عبارات مورد جستجو در ۴۱۳ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۴۹ - حکایت
شنیدم عضد خسرو دیلمی
که هیچ از بزرگی نبودش کمی
بشیراز آن خطه ی بیقرین
که گلزار چین است و خلد برین
چو زد تکیه بر مسند خسروی
شده خسروان بر درش منزوی
بشهر اندر آورد خیل و سپاه
ز گرد سپاه آسمان شد سیاه
سراسر فرود آمدند آن حشم
بکاشانه ی مفلس و محتشم
همه شهر را گرد لشکر گرفت
تو گفتی بشهر آتشی در گرفت
دگر خالی از خیل جایی نماند
تهی از سواران سرایی نماند
زن و مردش از کار خود مانده باز
بد و نیک، نومید از چاره ساز
بشهری شد از لشکری کار تنگ
بشیشه شکست آید آری ز سنگ
بمردم سپه بسته راه نفس
چو شاهین و دراج در یک قفس
ولی از شکایت بزرگان شهر
فرو بسته لب از چه، از بیم قهر
بشه حال خود کس نیارست گفت
که سودی نمیکرد اگر می شنفت
مگر روزی از شهر آن شهریار
جنیبت برون راند بهر شکار
بصید افگنی رخش چون تاختند
همه دشت از صید پرداختند
چو برگشت شه با سپاه گران
سراسر دوان دررکابش سران
زن پیری از شه فغان در گرفت
سر راه بر شاه و لشکر گرفت
گرفتش عنان و خروشید زار
که: اکنون ز شهر من ای شهریار
برون میروی یا برونت کنم؟!
لوای شهی سرنگونت کنم؟!
سری پرغرور آن شه کامیاب
برآورد یکپای خود از رکاب
در آویخت بر یال رخش گزین
بتمکین بزد تکیه بر پشت زین
بزن گفت: اگر رفتم از شرم دان
چو نازارمت دل، ز آزرم دان!
وگرنه ز دستت چه خیزد بگو؟!
که با شهریاران ستیزد بگو؟!
بپاسخ چنین گفتش آن پیرزن
که: ای سنگدل شاه شمشیر زن!
نپینداریم ناله رامشگری
روی گر ازین شهر با لشکری
شود حرز بازو دعای منت
برد درد از دل دوای منت
شه عالم از زور بازو شوی
به نوشیروان هم ترازو شوی!
وگرنه هم امشب برآیم ببام
کشم از سر این معجر نیلفام
پریشان کنم، صبح موی سپید
سیاهی لشکر کنم ناپدید
که با بینوایان جفا کرده اند
ندانی که با من چه ها کرده اند؟!
یکی از جفا، توشه ی من گرفت
یکی از ستم، گوشه ی من گرفت!
خمیده است گر قامتم چون کمان
بود بازم از تیر آه این گمان
که تازد سحرگه بلشکر گهت
زند چون شهاب از شبیخون رهت
نه تنها بمن این جفا میرود
به نیک و بد، این ماجرا میرود!
بود روزشن تیره چون شب همه
ولی بسته از بیم جان لب همه
چو من دست از جان فرو شسته ام
کنون با تو راه سخن جسته ام
تو را کردم آگاه از کار خویش
که آزار خلق است آزار خویش
بلرزید بر خویش ازین حرف امیر
چو مویی که بیرون کشی از خمیر
همه لشکر از شهر بیرون کشاند
کسی کو بشب ماند در خون کشاند
نیامد فرود از سر بارگی
دل از شهر بر کند یکبارگی
از آن راه کآمد، دگر بازگشت
سیه از سپه شد همه کوه و دشت
چو شد یک دو فرسنگ از شهر دور
بدشتی که نه مار بود و نه مور
بفرمود تا لشکر آمد فرود
همه شهر خواندند بر وی درود
در آنجا یکی نغز بازار ساخت
بکار خود آمد که آن کار ساخت
کنون هم در آن خطه ی دلپذیر
بود شهره آنجا به سوق الامیر
کسی را که چون او عدالت نبود
ز سودای بازار حشرش چه سود؟!
که هیچ از بزرگی نبودش کمی
بشیراز آن خطه ی بیقرین
که گلزار چین است و خلد برین
چو زد تکیه بر مسند خسروی
شده خسروان بر درش منزوی
بشهر اندر آورد خیل و سپاه
ز گرد سپاه آسمان شد سیاه
سراسر فرود آمدند آن حشم
بکاشانه ی مفلس و محتشم
همه شهر را گرد لشکر گرفت
تو گفتی بشهر آتشی در گرفت
دگر خالی از خیل جایی نماند
تهی از سواران سرایی نماند
زن و مردش از کار خود مانده باز
بد و نیک، نومید از چاره ساز
بشهری شد از لشکری کار تنگ
بشیشه شکست آید آری ز سنگ
بمردم سپه بسته راه نفس
چو شاهین و دراج در یک قفس
ولی از شکایت بزرگان شهر
فرو بسته لب از چه، از بیم قهر
بشه حال خود کس نیارست گفت
که سودی نمیکرد اگر می شنفت
مگر روزی از شهر آن شهریار
جنیبت برون راند بهر شکار
بصید افگنی رخش چون تاختند
همه دشت از صید پرداختند
چو برگشت شه با سپاه گران
سراسر دوان دررکابش سران
زن پیری از شه فغان در گرفت
سر راه بر شاه و لشکر گرفت
گرفتش عنان و خروشید زار
که: اکنون ز شهر من ای شهریار
برون میروی یا برونت کنم؟!
لوای شهی سرنگونت کنم؟!
سری پرغرور آن شه کامیاب
برآورد یکپای خود از رکاب
در آویخت بر یال رخش گزین
بتمکین بزد تکیه بر پشت زین
بزن گفت: اگر رفتم از شرم دان
چو نازارمت دل، ز آزرم دان!
وگرنه ز دستت چه خیزد بگو؟!
که با شهریاران ستیزد بگو؟!
بپاسخ چنین گفتش آن پیرزن
که: ای سنگدل شاه شمشیر زن!
نپینداریم ناله رامشگری
روی گر ازین شهر با لشکری
شود حرز بازو دعای منت
برد درد از دل دوای منت
شه عالم از زور بازو شوی
به نوشیروان هم ترازو شوی!
وگرنه هم امشب برآیم ببام
کشم از سر این معجر نیلفام
پریشان کنم، صبح موی سپید
سیاهی لشکر کنم ناپدید
که با بینوایان جفا کرده اند
ندانی که با من چه ها کرده اند؟!
یکی از جفا، توشه ی من گرفت
یکی از ستم، گوشه ی من گرفت!
خمیده است گر قامتم چون کمان
بود بازم از تیر آه این گمان
که تازد سحرگه بلشکر گهت
زند چون شهاب از شبیخون رهت
نه تنها بمن این جفا میرود
به نیک و بد، این ماجرا میرود!
بود روزشن تیره چون شب همه
ولی بسته از بیم جان لب همه
چو من دست از جان فرو شسته ام
کنون با تو راه سخن جسته ام
تو را کردم آگاه از کار خویش
که آزار خلق است آزار خویش
بلرزید بر خویش ازین حرف امیر
چو مویی که بیرون کشی از خمیر
همه لشکر از شهر بیرون کشاند
کسی کو بشب ماند در خون کشاند
نیامد فرود از سر بارگی
دل از شهر بر کند یکبارگی
از آن راه کآمد، دگر بازگشت
سیه از سپه شد همه کوه و دشت
چو شد یک دو فرسنگ از شهر دور
بدشتی که نه مار بود و نه مور
بفرمود تا لشکر آمد فرود
همه شهر خواندند بر وی درود
در آنجا یکی نغز بازار ساخت
بکار خود آمد که آن کار ساخت
کنون هم در آن خطه ی دلپذیر
بود شهره آنجا به سوق الامیر
کسی را که چون او عدالت نبود
ز سودای بازار حشرش چه سود؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
بس که شب تا روز از غم گریه ها دارد چراغ
از زبان شعله عرض مدعا دارد چراغ
حیرتی دارم که دائم نانش اندر روغن است
ناله و فریاد هر ساعت چرا دارد چراغ؟!
بهر دفع لشکر ظلمت کنون شب تا سحر
از پر پروانه از آتش لوا دارد چراغ
در محیط آتش غم کشتی امید او
کی به جز پروانه فکر ناخدا دارد چراغ؟!
طغرل این اسرار مخفی نیک روشن شد مرا
کش ازین بی طاقتی یک مدعا دارد چراغ!
از زبان شعله عرض مدعا دارد چراغ
حیرتی دارم که دائم نانش اندر روغن است
ناله و فریاد هر ساعت چرا دارد چراغ؟!
بهر دفع لشکر ظلمت کنون شب تا سحر
از پر پروانه از آتش لوا دارد چراغ
در محیط آتش غم کشتی امید او
کی به جز پروانه فکر ناخدا دارد چراغ؟!
طغرل این اسرار مخفی نیک روشن شد مرا
کش ازین بی طاقتی یک مدعا دارد چراغ!
