عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۱
به خاک و خون کشیدی ز انتظارم، این چنین باشد!
به آب جلوه ننشاندی غبارم، این چنین باشد!
غبار راه گشتم تا به دامان تو آویزم
گذشتی دامن افشان از غبارم، این چنین باشد!
اگرچه داشتی میخانه ها در پیش دست خود
به یک پیمانه نشکستی خمارم، این چنین باشد!
به امید تو عمری چون صدف آغوش وا کردم
نیاسودی چو گوهر در کنارم، این چنین باشد!
ز آهم سنگ را دل آب گردید و تو سنگین دل
نکردی رحم بر جان فگارم، این چنین باشد!
ترا چون خار در آغوش پروردم به امیدی
نخندیدی چو گل بر روی خارم، این چنین باشد!
خیال بوسه در دل نقش می بستم زخامیها
به پیغامی نکردی شرمسارم، این چنین باشد!
پس از عمری که برخاک فراموشان گذر کردی
نگشتی ساعتی شمع مزارم، این چنین باشد!
زروی آتشین کردی چراغان بزم هر خس را
نکردی رحم بر شبهای تارم، این چنین باشد!
سری ننهادی از مستی چو شاخ گل به دوش من
نکردی پر گل آغوش و کنارم، این چنین باشد!
اگرچه تلخکامم ساختی، ننواختی هرگز
به بوسی زان عقیق آبدارم، این چنین باشد!
ز ابرو صد گره انداختی در رشته کارم
زپرکاری نکردی فکر کارم، این چنین باشد!
نچیدی گل زسیر سینه پرداغ من هرگز
گذشتی چون نسیم از لاله زارم، این چنین باشد!
به فکر صورت حال پریشانم نیفتادی
نگردیدی زرخ آیینه دارم، این چنین باشد!
قرار این بود کز پیمان و عهد من نتابی رو
به هیچ انگاشتی عهد و قرارم، این چنین باشد!
اگرچه صرف در وصف تو کردم فکر صائب را
به تحسینی نکردی شرمسارم، این چنین باشد!
به آب جلوه ننشاندی غبارم، این چنین باشد!
غبار راه گشتم تا به دامان تو آویزم
گذشتی دامن افشان از غبارم، این چنین باشد!
اگرچه داشتی میخانه ها در پیش دست خود
به یک پیمانه نشکستی خمارم، این چنین باشد!
به امید تو عمری چون صدف آغوش وا کردم
نیاسودی چو گوهر در کنارم، این چنین باشد!
ز آهم سنگ را دل آب گردید و تو سنگین دل
نکردی رحم بر جان فگارم، این چنین باشد!
ترا چون خار در آغوش پروردم به امیدی
نخندیدی چو گل بر روی خارم، این چنین باشد!
خیال بوسه در دل نقش می بستم زخامیها
به پیغامی نکردی شرمسارم، این چنین باشد!
پس از عمری که برخاک فراموشان گذر کردی
نگشتی ساعتی شمع مزارم، این چنین باشد!
زروی آتشین کردی چراغان بزم هر خس را
نکردی رحم بر شبهای تارم، این چنین باشد!
سری ننهادی از مستی چو شاخ گل به دوش من
نکردی پر گل آغوش و کنارم، این چنین باشد!
اگرچه تلخکامم ساختی، ننواختی هرگز
به بوسی زان عقیق آبدارم، این چنین باشد!
ز ابرو صد گره انداختی در رشته کارم
زپرکاری نکردی فکر کارم، این چنین باشد!
نچیدی گل زسیر سینه پرداغ من هرگز
گذشتی چون نسیم از لاله زارم، این چنین باشد!
به فکر صورت حال پریشانم نیفتادی
نگردیدی زرخ آیینه دارم، این چنین باشد!
قرار این بود کز پیمان و عهد من نتابی رو
به هیچ انگاشتی عهد و قرارم، این چنین باشد!
