عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
حیف از تو که با اهل وفا یار نباشی
یار همه باشی و به ما یار نباشی
گر یار نباشی تو به ما عیب نباشد
شاهی تو چه عیب ار به گدا یار نباشی
مهری تو از آن رو نکنی میل به ذره
ماهی تو از آن رو به گدا یار نباشی
بی یار بود یار تو زیرا که تو بی مهر
با هر که بود باشی و با یار نباشی
مثل تو کسی را به جهان یار نباشد
گر با همه کس در همه جا یار نباشی
الفت ببر از خلق اگر مرد خدایی
تا یار به خلقی به خدا یار نباشی
بی یار نباشی چو رفیق ای دل بی کس
گر با همه کس بهر وفا یار نباشی
رفیق اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱
ای برده رشح جام تو جمشید را ز هوش
وی داده نور رای تو خورشید را ضیا
لب بسته ام ز دعوی اخلاص ز آنکه هست
اظهار دوستی به زبان نوعی از ریا
کم می شوم مصدع اوقات کز پدر
پندی شنیده ام که شنیده است از نیا
کای نور چشم من اگرت هست چشم من
کاخر ز جا به چشم دهندت چو توتیا
از خاص و عام باش نهان کیمیا صفت
منظور خاص و عام شوی تا چو کیمیا
خواهی چو بوریا نشوی پایمال خلق
در پیش خلق فرش مشو همچو بوریا
گردان برای روزی تست آسیای چرخ
تو خود چه گردی از پی روزی چو آسیا
این نکته گوش کن که در این بیت گفته است
ابن یمین که گفته چنین ابن برخیا
ذلیست اندر این که چرا آمدی برو
عزیست اندر آن که چرا نامدی بیا
رفیق اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۸
رسید نامه ای از حضرت وفا و شکفتم
چو بینوا که رسد ناگهش ز غیب نوائی
تمام زهر شکایت نهان به شکر شکری
همه معانی نفرین عیان به لفظ دعائی
ز بی وفائی من کرده شکوه و دل خود را
ز راه و رسم وفا کرده خوش به اسم وفائی
به جا نه اهل وفا با رفیق این گله داری
ولی بر این گله دارد زهی جواب بجائی
که هست شرط وفا گر رفیق درگه و بیگه
ز روی لطف بپرسی ز راه مهر برآئی
بگویمش همه باشد اگر به رسم تعارف
چه می کنی به چه کاری چه می خوری بکجائی
نه آن که هر پس سالی چو بنگریش بگوئی
چو منعمی به فقیری چو خسروی به گدائی
بخوان و دعوت ما وقت وقت از چه نپوئی
به بزم صحبت آن گاه گاه از چه نپائی
نخوانده نیست سوی خانه ی خدا ره و بنگر
چه حرفها به خدائیست تا به خانه خدائی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
میسر نیست آزادی ز تنها غیر تنها را
پس از تنها به تنهایی نزیبد سرزنش ما را
پس از پیر و جوان در خانقه زرق و ریا دیدم
به پیری لاجرم بر کعبه بگزیدم کلیسا را
ز خضر راه رو گردان بر گمرهان واثق
به خر کردند تبدیل از خری آخر مسیحا را
خدا مفتیم محشور خواهد گر بدان آیین
به تسبیح چنو مسلم دهم زنار ترسا را
مسلمان خوانم ار دانم مساوی محض نادانی
به صوت پند ناصح بانگ ناقوس نصارا را
دلم ز الحاد این اسلام دعوی کافران خون شد
به نفی غم بیا ساقی که ناچاریم صهبا را
ز دستم باده تا برده هان از پای ننشینی
مده زنهار جام از کف منه بر طاق مینا را
از این روهای دیو آسا دمی دیدی برآسایم
مدار امشب دریغ از می مباف اندیشه فردا را
صفایی اهل صدق آسوده جان نایند تا یکدل
بدین دونان بی دین وانیگذارند دنیا را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
بنده ی خاک درم عالم ربانی را
قبله ی اهل نظر کامل کرمانی را
به تماشاگه ی جان پی نبری با همه نور
تا ز تن برندری پرده ی ظلمانی را
شیخ اسلام برافراخت چو خود رایت کفر
