عبارات مورد جستجو در ۳۳۹ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۵ - عزم رزم فرمودن ح – قاسم و گفتگوی او با عروس
چو آمد به نزدیک پرده سرای
برآمد زلشگر غو کوس و نای
یکی زان گشن لشگر آواز داد
که هان ای شهنشاه حیدر نژاد
گرت هست مردی به میدان گمار
وگرنه بیا خودسوی کارزار
چو این ویله زان کینه جو اهرمن
نیوشید داماد شمشیر زن
رگ هاشمی غیرت حیدری
همان گوهر و فر نام آوری
نهشتش به خرگه رود ای فسوس
رهاکرد ازدست دست عروس
بدو گفت با ناله ی جان خراش
که من رفتم اینگ تو پدرام باش
زمان وصال من آید به پای
نبینی مرا جز به دیگر سرای
اگر چه مرا دل پر از مهر تست
دو بیننده ام روشن ازچهر تست
همین بودم از دور گیتی هوس
که از تو نمانم جدا یک نفس
ولیکن چه سازم که چرخ کهن
نگشته است یک لحظه برمیل من
نبینی که بدخواه از شهریار
همی مرد خواهد پی کارزار
تو نک می پسندی بزرگان من
بجویند رزم سپاه گشن
بمانم من و کامرانی کنم
پس از مرگشان زنده گانی کنم
تویی گرچه مانند جان درتنم
نکو باشد امروز جان دادنم
در اینجا نه جای سرور من است
بود ماتمم این نه سور من است
چو رفتم ز دنیا به فردوس بر
کنم تازه آیین سور دگر
به خلوتگه خلد بنشانمت
به سر برگلاب و گل افشانمت
نبینم به چیزی مگر روی تو
نبویم مگر سنبل موی تو
دراین روز اگر جان نبازیم زار
به قرب خدایی نیابیم بار
وصال خدا بهتر از وصل تست
شنو تا چه گویم بیابش درست
تو و خویشتن رادر این کارزار
ببخشم به دیدار پروردگار
روم خویشتن سوی شمشیر وتیر
فرستم ترا سوی کوفه اسیر
سوی کوفه با کاروان تو من
بیایم به سر گر نیایم به تن
کنم تا به غم درنماند دلت
سرخویش آویزه ی محملت
ز دنبالت ای ماه خرگاه عشق
به سر می سپارم همی راه عشق
زداماد ناشاد چون نو عروس
شنید این به سرزد دودست فسوس
به زاری بیاویخت بردامنش
نگه داشت بر جای از رفتنش
بگفت ای سرافراز جفت جوان
مساز از جدایی مر خسته جان
نه اینست در مهر آیین و خوی
که رخ نانموده بپوشند روی
پسر عم به تیغ غمم خون مریز
سوی تیغ وشمشیر مشتاب تیز
بگفتم مگر غمگسارم تویی
پناه از بد روزگارم تویی
بگویم ترا گر غمی دارمی
همه راز دل با تو بگذارمی
ز بی مهری تو نبد باورم
که بر غم فزایی غم دیگرم
پدر دست من زان به دستت سپرد
که دشمن نیارد به من دستبرد
چو باشد زتو سایه ای برسرم
بماند به جا یاره و چادرم
تو ا زچه زمن روی برکاشتی
چنین بی کس و خوار بگذاشتی
مرا می گذاری دراین دامگاه
که خود در جنان سازی آرامگاه
ز آزاده گان این سزاوار نیست
سزاوار یار وفادار نیست
چو بشنید شهزاده گفتار جفت
دمی زار بگریست و آنگاه گفت
که ای از غمت سوخته جان من
ازین بیش بر جانم آتش مزن
مرو راه بر خویش از غم نهیب
بخواه و ز دادار کیهان شکیب
ازین رزم جستن مرا چاره نیست
ز دشمن دگر تاب بیغاره نیست
پدر چون به دست منت داد دست
به مهر شهادت به من عقد بست
کنون می روم تا که گردم شهید
به توفیق یزدان وبخت سعید
دمی دیگرم روی و مو غرق خون
ببینی به خاک اوفتاده نگون
ندانم از آن پس چه پیش آوری
شکیبا شوی یا که غم پروری
زگفت جوان جفت بگریست زار
به وی گفت با دیده ی اشکبار
اگر جست خواهی به ناچار جنگ
زخون گرددت موی ورو لاله رنگ
به تو نا بمانم بمویم همی
دورخ رابه خونابه شویم همی
نرانم مگر نام تو بر زبان
نمانم مگر با غمت شادمان
دراین گیتی اینم زسوک تو کار
بفرما چو آیم به روز شمار
چه باشد نشان بهر بشناختن؟
مرا از تو در آن بزرگ انجمن؟
که آنجا بدان باز جویم تو را؟
همه هر چه دیدم بگویم ترا؟
بزد دست شهزاده ی راستین
جدا کرد یک پاره از آستین
بگفت اندر آن پهنه ی پر هراس
بدین پاره ی آستینم شناس
کنونم بهل تا روم سوی جنگ
که از من برفته است تاب درنگ
عروس سیه روز ناگشته شاد
به ناچار دامانش از کف نهاد
چو باز دمان از بر او جوان
برون آمد و شد بر شه، روان
بیفکند خوند را درآغوش شاه
بگفت ای درت عرش را سجده گاه
ممانم ازین بیش در انتظار
زیاران بگذشته دورم مدار
چو امر برادرت آمد به جای
مراسوی خلد برین ره نمای
شهنشاه داماد را خواند پیش
بدو داد برنده شمشیرخویش
برآمد زلشگر غو کوس و نای
یکی زان گشن لشگر آواز داد
که هان ای شهنشاه حیدر نژاد
گرت هست مردی به میدان گمار
وگرنه بیا خودسوی کارزار
چو این ویله زان کینه جو اهرمن
نیوشید داماد شمشیر زن
رگ هاشمی غیرت حیدری
همان گوهر و فر نام آوری
نهشتش به خرگه رود ای فسوس
رهاکرد ازدست دست عروس
بدو گفت با ناله ی جان خراش
که من رفتم اینگ تو پدرام باش
زمان وصال من آید به پای
نبینی مرا جز به دیگر سرای
اگر چه مرا دل پر از مهر تست
دو بیننده ام روشن ازچهر تست
همین بودم از دور گیتی هوس
که از تو نمانم جدا یک نفس
ولیکن چه سازم که چرخ کهن
نگشته است یک لحظه برمیل من
نبینی که بدخواه از شهریار
همی مرد خواهد پی کارزار
تو نک می پسندی بزرگان من
بجویند رزم سپاه گشن
بمانم من و کامرانی کنم
پس از مرگشان زنده گانی کنم
تویی گرچه مانند جان درتنم
نکو باشد امروز جان دادنم
در اینجا نه جای سرور من است
بود ماتمم این نه سور من است
چو رفتم ز دنیا به فردوس بر
کنم تازه آیین سور دگر
به خلوتگه خلد بنشانمت
به سر برگلاب و گل افشانمت
نبینم به چیزی مگر روی تو
نبویم مگر سنبل موی تو
دراین روز اگر جان نبازیم زار
به قرب خدایی نیابیم بار
وصال خدا بهتر از وصل تست
شنو تا چه گویم بیابش درست
تو و خویشتن رادر این کارزار
ببخشم به دیدار پروردگار
روم خویشتن سوی شمشیر وتیر
فرستم ترا سوی کوفه اسیر
سوی کوفه با کاروان تو من
بیایم به سر گر نیایم به تن
کنم تا به غم درنماند دلت
سرخویش آویزه ی محملت
ز دنبالت ای ماه خرگاه عشق
به سر می سپارم همی راه عشق
زداماد ناشاد چون نو عروس
شنید این به سرزد دودست فسوس
به زاری بیاویخت بردامنش
نگه داشت بر جای از رفتنش
بگفت ای سرافراز جفت جوان
مساز از جدایی مر خسته جان
نه اینست در مهر آیین و خوی
که رخ نانموده بپوشند روی
پسر عم به تیغ غمم خون مریز
سوی تیغ وشمشیر مشتاب تیز
بگفتم مگر غمگسارم تویی
پناه از بد روزگارم تویی
بگویم ترا گر غمی دارمی
همه راز دل با تو بگذارمی
ز بی مهری تو نبد باورم
که بر غم فزایی غم دیگرم
پدر دست من زان به دستت سپرد
که دشمن نیارد به من دستبرد
چو باشد زتو سایه ای برسرم
بماند به جا یاره و چادرم
تو ا زچه زمن روی برکاشتی
چنین بی کس و خوار بگذاشتی
مرا می گذاری دراین دامگاه
که خود در جنان سازی آرامگاه
ز آزاده گان این سزاوار نیست
سزاوار یار وفادار نیست
چو بشنید شهزاده گفتار جفت
دمی زار بگریست و آنگاه گفت
که ای از غمت سوخته جان من
ازین بیش بر جانم آتش مزن
مرو راه بر خویش از غم نهیب
بخواه و ز دادار کیهان شکیب
ازین رزم جستن مرا چاره نیست
ز دشمن دگر تاب بیغاره نیست
پدر چون به دست منت داد دست
به مهر شهادت به من عقد بست
کنون می روم تا که گردم شهید
به توفیق یزدان وبخت سعید
دمی دیگرم روی و مو غرق خون
ببینی به خاک اوفتاده نگون
ندانم از آن پس چه پیش آوری
شکیبا شوی یا که غم پروری
زگفت جوان جفت بگریست زار
به وی گفت با دیده ی اشکبار
اگر جست خواهی به ناچار جنگ
زخون گرددت موی ورو لاله رنگ
به تو نا بمانم بمویم همی
دورخ رابه خونابه شویم همی
نرانم مگر نام تو بر زبان
نمانم مگر با غمت شادمان
دراین گیتی اینم زسوک تو کار
بفرما چو آیم به روز شمار
