عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - وله
ای آنکه بقد تالی سرو چمنی تو
نی سرو چه باشد که سراپا سمنی تو
جان در بدنم نیست دمی کز تو شوم دور
ای سیم بدن ترک مگر جان منی تو
خواهد دوجهانت اگر از جان عجبی نیست
جان دو جهان رفته بیک پیرهنی تو
کی با تو کنم رای تماشای بساتین
کز چهره گلستان و بقد نارونی تو
وصف دهنت رالب من زهره ندارد
زآنرو که مرا لقمه بیش از دهنی تو
مردیکه ترا دید زن از خانه برون کرد
ای ترک پسر فتنه بر مرد و زنی تو
آنرا که سری هست بپای تو سپارد
ای دزد دل خلق عجب موتمنی تو
چون ارژنه شیری بر بایندگی دل
با آنکه رمنده چو غزال ختنی تو
در سخت دلی پنجه نهد پیش تو پولاد
با آنکه بسی نرم تر از یاسمنی تو
خیزی چو زجاکنده شود با تو یکی کوه
هان بارخ شیرین و فن کوهکنی تو
گر نیست سراپای ترا طبع سقنقور
پس چون بیکی جلوه علاج عننی تو
هرچندکه خواهی بجهان رخش تطاول
کاندر صف خوبان جهان تهمتنی تو
هوش از سر پیران بیکی غمزه ببردی
گر چه بلب آلوده هنوز از لبنی تو
بیتو نشود انجمی ساز ز رندان
گرچه به مژه غارت هر انجمنی تو
سالی نگهی جانب عشاق توانکرد
گیرم که برخساره سهیل یمنی تو
زینگونه که بر قد تو دلهاست هوا خواه
گوئی علم فتح امیر زمنی تو
سرتیپ عرب زیب عجم مظهر از جم
کش دور فلک گفت دویم ذوالیزنی تو
برکژی تیغش زقضا آمده مرقوم
کز بهر دل راست پسندان مجنی تو
بر راستی نیزه اش ازچرخ نبشته است
کز بهر کج اندیش مزاجان محنی تو
ای مصطفوی نام که از مرتضوی جام
سرمست شرافت زحسین و حسنی تو
زین یک گه میدان و از آن یک گه ایوان
دارنده بخت نو و رای کهنی تو
با آنکه گهر در کف تو باز نماند
کز جود ندانسته گهر را ثمنی تو
زین هر دو یگانه در شهوار بود صدق
گر گویمت از گنج گهر مختزنی تو
در حلقه اقران خود از فطرت شایان
یکمرده و صافی چو اویس قرنی تو
از بر به اصناف وزاحسان باشراف
بر روی زمین صاحب فخر (و) مننی تو
زآراستن خیر وز پیراستن شر
در زیر فلک مصدر فرض و سننی تو
در بزم چو با دست گهر بیزکنی جای
گوئی متموج شده بحر عدنی تو
بر رزم چو با تیغ شرر خیز کنی رای
گوئی متحرک شده جیش گشنی تو
از بسکه بکوی تو نعم ریخته برهم
برکنده بسی را سوی خود از وطنی تو
تا عالم پیداست ترا بخت جوان باد
کاسباب تن آسائی و دفع حزنی تو
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹۲ - وله
ای لعل روان بخش تو از آب بقابه
آن آب بقا نیز بکام دل ما به
زلفین تو چون پر غرابست ولیکن
این پر غرابیست که از فر همابه
ازخوی توام بیم و بروی توام امید
آری دل عاشق همه در خوف و رجابه
مویت مکن اینگونه گره بر زبر سر
کاین رهزن دلها بود و باز رها به
ما را چو بگیسوی تو کوتاه بود دست
پس گیسوی چون دام تو مادام رسا به
مشتم همه پرسیدم شد از ساق تو آری
آن پای بدست اولی این دست به پابه
رویت بصفا ماند و خالت بحجر لیک
خالت زحجر خوشتر و رویت زصفا به
بازر طلبم وصل تو نی زور که گفتند
خویشی بخوشی انسب و سودا برضا به
تا چند بیک بوسه تراود زتو صد بخل
ترکی چو تو ای سیمبر از اهل سخابه
رخسار تو برصنع خدا پاک دلیلی است
درعهد تو چشم همه برصنع خدا به
هم ساقی ایوانی و هم ساقه میدان
معشوق چو تو کام ده کام روا به
در بردن دل زلف شبه گون تو یکتاست
هرچند که بر ماه عذار تو دو تابه
چشمان تو بیمار و لبان تو شفابخش
وین طرفه که بیماریش از عین شفا به
خط تو گیاهی است که بر ماه دمیده است
لیکن بدل انگیختن از مهرگیا به
از لب همه تا ناف ترا بوسه توان زد
لیکن سخن اینجاست که هر چیز بجا به
یاد آیدت آنشب که بمهتاب زمستی
گفتی رخ من پیش تو یا ماه سما به
گفتم که بر عارض تو ماه سما چیست
بل چهر تو از مهر بدان فر و بها به
گفتی که شبی خوشتر از امشب نبود هیچ
گفتم که شب زلف تو کز مشک ختا به
گفتی بشهابست زنوک مژه ام رم
گفتم رمش از تیر امیر است وحیا به
کهف الامنا موتمن الملک که از وی
نادیده قدر برتر و نشنیده قضا به
در گوش وی از بسکه دلیر است بهیجا
از نای طرب دبدبه کوس وغا به
بی اسب همی تاخته در کین به سر خصم
پایش بزمین اسلم و دستش بهوا به
ناورد بدو ساخته گردد نه بلشکر
کابروش زتیغ اشهر و قدش زلوا به
با حزم وی از نیزه بود خامه نکوتر
چون در برموسی که زشمشیر عصا به
با خیل امم عقده گشائی است ورا کار
هان دادگر خیل امم عقده گشا به
از خاطر او بندگی کس نشود محو
هان مالک اقلیم خداوند وفا به
ای تازه بهار چمن جان که جهانرا