منتظر از چه زیم فتنه ی سفیانی را
با چنین نادره اسلام خوش آن شرک قدیم
نسبتی نیست به هم ناصب و نصرانی را
دیده ام تا حرم از دیر چه صوفی چه فقیه
کافری چند به خود بسته مسلمانی را
جاهلم نیز بخوانی اگر ای پیر حرم
برتو ترجیح سزد راهب ویرانی را
مالک عرش خودآیی چو صفایی سازی
قلب رحمانی اگر قالب شیطانی را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
نه سر ز تیغ تو تنها بریدنم هوس است
به خاک پای تو در خون طپیدنم هوس است
زدی چو یک دو سه زخمم بدار دست که باز
دوگامی از پی قاتل دویدنم هوس است
به شوق دام و قفس در بهار نیز چو دی
ز آشیانه و گلشن پریدنم هوس است
چو ریخت طایر دل بال و پر به دام فراق
به گوشه ی قفس آرمیدنم هوس است
به غفلت ار نگرم بی رخت به گل نظری
به دیده رخسار حوادث خلیدنم هوس است
اگر خدنگ تو بینم نشسته در دل غیر
ز رشک با سر مژگان کشیدنم هوس است
چودل خیال ترا تا درآورم به کنار
از آن به گوشه ی خلوت خزیدنم هوس است
اگر غم تو به بازار عشق بفروشند
به ملک ومال دو عالم خریدنم هوس است
هزار خار خسانم به دل شکسته و باز
گلی ز گلشن چهر تو چیدنم هوس است
چه زهرها که شد از حسرتم به کام و هنوز
دمی از آن لب نوشین مکیدنم هوس است
به فسق و زهد صفایی چه کار واعظ را
مرا بس این که ملامت شنیدنم هوس است
رفوی خرقه تلبیسم از ریا نه رواست
کنون که جامه ی تقوی دریدنم هوس است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
لبت از بس لطیف و شیرین است
دلت از بس گران و سنگین است
دلت آیات کوه فرهاد است
لبت آفات لعل شیرین است
چون فرازد قد و فروزد چهر
دشت شمشاد و باغ نسرین است
روز عالم به عکس کرد سیاه
آفتابی که مطلعش زین است
گر به قتل من آمدی برخیز
مدعای من از تو نیز این است
مگذر از کشتنم به علت ضعف
که سکوتم نشان تمکین است
دست از صید نیم کشته ی خویش
برنداری که بیم نفرین است
عشق و مستوری ای عجب با هم
شرر اندر شعار پشمین است
رفتی آخر صفایی از پی دل
وین خلاف طریقهٔ دین است
این چه تلبیس و این چه طامات است
این چه اسلام و این چه آیین است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
از عشق تنی که ناتوان نیست
مغز هنرش دراستخوان نیست
از معنی آن زبان فرو بند
مشکل سخن است کش بیان نیست
سرچشمه اش از لجن برانبای
زان چشم که خون دل روان نیست
از دیر و حرم مگوکه ما را
پروای حدیث دیگران نیست
چشم تومیان مردم امروز
جز فتنه آخر الزمان نیست
در رسته ی عشق دل ستانان
مقدار دو جو بهای جان نیست
ازخواری خویش و خار گلچین
راهم به درون گلستان نیست
یا بایدم از چمن کشیدن
تا دست ستیز باغبان نیست
از صبر علاج هجر نتوان
شهباز شکار ماکیان نیست
از دوست صفایی این ستم ها
شایسته آن شکوه و شان نیست
رسم است بلی که پادشه را
غم خواری حال پاسبان نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
یار از چهره چون نقاب گرفت
پرده بر روی آفتاب گرفت
جلوه اش جان به مرد و زن بخشید
عشوه اش دل ز شیخ و شاب گرفت
سرو تن جان و دل نه من همه را
درد و تب داد و صبر و تاب گرفت
یاری عاجزان گناه شمرد
خواری عاشقان ثواب گرفت
غیر آن شه که دل ستاد از ما
که خراج از ده خراب گرفت
تاب یک موی آن دو زلف نداشت
دل که از طره تو تاب گرفت
مفتی شهر نان وقف ربود
صوفی دیر خمر ناب گرفت
سر و جان خاکپای رندی باد
کآتش از دست داد و آب گرفت
بنده ی همت صفایی باش