چه باشد نشان بهر بشناختن؟
مرا از تو در آن بزرگ انجمن؟
که آنجا بدان باز جویم تو را؟
همه هر چه دیدم بگویم ترا؟
بزد دست شهزاده ی راستین
جدا کرد یک پاره از آستین
بگفت اندر آن پهنه ی پر هراس
بدین پاره ی آستینم شناس
کنونم بهل تا روم سوی جنگ
که از من برفته است تاب درنگ
عروس سیه روز ناگشته شاد
به ناچار دامانش از کف نهاد
چو باز دمان از بر او جوان
برون آمد و شد بر شه، روان
بیفکند خوند را درآغوش شاه
بگفت ای درت عرش را سجده گاه
ممانم ازین بیش در انتظار
زیاران بگذشته دورم مدار
چو امر برادرت آمد به جای
مراسوی خلد برین ره نمای
شهنشاه داماد را خواند پیش
بدو داد برنده شمشیرخویش
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۸۷ - آب بردن ح – ابوالفضل علیه السلام به خیام
چو یک لخت شاه و سپهدار راد
بکشتند ز آن فرقه ی بد نژاد
پراکنده گشتند از پیش راه
شهنشه به جا ماند در رزمگاه
سپهبد چو بر کودکان بنگریست
بدانها چو ابر بهاری گریست
فرو ریخت لختی چو ازدیده اشگ
خروشان گرفت از بر دوش مشگ
درمشگ را چون سپهبد گشود
به مشک اندرون اندکی آب بود
زبسیاری تشنگی و آب کم
سپهبد غمی بر فزودش به غم
فرو ماند درانده کای خویش
سراز حیرت وشرمساری به پیش
به ناگاه از پهنه ی رزمگاه
به گوش آمدش بانک فرخنده شاه
که هر دم خروشد چو غرنده میغ
زند بر سر وترک بد خواه تیغ
دگر بارمردانه از جای جست
علم بر گرفت وبه زین بر نشست
چو شیر دژ آگاه بر زد خروش
به اهریمنان تاخت همچون سروش
به دستش یکی دشنه ی سردرو
چو در پیکر آسمان ماه نو
بیامد بزد پشت بر پشت شاه
چو اندر پس مهر تابنده ماه
نمودند آن هر دو پیروز جنگ
دگر باره بر کوفیان کار تنگ
پدیدار شد در جهان رستخیز
ببست از تن کشته راه ستیز
سران سپه با دلی پرحذر
سرآسیمه رفتند پیش عمر
که هان ای سپهبد به فریاد رس
که فریادرس نیست غیر ازتوکس
اگر ساعتی دیگر این هردومرد
بجویند با ما بدینسان نبرد
نماند تنی از سواران به زین
سرآید به ما کار ناورد وکین
بدیشان چنین گفت آن بد سگال
که با چاره اختر شود پایمال
دراین کار دشوار این است رای
که برخی ز گردان رزم آزمای
بدارند خودرا زشمشیر پاس
نیارند در دل از ایشان هراس
بتازند و با کوشش و بند وزور
نمایند شه را ز سالار دور
چو گشتند دور آن دو از یکدگر
به هر یک گروهی شدی حمله ور
سپاهی به یکتن چو یازند دست
درآید ز پا گر بود پیل مست
برفتند زانگونه کردند کار
جدا ماند سالار از شهریار
بکوشید یک لخت شیر جوان
زخون گوان کرد جوها روان
بدانسان کزین پیش کردم رقم
دو دست علمدار دین شد قلم
بیفتاد از پای، سر و بلند
به خون خفته نیال وبرزورمند
شهنشاه را نزد خود باز خواند
به بالین اوشاه مرکب براند
همه شرح آن حال گفتیم باز
بدان بنگرد هر که دارد نیاز
بکشتند ز آن فرقه ی بد نژاد
پراکنده گشتند از پیش راه
شهنشه به جا ماند در رزمگاه
سپهبد چو بر کودکان بنگریست
بدانها چو ابر بهاری گریست
فرو ریخت لختی چو ازدیده اشگ
خروشان گرفت از بر دوش مشگ
درمشگ را چون سپهبد گشود
به مشک اندرون اندکی آب بود
زبسیاری تشنگی و آب کم
سپهبد غمی بر فزودش به غم
فرو ماند درانده کای خویش
سراز حیرت وشرمساری به پیش
به ناگاه از پهنه ی رزمگاه
به گوش آمدش بانک فرخنده شاه
که هر دم خروشد چو غرنده میغ
زند بر سر وترک بد خواه تیغ
دگر بارمردانه از جای جست
علم بر گرفت وبه زین بر نشست
چو شیر دژ آگاه بر زد خروش
به اهریمنان تاخت همچون سروش
به دستش یکی دشنه ی سردرو
چو در پیکر آسمان ماه نو
بیامد بزد پشت بر پشت شاه
چو اندر پس مهر تابنده ماه
نمودند آن هر دو پیروز جنگ
دگر باره بر کوفیان کار تنگ
پدیدار شد در جهان رستخیز
ببست از تن کشته راه ستیز
سران سپه با دلی پرحذر
سرآسیمه رفتند پیش عمر
که هان ای سپهبد به فریاد رس
که فریادرس نیست غیر ازتوکس
اگر ساعتی دیگر این هردومرد
بجویند با ما بدینسان نبرد
نماند تنی از سواران به زین
سرآید به ما کار ناورد وکین
بدیشان چنین گفت آن بد سگال
که با چاره اختر شود پایمال
دراین کار دشوار این است رای
که برخی ز گردان رزم آزمای
بدارند خودرا زشمشیر پاس
نیارند در دل از ایشان هراس
بتازند و با کوشش و بند وزور
نمایند شه را ز سالار دور
چو گشتند دور آن دو از یکدگر
به هر یک گروهی شدی حمله ور
سپاهی به یکتن چو یازند دست
درآید ز پا گر بود پیل مست
برفتند زانگونه کردند کار
جدا ماند سالار از شهریار
بکوشید یک لخت شیر جوان
زخون گوان کرد جوها روان
بدانسان کزین پیش کردم رقم
دو دست علمدار دین شد قلم
بیفتاد از پای، سر و بلند
به خون خفته نیال وبرزورمند
شهنشاه را نزد خود باز خواند
به بالین اوشاه مرکب براند
همه شرح آن حال گفتیم باز
بدان بنگرد هر که دارد نیاز
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۶۶ - سلاح نبرد خواستن امیر و خطاب او با جوشن
وزان پس به گنجور گفتا: برو
بیاور همان دشنه ی سر درو
سلیح و کمند و کمان مرا
همان رمح چون پر غمان مرا
برفت و بیاورد گنجور او
سلیح نبردش به دستور او
به گنجور کرد آفرین و فره
گرفت آن گریبان چینی زره
بدو گفت: کای آهنین پیرهن
که هستی تنم را به جای کفن
به جانان من امروز جان می دهم
زمن هر چه خواهد همان می دهم
به جانان چو من جان و سر باختم
زگیتی به خلد برین تاختم
تو خونین تنم را به غمخواره گی
نگهبان شو از پویه ی باره گی
تنم را کفن شو به دستور من
پس از مرگ من بر لب گور من
زهر حلقه از خون روان رود کن
مرا خاک بیجاده آلود کن
بگفت این و چون شیر غژمان به خشم
بپوشید آن جوشن تنگ چشم
وزان پس به بنده زره زد گره
بدان برز و بالا زره کرد زه
به عزم شهادت میان تنگ بست
نه از بهر کوشیدن و جنگ بست
چو هر چیز بودش همه ترک کرد
سر آراسته زآهنین ترک کرد
حمایل سپس کرد تیغ از میان
چو ماه نو از پیکر آسمان
کمانی به بازو چو قوس سپهر
به پشتش سپر چون درخشنده مهر
زبند کمر ترکشی پر خدنگ
فرو هشت مردانه از بهر جنگ
بزد بر کلاه خود آن بی نظیر
به رسم بزرگان تازی سه تیر
به هر تیر در، چار پر عقاب
که بد اهرمن را فروزان شهاب
چنان شد درآهن تنش ناپدید
که بیننده ای جز دو چشمش ندید
چو این کرد یاران خود را بخواند
بدیشان ز هر در بسی راز راند
که هان ای دلیران بدارید گوش
گمارید مغز و سپارید هوش
مرا با شما آخرین گفتگو ست
کزین گفته بشناسم از مغز پوست
به پیش آمدستم یکی کارزار
کزان گشت خواهد مرا کارزار
بزرگان شکستند پیمان من
بگشتند یکسر زفرمان من
براهیم دو راست از این پیشگاه
به گرد دژ اندر فراوان سپاه
سنان ها به رزم من افراخته
پی جنگ من دشنه ها آخته
کمان ها بسی بهر قتلم به زه
بسی مرد بنهفته تن در زره
مگر نشنوید این غو کوس جنگ
که پر گشته زان چرخ پیروزه رنگ
مگر این همه بر کشیده درفش
کزان گشته گیتی کبود و بنفش
نبینید بر پا برای من است؟
درفشان به گرد سرای من است؟
یکایک شما آگهید ای گروه
که نایم من از رزم جستن ستوه
نه هرگز دو دستم بماند زکار
نه جویم به بیچاره گی زینهار
اگر سوزدم دل برای شما است
هم ایدون کنید آنچه رای شماست
چو برداشت سلطان خونین کفن
زیاران خود بیعت خویشتن
بماندند آن ها که دین داشتند
دو رویان از او روی برکاشتند
من ایدون کنم شاه را پیروی
به عزم درست و به رای قوی
شما را رها کردم از عهد خویش
بگیرید از این دژ کنون راه پیش
از ایدر به کاشانه ی خود روید