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۲ - چکامه جنگ: شکایت از مهاجرین و پیش آمدهای ایام مهاجرت
نوع بشر سلاله قابیل جابری:
آموخت از نیاش، به جای برادری
جنگ است جنگ، خاک اروپا نهفته است
در زیر یک صحیفه پولاد اخگری
ایتالی و فرانسه و روس و انگلیس
بلغار و ترک و ژرمن و اتریش و هنگری
بس بمب و توپ جای به جا کرده کوه و دشت
ترسم دگر فتد، کره از این مدوری
دریای آهن است نه عنوان رسم جنگ
باران آتش است نه آئین عسگری
ایران در این میانه، نه اندر صف جدال
نی مانده زین مجادله، بی بهره و بری
یک دسته ای ز نخبه ایرانیان شدند
در فکر استفاده، از اوضاع حاضری
در دیده خشم روس و به دل کین انگلیس
در سر هوای یاری آلمان عبقری
رفتیم د برابر دشمن که تا کنیم
ابراز زورمندی و اثبات قادری
امید ما به یاری آلمان و وی نداشت
جز بذل زر، طریق دگر بهر یاوری
بغداد را گرفت و جلو آمد انگلیس
اول به زور جنگ و دوم با مدبری
آمد شمال و مغرب ایران به چنگ روس
ویران نمود سر به سر، از فرط جابری
گشتیم ما مهاجر و بدبخت و دربدر
گردون به ما نمود، نهایت ستمگری
یک سوی تیغ روس، رسیدست تا کرند
با آن رسوم وحشی و آئین بربری
یک سو به خانقین، کشیدست انگلیس
تیغی که دارد، آهنش آب مزوری
چیزی نماند کاین دو، به هم در رسند و ما
هر یک نشان شویم، به صد پاره پیکری
بین دو تیغ پیکر ما اوفتاده است
در سرزمین «قصر» به سختی و مضطری
هر چند کافی است پی رفع این دو تیغ
تنها «نظام السلطنه » با تیغ حیدری
لیک او هم آزمود که دشمن هزارها
از ما فزون تر است اگر نیک بشمری
نی آن که دل بباخت، ولیکن نظر نمود
چنگی به دل نمی زند، اکنون دلاوری
از رزم پس کناره کشی را صلاح دید
بر هر نفر سپس ز مقامات لشکری
اخطار شد که گشته ز هر سو خطر پدید
جد کن که جان خویش ز یک سو بدر بری
آن به که پیش خصم به تسلیم رو نمود
وآنگاه چشم داشت به الطاف داوری
تنها «نظام سلطنه » را این اجازتست
با چند تن ز هیئت ملی و کشوری
تا آن که بر ممالک ترکیه رو کنند
لیک این اجازه نیست همی بهر دیگری
این زشت ماجرا چو به من نیز شد بیان
گشتم ز فرط انده و افسوس بستری
کردم هزار ناله، کشیدم هزار آه
نفرین ببخت کردم و رسم مقدری
کای ناسزا زمانه بی اعتدال دون!
بر ما جفا گذشت ز حد جفاگری
ما را گذاردند، رفیقان نیمه راه
اینگونه در مخافت و گشتند اسپری
بگرفته ششدر غم و افکار مهره وار
در خانه حریف، گرفتار ششدری
از بهر یک تن من، این گنبد فراخ
گشته چو چشم تنگ لئیم از حسد وری
بیچاره من، فلک زده من، شور بخت من
سرگشته حوادث این دهر سرسری
چون من به تیره اختری ای مادر سپهر
دیگر مزای، هست اگر مهر مادری؟
من یک تنه بسم به جهان، گر که لازم است
کامل ترین نمونه یی از تیره اختری!
سوی کدام خاک، توانم پناه برد؟
پشت کدام سنگ، توان گشت سنگری؟
این حکم داد کیست که جمعی همی کنند!
بر دوست پشت، جانب دشمن مجاوری!
این حکم زور زاده شور مدرس است
آن به که بیش از این، ننماید مشاوری
این عنصر کثیف لجوج سیاه فکر
این موذی مدرس علم مزوری
چرکین عمامه، وصله قبا، پاره شب کلاه
اشتر قواره، خیره نگه، چهره قنبری
پاپوش پاره، وصله قبا، ژنده پیرهن
آن هیکل تمام عیار از جلنبری
بر ما شدست این پز مضحک زمامدار
این قائد عبا به سر خاله چادری
بنگر چها کشیدم از او من که باطنش
صد بار بدتر است از این وضع ظاهری
اطراف وی گرفته گروهی برای دخل
چونان که در پرستش گوساله سامری
پس لطمه ها که عاقبت ایران زمین خورد
زین مرد حیله روبهی و کینه اشتری
معلوم نیست بهر چه کرده مسافرت؟
بهر وطن نبوده، قسم بر مهاجری!
تنها نه او خراب، برون آمد از میان
و آنان که کرده اند در این راه رهبری!
دادند هر یک از دگری بهتر امتحان
در اجنبی پرستی و بیگانه پروری!
صندوق های لیره جلو، دوش استران
واندر عقب مهاجر و انصار چرچری
دنبال بارهای زر، از بس دویده اند
آموختند خوب، همه رسم شاطری!
درویش وار رو به بیابان نهاده اند
قومی برای کسب مقام توانگری
زین قوم پولکی، هنر جنگ می نخواه!
هرگز مجو ز جنس مؤنث مذکری؟
یک جنگ کرده اند که شد رو سفید از آن
جنگی که کرده اند، یهودان خیبری
دو روز جنگ بود و دو سال رجعت است
این بد من آنچه دیدم از ایشان بهادری!
آن جنگ هم نه بهر وطن بد نه بهر دین
یا جنگ بهر زر بد و بد جنگ زرگری
آنقدر ما بدیم که این روز بد کم است
بهر جزای ما برس، ای روز بدتری!!
ای آسمان ببار در این مملکت بلای
این قوم را زوال ده، ای چرخ چنبری!
آه مرا نمی نگری، کوری ای سپهر!
نفرین من نمی شنوی، ای فلک کری!
این هم نگفته می نگذارم که بین ما
باشد بسی کسان، هم از این عیب ها بری
آنها همه مهاجر پاکند و صاف قلب
وجدان جمله پاکتر، از پیکر پری
لیکن همه کناره نموده ز کارها
وز دم همه گرفته و مأیوس و قرقری
زینها چو بگذری، همه آنان نموده اند
بهر زر این مهاجرت و این مسافری!
«یعقوب » نام سید رسوای بدسگال
آن کس که من ندیده ام، آدم به آن خری؟
یک مشت لیره دارد و بر کف گرفته است
با آن قیافه و پز منحوس شندری
گوید که منکر عمل کیمیا کجاست؟
اینک مهاجری، عمل کیمیاگری!
این است آن که بهر مدرس کند مدام
در گاه و نابگاه، همی پای منبری
ابله منم که صرف، پی لیلی وطن
رو کرده ام به دشت چو مجنون عامری
هر آنچه می رسد به من از زود باوریست
بس رنجها کشیدم، ازین زود باوری!
یک ابلهی دیگر این؛ کین گه خطر
فکر نجات نیستم از فرط دلخوری
مدح «نظام سلطنه » فرمانده قوا
البته بهتر است ز افسرده خاطری
تاریخ اگر چه زین عمل آرد به من شکست
خواند مرا مدیحه سرا همچو انوری
لیکن به یک جوان چو من صاحب آرزو
چون گفته شد که در خطر از هر سو اندری
از ترس جان خویش، به فرمانده قوا
ناچار گوید، این سخنان دری وری:
ای مظهر کمال و مقامات سنجری
ای مرکز صفات و خیالات نادری!
گر چه ظفر نیافتی اما مظهر است
در جبهه مهین تو، نور مظفری
ایران نمی رود در کف، این ملک جسته است
از چنگ فتنه های مغول و سکندری
جنگ این زمانه، همچو قمار است غم مدار
هر چند باختی تو، در آخر همی بری
خورشید تا غروب نگردد، سحر چنان
سازد جهان مسخر، از انوار اخگری
جانا تو هم فراز سپهری به ملک ما
یعنی تو نیز همسر خورشید خاوری
امروز اگر غروب کنی از وطن چه غم؟
فردا کنی طلوع و به چنگش درآوری
چشم وطن به روی تو، روشن بود کنون
خورشید مائی، ار چه ز خورشید برتری
روز وطن به ما، پس از این روز شب بود
زآن چون گذر کنی تو که خورشید انوری
من خامشم تو خویش بیندیش، این نکوست
اینگونه مردمی بگذاری و بگذری؟
گر چه جسارتست ولی عرض می کنم:
حیف است از توئی که ز یاران شدی بری
هر یک به یک طریق ز سر باز کرده ای
این نیست لایق تو که بر هر سر افسری
سر بوده یی همیشه، بر این هیئت و کنون
باید که سرنپیچی از آئین سروری
تو چون سری و هیئت ما چون تن تواند
ای سر کجا روی؟ که تن خود نمی بری؟
باری در این میانه یکی من ز خدمتت
گر مرده ای رها ننمایم مجاوری
زین قصه حال خویش به درگاه حضرتت
خاطرنشان همی کنم و یادآوری
در کشتی ای نشاند، یکی طرفه ناخدای
با خود کبوتری ز پی نیک منظری
کشتی چو شد به مرکز دریا، شروع گشت
توفان و ناخدای شد از ترس لنگری
وآنگاه خیره شد به کبوتر که بایدت
بهر نجات خویش ز کشتی برون بری
بیچاره در زمان، به هوا شد ولیک دید
آبست موج تیره، ز هر سو که بنگری
دید او به هیچ گونه، به ساحل نمی رسد
نی از ره پریدن و نی با شناوری
برگشت از هوا و به کشتی نشست و گفت
با ناخدای این سخن از روی مضطری:
از ساحل آنچنان که بیاورده یی مرا
بایست تا به ساحل دیگر مرا بری
من آن کبوترم، هله در بحر هولناک
ای ناخدا کنون، به خدایم چه بسپری؟
من بر فراز دوش تو، باری گران نیم
آن به مرا چو مردم دیگر نه بنگری
من هم به هر کجا که خودت می روی ببر
خواهی نپیچی ار سر از آئین رهبری
بیهوده نیست گفتم، اگر بر تو ناخدای
بی خود نبود بهر تو کردم کبوتری
یعنی بیا از آینه خاطرم ببر
با دست لطف، گرد و غباری مکدری
خالق نموده یاوریت تا تو هم به خلق
در وقت خود، دریغ نداری ز یاوری
بشنو ز من که نیک تو خواهم، منه ز دست
آئین بنده داری و دستور سروری
اینهم بدان که این سخنان بهر رشوه نیست
در حق من مباد که این ظن بد بری؟
«قاآنی »ام نه من که زخم خامه بهر آز
نی چامه ساز، بهر درم همچو عنصری
حاشا گمان مدار که من کرده ام شعار
لاشه خوری طریقتم، از راه شاعری
هر چند لاشه خور نیم، اما مهاجرم
صد بار لاشه به، ز حقوق مهاجری!
