عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۶۶
نهال باغ وزارت علاء دولت و دین
چو سرو بر چمن ملک سر فراز افتاد
عروس فضل که بودی اسیر فاقه و فقر
بروزگار وی اندر نعیم و ناز افتاد
سپهرش ار چه ز عین الکمال نقصی جست
و گر چه پایه قدرش در اهتزاز افتاد
و گر چه ماه معالیش در محاق نشست
و گر چه شمع بزرگیش در گداز افتاد
چو آفتاب ز جاهش نکاست یکذره
نه ماه نیز بصف النعال باز افتاد
چو سرو بر چمن ملک سر فراز افتاد
عروس فضل که بودی اسیر فاقه و فقر
بروزگار وی اندر نعیم و ناز افتاد
سپهرش ار چه ز عین الکمال نقصی جست
و گر چه پایه قدرش در اهتزاز افتاد
و گر چه ماه معالیش در محاق نشست
و گر چه شمع بزرگیش در گداز افتاد
چو آفتاب ز جاهش نکاست یکذره
نه ماه نیز بصف النعال باز افتاد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۶٧
ناصر دولت و دین شاه ابوبکر علی
که بحال دل محنت کش ما باز رسد
شک ندارم که بمن از پس این مکرمتش
چون ازین پیش صد اکرام و صد اعزاز رسد
دل دریا صفت او چو زند موج سخا
ای بسا در که بدست أمل و آز رسد
نرسد ابر بهاری بکفش وقت عطا
بوم را همت آن کو که بشهباز رسد
وعده ئی ابن یمین را ز کرم فرمودست
وقت اینست که آن وعده بانجاز رسد
که بحال دل محنت کش ما باز رسد
شک ندارم که بمن از پس این مکرمتش
چون ازین پیش صد اکرام و صد اعزاز رسد
دل دریا صفت او چو زند موج سخا
ای بسا در که بدست أمل و آز رسد
نرسد ابر بهاری بکفش وقت عطا
بوم را همت آن کو که بشهباز رسد
وعده ئی ابن یمین را ز کرم فرمودست
وقت اینست که آن وعده بانجاز رسد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٧٠
وزیر کشور چارم غیاث دولت و دین
توئی که رای تو صد ملک را بیاراید
بهر چه بخت جوان تو حکم جزم کند
سپهر پیر بر آن نکته ئی نیفزاید
فضایل تو گر از خود نهان کند حاسد
چنان بود که بگل آفتاب انداید
هزار عقده اگر بر امور ملک افتد
ضمیر تو بسر انگشت فکر بگشاید
روا بود که در ایام دولت چو توئی
زمانه همچو منی را بغم بفرساید
ز گوسفند و جو و کاه و از دقیق و حطب
گزیر نیست که این پنجگانه میباید
ضمیر پاک تو چون حال بنده میداند
سزد که بنده بذکرش صداع ننماید
کنون چو کار مرا هیچ استقامت نیست
گرم اجازت رجعت دهی همی شاید
توئی که رای تو صد ملک را بیاراید
بهر چه بخت جوان تو حکم جزم کند
سپهر پیر بر آن نکته ئی نیفزاید
فضایل تو گر از خود نهان کند حاسد
چنان بود که بگل آفتاب انداید
هزار عقده اگر بر امور ملک افتد
ضمیر تو بسر انگشت فکر بگشاید
روا بود که در ایام دولت چو توئی
زمانه همچو منی را بغم بفرساید
ز گوسفند و جو و کاه و از دقیق و حطب
گزیر نیست که این پنجگانه میباید
ضمیر پاک تو چون حال بنده میداند
سزد که بنده بذکرش صداع ننماید
کنون چو کار مرا هیچ استقامت نیست
گرم اجازت رجعت دهی همی شاید
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٨٨
ای سروریکه از تو عدو و ولی تو
این تاج دار آمد و آن گشت تاجدار
گر چشم بد بدست درافشان تو رسید
از بنده نیک قصه اینرا تو گوش دار
چون ذوالفقار سرور نام آوران علی
بشکست و پاره پاره شد از دور روزگار
ز آن پاره بدست عدوت اوفتاده بود
چون دیده دستبرد تو در روز کار زار
