عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
از خدا خواهم که چو من عاشق زارت کند
درکمند زلف دلداری گرفتارت کند
یوسف آسا سازدت گاهی به چاه غم اسیر
گه ز چه بیرونت آرد سوی بازارت کند
چشم مستی خواهم ازدستت رباید عقل وهوش
تا از این مستی که بر سر هست هشیارت کند
دلربائی از برت یا رب برد دل بی خبر
وز منوحال دل زارم خبر دارت کند
گه حجاب روکندموسازدت آشفته حال
گاه گیرد پرده ازرخ محو دیدارت کند
هر چه او گوید زراه عجز تصدیقش کنی
وآنچه توگوئی ز روی شوخی انکارت کند
تاب از جسمت رباید وافکند در زلف تو
خواب از چشمت برد وزخواب بیدارت کند
همچوزلفت در پریشانی مثل سازد تورا
موبه مو درعاشقی آگه ز اسرارت کند
نیستم راضی که بیمارت کند از چشم خویش
بلکه می خواهم که تا بر من پرستارت کند
آنچه کردی بر بلنداقبال آزار از فراق
گاهگاهی از فراق خویش آزارت کند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
کس نظر بررخ جانان نکند
که زدل ترک سر وجان نکند
با دلم آنچه کندمژه تو
نیشتر با رگ شریان نکند
آنچه روی تو کند با تن من
ماه تابنده به کتان نکند
آنچه با من سرو زلف تونمود
با مریضی شب هجران نکند
آنچه کرد است به من هجر رخت
برق سوزان به نیستان نکند
بسته بند تو آزادبود
خسته درد تو تو درمان نکند
همچو من هرکه بلند اقبال است
جای جز بر درجانان نکند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
بسکه درزلفت دل من ذکر یا رب میکند
خواب خلقی راحرام از دیده هر شب می کند
چون رخت بینم به زلفت میشوم گریان بلی
بارش آید مه چو جا در برج عقرب می کند
می سزدزلف تورا خواند اگر کس لف و نشر
زآنکه خود را گه مشوش گه مرتب می کند
دل پر ازخون گرددم از درد وحسرت چون انار
هرکه پیشم وصفی از آن سیب غبغب می کند
زلفش از بس کافر آمد ز ابروی چون ذوالفقار
حیدر آسا ز آن دو نیمش همچو مرحب میکند
آسمان را رشک ها هر شب ز من آید به دل
دامنم را دیده از بس پر ز کوکب می کند
ز آن بلنداقبال در شیرین کلامی شهره شد
بسکه وصف لعل آن شوخ شکر لب می کند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
هر ناله ای که بربط وطنبور می کند
پیغام دلبری است که مذکور می کند
گوید که گر شوی توچوبهرام گورگیر
ناگه شکار عاقبت گور میکند
مستان بر اینکه باده دهد نشئه هوشیار
داندکه هر چه می کندانگور می کند
عاشق مگر چه دیده که اسرار عشق را
چون اسم اعظم از همه مستور می کند
شاهی که صد هزار سلیمان گدای اوست
بنگر چه لطف ها که به هر مورمی کند
نزدیکتر هر آنچه شود یار ما به ما
ما را هوی پرستی از اودور میکند
دلبر چوآفتاب عیان ونهان ز چشم
کی ماه جلوه در نظر کور میکند
ای نور پاک باک نه گر ما چوظلمتیم
ظلمت همه معرفی از نور می کند
ای ترک مشک طره کافور روی من
موی مرا غم تو چوکافور می کند
دل زخم دار وقصه زلف تو بر زبان
آخر ز بوی مشک تو ناسور می کند
پنهان به زیر طشت نخواهد شد آفتاب
عشقت مرا چوحسن تومشهور می کند
اقبال هر که را که بلنداست روزگار
او رازجام عشق تو مخمور می کند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
دل را اسیر زلف گروه گیر می کند
دیوانه را علاج به زنجیر می کند
باید ز چشم و ابروی دلبر حذر نمود
ترک است ومست دست به شمشیر می کند
چشمش چه چنگ ها که زداز مژه بر دلم
آهوی دوست عربده با شیر می کند
از خط شد اینه رخ اوتیره گون ببین
کآه دل شکسته چه تأثیر می کند
ای دل خراب شوکه شنیدم نگار من
هر جا خراب آمده تعمیر می کند
این دردها که در دل ما باشد آن طبیب
دانم کند علاج ولی دیر می کند
چندان ز عمر من نگذشته است در شباب
درد فراق یار مرا پیر می کند
انگشت من شکسته تر از آن قلم شود
کز شرح هجر روی تو تحریر می کند
کافر بود به کیش من آن را که عشق نیست
زاهدمرا ز عشق تو تکفیر می کند
اقبال هر که را که بلنداست همچون من
