عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۸۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گمنام گرد و باش فراموش عالمی
                                    
بردار بارِ صیت خود از دوش عالمی
عشق تو نیک و بد همه در دام خود کشید
خوش حلقه کرد زلف تو در گوش عالمی
من لب ز شکوة تو فرو بستهام ولی
فریاد میکند لب خاموش عالمی
بالیدهای ز حسن به نوعی که تا ابد
تنگست بر امید تو آغوش عالمی
عالم تمام آینهدار جمال تست
گشتیم در خیال تو مدهوش عالمی
بردیم در هوای تو خود را زیاد خلق
گشتیم در غم تو فراموش عالمی
عمریست کز خیال لب نازنین تو
نیش است در مذاق دلمن نوش عالمی
آبی بر آتش همه کس زد سرشک ما
آخر نشاند گریة ما جوش عالمی
فیّاض فیض خانه بدوشی بس اینکه ما
برداشتیم بار خود از دوش عالمی
                                                                    
                            بردار بارِ صیت خود از دوش عالمی
عشق تو نیک و بد همه در دام خود کشید
خوش حلقه کرد زلف تو در گوش عالمی
من لب ز شکوة تو فرو بستهام ولی
فریاد میکند لب خاموش عالمی
بالیدهای ز حسن به نوعی که تا ابد
تنگست بر امید تو آغوش عالمی
عالم تمام آینهدار جمال تست
گشتیم در خیال تو مدهوش عالمی
بردیم در هوای تو خود را زیاد خلق
گشتیم در غم تو فراموش عالمی
عمریست کز خیال لب نازنین تو
نیش است در مذاق دلمن نوش عالمی
آبی بر آتش همه کس زد سرشک ما
آخر نشاند گریة ما جوش عالمی
فیّاض فیض خانه بدوشی بس اینکه ما
برداشتیم بار خود از دوش عالمی
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۸۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هنوزم میخلد در دل خیال نوک مژگانی
                                    
هنوز آشفته دارد خاطرم زلف پریشانی
خیال زلف او را شب همه بر گرد دل دارم
که تا بینم بیاد او مگر خواب پریشانی
ببویی کز تو میآرد صبا بر هم خورد گلشن
چه خواهد شد اگر خود بگذری سوی گلستانی
ز آیین مسلمانان ملولم میروم چندی
که سازم تازه ایمانی به دست نامسلمانی
دمی از کاوش من یاد مژگانش نیاساید
گمان دارد هنوز آن غمزه در سر کار من جانی
عجب دارم تواند زد بهم جمعیت غنچه
نباشد با صبا گر بویی از زلف پریشانی
ندارم با کسی پرخاش اگر فیّاض معذورم
درین میدان برای خود ندیدم مرد میدانی
                                                                    
                            هنوز آشفته دارد خاطرم زلف پریشانی
خیال زلف او را شب همه بر گرد دل دارم
که تا بینم بیاد او مگر خواب پریشانی
ببویی کز تو میآرد صبا بر هم خورد گلشن
چه خواهد شد اگر خود بگذری سوی گلستانی
ز آیین مسلمانان ملولم میروم چندی
که سازم تازه ایمانی به دست نامسلمانی
دمی از کاوش من یاد مژگانش نیاساید
گمان دارد هنوز آن غمزه در سر کار من جانی
عجب دارم تواند زد بهم جمعیت غنچه
نباشد با صبا گر بویی از زلف پریشانی
ندارم با کسی پرخاش اگر فیّاض معذورم
درین میدان برای خود ندیدم مرد میدانی
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۹۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا به کی چون آتش ای گل خانمانسوزی کنی
                                    
چشم نیکو را به خونریزی بدآموزی کنی
بخت آنم کو که چون شب با غمت خلوت کنم
همچو شمع آیی به بزم و مجلس افروزی کنی
چشم آن دارم که نابینا چو گردم در غمت
سرمة بینائیم ز آن خاکِ در روزی کنی
یک زمان با آهوی چشمت سفارش کن بگو
با ضعیفان شکاری تا به کی یوزی کنی؟
از وفایت آن طمع دارم که بعد از سوختن
همچو شمعم بر مزار آیی و دلسوزی کنی
گر پس از عمری توانم شد به بزم او سفید
ترسم ای طالع در آن ساعت سیهروزی کنی
ای خوشا فیّاض اقبالی که از یاری بخت
خاک گردی بر در جانان و فیروزی کنی
                                                                    
                            چشم نیکو را به خونریزی بدآموزی کنی
بخت آنم کو که چون شب با غمت خلوت کنم
همچو شمع آیی به بزم و مجلس افروزی کنی
چشم آن دارم که نابینا چو گردم در غمت
سرمة بینائیم ز آن خاکِ در روزی کنی
یک زمان با آهوی چشمت سفارش کن بگو
با ضعیفان شکاری تا به کی یوزی کنی؟
از وفایت آن طمع دارم که بعد از سوختن
همچو شمعم بر مزار آیی و دلسوزی کنی
گر پس از عمری توانم شد به بزم او سفید
ترسم ای طالع در آن ساعت سیهروزی کنی
ای خوشا فیّاض اقبالی که از یاری بخت
خاک گردی بر در جانان و فیروزی کنی
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۹۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        همچو شمشیر ای پسر گر جوهری پیدا کنی
                                    
میتوانی جای خود را در دلی پیدا کنی
چهرهای چون برگ گل داری تنی چون بوی گل
حیف اگر جز در دل اهل محبّت جا کنی
سینة آیینه داری در درون پیرهن
آه اگر در پیش دم سردان گریبان وا کنی
ما تهی سرمایگانیم و متاعت قیمتی
دین و ایمانی چه ارزد تا به ما سودا کنی
هیچ سر را سرکشی از زلف فتراک تو نیست
در جهان مشهور سازی هر کرا رسوا کنی
من ز خود تنها شدم بهر تو تنهایی پَرَست
تا تو یک دم رغبت این گوشهٔ تنها کنی
من ز خود فیّاض رفتم هرزه جستجو مکن
خویش را گر گم کنی شاید مرا پیدا کنی
                                                                    
                            میتوانی جای خود را در دلی پیدا کنی
چهرهای چون برگ گل داری تنی چون بوی گل
حیف اگر جز در دل اهل محبّت جا کنی
سینة آیینه داری در درون پیرهن
آه اگر در پیش دم سردان گریبان وا کنی
ما تهی سرمایگانیم و متاعت قیمتی
دین و ایمانی چه ارزد تا به ما سودا کنی
هیچ سر را سرکشی از زلف فتراک تو نیست
در جهان مشهور سازی هر کرا رسوا کنی
من ز خود تنها شدم بهر تو تنهایی پَرَست
تا تو یک دم رغبت این گوشهٔ تنها کنی
من ز خود فیّاض رفتم هرزه جستجو مکن
خویش را گر گم کنی شاید مرا پیدا کنی
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۹۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اگر چو شمع زمانی در انجمن بنشینی
                                    
ز سبزة پر پروانه در چمن بنشینی
هزار سال به دشمن نشینی و بشکیبی
دلت بگیرد اگر لحظهای به من بنشینی
ز لطف تن نتوانی که در چمن به فراغت
برهنه گردی و در سایة سمن بنشینی
رسی به کنه وجود و عدم ولیک به دقت
هزار سال که در فکر آن دهن بنشینی
به سایة تو در آتش نشیمن است چمن را
به زیر گل چو تو با تای پیرهن بنشینی
به قامت ار بخرامی تو سرو سرو خرامی
به عارض ار بنشینی چمن چمن بنشینی
تیمز نیک و بدت هست فرق عشق و هوس کن
چه لازمست که گوشی بهر سخن بنشینی
چرا در آینة اتحاد چهره نبینی
که گر به من بنشینی بخویشتن بنشینی
پناه عصمت عشق ار دهد امانِ تو فیّاض
فرشته خیزی اگر خود با هرمن بنشینی
                                                                    
                            ز سبزة پر پروانه در چمن بنشینی
هزار سال به دشمن نشینی و بشکیبی
دلت بگیرد اگر لحظهای به من بنشینی
ز لطف تن نتوانی که در چمن به فراغت
برهنه گردی و در سایة سمن بنشینی
رسی به کنه وجود و عدم ولیک به دقت
هزار سال که در فکر آن دهن بنشینی
به سایة تو در آتش نشیمن است چمن را
به زیر گل چو تو با تای پیرهن بنشینی
به قامت ار بخرامی تو سرو سرو خرامی
به عارض ار بنشینی چمن چمن بنشینی
تیمز نیک و بدت هست فرق عشق و هوس کن
چه لازمست که گوشی بهر سخن بنشینی
چرا در آینة اتحاد چهره نبینی
که گر به من بنشینی بخویشتن بنشینی
پناه عصمت عشق ار دهد امانِ تو فیّاض
فرشته خیزی اگر خود با هرمن بنشینی
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۹۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به دیده جا دهدت گر رقیب دون، نروی!
                                    
چو آفتاب به هر روزنی درون نروی!
به طفلی ار چه در آغوش غیر میرفتی
تو سرو نازِ جوانی شدی کنون نروی
چو شعله جا به دلم کردهای، دگر زنهار
رقیب اگر دم سردی دمد برون نروی
هوای سردِ هوس با گلت مناسب نیست
برون سینة عاشق به صد فسون نروی
اگر به خاطر فیّاض ره کنی سهل است
ولیک در دل هر بلهوس درون نروی
                                                                    
                            چو آفتاب به هر روزنی درون نروی!
به طفلی ار چه در آغوش غیر میرفتی
تو سرو نازِ جوانی شدی کنون نروی
چو شعله جا به دلم کردهای، دگر زنهار
رقیب اگر دم سردی دمد برون نروی
هوای سردِ هوس با گلت مناسب نیست
برون سینة عاشق به صد فسون نروی
اگر به خاطر فیّاض ره کنی سهل است
ولیک در دل هر بلهوس درون نروی
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۹۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زلف او هر جانب افکندست دام غمزهای
                                    
از نگاهش بزم مستان را پیام غمزهای
در تماشاگاه حسنش بیخبر افتاده است
هر طرف نظّارهای در دست جام غمزهای
غیرت او تا چه شورش از کمین آرد برون
پیش او بردیم گستاخانه نام غمزهای
از برای قتل عام روز محشر حسن را
هست پنهان تیغ نازی در نیام غمزهای
دیدة پُر اشک حسرت، سینة پر داغ غم
این چنین فیّاض کم بودی به کام غمزهای
                                                                    
                            از نگاهش بزم مستان را پیام غمزهای
در تماشاگاه حسنش بیخبر افتاده است
هر طرف نظّارهای در دست جام غمزهای
غیرت او تا چه شورش از کمین آرد برون
پیش او بردیم گستاخانه نام غمزهای
از برای قتل عام روز محشر حسن را
هست پنهان تیغ نازی در نیام غمزهای
دیدة پُر اشک حسرت، سینة پر داغ غم
این چنین فیّاض کم بودی به کام غمزهای
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۹۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دارم دلی به مهر بتان عهد بستهای
                                    
چون رنگ عاشقان به نگاهی شکستهای
از خود طمع بریدهتر از رنگ رفتهای
دندان به خون فشردهتر از زخمِ بستهای
افتادهای ز گریه چو زخم فسردهای
واماندهای ز ناله چو تار گسستهای
جانی به لب چو شمع سحرگه رسیدهای
عمری چو برق جسته، ز خود دست شستهای
چون طفل غنچه خون ز لب دل مکیدهای
چون داغ لاله بر سر آتش نشستهای
مجنونی از قلمرو عادت رمیدهای
دیوانهای طلسم تکلّف شکستهای
از لالهزار حسرت جاوید غنچهای
وز گلستان گلبن امّید دستهای
تاراج کرده تر ز حصار گرفتهای
بر باد رفتهتر ز طلسم شکستهای
خوش بیتکلف از سر عالم گذشتهای
آسودهای ز بیم و ز امّید رستهای
پیداست تا چه خیزد از جان رفتهای
معلوم تا چه آید از جسم خستهای
فیّاض و دیدهای ز غم هجر گلرخان
دامن به خون فشانده چو زخم نبستهای
                                                                    
                            چون رنگ عاشقان به نگاهی شکستهای
از خود طمع بریدهتر از رنگ رفتهای
دندان به خون فشردهتر از زخمِ بستهای
افتادهای ز گریه چو زخم فسردهای
واماندهای ز ناله چو تار گسستهای
جانی به لب چو شمع سحرگه رسیدهای
عمری چو برق جسته، ز خود دست شستهای
چون طفل غنچه خون ز لب دل مکیدهای
چون داغ لاله بر سر آتش نشستهای
مجنونی از قلمرو عادت رمیدهای
دیوانهای طلسم تکلّف شکستهای
از لالهزار حسرت جاوید غنچهای
وز گلستان گلبن امّید دستهای
تاراج کرده تر ز حصار گرفتهای
بر باد رفتهتر ز طلسم شکستهای
خوش بیتکلف از سر عالم گذشتهای
آسودهای ز بیم و ز امّید رستهای
پیداست تا چه خیزد از جان رفتهای
معلوم تا چه آید از جسم خستهای
فیّاض و دیدهای ز غم هجر گلرخان
دامن به خون فشانده چو زخم نبستهای
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۹۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سخت بیمهر و جفا پیشه و پر فن شدهای
                                    
جان من خوب به کام دل دشمن شدهای
نیستم داغ که بیگانه شدی با من لیک
داغ ازینم که فرمودة دشمن شدهای
چون طلا دست فشارِ دم گرمم بودی
که دمید این نفس سرد که آهن شدهای؟
لب پر از خندة گل، چهره پر از لالة رنگ
دگر از بهر تماشای که گلشن شدهای
آتش خانة من بودی و کافیت نبود
برقِ هر جا که یکی سوخته خرمن شدهای!
جرم من چیست گرم آتش سوداست بلند
که برین شعله تو عمریست که دامن شدهای
نرود یاد توام یک نفس از پیش نظر
من نیم بیتو دمی گر چه تو بی من شدهای
این زمان تیره شود خاطرت از من، چه عجب
که ز خاکسترم ای آینه روشن شدهای!
یار چون با تو ندارد سر یاری فیّاض
تو چه در دعوی مهرش رگ گردن شدهای؟
                                                                    