گفتا مگر علی توئی از دست او بجست
و آمد بفرق و دست تو بوسید ذوالفقار
این تاج دار آمد و آن گشت تاجدار
گر چشم بد بدست درافشان تو رسید
از بنده نیک قصه اینرا تو گوش دار
چون ذوالفقار سرور نام آوران علی
بشکست و پاره پاره شد از دور روزگار
ز آن پاره بدست عدوت اوفتاده بود
چون دیده دستبرد تو در روز کار زار
گفتا مگر علی توئی از دست او بجست
و آمد بفرق و دست تو بوسید ذوالفقار
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٨٩
ای باد صبحدم گذری کن ز راه لطف
بر خاک آستانه سحبان روزگار
آن افصح زمانه که نفس نفیس اوست
سر دفتر اماثل و اعیان روزگار
حاجی شاعر آنکه بصد قرن گوهری
ناید برون نظیر وی از کان روزگار
با ذوقتر ز گفته او هیچ ذقه ئی
هرگز نگشت حاصلم از خوان روزگار
گو گر چه دورم از تو بدین جثه ضعیف
نزدیک تست جان من ایجان روزگار
دانم که آگهی تو هم از شوق من از آنک
پیداست بر ضمیر تو پنهان روزگار
دارد توقع ابن یمین آنکه گه گهی
یادش دهی بحضرت سلطان روزگار
دارای ملک امیر ابوبکر بن علی
کامروز اوست قدوه شاهان روزگار
تا دور روزگار بود باد دور او
کاینست و بس خلاصه دوران روزگار
بر خاک آستانه سحبان روزگار
آن افصح زمانه که نفس نفیس اوست
سر دفتر اماثل و اعیان روزگار
حاجی شاعر آنکه بصد قرن گوهری
ناید برون نظیر وی از کان روزگار
با ذوقتر ز گفته او هیچ ذقه ئی
هرگز نگشت حاصلم از خوان روزگار
گو گر چه دورم از تو بدین جثه ضعیف
نزدیک تست جان من ایجان روزگار
دانم که آگهی تو هم از شوق من از آنک
پیداست بر ضمیر تو پنهان روزگار
دارد توقع ابن یمین آنکه گه گهی
یادش دهی بحضرت سلطان روزگار
دارای ملک امیر ابوبکر بن علی
کامروز اوست قدوه شاهان روزگار
تا دور روزگار بود باد دور او
کاینست و بس خلاصه دوران روزگار
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٩٠
ای شهنشاه بختیار که هست
در همه کار دولتت یاور
هرکجا رایت تو روی آرد
نصرت ایزدش بود رهبر
شهریاران نهند بهر شرف
بر سر از خاک پای تو افسر
از ره بنده پروری بشنو
قصه پر ز غصه چاکر
لاشه اسبی فتاد مرکب من
بروش از همه خران کمتر
هست آن گاو گوش اشتر دل
اسب صورت ولی بمعنی خر
من بر آنم که داند این معنی
شاه گیتی پناه دین پرور
که چو من شهسوار معنی را
نبود خر مناسب و در خور
برهان بنده را ازین غم و رنج
تا نگهداردت ز غم داور
مرکبی باد پای بخش مرا
بسرین فربه و میان لاغر
راهواری بخوشروی چون آب
رهنوردی بتیزی صرصر
تا نباشد گمان که با بنده
بی عنایت شدست شاه مگر
این یک اسبم ببخش و عمرت باد
تا ببخشی چنین هزار دگر
در همه کار دولتت یاور
هرکجا رایت تو روی آرد
نصرت ایزدش بود رهبر
شهریاران نهند بهر شرف
بر سر از خاک پای تو افسر
از ره بنده پروری بشنو
قصه پر ز غصه چاکر
لاشه اسبی فتاد مرکب من
بروش از همه خران کمتر
هست آن گاو گوش اشتر دل
اسب صورت ولی بمعنی خر
من بر آنم که داند این معنی
شاه گیتی پناه دین پرور
که چو من شهسوار معنی را
نبود خر مناسب و در خور
برهان بنده را ازین غم و رنج
تا نگهداردت ز غم داور
مرکبی باد پای بخش مرا
بسرین فربه و میان لاغر
راهواری بخوشروی چون آب
رهنوردی بتیزی صرصر
تا نباشد گمان که با بنده