داد جان جرعهٔ شراب گرفت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
گل رخان کز خار مژگان دم به دم خنجر زنند
کاش مشتاق تماشا را دم دیگر زنند
پادشه را هم بر این ترکان کافر حکم نیست
ور به خون مسلمین بی پرده دامن بر زنند
ترسم آید موجب صد جرم شور عاشقان
آه اگر خوبان قدم در عرصه ی محشر زنند
دادخواهی را مگر سازند دستاویز خویش
در قیامت کشتگان دستت به دامان در زنند
می برد پایان سامان غمت را کو مجال
کز گریبان دست بردارند تا بر سر زنند
دلبران در پرده و بیرون فتاد از پرده دل
وای بر ما آن محل کز پرده چون مه سر زنند
بر نتابد پنجه شان با ساعد روح القدس
ورنه با این دست و بازو راه پیغمبر زنند
جامه گلناری کنند از خون حلق آنگه به عکس
خیمه زنگاری از خط بر لب کوثر زنند
آن دوچشم از یک نگه خوردند خونم بی شراب
چیست تدبیرم صفایی پس اگر ساغر زنند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
فقیه شهر که سجاده ها برآب کشید
شکست توبه و با صوفیان شراب کشید
نوید باد شما را به باده خوردن فاش
که محتسب به جماعت شراب ناب کشید
سرود مژده ی رحمت وصول می همه را
دگر نبایدم از حسرتش عذاب کشید
دمید اختری از آسمان تاک امروز
که ماه از خجالت در احتجاب کشید
به کاخ ناز درآی و بکوب پای نشاط
که شاخ دختر رز را ز رخ نقاب کشید
ندیده روی ترا دیده اشک ها افشاند
گلی نچید از این باغ و بس گلاب کشید
به خون ما کف و سر پنجه را نگار نمای
ترا دریغ بود منت ازخضاب کشید
غمت به غارت ملک دلم شبیخون برد
شهی قوی سپهی بر دهی خراب کشید
مرا مجال فرار از کمند عشق نماند
که بی درنگ فرو بست و با شتاب کشید
نبود پای گریزم ز جنگ کاکل و زلف
که سخت بست به زنجیر و با طناب کشید
روم به کوکب ناسعد خویش گریم زار
کنون که چرخ ترا دور مه سحاب کشید
به دل نماند صفایی توانی و تاب نماند
دلی به سینه ام از بس که درد و تاب کشید
حضور تا نفتد کی میسر است مرا
بیان حالت دل زانچه در غیاب کشید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
ز صد ملک جم این جام خوشتر
صبوحی بی گزاف از شام خوشتر
اگر عمرم رود درگردش جام
بسی از گردش ایام خوشتر
بپیماییم مستان را بطی چند
که الاکرام بالاتمام خوشتر
اگر مهر تو کفر آمد در اسلام
مرا این کفر از آن اسلام خوشتر
خود از رسوایی عشقم چه پروا
چنین ننگی ز چندین نام خوشتر
برو واعظ که دشنام از اعادی
مرا زین وعظ بی هنگام خوشتر
فتوحی نز حرم نز دیر دیدیم
به کیش ما صمد ز اصنام خوشتر
خرامیدن خوش از شمشاد قدان
وی زان سرو سیم اندام خوشتر
به زلفت قید خالم نیست یک موی
از آن صد دانه این یک دام خوشتر
صفایی منشأ شادی چو غم هاست
بگو ناکامیم از کام خوشتر
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
نهادی بر دلم دردی که درماندم به درمانش
فکندی در سرم شوری که ممکن نیست سامانش
نهادم روی در راهی که آغاز است انجامش
در افتادم به دریایی که پیدا نیست پایانش
فلک دیوی است افسون فر مشو غافل ز نیرنگش
زمین زالی است زیور گر مباش ایمن ز دستانش
به جامش خون زهرآمیز و انگاری که آن آبش
بخوانش لخت مرگ آویز و پنداری که آن نانش
ترا جز تلخکامی حاصلی زین آب و نان نبود
میالا لب هم از اینش بکن دندان هم از آنش
مرا در دیده و لب هرکه دید این نوحه و زاری
فراموش آمد از خاطر حدیث نوح و طوفانش
به شکر مالک الملک ار صفایی لب فرا داری