                            جان من خوب به کام دل دشمن شدهای
نیستم داغ که بیگانه شدی با من لیک
داغ ازینم که فرمودة دشمن شدهای
چون طلا دست فشارِ دم گرمم بودی
که دمید این نفس سرد که آهن شدهای؟
لب پر از خندة گل، چهره پر از لالة رنگ
دگر از بهر تماشای که گلشن شدهای
آتش خانة من بودی و کافیت نبود
برقِ هر جا که یکی سوخته خرمن شدهای!
جرم من چیست گرم آتش سوداست بلند
که برین شعله تو عمریست که دامن شدهای
نرود یاد توام یک نفس از پیش نظر
من نیم بیتو دمی گر چه تو بی من شدهای
این زمان تیره شود خاطرت از من، چه عجب
که ز خاکسترم ای آینه روشن شدهای!
یار چون با تو ندارد سر یاری فیّاض
تو چه در دعوی مهرش رگ گردن شدهای؟
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۹۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در جامة خوبی چه بلا حور سرشتی
                                    
چون بند قبا باز کنی طرفه بهشتی
هر کس که کند عیب کسی عیب سرشت است
جز زشت به آیینه که گفتست که زشتی!
گفتی بهلم، روزی بوسی لب لعلم
این وعده مرا جان بلب آورد و نهشتی
مهری که نداری به کسی چشم چه داری
در مزرعه آن دانه طمع دار که کشتی
فیّاض دریغ از تو که خامی، چه توان کرد!
در آتش غم سوختی اما نبرشتی
                                                                    
                            چون بند قبا باز کنی طرفه بهشتی
هر کس که کند عیب کسی عیب سرشت است
جز زشت به آیینه که گفتست که زشتی!
گفتی بهلم، روزی بوسی لب لعلم
این وعده مرا جان بلب آورد و نهشتی
مهری که نداری به کسی چشم چه داری
در مزرعه آن دانه طمع دار که کشتی
فیّاض دریغ از تو که خامی، چه توان کرد!
در آتش غم سوختی اما نبرشتی
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۰۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جدا از من بهر کس خواستی مهر و وفا کردی
                                    
مرا از دام خود سر دادی و خود را رها کردی
چه کردی بیمروّت بیحقیقت بیوفا با من
که در دامم درآوردی و با دامم رها کردی
چه میگویم؟ ز ذوق آن چنان وصلم برآوردی
چه میپرسی؟ بحال این چنینم مبتلا کردی
وفا و مهربانی نام کردی کام دشمن را
ستم بر مهربانی، بر وفاداری جفا کردی
بر غم من بجای غیر کردی هر چه بیجا بود
کنون آن چشم هم داری که گویم من بجا کردی!
خطا باشد گمانِ جز صواب از دلبران اما
صوابست اینکه میگویم خطا کردی خطا کردی
تو هم طرفی نبستی گر مرا رسوا برآوردی
مرا بدنام کردی لیک خود را بیوفا کردی
ز من گیرند (دارو) عشقبازانِ تو، حکمت بین
که درد یک جهان عشاق را از من دوا کردی
بدل با دشمنم کردی دریغ از قدردانیها
چه دلّالی که آتش را به خاکستر بها کردی!
شکر هر جا که میبیند مگس ناچار بنشیند
چرا با غیر لب را با تبسّم آشنا کردی
به پیشم مینشستی با رقیبم وعده میکردی
ترا بیشرم چون گویم مرا هم بیحیا کردی
عجب رسم نوست و طرز نو با مهربانیها
که با من وعدهها کردی و با دشمن وفا کردی
نگهبانت ز بد چون سایة بال هما بودم
مرا از سر گمان دردسر کردی و واکردی
نکردی کاهلی تا گردم از هستی برآوردی
فلک را چشم روشن شد که خاکم توتیا کردی
به من جادوگریهای تو ای ایام ظاهر شد
پس از آمیزش از هم شیرو شکر را جدا کردی
تو فیّاض این غزل فرموده گفتی لیک میدانم
که در دل داشتی حرفی بدین تقریب ادا کردی
                                                                    
                            مرا از دام خود سر دادی و خود را رها کردی
چه کردی بیمروّت بیحقیقت بیوفا با من
که در دامم درآوردی و با دامم رها کردی
چه میگویم؟ ز ذوق آن چنان وصلم برآوردی
چه میپرسی؟ بحال این چنینم مبتلا کردی
وفا و مهربانی نام کردی کام دشمن را
ستم بر مهربانی، بر وفاداری جفا کردی
بر غم من بجای غیر کردی هر چه بیجا بود
کنون آن چشم هم داری که گویم من بجا کردی!
خطا باشد گمانِ جز صواب از دلبران اما
صوابست اینکه میگویم خطا کردی خطا کردی
تو هم طرفی نبستی گر مرا رسوا برآوردی
مرا بدنام کردی لیک خود را بیوفا کردی
ز من گیرند (دارو) عشقبازانِ تو، حکمت بین
که درد یک جهان عشاق را از من دوا کردی
بدل با دشمنم کردی دریغ از قدردانیها
چه دلّالی که آتش را به خاکستر بها کردی!
شکر هر جا که میبیند مگس ناچار بنشیند
چرا با غیر لب را با تبسّم آشنا کردی
به پیشم مینشستی با رقیبم وعده میکردی
ترا بیشرم چون گویم مرا هم بیحیا کردی
عجب رسم نوست و طرز نو با مهربانیها
که با من وعدهها کردی و با دشمن وفا کردی
نگهبانت ز بد چون سایة بال هما بودم
مرا از سر گمان دردسر کردی و واکردی
نکردی کاهلی تا گردم از هستی برآوردی
فلک را چشم روشن شد که خاکم توتیا کردی
به من جادوگریهای تو ای ایام ظاهر شد
پس از آمیزش از هم شیرو شکر را جدا کردی
تو فیّاض این غزل فرموده گفتی لیک میدانم
که در دل داشتی حرفی بدین تقریب ادا کردی
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۰۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دلم خوشست اگر شکوهگر دعا بنویسی
                                    
که هر چه تو بنویسی بمدعّا بنویسی
چو شکوة تو بهست از دعای هر که بجز تست
چه لازمست که زحمت کشی دعا بنویسی
هزار ساله وفای مرا بسست که گاهی
کنی وفا و مرا نام بیوفا بنویسی
تراست خامة جادو زبان عجیب نباشد
اگر شکایت بیجای من بجا بنویسی
تو گر شمایل خوبی رقم کنی بتوانی
که هم کرشمه نگاری و هم ادا بنویسی
کتاب درد دلم مشکلست و مشکل مشکل
اگر تو گوش کنی تا بَرو چهها بنویسی
از آن به من ننویسی تو نکتهای که مبادا
خدا نخواسته درد مرا دوا بنویسی
امید هست که تحریک لطف گوشة چشمی
کند اشاره که از بهر من شفا بنویسی
مروّتی که تو داری عجب ز خویش نداری
که خون بریزی و آنگاه خونبها بنویسی!
ترا که شیوة اخلاصم از قدیم عیانست
بغیر شکوة بیجا بمن چرا بنویسی؟
قبول کردهام ای دوست جرمها که نکردم
مگر تو هم خط بطلان ما مضی بنویسی
عجب ز طالع فیّاض ناامید ندارم
که در کتابت دشنام او دعا بنویسی
                                                                    
                            که هر چه تو بنویسی بمدعّا بنویسی
چو شکوة تو بهست از دعای هر که بجز تست
چه لازمست که زحمت کشی دعا بنویسی
هزار ساله وفای مرا بسست که گاهی
کنی وفا و مرا نام بیوفا بنویسی
تراست خامة جادو زبان عجیب نباشد
اگر شکایت بیجای من بجا بنویسی
تو گر شمایل خوبی رقم کنی بتوانی
که هم کرشمه نگاری و هم ادا بنویسی
کتاب درد دلم مشکلست و مشکل مشکل
اگر تو گوش کنی تا بَرو چهها بنویسی
از آن به من ننویسی تو نکتهای که مبادا
خدا نخواسته درد مرا دوا بنویسی
امید هست که تحریک لطف گوشة چشمی
کند اشاره که از بهر من شفا بنویسی
مروّتی که تو داری عجب ز خویش نداری
که خون بریزی و آنگاه خونبها بنویسی!
ترا که شیوة اخلاصم از قدیم عیانست
بغیر شکوة بیجا بمن چرا بنویسی؟
قبول کردهام ای دوست جرمها که نکردم
مگر تو هم خط بطلان ما مضی بنویسی
عجب ز طالع فیّاض ناامید ندارم
که در کتابت دشنام او دعا بنویسی
                                 فیاض لاهیجی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۳ - در نعت رسول اکرم(ص) و وصف معراج
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ترا که مهر سپهری نزیبد ای دلبر
                                    