زکین بد اندیش ایمن شوید
جهان آفرین باد همراهتان
کناد ایمن از کین بدخواهتان
من استاده ام پیش تیر بلا
چو لب تشنه گان صف کربلا
سنان عدو را به جان می خرم
به سر زخم گرز گران می خرم
اگر تیرم آید زبدخواه پیش
دهم جای آن تیر، بر چشم خویش
مبیناد چشمم که پیچم عنان
کنم پشت بر زخم تیر و سنان
گشایید اگر چشم دل روبروی
شما راست خلد و جحیم از دو سوی
یکی پر ز حوران آراسته
یکی پر شررهای برخاسته
درآن مومنان و در این کافران
سزا دیده نیکان و بدگوهران
سوی خود کشد هر یکی اهل خویش
اگر خوب کارو اگر زشت کیش
گراهل بهشتید جان بسپرید
وگر اهل دوزخ کنون جان برید
مرا یک تنه دادگر یار بس
همان دست و تیغ تن آوبار بس
شما گر نه اید مهان یار من
شه کربلا بس مددکار من
بیاور همان دشنه ی سر درو
سلیح و کمند و کمان مرا
همان رمح چون پر غمان مرا
برفت و بیاورد گنجور او
سلیح نبردش به دستور او
به گنجور کرد آفرین و فره
گرفت آن گریبان چینی زره
بدو گفت: کای آهنین پیرهن
که هستی تنم را به جای کفن
به جانان من امروز جان می دهم
زمن هر چه خواهد همان می دهم
به جانان چو من جان و سر باختم
زگیتی به خلد برین تاختم
تو خونین تنم را به غمخواره گی
نگهبان شو از پویه ی باره گی
تنم را کفن شو به دستور من
پس از مرگ من بر لب گور من
زهر حلقه از خون روان رود کن
مرا خاک بیجاده آلود کن
بگفت این و چون شیر غژمان به خشم
بپوشید آن جوشن تنگ چشم
وزان پس به بنده زره زد گره
بدان برز و بالا زره کرد زه
به عزم شهادت میان تنگ بست
نه از بهر کوشیدن و جنگ بست
چو هر چیز بودش همه ترک کرد
سر آراسته زآهنین ترک کرد
حمایل سپس کرد تیغ از میان
چو ماه نو از پیکر آسمان
کمانی به بازو چو قوس سپهر
به پشتش سپر چون درخشنده مهر
زبند کمر ترکشی پر خدنگ
فرو هشت مردانه از بهر جنگ
بزد بر کلاه خود آن بی نظیر
به رسم بزرگان تازی سه تیر
به هر تیر در، چار پر عقاب
که بد اهرمن را فروزان شهاب
چنان شد درآهن تنش ناپدید
که بیننده ای جز دو چشمش ندید
چو این کرد یاران خود را بخواند
بدیشان ز هر در بسی راز راند
که هان ای دلیران بدارید گوش
گمارید مغز و سپارید هوش
مرا با شما آخرین گفتگو ست
کزین گفته بشناسم از مغز پوست
به پیش آمدستم یکی کارزار
کزان گشت خواهد مرا کارزار
بزرگان شکستند پیمان من
بگشتند یکسر زفرمان من
براهیم دو راست از این پیشگاه
به گرد دژ اندر فراوان سپاه
سنان ها به رزم من افراخته
پی جنگ من دشنه ها آخته
کمان ها بسی بهر قتلم به زه
بسی مرد بنهفته تن در زره
مگر نشنوید این غو کوس جنگ
که پر گشته زان چرخ پیروزه رنگ
مگر این همه بر کشیده درفش
کزان گشته گیتی کبود و بنفش
نبینید بر پا برای من است؟
درفشان به گرد سرای من است؟
یکایک شما آگهید ای گروه
که نایم من از رزم جستن ستوه
نه هرگز دو دستم بماند زکار
نه جویم به بیچاره گی زینهار
اگر سوزدم دل برای شما است
هم ایدون کنید آنچه رای شماست
چو برداشت سلطان خونین کفن
زیاران خود بیعت خویشتن
بماندند آن ها که دین داشتند
دو رویان از او روی برکاشتند
من ایدون کنم شاه را پیروی
به عزم درست و به رای قوی
شما را رها کردم از عهد خویش
بگیرید از این دژ کنون راه پیش
از ایدر به کاشانه ی خود روید
زکین بد اندیش ایمن شوید
جهان آفرین باد همراهتان
کناد ایمن از کین بدخواهتان
من استاده ام پیش تیر بلا
چو لب تشنه گان صف کربلا
سنان عدو را به جان می خرم
به سر زخم گرز گران می خرم
اگر تیرم آید زبدخواه پیش
دهم جای آن تیر، بر چشم خویش
مبیناد چشمم که پیچم عنان
کنم پشت بر زخم تیر و سنان
گشایید اگر چشم دل روبروی
شما راست خلد و جحیم از دو سوی
یکی پر ز حوران آراسته
یکی پر شررهای برخاسته
درآن مومنان و در این کافران
سزا دیده نیکان و بدگوهران
سوی خود کشد هر یکی اهل خویش
اگر خوب کارو اگر زشت کیش
گراهل بهشتید جان بسپرید
وگر اهل دوزخ کنون جان برید
مرا یک تنه دادگر یار بس
همان دست و تیغ تن آوبار بس
شما گر نه اید مهان یار من
شه کربلا بس مددکار من
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴۳
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴۵
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۸۳
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
برخاست چون شباب و، بجایش نشست شیب
شد جانشین بر هنر ما، هزار عیب
از موج حادثات، کمندیست هر طرف
دزدد از آن محیط ز گرداب سر بجیب
این زندگی مد شهابی نبود بیش
جای تعجب است که کی شد شباب شیب
سست است پای طاقت و، تند است سیل غم
افتاده است کار من اکنون بدست غیب
در زیر تیغ داس حوادث نشسته یی
تا سر به رنگ خوشه برآورده یی ز جیب
با یاد آخرت، غم دنیا چکاره است؟
در کشور یقین، نبود جای رشک و ریب
تنگست اگر چه قافیه، واعظ از آن چه باک
رزقی است رزق معنی و، آن خود رسد ز غیب
شد جانشین بر هنر ما، هزار عیب
از موج حادثات، کمندیست هر طرف
دزدد از آن محیط ز گرداب سر بجیب
این زندگی مد شهابی نبود بیش
جای تعجب است که کی شد شباب شیب
سست است پای طاقت و، تند است سیل غم
افتاده است کار من اکنون بدست غیب
در زیر تیغ داس حوادث نشسته یی
تا سر به رنگ خوشه برآورده یی ز جیب
با یاد آخرت، غم دنیا چکاره است؟
در کشور یقین، نبود جای رشک و ریب
تنگست اگر چه قافیه، واعظ از آن چه باک
رزقی است رزق معنی و، آن خود رسد ز غیب
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
پیری آمد، نه جوانیست دگر از ما خوش
چون گل شمع بود بر سر ما گل ناخوش
وقت پیری نگه گرم بخوبان خنک است
سیر گلشن نبود فصل دی و سرما خوش!
خوش فشانده است ز آلایش کثرت دامن
چه عجب خاطر غمگین شود از صحرا خوش؟!
نیست دنیا، بجز از خانه پر مرداری
چون در آن کرده تو پاکیزه طبیعت جاخوش؟!
دو سه روزیست حیات تو و، ناخوش آن هم
بگذران ناخوشی این دو سه روز، اما خوش
غم درویش بود، آنکه توان تنها خورد
خوردن نعمت الوان، نبود تنها خوش
واعظ امروز بهر ناخوش و خوش، خوشدل باش
کآنچه ناخوش بود امروز، بود فردا خوش
چون گل شمع بود بر سر ما گل ناخوش
وقت پیری نگه گرم بخوبان خنک است
سیر گلشن نبود فصل دی و سرما خوش!
خوش فشانده است ز آلایش کثرت دامن
چه عجب خاطر غمگین شود از صحرا خوش؟!
نیست دنیا، بجز از خانه پر مرداری
چون در آن کرده تو پاکیزه طبیعت جاخوش؟!
دو سه روزیست حیات تو و، ناخوش آن هم
بگذران ناخوشی این دو سه روز، اما خوش
غم درویش بود، آنکه توان تنها خورد
خوردن نعمت الوان، نبود تنها خوش
واعظ امروز بهر ناخوش و خوش، خوشدل باش
کآنچه ناخوش بود امروز، بود فردا خوش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
ضعف پیری آمد و، دست از جهان برداشتیم
دل بمرگ خود نهادیم و، ز جان برداشتیم
ضعف پیری ها بسی ما را ز پا افگنده بود
قد دو تا کردیم، خود را از میان برداشتیم
صرف شد عمر گرامی جمله در بی حاصلی
ما چه حاصلها کزین آب روان برداشتیم!
ضامن روزی زمین و آسمان و، ما ز خلق
منت نان از زمین و آسمان برداشتیم
نعمت الوان دنیا را به ما کردند عرض
گوشه گیری را همین ما از میان برداشتیم
دل بمرگ خود نهادیم و، ز جان برداشتیم
ضعف پیری ها بسی ما را ز پا افگنده بود
قد دو تا کردیم، خود را از میان برداشتیم
صرف شد عمر گرامی جمله در بی حاصلی
ما چه حاصلها کزین آب روان برداشتیم!