اگرچه صرف در وصف تو کردم فکر صائب را
به تحسینی نکردی شرمسارم، این چنین باشد!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۴
نهان در ابر دایم آفتاب زندگی باشد
سیاهی نیل چشم زخم آب زندگی باشد
ز اوقات گرامی آنچه صرف عشق می گردد
به دیوان قیامت در حساب زندگی باشد
به مرگ اختیاری هر که واصل می تواند شد
چرا در عالم پر انقلاب زندگی باشد؟
مخور از ساده لوحی روی دست این سبک جولان
که از طول امل موج سراب زندگی باشد
همان گنجی که داری پیچ و تاب مار از شوقش
نهان در زیر دیوار خراب زندگی باشد
به دست هر که چون ساقی درآید گردن مینا
میان میکشان مالک رقاب زندگی باشد
نباشد دفتر ایام را چون من کهنسالی
اگر شبهای هجران در حساب زندگی باشد
زشیرینی به تلخی صرف گردد باده روشن
همان بهتر که تلخی با شراب زندگی باشد
درین عبرت سرا هر کس که این ده روزه مهلت را
به ناکامی سرآرد کامیاب زندگی باشد
نسازد صیقل اقبال این آیینه را روشن
که ظلمت رزق اسکندر زآب زندگی باشد
زتیغ یار می کردم تهی پهلو، ندانستم
که هر زخم نمایان فتح باب زندگی باشد
به نور عشق دل را زنده کن، مپسند از غفلت
که شمع مرده بر بالین خواب زندگی باشد
کدامین بحر را این سیل دارد در نظر یارب؟
که برق و باد کاهل با شتاب زندگی باشد
چه طرف از زندگی بندد حباب ما در آن دریا
که از هر موجه ای پا در رکاب زندگی باشد
شود هر فردی از اوراق عمرم دست افسوسی
اگر اوقات طاعت در حساب زندگی باشد
زتیغ مرگ، ماه عید می بیند گرفتاری
که از زنجیریان پیچ و تاب زندگی باشد
کنند از کاهلی امروز را فردا سبک مغزان
قیامت نقد پیش خود حساب زندگی باشد
به دوزخ گر برندش در بهشت جاودان باشد
دل صد پاره هر کس کباب زندگی باشد
نگردد تا گره تار نفس در دل زخاموشی
چو کاغذ باد هر فرد از کتاب زندگی باشد
مکن عمر گرامی صرف عشرت همچو بیدردان
که اشک و آه صائب آب و تاب زندگی باشد
سیاهی نیل چشم زخم آب زندگی باشد
ز اوقات گرامی آنچه صرف عشق می گردد
به دیوان قیامت در حساب زندگی باشد
به مرگ اختیاری هر که واصل می تواند شد
چرا در عالم پر انقلاب زندگی باشد؟
مخور از ساده لوحی روی دست این سبک جولان
که از طول امل موج سراب زندگی باشد
همان گنجی که داری پیچ و تاب مار از شوقش
نهان در زیر دیوار خراب زندگی باشد
به دست هر که چون ساقی درآید گردن مینا
میان میکشان مالک رقاب زندگی باشد
نباشد دفتر ایام را چون من کهنسالی
اگر شبهای هجران در حساب زندگی باشد
زشیرینی به تلخی صرف گردد باده روشن
همان بهتر که تلخی با شراب زندگی باشد
درین عبرت سرا هر کس که این ده روزه مهلت را
به ناکامی سرآرد کامیاب زندگی باشد
نسازد صیقل اقبال این آیینه را روشن
که ظلمت رزق اسکندر زآب زندگی باشد
زتیغ یار می کردم تهی پهلو، ندانستم
که هر زخم نمایان فتح باب زندگی باشد
به نور عشق دل را زنده کن، مپسند از غفلت
که شمع مرده بر بالین خواب زندگی باشد
کدامین بحر را این سیل دارد در نظر یارب؟
که برق و باد کاهل با شتاب زندگی باشد
چه طرف از زندگی بندد حباب ما در آن دریا
که از هر موجه ای پا در رکاب زندگی باشد
شود هر فردی از اوراق عمرم دست افسوسی
اگر اوقات طاعت در حساب زندگی باشد
زتیغ مرگ، ماه عید می بیند گرفتاری
که از زنجیریان پیچ و تاب زندگی باشد
کنند از کاهلی امروز را فردا سبک مغزان
قیامت نقد پیش خود حساب زندگی باشد
به دوزخ گر برندش در بهشت جاودان باشد
دل صد پاره هر کس کباب زندگی باشد
نگردد تا گره تار نفس در دل زخاموشی
چو کاغذ باد هر فرد از کتاب زندگی باشد
مکن عمر گرامی صرف عشرت همچو بیدردان
که اشک و آه صائب آب و تاب زندگی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۴
بهار زندگانی با خزان همدوش می باشد
گل این بوستان خمیازه آغوش می باشد
دوامی نیست حسن نازپروردان بستان را
که خون لاله و گل هفته ای در جوش می باشد
به تلخی تا نکرد از خواب شیرین پشه بیدارم
ندانستم که نیشی لازم هر نوش می باشد
مکن ای خرمن گل سرکشی با ما تهیدستان
که این اوراق را شیرازه از آغوش می باشد
نباشد دیده های شرمگین را بهره از روزی
تهی چشمی زنعمت قسمت سرپوش می باشد
مرا از خانه زنبور شهد این نکته روشن شد
که چون افتاد منزل مختصر، پرنوش می باشد
زجوش باده تا شد خشت خم سیراب، دانستم
که رزق خاکساران باده سرجوش می باشد
سراپا چشم شو تا دامن مطلب به دست آری
که زر چون حلقه گردد جای او در گوش می باشد
ببند از گفتگو لب تا دلت روشن شود صائب