لطف و غضبت از اثر صیف و شتابه
خنگ تو صبا سیر و شکوه تو جم آثار
هان مسند جم بر زبر باد صبا به
حاجات بر آری بیک ایمان زابرو
ابرو اگر این است زمحراب دعا به
هر خون که برگ ریخته در راه تو اولی
هرسر که بتن گشته براه تو فدا به
گر جرم سها در کنف رای تو پوید
از قرصه خورشید شود جرم سها به
میرا زدر شاه مرا مهر تو زد راه
چون مهر تو شد راهزن از راهنما به
دیدم امنا را و رسیدم وزرا را
امروز مهین شخص تو از بهر ثنا به
تاج الامرائی تو و تاج الشعرا من
تاج الشعرا در برتاج الامرا به
تا آنکه بامضای دل ساده پرستان
معشوق سهی قامت و خورشید لقا به
تشریف شه و عید همایون به تو فرخ
وزاین دو روان و تنت از عز وعلا به
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - وله
زان موسوی دو اژدرگیسوی آسیه
روزم چو قیرگون دل فرعون شد سیه
عاصی شدم درست چو فرعون برخدای
تا دیدم آن شکسته سر زلف آسیه
لذت برد زپیکر نیکوش پیرهن
منت کشد زچنبرگیسوش غالیه
بهر وقوف بوس و کنارش بروز وصل
هر شب کنم نظاره در اشکال الفیه
مشک اربچین بود رخ او از فسونگری
چین را بمشک طره نموده است تعبیه
بر طوبی قدش همه غلمان اگر غلام
با کوثر لبش همه گرحور جاریه
پیشش کمال مه چو لباسی است مسترق
نزدش جمال گل چو قبائیست عاریه
نشگفت اگر زخجلت شمشاد قامتش
دیگر نپرورد سمن و سرو نامیه
این بس زحسن او که بود نام فرخش
در مدح شاهزاده آزاده قافیه
عبدالحسین شبل امیر آخور ملک
کافلاک از او بدوش کشیده است غاشیه
پیلی است با کمند چو آید بکارزار
شیریست برسمند چو تازد بناحیه
چون برفراز چنگ لوا گیرد او بجنگ
هر گوشه از جیوش نگون گردد الویه
یاللعجب که با رخ چون خلد در نبرد
بر خصم باز میکند ابواب هاویه
دشمن هراسد از دم شمشیر او چنان
کز ذوالفقار صفدر صفین معاویه
در وقعه خون چکد زپرند وی آنقدر
کز حاجیان بمکه در اعیاد اضحیه
ای مفخر عجم که زهندی بلارکت
اتراک چین گریزد و اعراب بادیه
ارکان بطوف کعبه کوی تو زاشتیاق
هر روز را شمرده بخود یوم ترویه
در هیچ فن کتابی از ابناء فضل نیست
کانرا نخوانده شخص تو از متن و حاشیه
تا اهل منطق از پی اثبات رای خویش
در جمع میکنند کفایت بتثنیه
از حال تا زمان مضارع شریف تر
و زماضیت ستوده تر اوقاف حالیه
قوس محب تو زصعودش بود وتر
خصم تو منفعل ز دوایر به زاویه
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹۷ - وله
بیکی چشم زدن چشم توام برد ز راه
چشم بد دور زچشمان تو ماشاالله
چشم تو راهزنست و ذقنت چاه فکن
آری افتد به چه آنکس که برون رفت ز راه
لیک اگر زلف تو شد دزد زهی بردن دزد
ور زنخدان تو شد چاه خوشا ماندن چاه
بر رخت زلف چو شامی که بصد بیم و امید
برده ز آن صبح بناگوش بخورشید پناه
نی همانا برخت زلف بلال حبشی است
که بدان نامه سپیدی بودش روی سیاه
مه اگر جلوه گر و ابراگر برق زن است
پس چرا چهره و جعدت بخلافند گواه
چهر رنگین تو ماه است و زند برق چو ابر
جعد مشکین تو ابر است وکند جلوه چو ماه
موی تو مشک و رخت آتش و این طرفه که داشت
مشک را آتش تو نغز و تر و تازه نگاه
نی بود مشک تو جادوگری استاد چنان
کآتش او را نتواند که همی کرد نگاه
خال بر طرف خط سبز تو وان گونه سرخ
همچو خضریست که افراخت در آتش خرگاه
نی خضر پیش لبت زآب بقا دست بشست
و اندر آتش شد و از مقدم او رست گیاه
بسکه موی تو بود نرم و دلاویز و لطیف
گر بخندی کله از تارکت افتد ناگاه
من غلامم کله افتادن ناگاه ترا
که برآن موی دلاویز دریع است کلاه
برگشا بند قبا بازکن آن طوق کمر
که اگر حسن تو پنچ است رسد بر پنجاه
آن میان چند بود خسته از بار کمر
وان بدن چند بود بسته در بند قباه
شاه خوبان توئی اکنون بحقیقت که بود
هم لبت دوست فزا هم مژه ات دشمن کاه
نی که این کاستن دشمن و افزودن دوست
مژه و لعل تو آموخته از آصف شاه
میرزا سیدکاظم فلک جود وکیل
که بود مجدت و عزش ز پدر طاب ثراه
نه همین کار بزرگی به نیاکان برساند
بلکه بگذشت و رسید آنچه ورا بد دلخواه
بس پسرها که تبه کردند اجعلال پدر
زو فزونتر شد با آنکه نگردید تباه
قدر را زوشعف و نی شعف او را از قدر
چاه را زوشرف و نی شرف او را از جاه
ملک تا با دل او سنگ بقندیل خصیم
کلک تا درکف او زنگ بشمشیر سپاه
قطره گر چکد از ابر گهر پاش کفش
چرخ از آن پهنه نیارست گذشتن بشناه
آسمان نیست ولیکن بخطر نزد ملک
آسمانیست که یک رو بودش پشت دوتاه
الحق امروز سزاوار ثنا خامه او است