آن به که حرف آخر خود را بگویمت
شاید اثر کند به تو این حرف آخری:
من تازه شاعرم، سخن اینسان سروده ام
وای ار که کهنه کار شوم در سخنوری؟
حیف است این قریحه زیبا بیوفتد
در چنگ روزگار سیاه سلندری!
شاید همین قریحه، در آینده آورد
الواح به ز گفته سعدی و انوری
(عشقی) تو خویش، همسر دیگر کسان مکن
نی دیگران کنند، همی با تو همسری
آموخت از نیاش، به جای برادری
جنگ است جنگ، خاک اروپا نهفته است
در زیر یک صحیفه پولاد اخگری
ایتالی و فرانسه و روس و انگلیس
بلغار و ترک و ژرمن و اتریش و هنگری
بس بمب و توپ جای به جا کرده کوه و دشت
ترسم دگر فتد، کره از این مدوری
دریای آهن است نه عنوان رسم جنگ
باران آتش است نه آئین عسگری
ایران در این میانه، نه اندر صف جدال
نی مانده زین مجادله، بی بهره و بری
یک دسته ای ز نخبه ایرانیان شدند
در فکر استفاده، از اوضاع حاضری
در دیده خشم روس و به دل کین انگلیس
در سر هوای یاری آلمان عبقری
رفتیم د برابر دشمن که تا کنیم
ابراز زورمندی و اثبات قادری
امید ما به یاری آلمان و وی نداشت
جز بذل زر، طریق دگر بهر یاوری
بغداد را گرفت و جلو آمد انگلیس
اول به زور جنگ و دوم با مدبری
آمد شمال و مغرب ایران به چنگ روس
ویران نمود سر به سر، از فرط جابری
گشتیم ما مهاجر و بدبخت و دربدر
گردون به ما نمود، نهایت ستمگری
یک سوی تیغ روس، رسیدست تا کرند
با آن رسوم وحشی و آئین بربری
یک سو به خانقین، کشیدست انگلیس
تیغی که دارد، آهنش آب مزوری
چیزی نماند کاین دو، به هم در رسند و ما
هر یک نشان شویم، به صد پاره پیکری
بین دو تیغ پیکر ما اوفتاده است
در سرزمین «قصر» به سختی و مضطری
هر چند کافی است پی رفع این دو تیغ
تنها «نظام السلطنه » با تیغ حیدری
لیک او هم آزمود که دشمن هزارها
از ما فزون تر است اگر نیک بشمری
نی آن که دل بباخت، ولیکن نظر نمود
چنگی به دل نمی زند، اکنون دلاوری
از رزم پس کناره کشی را صلاح دید
بر هر نفر سپس ز مقامات لشکری
اخطار شد که گشته ز هر سو خطر پدید
جد کن که جان خویش ز یک سو بدر بری
آن به که پیش خصم به تسلیم رو نمود
وآنگاه چشم داشت به الطاف داوری
تنها «نظام سلطنه » را این اجازتست
با چند تن ز هیئت ملی و کشوری
تا آن که بر ممالک ترکیه رو کنند
لیک این اجازه نیست همی بهر دیگری
این زشت ماجرا چو به من نیز شد بیان
گشتم ز فرط انده و افسوس بستری
کردم هزار ناله، کشیدم هزار آه
نفرین ببخت کردم و رسم مقدری
کای ناسزا زمانه بی اعتدال دون!
بر ما جفا گذشت ز حد جفاگری
ما را گذاردند، رفیقان نیمه راه
اینگونه در مخافت و گشتند اسپری
بگرفته ششدر غم و افکار مهره وار
در خانه حریف، گرفتار ششدری
از بهر یک تن من، این گنبد فراخ
گشته چو چشم تنگ لئیم از حسد وری
بیچاره من، فلک زده من، شور بخت من
سرگشته حوادث این دهر سرسری
چون من به تیره اختری ای مادر سپهر
دیگر مزای، هست اگر مهر مادری؟
من یک تنه بسم به جهان، گر که لازم است
کامل ترین نمونه یی از تیره اختری!
سوی کدام خاک، توانم پناه برد؟
پشت کدام سنگ، توان گشت سنگری؟
این حکم داد کیست که جمعی همی کنند!
بر دوست پشت، جانب دشمن مجاوری!
این حکم زور زاده شور مدرس است
آن به که بیش از این، ننماید مشاوری
این عنصر کثیف لجوج سیاه فکر
این موذی مدرس علم مزوری
چرکین عمامه، وصله قبا، پاره شب کلاه
اشتر قواره، خیره نگه، چهره قنبری
پاپوش پاره، وصله قبا، ژنده پیرهن
آن هیکل تمام عیار از جلنبری
بر ما شدست این پز مضحک زمامدار
این قائد عبا به سر خاله چادری
بنگر چها کشیدم از او من که باطنش
صد بار بدتر است از این وضع ظاهری
اطراف وی گرفته گروهی برای دخل
چونان که در پرستش گوساله سامری
پس لطمه ها که عاقبت ایران زمین خورد
زین مرد حیله روبهی و کینه اشتری
معلوم نیست بهر چه کرده مسافرت؟
بهر وطن نبوده، قسم بر مهاجری!
تنها نه او خراب، برون آمد از میان
و آنان که کرده اند در این راه رهبری!
دادند هر یک از دگری بهتر امتحان
در اجنبی پرستی و بیگانه پروری!
صندوق های لیره جلو، دوش استران
واندر عقب مهاجر و انصار چرچری
دنبال بارهای زر، از بس دویده اند
آموختند خوب، همه رسم شاطری!
درویش وار رو به بیابان نهاده اند
قومی برای کسب مقام توانگری
زین قوم پولکی، هنر جنگ می نخواه!
هرگز مجو ز جنس مؤنث مذکری؟
یک جنگ کرده اند که شد رو سفید از آن
جنگی که کرده اند، یهودان خیبری
دو روز جنگ بود و دو سال رجعت است
این بد من آنچه دیدم از ایشان بهادری!
آن جنگ هم نه بهر وطن بد نه بهر دین
یا جنگ بهر زر بد و بد جنگ زرگری
آنقدر ما بدیم که این روز بد کم است
بهر جزای ما برس، ای روز بدتری!!
ای آسمان ببار در این مملکت بلای
این قوم را زوال ده، ای چرخ چنبری!
آه مرا نمی نگری، کوری ای سپهر!
نفرین من نمی شنوی، ای فلک کری!
این هم نگفته می نگذارم که بین ما
باشد بسی کسان، هم از این عیب ها بری
آنها همه مهاجر پاکند و صاف قلب
وجدان جمله پاکتر، از پیکر پری
لیکن همه کناره نموده ز کارها
وز دم همه گرفته و مأیوس و قرقری
زینها چو بگذری، همه آنان نموده اند
بهر زر این مهاجرت و این مسافری!
«یعقوب » نام سید رسوای بدسگال
آن کس که من ندیده ام، آدم به آن خری؟
یک مشت لیره دارد و بر کف گرفته است
با آن قیافه و پز منحوس شندری
گوید که منکر عمل کیمیا کجاست؟
اینک مهاجری، عمل کیمیاگری!
این است آن که بهر مدرس کند مدام
در گاه و نابگاه، همی پای منبری
ابله منم که صرف، پی لیلی وطن
رو کرده ام به دشت چو مجنون عامری
هر آنچه می رسد به من از زود باوریست
بس رنجها کشیدم، ازین زود باوری!