که این آیینه را صیقل لب خاموش می باشد
گل این بوستان خمیازه آغوش می باشد
دوامی نیست حسن نازپروردان بستان را
که خون لاله و گل هفته ای در جوش می باشد
به تلخی تا نکرد از خواب شیرین پشه بیدارم
ندانستم که نیشی لازم هر نوش می باشد
مکن ای خرمن گل سرکشی با ما تهیدستان
که این اوراق را شیرازه از آغوش می باشد
نباشد دیده های شرمگین را بهره از روزی
تهی چشمی زنعمت قسمت سرپوش می باشد
مرا از خانه زنبور شهد این نکته روشن شد
که چون افتاد منزل مختصر، پرنوش می باشد
زجوش باده تا شد خشت خم سیراب، دانستم
که رزق خاکساران باده سرجوش می باشد
سراپا چشم شو تا دامن مطلب به دست آری
که زر چون حلقه گردد جای او در گوش می باشد
ببند از گفتگو لب تا دلت روشن شود صائب
که این آیینه را صیقل لب خاموش می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۶
صفا دارد جهان تا دل زکلفت پاک می باشد
شود ماتم سرا عالم چو دل غمناک می باشد
دهد چون مشکلی رو، دست در دامان ساقی زن
که می روشنگر آیینه ادراک می باشد
به فکر عالم بالاست دل در خاکساریها
نظر بر ابر دارد دانه تا در خاک می باشد
مرا آن کس که در بند لباس آرد نمی داند
که بر عاشق گریبان حلقه فتراک می باشد
زغیرت خون شبنم می خورد بلبل، نمی داند
که آب روی گل از دیده نمناک می باشد
نباشد هیچ دست از دست اهل جود بالاتر
که هر نخل بلندی زیر دست تاک می باشد
بود بر نهر حکم چشمه در هر حالتی جاری
زبان هم پاک می گردد اگر دل پاک می باشد
مرا از چنگل و منقار باز این علم حاصل شد
که هر نار است درگیرندگی چالاک می باشد
چو داغ لاله صائب از سیاهی برنمی آید
دل هر کس کباب از روی آتشناک می باشد
شود ماتم سرا عالم چو دل غمناک می باشد
دهد چون مشکلی رو، دست در دامان ساقی زن
که می روشنگر آیینه ادراک می باشد
به فکر عالم بالاست دل در خاکساریها
نظر بر ابر دارد دانه تا در خاک می باشد
مرا آن کس که در بند لباس آرد نمی داند
که بر عاشق گریبان حلقه فتراک می باشد
زغیرت خون شبنم می خورد بلبل، نمی داند
که آب روی گل از دیده نمناک می باشد
نباشد هیچ دست از دست اهل جود بالاتر
که هر نخل بلندی زیر دست تاک می باشد
بود بر نهر حکم چشمه در هر حالتی جاری
زبان هم پاک می گردد اگر دل پاک می باشد
مرا از چنگل و منقار باز این علم حاصل شد
که هر نار است درگیرندگی چالاک می باشد
چو داغ لاله صائب از سیاهی برنمی آید
دل هر کس کباب از روی آتشناک می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۷
گرفتاری به قدر رشته آمال می باشد
دلی کز آرزو شد پاک فارغبال می باشد
شبیخون نسیم صبح را افسانه می داند
سر هر کس گرانخواب از می اقبال می باشد
شدم سر در هوا از کوته اندیشی، ندانستم
که باغ دلگشا اینجا به زیر بال می باشد
زجمعیت نباشد بهره ای چشم حریصان را
زخرمن گرد رزق دیده غربال می باشد
همان بهتر که نگشایی لب پرشکوه ما را
چه غیر از خون گره در پرده تبخال می باشد؟
ندارد چون سر بیمار آسایش به یک بالین
زبان هر که در فرمان قیل و قال می باشد
نگردد چشم حسرت مانع عمر از سبکسیری
کجا سد ره آب روان غربال می باشد؟
زغفلت عین ادبارست اقبال خودآرایان
که دایم دیده طاوس در دنبال می باشد
صدف را می شود مهر خموشی دانه گوهر
زبان و اصلان از لاف و دعوی لال می باشد
مرا هم صبح امید از خط او می شود طالع
شب ادبار اگر آبستن اقبال می باشد
زتسلیم و رضا آزاده ای صائب خبر دارد
که در فقر و غنا حالش به یک منوال می باشد
دلی کز آرزو شد پاک فارغبال می باشد
شبیخون نسیم صبح را افسانه می داند
سر هر کس گرانخواب از می اقبال می باشد
شدم سر در هوا از کوته اندیشی، ندانستم
که باغ دلگشا اینجا به زیر بال می باشد
زجمعیت نباشد بهره ای چشم حریصان را
زخرمن گرد رزق دیده غربال می باشد
همان بهتر که نگشایی لب پرشکوه ما را
چه غیر از خون گره در پرده تبخال می باشد؟
ندارد چون سر بیمار آسایش به یک بالین
زبان هر که در فرمان قیل و قال می باشد
نگردد چشم حسرت مانع عمر از سبکسیری
کجا سد ره آب روان غربال می باشد؟
زغفلت عین ادبارست اقبال خودآرایان
که دایم دیده طاوس در دنبال می باشد
صدف را می شود مهر خموشی دانه گوهر
زبان و اصلان از لاف و دعوی لال می باشد
مرا هم صبح امید از خط او می شود طالع
شب ادبار اگر آبستن اقبال می باشد
زتسلیم و رضا آزاده ای صائب خبر دارد
که در فقر و غنا حالش به یک منوال می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۹