که بآوازه بلندست و بقامت کوتاه
قامت کوته گویند فتن زاست ولیک
مشنو این را که در آن خاصه صلاح است و رفاه
ایکه از خامه و از چامه و از نامه تست
زیب دیهیم و طراز کمر و رونق گاه
لفظ در کلک تو بنهفته چو یونس درحوت
معنی از محبره آورده چو یوسف از چاه
اندر آن ملک که اعلام شکوه توفراخت
برتر از کوه دگر ملک بود حشمت کاه
دلت از صبح ازل بوده مگر مظهر غیب
که زنیک و بد تا شام ابد شد آگاه
ندهد خرج کف راد تو تمهید سپهر
که تن شیر نتانست کشیدن روباه
عقل را بخت توشد قاعده هر پیشه بلی
بازوی پیر ببایست بدست برناه
صاحبا صدرا تاج الشعرا دور ازتست
همچو شیطان که جدا مانده زدرگاه آله
ماتم از هجر تو آنگونه که می نشناسم
پیل از اسب و وزیر از رخ و بیدق از شاه
دل حضور تو خرد جانب تو جان پی تست
منم و این تن وامانده در واشوقاه
یا به یک جذبه دیگر تنم از دست ببر
یا دل و جان و خرد باز فرست از درگاه
روح چون نیست کسی را چه تمتع از تن
تن چو پامال کرب شد چه ثمر از دیباه
تا که رخسار و خط یار بود در انظار
این یکی همچو ثواب آن دگری همچو گناه
باد در جام نکو خواه تو سیال آتش
باد درکام بد اندیش تو خشکیده میاه
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - وله
ای کزدو چهر غیرت یک بوستان گلی
از گل گذشته گاه طرب به زبلبلی
نادر بکف فتد چو توئی کز جمال و صوت
هم بانوای بلبل و هم بارخ گلی
روز شکار با دوش باز جره
وقت خمار با اثر ساغر ملی
مانی بسرو و ماه ولی سرو ومه نه ای
کز قد و رخ بسرو و مه اندر تطاولی
ماهی و لیک ماه شکر پاش پاسخی
سروی ولیک سرو سمن بوی کاکلی
ازجور خویشتن بمن اندر تعمدی
وزمیل من بخویشتن اندر تجاهلی
با دل چه گفته ای که همی در تصوری
با جان چه کرده ای که همی در تخیلی
پنهان زمن مگر تو بدل در شدایدی
مخفی زمن مگر تو بجای تدللی
برهر چه روی میکنم اندر برابری
در هر چه رای میزنم اندر تعقلی
درچشم من ستاده چو عکس صنوبری
در مغز من نشسته چو بوی قرنفلی
جانا مگر بچشم و سرما مواظبی
ترکا مگر بجان و تن ما قرا ولی
هنگام هجر غارت دل چون تطیری
ایام وصل راحت جان چون تفالی
بریاد سوسن از چه همی در ترانه ای
بربوی سنبل از چه همی در تغزلی
بنمای خط که خود توبه از کشت سوسنی
بگشای مو که خود تو به از باغ سنبلی
در میگساری از برمن دورشو که من
پندارمت زلطف برای تنقلی
گاه شکار در برمن بازآ که من
می بینمت زخوی قوی پنجه طغرلی
پرکبرتر بایوان ازشاه خلخی
مغرورتر بمیدان ازگرد زابلی
تاجت زمشک او فر و تختت زسیم ناب
سخت ای پسر تو صاحب جاه و تمولی
یاد آیدت که گفتم رای به ری خطاست
رو جای کن بجی گر از اهل توکلی
نشنیدی و رسیدی و دیدی که در عجم
کس نیست چون امیرعرب مصطفی قلی
ای برتر و مهین تر سردارهای شاه
کز فره چرخ چاکر و انجم یساولی
اندر دل حبیب تمامی سکونتی
در خاطره حسود بکلی تزلزلی
از اختران زبخردی اندر تقدمی
با آسمان زمرتبت اندر تقابلی
بنهاده در مسیل حوادث هزار سد
بربسته بر شطوط نوائب دو صد پلی
تا قرص مهر نطع فلک را دهد فروغ
بیند فلک بخوان ظفر در تناولی
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴ - تغزلی است دراستقبال حکیم عنصری
ایکه نرخ بوسه ات بر ما بنقد جان کنی
جان گران شد یا که خواهی بوسه را ارزان کنی
ظلم برکتان کند مه لیکن ای نازک بدن
تو همان ماهی که بر خود ظلم از کتان کنی
تا کی از چوگان زلف وگوی سیمین ذقن
همچو طفلم فتنه بر این گوی و آن چوگان کنی
گه از آن گو خم نمائی قامتم چوگان صفت
گه بدین چوگان مرا چون گوی سرگردان کنی
چند برقصدم خدنگ رشک رانی ازکمان
پس بکام غیر ایما زابروی و مژگان کنی
گه بعشوه زآن خدنگم گوش مالی چون کمان
گه بغمزه زاین کمانم کارصد پیکان کنی
وقتی اربنمائی از دندان و لب مرجان و در
خواهی ازحسرت لبم را رنجه از دندان کنی
گه از آن مرجانم از چشم افکنی در خوشاب
گه از این درم بدل خونابه چون مرجان کنی
ای بهارستان عاشق ایکه با آن چهر و چشم
محفلم از لاله و نرگس بهارستان کنی
گه از آن نرگس چو لاله سازیم دل داغدار
گه بر این لاله چو دیده نرگسم حیران کنی
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۲ - وله
اینکه با چهر تو چون سحر مبین است آفتاب
در پناه خال هندویت مکین است آفتاب
زلف زنار ترا بسته بچین است آفتاب
ازلبت همسایه باروح الامین است آفتاب
یا که مرآت رخ جان آفرین است آفتاب
ای میانت درکمر همچون زیان اندر بسود