بی عنایت شدست شاه مگر
این یک اسبم ببخش و عمرت باد
تا ببخشی چنین هزار دگر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٩۴
ای نسیم صبحدم از بخت نیک ار باشدت
بر در گیتی پناه خسرو عادل گذار
خسرو جمشید فر کز رشک دریای کفش
ابر باشد با دلی سوزان و چشمی اشکبار
شمس ملک و دین که خورشید از لقب پاشی او
در جهانگیری بشرق و غرب دارد اشتهار
آنکه تا بر شکل نعل مرکبش آمد هلال
آسمان بهر شرف میسازد از وی گوشوار
خاک درگاهش ببوسیدی بتعظیم تمام
ز آن پس ایجانبخش باد صبحگاهی زینهار
در بیان شوقم از اطناب چون فارغ شوی
عرضه دار این یک دو معنی بر سبیل اختصار
گو ندیدم هیچ سودا در سر ابن یمین
جز بچشم اندر کشیدن خاکپایت سرمه وار
لیکن از راه حسد گردون نمیخواهد که او
در جناب حضرت میمونت گردد بختیار
یعلم الله کز درت غایب نبودی یکزمان
هیچ اگر بودیش بر ادراک مأمول اقتدار
بعد از آن گر فرصت گفتن بود از راه لطف
تربیت فرما و بر گو کای امیر نامدار
شد غریق بحر احسانت جهانی آنچنانک
ز آن میان جزوی نبینم هیچکس را بر کنار
آفتاب ذره پرور ای ملک آراء تست
سایه الطاف بر ابن یمین گسترده دار
بر در گیتی پناه خسرو عادل گذار
خسرو جمشید فر کز رشک دریای کفش
ابر باشد با دلی سوزان و چشمی اشکبار
شمس ملک و دین که خورشید از لقب پاشی او
در جهانگیری بشرق و غرب دارد اشتهار
آنکه تا بر شکل نعل مرکبش آمد هلال
آسمان بهر شرف میسازد از وی گوشوار
خاک درگاهش ببوسیدی بتعظیم تمام
ز آن پس ایجانبخش باد صبحگاهی زینهار
در بیان شوقم از اطناب چون فارغ شوی
عرضه دار این یک دو معنی بر سبیل اختصار
گو ندیدم هیچ سودا در سر ابن یمین
جز بچشم اندر کشیدن خاکپایت سرمه وار
لیکن از راه حسد گردون نمیخواهد که او
در جناب حضرت میمونت گردد بختیار
یعلم الله کز درت غایب نبودی یکزمان
هیچ اگر بودیش بر ادراک مأمول اقتدار
بعد از آن گر فرصت گفتن بود از راه لطف
تربیت فرما و بر گو کای امیر نامدار
شد غریق بحر احسانت جهانی آنچنانک
ز آن میان جزوی نبینم هیچکس را بر کنار
آفتاب ذره پرور ای ملک آراء تست
سایه الطاف بر ابن یمین گسترده دار
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٩٨
ای نسیم صبحدم ز آنجا که لطف تست خیز
رنجه شو بگذر بدر گاه شه گردون سریر
تاج ملک و دین علی کز بدو فطرت آمدست
همدمش بخت جوان و رهنمایش رأی پیر
خسرو جمشید فر شاهی که از آغاز کار
دادش ایزد هر چه آید در تصور جز نظیر
گو منم آن کز بلندی در مدیحت شعر من
بر بیاض مه بمشک سوده بنوشته است تیر
نام نیکت چون ز شعری بگذرانیدم بشعر
چون روا داری که فکرم وقف باشد بر شعیر
چون نیم در بند افزونی طلب کردن ولیک
رأی شه دادند که باشد از کفافی نا گزیر
چون ترا بر هر چه خواهی داد ایزد دسترس
پایمردی کن بلطف ابن یمین را دست گیر
رنجه شو بگذر بدر گاه شه گردون سریر
تاج ملک و دین علی کز بدو فطرت آمدست
همدمش بخت جوان و رهنمایش رأی پیر
خسرو جمشید فر شاهی که از آغاز کار
دادش ایزد هر چه آید در تصور جز نظیر
گو منم آن کز بلندی در مدیحت شعر من
بر بیاض مه بمشک سوده بنوشته است تیر
نام نیکت چون ز شعری بگذرانیدم بشعر
چون روا داری که فکرم وقف باشد بر شعیر
چون نیم در بند افزونی طلب کردن ولیک