یارش به تیر مژگان نخجیر می کند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
زلف توگه سرکشی و گاه پستی می کند
چشم تو می خورده وزلف تو مستی می کند
عارفان را شد دهان تو دلیل نیستی
لیک هنگام سخن دعوی هستی می کند
می پرستان را پرستش می کنم از جان و دل
چون که لعل باده نوشت می پرستی می کند
دل به چشمت خواستم بدهم ز من زلفت ربود
جرم برمن نیست زلفت پیشدستی میکند
می طپد دل در برم مانند ماهی دور از آب
زلف پرچین و خمت هر گه که شستی می کند
تا بلنداقبال گردید از وصالت سرفراز
پیش قدر اوبلندافلاک پستی می کند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
جلوه به پیش قامتت سرو چمن نمی کند
وزغم سروفاخته ناله چومن نمی کند
بینداگر رخ تورا بلبل بینوا اگر
یاد ز گل نیاورد جابه چمن نمی کند
طفل سه روزه گر چشد از دو لب توشربتی
ناله دگر نمی کشد میل لبن نمی کند
گر به یتیم بنگری یاد نیارد از پدر
ور به غریب بگذری عزم وطن نمی کند
زلف تورهزنی کند عاقبتش برند سر
انچه نصیحتش کنم گوش به من نمی کند
با صبا است مشکبو شانه زدی مگر به مو
زلف توآنچه می کند مشک ختن نمی کند
شدز عقیق لعل تو دامن من پر از گهر
آنچه لب تو میکند کان یمن نمی کند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
ای دو زلفت پر خم وچین چون کمند
درکمندت صد هزاران دل به بند
دل شد آرام از لب وچشمت بلی
رام گردد طفل از بادام وقند
از گزند چشم بد پروا مدار
چون رخت آتش بود خالت سپند
چهره و زلف تو برکافور و مشک
این تمسخر می کند آن ریشخند
چون تنت هرگز به نرمی کس ندید
پرنیانی یا حریری یا پرند
نیست دزدی همچو زلفت معتبر
نیست مستی همچوچشمت هوشمند
کان به گنج عارضت شد پاسبان
واین کشد هر لحظه صیدی درکمند
نالم از هجر تو چون نی تا به کی
جوشم از عشق توچون می تا به چند
با بلنداقبال جور و کین مکن
کز خداوند است اقبالش بلند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
غم ندارم در ره یار آنچه آزارم کنند
گر همه از جان خود ز آزار بیزارم کنند
شکر لله بختی مستم من اندر عشق دوست
نیست باکم هر چه می خواهند گوبارم کنند
دل همی گوید مرا دارم سر دیوانگی
تا که در زنجیر زلف او گرفتارم کنند
دلبران بر آتشین رخ نعل ابرو هشته اند
تا به پیش خویشتن پیوسته احضارم کنند
چشم بینائی عطا کن ای خداوند ازکرم
تا به هر جا بنگرم حیران ز دیدارم کنند
هم بده نوری دلم را تا در اینظملات دهر
رو به هر سوکاووم آگه از اسرارم کنند
هم بده سوی و گدازی بر دلم هم روشنی
تا به بزم دلبران شمع شب تارم کنند
بیخود وشوریده ومستم کن اندر عاشقی
تا رسد جائی که چون منصور بردارم کنند
چون بلند اقبال بی اندیشه می گویم سخن
گر همه خلق جهان تکفیر و انکارم کنند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
بدبخت هر که بی هنر وبی ادب بود
گر برگ و بر درخت نیارد حطب بود
روز است وآفتاب بلند است وهر کسی
روشن چراغ کرده که تاریک شب بود
ما رسته از جهان وبه دلدار بسته دل
نفرت زخلق جستن ما زاین سبب بود
شهد است چون شرنگ به کامم ز دست غیر
وز دست دوست زهر هلاهل رطب بود
دیوانگی ز عشق که مکروه عالمی است
واجب به ما شد ار به کسی مسحتب بود
ترکی ربوده دل ز کف من که همچو او
شوخی نه درعجم نه بتی درعرب بود
آتش به جانم از بت خویش وبه من طبیب
گوید که گرمی تنت آثار تب بود
من رندو مست وعاشق وبدنام و شیخ خام
کنعم کند ز عشق تو این بوالعجب بود
اقبال هر که را که بلنداست در جهان
پیوسته گفتگوی تواش ورد لب بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
آتشی کز هجر یوسف در دل یعقوب بود
در دل خونین من دوش از غم محبوب بود
همچو نوح از اشک چشمم کردطوفانی به پا
بر دل من آفرین کز صبر چون ایوب بود
بهر موسی جلوه گر نوری که شددرکوه طور