ضامن روزی زمین و آسمان و، ما ز خلق
منت نان از زمین و آسمان برداشتیم
نعمت الوان دنیا را به ما کردند عرض
گوشه گیری را همین ما از میان برداشتیم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
چون کند پیری ستم، یاد جوانی میکنیم
ما بعمر رفته اکنون زندگانی میکنیم
وقت رفت گشته، باید وام دلها باز داد
زین سبب با دوستان نامهربانی میکنیم
مانده ته مینایی از درد و شراب زندگی
یک دو روزی نیز با آن کامرانی میکنیم
میکند اکنون ز ما گل آرزوها رنگ رنگ
ما بهار خویشتن را در خزانی میکنیم
گشته تن خالی ز مغز و، در تلاش دولتیم
آشنایی با هما در استخوانی میکنیم
پنبه سان شاید که در گیرد دل نرمی ز ما
با دل سختی چو سنگ آتش فشانی میکنیم
بیشتر وا میکنیم از بهر این غداره جا
ما که پهلو خالی از دنیای فانی میکنیم
پهلوانی نیست واعظ کوه را برداشتن
دل چو برداریم از خود، پهلوانی میکنیم
ما بعمر رفته اکنون زندگانی میکنیم
وقت رفت گشته، باید وام دلها باز داد
زین سبب با دوستان نامهربانی میکنیم
مانده ته مینایی از درد و شراب زندگی
یک دو روزی نیز با آن کامرانی میکنیم
میکند اکنون ز ما گل آرزوها رنگ رنگ
ما بهار خویشتن را در خزانی میکنیم
گشته تن خالی ز مغز و، در تلاش دولتیم
آشنایی با هما در استخوانی میکنیم
پنبه سان شاید که در گیرد دل نرمی ز ما
با دل سختی چو سنگ آتش فشانی میکنیم
بیشتر وا میکنیم از بهر این غداره جا
ما که پهلو خالی از دنیای فانی میکنیم
پهلوانی نیست واعظ کوه را برداشتن
دل چو برداریم از خود، پهلوانی میکنیم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
ایام عیش بگذشت، شد روزگار پیری
گرد شباب برخاست، از رهگذار پیری
غافل مشو که دارد سیلاب مرگ از پی
برف سفید مویی، بر کوهسار پیری
از ما چه طاعت آید، چون مو سفید گردید؟
این گل نمیزند سر، از شوره زار پیری!
خطی است میکشد چرخ، بر سطر هستی ما
ما را بکف عصا نیست، در روزگار پیری
در بزم زندگانی، بودیم بس مکرر
ما را زمانه پوشید ز آن پنبه دار پیری
اینک رسید راحت، از بند زندگانی
میتازد از دو مویی، ابلق سوار پیری
در زیر ننگ عصیان، کردم سفید مو را
از رنگ زردیم کرد، گل پنبه زار پیری
بر درگه بزرگان، نتوان شدن به این رو
آب عرق برو زن، از چشمه سار پیری
از بس ز بار دوری، چون ماه نو خمیدیم
باشد جوانی ما، هم در شمار پیری
نشناختیم اصلا، سود و زیان خود را
کردیم همچو طفلان، جا در کنار پیری
واعظ بدرگه حق، نتوان شدن باین رو
آب عرق بروزن از چشمه سار پیری
گرد شباب برخاست، از رهگذار پیری
غافل مشو که دارد سیلاب مرگ از پی
برف سفید مویی، بر کوهسار پیری
از ما چه طاعت آید، چون مو سفید گردید؟
این گل نمیزند سر، از شوره زار پیری!
خطی است میکشد چرخ، بر سطر هستی ما
ما را بکف عصا نیست، در روزگار پیری
در بزم زندگانی، بودیم بس مکرر
ما را زمانه پوشید ز آن پنبه دار پیری
اینک رسید راحت، از بند زندگانی
میتازد از دو مویی، ابلق سوار پیری
در زیر ننگ عصیان، کردم سفید مو را
از رنگ زردیم کرد، گل پنبه زار پیری
بر درگه بزرگان، نتوان شدن به این رو
آب عرق برو زن، از چشمه سار پیری
از بس ز بار دوری، چون ماه نو خمیدیم
باشد جوانی ما، هم در شمار پیری
نشناختیم اصلا، سود و زیان خود را
کردیم همچو طفلان، جا در کنار پیری
واعظ بدرگه حق، نتوان شدن باین رو
آب عرق بروزن از چشمه سار پیری
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۷
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۹۱
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۱۵ - آمدن بیژن و آوردن برزوی رستم زال را قسمت چهارم
بر آید به زاری روان از تنت
نه آگه ازین راز پیراهنت
نداند کسی در جهان راز تو
بر آورده گردد نهان نام تو
چو برزو ز رویین گرد این شنید
به ژرفی پس و پشت او بنگرید
به دل گفت آری روا باشد این
ندانم چه آید به ما بر ازین
کرا نایدش زندگانی به سر
نمیرد، گر از تن بر آری جگر
چو آمد زمانه به تنگی فراز
به چاره نگردد ز تو مرگ باز
چنین بود تا بود گشت زمان
نباید که باشی شکسته روان
به تن بر ندردت شمشیر پوست
کجا تیغ بران به فرمان اوست
به رویین چنین گفت پس نامجوی
چه سازیم تدبیر این بازگوی
بیازید رویین پیران دو چنگ
بر آن خوردنی ها به سان پلنگ
یکی مرغ بریان از آن خوان پاک
به پیش سگ انداخت بر روی خاک
سگان چون بخوردند اندر زمان
به سیری رسیدند از آن پس ز جان
فتادند بر خاک و پیچان شدند
از آن کار هر دو غریوان شدند
به رویین چنین گفت پس پهلوان
ز تو دور بادا بد بدگمان
به ما بر ببخشود دیان پاک
نیامد سر نامداران به خاک
همه نام رستم ازین گشت پست
بشستند از خوان او هر دو دست
بفرمود کز پیش برداشتند
به گردون همی نعره برداشتند
به مادر چنین گفت کای مهربان
نبینی تو کردار ایرانیان
بر آتش بر افکن تو آن نره گور
که گشته ست دشمن ز نیرنگ کور
برافروخت آتش هم اندر زمان
بر آتش برافکند گور ژیان
بیاورد نزد سر افراز شیر
نمک بر پراکند گرد دلیر
چو هر دو ز خوردن بپرداختند
دگرگونه آرایشی ساختند
وزین روی گردان ایران به هوش
به آواز شیون نهاده دو گوش
چو رویین بدیدند کآمد برش
بدان راه بی راه با لشکرش
چنین گفت رستم به ایرانیان
همانا سر آمد به ما بر زمان
ندانم سر انجام این کار چیست
که خواهان برین دشت بر ما گریست
چو رویین به نزدیک برزو رسید
خود ونامداران بر او کشید
بدانند نیرنگ و دستان ما
رهاند ازین چاره برزوی را
سرافراز رویین مر او را کنون
ز نیرنگ گرگین بود رهنمون
به گرگین چنین گفت رستم به خشم
به تیزی برو برگشاده دو چشم
همه نام من گشت ازین کار ننگ
تو را خود همین است آیین جنگ
چنین گفت گرگین از آن پس بدوی
که ای نامور شیر پرخاشجوی
نباشد به توران زمین رای و هوش
به آورد بینی از ایشان خروش
ز ترکان نباید که باشی دژم
ز پیکار زن، مرد گردد به غم؟
چو خم داد بر چرخ خورشید پشت
شدش خوابگه زیر پهلو درشت
به رویین چنین گفت برزوی شیر
که ای نامور پهلوان دلیر
بفرمای تا اسب را زین کنند
سواران همه دل پر از کین کنند
بپوشند خفتان و جوشن به جنگ
بجویند پیکار جنگی پلنگ
بیاورد خود و سپر مادرش
ببارید خون جگر بر برش
بزد دست برزو چو شیر ژیان
بپوشید جوشن هم اندر زمان
به کین سپهبد ببسته کمر
به گردن درافکنده زرین سپر
یکی ترگ چینی گفت برزوی پس
به گیتی نمانده ست جاوید کس
هر آن کو بزاید ببایدش مرد
کسی شخص زنده به مینو نبرد
من آن روز تن را نهادم به مرگ
کجا بسته گشتم به دربند ارگ
کنون آن به آید بدین جایگاه
شوم کشته بر دشت آوردگاه
وگر زنده برگردم از جنگ باز
به ایران و توران شوم سرفراز
برین گردش چرخ خرسند باش
جهان را درخت برومند برومند باش
بگفت این و آمد به میدان جنگ
گشاده به پیکار رستم دو چنگ
به میدان چو رستم مر او را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
به ایرانیان گفت شیر دژم
کزین شیر شد جان من پر ز غم
به صد چاره از دست این اژدها
به میدان کین یافتم زو رها
فرامرز را گفت ز آن پس پدر
که ای پهلوان زاده پر هنر
دل اندر وفای زمانه مبند
که یکسان نگردد سپهر بلند
به نیک و بد چرخ خرسند باش
جهان را چو شاخ برومند باش
مرا چرخ بسیار بازی نمود
چه گویم ز هر گونه بود آنچه بود
بسی دیو شد کشته در چنگ من
بسی رزم کوته شد از جنگ من
به خشکی پلنگ و به دریا نهنگ
همی بود ترسان ز من روز جنگ
اگر زخم گرزم رسیدی به کوه
ز کوپال من کوه گشتی ستوه