وان کمرگر ازمیانت کاست برحسنت فزود
صولجان زلفت ازخورگوی زیبائی ربود
گوئی از عشق مه روی تو بر چرخ کبود
عاشقی رخ زرد و خاکسترنشین است آفتاب
هجر زلف پرده سازت شد چو دلرا پرده سوز
رفت عمری بس دراز و من گرفتارم هنوز
تا خطت ننگیخته خرمن زشب برگرد روز
دارم از ماهیت خورشکی ایمه رخ فروز
وآنکه استدلال کن کزما وطین است آفتاب
زاهدی کز چشم شوخت رمزی از مستی شنفت
با مژه خام ره میخانه را از وجد رفت
ایکمانکش طاق ابرویت بتیر غمزه جفت
دوش خواندم آفتابت عقل روشن رای گفت
کی چو آنمه سست مهر و سخت کین است آفتاب
تانه گرد راهت اندر دامنی منزل کند
هرکجا خاکیست چشمم زاشک حسرت گل کند
کو مرا بختی که بر سوی منت مایل کند
رخ بزلفت زابروان و مژه صید دل کند
وه که با تیر و کمان اندرکمین است آفتاب
ایکه مه بهر نثارت جان نهاده برطبق
گل به پیش چهر تو پیچده ازخجلت ورق
آب با اندام تو نتواند از صافی نطق
چون به می خوردن نشینی وز رخت خیزد عرق
هر دمت ازخرمن مه خوشه چین است آفتاب
ای روان افزا تکلم از لب چون قند تو
صد چو شیرین کوهکن از شور شکر خند تو
قصه ماه و قصب با عاشقان پیوند تو
آفتاب انوری لیکن کجا مانند تو
با قد سرو و رخ چون یاسمین است آفتاب
راستی زلف کجت نامد اگر دزدی دغل
پس چرا زان پاک رخ خورشید دارد در بغل
گرچه روی تو چو خورشید است درخوبی مثل
زآفتابت به نشاید خواند زیرا کز ازل
سایه پرورد خداوندی امین است آفتاب
آنکه در اخلاف آدم تا فلک دارد بیاد
خردسالی با خرد اینگونه از مادر نزاد
همچو بخت خود جوان اما بهر پیر اوستاد
ماه اقران ملجا ایران امین الملک راد
کز قبولش درکواکب بیقرین است آفتاب
شه بدین نوخیزی افزود ازسترگان جرگهش
زانکه توام زاده ای با بخت خود داند شهش
شه پرستیدن طریقش پارسائی شیمه اش
زاشتیاق سجده افلاک رفعت درگهش
پای تا سر روی و سر تا پا جبین است آفتاب
گرنه سطح کاخ او را پاسبانست آسمان
پس چرا از کهکشان بسته میانست آسمان
هر کجا قدر وی آنجا بی نشانست آسمان
آسمانش خوان اگر رکن زانست آسمان
آفتابش دان اگر قطب زمین است آفتاب
گرچه درعالم از او هر گوشه ملک معظمی است
لیک در ذاتش زدانش طرح دیگر عالمی است
زیر ظل رایتش هر دیو از حشمت جمی است
حلقه گردون بر انگشت جلالش خاتمی است
کز ازل آن طرفه خاتم را نگین است آفتاب
چون به کاری از رجال اقدام بر تدبیر شد
هر چه او فرمود تاج تارک تقدیر شد
تیر دوراندیش عزمش را قضا نخجیر شد
همچو کیهان سیر رایش ازچه عالمگیر شد
گرنه با آب ضمیر وی عجین است آفتاب
ایکه جز در فرض نتوان دید تمثال ترا
در شهود ازغیب فرآید همی فال ترا
ملک و ملت را زمام اندر کف اجلال ترا
خنگ صرصر پوی شهلان کوب اقبال ترا
چرخ زین شمسه ای قرپوس زین است آفتاب
از فروزان اختر تو کامگار است آسمان
وز طربزا دوره ات در افتخار است آسمان
صدره اندر چنگ یک حکمت دچار است آسمان
یسر افزا موکبت را در یسار است آسمان
یمن بخشا کوکبت را در یمین است آفتاب
اطلس گردون خیام شوکتت را دامنی است
آسمان انجم از زر نوالت مخزنی است
خلد و نیران مهر و قهرت را کهین پاداشنی است
ابلق چرخت در اصطبل غلامان توسنی است
کش ز بدو ماسوی داغ سرین است آفتاب
فراکلیل تو را با فرقدانست اقتران
فتح را برجنبش کلکت زجانست ارمغان
از وجودت بر روان کن فکانست امتنان
عیسی جاه تو را برآستانست آسمان
موسی جود تو را درآستین است آفتاب
با سفیران تو مه گم گشته پیکی راه جوی
نزد بوابت زحل دون پایه ای زارذال کوی
با ضمیرت آفتاب افسرده ای بیهوده پوی
باورش گر نیست بارای تو گردد روبروی
چند گویم آنچنان یا این چنین است آفتاب
داورا یکره گرم مهر تو نفزودی شعف
کین هفت اختر هزاران باره ام کردی تلف
زیبدار صد گونه جیحون را برافزائی شرف
شمس شیر رایتت راشش جهت اندر کنف
تا ممکن برسپهر چارمین است آفتاب
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۵ - ورودیه است
خیر مقدم بخرام ای بت سیمین صدرا
زادک الله تعالی شرفا والقدرا
رخ نما تا ببری ازسر خوبان غدرا
رفته همچو هلال آمده چون بدرا
آب ری خوب نشستت بمزاج و هاج
برسم اسب تو سرها بتراکم نگرم
در پیت دیده رندان ری و قم نگرم
چشمت آلوده بخونریزی مردم نگرم
دل خود را بخم طره تو گم نگرم
بسکه هرگونه دل آورده ای اندر تاراج
سخت عاشق کش و افروخته خد آمده ای
از کدامین در جنت بچه حد آمده ای
رفته ای همچو غزالان و اسد آمده ای
زآن منازل که تو با آن رخ و قد آمده ای