رأی شه دادند که باشد از کفافی نا گزیر
چون ترا بر هر چه خواهی داد ایزد دسترس
پایمردی کن بلطف ابن یمین را دست گیر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٠٨
برهان دین و حجت اسلام خواجه نصر
ای منظر تو مظهر الطاف کردگار
وی آنکه خاکپای ترا شاه اختران
زیبد که تاج سر کند از بهر افتخار
من بنده در مدایح سلطان معز دین
گفتم قصیده ئی خوش و مطبوع و آبدار
اول بر آستان تواش عرضه داشتم
بردی بر آسمانش ز تحسین بیشمار
و آخر نگشت خاطر تو ملتفت بد آنک
شعرم بفر مدحت شه یابد اشتهار
زینرو چو زر ناسره در دست من بماند
هر چند بود پاکتر از در شاهوار
آری بهر کجا که روم حرفه الادب
باشد مرا ملازم و همراه و یار غار
ور نیست حرفه الادب آخر ز بهر چیست
کین بنده را ز صدمت احداث روزگار
پیوسته با عنایت چون تو مر بیئی
چون خال و زلف سیمبرانست حال و کار
شعر مرا که عرصه عالم فرو گرفت
مانند صیت معدلت شاه کامکار
حقا که در جناب افاضل مآب تو
دارم طمع که بهتر ازین باشد اعتبار
ای منظر تو مظهر الطاف کردگار
وی آنکه خاکپای ترا شاه اختران
زیبد که تاج سر کند از بهر افتخار
من بنده در مدایح سلطان معز دین
گفتم قصیده ئی خوش و مطبوع و آبدار
اول بر آستان تواش عرضه داشتم
بردی بر آسمانش ز تحسین بیشمار
و آخر نگشت خاطر تو ملتفت بد آنک
شعرم بفر مدحت شه یابد اشتهار
زینرو چو زر ناسره در دست من بماند
هر چند بود پاکتر از در شاهوار
آری بهر کجا که روم حرفه الادب
باشد مرا ملازم و همراه و یار غار
ور نیست حرفه الادب آخر ز بهر چیست
کین بنده را ز صدمت احداث روزگار
پیوسته با عنایت چون تو مر بیئی
چون خال و زلف سیمبرانست حال و کار
شعر مرا که عرصه عالم فرو گرفت
مانند صیت معدلت شاه کامکار
حقا که در جناب افاضل مآب تو
دارم طمع که بهتر ازین باشد اعتبار
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴١٠
چونکه سفر جزم کرد خسرو جمشید فر
باد نگهبان خدا در سفرش از خطر
تاج ملوک جهان شاه بسیط زمین
آنکه فلک بنده وار بست به پیشش کمر
و آنکه سپهر از پی مرکبش آرد پدید
هر سر ماهی هلال نعل مطلا بزر
و آنکه سراسیمه شد از حسد قدر او
چرخ فلک آنچنانک پای نداند ز سر
رایت او چون نهاد روی بجنگ عدو
گشت روان همدمش لشکر فتح و ظفر
با سپه بیشمار چون خردش دید گفت
خسرو سیارگان ساخت ز انجم حشر
از خبر جنبش لشکر منصور او
هست عدو آنچنانک نیستش از خود خبر
بهر سپاهش فلک ساخت سپر ز آفتاب
وز اثر دولتش تیغزن آمد سپر
حاجت آن نیستش کو بشکد خصم را
خود کند از بهر او دست قضا این قدر
کامروا خسروا زود بود آنکه باز
بیندت ابن یمین آمده شاد از سفر
واو ز پی تهنیت هر نفسی ابر وار
در قدمت میکشد مرسله های دگر
باد نگهبان خدا در سفرش از خطر
تاج ملوک جهان شاه بسیط زمین
آنکه فلک بنده وار بست به پیشش کمر
و آنکه سپهر از پی مرکبش آرد پدید
هر سر ماهی هلال نعل مطلا بزر
و آنکه سراسیمه شد از حسد قدر او
چرخ فلک آنچنانک پای نداند ز سر
رایت او چون نهاد روی بجنگ عدو
گشت روان همدمش لشکر فتح و ظفر
با سپه بیشمار چون خردش دید گفت
خسرو سیارگان ساخت ز انجم حشر
از خبر جنبش لشکر منصور او
هست عدو آنچنانک نیستش از خود خبر