که همچو ماه شوی با کم از خودان همسر
ترا ز دور تماشا کنم که چون خورشید
فروغ مهر رخت خیرگی کند به نظر
دل مرا ز تو عشق تو بس بود حاصل
بلی به پرتو خور اکتفا کنند از خور
دلم ز شوق خدنگ تو آنچنان بالید
که تیر ناز تو بنشیند اندرو تا پر
به خون من مکن آلوده دست و دامن را
که نیست زخم ترا نیم جان من درخور
فرشتگان به سرت چون مگس هجوم آرند
اگر به خنده گشایی لبان چون شکر
کنون که عرصه خوبی مسلم است ترا
یکی به جلوه درآ ای نگار سیمین بر
ز نور عشق دل غیر چون شود روشن!
ز چاک سینه چو او را نه روزنست و نه در
به دل چو مهر تو باشد چه میکنم جان را؟
دو پادشاه نمیگنجد اندرین کشور
غنی ز مهر سپهرم که هست در دل من
غمت سپهر و تو خورشید و داغها اختر
دلم شکستی و خونم ز دیده میریزد
عجب که شیشه شکست و چکد می از ساغر
به بند غصه چه داری دل مرا؟ بگشای
چه شد ز زلف تو؟ گو باش یک گره کمتر
دلم ز خون شده لبریز غنچهسان باری
نسیم لطفی اگر نیست، زخم جانپرور
به جای یک گره افتاده صد گره در آن
بسی عجب نبود قدر دل ندانم اگر
مرا که جز سر زلف تو آشنایی نیست
بسان دشمن تا کی بپیچد از من سر
چه طالع است ندانم که دایم از خونم
برای کام دل دشمنان زنی ساغر
کمی چه داشت جفای تو کز پی جورم
زمانه نیز به امداد چرخ بسته کمر
مرا برای تسلی چو طفل میگیرند
گهی جفای تو، گه جور آسمان در بر
ز بیخودی به دو دستم گرفته میدارند
ز جانبی غم و، اندوه جانبی دیگر
ز بس به تنگم از اوضاع این جهان خراب
پی خلاصی ازین تنگنای خوف و خطر
چو ذره جای کنم هر زمان به پرتو مهر
مگر برون فکنم خویش را ز روزن خور
یقین برون شدمی از جهان اگر نه مرا
نگاه داشتی امید طوف پیغمبر
مرا زمانه بیفکند تا که بردارد
ز خاک، لطف شهنشاه دوستان پرور
بهشت خود به در خانهام دوان آید
اگر روم به در خانه سر و سرور
خدا یگان جهان شاه خطه ایمان
سپهر عالم جان پیشوای جن و بشر
شه سریر نبوت محمد عربی
که خاک درگهش افلاک راست کحل بصر
به پیش لطف عمیمش چه بندگی چه گناه
به دوستی سگان درش چه خیر و چه شر
به یاد شکر لطفش هر آنکه زهر خورد
به خاک پاش که یابد به ذوق طعم شکر
کسی که خوی به تریاک مهر او دارد
ز زهر معصیتش نیست هیچگونه خطر
اگر نه شوق طواف درش بود خورشید
عجب عب که برون آورد سر از خاور
تو چون لوای شفاعت به محشر افرازی
که سایه بر سر مردم کنی ز تابش خور
عجب که سایه به کس افتد آن زمان کز تاب
به سایه تو خزد آفتاب هم مضطر
عبث مباد شود آفرینش دوزخ
تو گر شفیع شوی بر جهانیان یکسر
شفاعت تو حریص و من اندرین حیرت
که از شرافت آزادی تو در محشر
ندامتی که بود لازم گنهکاران
مباد زاهد بیچاره را کند مضطر
تو لطف خویش نپوشی و ترسم از شرمت
گناهکار شود بر گناه راعبتر
چه شد که رایت علمش گذر کند به فلک
کسی که مهر تواش نیست هادی و رهبر
همان سیاه گلیم است تیره روز چو جهل
به فرض غوطهخورد خصمت ار به چشمهخور
نسیم لطف تو در باغ اگر وزد شاید
ز سرو (و) بید دگر خلق برخورند ثمر
بر معدل انصاف تو ز غایت صدق
که هست منطقه آسمان فضل و هنر
بود معدل گردون ز بس کجی و خلاف
بسان منطقه در پیش او گسسته کمر
نه بی علامت حکمت روان برات قضا
نه خود مخالفت قدرت تو حد قدر
کمینه امت تو صد چو موسی عمران
کهین غلام جنابت هزار اسکندر
عقول کامله را از تو معنی عرفان
نفوس ناطقه را از تو داب خلق و سیر
کمینه پایه قدر تو موضعی که ز عجز
بریخت در ره او جبرئیل را شهپر
شبی که برق تجلی به هفت چرخ زدی
اگر نسوخت چرا شد به رنگ خاکستر؟
شبی که آمدهای از برش ز کف خضیب
فلک هنوز ز غم دست میزند بر سر
فضای عالم قدس تو عرصهایست که نیست
در او خیال خرد را مجال راهگذر
خوش آن سفر، خنک ان راه کز شرف بودی
مسافرش تو و مقصد خدا، عروج سفر
دلیل جذبه و، محمل قطار هفت فلک
پیاده شاطر روح الامین، براق استر
چه سان براق؟ براقی چو باد در جولان
کدام مرکب؟ در ره ز برق چابکتر
فلک به پیش دمش گوی در خم چوگان
زمین به زیر سمش گرد در ره صرصر
چنان سریع رجوعی که هر کجا تازد
درآید از ره پیش از خط نظر به نظر
خور از مشابهت جبههاش بلند اقبال
مه از مناسبت نعل او بلند اختر
به زیر ران تو آن بادپای برق دواست
براق نام ولی هست برق سیر و سیر
فلک به زیر سمش سرشکسته جست برون
از آن بود ز شفق دامن وی از خون تر
سبک روی که نیابد به قدر ذره گزند
چو نور باصره گر جلوهای کند به نظر
گه عروج به معراجت ای شه کونین
ز بس شتاب که کرد از فلک چو برق گذر
به غیر یک پایش نارسیده بر گردون
که از نشانه نعلش هلال مانده اثر
شبی برآمده بر دور آسمان و هنوز
دونده در پی او از شتاب شمس و قمر
گواه سرعت او بس بود شب معراج
که بازگشت و همان میتپید حلقه در
اگرچه بود بسی تند لیک ماند به جا
چو پا نهادی بر لامکان ز روی ظفر
براق ماند و پر جبرئیل نیز بریخت
به موضعی که به نعلین پای رفتی بر
سخن دراز شد ای فکر یک زمان بنشین
به عرض حال بیارای ختم این دفتر
بزرگوار شها؛ واقفی که چرخ اثیر
چهسان به مردم دانا به کینه بسته کمر
نهال فضل نماند به باغ دهر به جا
به فرض مانده اگر هم، به جا نه برگ و نه بر
فلک به دامن محنت نهد به دایگیاش
هر ان نتیجه که زاییده مادران هنر
چنین که میگزد، اطوار مردمی همه را
چنان که از همه مردم رسد به مرد ضرر
به دیده داشتن مردمان چنان باشد
که کس به خانه خود پرورش دهد اژدر
چو جورها که نکرد آسمان ز روی نفاق
به اهل فضل ز ابنای انس و جن یکسر
خصوص با من سرگشته کز وفور جفا
نه سر ز پای کنم فرق و هم نه پای از سر
هزار خار شکسته به پا مرا از جور
گلی به سر زدهام تا ز گلستان هنر
ز بس گداختهام، شخص استخوان شدهام
ز جور گردش این بد نهاد، چون مرمر
توجهی ز سگان در تو میخواهم
که پشت پای زنم بر جهانیان یکسر
به نیم جو نخرم مهر آسمان و زمین
گر التفات توام نیم جو شود یاور
به خاک پای تو سوگند میخورم اول
که هست تاج سر سروران جن و بشر
دگر به سلسله فیض اول و آخر
برم ز گردون سوگند نامه را برتر
به صانعی که ز قدرت چهار مادر را
به صنع خویش بخواباند زیر هفت پدر
ز ازدواج پس آنگه به هم رسانیده
نتیجهای که قضا نام کرده نوع بشر
ازو که مبدع اشیاست سر زد این حرکت
پس آنگهش به ارادات لم یزل ز قدر
به نردبان تنزل فرو فرستاده
که تا به پله آخر نمود، جای و مقر
ترقیاش چو به معراج قدس فرموده
به پهلوی خودش آورد و کرد پیغمبر
به ذات واجب و آن اقتضای هستی عام
به فقر ممکن و آن بود از عدم کمتر
به آن وجود که سرچشمه وجود آن است
به آن عدم که به اطلاق نام کرده به در
بدان مراتب هستی که از مشیت شد
یکی مقدم ازین و موخر آن دیگر
بدان تجرد خالص که عقل را داده
بری ز شایبه خست مواد و صور
به عقل نورانی و به نفس روحانی
به طبع جسمانی و به حسن آینهگر
به بیثباتی و سرگشتگی چرخ نهم
به ساده لوحی وی از نقوش نفع و ضرر
به آن احاطه عامش به عالم اجرام
که از تصرف وی نیست نیم ذره به در
به چرخ هشتم و آن برجهای پهناور
که کندهای شده هر یک به پای صد اختر
به آن کواکب سیاره کز مکارهشان
به هیچ جای به جز درگه تو نیست مقر
به فقر ماه نو آن کو ز مفلسی هر ماه
پی تواضع خورشید خم نموده کمر
به سوز عنصر نار آن لطیف گرم مزاج
که یاد میدهد از سینههای پر ز شرر
به سیر باد و سراسیمگی اوضاعش
که دایم است چو احوال عاشقان مضطر
به لطف آب و به پاکیزگی گوهر او
که هست زندگی کاینات را مصدر
به تیرگی و به افتادگی عنصر خاک
که پایمال جهان است و برندارد سر
به یک وجود و دو عالم، سه بعد و چارارکان
به پنج حس و به شش جانب و به هفت اختر
به هشت روضه و نه چرخ و ده مجرد خاص
به نفس ناطقه و پس عرض دگر جوهر
به خنده لب جدول به چین ابروی موج
به کوزه پر بحر و به حلق تشنه برّ
به سبزی چمن و تازهرویی گلشن
به تلخ کامی حنظل به عزت نوبر
به خندههای گل و گریههای بلبل زار
به داغ لاله به درد بنفشه از عبهر
به خوش تبسمی غنچه و به خنده گل
به تر زبانی سوسن به رنگ نیلوفر
به چین ابروی دریا و تیرهروزی ابر
به سرکشی شهاب و به طلعت اختر
بایستادن دیوار و سرنشینی سقف
به تنگی دل روزن به روگشایی در
به پنبهکاری برف و به شیشهسازی یخ
به مهرهبازیهای تگرگ و رقص مطر
به صبح پرده برانداز و شام برقعپوش
به روز روی سفید و شب سیه پیکر
به چرخ گردی آه و جهان نوردی اشک
به گریههای شب هجر و نالههای سحر
به الفتی که بود دیده را به خونریزی
به نفرتی که بود خون دیده را ز جگر
به رغبتی که بود زلف یار را به شکن
به خندهای که بود لعل یار را به شکر
بدان نگاه که در نبمه راه برخوردش
نگاه فتنه برانگیز یار عربدهگر
به قطرهای که به مژگان رسیده برگردد
ز بیم عربده جویی تندخو دلبر
به تار رشته جانی که از کشاکش درد
چو سبحه در گرو صد گره بود پیکر
به لطف عام تو ای شهریار کشور دین
به رحمت تو که عامست همچو پرتو خور
به شیر بیشه مردانگی علی ولی
که حفظ دین تو کرده به ذوالفقار دو سر
به آب گوهر عصمت که دامن شرفش
ز نسبتت شده دریای یازده گوهر
به آن دو قطب سپهر امامت از پی هم
به حق تسعه دواره بعد یکدیگر
به حق اول و آخر به ظاهر و باطن
به مبدأ و به معاد و الست تا محشر
به حق این همه سوگندهای خرد و بزرگ
که عرض آن نفزودت به غیر درد سر
که گر فلک کندم استخوان تن همه خون
وگر به تیر شهابم هدف کند پیکر
چو سقف کهنه اگر بر سرم فرود آید
وگر ببارد سنگ ستارهام بر سر
به دهر هر سر مویی که راست یا کج هست
کند به جان منش همچو تیر یا چو تبر
به نیم ذره نکاهد به دل هوای توام
به هیچ رو نروم از درت به جای دگر
چو نیم ذره ز لطف توام بود همراه
به زور دست همی بشکنم سر مه و خور
چو لطف عام توام در پناه خود گیرد
چه حد که یک سر مو کم کند ز من اختر
زبان شکوه درازست و طبع شوق فضول
به خلق خویش که از بلفضولیم بگذر
درازی سخنم مطلب مرا کم ساخت
ولی چو لطف تو داند نهفتنش بهتر
بریده بود سر رشته سخن لطفت
اشاره کرد که هان راه مدعا بسپر
چنین قصیده غرا که سر زد از طبعم
ز من نبود که لطف تو شد مرا یاور
ظهیر و انوری استاد طبع من بودند
زدم ز یمن مدیح تو تختهشان بر سر
کمال فخر همی کرد از طبیعت خویش
که برده است قسمنامه را به گردون بر
رسانده بودم سوگندنامه را به کمال
که برد لطف تواش یک سپهر ازو برتر
سپهر غاشیهات تا همی کشد بر دوش
قضا به خادمیت تا که هست یار قدر
مخالفان ترا دوش زیر بار گناه
موافقان ترا چون قضا قدر یاور
                                                                    