یک ابلهی دیگر این؛ کین گه خطر
فکر نجات نیستم از فرط دلخوری
مدح «نظام سلطنه » فرمانده قوا
البته بهتر است ز افسرده خاطری
تاریخ اگر چه زین عمل آرد به من شکست
خواند مرا مدیحه سرا همچو انوری
لیکن به یک جوان چو من صاحب آرزو
چون گفته شد که در خطر از هر سو اندری
از ترس جان خویش، به فرمانده قوا
ناچار گوید، این سخنان دری وری:
ای مظهر کمال و مقامات سنجری
ای مرکز صفات و خیالات نادری!
گر چه ظفر نیافتی اما مظهر است
در جبهه مهین تو، نور مظفری
ایران نمی رود در کف، این ملک جسته است
از چنگ فتنه های مغول و سکندری
جنگ این زمانه، همچو قمار است غم مدار
هر چند باختی تو، در آخر همی بری
خورشید تا غروب نگردد، سحر چنان
سازد جهان مسخر، از انوار اخگری
جانا تو هم فراز سپهری به ملک ما
یعنی تو نیز همسر خورشید خاوری
امروز اگر غروب کنی از وطن چه غم؟
فردا کنی طلوع و به چنگش درآوری
چشم وطن به روی تو، روشن بود کنون
خورشید مائی، ار چه ز خورشید برتری
روز وطن به ما، پس از این روز شب بود
زآن چون گذر کنی تو که خورشید انوری
من خامشم تو خویش بیندیش، این نکوست
اینگونه مردمی بگذاری و بگذری؟
گر چه جسارتست ولی عرض می کنم:
حیف است از توئی که ز یاران شدی بری
هر یک به یک طریق ز سر باز کرده ای
این نیست لایق تو که بر هر سر افسری
سر بوده یی همیشه، بر این هیئت و کنون
باید که سرنپیچی از آئین سروری
تو چون سری و هیئت ما چون تن تواند
ای سر کجا روی؟ که تن خود نمی بری؟
باری در این میانه یکی من ز خدمتت
گر مرده ای رها ننمایم مجاوری
زین قصه حال خویش به درگاه حضرتت
خاطرنشان همی کنم و یادآوری
در کشتی ای نشاند، یکی طرفه ناخدای
با خود کبوتری ز پی نیک منظری
کشتی چو شد به مرکز دریا، شروع گشت
توفان و ناخدای شد از ترس لنگری
وآنگاه خیره شد به کبوتر که بایدت
بهر نجات خویش ز کشتی برون بری
بیچاره در زمان، به هوا شد ولیک دید
آبست موج تیره، ز هر سو که بنگری
دید او به هیچ گونه، به ساحل نمی رسد
نی از ره پریدن و نی با شناوری
برگشت از هوا و به کشتی نشست و گفت
با ناخدای این سخن از روی مضطری:
از ساحل آنچنان که بیاورده یی مرا
بایست تا به ساحل دیگر مرا بری
من آن کبوترم، هله در بحر هولناک
ای ناخدا کنون، به خدایم چه بسپری؟
من بر فراز دوش تو، باری گران نیم
آن به مرا چو مردم دیگر نه بنگری
من هم به هر کجا که خودت می روی ببر
خواهی نپیچی ار سر از آئین رهبری
بیهوده نیست گفتم، اگر بر تو ناخدای
بی خود نبود بهر تو کردم کبوتری
یعنی بیا از آینه خاطرم ببر
با دست لطف، گرد و غباری مکدری
خالق نموده یاوریت تا تو هم به خلق
در وقت خود، دریغ نداری ز یاوری
بشنو ز من که نیک تو خواهم، منه ز دست
آئین بنده داری و دستور سروری
اینهم بدان که این سخنان بهر رشوه نیست
در حق من مباد که این ظن بد بری؟
«قاآنی »ام نه من که زخم خامه بهر آز
نی چامه ساز، بهر درم همچو عنصری
حاشا گمان مدار که من کرده ام شعار
لاشه خوری طریقتم، از راه شاعری
هر چند لاشه خور نیم، اما مهاجرم
صد بار لاشه به، ز حقوق مهاجری!
آن به که حرف آخر خود را بگویمت
شاید اثر کند به تو این حرف آخری:
من تازه شاعرم، سخن اینسان سروده ام
وای ار که کهنه کار شوم در سخنوری؟
حیف است این قریحه زیبا بیوفتد
در چنگ روزگار سیاه سلندری!
شاید همین قریحه، در آینده آورد
الواح به ز گفته سعدی و انوری
(عشقی) تو خویش، همسر دیگر کسان مکن
نی دیگران کنند، همی با تو همسری
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۲۸ - عشق وطن
خاکم به سر، ز غصه به سر، خاک اگر کنم
خاک وطن که رفت، چه خاکی به سر کنم؟
آوخ کلاه نیست وطن تا که از سرم
برداشتند، فکر کلاهی دگر کنم
مرد آن بود که این کلهش بر سر است و، من:
نامردم ار به بی کله، آنی بسر کنم
من آن نیم که یکسره تدبیر مملکت
تسلیم هرزه گرد قضا و قدر کنم
زیر و زبر اگر نکنی خاک خصم ما
ای چرخ! زیر و روی تو، زیر و زبر کنم
جائیست آرزوی من، ار من به آن رسم
از روی نعش لشکر دشمن گذر کنم
هر آنچه می کنی؟ بکن ای دشمن قوی!
من نیز اگر قوی شدم از تو بتر کنم!!
من آن نیم به مرگ طبیعی شوم هلاک
وین کاسه خون به بستر راحت هدر کنم
معشوق «عشقی » ای وطن، ای عشق پاک!
ای آن که ذکر عشق تو شام و سحر کنم:
«عشقت نه سرسری است که از سر به در شود»
«مهرت نه عارضیست که جای دگر کنم »
«عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم »
«با شیر اندرون شد و با جان به در کنم »
خاک وطن که رفت، چه خاکی به سر کنم؟
آوخ کلاه نیست وطن تا که از سرم
برداشتند، فکر کلاهی دگر کنم
مرد آن بود که این کلهش بر سر است و، من:
نامردم ار به بی کله، آنی بسر کنم
من آن نیم که یکسره تدبیر مملکت
تسلیم هرزه گرد قضا و قدر کنم
زیر و زبر اگر نکنی خاک خصم ما
ای چرخ! زیر و روی تو، زیر و زبر کنم
جائیست آرزوی من، ار من به آن رسم
از روی نعش لشکر دشمن گذر کنم
هر آنچه می کنی؟ بکن ای دشمن قوی!
من نیز اگر قوی شدم از تو بتر کنم!!
من آن نیم به مرگ طبیعی شوم هلاک
وین کاسه خون به بستر راحت هدر کنم
معشوق «عشقی » ای وطن، ای عشق پاک!
ای آن که ذکر عشق تو شام و سحر کنم:
«عشقت نه سرسری است که از سر به در شود»
«مهرت نه عارضیست که جای دگر کنم »
«عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم »
«با شیر اندرون شد و با جان به در کنم »
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۳۳ - یکرنگی
با هر محیط، خویش، نه هم رنگ می کنم
نی لحن خود، رهین هر آهنگ می کنم
مانم که تا برگردد هم رنگ من محیط
آنگه ببین چسان همه را رنگ می کنم
تا روز خوش گشاید: آغوش خود به من
در روز سخت، عرصه به خود تنگ می کنم
از نقش طبع خویش، در این مملکت ز نو
تجدید عهد نقشه ارژنگ می کنم
با مدعی بگوی به تعقیب من میای
من خود نگشته خسته، ترا لنگ می کنم
تیر و کمان، زبان و سخن گو به خصم من:
این تیر و این کمان بودم، جنگ می کنم
نامد به چنگ من، ز وطن غیر موی خویش
پس موی و روز مویه او چنگ می کنم
دیوانه «عشقی » است نه «مجنون » من این سخن
اثبات با ادله و فرهنگ می کنم
مجنون ز روی عقل همی گفت دلبر است:
لیلی و دل بطره اش آونگ می کنم
مجنون منم که عشق وطن دارم و فغان
از عشق آب و خاک گل و سنگ می کنم
نی لحن خود، رهین هر آهنگ می کنم
مانم که تا برگردد هم رنگ من محیط
آنگه ببین چسان همه را رنگ می کنم
تا روز خوش گشاید: آغوش خود به من
در روز سخت، عرصه به خود تنگ می کنم
از نقش طبع خویش، در این مملکت ز نو
تجدید عهد نقشه ارژنگ می کنم
با مدعی بگوی به تعقیب من میای
من خود نگشته خسته، ترا لنگ می کنم
تیر و کمان، زبان و سخن گو به خصم من:
این تیر و این کمان بودم، جنگ می کنم
نامد به چنگ من، ز وطن غیر موی خویش
پس موی و روز مویه او چنگ می کنم
دیوانه «عشقی » است نه «مجنون » من این سخن
اثبات با ادله و فرهنگ می کنم
مجنون ز روی عقل همی گفت دلبر است:
لیلی و دل بطره اش آونگ می کنم
مجنون منم که عشق وطن دارم و فغان
از عشق آب و خاک گل و سنگ می کنم
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۶ - در ذم ناصر ندامانی
آنکو نموده است: استیضاح از جهان
اکنون ز وی کنند، ستیضاح ابلهان
گویند از چه ناصرالاسلام این همه؟
. . . حبیب می کند انگشتی در دهان
پاسخ دهد ز حالت امروز مملکت
حیرت زده همی نهم انگشت بر زبان
گویند از چه روست که همواره خفته او
پشت حبیب ز اول شب تا سحرگهان
گویند مگر تو این نشنیدی که در وطن
جنگ است، گشته ام عقب سنگری نهان
گویند رسم جنگ ندانی، چه می کنی؟
گوید که داده اند نشانم نظامیان
بنگر چگونه ز آتش ظالم درازکش
بنموده بس که، مهر زنم تیر بر نشان
گویند عقب نشست کماندان ز سنگرش
تو زان خود چگونه، نجنبیده تا به هان
گوید که من به سنگر خود، پشت چون کنم؟
ترسم که از عقب بخورم تیر ناگهان!
