عبارات مورد جستجو در ۴۹۶ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۹
دانی بچه ماند ای بت حور نژاد
خالی که میانه دو ابروت فتاد
گوئی که مگر کاتب تقدیر ز مشک
بر ماه دو نون کشید و یکنقطه نهاد
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰۰
ما با رخ و زلفین تو بی ترس و هراس
یک بار دگر عشق نهادیم اساس
با آنک رخ تو هست در سایه زلف
ماننده آفتاب در عقده رأس
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۵
آن بت که دلم شیفته شد بر چشمش
مستست بسان نرگس تر چشمش
گه گه بکرشمه میزند چشم بهم
یارب مرساد چشم بد در چشمش
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰۹
رخسار ترا ماه ختن میگویم
بالای ترا سرو سمن میکویم
هر کس که ترا دید همین میگوید
اول سخنی نیست که من میگویم
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٢٢ - ترجمه
کمان آسا شد این قد چو تیرم
ز بس کز صدمت دهرم رسد کوب
کنون پشتی بخم در کف عصائی
کمانی را همی مانم زه از چوب
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۷ - ابر کمانگیر
زهی ابری که شرق و غرب عالم
ز راه دیده در لولو گرفتی
ز بهر تیر باران زمین را
کمان سام در بازو گرفتی
چو دست رکن دین خواهی که باشی؟
که در بخشش طریق او گرفتی
ده انگشت چو ده دریاست او را
تو از یک عشراین نیرو گرفتی
تو آن دست گهر باران او را
قیاس از خویشتن نیکو گرفتی
که او خندان دهد خلعت چنان نغز
که تو سنجاب ازو ده تو گرفتی
تو زین ده قطره کز دیده براندی
هزار آژنگ در ابرو گرفتی
ازینت ریشخندی میدهد برق
که از شرم آستین بررو گرفتی
بطعنه رعد میگوید که احسنت
نکو الحق جهان درکو گرفتی
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۶
بزلف کژّ ولیکن بقدّ و قامت راست
به تن درست و لیکن بچشمکان بیمار
اگر سر آرد یار آن سنان او نشگفت
هر آینه چو همه خون خورد سر آرد بار
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳
شب و روزند انبای زمانه
بگویم کز چه معنی گر تو خواهی
بدین معنی که با هم در نفاقند
تمامی از رعیت تا سپاهی
به معنی در میانشان آن قدر بعد
که باشد از سفیدی تا سیاهی
به صورت آن چنان پیوسته با هم
که مو را در میانه نیست راهی
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
اول طلب بخت بلندی باید
وانگه ز لب تو نوش خندی باید
از بزم مرانم چو نشستی با غیر
کای صحبت گرم را سپندی باید
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۴
دی توبه به امر دوستی بشکستم
وامروز بتوبه کردن از غم رستم
چون عضو شکسته ی که بد بسته شود
بشکستم توبه را و از نو بستم
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۸
تا چند به بزم غیر تنها رفتن
تنها بر هر بی سر و بی پا رفتن
ترسم که چو خورشید رخت زرد کند
ناخوانده چو خورشید به هرجا رفتن
امامی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
بربود دلم، در چمنی، سرو روانی
زرین کمری، سیمبری، موی میانی
خورشید وشی؛ ماه رخی، زهره جبینی
یاقوت لبی، سنگدلی، تنگ دهانی
عیسی نفسی، خضر دمی، خاتم دوران
جم مرتبتی، تاجوری، شاه نشانی
شکر شکرینی، چو شکر در دل خلقی
شوخی نمی کنی، چو نمک، شور جهانی
در چشم امل، معجزه ی آب حیاتی
در باب سخن نادره سحر بیانی
جادو فکنی، عشوه گری، فتنه پرستی
لشکر شکنی، تیر قدی، سخت کمانی
بیداد گری، کج کلهی، عربده جوئی
آسیب دلی، رنج تنی، راحت جانی
بی زلف و رخت حاصل ترکیب امامی
آهی و سرکشی و بخاری و دخانی
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۳۵ - العبودیة
بر خاک در تو تحفه گر جان باشد
همچون مثل زیره به کرمان باشد