پرتوی از عارض آن شوخ شهر آشوب بود
سرو را کردم شبیه قامت رعنای دوست
منفعل گشتم چو دیدم ساق سرو از چوب بود
ماه راگفتم به روی یار دارد نسبتی
خوب چون دیدم رخ ماه از کلف معیوب بود
ترک من خوب است سر تا پا همین خویش بداست
کاش چون پا تا سر اوخوی اوهم خوب بود
کردم اندر مقدم جانان سرو جان را نثار
گفت چیزی دیگر آر این تحفه نامرغوب بود
بود بس شاعر ولی چون منکسی از عشق دوست
نه بلنداقبال ونه شعرش بدین اسلوب بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
اگر از نقطه موهوم نشان خواهدبود
به گمانم رسد آن تنگ دهان خواهدبود
رفت دل در بر دلدار و شداسوده زغم
آری آن کو رسد آنجا به امان خواهد بود
تاکند سرو قدی جا به کنارم شب وروز
دامنم جوی و در او اشک روان خواهد بود
باغبان زود به رویم درگلشن بگشا
که چو بر هم بزنی مژه خزان خواهدبود
بوئی آرد ز سر زلف توگر بادصبا
به نثار رهش از ما دل وجان خواهدبود
سوزداز پرتو رخسار تو دل در بر من
حال دل ریش رخت ماه وکتان خواهد بود
گر نوازی بنواز ار بگدازی بگداز
کانچه میل تو بودمیل من آن خواهد بود
تو به من عهد ببستی و شکستی لیکن
عهدمن با توهمان است و همان خواهدبود
شب شعبان چوخوری باده چنان خور که به صبح
همه گویند که عید رمضان خواهد بود
از چه باشد حسدت ای که به فردا جسدت
خاک زیر لگد کوزه گران خواهد بود
یار درپرده واز دیده نهان است ولی
چشم بینا اگرت هست عیان خواهد بود
بخت بیدار اگر یار بلنداقبال است
هجر دلدار نصیب دگران خواهدبود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
هرکه را دیدم به دیدار رخت مشتاق بود
حسن رخسار تو از بس شهره آفاق بود
ماه چون روی تو بود ار ماه مشکین زلف داشت
سروچون قدتوبود ار سرو سیمین ساق بود
صفحه روی تو نیکومستندی شد به حسن
گرچه دیدم خطی ازعنبر بر او الحاق بود
طاق یا جفت آنچه داری دل زما بردی گرو
جفت ابروی توچون در دلربائی طاق بود
نیش کز شست توخوردم خوشترم ازنوش گشت
زهر کز دست تو آمد بهتر از تریاق بود
گر نمی بست آن بت شیرازیم شیرازه اش
دفتر حسن نکویان تاکنون اوراق بود
آن دهانی را که میگفتند داری دیدمش
تنگ تر از چشم مور واز دل عشاق بود
در برمن از غم آن آتشین رخ سوخت دل
چون غمش سوزنده تر ز آتش دلم حراق بود
از بلند اقبال تا جان خواستی ایثار کرد
تا نفرمائی که جان دادن به پیشش شاق بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
من پی دلبر واو را بر دل منزل بود
دل بیهوش مرا بین چه عجب غافل بود
تحفه ای از دل وجان در برجانان بردم
لیک مقبول نیفتاد که ناقابل بود
«شربتی از لب لعلش نچشیدیم آخر»
کوشش ما ودل ما همه بیحاصل بود
آخر اندر خم زلف توبه زنجیر افتاد
دل که دیوانه شد از عشق رخت عاقل بود
بی گنه طره طرار تواندر بند است
ترک مستت دل مسکین مرا قاتل بود
دل به دل دارد اگر راه چرا پس دل من
مایل مهر ودل تو به جفا مایل بود
زاهد شهر که می داد ز می توبه به ما
کار او بود ریا وعلمش باطل بود
دوش دیدیم به میخانه به پای خم می
مست افتاده چه لایشعر ولایعقل بود
می شدم شهره عالم به بلنداقبالی
التفات تو به حال دلم ار شامل بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
از غم رویش مبین کز گریه چشمم نم بود
دامنم را بین که اندر هر کنارش یم بود
در دل هر آدمی باشد در این عالم غمی
من غمی دارم به دل کاندر دل عالم بود
قدچون تیرم کمان آسا چه غم گر گشته خم
آن هلال ابروان را هم که دیدم خم بود
زهر اگر باشد به دست وی شودخوشتر ز نوش
زخم اگر آید ز تیغ او بهاز مرهم بود
چشمت از افراسیاب است وشدش مژگان سپاه
نیست پروائی مرا هم چون دل رستم بود
از پری زادی یقین گر نیستی حوری نژاد
کاینچنین صورت نه از نسل بنی آدم بود
چون بلند اقبال گردیدم ز عشق آن نگار
می سزد گر از وصالش هم دلم خرم بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