                            که همچو ماه شوی با کم از خودان همسر
ترا ز دور تماشا کنم که چون خورشید
فروغ مهر رخت خیرگی کند به نظر
دل مرا ز تو عشق تو بس بود حاصل
بلی به پرتو خور اکتفا کنند از خور
دلم ز شوق خدنگ تو آنچنان بالید
که تیر ناز تو بنشیند اندرو تا پر
به خون من مکن آلوده دست و دامن را
که نیست زخم ترا نیم جان من درخور
فرشتگان به سرت چون مگس هجوم آرند
اگر به خنده گشایی لبان چون شکر
کنون که عرصه خوبی مسلم است ترا
یکی به جلوه درآ ای نگار سیمین بر
ز نور عشق دل غیر چون شود روشن!
ز چاک سینه چو او را نه روزنست و نه در
به دل چو مهر تو باشد چه میکنم جان را؟
دو پادشاه نمیگنجد اندرین کشور
غنی ز مهر سپهرم که هست در دل من
غمت سپهر و تو خورشید و داغها اختر
دلم شکستی و خونم ز دیده میریزد
عجب که شیشه شکست و چکد می از ساغر
به بند غصه چه داری دل مرا؟ بگشای
چه شد ز زلف تو؟ گو باش یک گره کمتر
دلم ز خون شده لبریز غنچهسان باری
نسیم لطفی اگر نیست، زخم جانپرور
به جای یک گره افتاده صد گره در آن
بسی عجب نبود قدر دل ندانم اگر
مرا که جز سر زلف تو آشنایی نیست
بسان دشمن تا کی بپیچد از من سر
چه طالع است ندانم که دایم از خونم
برای کام دل دشمنان زنی ساغر
کمی چه داشت جفای تو کز پی جورم
زمانه نیز به امداد چرخ بسته کمر
مرا برای تسلی چو طفل میگیرند
گهی جفای تو، گه جور آسمان در بر
ز بیخودی به دو دستم گرفته میدارند
ز جانبی غم و، اندوه جانبی دیگر
ز بس به تنگم از اوضاع این جهان خراب
پی خلاصی ازین تنگنای خوف و خطر
چو ذره جای کنم هر زمان به پرتو مهر
مگر برون فکنم خویش را ز روزن خور
یقین برون شدمی از جهان اگر نه مرا
نگاه داشتی امید طوف پیغمبر
مرا زمانه بیفکند تا که بردارد
ز خاک، لطف شهنشاه دوستان پرور
بهشت خود به در خانهام دوان آید
اگر روم به در خانه سر و سرور
خدا یگان جهان شاه خطه ایمان
سپهر عالم جان پیشوای جن و بشر
شه سریر نبوت محمد عربی
که خاک درگهش افلاک راست کحل بصر
به پیش لطف عمیمش چه بندگی چه گناه
به دوستی سگان درش چه خیر و چه شر
به یاد شکر لطفش هر آنکه زهر خورد
به خاک پاش که یابد به ذوق طعم شکر
کسی که خوی به تریاک مهر او دارد
ز زهر معصیتش نیست هیچگونه خطر
اگر نه شوق طواف درش بود خورشید
عجب عب که برون آورد سر از خاور
تو چون لوای شفاعت به محشر افرازی
که سایه بر سر مردم کنی ز تابش خور
عجب که سایه به کس افتد آن زمان کز تاب
به سایه تو خزد آفتاب هم مضطر
عبث مباد شود آفرینش دوزخ
تو گر شفیع شوی بر جهانیان یکسر
شفاعت تو حریص و من اندرین حیرت
که از شرافت آزادی تو در محشر
ندامتی که بود لازم گنهکاران
مباد زاهد بیچاره را کند مضطر
تو لطف خویش نپوشی و ترسم از شرمت
گناهکار شود بر گناه راعبتر
چه شد که رایت علمش گذر کند به فلک
کسی که مهر تواش نیست هادی و رهبر
همان سیاه گلیم است تیره روز چو جهل
به فرض غوطهخورد خصمت ار به چشمهخور
نسیم لطف تو در باغ اگر وزد شاید
ز سرو (و) بید دگر خلق برخورند ثمر
بر معدل انصاف تو ز غایت صدق
که هست منطقه آسمان فضل و هنر
بود معدل گردون ز بس کجی و خلاف
بسان منطقه در پیش او گسسته کمر
نه بی علامت حکمت روان برات قضا
نه خود مخالفت قدرت تو حد قدر
کمینه امت تو صد چو موسی عمران
کهین غلام جنابت هزار اسکندر
عقول کامله را از تو معنی عرفان
نفوس ناطقه را از تو داب خلق و سیر
کمینه پایه قدر تو موضعی که ز عجز
بریخت در ره او جبرئیل را شهپر
شبی که برق تجلی به هفت چرخ زدی
اگر نسوخت چرا شد به رنگ خاکستر؟
شبی که آمدهای از برش ز کف خضیب
فلک هنوز ز غم دست میزند بر سر
فضای عالم قدس تو عرصهایست که نیست
در او خیال خرد را مجال راهگذر
خوش آن سفر، خنک ان راه کز شرف بودی
مسافرش تو و مقصد خدا، عروج سفر
دلیل جذبه و، محمل قطار هفت فلک
پیاده شاطر روح الامین، براق استر
چه سان براق؟ براقی چو باد در جولان
کدام مرکب؟ در ره ز برق چابکتر
فلک به پیش دمش گوی در خم چوگان
زمین به زیر سمش گرد در ره صرصر
چنان سریع رجوعی که هر کجا تازد
درآید از ره پیش از خط نظر به نظر
خور از مشابهت جبههاش بلند اقبال
مه از مناسبت نعل او بلند اختر
به زیر ران تو آن بادپای برق دواست
براق نام ولی هست برق سیر و سیر
فلک به زیر سمش سرشکسته جست برون
از آن بود ز شفق دامن وی از خون تر
سبک روی که نیابد به قدر ذره گزند
چو نور باصره گر جلوهای کند به نظر
گه عروج به معراجت ای شه کونین
ز بس شتاب که کرد از فلک چو برق گذر
به غیر یک پایش نارسیده بر گردون
که از نشانه نعلش هلال مانده اثر
شبی برآمده بر دور آسمان و هنوز
دونده در پی او از شتاب شمس و قمر
گواه سرعت او بس بود شب معراج
که بازگشت و همان میتپید حلقه در
اگرچه بود بسی تند لیک ماند به جا
چو پا نهادی بر لامکان ز روی ظفر
براق ماند و پر جبرئیل نیز بریخت
به موضعی که به نعلین پای رفتی بر
سخن دراز شد ای فکر یک زمان بنشین
به عرض حال بیارای ختم این دفتر
بزرگوار شها؛ واقفی که چرخ اثیر
چهسان به مردم دانا به کینه بسته کمر
نهال فضل نماند به باغ دهر به جا
به فرض مانده اگر هم، به جا نه برگ و نه بر
فلک به دامن محنت نهد به دایگیاش
هر ان نتیجه که زاییده مادران هنر
چنین که میگزد، اطوار مردمی همه را
چنان که از همه مردم رسد به مرد ضرر
به دیده داشتن مردمان چنان باشد
که کس به خانه خود پرورش دهد اژدر
چو جورها که نکرد آسمان ز روی نفاق
به اهل فضل ز ابنای انس و جن یکسر
خصوص با من سرگشته کز وفور جفا
نه سر ز پای کنم فرق و هم نه پای از سر
هزار خار شکسته به پا مرا از جور
گلی به سر زدهام تا ز گلستان هنر
ز بس گداختهام، شخص استخوان شدهام
ز جور گردش این بد نهاد، چون مرمر
توجهی ز سگان در تو میخواهم
که پشت پای زنم بر جهانیان یکسر
به نیم جو نخرم مهر آسمان و زمین
گر التفات توام نیم جو شود یاور
به خاک پای تو سوگند میخورم اول
که هست تاج سر سروران جن و بشر
دگر به سلسله فیض اول و آخر
برم ز گردون سوگند نامه را برتر
به صانعی که ز قدرت چهار مادر را
به صنع خویش بخواباند زیر هفت پدر
ز ازدواج پس آنگه به هم رسانیده
نتیجهای که قضا نام کرده نوع بشر
ازو که مبدع اشیاست سر زد این حرکت
پس آنگهش به ارادات لم یزل ز قدر
به نردبان تنزل فرو فرستاده
که تا به پله آخر نمود، جای و مقر
ترقیاش چو به معراج قدس فرموده
به پهلوی خودش آورد و کرد پیغمبر
به ذات واجب و آن اقتضای هستی عام
به فقر ممکن و آن بود از عدم کمتر
به آن وجود که سرچشمه وجود آن است
به آن عدم که به اطلاق نام کرده به در
بدان مراتب هستی که از مشیت شد
یکی مقدم ازین و موخر آن دیگر
بدان تجرد خالص که عقل را داده
بری ز شایبه خست مواد و صور
به عقل نورانی و به نفس روحانی
به طبع جسمانی و به حسن آینهگر
به بیثباتی و سرگشتگی چرخ نهم
به ساده لوحی وی از نقوش نفع و ضرر
به آن احاطه عامش به عالم اجرام
که از تصرف وی نیست نیم ذره به در
به چرخ هشتم و آن برجهای پهناور
که کندهای شده هر یک به پای صد اختر
به آن کواکب سیاره کز مکارهشان
به هیچ جای به جز درگه تو نیست مقر
به فقر ماه نو آن کو ز مفلسی هر ماه
پی تواضع خورشید خم نموده کمر
به سوز عنصر نار آن لطیف گرم مزاج
که یاد میدهد از سینههای پر ز شرر
به سیر باد و سراسیمگی اوضاعش
که دایم است چو احوال عاشقان مضطر
به لطف آب و به پاکیزگی گوهر او
که هست زندگی کاینات را مصدر
به تیرگی و به افتادگی عنصر خاک
که پایمال جهان است و برندارد سر
به یک وجود و دو عالم، سه بعد و چارارکان
به پنج حس و به شش جانب و به هفت اختر
به هشت روضه و نه چرخ و ده مجرد خاص
به نفس ناطقه و پس عرض دگر جوهر
به خنده لب جدول به چین ابروی موج
به کوزه پر بحر و به حلق تشنه برّ
به سبزی چمن و تازهرویی گلشن
به تلخ کامی حنظل به عزت نوبر
به خندههای گل و گریههای بلبل زار
به داغ لاله به درد بنفشه از عبهر
به خوش تبسمی غنچه و به خنده گل
به تر زبانی سوسن به رنگ نیلوفر
به چین ابروی دریا و تیرهروزی ابر
به سرکشی شهاب و به طلعت اختر
بایستادن دیوار و سرنشینی سقف
به تنگی دل روزن به روگشایی در
به پنبهکاری برف و به شیشهسازی یخ
به مهرهبازیهای تگرگ و رقص مطر
به صبح پرده برانداز و شام برقعپوش
به روز روی سفید و شب سیه پیکر
به چرخ گردی آه و جهان نوردی اشک
به گریههای شب هجر و نالههای سحر
به الفتی که بود دیده را به خونریزی
به نفرتی که بود خون دیده را ز جگر
به رغبتی که بود زلف یار را به شکن
به خندهای که بود لعل یار را به شکر
بدان نگاه که در نبمه راه برخوردش
نگاه فتنه برانگیز یار عربدهگر
به قطرهای که به مژگان رسیده برگردد
ز بیم عربده جویی تندخو دلبر
به تار رشته جانی که از کشاکش درد
چو سبحه در گرو صد گره بود پیکر
به لطف عام تو ای شهریار کشور دین
به رحمت تو که عامست همچو پرتو خور
به شیر بیشه مردانگی علی ولی
که حفظ دین تو کرده به ذوالفقار دو سر
به آب گوهر عصمت که دامن شرفش
ز نسبتت شده دریای یازده گوهر
به آن دو قطب سپهر امامت از پی هم
به حق تسعه دواره بعد یکدیگر
به حق اول و آخر به ظاهر و باطن
به مبدأ و به معاد و الست تا محشر
به حق این همه سوگندهای خرد و بزرگ
که عرض آن نفزودت به غیر درد سر
که گر فلک کندم استخوان تن همه خون
وگر به تیر شهابم هدف کند پیکر
چو سقف کهنه اگر بر سرم فرود آید
وگر ببارد سنگ ستارهام بر سر
به دهر هر سر مویی که راست یا کج هست
کند به جان منش همچو تیر یا چو تبر
به نیم ذره نکاهد به دل هوای توام
به هیچ رو نروم از درت به جای دگر
چو نیم ذره ز لطف توام بود همراه
به زور دست همی بشکنم سر مه و خور
چو لطف عام توام در پناه خود گیرد
چه حد که یک سر مو کم کند ز من اختر
زبان شکوه درازست و طبع شوق فضول
به خلق خویش که از بلفضولیم بگذر
درازی سخنم مطلب مرا کم ساخت
ولی چو لطف تو داند نهفتنش بهتر
بریده بود سر رشته سخن لطفت
اشاره کرد که هان راه مدعا بسپر
چنین قصیده غرا که سر زد از طبعم
ز من نبود که لطف تو شد مرا یاور
ظهیر و انوری استاد طبع من بودند
زدم ز یمن مدیح تو تختهشان بر سر
کمال فخر همی کرد از طبیعت خویش
که برده است قسمنامه را به گردون بر
رسانده بودم سوگندنامه را به کمال
که برد لطف تواش یک سپهر ازو برتر
سپهر غاشیهات تا همی کشد بر دوش
قضا به خادمیت تا که هست یار قدر
مخالفان ترا دوش زیر بار گناه
موافقان ترا چون قضا قدر یاور
                                 فیاض لاهیجی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵ - تجدید مطلع
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تو در آیینه می بینی که عالم گلستان بینی
                                    
به حال من ببین تا فتنه آخر زمان بینی
صفای عاشقان آیینه معشوق می باشد
مرا پژمرده چون داری که خود را باغبان بینی
به هر ناکس تو قدر عشوه نادان روا داری
نگاهی را که برق خرمن صد خاندان بینی
تو خسران دو عالم سود عاشق می توانی کرد
به یک دیدن که از سامان ناز خود زیان بینی
بجز حسرت ز دیدار توام مطلب نمی باشد
چه نقصان گر ز ناکامی دلی را کامران بینی
ز یمن عشق با هم هم بهار و هم خزان دارم
مژه ابر بهار و چهره ام برگ خزان بینی
زبان از گفت و گو بستم ولی در شکر خاموشی
سر هر موی من با هر سر مو همزبان بینی
فتادم از تردد خود ولی در جستجوی تست
سرشکم را که بی تابانه هر جانب روان بینی
به فرمان ایستادستم به خدمت دل نهادستم
چنانم من که هر طورم که خواهی همچنان بینی
اگر در ناله برخیزم هوای مهرگان یابی
وگر در گریه بنشینم بهار ارغوان بینی
چنین نومید از خویشم که دشمن را چنان یابی
چنان امیدوارستم که هم خود را چنان بینی
اگر نومیدیم از خویش گفتن ر نمی شاید
ولی امیدواری را ز شوقم ترجمان بینی
امیدم سر بسر لیکن همه پرواز امیدم
به طوف مرقد پیغمبر آخر زمان بینی
چه مرقد آنکه در رفعت ز چرخش مرتفع یابی
چه مرقد آنکه در عزت به عرشش توامان بینی
بهار خلد تعبیر از هوای صاف او یابی
بهشت عدن را از خاک پاکش ترجمان بینی
چه وسعت در سرای اوست از معنی تعالی الله
که این نه خیمه را در صحن او یک سایبان بینی
چه معنی لوحش الله با هوای اوست کاندر وی
دم جبریل از استنشاق در قالب روان بینی
چه حکمت در هوای اوست ماشاالله از قدرت
کز آسیبش چون کان محدد بر کران بینی
ز دیو معصیت کادم نرست از وی معاذالله
در او گر جا توانی کرد تا محشر امان بینی
مدینه چون تنی دان کش مزاج معتدل باشد
بر او این مرقد پرنور را فایض چو جان بینی
در آن درگاه از بس سربلندیها به خاکستی
زمینش گر بکاوی تا به مرکز آسمان بینی
زمین وی اگر نه آسمانستی به معنی پس
در او چون آفتاب عالم جان را مکان بینی
محمد کافرینش را طفیل هستیش یابی
وجودش علت ایجاد ملک کن فکان بینی
اگر او ممکنستی پس میان ممکن و واجب
عجب دارم که در معنی جدایی در میان بینی!
بود بر خط حکمش سر چه سفلی را چه علوی را
که آن را کاروان سالار و عالم کاروان بینی
همه سر در پیش دارند چه ماضی چه مستقبل
که هم بر رفته حکمش هم بر آینده روان بینی
چه خوش عام است سبحان الله این رحمت چه خلق است این
کزو با دوست بینی آنچه با دشمن همان بینی
نشست ار بررخش گرد یتیمی تیره نتوان شد
که عالم را ازین گرد یتیمی سرمه دان بینی
یتیم بی پدر، اما پدر مر جلمه عالم را
عطوفت بسکه بر عالم ز خلقش رایگان بینی
پدر بر سر نه او را لیک لطف ایزدش بر سر
پدر چکند کسی کش لطف ایزد مهربان بینی
نمی بینی به قرآنش که برهان را خجل یابی
ز بس در حرف حرف او حقیقت را عیان بینی
نمی خوانی حدیثش را که لب از گفتگو بندی
ز بس دروی یقین بی پرده داری بی گمان بینی
ز سلمانش همه علم فلاطون را زبون یابی
ز مقدادش همه آداب یونان را زیان بینی
به دیوانش هزاران چون ارسطو بی عمل یابی
به درگاهش هزاران چون سکندر پاسبان بینی
ترا با نور قرآنی چه حاجت علم یونانی
تو آتش در نظر داری و تابش از دخان بینی
کسی با مصطفی گوید ارسطالیس و افلاطون!
طلوع آفتاب آنگه تو نور فرقدان بینی!
فلاطون عقل می لافد محمد عشق می بافد
تو پشت کار این بنگر که روی کار آن بینی
ترا در عشق مردن به بود از زیستن در عقل
که این زنگار دل یابی و آن پرداز جان بینی
ترا ذوق شهادت آنکه از دل شعله زد باید
که برق تیغ را شمع مزار کشتگان بینی
ز عرفان تا به برهان فرق اگر خواهی چنان یابی
که جانان در کنار آنگه تو قاصد در میان بینی
تو با عشق آی در بازار شرع او که از هر سو
گر آیی در خرامش جمله صورت در دکان بینی
ز خاک طیبه کحل دیده ساز آنگه تماشا کن
اگر خواهی جمال طلعت روحانیان بینی
به خاک او که آب خضر ازو لب تشنه می میرد
لبی در بوسه تر کن تا حیات جاودان بینی
مرا این آرزو عمریست سر بر عرش می ساید
ولی برپا همی بند تعلق ها گران بینی
تن ار دور است از آن در لیک چشم معنوی بگشا
که روحم را در آن درگاه فرش آستان بینی
تنم از حسرت خاکش در آب دیده می غلطد
چو آن ماهی که دور از آب بر خاکش تپان بینی
                                                                    