زدوری بیش وصل دلبران جانکاه می باشد
خطر در منزل اینجا بیشتر از راه می باشد
سفیدیهای مو بی پرده سازد رو سیاهی را
کلف وقت تمامیها عیان از ماه می باشد
از ان از کنج عزلت بر نیارم سر که یوسف را
خطر از قیمت نازل فزون از چاه می باشد
نباشد چشم زیر پای خود، سر در هوایان را
زعیب خویشتن کی عیبجو آگاه می باشد
به بی مغزان توجه اختر دولت فزون دارد
زخرمن کهربا مایل به جذب کاه می باشد
به تنهایی توان افتاد پیش از کاروان صائب
که بر راه آورد زور آن که بی همراه می باشد
خطر در منزل اینجا بیشتر از راه می باشد
سفیدیهای مو بی پرده سازد رو سیاهی را
کلف وقت تمامیها عیان از ماه می باشد
از ان از کنج عزلت بر نیارم سر که یوسف را
خطر از قیمت نازل فزون از چاه می باشد
نباشد چشم زیر پای خود، سر در هوایان را
زعیب خویشتن کی عیبجو آگاه می باشد
به بی مغزان توجه اختر دولت فزون دارد
زخرمن کهربا مایل به جذب کاه می باشد
به تنهایی توان افتاد پیش از کاروان صائب
که بر راه آورد زور آن که بی همراه می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۳
دل پر آرزو خالی زشور و شر نمی باشد
که گوش امن در دریای بی لنگر نمی باشد
تو از کوتاه بینی ها اجل را دور می دانی
وگرنه غایبی از مرگ حاضرتر نمی باشد
ندارد شکوه ای از تیره بختیها دل روشن
که اخگر را لباسی به زخاکستر نمی باشد
زعرض حال خاموشم که زخم اهل غیرت را
بغیر از لب گزیدن بخیه دیگر نمی باشد
دل آزاده زود از قید هستی می جهد بیرون
سپند شوخ یک دم بیش در مجمر نمی باشد
ز اشک و آه مگسل گر دل خود جمع می خواهی
که این اوراق را شیرازه دیگر نمی باشد
زوصل نوخطان بردار صائب کام دل اینجا
که در فردوس این ریحان جان پرور نمی باشد
که گوش امن در دریای بی لنگر نمی باشد
تو از کوتاه بینی ها اجل را دور می دانی
وگرنه غایبی از مرگ حاضرتر نمی باشد
ندارد شکوه ای از تیره بختیها دل روشن
که اخگر را لباسی به زخاکستر نمی باشد
زعرض حال خاموشم که زخم اهل غیرت را
بغیر از لب گزیدن بخیه دیگر نمی باشد
دل آزاده زود از قید هستی می جهد بیرون
سپند شوخ یک دم بیش در مجمر نمی باشد
ز اشک و آه مگسل گر دل خود جمع می خواهی
که این اوراق را شیرازه دیگر نمی باشد
زوصل نوخطان بردار صائب کام دل اینجا
که در فردوس این ریحان جان پرور نمی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۷
نظرگاهی مرا غیر از دل روشن نمی باشد
که هرگز مرغ زیرک غافل از روزن نمی باشد
به عزت مردن از بی اعتباری زیستن خوشتر
چراغ روز را پروایی از کشتن نمی باشد
خمار عیش در خمیازه دارد غنچه گل را
وگرنه خنده شادی درین گلشن نمی باشد
به فریاد آورد آمیزش ناجنس آتش را
ندارد ناله ای تا آب با روغن نمی باشد
فروغ آفتاب و مه نظرها را کند روشن
چراغ خانه دل جز می روشن نمی باشد
مرا مستغنی از تعلیم دارد سینه روشن
به رهبر حاجتی در وادی ایمن نمی باشد
مدارا با گرانان کن که عیسی از سبکروحی
اگر بر آسمان رفته است بی سوزن نمی باشد
به جوهر احتیاجی نیست صائب کوه آهن را
چو دل افتاد محکم حاجت جوشن نمی باشد
که هرگز مرغ زیرک غافل از روزن نمی باشد
به عزت مردن از بی اعتباری زیستن خوشتر
چراغ روز را پروایی از کشتن نمی باشد
خمار عیش در خمیازه دارد غنچه گل را
وگرنه خنده شادی درین گلشن نمی باشد
به فریاد آورد آمیزش ناجنس آتش را
ندارد ناله ای تا آب با روغن نمی باشد
فروغ آفتاب و مه نظرها را کند روشن
چراغ خانه دل جز می روشن نمی باشد
مرا مستغنی از تعلیم دارد سینه روشن
به رهبر حاجتی در وادی ایمن نمی باشد
مدارا با گرانان کن که عیسی از سبکروحی
اگر بر آسمان رفته است بی سوزن نمی باشد
به جوهر احتیاجی نیست صائب کوه آهن را
چو دل افتاد محکم حاجت جوشن نمی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۰
شدم آسوده تا از دیده اشک لاله رنگ آمد
نهادم پشت بر دیوار تا پایم به سنگ آمد
غم عالم چه حد دارد به گرد عاشقان گردد؟
حصار عافیت دیوانه را خوی پلنگ آمد
حذر از دشمنی کن کز طریق صلح می آید
از ان دشمن چرا ترسد کسی کز راه جنگ آمد؟
صفیر دلخراشی می فشارد بر جگر ناخن
کدامین شیشه دل باز در راهش به سنگ آمد؟
به دست کوتهم رحمت کن ای دامان عریانی
که از چین جبین آستین دستم به تنگ آمد
نه از مسجد فتوحی شد نه از میخانه امدادی
به هر جانب که رفتم پای امیدم به سنگ آمد
به اندک روزگاری جامه بر تن می درد صائب
