر مو سرها
در بارگهت ایدر ره یافتم از هر در
تا روی رجا یکسر برتافتم از درها
عشاق نزیبد عشق با غیر تو ورزیدن
ز آنرو که ترا تنهاست حسن همه دلبرها
مهر تو برون افکند هر نکته که پوشیدیم
ورنه نشد این راز افسانه ی کشورها
چون خاک رود بر باد سرها به سر کویت
نبود عجب ار در پای افتد ز سر افسرها
گر شرح صباحت را تا حشر نگار آرند
از حسن توفصلی بیش نبود همه دفترها
در مجلس می خواران سرمستی و بیهوشیم
از جنبش ساقی خاست نز گردش ساغرها
از دست و زبان نامد توصیف کمالاتت
کآرایش دیگر داد زیب تو به زیورها
کونطق صفایی را کاوصاف تو بسراید
عاجز شده لب بستند زین باب سخنورها
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
علیالصباح چه گلها که در گلستانها
زدند چاک ز رشک رخت گریبانها
ز شوق روی تو در نالهاند ورنه بهار
بهانهای است برای هزاردستانها
به سِحر چشم تو نازم که با هزاران صید
به جای مانده هنوزش خدنگ مژگانها
گرفتم آنکه ستادم دل از کفت چه کنم
کفی حریر که در وی نشسته پیکانها
میان طالب و مطلوب مقتدا و مرید
به عهد حسن تو در هم شکست پیمانها
به حلقهحلقهٔ زلفت دلم گرفتار است
برای یک تن تنها که دید زندانها
به دفع درد مفرما مرا به سوی طبیب
که خستهٔ تو ندارد خیال درمانها
ز فضل عشق همین فیض بس که هر شب و روز
عطا کند به من از نقد اشک دامانها
دل شکسته که پامال زلف سرکش تست
مگو دل آمده گویی اسیر چوگانها
شدم به مغلطه در جرگهٔ سگان درت
بدان امید که خوانی مرا یکی زآنها
به پای دوست صفایی سر افکنم که روی
که نیست قابل قربان مقدمش جانها
زدند چاک ز رشک رخت گریبانها
ز شوق روی تو در نالهاند ورنه بهار
بهانهای است برای هزاردستانها
به سِحر چشم تو نازم که با هزاران صید
به جای مانده هنوزش خدنگ مژگانها
گرفتم آنکه ستادم دل از کفت چه کنم
کفی حریر که در وی نشسته پیکانها
میان طالب و مطلوب مقتدا و مرید
به عهد حسن تو در هم شکست پیمانها
به حلقهحلقهٔ زلفت دلم گرفتار است
برای یک تن تنها که دید زندانها
به دفع درد مفرما مرا به سوی طبیب
که خستهٔ تو ندارد خیال درمانها
ز فضل عشق همین فیض بس که هر شب و روز
عطا کند به من از نقد اشک دامانها
دل شکسته که پامال زلف سرکش تست
مگو دل آمده گویی اسیر چوگانها
شدم به مغلطه در جرگهٔ سگان درت
بدان امید که خوانی مرا یکی زآنها
به پای دوست صفایی سر افکنم که روی
که نیست قابل قربان مقدمش جانها
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
لعل یار ار نبود لعل مذاب
از چه بودش خواص باده ی ناب
لعل ماند به لعل نوشین لیک
پیش او لعل را نماند آب
وقت آن خوش کزین پیاله ی نوش
خود گناهی نکرد و خورد شراب
گر از این جام جرعه ای بچشد
اوفتد چشم محتسب به حساب
ترک چشمت چرا به دل مایل
گرنه مست است و برده بوی کباب
عشق گو بر دلم سپاه مکش
که زیانت رسد ز ملک خراب
جز تو کز تاب طره و تب
تن و جان را فزوده ای تب و تاب
نور کی صدمه می برد ز منیر
موی کی لطمه می خورد ز طناب
آنچه من دیدم از عقوبت عشق
کبک کی دیده در شکنج عقاب
در غمت روز و شب صفایی را
سینه بر آتش است و دیده پر آب
از چه بودش خواص باده ی ناب
لعل ماند به لعل نوشین لیک
پیش او لعل را نماند آب
وقت آن خوش کزین پیاله ی نوش
خود گناهی نکرد و خورد شراب
گر از این جام جرعه ای بچشد