                            به حال من ببین تا فتنه آخر زمان بینی
صفای عاشقان آیینه معشوق می باشد
مرا پژمرده چون داری که خود را باغبان بینی
به هر ناکس تو قدر عشوه نادان روا داری
نگاهی را که برق خرمن صد خاندان بینی
تو خسران دو عالم سود عاشق می توانی کرد
به یک دیدن که از سامان ناز خود زیان بینی
بجز حسرت ز دیدار توام مطلب نمی باشد
چه نقصان گر ز ناکامی دلی را کامران بینی
ز یمن عشق با هم هم بهار و هم خزان دارم
مژه ابر بهار و چهره ام برگ خزان بینی
زبان از گفت و گو بستم ولی در شکر خاموشی
سر هر موی من با هر سر مو همزبان بینی
فتادم از تردد خود ولی در جستجوی تست
سرشکم را که بی تابانه هر جانب روان بینی
به فرمان ایستادستم به خدمت دل نهادستم
چنانم من که هر طورم که خواهی همچنان بینی
اگر در ناله برخیزم هوای مهرگان یابی
وگر در گریه بنشینم بهار ارغوان بینی
چنین نومید از خویشم که دشمن را چنان یابی
چنان امیدوارستم که هم خود را چنان بینی
اگر نومیدیم از خویش گفتن ر نمی شاید
ولی امیدواری را ز شوقم ترجمان بینی
امیدم سر بسر لیکن همه پرواز امیدم
به طوف مرقد پیغمبر آخر زمان بینی
چه مرقد آنکه در رفعت ز چرخش مرتفع یابی
چه مرقد آنکه در عزت به عرشش توامان بینی
بهار خلد تعبیر از هوای صاف او یابی
بهشت عدن را از خاک پاکش ترجمان بینی
چه وسعت در سرای اوست از معنی تعالی الله
که این نه خیمه را در صحن او یک سایبان بینی
چه معنی لوحش الله با هوای اوست کاندر وی
دم جبریل از استنشاق در قالب روان بینی
چه حکمت در هوای اوست ماشاالله از قدرت
کز آسیبش چون کان محدد بر کران بینی
ز دیو معصیت کادم نرست از وی معاذالله
در او گر جا توانی کرد تا محشر امان بینی
مدینه چون تنی دان کش مزاج معتدل باشد
بر او این مرقد پرنور را فایض چو جان بینی
در آن درگاه از بس سربلندیها به خاکستی
زمینش گر بکاوی تا به مرکز آسمان بینی
زمین وی اگر نه آسمانستی به معنی پس
در او چون آفتاب عالم جان را مکان بینی
محمد کافرینش را طفیل هستیش یابی
وجودش علت ایجاد ملک کن فکان بینی
اگر او ممکنستی پس میان ممکن و واجب
عجب دارم که در معنی جدایی در میان بینی!
بود بر خط حکمش سر چه سفلی را چه علوی را
که آن را کاروان سالار و عالم کاروان بینی
همه سر در پیش دارند چه ماضی چه مستقبل
که هم بر رفته حکمش هم بر آینده روان بینی
چه خوش عام است سبحان الله این رحمت چه خلق است این
کزو با دوست بینی آنچه با دشمن همان بینی
نشست ار بررخش گرد یتیمی تیره نتوان شد
که عالم را ازین گرد یتیمی سرمه دان بینی
یتیم بی پدر، اما پدر مر جلمه عالم را
عطوفت بسکه بر عالم ز خلقش رایگان بینی
پدر بر سر نه او را لیک لطف ایزدش بر سر
پدر چکند کسی کش لطف ایزد مهربان بینی
نمی بینی به قرآنش که برهان را خجل یابی
ز بس در حرف حرف او حقیقت را عیان بینی
نمی خوانی حدیثش را که لب از گفتگو بندی
ز بس دروی یقین بی پرده داری بی گمان بینی
ز سلمانش همه علم فلاطون را زبون یابی
ز مقدادش همه آداب یونان را زیان بینی
به دیوانش هزاران چون ارسطو بی عمل یابی
به درگاهش هزاران چون سکندر پاسبان بینی
ترا با نور قرآنی چه حاجت علم یونانی
تو آتش در نظر داری و تابش از دخان بینی
کسی با مصطفی گوید ارسطالیس و افلاطون!
طلوع آفتاب آنگه تو نور فرقدان بینی!
فلاطون عقل می لافد محمد عشق می بافد
تو پشت کار این بنگر که روی کار آن بینی
ترا در عشق مردن به بود از زیستن در عقل
که این زنگار دل یابی و آن پرداز جان بینی
ترا ذوق شهادت آنکه از دل شعله زد باید
که برق تیغ را شمع مزار کشتگان بینی
ز عرفان تا به برهان فرق اگر خواهی چنان یابی
که جانان در کنار آنگه تو قاصد در میان بینی
تو با عشق آی در بازار شرع او که از هر سو
گر آیی در خرامش جمله صورت در دکان بینی
ز خاک طیبه کحل دیده ساز آنگه تماشا کن
اگر خواهی جمال طلعت روحانیان بینی
به خاک او که آب خضر ازو لب تشنه می میرد
لبی در بوسه تر کن تا حیات جاودان بینی
مرا این آرزو عمریست سر بر عرش می ساید
ولی برپا همی بند تعلق ها گران بینی
تن ار دور است از آن در لیک چشم معنوی بگشا
که روحم را در آن درگاه فرش آستان بینی
تنم از حسرت خاکش در آب دیده می غلطد
چو آن ماهی که دور از آب بر خاکش تپان بینی
                                 فیاض لاهیجی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۹ - در منقبت امیرالمومنین علی (ع)
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شهید عشق تو آید به یاد جانش و لرزد
                                    
کند خیال خدنگ تو استخوانش و لرزد
مریض عشق ترا تا ز درد خسته نگردد
اجل به بالین آید به قصد جانش و لرزد
به خاک کشته خود گر کنی گذر ز ره ناز
ز شوق زنده شود جان نانتوانش و لرزد
قتیل تیغ نگاه تو از سیاست خویت
نفس برون رود از قالب تپانش و لرزد
ز بس که مضطرب از تن برون رود بنشیند
به شاخ سدره خجل جان گشتگانش و لرزد
خط نگاه ز رویت به دیده مضطرب آید
بسان دزد که دریافت پاسبانش و لرزد
غمت جدا ز دلم مضطرب بود چو دل من
بسان مرغ که گم کرده آشبانش و لرزد
غمت گذاشت دلم را و شد زبیکسی از خود
چو رهروی که گذارند کاروانش و لرزد
ز بس که گشته سراپا پر از جراحت تیغش
دلم ز بیم کند یاد ابروانش و لرزد
نگاه او چو کشد از نیام تیغ سیاست
اجل زبیم زند دست در عنانش و لرزد
هوس نگاری شوقم به دست و خامه حسرت
خیال بوسه کند نقش بر لبانش و لرزد
خیال بوسه آن لب به دل چه گونه نگارم
که می برد لب من نام آستانش و لرزد
چه گونه در کمر آرم دو دست شوخ وشی را
که زلف خیره کند دست در میانش و لرزد
ز هیچ خامه کند مانی تصور وانگه
به لوح ذره کشد صورت دهانش و لرزد
چنان فکنده به خواریم کافری که ز بیمش
فلک لقب کندم خاک آستانش و لرزد
نظر به سوی من افکند و مضطرب شدم از بیم
چو بسملی که نمایند قصد جانش و لرزد
چنان که دل ز جفاهای آن ستمگر بدخو
به دیده جای دهد ناوک سنانش و لرزد
سزد دگر که برم شکوه از غمش به جنابی
که پیر چرخ کند یاد امتحانش و لرزد
علی عالی آن کو ز شرم بی ادبی ها
فلک به دیده کشد خاک آستانش و لرزد
بلند رتبه شهی کز علو قدر نماید
فلک گدایی رفعت ز آستانش و لرزد
حریم روضه او گلشنی است درخور شانش
که چرخ نام کند روضه جنانش و لرزد
کمینه کوچه شهر جلال اوست طریقی
که عقل نام کند راه کهکشانش و لرزد
به میهمانی خدام او قضا ز خجالت
فرستد اطلس چرخ از برای خوانش و لرزد
به مکتب ادبش بار اگر دهند خرد را
چو طفل لوح به کف گیرد از بنانش و لرزد
بهگاه معرکه آن شیرافکن از دم تیغی
که مهر یاد کند تیغ خونفشانش و لرزد
اگر به موج کند آفتاب نسبت تیغش
ز بیم آب شود جمله استخواش ولرزد
چو باد قهرش در معرکه به جلوه درآید
چو بید تر شود اعضای دشمنانش و لرزد
چو آتش غضبش برفروزد از پی کینه
سپندوار زمین خیزد از مکانش ولرزد
ز مشت خار و خس استخوان دشمن جاهش
ز بیم کینه او خاست دود جانش و لرزد
سمند عمر خرامش چه تند و سرکش و شوخست
که می فرستد نعل مه آسمانش و لرزد
زمین ز سخت سمی های او چو زلزله گیرد
جهد ز روی ادب بوسه بر عنانش و لرزد
به گاه پویه چو خواهد که در رکاب وی افتد
به لب رسد ز دویدن زمانه جانش و لرزد
چو در جلو فکند سرعتش سپهر برین را
فتد ز پی به دو گام ابرش زمانش و لرزد
فلک بلرزد بر وی چو دود بر سر شعله
چو گرم پویه شود یک یک استخوانش و لرزد
ز مطلع دگرم روی صفحه نور گرفته
که آفتاب قسم می خورد به جانش و لرزد
                                                                    
                            کند خیال خدنگ تو استخوانش و لرزد
مریض عشق ترا تا ز درد خسته نگردد
اجل به بالین آید به قصد جانش و لرزد
به خاک کشته خود گر کنی گذر ز ره ناز
ز شوق زنده شود جان نانتوانش و لرزد
قتیل تیغ نگاه تو از سیاست خویت
نفس برون رود از قالب تپانش و لرزد
ز بس که مضطرب از تن برون رود بنشیند
به شاخ سدره خجل جان گشتگانش و لرزد
خط نگاه ز رویت به دیده مضطرب آید
بسان دزد که دریافت پاسبانش و لرزد
غمت جدا ز دلم مضطرب بود چو دل من
بسان مرغ که گم کرده آشبانش و لرزد
غمت گذاشت دلم را و شد زبیکسی از خود
چو رهروی که گذارند کاروانش و لرزد
ز بس که گشته سراپا پر از جراحت تیغش
دلم ز بیم کند یاد ابروانش و لرزد
نگاه او چو کشد از نیام تیغ سیاست
اجل زبیم زند دست در عنانش و لرزد
هوس نگاری شوقم به دست و خامه حسرت
خیال بوسه کند نقش بر لبانش و لرزد
خیال بوسه آن لب به دل چه گونه نگارم
که می برد لب من نام آستانش و لرزد
چه گونه در کمر آرم دو دست شوخ وشی را
که زلف خیره کند دست در میانش و لرزد
ز هیچ خامه کند مانی تصور وانگه
به لوح ذره کشد صورت دهانش و لرزد
چنان فکنده به خواریم کافری که ز بیمش
فلک لقب کندم خاک آستانش و لرزد
نظر به سوی من افکند و مضطرب شدم از بیم
چو بسملی که نمایند قصد جانش و لرزد
چنان که دل ز جفاهای آن ستمگر بدخو
به دیده جای دهد ناوک سنانش و لرزد
سزد دگر که برم شکوه از غمش به جنابی
که پیر چرخ کند یاد امتحانش و لرزد
علی عالی آن کو ز شرم بی ادبی ها
فلک به دیده کشد خاک آستانش و لرزد
بلند رتبه شهی کز علو قدر نماید
فلک گدایی رفعت ز آستانش و لرزد
حریم روضه او گلشنی است درخور شانش
که چرخ نام کند روضه جنانش و لرزد
کمینه کوچه شهر جلال اوست طریقی
که عقل نام کند راه کهکشانش و لرزد
به میهمانی خدام او قضا ز خجالت
فرستد اطلس چرخ از برای خوانش و لرزد
به مکتب ادبش بار اگر دهند خرد را
چو طفل لوح به کف گیرد از بنانش و لرزد
بهگاه معرکه آن شیرافکن از دم تیغی
که مهر یاد کند تیغ خونفشانش و لرزد
اگر به موج کند آفتاب نسبت تیغش
ز بیم آب شود جمله استخواش ولرزد
چو باد قهرش در معرکه به جلوه درآید
چو بید تر شود اعضای دشمنانش و لرزد
چو آتش غضبش برفروزد از پی کینه
سپندوار زمین خیزد از مکانش ولرزد
ز مشت خار و خس استخوان دشمن جاهش
ز بیم کینه او خاست دود جانش و لرزد
سمند عمر خرامش چه تند و سرکش و شوخست
که می فرستد نعل مه آسمانش و لرزد
زمین ز سخت سمی های او چو زلزله گیرد
جهد ز روی ادب بوسه بر عنانش و لرزد
به گاه پویه چو خواهد که در رکاب وی افتد
به لب رسد ز دویدن زمانه جانش و لرزد
چو در جلو فکند سرعتش سپهر برین را
فتد ز پی به دو گام ابرش زمانش و لرزد
فلک بلرزد بر وی چو دود بر سر شعله
چو گرم پویه شود یک یک استخوانش و لرزد
ز مطلع دگرم روی صفحه نور گرفته
که آفتاب قسم می خورد به جانش و لرزد
                                 فیاض لاهیجی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰ - مطلع دوم
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کند سپهر خم اندیشه کمانش و لرزد
                                    