گویند هیچ تا بکنون تیر خورده ای؟
گوید چرا چرا دو هزاران تا به هان
گه تیر می زنیم و گهی تیر می خوریم
گه پشتمان به زین و گهی زین به پشتمان
باشم وکیل و (ناصرالاسلام) ملتم
کافر شود هر آن که، برد بد به من گمان
(عشقی) اگر تو مرد مسلمان و مؤمنی
بر صحت حمل کن، همه اعمال مؤمنان
اکنون ز وی کنند، ستیضاح ابلهان
گویند از چه ناصرالاسلام این همه؟
. . . حبیب می کند انگشتی در دهان
پاسخ دهد ز حالت امروز مملکت
حیرت زده همی نهم انگشت بر زبان
گویند از چه روست که همواره خفته او
پشت حبیب ز اول شب تا سحرگهان
گویند مگر تو این نشنیدی که در وطن
جنگ است، گشته ام عقب سنگری نهان
گویند رسم جنگ ندانی، چه می کنی؟
گوید که داده اند نشانم نظامیان
بنگر چگونه ز آتش ظالم درازکش
بنموده بس که، مهر زنم تیر بر نشان
گویند عقب نشست کماندان ز سنگرش
تو زان خود چگونه، نجنبیده تا به هان
گوید که من به سنگر خود، پشت چون کنم؟
ترسم که از عقب بخورم تیر ناگهان!
گویند هیچ تا بکنون تیر خورده ای؟
گوید چرا چرا دو هزاران تا به هان
گه تیر می زنیم و گهی تیر می خوریم
گه پشتمان به زین و گهی زین به پشتمان
باشم وکیل و (ناصرالاسلام) ملتم
کافر شود هر آن که، برد بد به من گمان
(عشقی) اگر تو مرد مسلمان و مؤمنی
بر صحت حمل کن، همه اعمال مؤمنان
میرزاده عشقی : جمهوری نامه
بخش ۲ - مظهر جمهوری
در صفحه چهارم روزنامه قرن بیستم که این ابیات چاپ شده تصویر مرد مسلح و غضب آلودی را به نام مظهر جمهوری کشیده اند که در دست راست تفنگ و در دست چپ سکه نقره (پول) دارد؛ بالای سرش سایه جمبول! نمایان است، در اطراف اسامی روزنامه هائی را به شکل یکی از حیوانات نشان می دهد: افعی «روزنامه ناهید» ، جغد «روزنامه تجدد» ، موش «روزنامه کوشش » ، سگ «روزنامه ستاره » ، الاغ «روزنامه گلشن » ، گربه «روزنامه جارچی ».
من مظهر جمهورم ، الدرم و بولدرم
از صدق و صفا دورم الدرم و بولدرم
من قلدر پر زورم ، الدرم و بولدرم
مأمورم و معذورم ، الدرم و بولدرم
من قائد جمهورم ، الدرم و بولدرم
من افعی بیجانم ، آمنا ، صدقنا
زهر است بد ندانم ، آمنا ، صدقنا
من دشمن ایرانم ، آمنا ، صدقنا
من فاقد ایمانم ، آمنا ، صدقنا
من بوجارلنجانم ، آمنا ، صدقنا
من جغد نوا خوانم ، بر بام تو ، قوقوقو
من لاشخور پستم ، هم نام تو ، قوقوقو
کردست مرا فربه ، اطعام تو ، قوقوقو
افتم به هوای پول ، در دام تو ، قوقوقو
بر دوش تو پرانم ، آمنا ، صدقنا
من موشک مسکینم، پابند تو جیرجیرجیر
کردست مرا سر مست، لبخند تو ، جیرجیرجیر
در دزدی و قلاشی، مانند تو ، جیرجیرجیر
تا نرم شود دندان چون دند تو ، جیرجیرجیر
من دست به دامانم ، آمنا ، صدقنا
من توله تفلیسم ، عف عف اخوی عف عف
انبانه سفلیسم ، عف عف اخوی عف عف
هم مکتب ابلیسم ، عف عف اخوی عف عف
من مظهر تدلیسم ، عف عف اخوی عف عف
من منتظر نانم ، آمنا ، صدقنا
من کره خر زارم ، عرعر ابوی عرعر
حیوان علف خوارم ، عرعر ابوی عرعر
جفتک زن احرارم ، عرعر ابوی عرعر
پالان قجری دارم ، عرعر ابوی عرعر
مستوجب احسانم ، آمنا ، صدقنا
من پیش پیشم مومو، گربه علیم مومو
خلقند همه شاهد بر مهملیم مومو
انگشت نمای خلق، در بزدلیم مومو
سرگنده نیم چون شیر سرپشکلیم مومو
مداح و ثناخوانم ، آمنا ، صدقنا
ای مظهر جمهوری ، هی هی جبلی قم قم
جمهوری مجبوری ، هی هی جبلی قم قم
مسلک نشود زوری ، هی هی جبلی قم قم
تا کی پی مزدوری ، هی هی جبلی قم قم
یک چند نما دوری ، هی هی جبلی قم قم
من مرد مسلمانم ، آمنا ، صدقنا
من مظهر جمهورم ، الدرم و بولدرم
از صدق و صفا دورم الدرم و بولدرم
من قلدر پر زورم ، الدرم و بولدرم
مأمورم و معذورم ، الدرم و بولدرم
من قائد جمهورم ، الدرم و بولدرم
من افعی بیجانم ، آمنا ، صدقنا
زهر است بد ندانم ، آمنا ، صدقنا
من دشمن ایرانم ، آمنا ، صدقنا
من فاقد ایمانم ، آمنا ، صدقنا
من بوجارلنجانم ، آمنا ، صدقنا
من جغد نوا خوانم ، بر بام تو ، قوقوقو
من لاشخور پستم ، هم نام تو ، قوقوقو
کردست مرا فربه ، اطعام تو ، قوقوقو
افتم به هوای پول ، در دام تو ، قوقوقو
بر دوش تو پرانم ، آمنا ، صدقنا
من موشک مسکینم، پابند تو جیرجیرجیر
کردست مرا سر مست، لبخند تو ، جیرجیرجیر
در دزدی و قلاشی، مانند تو ، جیرجیرجیر
تا نرم شود دندان چون دند تو ، جیرجیرجیر
من دست به دامانم ، آمنا ، صدقنا
من توله تفلیسم ، عف عف اخوی عف عف
انبانه سفلیسم ، عف عف اخوی عف عف
هم مکتب ابلیسم ، عف عف اخوی عف عف
من مظهر تدلیسم ، عف عف اخوی عف عف
من منتظر نانم ، آمنا ، صدقنا
من کره خر زارم ، عرعر ابوی عرعر
حیوان علف خوارم ، عرعر ابوی عرعر
جفتک زن احرارم ، عرعر ابوی عرعر
پالان قجری دارم ، عرعر ابوی عرعر
مستوجب احسانم ، آمنا ، صدقنا
من پیش پیشم مومو، گربه علیم مومو
خلقند همه شاهد بر مهملیم مومو
انگشت نمای خلق، در بزدلیم مومو
سرگنده نیم چون شیر سرپشکلیم مومو
مداح و ثناخوانم ، آمنا ، صدقنا
ای مظهر جمهوری ، هی هی جبلی قم قم
جمهوری مجبوری ، هی هی جبلی قم قم
مسلک نشود زوری ، هی هی جبلی قم قم
تا کی پی مزدوری ، هی هی جبلی قم قم
یک چند نما دوری ، هی هی جبلی قم قم
من مرد مسلمانم ، آمنا ، صدقنا
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۱
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۳ - بردن حارث معلون آن دو طفل را از بهر کشتن به کنار فرات
ستمکار حارث کمندی به دست
بهم برد و بازوی طفلان ببست
سپس زی فرات آمد او رهسپر
ابا کودکان و غلام و پسر
شد از کرده ی شوی زن درشگفت
خروشان به دنبالشان ره گرفت
بدو گفت کز داور آزرم دار
ز پیغمبر راستیم شرم دار
نه این کودکان زآل پیغمبرند
دو نوباوه از گلشن حیدرند
نه این هر دو مهمان خوان تواند
زهر بد همی درامان تواند
تو را اینچنین زشت کردار چیست؟
ستم بر به مهمان سزاوار نیست
بتابید ازو شوی از دین بری
ز بانو نپذیرفت پوزشگری
کشان برد دژخیم نا هوشمند
سوی رود بار آن دو سرو بلند
که از خونشان خاک مرجان کند
دو جان را تن خسته بیجان کند
غلام نکو خوی از پیش خواند
بدین گونه با او سخن باز راند
که این تیغ برنده بستان زمن
جداکن ز پیکر سراین دو تن
زبیدادگر خواجه در –دم غلام
گرفت آبگون تیغ و برداشت گام
که اندر لب رود آب روان
زپای اندرآرد دو سرو جوان
به ره بر یکی زان دو تن بی پناه
چنین گفت با آن غلام سیاه
که ای نکیخو مرد فرخ جمال
تورا چهره ماند به چهر بلال
بدو گفت آن بنده ی پاکزاد
که از آتش دوزخ آزاد باد
که برگو – شما از نژاد که اید؟
شناسا به فرخ بلال از چه اید؟
محمد چنین پاسخش داد باز
که ماییم شهزاده گان حجاز
زمسلم دو پور گرانمایه ایم
که مهر افسر و آسمان پایه ایم
بلال نکو رو که فرخنده بود