بهر سپاهش فلک ساخت سپر ز آفتاب
وز اثر دولتش تیغزن آمد سپر
حاجت آن نیستش کو بشکد خصم را
خود کند از بهر او دست قضا این قدر
کامروا خسروا زود بود آنکه باز
بیندت ابن یمین آمده شاد از سفر
واو ز پی تهنیت هر نفسی ابر وار
در قدمت میکشد مرسله های دگر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴١۴
تا شدست این قصر خرم بزمگاه شهریار
ای بسا خجلت که دارد زو بهشت کردگار
جنه المأوی که بودی پیش ازین پنهان ز خلق
در میان آب کوثر گشت اکنون آشکار
تا فروغ جام گوناگون بصحنش اوفتاد
شد زمین او چو سقف آسمان گوهر نگار
فرق نتوان کرد او را ز آسمان الابد آنک
باشد آن پیوسته سرگردان و هست این برقرار
از تفاخر زیبدش گر سرفرازد بر فلک
چون نهد بر آستانش پای شاه کامکار
شهریار جمله آفاق تاج ملک و دین
آنکه دین و ملک را باشد بذاتش افتخار
صدهزاران نوبهار و مهرگان با کام دل
اینهمایون قصر بادا جشنگاه شهریار
ای بسا خجلت که دارد زو بهشت کردگار
جنه المأوی که بودی پیش ازین پنهان ز خلق
در میان آب کوثر گشت اکنون آشکار
تا فروغ جام گوناگون بصحنش اوفتاد
شد زمین او چو سقف آسمان گوهر نگار
فرق نتوان کرد او را ز آسمان الابد آنک
باشد آن پیوسته سرگردان و هست این برقرار
از تفاخر زیبدش گر سرفرازد بر فلک
چون نهد بر آستانش پای شاه کامکار
شهریار جمله آفاق تاج ملک و دین
آنکه دین و ملک را باشد بذاتش افتخار
صدهزاران نوبهار و مهرگان با کام دل
اینهمایون قصر بادا جشنگاه شهریار
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٢٩
سر افاضل عالم امام عبدالحی
ز هی بخامه گهر پاشتر ز ابر مطیر
ز اهل فضل توئی آنکه در مراتب شعر
رسیده ئی بکمال و گذشته ئی ز اثیر
توئی که خامه زر پیکرت بغواصی
میان ببست و برآورد در ز لجه قیر
سپهر اگر چه هزاران هزار دیده گشاد
بجز بدیده احوال ترا ندید نظیر
ز غیرت سخن خوشترت ز شیر و شکر
شود گداخته حاسد چو شکر اندر شیر
هنرورا بادای حقوق و مدحت تو
ضمیر ابن یمین گر همی کند تقصیر
به بیش ازین نرسد خاطر مشوش او
تو از بزرگی خود در گذار و خورده مگیر
ز هی بخامه گهر پاشتر ز ابر مطیر
ز اهل فضل توئی آنکه در مراتب شعر
رسیده ئی بکمال و گذشته ئی ز اثیر
توئی که خامه زر پیکرت بغواصی
میان ببست و برآورد در ز لجه قیر
سپهر اگر چه هزاران هزار دیده گشاد
بجز بدیده احوال ترا ندید نظیر
ز غیرت سخن خوشترت ز شیر و شکر
شود گداخته حاسد چو شکر اندر شیر
هنرورا بادای حقوق و مدحت تو
ضمیر ابن یمین گر همی کند تقصیر
به بیش ازین نرسد خاطر مشوش او
تو از بزرگی خود در گذار و خورده مگیر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٣٠
شکر انعام حاتم ثانی
مخلص الملک یونس طاهر
آنکه کس را خلاف نیست که هست
نسبتش طاهر و حسب ظاهر
بکدامین زبان توانم گفت
ای زبانها ز شکر تو قاصر
چون یساری ندارد ابن یمین
که شود بر جزای آن قادر
هست سودای آنش اندر سر
که برارد ز لجه خاطر
دانه ئی چند گوهر شهوار
هر یکی همچو کوکبی زاهر
بر جناب جلالت افشاند
کسر تقصیر را شده جابر
گر سر استماع آن داری
لطف کن سوی بنده شو ناظر
ای جهانی ز جود تو شاکر
بکرم اهل عالمت ذاکر
از صریر درت همی شنود
مرحبا گوش سائل و زائر
کلک تو درگه رضا و سخط