به رنگ غنچه هر کس در گلستان دست تنگ آمد
نهادم پشت بر دیوار تا پایم به سنگ آمد
غم عالم چه حد دارد به گرد عاشقان گردد؟
حصار عافیت دیوانه را خوی پلنگ آمد
حذر از دشمنی کن کز طریق صلح می آید
از ان دشمن چرا ترسد کسی کز راه جنگ آمد؟
صفیر دلخراشی می فشارد بر جگر ناخن
کدامین شیشه دل باز در راهش به سنگ آمد؟
به دست کوتهم رحمت کن ای دامان عریانی
که از چین جبین آستین دستم به تنگ آمد
نه از مسجد فتوحی شد نه از میخانه امدادی
به هر جانب که رفتم پای امیدم به سنگ آمد
به اندک روزگاری جامه بر تن می درد صائب
به رنگ غنچه هر کس در گلستان دست تنگ آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۸
دل شیرین نمی گردد به سیل از جای خود، ورنه
زکوه بیستون تردستی من سنگ گرداند
هوس را عشق می سازد دل سوزان من صائب
خس و خاشاک را این شعله زرین چنگ گرداند
نه از رحم است اگر رخسار جانان رنگ گرداند
که از نیرنگ هر ساعت لباس جنگ گرداند
مده راه شکایت خاطر آزرده ما را
کز این سیل غبارآلود دریا رنگ گرداند
ره خوابیده در دامان این صحرا نمی ماند
مرا گر کاروانسالار پیشاهنگ گرداند
غم عقبی به فارغبالی من برنمی آید
چه حد دارد غم دنیا مرا دلتنگ گرداند؟
اگرچه آب گردیدم چو شبنم چشم آن دارم
که بیرنگی مرا با خار و گل یکرنگ گرداند
زکوه بیستون تردستی من سنگ گرداند
هوس را عشق می سازد دل سوزان من صائب
خس و خاشاک را این شعله زرین چنگ گرداند
نه از رحم است اگر رخسار جانان رنگ گرداند
که از نیرنگ هر ساعت لباس جنگ گرداند
مده راه شکایت خاطر آزرده ما را
کز این سیل غبارآلود دریا رنگ گرداند
ره خوابیده در دامان این صحرا نمی ماند
مرا گر کاروانسالار پیشاهنگ گرداند
غم عقبی به فارغبالی من برنمی آید
چه حد دارد غم دنیا مرا دلتنگ گرداند؟
اگرچه آب گردیدم چو شبنم چشم آن دارم
که بیرنگی مرا با خار و گل یکرنگ گرداند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۹
زگرمی خون من جوهر به تیغ او بسوزاند
فروغ لاله من آب را در جو بسوزاند
دل آن طالع کجا دارد کز آن رخسار گل چیند؟
مگر دلهای شب داغی به یاد او بسوزاند
میسر نیست از دنیا گذشتن هر سبکرو را
که این صحرا نفس در سینه آهو بسوزاند
به تیغ خویش رحمی کن نداری رحم اگر برمن
که جوهر را زگرمی خون من چون مو بسوزاند
به داغ ناامیدی خرمن خورشید می سوزد
کجا مشت خس و خار مرا آن رو بسوزاند؟
نگردد آب از سنگین دلی در حلقه چشمش
دو عالم را اگر برق نگاه او بسوزاند
پس از مردن به خاک من گل افشاندن به آن ماند
که با صندل عزیز خویش را هندو بسوزاند
زدود عنبرینش بوی ریحان بهشت آید
سپندی را که صائب آتش آن رو بسوزاند
فروغ لاله من آب را در جو بسوزاند
دل آن طالع کجا دارد کز آن رخسار گل چیند؟
مگر دلهای شب داغی به یاد او بسوزاند
میسر نیست از دنیا گذشتن هر سبکرو را
که این صحرا نفس در سینه آهو بسوزاند
به تیغ خویش رحمی کن نداری رحم اگر برمن
که جوهر را زگرمی خون من چون مو بسوزاند
به داغ ناامیدی خرمن خورشید می سوزد
کجا مشت خس و خار مرا آن رو بسوزاند؟
نگردد آب از سنگین دلی در حلقه چشمش
دو عالم را اگر برق نگاه او بسوزاند
پس از مردن به خاک من گل افشاندن به آن ماند
که با صندل عزیز خویش را هندو بسوزاند
زدود عنبرینش بوی ریحان بهشت آید
سپندی را که صائب آتش آن رو بسوزاند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۲
نگردد زهر سبز آنجا که تریاق از زمین روید
در آن کشور که باشد غمگساری غم کجا ماند؟
خدنگ راست رو زود از کمان دلگیر می گردد
دل آگاه در زیر فلک یک دم کجا ماند؟
زهر گردش فلک بر خاک ریزد رنگ طوفانی
بنای عمر با این سیلها محکم کجا ماند؟
هجوم بوالهوس نگذاشت در کوی تو یک عاشق
درین هنگامه پر دیو و دد آدم کجا ماند؟
اگر سنجی به میزان وفا کوه غم ما را
ترا در پله انصاف، سنگ کم کجا ماند؟
زبی شرمی نماند آبروی نیکوان صائب
حیا تا هست این گلزار بی شبنم کجا ماند؟
در آن دل از هلاک عشقبازان غم کجا ماند؟
گره در خاطر خورشید از شبنم کجا ماند؟
عبث پیچیده در جان سبکرو جسم پا در گل
مسیحای زمان در دامن مریم کجا ماند؟
چنین کز دیده شوخ کواکب می جهد آتش
دل بی داغ در معموره عالم کجا ماند؟
مسلسل چون شود امواج، می پاشد ز هم کشتی
به حال خویش دل در زلف خم در خم کجا ماند؟
در آن کشور که باشد غمگساری غم کجا ماند؟
خدنگ راست رو زود از کمان دلگیر می گردد
دل آگاه در زیر فلک یک دم کجا ماند؟