اوفتد چشم محتسب به حساب
ترک چشمت چرا به دل مایل
گرنه مست است و برده بوی کباب
عشق گو بر دلم سپاه مکش
که زیانت رسد ز ملک خراب
جز تو کز تاب طره و تب
تن و جان را فزوده ای تب و تاب
نور کی صدمه می برد ز منیر
موی کی لطمه می خورد ز طناب
آنچه من دیدم از عقوبت عشق
کبک کی دیده در شکنج عقاب
در غمت روز و شب صفایی را
سینه بر آتش است و دیده پر آب
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
دل چو پر خون شد بدو دادم به قصدی ناصواب
ساختم آماده مستی را شرابی با کباب
گفتمش در دور خط خواهم لبت بوسید گفت
تشنه را آری سراب از دور بنماید سراب
مهر کی زان کینه ورجویم که در هر باب و فصل
فصل مهر و کین زهم در کیش ترکان نیست باب
آنکه نتوانم ز غیرت همره او سایه دید
دیدمش خورشیدوش در چشم مردم بی حجاب
هرچه بهر مهرت افزودم به جان تن کاستم
جز تو نشنیدم کسی کآرد هلال از آفتاب
ملکجان از دولت عشقم سراپا پر غم است
این عجب جایی است کاندر عین آبادی خراب
شامگه خواندی سگم و ز کوی خود راندی سحر
لطف کردی مرحبا این هم عطایی با عتاب
پیش جانان عز خود، ذل رقیبان نزد دوست
زین دو بهتر یافت کی عاشق دعایی مستجاب
شد مرا مرهم پذیر از بوی زلفش زخم دل
کی جراحت دیده از زاهد زبان از مشک ناب
سر به سر تاریک و طولانی چرا بود اینقدر
راه ظلمات از برون آن طره پر پیچ و تاب
گر صفایی کام ها در پی حسابی یافت خصم
نزد حق یوم الحسابش نیست جز سودالحساب
ساختم آماده مستی را شرابی با کباب
گفتمش در دور خط خواهم لبت بوسید گفت
تشنه را آری سراب از دور بنماید سراب
مهر کی زان کینه ورجویم که در هر باب و فصل
فصل مهر و کین زهم در کیش ترکان نیست باب
آنکه نتوانم ز غیرت همره او سایه دید
دیدمش خورشیدوش در چشم مردم بی حجاب
هرچه بهر مهرت افزودم به جان تن کاستم
جز تو نشنیدم کسی کآرد هلال از آفتاب
ملکجان از دولت عشقم سراپا پر غم است
این عجب جایی است کاندر عین آبادی خراب
شامگه خواندی سگم و ز کوی خود راندی سحر
لطف کردی مرحبا این هم عطایی با عتاب
پیش جانان عز خود، ذل رقیبان نزد دوست
زین دو بهتر یافت کی عاشق دعایی مستجاب
شد مرا مرهم پذیر از بوی زلفش زخم دل
کی جراحت دیده از زاهد زبان از مشک ناب
سر به سر تاریک و طولانی چرا بود اینقدر
راه ظلمات از برون آن طره پر پیچ و تاب
گر صفایی کام ها در پی حسابی یافت خصم
نزد حق یوم الحسابش نیست جز سودالحساب
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
برای صبا به یارم امشب
کز دست غمت فگارم امشب
در پی کسیم بس این که ناچار
غم زیسته غمگسارم امشب
از شعله ی شوقت آتش افتاد
چون شمع به پود و تارم امشب
آتش رودش به جای خوناب
بر رخ دل داغدارم امشب
پروانه صفت چراغ دل فاش
جان سوخت به یک شرارم امشب
در تابه شوق و تاب دوری
چون زلف تو بیقرارم امشب
چون شمع سرشک آتشین ریخت
از دیده ی اشکبارم امشب
ای دل به تو هیچ کس نپرداخت
از روی تو شرمسارم امشب
زین صرصر فتنه زای هایل
برباد روم غبارم امشب
جز مرگ چه چاره ام صفایی
کافتاد اجل دوچارم امشب
کز دست غمت فگارم امشب
در پی کسیم بس این که ناچار
غم زیسته غمگسارم امشب
از شعله ی شوقت آتش افتاد
چون شمع به پود و تارم امشب
آتش رودش به جای خوناب
بر رخ دل داغدارم امشب
پروانه صفت چراغ دل فاش
جان سوخت به یک شرارم امشب
در تابه شوق و تاب دوری