چرا در دل شکایت رانی از گردون گردانش
چو مفتی لاف دین داری مزن با این تبه کاری
خدا را کی پرستید آنکه از ره برد شیطانش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
ساقی بریز باده ی صافی به ساغرم
کاین آتش اکتفا کند از آب کوثرم
با این شراب تلخ کجا در بهشت نیز
حاجت به شیر و شهد و شراب است و شکرم
فتوی به ترک می دهد ار شیخ مسلمین
اول کسی منم که بدین کیش کافرم
بروعده های نسیه واعظ چه اعتماد
من خوش به نقد از کفت این می همی خورم
از دست حور ساغر صهبای سلسبیل
ناید خوش آن چنان که می از دست دلبرم
بر ما طریق کعبه حاجت گم است کاش
صاحب دلی شود به خرابات رهبرم
دیگر به در نمی روم از کوی می فروش
خوشتر ز تخت تاجوری خاک این درم
افشانم آستین تفاخر برآسمان
فرسود تا به تربت این آستان سرم
از کین مهر و ماه صفایی مرا چه باک
تا جام باده برکف و جانانه در برم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
بست زاهد از ردای خویشتن
پرده بر روی خدای خویشتن
هرچه پنهانتر کند پیداتر است
هرکه معبودش هوای خویشتن
روی تا کردم بدو، انداختم
گفتگوها در قفای خویشتن
پیش آن نوشین هان گو غنچه را
وامکن بند قبای خویشتن
دل گذشت از سینه و باقی گذاشت
آتش و دودی به جای خویشتن
بر سرم آمد چو افغانم شنید
آمدم ممنون ز نای خویشتن
تا ننالیدم به خونم برنخاست
شادم امروز از نوای خویشتن
می نهم سر دوست را برآستان
می کشم ز اندازه پای خویشتن
شاه را ز انعام درویشان چه عیب
گو مران از در گدای خویشتن
غیر من کاینجا مقیمم هرکه بود
رفت از راهی به رای خویشتن
غرق خواهی شد صفایی عنقریب
زین سرشک بحر زای خویشتن
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
هشیار خرد خراب از دختر رز
بیدار به خواب از دختر رز
صحرای نشاط خرم از سایه ی تاک
دریای ریا سراب از دختر رز
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۵
یک تیر از کمان حوادث برون نشد
کآنرا قدر به سینه ی او رهنمون نشد
در حیرتم که با همه سنگین دلی سپهر
از تاب آتش جگرش آب چون نشد
آبی که بسته ماند براسباط مصطفی
در کام قبطیان ظلوم از چه خون نشد
عرش وجود عرشه ی زین ساخت ذیل خاک
افلاک سربلند چرا سرنگون نشد
معمار هشت روضه ی مینو ز دست رفت
این طاق نه رواق چرا بیستون نشد
زینش ز پشت رخت نگون از چه رو دگر
تخت فلک چو بخت زمین باژگون نشد
پیش از برون کشیدن و حنجر بریدن آه
خنجر چرا به پهلوی قاتل درون نشد
میراب زندگی به عطش مرد و باز هم
ماء معین معاینه خون در عیون نشد
با آنکه موج خون شهیدان به چرخ رفت
یا للعجب که روی فلک لاله گون نشد
دردا که سیل اشک یتیمان نکرد سست
اوتاد و کوه را و زمین بی سکون نشد
گردون دون نگر که به میدان کفر و دین
جز بر مراد مردم بی دین دون نشد
ظلمی که شد برآل پیمبر به هیچ کس
از ابتدای خلق جهان تاکنون نشد
سری نهفته اند درین، ورنه انبیا
یک تن به صد هزار بلا آزمون نشد
آن مایه ظلم ها که به خیل رسل رسید
با کوه این جفا پرکاهی فزون نشد
در حق یک تن این همه جور و ستم چرا
برروی یک دل این همه اندوه و غم چرا
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۲۳
کز جد و مادر و پدر ای یادگار ما
آقای ما برادر ما شهریار ما
داریم التماسی ازین التهاب بیش
فرمای التفاتی ازین به به کار ما
هفتاد و یک جراحت کاری به روی هم
زین کشتگان رسید به جان فگار ما
دگر هزار و نهصد و پنجاه زخم غم