سرو و نسرین برد امسال ملک جای خراج
شاه را سست وفا یا تو فریبیدی سخت
ورنه بودش بکف از طره تودامن بخت
علم قد بلندت ظفر انگیز درخت
هوس تخت گرش بود تو را سینه چو تخت
طلب تاج گرش بود تو را زلف چو تاج
شد ورودت زچه رو بیخبر ای فتنه گل
تا بسوزم زخورت مجمره گرد کاکل
مژده زلف ترا باز دهم برسنبل
کوی توآب زنم از عرق چهره گل
ره تو فرش نمایم ز پرند و دیباج
حالیا رنجه از راه بکش جوشن سیم
جستجو کم کن از اقوام که الملک عقیم
می ذخیره است مرا بهر تو از عهد قدیم
بنشین فارغ و می خورکه بفتوای حکیم
خستگی را بجز از می نبود هیچ علاج
نی غلط گفتم ای ماه زشرمت اخرس
تو بهمراه امیر آمدی این عیشت بس
آسمانراست بدین منزلت و قدر هوس
خدمت میر چو خلد است و بخدا اندرکس
نشود خسته دل از رنج تن و سوء مزاج
چون رها سخت کمان تیر خود از شست کند
گذر اندر جگر شیر نر مست کند
نیست را همت مردانه او هست کند
گرز او اوج حصین حصن عدوپست کند
گر فراتر ز بروج فلک استش ابراج
ایکه بر خلق بهین دور جهان دوره تست
دوست را پایه زتو سخت شد و دشمن سست
از تو گردید شکست همه آفاق درست
از برتخت ملک آمده به زنخست
همچو احمد که به آمد زنخست از معراج
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۲ - در تهنیت عید قربان
عید قربان بود ای لعبت شوخ سپهی
راست خیز از پی احرام و بنه کج کلهی
وز صفا هر وله آموز بدان سرو سهی
رخ فرو سا بحجر تابری از وی سیهی
همچو کز نقره شود بذل سپیدی بمحک
ایکه برد ازکف ما صبر تو مفتاح فرج
بتولای تو رستیم زتکلیف و هرج
حاجیانرا بپرستیدن بیت از تو حجج
کس مناسک نشناسد زتو امسال بحج
محرم کعبه شوند از همه افواج ملک
عمل حلقه ما با تو زحیرت تکبیر
دست در حلقه زدن حک شده از لوح ضمیر
حلقه وش بی سر و پائیم و سرا پا تقصیر
حلق خلقی چو در آن حلقه مویست اسیر
سزد ارگشته زدل حلقه بیت الله حک
طفلی و با توکه فرمود بیا هر وله کن
نیست حج واجبت از شیخ برو مسئله کن
یا زما دور شو و طی چنین مرحله کن
از رخی آفت حج رحم برین قافله کن
کاندر آنجا که توئی زهد شود مستهلک
بر چه مذهب تو مگر معتقد ای نوش لبی
کآفت اهل منی زآن حرکات عجبی
مست اندر عرفات ازبط بنت العنبی
ازعجم دست کشیده پی قتل عربی
مرحبا تا چه کند حسن تو الله معک
عشق لبهای تو بازار تذکر شکند
ناز حسنت دل ما را بتصور شکند
توبه را غمزه ات از روی تهور شکند
دست جمال فتد گردن اشتر شکند
که زحمل چو توئی برد زدلها مدرک
فرقه بر سر وصل تو بهم در جدلند
جوقه از غم هجرت بخیم معتزلند
در بر محملت احرار برقص جملند
قومی آنسان بتماشای رخت مشتغلند
که نسازند طواف حرم حق بکتک
بنه ای ترک پسر خرقه تدلیس بجا
زاهدانرا بدل از شاهدی انداز فجا
خوف عشاق بدل کن زترقص برجا
توکجا زهد کجا سبحه و دستار کجا
درخور بوسی و بزم و طرب و جام کزک
حمل جملی که بود هودجت ای مایه ناز
نه عجب از طرب آید اگر اندر پرواز
ولی این پیشه بسوز و مئی اندیشه بساز (؟)
تکیه گه چون کنی از خار مغیلان حجاز
توکه رنجیدی اگر داشتی از گل تو شک
ازتو زیبد که بدوش افکنی از زلف کمند
خاصه اکنون که جهانده بجهان عید سمند
خیز و از چهره ستان باج زترکان خجند
قبله خود بجز از درگه آصف مپسند
تا زمین بوسیت از مهرکند ماه فلک
آن وزیریکه بشه بست دل و از خود رست
کمرش را ملک اندر سعد الملکی بست
ظلم برخاست زکیهان چو وی ازعدل نشست
تا که بردست وزارت قلم آورد بدست
پای مردم نتراود زحسام و بیلک
کار آفاق رواج ازهمم کافی داد
نظم جمهور بپردانی و کم لافی داد
درد هر ناحیه را داروی بس شافی داد
عزتش حق زبرازنده دل صافی داد
کس زحق عزت نگرفته بزور و بکمک
ایکه حکم تو چو تقدیر روان برافلاک
گوهرت جرعه کش از موجه بحر لولاک
رنجه در پهنه قدرت قدم استدراک
شرفه قصر جلال تو فراتر ز سماک
پایه کاخ شکوه تو فروتر ز سمک
هرچه کلک تو نگارد ز رشاقت افصح
زده اقوال تو از خمکده وحی قدح
گیتی اندر زمنت مبشر از قد افلح
دوستان را که بود از درجات تو فرح
دشمن ار دیدن آن را نتواند بدرک
آصفا خاطر جیحون ز تالم فرسود
گرچه اغلب ز عطایت بتنعم آسود
چه غم ار ملکت موروث مرا خصم ربود
کز بتول آنکه خداوندی جیحونش بود
کرد با حیله و تزویر رمع غضب فدک
آدمی زاده گر از قرض برآوردی دم
اینک آفاق بزیر دم من گشتی گم
ولی از شرم تو خاموشم و خون خور چون خم
گر رسیدم بری و رسته شدم زین مردم
زیر دم خروشان می نهم از هجو خسک