خداوند مارا یکی بنده بود
غلام این سخن ها چو زو کرد گوش
به تن جامه بدرید و برزد خروش
بیفکند شمشیر و بنهاد روی
به پای دو شهزاده ی نیکخوی
به زاری بگفت ای دو فرخ تبار
زپیغمبر هاشمی یادگار
نخواهم که در هر دو گیتی سیاه
شود رویم ازشومی این گناه
سرازخاک برداشت پس با شتاب
گذر کرد چون باد از روی آب
بدو بد گهرخواجه زد نعره سخت
که ای تیره رو بنده ی شوربخت
چرا رخ ز فرمان من تافتی؟
ازیدر بدان سوی بشتافتی؟
بگفتش که روی از تو برتافتن
به ازخشم یزدان به خود یافتن
نیاید زمن هرگز این کار بد
تو را زیبد این رسم و هنجار بد
بد اختر چو از بنده شد نا امید
به فرزانه فرزند خود بنگرید
بدو گفت کای پور فرمان پذیر
زدست پدر تیغ بران بگیر
جدا کن سراین دو موینده زود
بینداز تنشان درین ژرف رود
پسر تیغ از آن زشت گوهر گرفت
پی کشتن آن دو ره بر گرفت
بگفتش یکی زان دو طفل یتیم
که من بر تو ترسم زنار جحیم
جوانی ستم برجوانان مکن
که چرخت کند شاخ هستی زبن
به خویشان پیغمبر خویشتن
مورز ای جوان کین و بشنو سخن
چو آن هردو را پورحارث شناخت
بدان سوی آب از برباب تاخت
بدو بر خروشید از کین پدر
که نفرین رسادا به چونین پسر
بهم برد و بازوی طفلان ببست
سپس زی فرات آمد او رهسپر
ابا کودکان و غلام و پسر
شد از کرده ی شوی زن درشگفت
خروشان به دنبالشان ره گرفت
بدو گفت کز داور آزرم دار
ز پیغمبر راستیم شرم دار
نه این کودکان زآل پیغمبرند
دو نوباوه از گلشن حیدرند
نه این هر دو مهمان خوان تواند
زهر بد همی درامان تواند
تو را اینچنین زشت کردار چیست؟
ستم بر به مهمان سزاوار نیست
بتابید ازو شوی از دین بری
ز بانو نپذیرفت پوزشگری
کشان برد دژخیم نا هوشمند
سوی رود بار آن دو سرو بلند
که از خونشان خاک مرجان کند
دو جان را تن خسته بیجان کند
غلام نکو خوی از پیش خواند
بدین گونه با او سخن باز راند
که این تیغ برنده بستان زمن
جداکن ز پیکر سراین دو تن
زبیدادگر خواجه در –دم غلام
گرفت آبگون تیغ و برداشت گام
که اندر لب رود آب روان
زپای اندرآرد دو سرو جوان
به ره بر یکی زان دو تن بی پناه
چنین گفت با آن غلام سیاه
که ای نکیخو مرد فرخ جمال
تورا چهره ماند به چهر بلال
بدو گفت آن بنده ی پاکزاد
که از آتش دوزخ آزاد باد
که برگو – شما از نژاد که اید؟
شناسا به فرخ بلال از چه اید؟
محمد چنین پاسخش داد باز
که ماییم شهزاده گان حجاز
زمسلم دو پور گرانمایه ایم
که مهر افسر و آسمان پایه ایم
بلال نکو رو که فرخنده بود
خداوند مارا یکی بنده بود
غلام این سخن ها چو زو کرد گوش
به تن جامه بدرید و برزد خروش
بیفکند شمشیر و بنهاد روی
به پای دو شهزاده ی نیکخوی
به زاری بگفت ای دو فرخ تبار
زپیغمبر هاشمی یادگار
نخواهم که در هر دو گیتی سیاه
شود رویم ازشومی این گناه
سرازخاک برداشت پس با شتاب
گذر کرد چون باد از روی آب
بدو بد گهرخواجه زد نعره سخت
که ای تیره رو بنده ی شوربخت
چرا رخ ز فرمان من تافتی؟
ازیدر بدان سوی بشتافتی؟
بگفتش که روی از تو برتافتن
به ازخشم یزدان به خود یافتن
نیاید زمن هرگز این کار بد
تو را زیبد این رسم و هنجار بد
بد اختر چو از بنده شد نا امید
به فرزانه فرزند خود بنگرید
بدو گفت کای پور فرمان پذیر
زدست پدر تیغ بران بگیر
جدا کن سراین دو موینده زود
بینداز تنشان درین ژرف رود
پسر تیغ از آن زشت گوهر گرفت
پی کشتن آن دو ره بر گرفت
بگفتش یکی زان دو طفل یتیم
که من بر تو ترسم زنار جحیم
جوانی ستم برجوانان مکن
که چرخت کند شاخ هستی زبن
به خویشان پیغمبر خویشتن
مورز ای جوان کین و بشنو سخن
چو آن هردو را پورحارث شناخت
بدان سوی آب از برباب تاخت
بدو بر خروشید از کین پدر
که نفرین رسادا به چونین پسر
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳۹ - آمدن ضرعه بن شریک به کشتن امام
گرفتی همی از زمین، گرم خاک
فشاندی به زخم تن چاک چاک
به شکرانه پوزش بیاراستی
شکیب از خدای جهان خواستی
به ناگاه اهریمنی تیغ زن
سراپا به آهن پوشیده تن
پر از زشتی و خالی از خوی نیک
که بد نام او ضرعه بن شریک
بیامد دمان تا به بالین شاه
یکی نیزه بر کف چو ماری سیاه
که ای پور حیدر سمندت چه شد؟
همان بازوی زور مندت چه شد؟
چه آمد بدان تیغ مرد افکنت؟
همان تاختن از پس دشمنت
بدین نیزه گر دوزمت بر زمین
که گوید مرا از چه کردی چنین؟
شهش گفت: افسوس ای تیره رای
درآن دم که بر زین مرا بود جای
نیانگیختی باره بر جنگ من
که تا بهره یابی ز آهنگ من
کنون هم بدین ناتوانی و رنج
نپیچم سر از همچو تو کینه سنج
بود خسته چند ار بر شرزه شیر
نیارد گرازی بر او گشت، چیر
تو را بر چنین آرزو راه نیست
که شیر خدا، صید روباه نیست
بگفت این و برداشت سر از سپر
بزد تیغ تیزش به بند کمر
تن آهنین رخت از آن ضرب دست
دو نیمه بیفتاد برخاک پست
دگر باره بنهاد پهلو به خاک
بنالید از آن پیکر چاک چاک
به هر سو که غلطیدی آن بی نظیر
خلیدی به پیکرش پیکان تیر
بیامد ز هامون دمان باره اش
همی تا بر جسم صد پاره اش
فشاندی به زخم تن چاک چاک
به شکرانه پوزش بیاراستی
شکیب از خدای جهان خواستی
به ناگاه اهریمنی تیغ زن
سراپا به آهن پوشیده تن
پر از زشتی و خالی از خوی نیک
که بد نام او ضرعه بن شریک
بیامد دمان تا به بالین شاه
یکی نیزه بر کف چو ماری سیاه
که ای پور حیدر سمندت چه شد؟
همان بازوی زور مندت چه شد؟
چه آمد بدان تیغ مرد افکنت؟
همان تاختن از پس دشمنت
بدین نیزه گر دوزمت بر زمین
که گوید مرا از چه کردی چنین؟
شهش گفت: افسوس ای تیره رای
درآن دم که بر زین مرا بود جای
نیانگیختی باره بر جنگ من
که تا بهره یابی ز آهنگ من
کنون هم بدین ناتوانی و رنج
نپیچم سر از همچو تو کینه سنج
بود خسته چند ار بر شرزه شیر
نیارد گرازی بر او گشت، چیر
تو را بر چنین آرزو راه نیست
که شیر خدا، صید روباه نیست
بگفت این و برداشت سر از سپر
بزد تیغ تیزش به بند کمر
تن آهنین رخت از آن ضرب دست
دو نیمه بیفتاد برخاک پست
دگر باره بنهاد پهلو به خاک
بنالید از آن پیکر چاک چاک
به هر سو که غلطیدی آن بی نظیر
خلیدی به پیکرش پیکان تیر
بیامد ز هامون دمان باره اش
همی تا بر جسم صد پاره اش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
گریزد از صف ما هر که مرد غوغا نیست
کسی که کشته نشد از قبیله ما نیست
جمال مغبچه دیدی شراب مغبچه نوش
مگوی عذر که در کیش ما مدارا نیست
ز پای تا به سرش ناز و غمزه در اعراض
هزار معرکه و رخصت تماشا نیست
به حکم عقل عمل در طریق عشق مکن
که راه دور کند رهبری که دانا نیست
فلک سراسر بازار دهر غم چیدست
نشاط نیست که یک جای هست یک جا نیست
نشاط رفته ز دوران به صبر بستانیم
که بد معامله آزرده از تقاضا نیت
هوای وصل کسی می کند که بوالهوس است
که در آن دلی که محبت بود تمنا نیست