عالمی را مبشر و منذر
صیت احسان و ذکر انعامت
مثلی گشته در جهان سایر
وصف کردار و نعت گفتارت
هم بدیع آمدست و هم نادر
تا تو معمار خطه کرمی
شد خرابی غامرش عامر
در فنون هنر طبیعت تو
گشته مانند یک فنان ماهر
فتح باب کفت همی دارد
روضه مکرمات را ناضر
بر قضا و قدر بود رایت
در بد و نیک ناهی و آمر
صاحبا از جفای چرخ شدست
طبع من کند و خاطرم فاتر
لیکن از دهر داد بستانم
گر بود همتت مرا ناصر
تا در ایام نام اهل کرم
زنده ماند ز گفته شاعر
باد مداح تو چو ابن یمین
هرکجا شاعری بود فاخر
مخلص الملک یونس طاهر
آنکه کس را خلاف نیست که هست
نسبتش طاهر و حسب ظاهر
بکدامین زبان توانم گفت
ای زبانها ز شکر تو قاصر
چون یساری ندارد ابن یمین
که شود بر جزای آن قادر
هست سودای آنش اندر سر
که برارد ز لجه خاطر
دانه ئی چند گوهر شهوار
هر یکی همچو کوکبی زاهر
بر جناب جلالت افشاند
کسر تقصیر را شده جابر
گر سر استماع آن داری
لطف کن سوی بنده شو ناظر
ای جهانی ز جود تو شاکر
بکرم اهل عالمت ذاکر
از صریر درت همی شنود
مرحبا گوش سائل و زائر
کلک تو درگه رضا و سخط
عالمی را مبشر و منذر
صیت احسان و ذکر انعامت
مثلی گشته در جهان سایر
وصف کردار و نعت گفتارت
هم بدیع آمدست و هم نادر
تا تو معمار خطه کرمی
شد خرابی غامرش عامر
در فنون هنر طبیعت تو
گشته مانند یک فنان ماهر
فتح باب کفت همی دارد
روضه مکرمات را ناضر
بر قضا و قدر بود رایت
در بد و نیک ناهی و آمر
صاحبا از جفای چرخ شدست
طبع من کند و خاطرم فاتر
لیکن از دهر داد بستانم
گر بود همتت مرا ناصر
تا در ایام نام اهل کرم
زنده ماند ز گفته شاعر
باد مداح تو چو ابن یمین
هرکجا شاعری بود فاخر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٣٢
شاه جهان طغایتمور خان تاجبخش
کز قدر و جاه بر سر کیوان نهد سریر
شاهی که از جلالت جاه و علو قدر
تیرش دبیر میسزد و مشتری وزیر
از گلشن مکارم اخلاق او برد
باد صبا بعرصه عالم دم عبیر
از یمن کردگار بتأیید بخت یافت
چیزی که گنج داشت در امکان بجز نظیر
بیرون کشد ز عرصه عالم عدوش را
احداث دهر بر صفت موی از خمیر
پیکان آب داده او روزکار زار
بیرون جهد ز جوشن و خفتان که از حریر
حکمی که بر سپهر کند بخت نوجوانش
جز امتثال آن نکند این سپهر پیر
گشت بد سگال وی از زندگی نفور
زانش همی رسد بفلک هر زمان نفیر
در تیره شب بدیده موران فرو کند
شست وی از کمان کیانی هزار تیر
از بیقرار خامه او ملک را قرار
ای چشم دین و ملک بنور رخش قریر
شاها توئی که بر فلک اجرام سعد را
در نیک و بد موافق رایت بود مسیر
از عکس تیغ سبز تو شد کور دشمنت
افعی بلی ز عکس زمرد شود ضریر
خصم تو گر شود همه تن جامه چون پیاز
زودش فلک برهنه بسازد بسان سیر
بهر وجود جود تو پیدا کند فلک
مالی که هست گر ز قلیل و اگر کثیر
تا دست درفشانت ببخش در آمدست
در کاینات می نتوان یافت یک فقیر
در روزگار عدل تو از یمن رافتت
نوشد بره دلیر ز پستان شیر شیر
دوران بعهد عدل تو در حفظ کاروان
از ترک رهزن فلکی میدهد سفیر
شاها منم که بلبل خوشگوی طبع من
در گلشن مدایح تو میزند صفیر
شعر مرا تو قدر شناسی که در جهان
چون رای روشنت نبود ناقدی بصیر
دارم طمع که ابن یمین را عنایتت
گردد زجور حادثه دهر دستگیر