سپهر روان از برم گشت چند
زمانی نبودم به دل مستمند
به پیکار این سیر گشتم ز جان
همی رفت خواهم بر او نوان
اگر دست یابم برو روز کین
به خاکش در اندازم از پشت زین
وگر جز برین گونه گردد زمان
تو باره برانگیز و ایدر ممان
برو تا زنان نزد دستان سام
بگویش که ای پهلو نیک نام
ندیدم کسی را سپهر روان
به گیتی بماندش همی جاودان
به مردی من در زمانه نبود
به بالای من در فسانه نبود
به گیتی همی نامداری نماند
که منشور تیغ مرا بر نخواند
به جز برزوی نامور پهلوان
کز آورد او بر سر آمد زمان
چو گشت این جهان جوی برکین سوار
به بازی شمارد همه کارزار
همه جنگ و پیکار نام آوران
به رزمش به بازی شمردیم آن
کنون چون رسیدم زمانه فراز
به من دست بیداد بر شد دراز
نباید که داری فغان و خروش
همیشه همی باش با رای و هوش
وزان پس بیامد به میدان جنگ
چو آشفته شیر و چو غران پلنگ
بپوشید تن را به ببر بیان
به پیکار برزو ببسته میان
یکی گرزه گاو پیکر به دست
همی تاخت ماننده پیل مست
کمندی به فتراک بر شصت خم
که پیل ژیان را کشیدی به دم
یکی نیزه در دست پیچان چو مار
بر آن تا برآرد ز دشمن دمار
یکی ترگ چینی نهاده به سر
به گوهر بیاراسته سر به سر
بپوشیده بر رخش بر گستوان
به آهن سر و پای او بد نهان
بیامد سپهبد به میدان کین
به ابرو در افکنده از خشم چین
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
چو رخش تکاور به میدان رسید
به آواز گفت ای دلاور سوار
بر آسودی از گردش روزگار
هماوردت آمد بر آرای جنگ
چو آشفته شیران و جنگی پلنگ
چو برزوی شیراوزن او را بدید
فغانش به گردون گردان رسید
به رستم چنین گفت کای پر خرد
از آزادگان این که کرده ست خود
ز نام آوران کس نکرده ست این
چه گویند تو را مردم تیز بین
تو را چون سواران دل و شرم نیست
جهان را به نزدیکت آرزم نیست
نترسیدی از ننگ و از نام بد
و یا سوی ایزد سرانجام بد
چه کردم به فرزند و به خویشان تو
به جز آنکه جستم ز زندان تو
تو را شرم ناید ز ریش سفید
ز دیان همانا بریدی امید
ندانی اگر چند مانی دراز
به دیان همی گشت بایدت باز
چو با من بسنده نبودی به جنگ
سوی چاره گشتی و نیرنگ و رنگ
کجا رفت آن زور بازوی تو
همان جنگ و پرخاش و نیروی تو
دریغ آن به پروین شده نام تو
به خاک اندر آمد سرانجام تو
نگفتی که من شیر رویین تنم
سر اژدها را ز تن بر کنم
نگفتی به نیرو فزونم ز پیل
به مردی در آیم ز دریای نیل
نهنگ از نهیبم گریزان شود
به دریا ز تیغم غریوان شود
چو دیدم بدین گونه کردار تو
ندانم همی راست گفتار تو
مرا داشت دارای گیتی نگاه
ز بند و ز نیرنگ ایران سپاه
مرا دیده بودی به روز نخست
دلت کینه من ز بهر چه جست
چرا چون به ره بر بدیدی مرا
نکردی همی دیده نادیده را
به دیان که چون دیدمی از تو این
نبودی مرا با تو پرخاش و کین
چو من رفتمی سوی توران زمین
ندیدی ز من جز همه آفرین
ندیدی مرا نیز هرگز به جنگ
هم از شرم دستان وز نام و ننگ
کنون چون بدیدم کردار تو
بگویم به توران همه کار تو
چو تیره شود مرد را روزگار
همه آن کند کش نیاید به کار
ز ببر بیانت بسازم کفن
به خنجر سرت را ببرم ز تن
ببندم دو دستت به خم کمند
به پیل سیاهت ببندم به بند
به توران فرستم به افراسیاب
به راه خراسان بر آن روی آب
سر نامدارت ببرم زتن
به کام بزرگان آن انجمن
نماید به خاقان و شاهان تو را
بگرداندت گرد توران تو را
چنان چون تو کردی به تورانیان
نمایم هم اکنون به ایرانیان
ولیکن نیارم به فرزند تو
به دستان سام و به پیوند تو
نمانم که بادی بر ایشان جهد
همان نیز باژی بر ایشان نهد
که با من به شادی بد او روز و شب
به لابه گشادی سپهبد دو لب
بگفت این و زان پس به کردار باد
دو زاغ کمان را به زه بر نهاد
سر ترکش تیر را بر گشاد
یکی تیر برداشت بر سان باد
برآن نامور تیر باران گرفت
همه دل پر از کین ایران گرفت
بپوشید روی هوا را به تیر
بپوشید پیکان او ماه و تیر
سپر گشت از تیر او بهره ور
دل نامور گشت زیر و زبر
همه خود و خفتان دریدن گرفت
دل نامداران طپیدن گرفت
فروریخت بر گستوان ها ز هم
یکی را نیامد همی پشت خم
بفرسود بازوی هر دو سوار
که یک تن نشد سیر از کارزار
چو ترکش تهی شد ز پیکار اوی
بدان گونه نیرنگ و پیکار اوی(؟)
به گرز گران بر بیازید چنگ
به میدان درآمد به سان پلنگ
زکینه دو بازو بر افراختند
دل از جان به یک ره بپرداختند
برآمد یکی آتش کارزار
ز کوپال گردان و تاب سوار
ستاره به چرخ اندرون شد نهان
ز بیم سنان و ز گرز گران
چو سندان سر و ترگ و گرز گران
همی کوفت چون پتک آهنگران
ز گرد ستوران آوردگاه
سیه شد همی روی خورشید و ماه
به ماهی رسیده نهیب سوار
فرو مانده گردنده گردون ز کار
سر پهلوانان به گرد اندرون
ز هر سو همی رفت بر دشت خون
ز بازوی هر دو برافراشت ترگ
همی گرز بارید همچون تگرگ
همی سست شد بازوی هر دوان
همی سالخورده همان نوجوان
همان ترگ از گرز پاره شده
ستاره بر ایشان نظاره شده
فرو مانده بر جای اسبان ز تک
یکی را به تن در نجنبید رگ
ببارید از دیده هر دو خون
نیامد یکی ز آن دو از زین برون
به سیری رسیدند هر دو از آن
چو آشفته شیران مازندران،
فکندند مر یکدگر را کمند
که آید یکی نامور زان به بند
به خورشید نعره بر افراشتند
ز یکدیگران روی بر گاشتند
ز تاب سواران و شیران کین
چو دریا به جنبش درآمد زمین
نهادند بر گردن اسب سر
به خم کمند اندرون یال و بر
همی زور کرد این بر آن، آن بر این
نجنبید یک مرد بر پشت زین
بماندند بر جای هر دو سوار
به نیروی گردان نبد پایدار(؟)
گسسته شد از تاب گردان کمند
یکی را نیامد از آن دو گزند
جهان جوی را مادر از بیم جان
همی راند از دیده خون روان
همی گفت کای کردگار جهان
خداوند و دارنده آسمان
ز دست سپهدار پیروزگر
نسوزی دلم را زمرگ پسر
ازین رزم او را رهایی دهی
ز تاریکی ش روشنایی دهی
ستاده بر آن دشت برگرد و خاک
نیایش کنان پیش دیان پاک
همی گفت و می راند خون جگر
ز دیده بر آن روی از غم چو زر
چو بگسست از زور هر دو کمند
چنین گفت برزوی کای هوشمند
بگیریم هر دو دوال کمر
برین دشت کینه یکی نامور(؟)
ببینیم تا بر که گردد سپهر
به پیوند جان که یارد به مهر
مگر بخت خفته درآید زخواب
شود شاد و خرم دل افراسیاب
بدو گفت رستم که ای نامدار
به دارنده دادار پروردگار
که هر چت بگویم بگویی تو راست
ندارم خود از تو دگر هیچ خواست
به توران تو را خویش و پیوند کیست؟
ز تخم که ای و نژاد تو چیست؟
همانا که تو خود ز توران نه ای
که (جز) بافرین بزرگان نه ای
بدو گفت برزو که ای پهلوان
سخن گوی و دانا و چیره زبان
چه پرسی ازین بر شده نام من
ز تخم و نژاد و از آن انجمن
به کینه تو را با نژادم چه کار
چه باید تو را خود ازین کارزار
اگر جنگ جویی منم جنگ جوی
به میدان کینه در آورده روی
که گفته ست در رزم نام و نشان
نبوده ست آیین گردن کشان
بگفت این سر افراز پیروز بخت
گرفتش به کینه کمرگاه سخت
هم آن پهلوان بند او را گرفت
زمانه از ایشان بمانده شگفت
گرفته به دو دست بند کمر
چو شیران آشفته بر یکدیگر
ز بس کاین بر آن، آن برین زور کرد
دو گرد دلاور دو شیر نبرد
بپالود از ناخن هر دو خون
که یک تن نگشتند از ایشان نگون
نجنبید بر زین یکی نامور
ز دیده بپالود خون جگر
دل هر دو در بر طپیدن گرفت
همان خون ز ناخن دویدن گرفت
دل نامداران ز کینه به درد
رخ پهلوانان از اندوه زرد
تو گفتی که پیل اند آهن جگر
بپیچیده خرطوم بر یکدگر
به هامون پلنگ و به دریا نهنگ
نبودی به میدان ایشان درنگ