زهر گردش فلک بر خاک ریزد رنگ طوفانی
بنای عمر با این سیلها محکم کجا ماند؟
هجوم بوالهوس نگذاشت در کوی تو یک عاشق
درین هنگامه پر دیو و دد آدم کجا ماند؟
اگر سنجی به میزان وفا کوه غم ما را
ترا در پله انصاف، سنگ کم کجا ماند؟
زبی شرمی نماند آبروی نیکوان صائب
حیا تا هست این گلزار بی شبنم کجا ماند؟
در آن دل از هلاک عشقبازان غم کجا ماند؟
گره در خاطر خورشید از شبنم کجا ماند؟
عبث پیچیده در جان سبکرو جسم پا در گل
مسیحای زمان در دامن مریم کجا ماند؟
چنین کز دیده شوخ کواکب می جهد آتش
دل بی داغ در معموره عالم کجا ماند؟
مسلسل چون شود امواج، می پاشد ز هم کشتی
به حال خویش دل در زلف خم در خم کجا ماند؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۳
ز اسباب جهان حسرت به دنیادار می ماند
زگل آخر به دست گلفروشان خار می ماند
به آزادی توانگر شو که در ایام بی برگی
همین سرو و صنوبر سبز در گلزار می ماند
سبک مغزان بزم خاک معذورند در مستی
که با رطل گران آسمان هشیار می ماند؟
زخود بیرون شدن را همتی چون سیل می باید
که در ریگ روان آن تنک از کار می ماند
زپرداز دل روشن سیه شد روزگار من
به روشنگر چه از آیینه جز زنگار می ماند؟
ندارد خودنمایی عاقبت، در گوشه ای بنشین
که گل پژمرده می گردد چو بر دستار می ماند
کجا تن پروران را جذبه توفیق دریابد؟
نبیند کهربا کاهی که بر دیوار می ماند
مده از دست دامان نکویان چون به دست افتد
که رزق گل شود آبی که در گلزار می ماند
مگر بندد حجاب عشق چشم چهره پردازش
وگرنه زود دست کوهکن از کار می ماند
چه بیتاب است جان عاشقان در باز گردیدن
صدا زین بیشتر در دامن کهسار می ماند
در آن کشور که صائب مشتری کوتاه بین باشد
متاع یوسفی بسیار در بازار می ماند
زگل آخر به دست گلفروشان خار می ماند
به آزادی توانگر شو که در ایام بی برگی
همین سرو و صنوبر سبز در گلزار می ماند
سبک مغزان بزم خاک معذورند در مستی
که با رطل گران آسمان هشیار می ماند؟
زخود بیرون شدن را همتی چون سیل می باید
که در ریگ روان آن تنک از کار می ماند
زپرداز دل روشن سیه شد روزگار من
به روشنگر چه از آیینه جز زنگار می ماند؟
ندارد خودنمایی عاقبت، در گوشه ای بنشین
که گل پژمرده می گردد چو بر دستار می ماند
کجا تن پروران را جذبه توفیق دریابد؟
نبیند کهربا کاهی که بر دیوار می ماند
مده از دست دامان نکویان چون به دست افتد
که رزق گل شود آبی که در گلزار می ماند
مگر بندد حجاب عشق چشم چهره پردازش
وگرنه زود دست کوهکن از کار می ماند
چه بیتاب است جان عاشقان در باز گردیدن
صدا زین بیشتر در دامن کهسار می ماند
در آن کشور که صائب مشتری کوتاه بین باشد
متاع یوسفی بسیار در بازار می ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۴
زخون خوردن اثرهای نمایان باز می ماند
ز آهو نافه، گفتار از سخن پرداز می ماند
زیک هشیار بزم میکشان افسرده می گردد
به اندک مایه ای، شیر از روانی باز می ماند
متاب از سختی ایام روی دل که آیینه
چو گرداند زصیقل روی، بی پرداز می ماند
اگر این است حسن عاقبت مطلب روایان را
به مطلب می رسد هر کس زمطلب باز می ماند
مرو در خون صید لاغر من کز شکار من
همین مشت پری در چنگل شهباز می ماند
رجا و خوف را در هیچ حال از کف مده صائب
که چون یک بال گردد مرغ از پرواز می ماند
ز آهو نافه، گفتار از سخن پرداز می ماند
زیک هشیار بزم میکشان افسرده می گردد
به اندک مایه ای، شیر از روانی باز می ماند
متاب از سختی ایام روی دل که آیینه
چو گرداند زصیقل روی، بی پرداز می ماند
اگر این است حسن عاقبت مطلب روایان را
به مطلب می رسد هر کس زمطلب باز می ماند
مرو در خون صید لاغر من کز شکار من
همین مشت پری در چنگل شهباز می ماند
رجا و خوف را در هیچ حال از کف مده صائب
که چون یک بال گردد مرغ از پرواز می ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۲
سر شوریده را فکر سرانجامی نمی ماند
چو عشق آمد دگر اندیشه خامی نمی ماند
همین راهی که از دوری نمایان نیست پایانش
اگر از خود قدم بیرون نهی گامی نمی ماند
چه آسوده است از دل واپسی جان سبکروحش
کسی کز وی درین وحشت سرا نامی نمی ماند
چنین گر آفتاب عشق سازد عام فیض خود
جهان آب و گل را میوه خامی نمی ماند
اگر بی پرده گردد لذت خونخواری عاشق
خرابات مغان را باده آشامی نمی ماند
زشوخی جلوه او می برد با خویش دلها را
از ان آهوی وحشی در زمین دامی نمی ماند