تا من قصایدی کنم انشا بمدح تو
کاندر کمان فتد ز حسد بر سپهر تیر
تا از امیر و بنده بگیتی نشان بود
تابنده چون امیر بندرت بود خطیر
بادا کمینه بنده میمون جناب تو
بر هر که در زمانه امارت کند امیر
کز قدر و جاه بر سر کیوان نهد سریر
شاهی که از جلالت جاه و علو قدر
تیرش دبیر میسزد و مشتری وزیر
از گلشن مکارم اخلاق او برد
باد صبا بعرصه عالم دم عبیر
از یمن کردگار بتأیید بخت یافت
چیزی که گنج داشت در امکان بجز نظیر
بیرون کشد ز عرصه عالم عدوش را
احداث دهر بر صفت موی از خمیر
پیکان آب داده او روزکار زار
بیرون جهد ز جوشن و خفتان که از حریر
حکمی که بر سپهر کند بخت نوجوانش
جز امتثال آن نکند این سپهر پیر
گشت بد سگال وی از زندگی نفور
زانش همی رسد بفلک هر زمان نفیر
در تیره شب بدیده موران فرو کند
شست وی از کمان کیانی هزار تیر
از بیقرار خامه او ملک را قرار
ای چشم دین و ملک بنور رخش قریر
شاها توئی که بر فلک اجرام سعد را
در نیک و بد موافق رایت بود مسیر
از عکس تیغ سبز تو شد کور دشمنت
افعی بلی ز عکس زمرد شود ضریر
خصم تو گر شود همه تن جامه چون پیاز
زودش فلک برهنه بسازد بسان سیر
بهر وجود جود تو پیدا کند فلک
مالی که هست گر ز قلیل و اگر کثیر
تا دست درفشانت ببخش در آمدست
در کاینات می نتوان یافت یک فقیر
در روزگار عدل تو از یمن رافتت
نوشد بره دلیر ز پستان شیر شیر
دوران بعهد عدل تو در حفظ کاروان
از ترک رهزن فلکی میدهد سفیر
شاها منم که بلبل خوشگوی طبع من
در گلشن مدایح تو میزند صفیر
شعر مرا تو قدر شناسی که در جهان
چون رای روشنت نبود ناقدی بصیر
دارم طمع که ابن یمین را عنایتت
گردد زجور حادثه دهر دستگیر
تا من قصایدی کنم انشا بمدح تو
کاندر کمان فتد ز حسد بر سپهر تیر
تا از امیر و بنده بگیتی نشان بود
تابنده چون امیر بندرت بود خطیر
بادا کمینه بنده میمون جناب تو
بر هر که در زمانه امارت کند امیر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۴۴
علاء دولت و دین آن وزیر شاه نشان
که میدهد دل و دستش چو بحر و کان گوهر
اگر ز بحر کف او سحاب رشحه برد
کند چو قطره پراکنده در جهان گوهر
بخواند ابن یمین را و گفت ساخته اند
ردیف شعر ازین پیش شاعران گوهر
ترا که ابن یمینی چو هست آن قدرت
ردیف مدحت من کن بامتحان گوهر
نثار حضرت او کردم امتثالش را
ز گنج خاطر خود گنج شایکان گوهر
یکی قصیده بگفتم که مطلعش اینست
ز هی عقیق تو افشانده بر روان گوهر
بسمع خواجه رسانیدم از کرم فرمود
که هست قیمت شعر تو بیکران گوهر
ز بسکه تربیتم کرد امیدوار شدم
که یابم از کف راد خدایگان گوهر
گذشت عمر و کسی در کنار من ننهاد
بغیر مردمک چشم در فشان گوهر
چو دید مردم چشم از کنار فاقه من
ز روی مردمی آورد در میان گوهر
چو ریسمان شدم از بار انتظار نزار
که جمع کی کنم ایا چو ریسمان گوهر
اگر چه وعده احسانش امتدادی یافت
هنوز هست امیدم که ناگهان گوهر
بیابم از کرمش ز آنکه گوهرش پاکست
خلاف وعده نیاید از آنچنان گوهر
که میدهد دل و دستش چو بحر و کان گوهر
اگر ز بحر کف او سحاب رشحه برد
کند چو قطره پراکنده در جهان گوهر
بخواند ابن یمین را و گفت ساخته اند
ردیف شعر ازین پیش شاعران گوهر
ترا که ابن یمینی چو هست آن قدرت