گرفته کمر بند پرخاشخر
نبودش ز نیروی رستم خبر
ز بس تاب و نیروی شیر شکار
همی پاره شد بند هر دو سوار
نجنبید یک مرد بر پشت زین
نیامد به مردی یکی بر زمین
ز یکدیگران دست برداشتند
به گردون همی نعره بفراشتند
بدو گفت برزوی کای پهلوان
دل کارزار و خرد را روان
چه گوییم اکنون به آوردگاه
که گردد ازو تیره خورشید و ماه
چنین گفت رستم که ای نامدار
ندیدم به میدان چو تو یک سوار
به ایران و توران و مازندران
به بربرستان و به هاماوران
ندانم به جز کشتی اکنون دگر
مگر یار باشند بدین ماه و خور
به کشتی بکوشیم بر دست کین
همانا که افتد یکی بر زمین
ببینیم تا این سپهر دوان
که را بخشد امروز جان و روان
بگفتند وز اسب هر دو سوار
به زیر آمدند همچو شیر شکار
ببستند هر دو کمرگاه سخت
بدان تا که را یاری آید ز بخت
دل هر دو از غم شده سیل بار
از اندیشه و گردش روزگار
تهمتن چنین گفت با خویشتن
که گر من شوم کشته زین اهرمن
به مردی شده نام من در جهان
میان کهان و میان مهان
چه گویند اکنون پس از مرگ من
چو بینند در خون سر و ترگ من
که رستم جهان را به مردی گرفت
زمانه ز مردی او در شگفت
ز خم کمندش دل سروران
شده خون چو دیوان مازندران
به دشتی که در جنگ شد کشته شیر
از آن پس نخواند مرا کس دلیر
شگفت آیدم از نهاد جهان
که چون آشکارا ندارد نهان
برآرد یکی را به رخشنده ماه
ز گردونش آرد از آن پس به چاه
نه بر شادیش شاد باید بدن
نه در رنج او دل به غم آزدن
به بازیگری ماند این چرخ مست
که بازی بر آرد به هفتاد دست
نگه کن که چون مهره بازی کند
به ما بر چو گنجشک بازی کند
فرو برد دامن به بند کمر
ز گردن برآورد زرین سپر
ستادند هر دو بر آن روی خاک
دل هر دوان گشته از بیم چاک
هم از بهر نام و هم از بهر ننگ
ببستند اندر میان پالهنگ
چنین بود آیین آن روزگار
به هنگام رزم و گه کارزار
نکردندی اسبان خود را رها
ز بیم بداندیش نراژدها
چو اسبان ببستند اندر کمر
گرفتند مر بازوی یکدگر
تو گفتی دو شیرند پرخاشخر
برآویختند هر دو با یکدگر
و گر نه ز کینه دو پیل ژیان
ببستند بر جنگ جستن میان
بگشتند یک دم به آوردگاه
همی خواستند یاری هور و ماه
سر و یال هر دو ز بس خشم و کین
تو گفتی همی راست شد بر زمین
که را بخت برگشت مردی چه سود
زمانه نه کاهد نه خواهد فزود
کسی را که دیان کند نیک بخت
برو سهل گردد همه کار سخت
بپالود خون از تن هر دو مرد
ز بس تاب گشته رخ هر دو زرد
خروشید رخش جهان پهلوان
بر اسب سپهدار گرد جوان
ز رخش تهمتن بتابید روی
گریزان شد از پیش پرخاشجوی
بتابید از نامور مرد اسب
همی رفت بر سان آذر گشسب
ز نیروی باره سرافراز مرد
به خاک اندر آمد به دشت نبرد
برو چیره شد رستم شیرزاد
برآورد بازو به کردار باد
مر او را به بر در بیفشرد سخت
بیفکند او را چو شاخ درخت
برآورد و زد بر زمینش ز کین
تو گفتی بلرزید روی زمین
چو شیری نشست از بر نامور
بدان تا ز کینه ببردش سر
برآورد خنجر به کین از میان
خروشید بر سان شیر ژیان
نه آگه ازین راز پیراهنت
نداند کسی در جهان راز تو
بر آورده گردد نهان نام تو
چو برزو ز رویین گرد این شنید
به ژرفی پس و پشت او بنگرید
به دل گفت آری روا باشد این
ندانم چه آید به ما بر ازین
کرا نایدش زندگانی به سر
نمیرد، گر از تن بر آری جگر
چو آمد زمانه به تنگی فراز
به چاره نگردد ز تو مرگ باز
چنین بود تا بود گشت زمان
نباید که باشی شکسته روان
به تن بر ندردت شمشیر پوست
کجا تیغ بران به فرمان اوست
به رویین چنین گفت پس نامجوی
چه سازیم تدبیر این بازگوی
بیازید رویین پیران دو چنگ
بر آن خوردنی ها به سان پلنگ
یکی مرغ بریان از آن خوان پاک
به پیش سگ انداخت بر روی خاک
سگان چون بخوردند اندر زمان
به سیری رسیدند از آن پس ز جان
فتادند بر خاک و پیچان شدند
از آن کار هر دو غریوان شدند
به رویین چنین گفت پس پهلوان
ز تو دور بادا بد بدگمان
به ما بر ببخشود دیان پاک
نیامد سر نامداران به خاک
همه نام رستم ازین گشت پست
بشستند از خوان او هر دو دست
بفرمود کز پیش برداشتند
به گردون همی نعره برداشتند
به مادر چنین گفت کای مهربان
نبینی تو کردار ایرانیان
بر آتش بر افکن تو آن نره گور
که گشته ست دشمن ز نیرنگ کور
برافروخت آتش هم اندر زمان
بر آتش برافکند گور ژیان
بیاورد نزد سر افراز شیر
نمک بر پراکند گرد دلیر
چو هر دو ز خوردن بپرداختند
دگرگونه آرایشی ساختند
وزین روی گردان ایران به هوش
به آواز شیون نهاده دو گوش
چو رویین بدیدند کآمد برش
بدان راه بی راه با لشکرش
چنین گفت رستم به ایرانیان
همانا سر آمد به ما بر زمان
ندانم سر انجام این کار چیست
که خواهان برین دشت بر ما گریست
چو رویین به نزدیک برزو رسید
خود ونامداران بر او کشید
بدانند نیرنگ و دستان ما
رهاند ازین چاره برزوی را
سرافراز رویین مر او را کنون
ز نیرنگ گرگین بود رهنمون
به گرگین چنین گفت رستم به خشم
به تیزی برو برگشاده دو چشم
همه نام من گشت ازین کار ننگ
تو را خود همین است آیین جنگ
چنین گفت گرگین از آن پس بدوی
که ای نامور شیر پرخاشجوی
نباشد به توران زمین رای و هوش
به آورد بینی از ایشان خروش
ز ترکان نباید که باشی دژم
ز پیکار زن، مرد گردد به غم؟
چو خم داد بر چرخ خورشید پشت
شدش خوابگه زیر پهلو درشت
به رویین چنین گفت برزوی شیر
که ای نامور پهلوان دلیر
بفرمای تا اسب را زین کنند
سواران همه دل پر از کین کنند
بپوشند خفتان و جوشن به جنگ
بجویند پیکار جنگی پلنگ
بیاورد خود و سپر مادرش
ببارید خون جگر بر برش
بزد دست برزو چو شیر ژیان
بپوشید جوشن هم اندر زمان
به کین سپهبد ببسته کمر
به گردن درافکنده زرین سپر
یکی ترگ چینی گفت برزوی پس
به گیتی نمانده ست جاوید کس
هر آن کو بزاید ببایدش مرد
کسی شخص زنده به مینو نبرد
من آن روز تن را نهادم به مرگ
کجا بسته گشتم به دربند ارگ
کنون آن به آید بدین جایگاه
شوم کشته بر دشت آوردگاه
وگر زنده برگردم از جنگ باز
به ایران و توران شوم سرفراز
برین گردش چرخ خرسند باش
جهان را درخت برومند برومند باش
بگفت این و آمد به میدان جنگ
گشاده به پیکار رستم دو چنگ
به میدان چو رستم مر او را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
به ایرانیان گفت شیر دژم
کزین شیر شد جان من پر ز غم
به صد چاره از دست این اژدها
به میدان کین یافتم زو رها
فرامرز را گفت ز آن پس پدر
که ای پهلوان زاده پر هنر
دل اندر وفای زمانه مبند
که یکسان نگردد سپهر بلند
به نیک و بد چرخ خرسند باش
جهان را چو شاخ برومند باش
مرا چرخ بسیار بازی نمود
چه گویم ز هر گونه بود آنچه بود
بسی دیو شد کشته در چنگ من
بسی رزم کوته شد از جنگ من
به خشکی پلنگ و به دریا نهنگ
همی بود ترسان ز من روز جنگ
اگر زخم گرزم رسیدی به کوه
ز کوپال من کوه گشتی ستوه
سپهر روان از برم گشت چند
زمانی نبودم به دل مستمند
به پیکار این سیر گشتم ز جان
همی رفت خواهم بر او نوان
اگر دست یابم برو روز کین
به خاکش در اندازم از پشت زین
وگر جز برین گونه گردد زمان
تو باره برانگیز و ایدر ممان
برو تا زنان نزد دستان سام
بگویش که ای پهلو نیک نام
ندیدم کسی را سپهر روان
به گیتی بماندش همی جاودان
به مردی من در زمانه نبود
به بالای من در فسانه نبود
به گیتی همی نامداری نماند
که منشور تیغ مرا بر نخواند
به جز برزوی نامور پهلوان
کز آورد او بر سر آمد زمان
چو گشت این جهان جوی برکین سوار
به بازی شمارد همه کارزار
همه جنگ و پیکار نام آوران
به رزمش به بازی شمردیم آن