تا فلک دور زند یکسره دوران تو باد
تا بود کیوان چوبک زن ایوان تو باد
تا چمد مهر چو گو درخم چوگان توباد
جان احباب خصوصا من قربان توباد
بدسگالت نشود از غم و اندوه منفک
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۶ - وله
ای به خم زلف تو حجله چینی صنم
خال تو در زیر چشم نا فه و آهو بهم
برهمنت آفتاب حلقه بگوشت حرم
خنده پدید از لبت همچو وجود از عدم
روی تو در موی تونور دو چارظلم
ای بدو مرجان تو عقده در رمندرج
نرم سرانگشت تو کلید گنج فرج
عشق تو عشاق را خوبتر از هر نهج
قامت ما شد کمان ابرویت از چینت کج
تیر تو بر ما نشست چشم توکرد از چه رم
گر چه بود نرم تر زاطلس چیست عذار
لیک کند نرمیش بردل ما خارخار
مشک تو ناهید پوش سرو تو خورشید بار
با رخت از روشنی بود مه و مهر تار
برلبت از نازکی بوسه نمودن ستم
بازتر از خون کیست خنجر نازت بمشت
کآرزوی آن مرا زخم نخورده بکشت
در رهت اندوه و رنج راحت خرد و درشت
بهر زمین بوس تست گر شده ام گوژپشت
چونکه سپهر برین پیش ولی النعم
سجده بخاک درش مایه نور جباه
ناصیه آفتاب برسخن من گواه
نعل سم بادپاش حلقه کش گوش ماه
رایت منصور او آیت فتح سپاه
قبه خرگاه او جنه جند و حشم
ایکه بدیهیم تو عرش برین داده بوس
در بر منجوق تو گونه خورسندروس
فوج ترا اوج چرخ توشه کشی چابلوس
مهابتت بشکند سطوت افغان بکوس
رعایتت جان دمد در تن شیر علم
جرعه کش مهرتست هر چه بگیتی بقا
ریزه خور قهرتست آنچه بگیهان فنا
تابع امرت قدر مطیع نهیت قضا
خوف موبد بود از تو گسستن رجا
عز مخلد بود برتو شدن معتصم
روزی کز توسنی خنگ رجال نبرد
گرد زغبرا زنند برفلک گرد گرد
پیچد از آوای کوس دردل البرز درد
گوشت بچشمه زره جوشد ز اندام مرد
بس بدل آید زگرز بر سمن او درم
ناگه گیری بر اسب چون تو زصرصر سبق
بیلکت از پیلها باز نوردد ورق
زان همه گردان کتی سد مجال نطق
از دم تیغت که هست جوهر تأیید حق
خصم شود منهزم ملک شود منتظم
میرا این نغز شعر که غرق معنی بود
زحسن مضمون بکر یکسره حبلی بود
باکره و حامله این خوش دعوی بود
نی نی اشعار من مادر عیسی بود
که در بکارت پراست ز روح قدسش شکم
تا که بگرید غمام بخت تو در خنده باد
تا که زند خنده برق خصم توگرینده باد
ز رفته ات خوبتر زمان آینده باد
نخل مراد تو سبز بیخ غمت کنده باد
معاندت مبتذل معاونت محتشم
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۲۱ - وله
ای پسری کز جمال خلعت نازت بتن
جان مرا تازه کن از آن شراب کهن
که خلعت شه رسید زری بوجه حسن
زآصفی طلعت است پر از فر ذوالمنن
بمحضرش برفراز زقامتت نارون
بمقدمش برفروز زچهره ات مجمره
گاه شرابست و بس ای قمر می پرست
ما حصل عمر ما گردون برتاک بست
تو دانی احوال من که بایدم بود مست
ساعتی از مستیم ندهم بر هر چه هست
بویژه کاینک مرا بهانه آمد بدست
که آصف آراست تن بخلعتی فاخره
از عجم اکنون نواست تا بعراق عرب
از حسد شور ماست جان مخالف بلب
پیک همایون شاه کوفت حصار کرب
راه نشابور خواست ریزد یا للعجب
ای حسن اخلاق ترک در این حسینی طرب
نغمه ناقوس ران از آن نکو حنجره
بتابر افسانه ات تا کی سامع شوم
یا که پی وصل تو چه قدر تابع شوم
تحمل ازحد گذشت حال منازع شوم
چه مانده از آب رو که باز ضایع شوم
مشنو کامروز هم ببوسه قانع شوم
چو کار بر رندی است به که شود یکسره
دراین بهشتی بساط باتو غنودن خوش است
زکوثر آسا نبیذ بعیش بودن خوش است
زطره و جامه ات گره گشودن خوش است
بروز از پیکرت نور فزودن خوش است
بیاد غلمان ترا بوسه نمودن خوش است
که بر حقیقت بود مجاز چون قنطره
چو رویت از نقش بت گروه بتکّر کنند
پیش بت اسلامیان سجده چو کافر کنند
گرچه رخت را شبیه خلق بآذر کنند
لیک ندانم چرا دامن از او ترکنند
چه مایه مردم که پشت پیش تو چنبر کنند
چنین که برمه زده است مشک خطت چنبره
ایزد روی ترا در خور بوس آفرید
وگرنه روز نخست روی مرا نیز دید
حال بیا رام شو بدون گفت و شنید
که قامتم چون هلال ز ابروانت خمید
عشق لبت عاقبت بگرد من خط کشید
مگر که این نقطه راست خاصیت دایره
باری ای برمهت زموی فتان عبیر
وز بدن نازکت درون کتان حریر
زباده و ساده ات اکنون لابد گزیر
ولی باسب اندر آی پذیره را در پذیر
که بر تماشای جشن وز پی تشریف میر
هرسومه منظریست نشسته بر منظره
وزیر انجم حشم مصدر انصاف و داد
که رسم لغزش ربود بنای دانش نهاد
هم باکابر مجیر هم باصاغر ملاذ
سعدالملک ملک صاحب قدسی نژاد
بدر سپهر وقار حسینقلی خان راد