چنین پرشور از ان کان ملاحت گر جهان گردد
رگ تلخی درین بستان به بادامی نمی ماند
به جمع مال کوشد خواجه چون زنبور، ازین غافل
که چون شد خانه اش پر، جای آرامی نمی ماند
چنین خواهد به هم انداخت ساقی گر حریفان را
زسنگ فتنه سالم شیشه و جامی نمی ماند
زترک غنچه خسبی شد پریشان صائب احوالم
چوگل برداشت دست از خویش، اندامی نمی ماند
چو عشق آمد دگر اندیشه خامی نمی ماند
همین راهی که از دوری نمایان نیست پایانش
اگر از خود قدم بیرون نهی گامی نمی ماند
چه آسوده است از دل واپسی جان سبکروحش
کسی کز وی درین وحشت سرا نامی نمی ماند
چنین گر آفتاب عشق سازد عام فیض خود
جهان آب و گل را میوه خامی نمی ماند
اگر بی پرده گردد لذت خونخواری عاشق
خرابات مغان را باده آشامی نمی ماند
زشوخی جلوه او می برد با خویش دلها را
از ان آهوی وحشی در زمین دامی نمی ماند
چنین پرشور از ان کان ملاحت گر جهان گردد
رگ تلخی درین بستان به بادامی نمی ماند
به جمع مال کوشد خواجه چون زنبور، ازین غافل
که چون شد خانه اش پر، جای آرامی نمی ماند
چنین خواهد به هم انداخت ساقی گر حریفان را
زسنگ فتنه سالم شیشه و جامی نمی ماند
زترک غنچه خسبی شد پریشان صائب احوالم
چوگل برداشت دست از خویش، اندامی نمی ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۸
کجا آسان زقید جسم پای دل برون آید؟
نپوسد دانه تا در خاک کی از گل برون آید؟
عجب رسمی است در دریای بی پایان نومیدی
که هر کس دل به دریا کرد از ساحل برون آید
گرفتم سهل کار عشقبازی را، ندانستم
که هر کاری که آسان بشمری مشکل برون آید
زهمراهان به ناسازی بریدن نیست کار من
که می سوزم اگر خاری زپای دل برون آید
به علم ظاهری آراستم دل را، ندانستم
که این فرد از میان فردها باطل برون آید
از ان مجلس که ساقی گردش چشم بتان باشد
بط می چون خروس بی محل بسمل برون آید
از ان گلشن که چشم شور من میراب آن باشد
به جای غنچه گل عقده مشکل برون آید
چه خواهد بود یارب حال نخل میوه دار او
در آن گلشن که پای سرو دیر از گل برون آید
چنین کز چشم بیمار تو می آید نگه بیرون
مگر لیلی به چندین ناز از محمل برون آید
از ان رخسار عالمسوز من جان می برم صائب
اگر با بال و پر پروانه از محفل برون آید
نپوسد دانه تا در خاک کی از گل برون آید؟
عجب رسمی است در دریای بی پایان نومیدی
که هر کس دل به دریا کرد از ساحل برون آید
گرفتم سهل کار عشقبازی را، ندانستم
که هر کاری که آسان بشمری مشکل برون آید
زهمراهان به ناسازی بریدن نیست کار من
که می سوزم اگر خاری زپای دل برون آید
به علم ظاهری آراستم دل را، ندانستم
که این فرد از میان فردها باطل برون آید
از ان مجلس که ساقی گردش چشم بتان باشد
بط می چون خروس بی محل بسمل برون آید
از ان گلشن که چشم شور من میراب آن باشد
به جای غنچه گل عقده مشکل برون آید
چه خواهد بود یارب حال نخل میوه دار او
در آن گلشن که پای سرو دیر از گل برون آید
چنین کز چشم بیمار تو می آید نگه بیرون
مگر لیلی به چندین ناز از محمل برون آید
از ان رخسار عالمسوز من جان می برم صائب
اگر با بال و پر پروانه از محفل برون آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۲
به آسانی به روی زرد ما کی رنگ می آید؟
به دور ما می لعلی برون از سنگ می آید
تپیدنهای دل در گوش من آهسته می گوید
که از تمهید صلح یار بوی جنگ می آید
اگر سیل سبکرفتار در دنبال من باشد
همان از خواب سنگین، پای من بر سنگ می آید
من دیوانه بی اودر حریم خلد اگر باشم
گل و شبنم به چشمم دامن پر سنگ می آید
زعشق پاکدامن حسن سرکش وحشتی دارد
که طوطی در نظر آیینه را چون زنگ می آید
نمی گردد حجاب اهل بینش عالم صورت
به چشم می شناسان نشأه پیش از زنگ می آید
زحسن عاقبت نومید نتوان شد به دل سختی
نه آخر ناقه صالح برون از سنگ می آید؟
زخاک افسرده تر، از باد سر گردانترم صائب
علاج درد من از آب آتش رنگ می آید
به دور ما می لعلی برون از سنگ می آید
تپیدنهای دل در گوش من آهسته می گوید
که از تمهید صلح یار بوی جنگ می آید
اگر سیل سبکرفتار در دنبال من باشد
همان از خواب سنگین، پای من بر سنگ می آید
من دیوانه بی اودر حریم خلد اگر باشم
گل و شبنم به چشمم دامن پر سنگ می آید
زعشق پاکدامن حسن سرکش وحشتی دارد
که طوطی در نظر آیینه را چون زنگ می آید
نمی گردد حجاب اهل بینش عالم صورت
به چشم می شناسان نشأه پیش از زنگ می آید
زحسن عاقبت نومید نتوان شد به دل سختی
نه آخر ناقه صالح برون از سنگ می آید؟