«نظیری » است به حالی ز غمزه خونین تر
به شکوه تا دلت آزرده است گویا نیست
کسی که کشته نشد از قبیله ما نیست
جمال مغبچه دیدی شراب مغبچه نوش
مگوی عذر که در کیش ما مدارا نیست
ز پای تا به سرش ناز و غمزه در اعراض
هزار معرکه و رخصت تماشا نیست
به حکم عقل عمل در طریق عشق مکن
که راه دور کند رهبری که دانا نیست
فلک سراسر بازار دهر غم چیدست
نشاط نیست که یک جای هست یک جا نیست
نشاط رفته ز دوران به صبر بستانیم
که بد معامله آزرده از تقاضا نیت
هوای وصل کسی می کند که بوالهوس است
که در آن دلی که محبت بود تمنا نیست
«نظیری » است به حالی ز غمزه خونین تر
به شکوه تا دلت آزرده است گویا نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
چه خوست کاین دل کافر نهاد من دارد
نه مذهب من و نه اعتقاد من دارد
به آب و آتشم از سرکشی نمی سازد
هزار عربده با خاک و باد من دارد
ز تیر ناله فلک را به کین برانگیزد
کمان فتنه به زه از عناد من دارد
ندیم غصه که رویی ز من نگرداند
عدوی رحم که راهی به داد من دارد
به چشم دل ز سویدای دل ضعیف ترم
اگر چه قوت دید از سواد من دارد
مبارزی که هدف سد آهنین سازد
کجا حذر ز کمین و گشاد من دارد
چه اعتماد کنم بر دوروییی غماز
که حادثات جهان را به یاد من دارد
به صد علاقه دل بایدم مقید بود
به این گمان که سر انقیاد من دارد
من آن عزیز جهانم که بخت هر ساعت
متاع مصر دگر در مزاد من دارد
رساست دست تجرد که نزل من گیرد
قویست پشت توکل که زاد من دارد
به مصرعی که ندیمان ز شعر من خوانند
هزار فخر به من اوستاد من دارد
ز مکر چرخ «نظیری » عجب هراسانم
که کارهای مرا بر مراد من دارد
نه مذهب من و نه اعتقاد من دارد
به آب و آتشم از سرکشی نمی سازد
هزار عربده با خاک و باد من دارد
ز تیر ناله فلک را به کین برانگیزد
کمان فتنه به زه از عناد من دارد
ندیم غصه که رویی ز من نگرداند
عدوی رحم که راهی به داد من دارد
به چشم دل ز سویدای دل ضعیف ترم
اگر چه قوت دید از سواد من دارد
مبارزی که هدف سد آهنین سازد
کجا حذر ز کمین و گشاد من دارد
چه اعتماد کنم بر دوروییی غماز
که حادثات جهان را به یاد من دارد
به صد علاقه دل بایدم مقید بود
به این گمان که سر انقیاد من دارد
من آن عزیز جهانم که بخت هر ساعت
متاع مصر دگر در مزاد من دارد
رساست دست تجرد که نزل من گیرد
قویست پشت توکل که زاد من دارد
به مصرعی که ندیمان ز شعر من خوانند
هزار فخر به من اوستاد من دارد
ز مکر چرخ «نظیری » عجب هراسانم
که کارهای مرا بر مراد من دارد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
درد و غمت که همچو هما استخوان خورند
بر من مبارکند گرم مغز جان خورند
بر نامه ام مخند که آشفته خاطران
مو کز قلم کشند نی اندر بنان خورند
مست آئییم به صلح اگر نکهتی بری
زان می که در محبت هم دوستان خورند
نیشکر آن چنان نخورد کس ز دست دوست
کازادگان ز دست مبارز سنان خورند
جانی و صد کرشمه مژگان چه می کنم
این تیرها تمام اگر بر نشان خورند
چشم هزار تشنه جگر در کمین تست
ترسم که خام میوه این بوستان خورند
آزادگان به جای رسیدند و ما همان
زان رهروان که گرد پی کاروان خورند
هرجا گلی است بهر «نظیری » طربگهی است
کی بلبلان مست غم آشیان خورند
بر من مبارکند گرم مغز جان خورند
بر نامه ام مخند که آشفته خاطران
مو کز قلم کشند نی اندر بنان خورند
مست آئییم به صلح اگر نکهتی بری
زان می که در محبت هم دوستان خورند
نیشکر آن چنان نخورد کس ز دست دوست
کازادگان ز دست مبارز سنان خورند
جانی و صد کرشمه مژگان چه می کنم
این تیرها تمام اگر بر نشان خورند
چشم هزار تشنه جگر در کمین تست
ترسم که خام میوه این بوستان خورند
آزادگان به جای رسیدند و ما همان
زان رهروان که گرد پی کاروان خورند
هرجا گلی است بهر «نظیری » طربگهی است
کی بلبلان مست غم آشیان خورند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
ما چو سیل این خار از اول به پشت پا زدیم
خیمه همچون گل ز مهد غنچه بر صحرا زدیم
کوه دانستیم دنیا را و خود را شاخ گل
از بغل مینا برآوردیم و بر خارا زدیم
جنس کنعان مصریان گفتند در بازار نیست
پیشتر راندیم رخش، از کاروان سودا زدیم
دهر ز اول بر سر کین است پندارد که ما
سنگ مریخ و زهل بر گنبد مینا زدیم
تکیه بر آب و سری پرباد نخوت چون حباب
هرزه وا کردیم چشم و غوطه در دریا زدیم
کس ز ما سرگشتگان ره بر مراد خود نیافت
بال و پر در جستجوی منزل عنقا زدیم
قصر فوق و کاخ ته جستیم از ما نبود
خوش به خلوتخانه بنشستیم و می تنها زدیم
غیرت ما با کسی، تار دوتایی برنتافت
بر خود آخر تاب همچون رشته یک تا زدیم
دلگشا دیدیم، صوت و نغمه امروز را
مهر نسیان بر سر افسانه فردا زدیم
سبزه وش شاید که راز خاک بر صحرا نهیم
باده حمرا ز جام لاله حمرا زدیم
کس حدیث آشنایی، در جواب ما نگفت
قفل خاموشی «نظیری » بر لب گویا زدیم
خیمه همچون گل ز مهد غنچه بر صحرا زدیم
کوه دانستیم دنیا را و خود را شاخ گل
از بغل مینا برآوردیم و بر خارا زدیم
جنس کنعان مصریان گفتند در بازار نیست
پیشتر راندیم رخش، از کاروان سودا زدیم
دهر ز اول بر سر کین است پندارد که ما
سنگ مریخ و زهل بر گنبد مینا زدیم
تکیه بر آب و سری پرباد نخوت چون حباب
هرزه وا کردیم چشم و غوطه در دریا زدیم
کس ز ما سرگشتگان ره بر مراد خود نیافت
بال و پر در جستجوی منزل عنقا زدیم
قصر فوق و کاخ ته جستیم از ما نبود
خوش به خلوتخانه بنشستیم و می تنها زدیم
غیرت ما با کسی، تار دوتایی برنتافت
بر خود آخر تاب همچون رشته یک تا زدیم
دلگشا دیدیم، صوت و نغمه امروز را
مهر نسیان بر سر افسانه فردا زدیم
سبزه وش شاید که راز خاک بر صحرا نهیم
باده حمرا ز جام لاله حمرا زدیم
کس حدیث آشنایی، در جواب ما نگفت
قفل خاموشی «نظیری » بر لب گویا زدیم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
ز جا نتوانم از کم نشئگی چالاک برخیزم
به هر سو چنگ محکم سازم و چون تاک برخیزم
چنان ز آلایش مژگان تر دامن گرانبارم
که سست از جا چو نور دیده نمناک برخیزم
به صافی مشربان صحبت گزیدم صاف باید شد
بسوزم زهد خشک و خرقه تر، پاک برخیزم
چو موجم نقش بر آب و چو گردم رخت بر صرصر
ز دامن تا گریبان همچو سوسن چاک برخیزم
ملال آشیانم کشت، کی باشد بهار آید
چو بلبل مست گردم زین خس و خاشاک برخیزم
به یکدم باده صاحب همتی دستم نمی گیرد
که آتش گردم و از خانه امساک برخیزم
درین صحرای پر صر صر چه تمکینست بودم را
چو دود از باد بگریزم، چو گرد از خاک برخیزم
به سعد و نحس دوران خط تسلیم و رضا دادم
که نتوانم چو نقش ثابت از افلاک برخیزم
نخورده زخم افتادم ز پا ترسم که نتوانم
به خون رنگین پی آرایش فتراک برخیزم
شب از میخانه سوی خانقه رفتم غلط کردم