که عقل با رای اوست چو پیش خور شب پره
در نظر همتش بلندی چرخ پست
خاست زکیهان فتن چو او بمسند نشست
باسخطش کوه را درکمر افتد شکست
هرکه بوی بسته شد زقید افات رست
فلک بکاخش بود شادروانی که هست
مجره اش ریسمان ماه نوش غرغره
کسیکه با صد زبان بهر فنش گفتگوست
چون که بر او رسد مغز نداند ز پوست
برسر خوانش بلند صوت کلوا و اشربواست
لیک منادیش را شرم زلاتسرفواست
قسوره غاب ملک تا که وجودی چو اوست
دشمن روباه وش فرت من قسوره
زابر تا که کف و گاه عطای عمیم
مباینتها بود بنزد ذوق سلیم
سحاب ریزد مطر وی بخشد زر و سیم
آن بخروشی شگفت این بسکوتی عظیم
حقیقت جود اوست زجوش طبع سلیم
باشد اگر اصل ابر تصاعد ابخره
ای ز چو تو آصفی نازان کیهان خدا
برادرت راست نیز چون تو فری جدا
زین دو تن متحد حاجت مردم روا
چنانکه یابند خلق از حسنین اهتدا
بر تو نماید سپهر بمشکلات اقتدا
با او سازد خرد بکارها مشوره
زکلک تو گاه بزم بالد اکلیل و تخت
زگرز او وقت رزم کوه شود لخت لخت
خامه تو طیس را بهم نوردیده رخت
نیزه او جیش را نصرت بخشاد رخت
زفاضل جاه تو است موجود اقبال و بخت
زحشو انعام اوست معدوم آز و شره
زمهر و قهر تو زاد عوالم خیر و شر
ربغض الطاف اوست مبانی نفع و ضر
شمسه ایوان تو مناص شمس و قمر
قبه خرگاه او ملجا فتح و ظفر
گیتی کوی ترا مقیم در رهگذر
گردون قصر ورا ساجد برکنگره
دست زر افشان تو معطی برخاص و عام
تیغ سرافشان او قوت اهل نظام
دامن حزم تو را سپهر در اعتصام
توسن عزم ور استاره زیب لگام
ز پخته افکار تو هر چه بجز وحی خام
با دل آگاه او پیر خرد مسخره
نقود ابذال تو وقف رشید و رضیع
لوای اجلال او عون شریف و وضیع
دلی ترا همچو او بهر مقامی وسیع
طبعی او را چو تو در همه حالی منیع
او را باشد بذات مقتضیاتی بدیع
ترا بود در صفات خصایل نادره
تا دهد آفاق را خلعت نور آفتاب
تا بتمامی نجوم نیاید اندر حساب
تاکه فشاند مطر وقت بهاران سحاب
تا کند از تیرضو رجم شیاطین شهاب
خیام فر ترا عز موبد طناب
وثاق عزورا چرخ برین پنجره
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۲۶ - وله
ای برخت خط چو شب بدوره خورشید
خال بتابان مهت چو بیم برامید
حسن تو رخشان سهیل نعمت جاوید
رفته قمر گرد راهت از پی تعویذ
سنبلت افشان چو سنبله که به ناهید
شعر تو پیچان چو ذو ذنب که بشعری
غیر پرندی تنت بجامه اطلس
روح روان را کسی ندید ملبس
گلشن بی تو بتر زتافته محبس
گلخن با تو به از بنای مقرنس
گویا گردد زگفتگوی تو اخرس
بینا گردد ز رنگ و بوی تو اعمی
ای ارم خانه سوز و طوبی غازی
شور حقیقی و فتنه ساز مجازی
نی چو تو رضوان رخ از صبایح رازی
نی چو تو غلمان بر از بتان طرازی
آن بچه حوری که رفته چون پی بازی
کرده ره خلد گم چمیده به دنیی
خط تو ترسا پسر به نسخ تماثیل
کرده ز عنبر رقم بر آینه انجیل
زلف چلیپات گوئی از پی تقبیل
دست و گریبان مریم است و عزازیل
روی تو در جعد یا بجوشن جبریل
لعل تو در خط و یا بخفتان عیسی
ای زده ز افسونگری هلال بوسمه
کف تو اندر خضاب چون بشفق مه
موی ترا از شمیم غالیه لطمه
جسم ترا از نسیم لخلخه صدمه
بخت منت در نظرگذشته نه سرمه
خون منت دستگیر گشته نه حنی
پیکر مجنون ز پوست داشت گر اکنون
ساخته ما را ز پوست عشق تو بیرون
ای خرد از خال تست خیمه بهامون
وز خم مویت به دام اگر چه فلاطون
خال تو لیلی ولی بکسوت مجنون
موی تو مجنون ولی بحلیت لیلی
دید خلیل ار به بت رخ تو دلارام
عزت عزی نمود و حرمت اصنام
آزر اگر کرد نقش روی ترا وام
بست حرم بهر طوف بتکده احرام
بت شکن آمد وزیر ورنه در اسلام
رسم شد ازعشق تو پرستش عزی
میری کاقبال او چو رانده یزک را
گرفته (کذا) روی سماک و پشت سمک را
گرچه شمارد بهوش ز انجم تک را
لیک نداند زجود از صد یک را
آصف جم فرحسینقلی که فلک را
حبل خیام وی است عروه وثقی
آنکه زکیهان بروبد از نیت نیک
وز قلمش شد بدل ببزم معاریک
یافته از مسندش نظام ممالیک
ملجا ترک است و صدر و صاحب تاجیک
واقف بر هر چه در مرابع نزدیک
ملهم از آنچه در مکامن اقصی
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲
شرف دهد چو نگارین من دبستان را
کشد زرشک دبستان هزار بستان را
ببین بطره و لعلش اگر ندیدستی
به دست اهرمنی خاتم سلیمان را
به جز تعلق رنگین رخش به مشکین زلف
چنین علاقه کم افتد به کفر ایمان را
مرا تصور چهرش کجا دهد تسکین
که تشنگی نبرد وصف آب عطشان را
گشاده دست تطاول بروی اوتا زلف