شعاع مهر تصور کند سنانش و لرزد
به یاد رستم اگر زور بازوی تو درآید
چو چله بند شود تیر در کمانش و لرزد
اگر تصور قهرت کند ز بیم مکافات
فلک ز یاد رود کین این و آنش و لرزد
به فرض مغرب اگر یاد هیات تو نماید
چو لقمه بند شود مهر در دهانش و لرزد
فصیح ناطقه گر چاشنی لفظ تو یابد
سخن گره شود از شرم بر زبانش و لرزد
نظر به کلک تو گر افکند عطارد گردون
عرق کند قلم از شرم در بنانش ولرزد
فلک چه هیبت ازو در دلش قرار گرفتست
که چون غبار نشیند بر آستانش و لرزد؟
چو خصم شعله شمشیر او ز دور ببیند
نفس چو دود برآرد ز بیم جانش و لرزد
ز بسکه در دل دشمن مهابت تو نشیند
فتد به قعر جهنم تن تپانش و لرزد
شها به مدح تو فیاض نکته سنج غیوریست
که در نثار دهد انجم آسمانش و لرزد
صبا چو بوی مدیح تو بشنود ز کلامش
کند نفس نفس از ذوق گلفشانش و لرزد
به باغ بلبل اگر نکته ای ازو بسراید
هزار بوسه زند غنچه بر دهانش و لرزد
ولی به پیش تو از خجلت آنچنان شده عاجز
که آب گشته ز شرم استخوان جانش و لرزد
چو عاشقی که به معشوق درد دل کند از شوق
هزار نکته گره گشته بر زبانش و لرزد
بین به مهر نهانش مبین به جرم عیانش
که آب کرده نهان خجلت عیانش ولرزد
همیشه تا که بود بید در کناره بستان
خجل ز قامت شمشاد نوجوانش و لرزد
بود چو قامت شمشاد راست کار حبیبت
چو بید خصم ترا باد سست جانش و لرزد
                                                                    
                            شعاع مهر تصور کند سنانش و لرزد
به یاد رستم اگر زور بازوی تو درآید
چو چله بند شود تیر در کمانش و لرزد
اگر تصور قهرت کند ز بیم مکافات
فلک ز یاد رود کین این و آنش و لرزد
به فرض مغرب اگر یاد هیات تو نماید
چو لقمه بند شود مهر در دهانش و لرزد
فصیح ناطقه گر چاشنی لفظ تو یابد
سخن گره شود از شرم بر زبانش و لرزد
نظر به کلک تو گر افکند عطارد گردون
عرق کند قلم از شرم در بنانش ولرزد
فلک چه هیبت ازو در دلش قرار گرفتست
که چون غبار نشیند بر آستانش و لرزد؟
چو خصم شعله شمشیر او ز دور ببیند
نفس چو دود برآرد ز بیم جانش و لرزد
ز بسکه در دل دشمن مهابت تو نشیند
فتد به قعر جهنم تن تپانش و لرزد
شها به مدح تو فیاض نکته سنج غیوریست
که در نثار دهد انجم آسمانش و لرزد
صبا چو بوی مدیح تو بشنود ز کلامش
کند نفس نفس از ذوق گلفشانش و لرزد
به باغ بلبل اگر نکته ای ازو بسراید
هزار بوسه زند غنچه بر دهانش و لرزد
ولی به پیش تو از خجلت آنچنان شده عاجز
که آب گشته ز شرم استخوان جانش و لرزد
چو عاشقی که به معشوق درد دل کند از شوق
هزار نکته گره گشته بر زبانش و لرزد
بین به مهر نهانش مبین به جرم عیانش
که آب کرده نهان خجلت عیانش ولرزد
همیشه تا که بود بید در کناره بستان
خجل ز قامت شمشاد نوجوانش و لرزد
بود چو قامت شمشاد راست کار حبیبت
چو بید خصم ترا باد سست جانش و لرزد
                                 فیاض لاهیجی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱ - در منقبت علی(ع)
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به مشامم نرسد بوی گلی از چپ و راست
                                    
مگر از زلف کجت سلسله بر پای صباست
در چمن بسکه نسیم تو کند غارت هوش
نفسی بوی گل از جا نتواند برخاست
حسن را این همه سامان که ز روی تو فزود
بر پریشانی گل گریه شبنم بی جاست
سرفرازی ز قدت رتبه دیگر دارد
سرو و شمشاد گر از پای نشینند رواست
خاطرم جمع شد از دغدغه مرهمیان
که سر زلف تو بر داغ دلم غالیه ساست
نمک زهر به زخم جگرم باد حرام
حسرتش گرنه به شمشیر تو خمیازه گشاست
گیسوی حور کند جذب به تقریب عبیر
گر غباری ز سر زلف تو در خاطر ماست
در سر کوی تو کارش همه شب قطره زنی است
اشک را گرچه زخون جگرم پا به حناست
شده عمری که ز کم مایگی خون جگر
قسمت اشک من از آبله های کف پاست
بس که افتاده کوی تو شدم رشک برم
به غباری که ز راه تو تواند برخاست
طبع شوخ تو گر از مطلع اول نشکفت
مطلع دیگرم از پرده دل جلوه نماست
                                                                    
                            مگر از زلف کجت سلسله بر پای صباست
در چمن بسکه نسیم تو کند غارت هوش
نفسی بوی گل از جا نتواند برخاست
حسن را این همه سامان که ز روی تو فزود
بر پریشانی گل گریه شبنم بی جاست
سرفرازی ز قدت رتبه دیگر دارد
سرو و شمشاد گر از پای نشینند رواست
خاطرم جمع شد از دغدغه مرهمیان
که سر زلف تو بر داغ دلم غالیه ساست
نمک زهر به زخم جگرم باد حرام
حسرتش گرنه به شمشیر تو خمیازه گشاست
گیسوی حور کند جذب به تقریب عبیر
گر غباری ز سر زلف تو در خاطر ماست
در سر کوی تو کارش همه شب قطره زنی است
اشک را گرچه زخون جگرم پا به حناست
شده عمری که ز کم مایگی خون جگر
قسمت اشک من از آبله های کف پاست
بس که افتاده کوی تو شدم رشک برم
به غباری که ز راه تو تواند برخاست
طبع شوخ تو گر از مطلع اول نشکفت
مطلع دیگرم از پرده دل جلوه نماست
                                 فیاض لاهیجی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲ - مطلع دوم
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در چمن پیش لبت وا نشد ار غنچه رواست
                                    
که ز سامان جمال تو چمن تنگ فضاست
می تواند به دلم شیوه استغنا داد
آنکه سر تا قدمت را به تغافل آراست
دلبران عذر ستم خود طلبند از عشاق
تو جفایی که کنی عذر مرا باید خواست
می توان چاره ناز تو به استغنا لیک
نگذارد به خودم دل، چه کند عشق بلاست
مایل جنگی و از طرز نگه معلوم است
تشنه خونی و از رنگ تغافل پیداست
رو ترش کردنت از ناز برد غصه ز دل
گره چین جبینت گره عقده گشاست
نه همین حسرت پیکان تو در دل گره است
در دل از جوهر شمشیر توام آبله هاست
گفته ای در حق من حرف رقیب است صواب
این صوابی است که در سرحد اقلیم خطاست
جرم اگر خواستن تست گنه کار بسی است
این قدر فرق میان هوس و عشق چراست؟
روزی از خوان غمم هیچ مکرر نرسد
که مرا مادر طالع همگی نادره زاست
پرده چشم گر از گریه گشاید شاید
که نگاه تو ز کار دل من پرده گشاست
منت نیش غمم بر دل و جان بسیارست
که به عشق تو مرا چهره داغی آراست
عرض حسن تو ز تکرار مطالع غرض است
مهر هر روز در اقلیم دگر جلوه نماست
                                                                    
                            که ز سامان جمال تو چمن تنگ فضاست
می تواند به دلم شیوه استغنا داد
آنکه سر تا قدمت را به تغافل آراست
دلبران عذر ستم خود طلبند از عشاق
تو جفایی که کنی عذر مرا باید خواست
می توان چاره ناز تو به استغنا لیک
نگذارد به خودم دل، چه کند عشق بلاست
مایل جنگی و از طرز نگه معلوم است
تشنه خونی و از رنگ تغافل پیداست
رو ترش کردنت از ناز برد غصه ز دل
گره چین جبینت گره عقده گشاست
نه همین حسرت پیکان تو در دل گره است
در دل از جوهر شمشیر توام آبله هاست
گفته ای در حق من حرف رقیب است صواب
این صوابی است که در سرحد اقلیم خطاست
جرم اگر خواستن تست گنه کار بسی است
این قدر فرق میان هوس و عشق چراست؟
روزی از خوان غمم هیچ مکرر نرسد
که مرا مادر طالع همگی نادره زاست
پرده چشم گر از گریه گشاید شاید
که نگاه تو ز کار دل من پرده گشاست
منت نیش غمم بر دل و جان بسیارست
که به عشق تو مرا چهره داغی آراست
عرض حسن تو ز تکرار مطالع غرض است
مهر هر روز در اقلیم دگر جلوه نماست
                                 فیاض لاهیجی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳ - مطلع سوم
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جلوه ات دوش که سامان چمن می آراست
                                    