چون زلف تو بیقرارم امشب
چون شمع سرشک آتشین ریخت
از دیده ی اشکبارم امشب
ای دل به تو هیچ کس نپرداخت
از روی تو شرمسارم امشب
زین صرصر فتنه زای هایل
برباد روم غبارم امشب
جز مرگ چه چاره ام صفایی
کافتاد اجل دوچارم امشب
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
ترک کاوش کرد کیوان کوکب آمد یارم امشب
رفت ز اختر بد سری ها شد به سامان کارم امشب
فرهی آموخت دیگر بخت خواب آلوده ام را
خوی بیخوابی چه خوب از دیدهٔ بیدارم امشب
کی رقیب از دست دادی دوش یک دم دامنش را
لوحش الله خوش جدا افتادگنج از مارم امشب
برنگارین رخ نقاب از زلف مشکین بسته گویی
باز شد درها به بزم از تبت و تاتارم امشب
مه به مهرم مشتری و ز کین بری چون زهره کیوان
سعد و نحس از همت افلاک بین غم خوارم امشب
از بداعت های طالع و ز شگرفی های انجم
منتی سنگین تر از گردون به گردن دارم امشب
صبح عیدم شرم فروردین پدید از شام غم شد
در شبستان فصل دی گل ها دمید از خارم امشب
ریختم جان بر وصالش رستم از تیمار هجران
سخت خوش پرداخت دیدار وی از دل یارم امشب
روزگاری صبح کردم شام ها در غم صفایی
راست خواهی بالله از یک عمر برخوردارم امشب
رفت ز اختر بد سری ها شد به سامان کارم امشب
فرهی آموخت دیگر بخت خواب آلوده ام را
خوی بیخوابی چه خوب از دیدهٔ بیدارم امشب
کی رقیب از دست دادی دوش یک دم دامنش را
لوحش الله خوش جدا افتادگنج از مارم امشب
برنگارین رخ نقاب از زلف مشکین بسته گویی
باز شد درها به بزم از تبت و تاتارم امشب
مه به مهرم مشتری و ز کین بری چون زهره کیوان
سعد و نحس از همت افلاک بین غم خوارم امشب
از بداعت های طالع و ز شگرفی های انجم
منتی سنگین تر از گردون به گردن دارم امشب
صبح عیدم شرم فروردین پدید از شام غم شد
در شبستان فصل دی گل ها دمید از خارم امشب
ریختم جان بر وصالش رستم از تیمار هجران
سخت خوش پرداخت دیدار وی از دل یارم امشب
روزگاری صبح کردم شام ها در غم صفایی
راست خواهی بالله از یک عمر برخوردارم امشب
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
به توصیف تو از فرط صباحت
نیفزود از ستایش جز قباحت
به لعلت در حلاوت قیمتی داشت
اگر بودی شکر را این ملاحت
نماند بدر رخشانت در اخلاق
ندارد نطق تا داند فصاحت
اگر این است آن درج نمکسود
بسا ناسور خواهد شد جراحت
به هم چشمیت عبهر آمد از باغ
به جیبش سر در افتاد از وقاحت
بیا از من شنو اوصاف خود را
که در هر کشوری کردم سیاحت
نظیرت را نجستم در تنزه
ندیدت را ندیدم در سماحت
به دل تخم غمت اشکم ثمر داد
عجب محصولی استم زین فلاحت
غریق موج اشکم تن بدین تاب
سمندر را بیا بنگر سباحت
صفایی جان به حسرت دادم آخر
کتابت ختمم آمد زین صراحت
نیفزود از ستایش جز قباحت
به لعلت در حلاوت قیمتی داشت
اگر بودی شکر را این ملاحت
نماند بدر رخشانت در اخلاق
ندارد نطق تا داند فصاحت
اگر این است آن درج نمکسود
بسا ناسور خواهد شد جراحت
به هم چشمیت عبهر آمد از باغ
به جیبش سر در افتاد از وقاحت
بیا از من شنو اوصاف خود را
که در هر کشوری کردم سیاحت
نظیرت را نجستم در تنزه
ندیدت را ندیدم در سماحت
به دل تخم غمت اشکم ثمر داد
عجب محصولی استم زین فلاحت
غریق موج اشکم تن بدین تاب
سمندر را بیا بنگر سباحت
صفایی جان به حسرت دادم آخر
کتابت ختمم آمد زین صراحت