زخاک افسرده تر، از باد سر گردانترم صائب
علاج درد من از آب آتش رنگ می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۷
زمن راز دل صدچاک پوشیدن نمی آید
زبوی گل، نفس در سینه دزدیدن نمی آید
اگرچه خار این بستانم، اما خار دیوارم
زدست کوته من دل خراشیدن نمی آید
اگر دریای گوهر زیر دامن چون حباب آرم
زچشم سیر من بر خویش بالیدن نمی آید
زخواب نیستی برجسته ام از شورش هستی
زدست من بغیر از چشم مالیدن نمی آید
فلکها سینه می دزدند از داغ جنون من
زهر کم ظرف رطل عشق نوشیدن نمی آید
مرا مست لقا سر در بیابان جهان دادی
ندانستی زمستان غیر لغزیدن نمی آید؟
به هر سروی که پیچم نگسلم پیوند از و هرگز
زمن چون تاک بر هر نخل پیچیده نمی آید
بشو دست از جهان گر چشم فیض از صبحدم داری
که از دست نگارین شیر دوشیدن نمی آید
به یک نیت تمام عمر می آرم بسر صائب
به هر نیت زمن چون قرعه غلطیدن نمی آید
زبوی گل، نفس در سینه دزدیدن نمی آید
اگرچه خار این بستانم، اما خار دیوارم
زدست کوته من دل خراشیدن نمی آید
اگر دریای گوهر زیر دامن چون حباب آرم
زچشم سیر من بر خویش بالیدن نمی آید
زخواب نیستی برجسته ام از شورش هستی
زدست من بغیر از چشم مالیدن نمی آید
فلکها سینه می دزدند از داغ جنون من
زهر کم ظرف رطل عشق نوشیدن نمی آید
مرا مست لقا سر در بیابان جهان دادی
ندانستی زمستان غیر لغزیدن نمی آید؟
به هر سروی که پیچم نگسلم پیوند از و هرگز
زمن چون تاک بر هر نخل پیچیده نمی آید
بشو دست از جهان گر چشم فیض از صبحدم داری
که از دست نگارین شیر دوشیدن نمی آید
به یک نیت تمام عمر می آرم بسر صائب
به هر نیت زمن چون قرعه غلطیدن نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۶
نکویان را عتاب و لطف با هم یار می باید
زبان تلخ با لبهای شکر بار می باید
درین بستانسرا چون سرو معشوقی و رعنایی
به قامت راست ناید، شیوه رفتار می باید
نه آسان است جمع آوردن اسباب دلداری
رخ آیینه سان و خط چون زنگار می باید
زجوش مشتری گیرد بلندی قیمت گوهر
قماش ماه کنعان بر سر بازار می باید
حیا از عهده این خیره چشمان برنمی آید
گلستان ترا گوش گران، دیوار می باید
به مژگان بیستون را می توان برداشتن از جا
همین روی دلی زان یار شیرین کار می باید
زلیخا چشم یاری از صبا دارد، نمی داند
که بوی پیرهن را چشم چون دستار می باید
نه آسان است سر از حلقه مستان برون بردن
سری آشفته تر از طره دستار می باید
متاع من همه گفتار بی کردار و در محشر
پی سودا همه کردار بی گفتار می باید
به شب بیداری از نیرنگ می ایمن مشو صائب
که مکر دختر رز را دل بیدار می باید
زبان تلخ با لبهای شکر بار می باید
درین بستانسرا چون سرو معشوقی و رعنایی
به قامت راست ناید، شیوه رفتار می باید
نه آسان است جمع آوردن اسباب دلداری
رخ آیینه سان و خط چون زنگار می باید
زجوش مشتری گیرد بلندی قیمت گوهر
قماش ماه کنعان بر سر بازار می باید
حیا از عهده این خیره چشمان برنمی آید
گلستان ترا گوش گران، دیوار می باید
به مژگان بیستون را می توان برداشتن از جا
همین روی دلی زان یار شیرین کار می باید
زلیخا چشم یاری از صبا دارد، نمی داند
که بوی پیرهن را چشم چون دستار می باید
نه آسان است سر از حلقه مستان برون بردن
سری آشفته تر از طره دستار می باید
متاع من همه گفتار بی کردار و در محشر
پی سودا همه کردار بی گفتار می باید
به شب بیداری از نیرنگ می ایمن مشو صائب
که مکر دختر رز را دل بیدار می باید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷۸
هرکه تسلیم به فرمان قضا می گردد
بر سرش ابر بلا بال هما می گردد
چه ضرورست کشیدن ز مسیحا منت؟
کامرانی چو کند درد، دوا می گردد
بی ریاضت نتوان شهره آفاق شدن
مه چو لاغر شود انگشت نما می گردد
واصلان گوش ندارند به افسانه عقل
راه گم کرده پی بانگ درا می گردد
در تمنای تو ای قافله سالار بهار
گل جدا، رنگ جدا، بوی جدا می گردد
صائب از منت صیقل جگرم گشت کباب
ای خوش آن آینه کز خود به صفا می گردد
بر سرش ابر بلا بال هما می گردد
چه ضرورست کشیدن ز مسیحا منت؟
کامرانی چو کند درد، دوا می گردد
بی ریاضت نتوان شهره آفاق شدن
مه چو لاغر شود انگشت نما می گردد
واصلان گوش ندارند به افسانه عقل
راه گم کرده پی بانگ درا می گردد
در تمنای تو ای قافله سالار بهار
گل جدا، رنگ جدا، بوی جدا می گردد
صائب از منت صیقل جگرم گشت کباب
ای خوش آن آینه کز خود به صفا می گردد