گفتم که دلا دلبر ما از چه غمین بود
گفتا نه مگر با من غمدیده قرین بود
گفتم که چرا گشته ای این گونه پریشان
گفتا نه مگر طره دلدار چنین بود
گفتم به برش طره طرار چه می کرد
گفتا پی تاراج دل وغارت دین بود
گفتم که چرا بر سر تو این همه شور است
گفتا که ز بس خنده لعلش نمکین بود
گفتم که ز تیر که چنین غرقه به خوئی
گفتا به ره ابروی کمانی به کمین بود
گفتم به من خون جگر از چیست به کینی
گفتا به تو چون آن مه بی مهر به کین بود
گفتم چه تفاوت مه من داشت به خورشید
گفتا که تفاوت ز فلک تا به زمین بود
گفتم که زعشقش بشد ازکف دل و دینم
گفتا که قل الحمد چه نعمت به از این بود
گفتم که به جز غم نبود هیچ نصیبم
گفتا ثمر عشق در آفاق همین بود
گفتم که بلنداقبال امروز نه پیداست
گفتا به سر کوی بتی خاک نشین بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
دل زخمدار و طره او مشکبو بود
ناسور اگر دلم کند از بوی او بود
تا درکنار من بنشیند سهی قدی
از چشمه های چشم کنارم چو جو بود
شیرین تر است در برم از شکر ار چه یار
هم تلخ گوی باشد وهم تندخو بود
دل آرزو کند که زندبوسه ها بر او
در هر لبی که از لب او گفتگو بود
دیدیم بود چین وختن تبت وتتار
ما را گمان که زلف تویک مشت موبود
دلبر نشسته در بر دل روز و شب چرا
دل غافل است واین همه در جستجو بود
گفتی که درجهان چه به دل داری آرزو
وصل تو است اگر به دلم آرزو بود
اقبال هر که را که بلنداست همچومن
بی پرده دلبرش به برش روبرو بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
روشنی کف موسی همه ازروی تو بود
تیرگی دل فرعون هم ازموی تو بود
دم عیسی که از او عظم رمیم احیا شد
رمزی از معجزه لعل سخنگوی تو بود
از بهشت آن همه تعریف که زاهد می کرد
چو رسیدیم همه وصف سر کوی تو شد
آن همه وصف که از کوثر وطوبی می گفت
چون بدیدیم لب وقامت دلجوی توبود
آن هلالی که عیان گشت و شدانگشت نما
قد خمیده چوکمان از خم گیسوی تو بود
ره نبردیم به سوی توزهر سوگر چه
شاهراهی به دوراهی همه را سوی توبود
کوه را کس نتواندکند ازجا دل من
که زجا کنده شد از قوت بازوی تو بود
این پریشانی حال دلم امروزی نیست
کز ازل بود پریشان وز گیسوی تو بود
نام کردند از آن روی بلند اقبالم
که چوزلفت سر من دوش به زانوی تو بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
دلم از موی توآشفته چنان است که بود
عشق روی توهمان آفت جان است که بود
گر سراغ از دل گم گشته من میجوئی
همچنان گمشده بی نام ونشان است که بود
از قدخم شده ام گر خبری می خواهی
ز ابروان توهمان طور کمان است که بود
وگر ازچشم من وگریه اومی پرسی
همچنان رودی از این چشمه روان است که بود
گر توآن عهد که بستی بشکستی چودلم
عهد من با تودرست است و همان است که بود
عجب از آه دل ما که ندارد اثری
زآنکه میل دل دلدار بر آن است که بود
خر چوشد خسته و وامانده سبکبار شود
همچنان بار من خسته گران است که بود
می کشد زحمت بیهوده طبیبم به علاج
که مرا درد همان دردنهان است که بود
منگر بر دل زارم که بلند اقبال است
این همان خون جگر پست نوان است که بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
دوش از برما یار نهان گشت وبری بود
دل بردن و پنهان شدن آئین پری بود
دیدیم به صید دل ما هست چو شهباز
شوخی که به هنگام روش کبک دری بود
می شدکه شبیهش به رخ یار نمائیم
بر روی مه ار زلف چومشک تتری بود
ز اعجاز زد ار پیش لب دلبر ما دم
عیسی مکنش عیب که از بی پدری بود
یار است برما وهمی ما به سراغش
چون فاخته کوکو گو از بی بصری بود
هر بی سروپائی چومن از عشق زنددم
کی عشق رخ یار بدین مختصری بود
ز آه دل ما نرم نگردید دل دوست
کی آتش سوزنده بدین بی اثری بود
هر کس که بلند اقبال او را شده چون من
از وصل رخ دوست ز آه سحری بود