کنون چون رسیدم زمانه فراز
به من دست بیداد بر شد دراز
نباید که داری فغان و خروش
همیشه همی باش با رای و هوش
وزان پس بیامد به میدان جنگ
چو آشفته شیر و چو غران پلنگ
بپوشید تن را به ببر بیان
به پیکار برزو ببسته میان
یکی گرزه گاو پیکر به دست
همی تاخت ماننده پیل مست
کمندی به فتراک بر شصت خم
که پیل ژیان را کشیدی به دم
یکی نیزه در دست پیچان چو مار
بر آن تا برآرد ز دشمن دمار
یکی ترگ چینی نهاده به سر
به گوهر بیاراسته سر به سر
بپوشیده بر رخش بر گستوان
به آهن سر و پای او بد نهان
بیامد سپهبد به میدان کین
به ابرو در افکنده از خشم چین
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
چو رخش تکاور به میدان رسید
به آواز گفت ای دلاور سوار
بر آسودی از گردش روزگار
هماوردت آمد بر آرای جنگ
چو آشفته شیران و جنگی پلنگ
چو برزوی شیراوزن او را بدید
فغانش به گردون گردان رسید
به رستم چنین گفت کای پر خرد
از آزادگان این که کرده ست خود
ز نام آوران کس نکرده ست این
چه گویند تو را مردم تیز بین
تو را چون سواران دل و شرم نیست
جهان را به نزدیکت آرزم نیست
نترسیدی از ننگ و از نام بد
و یا سوی ایزد سرانجام بد
چه کردم به فرزند و به خویشان تو
به جز آنکه جستم ز زندان تو
تو را شرم ناید ز ریش سفید
ز دیان همانا بریدی امید
ندانی اگر چند مانی دراز
به دیان همی گشت بایدت باز
چو با من بسنده نبودی به جنگ
سوی چاره گشتی و نیرنگ و رنگ
کجا رفت آن زور بازوی تو
همان جنگ و پرخاش و نیروی تو
دریغ آن به پروین شده نام تو
به خاک اندر آمد سرانجام تو
نگفتی که من شیر رویین تنم
سر اژدها را ز تن بر کنم
نگفتی به نیرو فزونم ز پیل
به مردی در آیم ز دریای نیل
نهنگ از نهیبم گریزان شود
به دریا ز تیغم غریوان شود
چو دیدم بدین گونه کردار تو
ندانم همی راست گفتار تو
مرا داشت دارای گیتی نگاه
ز بند و ز نیرنگ ایران سپاه
مرا دیده بودی به روز نخست
دلت کینه من ز بهر چه جست
چرا چون به ره بر بدیدی مرا
نکردی همی دیده نادیده را
به دیان که چون دیدمی از تو این
نبودی مرا با تو پرخاش و کین
چو من رفتمی سوی توران زمین
ندیدی ز من جز همه آفرین
ندیدی مرا نیز هرگز به جنگ
هم از شرم دستان وز نام و ننگ
کنون چون بدیدم کردار تو
بگویم به توران همه کار تو
چو تیره شود مرد را روزگار
همه آن کند کش نیاید به کار
ز ببر بیانت بسازم کفن
به خنجر سرت را ببرم ز تن
ببندم دو دستت به خم کمند
به پیل سیاهت ببندم به بند
به توران فرستم به افراسیاب
به راه خراسان بر آن روی آب
سر نامدارت ببرم زتن
به کام بزرگان آن انجمن
نماید به خاقان و شاهان تو را
بگرداندت گرد توران تو را
چنان چون تو کردی به تورانیان
نمایم هم اکنون به ایرانیان
ولیکن نیارم به فرزند تو
به دستان سام و به پیوند تو
نمانم که بادی بر ایشان جهد
همان نیز باژی بر ایشان نهد
که با من به شادی بد او روز و شب
به لابه گشادی سپهبد دو لب
بگفت این و زان پس به کردار باد
دو زاغ کمان را به زه بر نهاد
سر ترکش تیر را بر گشاد
یکی تیر برداشت بر سان باد
برآن نامور تیر باران گرفت
همه دل پر از کین ایران گرفت
بپوشید روی هوا را به تیر
بپوشید پیکان او ماه و تیر
سپر گشت از تیر او بهره ور
دل نامور گشت زیر و زبر
همه خود و خفتان دریدن گرفت
دل نامداران طپیدن گرفت
فروریخت بر گستوان ها ز هم
یکی را نیامد همی پشت خم
بفرسود بازوی هر دو سوار
که یک تن نشد سیر از کارزار
چو ترکش تهی شد ز پیکار اوی
بدان گونه نیرنگ و پیکار اوی(؟)
به گرز گران بر بیازید چنگ
به میدان درآمد به سان پلنگ
زکینه دو بازو بر افراختند
دل از جان به یک ره بپرداختند
برآمد یکی آتش کارزار
ز کوپال گردان و تاب سوار
ستاره به چرخ اندرون شد نهان
ز بیم سنان و ز گرز گران
چو سندان سر و ترگ و گرز گران
همی کوفت چون پتک آهنگران
ز گرد ستوران آوردگاه
سیه شد همی روی خورشید و ماه
به ماهی رسیده نهیب سوار
فرو مانده گردنده گردون ز کار
سر پهلوانان به گرد اندرون
ز هر سو همی رفت بر دشت خون
ز بازوی هر دو برافراشت ترگ
همی گرز بارید همچون تگرگ
همی سست شد بازوی هر دوان
همی سالخورده همان نوجوان
همان ترگ از گرز پاره شده
ستاره بر ایشان نظاره شده
فرو مانده بر جای اسبان ز تک
یکی را به تن در نجنبید رگ
ببارید از دیده هر دو خون
نیامد یکی ز آن دو از زین برون
به سیری رسیدند هر دو از آن
چو آشفته شیران مازندران،
فکندند مر یکدگر را کمند
که آید یکی نامور زان به بند
به خورشید نعره بر افراشتند
ز یکدیگران روی بر گاشتند
ز تاب سواران و شیران کین
چو دریا به جنبش درآمد زمین
نهادند بر گردن اسب سر
به خم کمند اندرون یال و بر
همی زور کرد این بر آن، آن بر این
نجنبید یک مرد بر پشت زین
بماندند بر جای هر دو سوار
به نیروی گردان نبد پایدار(؟)
گسسته شد از تاب گردان کمند
یکی را نیامد از آن دو گزند
جهان جوی را مادر از بیم جان
همی راند از دیده خون روان
همی گفت کای کردگار جهان
خداوند و دارنده آسمان
ز دست سپهدار پیروزگر
نسوزی دلم را زمرگ پسر
ازین رزم او را رهایی دهی
ز تاریکی ش روشنایی دهی
ستاده بر آن دشت برگرد و خاک
نیایش کنان پیش دیان پاک
همی گفت و می راند خون جگر
ز دیده بر آن روی از غم چو زر
چو بگسست از زور هر دو کمند
چنین گفت برزوی کای هوشمند
بگیریم هر دو دوال کمر
برین دشت کینه یکی نامور(؟)
ببینیم تا بر که گردد سپهر
به پیوند جان که یارد به مهر
مگر بخت خفته درآید زخواب
شود شاد و خرم دل افراسیاب
بدو گفت رستم که ای نامدار
به دارنده دادار پروردگار
که هر چت بگویم بگویی تو راست
ندارم خود از تو دگر هیچ خواست
به توران تو را خویش و پیوند کیست؟
ز تخم که ای و نژاد تو چیست؟
همانا که تو خود ز توران نه ای
که (جز) بافرین بزرگان نه ای
بدو گفت برزو که ای پهلوان
سخن گوی و دانا و چیره زبان
چه پرسی ازین بر شده نام من
ز تخم و نژاد و از آن انجمن
به کینه تو را با نژادم چه کار
چه باید تو را خود ازین کارزار
اگر جنگ جویی منم جنگ جوی
به میدان کینه در آورده روی
که گفته ست در رزم نام و نشان
نبوده ست آیین گردن کشان
بگفت این سر افراز پیروز بخت
گرفتش به کینه کمرگاه سخت
هم آن پهلوان بند او را گرفت
زمانه از ایشان بمانده شگفت
گرفته به دو دست بند کمر
چو شیران آشفته بر یکدیگر
ز بس کاین بر آن، آن برین زور کرد
دو گرد دلاور دو شیر نبرد
بپالود از ناخن هر دو خون
که یک تن نگشتند از ایشان نگون
نجنبید بر زین یکی نامور
ز دیده بپالود خون جگر
دل هر دو در بر طپیدن گرفت
همان خون ز ناخن دویدن گرفت
دل نامداران ز کینه به درد
رخ پهلوانان از اندوه زرد
تو گفتی که پیل اند آهن جگر
بپیچیده خرطوم بر یکدگر
به هامون پلنگ و به دریا نهنگ
نبودی به میدان ایشان درنگ
گرفته کمر بند پرخاشخر
نبودش ز نیروی رستم خبر
ز بس تاب و نیروی شیر شکار
همی پاره شد بند هر دو سوار
نجنبید یک مرد بر پشت زین
نیامد به مردی یکی بر زمین
ز یکدیگران دست برداشتند
به گردون همی نعره بفراشتند
بدو گفت برزوی کای پهلوان
دل کارزار و خرد را روان
چه گوییم اکنون به آوردگاه
که گردد ازو تیره خورشید و ماه
چنین گفت رستم که ای نامدار
ندیدم به میدان چو تو یک سوار
به ایران و توران و مازندران
به بربرستان و به هاماوران
ندانم به جز کشتی اکنون دگر
مگر یار باشند بدین ماه و خور
به کشتی بکوشیم بر دست کین
همانا که افتد یکی بر زمین
ببینیم تا این سپهر دوان
که را بخشد امروز جان و روان