دین و دل و دنیا چو فدای تو کنند
پای ملخ مور سلیمان باشد
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۱۸۱
از قند و طبرزد ار فرو بارد آب
بی چاشنی لبت کجا دارد آب
لعل لب شیرین تو از غایت لطف
بیم است که در دهان آب آرد آب
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۱۸۴
چندانک در آن لعل بدخشان نمکی است
ظن می نبرد کسی که در کان نمکی است
تا بر لب او بوسه ندادم نشدم
آگاه که در چشمهٔ حیوان نمکی است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
بصید خلق بتان تا گشاده بازو را
شکار شیر بیاموختند آهو را
کند زتیر نظر صید رستم دستان
کمان سخت ببینید و زور بازو را
محیط ماه وخوری ای خطوط ریحانی
به بین چه خاصیت است این طلسم جادو را
اسیر چنگل شاهین حکم تو شد چرخ
چنانکه چرخ بگیرد دراج و تیهو را
کمان حسن تو را ماه آسمان نکشد
کشیده ی چه بخورشید تیغ ابرو را
عبث بلجه عمان چه میرود غواص
مگر بدرج عقیقش ندیده لؤلؤ را
تو راکه قلعه دلها گشوده شد زنظر
برخ متاب خدا را کمند گیسو را
زموی فرق و میان تو فرق میباید
گشوده ی زقفا از چه سنبل مو را
فریب سینه سیمین مهوشان مخورید
که دل زسنگ بود یار آینه رو را
محک زمهر علی جسته ایم آشفته
ازین تمیز داد زشت و نیکو را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
آن غمی را که کران نیست غم حرمانست
آن شبی را که سحر نیست شب هجرانست
غیرت عشق نداری اثری در تو مگر
یوسف تست زلیخا که در این زندانست
می نشاید که برد منت بیجا زطبیب
درمند تو که مستغنی از درمانست
بهر خندیدن گل تا کی و چند اندر باغ
ابر نیسان چو من سوخته دل گریانست
هر یکی رشحه از چشمه چشم تر ماست
این که گویند که این قلزم و آن عمانست
وه که هر روز که خواهم غمت از دل بنهم
شوق من بر رخ زیبای تو صد چندانست
رفت چون گلشن شیراز بتاراج خزان
بر سر آشفته کنونم هوس تهرانست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
چو ماه شعشعه ی ماست برق خرمن ما
چو خوشه هیکل عمر است داس گردن ما
ز دست و پنجه ی خورشید بر نمی آید
که همچو داغ، سیاهی برد ز روزن ما
هوای تاج که دارد به سر، که همچون باز
به زور بسته کلاهی جهان به گردن ما
ز دست شوق ز بس چاک گشته، پنداری
که همچو غنچه گریبان ماست دامن ما
چو موج آب که دارد حباب در آغوش
به جای سنگ بود شیشه در فلاخن ما
چه مشکل است که هر گام از سیاهی بخت
چراغپا نشود همچو برق، توسن ما
سلیم، کینه ی دشمن ز ما محبت شد
خزان بهار شود چون رسد به گلشن ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
هر کجا حرف تو آید به میان، گل گوش است
همه تن شمع زبان است، ولی خاموش است
صبحدم بلبل شوریده کجا، خواب کجا
بگذارید که از نکهت گل بیهوش است
نیست چشمی که ز آهم نبود اشک آلود
دود غمخانه ی ما نوحه گر خاموش است
در کفم گر درمی هست چه دانم ز کجاست
رقم سکه ی انعام جهان مغشوش است
هیچ کس نیست که از حرص نخورده ست فریب
همچو نرگس همه را حلقه ی زر در گوش است
بهترین گوهر گنجینه ی هستی سخن است
گر سخن جان نبود، مرده چرا خاموش است؟
قدردانی ز حریفان چو نمانده ست سلیم
به نوازش چو سبو دست خودم بر دوش است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۹
چون کند در انجمن تاب رخش روشن چراغ
پرتو خود را به دور اندازد از روزن چراغ
بس که بعد از سوختن هم گرم دارد تب مرا
می کند آیینه از خاکسترم روشن چراغ
گر گریبان را گشاید بر نسیم، از عقل نیست
آنکه چون فانوس دارد در ته دامن چراغ
برنیامد کامم از عقل و جنون در عاشقی
نه ز گلشن گل به کف دارد، نه از گلخن چراغ
بی می ناب از دماغم دود می خیزد سلیم
این چنین باشد چو خالی گردد از روغن چراغ