پیش شمشاد قدت سرو نشست و برخاست
سایه سرمه ز نامحرمی آنجا نفتد
کنج چشمت که حرم گاه عروسان حیاست
حسرت شوق به انداز گریبان نرسد
سخن عقده گشایی تو در بند قباست
هر که درد تو به اندازه طاقت خواهد
بر از آن درد نبیند که سزاوار دواست
طور او وقت تجلی ببرد صبر از دست
ضبط دل با تو نه در حوصله طاقت ماست
عاشقان گرد ره وعده خوبان مخورید
نامه وصل بتان بر پر سیمرغ وفاست
اگر از راست نرنجد دل کم حوصله ام
حد عشق من و حسن تو کجا تا به کجاست
عشقم از هر چه توان گفت فزون است ولی
نتوان خواست ترا درخور حسنی که تراست
با چنین حسن مکن منع من از خواهش خویش
که ترا دیدن و عاشق نشدن کار خداست
ابر را مایه ز دریاست ولی چشم مرا
مژه ابریست که سرمایه ده صد دریاست
هر یک از دیده جدا خون دلم صرف کنند
غلط است اینکه اگر کیسه جدا کاسه جداست
پنبه در گوش نه ای گمشده وادی عشق
آنکه ره می زند این قافله را بانگ دراست
هرچه با خسته دلم غمزه بی رحم تو کرد
نگه گوشه چشمان تو عذر همه خواست
عمرها از تو به دل تخم وفا کاشته ام
آنچه برداشته ام حاصل این کشت جفاست
پختگی دل به وفای تو نهادن بوده است
آنچه می سوزدم اکنون طمع خام وفاست
گرچه ناکام توام شادم ازین کز دو جهان
به ولای شه مردان دم من کام رواست
شه اقلیم ولایت علی عالی قدر
که بر آیات جلالش دو جهان تنگ فضاست
کبریایش چو درآید به تجلی صفات
فتنه از کثرت اندیشه فتد در کم و کاست
خویش را در بغل فتنه نهان می خواهد
در مقامی که کفش قطره فشان بر دریاست
بحر از خجلت دستش به عرق می افتد
قطره را کی سر و سامان شکوه دریاست
مهر در پیش رخش دست نهد بر سر چشم
ذره را تاب نظر بازی خورشید کجاست
جوهر گل نگشاید گره پیشانی
تا شنیدست که او نایب دیوان قضاست
این خدا داند و آن نایب تقدیر خدا
کفر را بر سر این مساله با دین غوغاست
نه فلک نقطه موهوم نماید به نظر
در بر قصر جلالش که جهان تنهاست
قدرش آنجا که زند خیمه به صحرای ظهور
عرش را جا ز ادب در پس دیوار خفاست
با تمنای عطای کفش از گوهر کام
دامن فقر گرانمایه تر از جیب غناست
قبه بارگه اوست که از رفعت شان
چرخ را در کنف سایه دیوارش جاست
سایه بام وی آخر به سر چرخ افتاد
بیضه جغد ببینید که در ظل هماست
نه کنون شد شرفش قافله سالار وجود
قدرش از روز ازل سلسله جنبان قضاست
چرخ اگر کوی تو با کعبه شود مشتبه اش
بی تمیزی است که نشناخته دست چپ و راست
بر در کعبه قدر تو همان قبله خلق
که دراو حلقه در حلقه چشم بیناست
من در حلقه بگوشی زنم و در رشگم
که به گوش فلک آوازه این حلقه رساست
خون لعل از رگ کان نشتر جود تو گشود
بسکه از رشک عطای تو تبش در اعضاست
در زمان کف دربار تو از دعوی جود
خاک در کاسه تر از کان ز خجالت دریاست
آب شمشیر تو از تشنگی اش نرهاند
مرض دشمن جاه تو مگر استسقاست
برق شمشیر تو هرگه جهد از ابر غلاف
لشکر خصم ترا وعده باران بلاست
دشمن جاه ترا راه عدم گم نشود
کز دم تیغ کجت جاده دارد ره راست
جوهر تیغ تو در بیضه سمندر دارد
زان در آتشکده تیغ شر ربارش جاست
شعله قهر خدا خصم تو در تیغ تو دید
به یداللهیت اقرار اگر کرد بجاست
تا نشد تیغ تو کج راه خدا راست نشد
ابروی تیغ تو در وادی دین قبله نماست
دوستان شعله تیغ تو نبینند به خواب
التفات دم تیغ تو نصیب اعداست
بیضه جوهر تیغت چو دهد جوجه مرگ
آبش از خون سر دشمن و از مغز غذاست
وعده هایی که به پیکان تو کردست اجل
نرسد تا به دل خصم تو کی گردد راست؟
به رسالت نرود جز به سوی سینه خصم
بسته بر بال و پر تیر تو مکتوب فناست
زره چشم مکن سخت که رد نتوان کرد
سخن تیر تو در حق عدو حکم قضاست
سخنش سخت اثر در دل بدخواه تو کرد
ناوک خصم فریب تو زبانش گیراست
هر دم از کوتهی بخت چرا می نالد
سر خصمت که به فتراک کمند تو رساست
نیزه در گوش سمند تو ندانم که چه گفت
که جدا هر سر موئیش به شوخی برخاست
آن سبکرو که چو در دیده نهد پا گویی
که در آیینه دل صورت جان جلوه نماست
گرم سیری که چو گردن به عنان باز نهد
آنچه بر خاطر گردش نرسد باد صباست
شوخ چشمی که ز آسیب تنک چشمی او
دست بر پشت وی آن کس که رسانیده حناست
ندهد تن به تماشا که چو آهوی نگاه
مژه تا باز گشایی ز نظر ناپیداست
توسن عمر اگر سرعت ازو وام کند
خضر را عمر ابد مایه یک عهد صباست
مضطرب چون نشود گاه سبک خیزی او!
سم او خاره و میدان فلک پر میناست
میخ در چشم هلال ارکند از نعل سزد
دست وپایی که ز خون شفقش رنگ حناست
این چنین کز دو جهان رفته روا دانستم
که ز یکرنگی نعلش مه نو نیم رواست
نبود در ضرر از آتش و آبش که چو باد
گذرش گاه بر آتشکده گه بر دریاست
بر سرش شعله صفت دسته کاکل گویی
طره دود پریشان شده در دست صباست
باد آهی شود آشفته مگر موی گسست؟
به نگاهی جهد از جای مگر رنگ حیاست!
زین به پشت وی از آراستگی چون طاووس
دو رکاب از دو طرف حلقه چشم عذراست
دم از آشفته سری موی سر مجنون است
یال در سلسله بندی سر زلف لیلاست
جعد یال از دل سودازده اندوه بر است
گره موی دم از رشته جان عقده گشاست
به گه جلوه گری کاکل آشفته او
سر خط زلف پریشان عروسان ختاست
حمله اش در جگر کون و مکان رخنه فکن
وز دل فتح و ظفر شیهه او زنگ زد است
چشم نصرت همه بر نقش پی اوست بلی
صورت فتح در آیینه نعلش پیداست
زنگ اگر از دل ایام برد جا دارد
گرد راهش که بر آیینه خورشید ضیاست
کس ندیدست چو او دیده به جز همت تو
که به یک گام تواند ز دو عالم برخاست
ای منیعی که بشد لفظ تو تا زیب سخن
معنی پرده نشین چهره نیارست آراست
در مذاق فصحا طعم سخن بی مزه بود
تا نکرد از نمک لفظ فصیحت مزه راست
گوهر لفظ تو سیراب به نوعی است ز فیض
که چو امواج در او فوج معانی به شناست
به کلام تو بسنجند کلام دگری
که به دریای سخن گوهر لفظت یکتاست
فکر ارباب سخن گرچه بلندست ولی
نسبت سحر به اعجاز کجا تا به کجاست
شبچراغی است کلام تو که از پرتو آن
گوش چون دیده به اسرار معانی بیناست
می زند جوش ز گوش دل من چشمه نوش
که ز شیرینی لفظ تو پر از شهد صداست
دفترت طرفه سوادی است در اقلیم سخن
کز دم عیسی و آب خضرش آب و هواست
خطه فیض که در سایه سرچشمه آن
عمرها شد که خضر منتظر آب بقاست
سر خط مسطر او جدول فیضی است روان
عوض ریگ در او گوهر معنی پیداست
حلقه حرف کجش را دو جهان حلقه به گوش
در کف پیر خرد هر الف او چو عصاست
حلقه میم چو لعل لب خوبان به مزه
همچو ابروی بتان دایره نون ناراست
سرمه چشم جهان بین مضامین دقیق
خط و خال رخ خوبان معانی رساست
ابجد علم به تعلیم خدا کرده روان
فطرتت کو به دبستان ازل می پیراست
عقل کل در کف او لوح الفبا بودست
طفل طبعت چو دبستان ازل می آراست
قلم عقل ترا صفحه مشقی نشود
عقل اول که کهن نسخه تصویر قضاست
تاب خمیازه به آغوش دهد علم دو کون
هر کجا کنه تو در حوصله سنجی برخاست
درک کنهت نشود دست زد فهم کسی
این عروسی است که در حجله گه علم خداست
حسرت مرقد پاک تو دلم می سوزد
که در آن روضه مرا نقد جهان در کف پاست
حبذا روضه پرنور که در سایه آن
می توان دید کلید در فردوس کجاست
مهر اگر تیره شود شمع شبستانش هست
گر فتد چرخ ز پا قبّه او پابرجاست
خادمش شمع به کف شام چو بیرون آید
علم صبح تو گویی که ز مشرق برخاست
هر طرف بال و پر سوخته افتد ز ملک
چون ز نو خادم او چهره شمعی آراست
دود این شمع چو از دور عیان دید کلیم
در شک افتاد که از طور چراغی پیداست
عرش و کرسی چو فلک گرد سرش می گردند
دل خورشید ز قندیل زرش خون پالاست
مهر رادعوی هم چشمی شمعش مرض است
چرخ را همسری دود چراغش سوداست
قدر این قبه بلندست به حدی که به جهد
سر اندیشه به فتراک درش نیم رساست
به فریب چمن خلد ز دستش ندهم
گر ز راه تو مرا آبله ای بر کف پاست
گرچه از ذره کمم در دو جهان لیک چه غم
که دل از مهر توام ذره خورشید نماست
حرف عشق تو مرا ورد زبانست و دلست
چه غم ارطاعت من جمله ازین شغل قضاست
قد خمید از غم عشق تو و شادم که مرا
در همه عمر همین است نمازی که اداست
شکوه پیش تو ز بی مهری گردون نکنم
کاین غباری است که از راه تو روزی برخاست
بسته کام نیم پیش تو با دعوی عشق
که به ناکامیم اینک ز تو صد کام رواست
بس بود از توام این کام که روزی شنوم
از زبان تو که فیاض سگ کوچه ماست
حلقه بندگی تست به گوشم ز ازل
از سر زلف تو در گردن جان سلسله هاست
سگ زنجیر توام از که زنم لاف وفا
کار در دست توام از که شود کارم راست!
دست گیر دو جهانی و من افتاده ز پا
اگرم دست نگیری نتوانم برخاست
عرض ناکرده کنم شرخ تمنای تو طی
که ازین فرض ترم گام سخن عرض دعاست
تا بود ناصیه صبح درخشان از نور
تا ز آیینه شب صیقل مه زنگ زد است
صبح احباب بدین مژده فروزان بادا
که مه روی تو مهتاب کتان اعداست
ورد شام و سحرم شغل دعاگویی تو
تا ز سیمای سحر رنگ اجابت پیداست
                                                                    
                            پیش شمشاد قدت سرو نشست و برخاست
سایه سرمه ز نامحرمی آنجا نفتد
کنج چشمت که حرم گاه عروسان حیاست
حسرت شوق به انداز گریبان نرسد
سخن عقده گشایی تو در بند قباست
هر که درد تو به اندازه طاقت خواهد
بر از آن درد نبیند که سزاوار دواست
طور او وقت تجلی ببرد صبر از دست
ضبط دل با تو نه در حوصله طاقت ماست
عاشقان گرد ره وعده خوبان مخورید
نامه وصل بتان بر پر سیمرغ وفاست
اگر از راست نرنجد دل کم حوصله ام
حد عشق من و حسن تو کجا تا به کجاست
عشقم از هر چه توان گفت فزون است ولی
نتوان خواست ترا درخور حسنی که تراست
با چنین حسن مکن منع من از خواهش خویش
که ترا دیدن و عاشق نشدن کار خداست
ابر را مایه ز دریاست ولی چشم مرا
مژه ابریست که سرمایه ده صد دریاست
هر یک از دیده جدا خون دلم صرف کنند
غلط است اینکه اگر کیسه جدا کاسه جداست
پنبه در گوش نه ای گمشده وادی عشق
آنکه ره می زند این قافله را بانگ دراست
هرچه با خسته دلم غمزه بی رحم تو کرد
نگه گوشه چشمان تو عذر همه خواست
عمرها از تو به دل تخم وفا کاشته ام
آنچه برداشته ام حاصل این کشت جفاست
پختگی دل به وفای تو نهادن بوده است
آنچه می سوزدم اکنون طمع خام وفاست
گرچه ناکام توام شادم ازین کز دو جهان
به ولای شه مردان دم من کام رواست
شه اقلیم ولایت علی عالی قدر
که بر آیات جلالش دو جهان تنگ فضاست
کبریایش چو درآید به تجلی صفات
فتنه از کثرت اندیشه فتد در کم و کاست
خویش را در بغل فتنه نهان می خواهد
در مقامی که کفش قطره فشان بر دریاست
بحر از خجلت دستش به عرق می افتد
قطره را کی سر و سامان شکوه دریاست
مهر در پیش رخش دست نهد بر سر چشم
ذره را تاب نظر بازی خورشید کجاست
جوهر گل نگشاید گره پیشانی
تا شنیدست که او نایب دیوان قضاست
این خدا داند و آن نایب تقدیر خدا
کفر را بر سر این مساله با دین غوغاست
نه فلک نقطه موهوم نماید به نظر
در بر قصر جلالش که جهان تنهاست
قدرش آنجا که زند خیمه به صحرای ظهور
عرش را جا ز ادب در پس دیوار خفاست
با تمنای عطای کفش از گوهر کام
دامن فقر گرانمایه تر از جیب غناست
قبه بارگه اوست که از رفعت شان
چرخ را در کنف سایه دیوارش جاست
سایه بام وی آخر به سر چرخ افتاد
بیضه جغد ببینید که در ظل هماست
نه کنون شد شرفش قافله سالار وجود
قدرش از روز ازل سلسله جنبان قضاست
چرخ اگر کوی تو با کعبه شود مشتبه اش
بی تمیزی است که نشناخته دست چپ و راست
بر در کعبه قدر تو همان قبله خلق
که دراو حلقه در حلقه چشم بیناست
من در حلقه بگوشی زنم و در رشگم
که به گوش فلک آوازه این حلقه رساست
خون لعل از رگ کان نشتر جود تو گشود
بسکه از رشک عطای تو تبش در اعضاست
در زمان کف دربار تو از دعوی جود
خاک در کاسه تر از کان ز خجالت دریاست
آب شمشیر تو از تشنگی اش نرهاند
مرض دشمن جاه تو مگر استسقاست
برق شمشیر تو هرگه جهد از ابر غلاف
لشکر خصم ترا وعده باران بلاست
دشمن جاه ترا راه عدم گم نشود
کز دم تیغ کجت جاده دارد ره راست
جوهر تیغ تو در بیضه سمندر دارد
زان در آتشکده تیغ شر ربارش جاست
شعله قهر خدا خصم تو در تیغ تو دید
به یداللهیت اقرار اگر کرد بجاست
تا نشد تیغ تو کج راه خدا راست نشد
ابروی تیغ تو در وادی دین قبله نماست
دوستان شعله تیغ تو نبینند به خواب
التفات دم تیغ تو نصیب اعداست
بیضه جوهر تیغت چو دهد جوجه مرگ
آبش از خون سر دشمن و از مغز غذاست
وعده هایی که به پیکان تو کردست اجل
نرسد تا به دل خصم تو کی گردد راست؟
به رسالت نرود جز به سوی سینه خصم
بسته بر بال و پر تیر تو مکتوب فناست
زره چشم مکن سخت که رد نتوان کرد
سخن تیر تو در حق عدو حکم قضاست
سخنش سخت اثر در دل بدخواه تو کرد
ناوک خصم فریب تو زبانش گیراست
هر دم از کوتهی بخت چرا می نالد
سر خصمت که به فتراک کمند تو رساست
نیزه در گوش سمند تو ندانم که چه گفت
که جدا هر سر موئیش به شوخی برخاست
آن سبکرو که چو در دیده نهد پا گویی
که در آیینه دل صورت جان جلوه نماست
گرم سیری که چو گردن به عنان باز نهد
آنچه بر خاطر گردش نرسد باد صباست
شوخ چشمی که ز آسیب تنک چشمی او
دست بر پشت وی آن کس که رسانیده حناست
ندهد تن به تماشا که چو آهوی نگاه
مژه تا باز گشایی ز نظر ناپیداست
توسن عمر اگر سرعت ازو وام کند
خضر را عمر ابد مایه یک عهد صباست
مضطرب چون نشود گاه سبک خیزی او!
سم او خاره و میدان فلک پر میناست
میخ در چشم هلال ارکند از نعل سزد
دست وپایی که ز خون شفقش رنگ حناست
این چنین کز دو جهان رفته روا دانستم
که ز یکرنگی نعلش مه نو نیم رواست
نبود در ضرر از آتش و آبش که چو باد
گذرش گاه بر آتشکده گه بر دریاست
بر سرش شعله صفت دسته کاکل گویی
طره دود پریشان شده در دست صباست
باد آهی شود آشفته مگر موی گسست؟
به نگاهی جهد از جای مگر رنگ حیاست!
زین به پشت وی از آراستگی چون طاووس
دو رکاب از دو طرف حلقه چشم عذراست
دم از آشفته سری موی سر مجنون است
یال در سلسله بندی سر زلف لیلاست
جعد یال از دل سودازده اندوه بر است
گره موی دم از رشته جان عقده گشاست
به گه جلوه گری کاکل آشفته او
سر خط زلف پریشان عروسان ختاست
حمله اش در جگر کون و مکان رخنه فکن
وز دل فتح و ظفر شیهه او زنگ زد است
چشم نصرت همه بر نقش پی اوست بلی
صورت فتح در آیینه نعلش پیداست
زنگ اگر از دل ایام برد جا دارد
گرد راهش که بر آیینه خورشید ضیاست
کس ندیدست چو او دیده به جز همت تو
که به یک گام تواند ز دو عالم برخاست
ای منیعی که بشد لفظ تو تا زیب سخن
معنی پرده نشین چهره نیارست آراست
در مذاق فصحا طعم سخن بی مزه بود
تا نکرد از نمک لفظ فصیحت مزه راست
گوهر لفظ تو سیراب به نوعی است ز فیض
که چو امواج در او فوج معانی به شناست
به کلام تو بسنجند کلام دگری
که به دریای سخن گوهر لفظت یکتاست
فکر ارباب سخن گرچه بلندست ولی
نسبت سحر به اعجاز کجا تا به کجاست
شبچراغی است کلام تو که از پرتو آن
گوش چون دیده به اسرار معانی بیناست
می زند جوش ز گوش دل من چشمه نوش
که ز شیرینی لفظ تو پر از شهد صداست
دفترت طرفه سوادی است در اقلیم سخن
کز دم عیسی و آب خضرش آب و هواست
خطه فیض که در سایه سرچشمه آن
عمرها شد که خضر منتظر آب بقاست
سر خط مسطر او جدول فیضی است روان
عوض ریگ در او گوهر معنی پیداست
حلقه حرف کجش را دو جهان حلقه به گوش
در کف پیر خرد هر الف او چو عصاست
حلقه میم چو لعل لب خوبان به مزه
همچو ابروی بتان دایره نون ناراست
سرمه چشم جهان بین مضامین دقیق
خط و خال رخ خوبان معانی رساست
ابجد علم به تعلیم خدا کرده روان
فطرتت کو به دبستان ازل می پیراست
عقل کل در کف او لوح الفبا بودست
طفل طبعت چو دبستان ازل می آراست
قلم عقل ترا صفحه مشقی نشود
عقل اول که کهن نسخه تصویر قضاست
تاب خمیازه به آغوش دهد علم دو کون
هر کجا کنه تو در حوصله سنجی برخاست
درک کنهت نشود دست زد فهم کسی
این عروسی است که در حجله گه علم خداست
حسرت مرقد پاک تو دلم می سوزد
که در آن روضه مرا نقد جهان در کف پاست
حبذا روضه پرنور که در سایه آن
می توان دید کلید در فردوس کجاست
مهر اگر تیره شود شمع شبستانش هست
گر فتد چرخ ز پا قبّه او پابرجاست
خادمش شمع به کف شام چو بیرون آید
علم صبح تو گویی که ز مشرق برخاست
هر طرف بال و پر سوخته افتد ز ملک
چون ز نو خادم او چهره شمعی آراست
دود این شمع چو از دور عیان دید کلیم
در شک افتاد که از طور چراغی پیداست
عرش و کرسی چو فلک گرد سرش می گردند
دل خورشید ز قندیل زرش خون پالاست
مهر رادعوی هم چشمی شمعش مرض است
چرخ را همسری دود چراغش سوداست
قدر این قبه بلندست به حدی که به جهد
سر اندیشه به فتراک درش نیم رساست
به فریب چمن خلد ز دستش ندهم
گر ز راه تو مرا آبله ای بر کف پاست
گرچه از ذره کمم در دو جهان لیک چه غم
که دل از مهر توام ذره خورشید نماست
حرف عشق تو مرا ورد زبانست و دلست
چه غم ارطاعت من جمله ازین شغل قضاست
قد خمید از غم عشق تو و شادم که مرا
در همه عمر همین است نمازی که اداست
شکوه پیش تو ز بی مهری گردون نکنم
کاین غباری است که از راه تو روزی برخاست
بسته کام نیم پیش تو با دعوی عشق
که به ناکامیم اینک ز تو صد کام رواست
بس بود از توام این کام که روزی شنوم
از زبان تو که فیاض سگ کوچه ماست
حلقه بندگی تست به گوشم ز ازل
از سر زلف تو در گردن جان سلسله هاست
سگ زنجیر توام از که زنم لاف وفا
کار در دست توام از که شود کارم راست!
دست گیر دو جهانی و من افتاده ز پا
اگرم دست نگیری نتوانم برخاست
عرض ناکرده کنم شرخ تمنای تو طی
که ازین فرض ترم گام سخن عرض دعاست
تا بود ناصیه صبح درخشان از نور
تا ز آیینه شب صیقل مه زنگ زد است
صبح احباب بدین مژده فروزان بادا
که مه روی تو مهتاب کتان اعداست
ورد شام و سحرم شغل دعاگویی تو
تا ز سیمای سحر رنگ اجابت پیداست
                                 فیاض لاهیجی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴ - در منقبت و مدح علی(ع)
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اگرم نه عافیت غمت رقم خلاصی جان دهد
                                    