سحر می بایدم از نشئه تریاک برخیزم
مکن منعم «نظیری » گر ز حکم آسمان نالم
ز مظلومی به داد از حاکم بی باک برخیزم
به هر سو چنگ محکم سازم و چون تاک برخیزم
چنان ز آلایش مژگان تر دامن گرانبارم
که سست از جا چو نور دیده نمناک برخیزم
به صافی مشربان صحبت گزیدم صاف باید شد
بسوزم زهد خشک و خرقه تر، پاک برخیزم
چو موجم نقش بر آب و چو گردم رخت بر صرصر
ز دامن تا گریبان همچو سوسن چاک برخیزم
ملال آشیانم کشت، کی باشد بهار آید
چو بلبل مست گردم زین خس و خاشاک برخیزم
به یکدم باده صاحب همتی دستم نمی گیرد
که آتش گردم و از خانه امساک برخیزم
درین صحرای پر صر صر چه تمکینست بودم را
چو دود از باد بگریزم، چو گرد از خاک برخیزم
به سعد و نحس دوران خط تسلیم و رضا دادم
که نتوانم چو نقش ثابت از افلاک برخیزم
نخورده زخم افتادم ز پا ترسم که نتوانم
به خون رنگین پی آرایش فتراک برخیزم
شب از میخانه سوی خانقه رفتم غلط کردم
سحر می بایدم از نشئه تریاک برخیزم
مکن منعم «نظیری » گر ز حکم آسمان نالم
ز مظلومی به داد از حاکم بی باک برخیزم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
بسکه گردیدند همراهان ما دلگیر ما
کس بگرد ما نمی گردد، مگر زنجیر ما
برنگشتیم از جهان زانسان که رو وا پس کنیم
مزد نقاشی که مستقبل کشد تصویر ما
ما حساب خویشتن را با جهان کردیم پاک
زین بیابان خار خشکی نیست دامن گیر ما
قبضه شمشیر اگر نبود مرصع باک نیست
گوهر شمشیر ما بس، جوهر شمشیر ما
تانی کلکم شد از وصف لب او کامیاب
دیگر از شادی نمی گنجد شکر در شیر ما
بسکه ما را فکر شمشادش ز پا افگنده است
برنخیزد بی عصا فریاد از زنجیر ما
میکند ما را بزرگیهای دشمن تندتر
میشمارد کوه را سنگ فسان شمشیر ما
ما مرید جبه و دستار و کش و فش نه ایم
نیست واعظ جز نبی و آل پاکش پیر ما
کس بگرد ما نمی گردد، مگر زنجیر ما
برنگشتیم از جهان زانسان که رو وا پس کنیم
مزد نقاشی که مستقبل کشد تصویر ما
ما حساب خویشتن را با جهان کردیم پاک
زین بیابان خار خشکی نیست دامن گیر ما
قبضه شمشیر اگر نبود مرصع باک نیست
گوهر شمشیر ما بس، جوهر شمشیر ما
تانی کلکم شد از وصف لب او کامیاب
دیگر از شادی نمی گنجد شکر در شیر ما
بسکه ما را فکر شمشادش ز پا افگنده است
برنخیزد بی عصا فریاد از زنجیر ما
میکند ما را بزرگیهای دشمن تندتر
میشمارد کوه را سنگ فسان شمشیر ما
ما مرید جبه و دستار و کش و فش نه ایم
نیست واعظ جز نبی و آل پاکش پیر ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
پیش تو شکوه عزم تظلم نمیکند
کز اضطراب راه سخن گم نمیکند
در روز وصل، ریختم از دیده هر نفس
خونی که هجر در دل مردم نمیکند!
رسم شکفتگی ز جهان برفتاده است
کس غیر چاک سینه، تبسم نمیکند
همکاسه با حلاوت عیش زمانه است
هرکس چو باده حق نمک گم نمیکند
باب طعام بی مزه پر تکلفی است
هرکس بنان خشک تنعم نمیکند
آن را ز روی مرتبه جا صدر مجلس است
کو بر کسی تلاش تقدم نمیکند
شاخیست از درخت حماقت رگ غرور
خود را کسی زیافتگی گم نمیکند
ما را ضعیف نالی دشمن زبون کند
مظلوم آن کسی ک تظلم نمیکند
بر وضع خلق، هر گل صبح است خنده یی
دوران چه خنده ها که به مردم نمیکند؟
واعظ ز درد من خبرت میکند اگر
پیش تو دست و پای سخن گم نمیکند!
کز اضطراب راه سخن گم نمیکند
در روز وصل، ریختم از دیده هر نفس
خونی که هجر در دل مردم نمیکند!
رسم شکفتگی ز جهان برفتاده است
کس غیر چاک سینه، تبسم نمیکند
همکاسه با حلاوت عیش زمانه است
هرکس چو باده حق نمک گم نمیکند
باب طعام بی مزه پر تکلفی است
هرکس بنان خشک تنعم نمیکند
آن را ز روی مرتبه جا صدر مجلس است
کو بر کسی تلاش تقدم نمیکند
شاخیست از درخت حماقت رگ غرور
خود را کسی زیافتگی گم نمیکند
ما را ضعیف نالی دشمن زبون کند
مظلوم آن کسی ک تظلم نمیکند
بر وضع خلق، هر گل صبح است خنده یی
دوران چه خنده ها که به مردم نمیکند؟
واعظ ز درد من خبرت میکند اگر
پیش تو دست و پای سخن گم نمیکند!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
از بزرگان وحشی و، با خاکساران همدمیم
کوه اگر باشی تو، ما سیلیم؛ اگر خاکی، نمیم!
همچو حرفی کز کتاب افتاده باشد برکنار
گر بصورت دورم از یاران، بمعنی باهمیم
صبح تا شب باد پیما، شب سراسر غنچه خسب
بوستان زندگی را ما همانا شبنمیم
میتوان با چرب و نرمی، خصم را بستن زبان
ما ز خوی نرم، بر زخم دهنها مرهمیم
بر نمی آید ز قوت، آنچه می آید ز ضعف
پشت شمشیر است اگر خصم توانا، ما دمیم!
جلوه کردن ز آن سهی قد، گرد سرگشتن ز ما
قامت او هر کجا باشد علم، ما پرچمیم
شور ما در تلخ گویی واعظ از عین صفاست
در مذاق خلق اگر ناخوش چو آب زمزمیم!
کوه اگر باشی تو، ما سیلیم؛ اگر خاکی، نمیم!
همچو حرفی کز کتاب افتاده باشد برکنار
گر بصورت دورم از یاران، بمعنی باهمیم
صبح تا شب باد پیما، شب سراسر غنچه خسب
بوستان زندگی را ما همانا شبنمیم
میتوان با چرب و نرمی، خصم را بستن زبان
ما ز خوی نرم، بر زخم دهنها مرهمیم
بر نمی آید ز قوت، آنچه می آید ز ضعف
پشت شمشیر است اگر خصم توانا، ما دمیم!
جلوه کردن ز آن سهی قد، گرد سرگشتن ز ما
قامت او هر کجا باشد علم، ما پرچمیم
شور ما در تلخ گویی واعظ از عین صفاست
در مذاق خلق اگر ناخوش چو آب زمزمیم!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
میبرد هر دم دلم را، غمزه غارتگری
میرود هر قطره خونم، بجوی خنجری
درد خود را گر کنم قسمت، جهانی را بس است
میتواند شد شکست من، شکست لشکری
کشتی دل، چون ز دریا غمت بیرون رود؟
همچو یاد کوه تمکین تو، دارد لنگری؟!
بسکه لبریزم ز یاد غمزه خونریز او
هر رگی گردیده بر جسم ضعیفم نشتری
خویش را برداشت از خاک مذلت روز حشر
هرکه در راه خدا بگرفت دست دیگری
غم چنان بر کشور هستی هجوم آورده است
هرکه در راه خدا بگرفت دست دیگری
غم چنان بر کشور هستی هجوم آورده است
کز دلم تنها توانی دید عرض لشکری
درد اگر باشد کسی را، پادشاهی گو مباش
واعظ از حق نان خشکی خواهد و، چشم تری!
میرود هر قطره خونم، بجوی خنجری
درد خود را گر کنم قسمت، جهانی را بس است
میتواند شد شکست من، شکست لشکری
کشتی دل، چون ز دریا غمت بیرون رود؟
همچو یاد کوه تمکین تو، دارد لنگری؟!
بسکه لبریزم ز یاد غمزه خونریز او
هر رگی گردیده بر جسم ضعیفم نشتری
خویش را برداشت از خاک مذلت روز حشر
هرکه در راه خدا بگرفت دست دیگری
غم چنان بر کشور هستی هجوم آورده است
هرکه در راه خدا بگرفت دست دیگری
غم چنان بر کشور هستی هجوم آورده است
کز دلم تنها توانی دید عرض لشکری
درد اگر باشد کسی را، پادشاهی گو مباش
واعظ از حق نان خشکی خواهد و، چشم تری!
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۹