از داغ خود مزن به دل داغ دار ما
بر پای دوستان مفکن ز اضطرار بند
در دست دشمنان مپسند اختیار ما
از خون مخواه خلعت لعلی لباس خویش
وز غم مساز کسوت کحلی شعار ما
رحمی به حال فاطمه کآن طفل بی پدر
تا حشر دیده دوخته بر انتظار ما
سوی مزار فاطمه چون بگذریم اگر
افتد ز کوفه بی تو به یثرب گذار ما
دل داده ای به دست که این سان اثر نکرد
بر سینه ی تو ناله ی گردون سپار ما
دل پاره پاره از سر مژگان فرو چکید
در روضه ی تو طرفه گلی داد خار ما
دردا که تر نشد لب خشکت به نیم نم
چندان که رفت سیل سرشک از کنار ما
چون شد که راه معرکه را بر شما نبست
ای خاک بر سر مژه ی اشک بار ما
خود جرم ما چه بود که نگذشته تا گذشت
خونخوار دشمن از سر یک شیرخوار ما
گر سخت تر ز خاره نبود از چه دل نسوخت
این قوم را به روز تو در روزگار ما
پس دست بر عنان شه بی سپه زدند
وز دل شرر به خرمن خورشید و مه زدند
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۶۴
این بود آخر اجر رسول از پیمبری
کامت شد از مودت اولاد او بری
حق پایمال باطل و دین دست سود کفر
حیفا که یافت شرک ز توحید برتری
ابر عطا و بحر کرم با دهان خشک
در خون خویش کرد بط آسا شناوری
بیع و شرای آب به جان هم نداد دست
از قحط آن متاع نه از فقد مشتری
خون خدا به خاک بلا خفت تشنه کام
ای دل کم است زین غم اگر اشک خون گری
در شو زمین ز اشک و بسوز آسمان ز آه
کاین وقعه را رواست چنان تعزیت گری
انباز این عزا بود از انس تا ملک
دمساز این نوا زید از دیو تا پری
مجنون گذشت از سر سودای عاشقی
لیلی گذاشت شیوه ی شیوای دلبری
وامق برید میل ز عذرای گل عذار
عذرا کشید میل به چشمان عبهری
هم آه فرشیان سمک رفت تا سماک
هم اشک عرشیان ز ا ثری ریخت برثری
بر شامیان شوم شیم ختم شد ستم
بر وی چنانکه ختم شد اقسام صابری
سعد فلک به نحس درین دوره شد بدل
آموخت خوی کینه ز مریخ، مشتری
در حیرتم که با همه رفعت سپهر دون
تا کی به خاک نفکند این سفله پروری
کیوان به کام خصم کند سیر تا کجا
کی وا شود ز خوی خیالات خودسری
دردا که شد شهید شهی کآمد از ازل
ایجاد کن فکان همه را عله العلل
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۶۶
گفتی که خود نکرد کس آن کشته را کفن
با آنکه بود پیکر او را دو پیرهن
بادش ز خاک بادیه پرداخت خلعتی
ز آن پس که گشت کسوت خونش طراز تن
صد قرن بل فزون نتواند نگاشت نیز
یک نکته زین نوائب جانکاه کلک من
ز ابنای احمد آن تن رنجور رنج کوب
جمعی دگر زنان پریشان ممتحن
و آن کودکان نورس ناکام خردسال
برجای مانده باز ز دوران پر فتن
آن رنجه جان به جامعه چون شمس در کسوف
و آنان بتاب نایبه چون موی درشکن
سرگشتگان چو صید حوادث به صد هراس
پر بستگان چو عقد جواهر به یک رسن
آن بسته را خیال اسیران نه فکر خویش
وین دسته را غم وی و سودای خویشتن
سازی ز سینه ها به فلک دود شعله تاب
جاری ز دیده ها به مدر سیل خانه کن
نسبت به خاندان نبی آن فریق را
جز حرف های سخت نرفتی به لب سخن
نفرین و لعن و شنعت و دشنام برزبان
تکفیر و طنز و طعنه و توبیخ در دهن
هرگام صد قیامت کبری بدو نمود
غوغای خاص و عام و تماشای مرد و زن
یک تن کجا و کوب دو کشور پر از کلال
یک دل کجا و حمل دو محشر پر از حزن
زار و زبون به محضر بیگانه و آشنا
شمعی چو او نسوخته در هیچ انجمن
والی امر سخره ی اشرار ناس آه
حق پایمال ز فرقه ی حق ناشناس آه