که مرا ز کشمکش بلا و غم زمانه امان دهد؟
نرهد ز کشتن اسیر تو ز بلا و محنت زندگی
که تو می کشی و نگاه تو به تن شهید تو جان دهد
ز نگاه گرم تو رنگ من پرد ارز چهره عجب مدان
که نگاه رنگ پران تو به چشم نوید خزان دهد
تو عنان کشیده کنی نگاه و دوعالم از تو به خون دل
چه شود دمی که نگاه تو به سمند غمزه عنان دهد
تو به وعده می دهیم فریب و من از نهایت سادگی
به سراب بردهام این گمان که به تشنه آب روان دهد
نگهت نهفته به من رسید و ز ننگ کشتن من گذشت
به اجل که داشته این گمان که بگیرد آنگه امان دهد!
تو ستم زیاده ز حد کنی و دلم زیاده ز حد تنک
مگر آنکه داده جفا ترا به من از تو تاب و توان دهد
غم ناتوانی من نمیخوری و ندانم ازین سپس
که تواند آنکه چو من قرار ستیزه تو به جان دهد
نه غم ترا گذری به من, نه شکیب را نظری به من
که محبت تو ز جان من همه این برد همه آن دهد
نگهت به من گه بیخودی بود آنچنان که کسی به مست
که بود گران سرش از پیاله باده رطل گران دهد
دل قمریان به روش نمیبرد ای صنم به چمن درآ
که خرام تو روشی ز جلوه به یاد سرو روان دهد
کشدم ملامت زندگی پس ازین ز غصه خوش آن زمان
که برای کشتنم ابروی تو به غمزه تو زبان دهد
نگه ستیزهگر تو رسم نوی نهاده به دلبری
دل مردمان برد آشکار و به طره تو نهان دهد
که به خسرو آورد این خبر که به یاد یار تو کوهکن
لب بیستون مکد از هوس دم تیشه بوسد و جان دهد
دل من به پرورش تو داده ز دیده خون جگر برون
چه گمان که نخل امید من هر آنچه خورده همان دهد
ز کمند طره پر )ز (تاب تو تابم آن قدری نماند
که به گاه جلوه نهال قامت تو به موی میان دهد
ز کمان ناز تو تیر غمزه نشانهای چو طلب کند
همه جا اشاره ابروی تو به جان خسته نشان دهد
نگهت به من نفتد مگر که ستم به ناز تو گفته است
که به ناوک تو قرار چلهنشینییی چو کمان دهد
به دیار عشق پریرخان سود آن کند که زیان کند
چه خوش آن زمان که غم تو آید و سود من به زیان کند
نرسم به کام دل ار ز وصل تو, دلخوشم که مراد من
همه را بهرغم فلک بود که شه زمین و زمان دهد
شه بحر و بر علی ولی که کف کفایت جود او
شکم گرسنه آز را ز عنای فاقه امان دهد
نظر عنایت و لطف اگر به غبار رهگذرش افکند
نبود عجب که غبار ره اثر نسیم جنان دهد
چه عجب به شعله اگر دهد نگهش طراوت شاخ گل
چه عجب که فیض نسیم گر نظرش به طبع دخان دهد
گل و سنبلش ز فلک دگر نکند تکلم فضل وی
ز غبار رهگذر صبا به چمن گر آب روان دهد
رسد ار )ز (صرصر قهر او اثری به گلشن جاودان
به گل همیشه بهار او اثر سموم خزان دهد
دهد ار به جنبش آن رضا و به منع این کند اقتضا
به زمان درنگ زمین دهد به زمین شتاب زمان دهد
دل غنچه را نظر عنایتش از نفس خفقان برد
دم صبح را اثر نگاه مهابتش خفقان دهد
ز مفاصل فلک امتناع نواهیش حرکت برد
به رگ و پی ز می امتثال اوامرش جریان دهد
نظر حمایت او ز چهره زرد خور یرقان برد
نگه سیاست او به لاله سرخرو یرقان دهد
پرد ار به بال و پر هوای تو مرغ دل نبود عجب
به پر فتاده هوای مهر تو شاید ارطیران دهد
دل مرده را به مکالمت سخن تو زنده به جان کند
تن خسته را به ملایمت نفس تو تاب و توان دهد
به منا صحت نفست غبار شک از ضمیر خرد برد
به مجادلت سخن تو خاصیت یقین به گمان دهد
فتد از وقار تو سایه گر به غبار ره نبود عجب
که غبار را ز متانت تو وقار کوه گران دهد
ز مهابت تو اشارتی چو رسد به جلوه عجب مدان
که جبال را کند از زمین و به جلوه ریگ روان دهد
اگر از عبیر غبار کوی تو آب روی چمن شود
نفس صبا به مناسبت لب غنچه بوسد و جان دهد
نفتد به ناصیه بحر را دگر از مضایقه موج چین
گرش از رواشح دست خود کرم تو ریزه خوان دهد
نرسد ز سنگدلی جراحت کاوشش به جگر دگر
اگر از فواضل جود خود کرمت وظیفه کان دهد
                                                                    
                            که مرا ز کشمکش بلا و غم زمانه امان دهد؟
نرهد ز کشتن اسیر تو ز بلا و محنت زندگی
که تو می کشی و نگاه تو به تن شهید تو جان دهد
ز نگاه گرم تو رنگ من پرد ارز چهره عجب مدان
که نگاه رنگ پران تو به چشم نوید خزان دهد
تو عنان کشیده کنی نگاه و دوعالم از تو به خون دل
چه شود دمی که نگاه تو به سمند غمزه عنان دهد
تو به وعده می دهیم فریب و من از نهایت سادگی
به سراب بردهام این گمان که به تشنه آب روان دهد
نگهت نهفته به من رسید و ز ننگ کشتن من گذشت
به اجل که داشته این گمان که بگیرد آنگه امان دهد!
تو ستم زیاده ز حد کنی و دلم زیاده ز حد تنک
مگر آنکه داده جفا ترا به من از تو تاب و توان دهد
غم ناتوانی من نمیخوری و ندانم ازین سپس
که تواند آنکه چو من قرار ستیزه تو به جان دهد
نه غم ترا گذری به من, نه شکیب را نظری به من
که محبت تو ز جان من همه این برد همه آن دهد
نگهت به من گه بیخودی بود آنچنان که کسی به مست
که بود گران سرش از پیاله باده رطل گران دهد
دل قمریان به روش نمیبرد ای صنم به چمن درآ
که خرام تو روشی ز جلوه به یاد سرو روان دهد
کشدم ملامت زندگی پس ازین ز غصه خوش آن زمان
که برای کشتنم ابروی تو به غمزه تو زبان دهد
نگه ستیزهگر تو رسم نوی نهاده به دلبری
دل مردمان برد آشکار و به طره تو نهان دهد
که به خسرو آورد این خبر که به یاد یار تو کوهکن
لب بیستون مکد از هوس دم تیشه بوسد و جان دهد
دل من به پرورش تو داده ز دیده خون جگر برون
چه گمان که نخل امید من هر آنچه خورده همان دهد
ز کمند طره پر )ز (تاب تو تابم آن قدری نماند
که به گاه جلوه نهال قامت تو به موی میان دهد
ز کمان ناز تو تیر غمزه نشانهای چو طلب کند
همه جا اشاره ابروی تو به جان خسته نشان دهد
نگهت به من نفتد مگر که ستم به ناز تو گفته است
که به ناوک تو قرار چلهنشینییی چو کمان دهد
به دیار عشق پریرخان سود آن کند که زیان کند
چه خوش آن زمان که غم تو آید و سود من به زیان کند
نرسم به کام دل ار ز وصل تو, دلخوشم که مراد من
همه را بهرغم فلک بود که شه زمین و زمان دهد
شه بحر و بر علی ولی که کف کفایت جود او
شکم گرسنه آز را ز عنای فاقه امان دهد
نظر عنایت و لطف اگر به غبار رهگذرش افکند
نبود عجب که غبار ره اثر نسیم جنان دهد
چه عجب به شعله اگر دهد نگهش طراوت شاخ گل
چه عجب که فیض نسیم گر نظرش به طبع دخان دهد
گل و سنبلش ز فلک دگر نکند تکلم فضل وی
ز غبار رهگذر صبا به چمن گر آب روان دهد
رسد ار )ز (صرصر قهر او اثری به گلشن جاودان
به گل همیشه بهار او اثر سموم خزان دهد
دهد ار به جنبش آن رضا و به منع این کند اقتضا
به زمان درنگ زمین دهد به زمین شتاب زمان دهد
دل غنچه را نظر عنایتش از نفس خفقان برد
دم صبح را اثر نگاه مهابتش خفقان دهد
ز مفاصل فلک امتناع نواهیش حرکت برد
به رگ و پی ز می امتثال اوامرش جریان دهد
نظر حمایت او ز چهره زرد خور یرقان برد
نگه سیاست او به لاله سرخرو یرقان دهد
پرد ار به بال و پر هوای تو مرغ دل نبود عجب
به پر فتاده هوای مهر تو شاید ارطیران دهد
دل مرده را به مکالمت سخن تو زنده به جان کند
تن خسته را به ملایمت نفس تو تاب و توان دهد
به منا صحت نفست غبار شک از ضمیر خرد برد
به مجادلت سخن تو خاصیت یقین به گمان دهد
فتد از وقار تو سایه گر به غبار ره نبود عجب
که غبار را ز متانت تو وقار کوه گران دهد
ز مهابت تو اشارتی چو رسد به جلوه عجب مدان
که جبال را کند از زمین و به جلوه ریگ روان دهد
اگر از عبیر غبار کوی تو آب روی چمن شود
نفس صبا به مناسبت لب غنچه بوسد و جان دهد
نفتد به ناصیه بحر را دگر از مضایقه موج چین
گرش از رواشح دست خود کرم تو ریزه خوان دهد
نرسد ز سنگدلی جراحت کاوشش به جگر دگر
اگر از فواضل جود خود کرمت وظیفه کان دهد