بگفتند وز اسب هر دو سوار
به زیر آمدند همچو شیر شکار
ببستند هر دو کمرگاه سخت
بدان تا که را یاری آید ز بخت
دل هر دو از غم شده سیل بار
از اندیشه و گردش روزگار
تهمتن چنین گفت با خویشتن
که گر من شوم کشته زین اهرمن
به مردی شده نام من در جهان
میان کهان و میان مهان
چه گویند اکنون پس از مرگ من
چو بینند در خون سر و ترگ من
که رستم جهان را به مردی گرفت
زمانه ز مردی او در شگفت
ز خم کمندش دل سروران
شده خون چو دیوان مازندران
به دشتی که در جنگ شد کشته شیر
از آن پس نخواند مرا کس دلیر
شگفت آیدم از نهاد جهان
که چون آشکارا ندارد نهان
برآرد یکی را به رخشنده ماه
ز گردونش آرد از آن پس به چاه
نه بر شادیش شاد باید بدن
نه در رنج او دل به غم آزدن
به بازیگری ماند این چرخ مست
که بازی بر آرد به هفتاد دست
نگه کن که چون مهره بازی کند
به ما بر چو گنجشک بازی کند
فرو برد دامن به بند کمر
ز گردن برآورد زرین سپر
ستادند هر دو بر آن روی خاک
دل هر دوان گشته از بیم چاک
هم از بهر نام و هم از بهر ننگ
ببستند اندر میان پالهنگ
چنین بود آیین آن روزگار
به هنگام رزم و گه کارزار
نکردندی اسبان خود را رها
ز بیم بداندیش نراژدها
چو اسبان ببستند اندر کمر
گرفتند مر بازوی یکدگر
تو گفتی دو شیرند پرخاشخر
برآویختند هر دو با یکدگر
و گر نه ز کینه دو پیل ژیان
ببستند بر جنگ جستن میان
بگشتند یک دم به آوردگاه
همی خواستند یاری هور و ماه
سر و یال هر دو ز بس خشم و کین
تو گفتی همی راست شد بر زمین
که را بخت برگشت مردی چه سود
زمانه نه کاهد نه خواهد فزود
کسی را که دیان کند نیک بخت
برو سهل گردد همه کار سخت
بپالود خون از تن هر دو مرد
ز بس تاب گشته رخ هر دو زرد
خروشید رخش جهان پهلوان
بر اسب سپهدار گرد جوان
ز رخش تهمتن بتابید روی
گریزان شد از پیش پرخاشجوی
بتابید از نامور مرد اسب
همی رفت بر سان آذر گشسب
ز نیروی باره سرافراز مرد
به خاک اندر آمد به دشت نبرد
برو چیره شد رستم شیرزاد
برآورد بازو به کردار باد
مر او را به بر در بیفشرد سخت
بیفکند او را چو شاخ درخت
برآورد و زد بر زمینش ز کین
تو گفتی بلرزید روی زمین
چو شیری نشست از بر نامور
بدان تا ز کینه ببردش سر
برآورد خنجر به کین از میان
خروشید بر سان شیر ژیان
یغمای جندقی : متفرقات
شمارهٔ ۵
زنی از بزرگان سامان ری
شناسند هر جا برم نام وی
یکش روز تیمار خارش فزود
بفرزند خود راه چالش گشود
پسر سست پی بود و مادر نهاد
پدرسار بر سخت و سیرش بگاد
دگر روز از این بدمنش دادخواست
ز هر در چپ و راست آوازه خاست
شدند انجمن شهر پیرامنش
نکوهش گرفتند مرد و زنش
که ای بدمنش این چه بدگوهری است
به مادر پسر را کجا شوهری است
کجا مام گردد به فرزند جفت
خدایت بگیراد از این خورد و خفت
در آئین ما این کژی راست نیست
تو را پاسخ روز واخواست چیست
درین مرز بدکاره مردم بسی است
که او را سر و کار با هر کسی است
از این پس به از پیش رائی بجوی
ز بیگانگان آشنائی بجوی
بخندید کای نیک خواهان من
مشورید دل از گناهان من
همین خرزه کز اوست خوش روز من
ز بالا نشیب آید ار چوز من
ز شیب ار به بالا چمدای شگفت
به مادر نشاید گزند و گرفت
چو خارش به پشت اندر افتاد و پیش
چه فرزند مردم چه فرزند خویش
شناسند هر جا برم نام وی
یکش روز تیمار خارش فزود
بفرزند خود راه چالش گشود
پسر سست پی بود و مادر نهاد
پدرسار بر سخت و سیرش بگاد
دگر روز از این بدمنش دادخواست
ز هر در چپ و راست آوازه خاست
شدند انجمن شهر پیرامنش
نکوهش گرفتند مرد و زنش
که ای بدمنش این چه بدگوهری است
به مادر پسر را کجا شوهری است
کجا مام گردد به فرزند جفت
خدایت بگیراد از این خورد و خفت
در آئین ما این کژی راست نیست
تو را پاسخ روز واخواست چیست
درین مرز بدکاره مردم بسی است
که او را سر و کار با هر کسی است
از این پس به از پیش رائی بجوی
ز بیگانگان آشنائی بجوی
بخندید کای نیک خواهان من
مشورید دل از گناهان من
همین خرزه کز اوست خوش روز من
ز بالا نشیب آید ار چوز من
ز شیب ار به بالا چمدای شگفت
به مادر نشاید گزند و گرفت
چو خارش به پشت اندر افتاد و پیش
چه فرزند مردم چه فرزند خویش
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۹
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۶۲
نظام قاری : مخیّلنامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۱۹ - سوگند دادن صوف بسقرلاط و سنجاب
سقرلاط و سنجاب را خواندند
چو تسمه بر ایشان سخن راندند
که باید شما را کنون عهد کرد
از اندازه بیرون قسم نیز خورد
نه این رو بگرداند از هیچ رو
نه او هم دهد پشت از هیچ سو
لبانرا بدندان درهای گوی
گزیدند که بی روئی از ما مجوی
بتشریف منبر ببرد یمن
بآن خرقه کآمد بویس قرن
بخرگاه والا و فرهنگ بخت
زاسباب بروی زهرگونه رخت
بتعظیم خیمه که از احترام
عمودش بخدمت نموده قیام
بقدر سراپرده و کندلان
چه از شامیانه چه از سایبان
برخت مغرق خجل کرده ورد
زمهر و سپهرش زرو لاجورد
جواهر زهر نوع و زرینها
لآلی زهر جنس سیمینها
بزین مرصع که خورشید را
بودرشک بروی ززیب و بها
ببال پرو گوشهای صدف
برین مستمع گشته از هر طرف
ببستان سجاده پرنیاز
که مسواک دروی بود سروناز
که هرگز نگردیم از رای تو
نه پیچیم از حکم والای تو
بخود گر بگیریم ازین حرب تن
میان توی بادا بتنمان کفن
چو تسمه بر ایشان سخن راندند
که باید شما را کنون عهد کرد
از اندازه بیرون قسم نیز خورد
نه این رو بگرداند از هیچ رو
نه او هم دهد پشت از هیچ سو
لبانرا بدندان درهای گوی
گزیدند که بی روئی از ما مجوی
بتشریف منبر ببرد یمن
بآن خرقه کآمد بویس قرن
بخرگاه والا و فرهنگ بخت
زاسباب بروی زهرگونه رخت
بتعظیم خیمه که از احترام
عمودش بخدمت نموده قیام
بقدر سراپرده و کندلان
چه از شامیانه چه از سایبان
برخت مغرق خجل کرده ورد
زمهر و سپهرش زرو لاجورد
جواهر زهر نوع و زرینها
لآلی زهر جنس سیمینها
بزین مرصع که خورشید را
بودرشک بروی ززیب و بها
ببال پرو گوشهای صدف
برین مستمع گشته از هر طرف
ببستان سجاده پرنیاز
که مسواک دروی بود سروناز
که هرگز نگردیم از رای تو
نه پیچیم از حکم والای تو
بخود گر بگیریم ازین حرب تن
میان توی بادا بتنمان کفن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
عمر برآمد مرا به نیمه هفتاد
نیمی از عمر خویش دادم بر باد
حاصل این روزگار رفته بدستم
لختی افسوس ماند و لختی فریاد
این شکرین عمر نغز دلکش شیرین
باختم از کف بنام خسرو و فرهاد
دانی همواره استوار نماند
خانه اگر چند سخت دارد بنیاد
بنیه آنخانه سخت سست بود کش
نیمی باشد بر آب و نیمی بر باد
تا شدم از روزگار اندک سالی
پندی از پیر دیر سال فرا یاد
گر فتدت کار سخت، هیچ مخور غم
ور کندت روی بخت، نیز مزی شاد
گر تو درازا بروزگار بمانی
انده و شادی بروزگار نماناد
راه میانه روی بجو که همین است
نزد هنرمند راه دان، روش داد
نیمی از عمر خویش دادم بر باد
حاصل این روزگار رفته بدستم
لختی افسوس ماند و لختی فریاد
این شکرین عمر نغز دلکش شیرین
باختم از کف بنام خسرو و فرهاد
دانی همواره استوار نماند
خانه اگر چند سخت دارد بنیاد
بنیه آنخانه سخت سست بود کش
نیمی باشد بر آب و نیمی بر باد
تا شدم از روزگار اندک سالی
پندی از پیر دیر سال فرا یاد
گر فتدت کار سخت، هیچ مخور غم
ور کندت روی بخت، نیز مزی شاد
گر تو درازا بروزگار بمانی
انده و شادی بروزگار نماناد
راه میانه روی بجو که همین است
نزد هنرمند راه دان، روش داد