ردیف مدحت من کن بامتحان گوهر
نثار حضرت او کردم امتثالش را
ز گنج خاطر خود گنج شایکان گوهر
یکی قصیده بگفتم که مطلعش اینست
ز هی عقیق تو افشانده بر روان گوهر
بسمع خواجه رسانیدم از کرم فرمود
که هست قیمت شعر تو بیکران گوهر
ز بسکه تربیتم کرد امیدوار شدم
که یابم از کف راد خدایگان گوهر
گذشت عمر و کسی در کنار من ننهاد
بغیر مردمک چشم در فشان گوهر
چو دید مردم چشم از کنار فاقه من
ز روی مردمی آورد در میان گوهر
چو ریسمان شدم از بار انتظار نزار
که جمع کی کنم ایا چو ریسمان گوهر
اگر چه وعده احسانش امتدادی یافت
هنوز هست امیدم که ناگهان گوهر
بیابم از کرمش ز آنکه گوهرش پاکست
خلاف وعده نیاید از آنچنان گوهر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۴٩
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۵١
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۵٩
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٧٢
دوش خرد گفت بروح القدس
کز تو سؤالم همه اینست و بس
کاهل سخن را چو تو دانی بحق
راست بگو تا که گزین است و بس
گفت کنون قدوه اهل سخن
طبع خوش ابن یمین است و بس
اوست که در مجلس روحانیان
گفته او صدر نشین است و بس
عذب مبین نیست بجز شعر او
شعر همین عذب مبین است و بس
عیب وی اینست که در باب او
دور فلک بر سر کین است و بس
آنکه خلاصش دهد از کین او
مهر شه روی زمین است و بس
کز تو سؤالم همه اینست و بس
کاهل سخن را چو تو دانی بحق
راست بگو تا که گزین است و بس
گفت کنون قدوه اهل سخن
طبع خوش ابن یمین است و بس
اوست که در مجلس روحانیان
گفته او صدر نشین است و بس
عذب مبین نیست بجز شعر او
شعر همین عذب مبین است و بس
عیب وی اینست که در باب او
دور فلک بر سر کین است و بس
آنکه خلاصش دهد از کین او
مهر شه روی زمین است و بس
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٩٠
حبذا شهر علائیه و شهرستانش
خرما نزهت باغ خوش و باغستانش
این نه شهریست بهشتیست پر از ناز و نعیم
خازنی نیست سزاوارتر از رضوانش
قهرمان وی اگر سوی فلک حکم کند
از پی کسب شرف ممتثل فرمانش
در زمان ترک فلک پای نهد اندر گل
همچو هندو بکشد ناوه بسر کیوانش
طاق قوس قزح ار چند بلندی دارد
هست چون خاک زمین پست بر ایوانش
چون به بنیانش نظر بر فکنی خود دانی
همت عالی بانی وی از بنیانش
کیست بانیش علاء دول و دین که بود
نآورد مثل بصد قرن و بصد دورانش
آنکه بر خط وی ار سر ننهد کاتب چرخ
شاه انجم ندهد راه سوی دیوانش
هر کرا بخت مساعد بود و دولت یار
کار دشوار برین گونه بود آسانش
خرما نزهت باغ خوش و باغستانش
این نه شهریست بهشتیست پر از ناز و نعیم
خازنی نیست سزاوارتر از رضوانش
قهرمان وی اگر سوی فلک حکم کند
از پی کسب شرف ممتثل فرمانش
در زمان ترک فلک پای نهد اندر گل
همچو هندو بکشد ناوه بسر کیوانش
طاق قوس قزح ار چند بلندی دارد
هست چون خاک زمین پست بر ایوانش
چون به بنیانش نظر بر فکنی خود دانی
همت عالی بانی وی از بنیانش
کیست بانیش علاء دول و دین که بود
نآورد مثل بصد قرن و بصد دورانش
آنکه بر خط وی ار سر ننهد کاتب چرخ
شاه انجم ندهد راه سوی دیوانش
هر کرا بخت مساعد بود و دولت یار
کار دشوار برین گونه بود آسانش