ز رهزنی به قفا بسته دست شیطان را
مرا که بیدل و دینم ز زلف او چه هراس
که نیست وحشت خاطر زدزد عریان را
به دامن شب زلفش نمیرسد چون دست
سزد چو صبح اگر بر درم گریبان را
مگر به گندم از آن خال جلوه دید آدم
که خود به نیم جوان کاشت باغ رضوان را
مرا که در رمضان هم زچشم او مستی است
چرا به بدرقه پویم به باده شعبان را
همی چو زلف تو افتادگی کند جیحون
گدا نگر که پی همسریست سلطان را
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۳
هرشبی کان پسر از مهر به تمکین من است
سرو در بستر و خورشید به بالین من است
هر که دید اشک مرا خواست ببیند رخ او
ماه را بین که غرامت کش پروین من است
عشقبازی به خم طره سیمین ذقنان
گرچه کفراست ولیکن چه کنم دین من است
تا فتاده است مرا ازلب تو شور بسر
همه جا وصف سخن گفتن شیرین من است
حور طوبی قد اگر خواندمت ای شوخ مرنج
این قصور از طرف پستی تخمین من است
دزد اگر زلف تو و حاکم اگر مفتی شهر
آنچه ماند بکمند این دل مسکین من است
نه عجب خواست ز جیحون غزل ار مجدالملک
که خداوند سخن خامه مشکین من است
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴
مطرب از وصف لبت تا که بیانی دارد
به حقیقت سخنش لطفی و جانی دارد
سرگرانست اگر زلف تو با ما چه عجب
بدوش از دل ما بار گرانی دارد
تا قرین با قمر چهر توشد عقرب زلف
عاشق روی توهر لحظه قرانی دارد
جای خوبان به دل و جای تو برمنظر جان
هرکسی بر حسب خویش مکانی دارد
کی چو لعل تو بود مهر سلیمان آری
مهر تسخیر دل خلق نشانی دارد
ابروانت نه همین تیر جفا راند به من
ماه نو نیز از او پشت کمانی دارد
کهنه شد شهرت شیرین وکنون نوبت ماست
هر صنم عهدی و هرشوخ زبانی دارد
گر غزل شیوه ی جیحون نبود عیبی نیست
هرکسی طبعی و هر طبع زبانی دارد
به عیان اینقدر جور مکن آگه باش
که ملک زاده به من لطف نهانی دارد
آفتاب فلک مرتبه شهزاده رفیع
که فلک پاس درش را جولانی دارد
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۶
چشمت به تیر غمزه دلم را نشانه کرد
این لطف هم که کرد به مستی بهانه کرد
زاهد حدیث حور کند ای پسر می آر
مردانگی نداشت خیالی زنانه کرد
از پیر میفروش کرامت عجب مدار
عمری به صدق خدمت این آستانه کرد
گر دین و دل به گندم خالت دهم چه باک
آدم بهشت بر سراین گونه دانه کرد
دیشب حکایت از سر زلف نمود دل
شب را دراز دید و هوای فسانه کرد
دردا که پیک های مرا حسن آن نگار
دیوانه کرد و باز به سویم روانه کرد
نقش رخ تو از دل جیحون نمی رود
این طرفه آتشی است که درآب خانه کرد
آفاق را چو کلک ملک زاده مشک بیخت
هرگه شکنج زلف تو را باد شانه کرد
چشم چراغ داد محمد رفیع راد
کز نظم خویش حلقه به گوش زمانه کرد
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷
دلت آن به که به هم چشمی چشم تو نکوشد
یا به بیماریش از صحت خود چشم بپوشد
تو بعناب مداوا نتوانی که زخجلت
پیش عناب لبت شیره عناب بخوشد
خود چه دلسوخته بوسه زدت کز تف عشقش
تب برآوردی وزان لب همه تبخاله بجوشد
گو طبیعت ندهد نسخه بتجویز بنفشه
که برخط تو عطار بنفشه نفروشد
اگر از ناله نی تابش تب از تو شود طی
گوش سوی دل من دارکه چون نی بخروشد
بسکه شیرین لب تو خنده زد از گریه جیحون
ننشینم ترش ار چند گهی تلخ بنوشد
زعفرانیست رخت از تب وزانش بستودم
که همی خواجه به خنده غزلم چون بنیوشد
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸
ایماه گلت را مگر از زهره سرشتند
یا برلب توطالع داود نوشتند
آنقوم که با چون تو جوانند هم آغوش
خود پیر نگردند که از اهل بهشتند
عشاق ترا موی سیه یافت سپیدی
یعنی فلکش پنبه نمود آنچه که رشتند
آن جا که زند موکبه حسن تو خرگاه
شاهان همه فرمان برو خوبان همه زشتند
شد مصحف خوبی چو برخساران تو نازل
زابروی تو سر لوح وی ازمشک نوشتند
تا گرد لبت رست خط سبز تو گفتم
خرما نتوان خورد از این خار که کشتند
وصل تو و مداحی شهزاده بهشتست
جیحون چه توان کرد که اغیار نهشتند
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
آنکه عشاق بود بنده رخسار بدیعش
سعی ما با خط او نقش برآبست جمعیش
کس ندانم که نخواهد بود آن ترک مطاعش
دل نباشد که نیابی برآنشوخ مطیعش
هرکه را چهر تو منظور چه زحمت زخزانش
هرکه را وصل تو مقدور چه حاجت بربیعش
یارب ازکوی خرابات چه خیزد که بشوخی
ینجه بازاهد صد ساله زند طفل رضیعش
هرکه از بند بگریخت نیابند پناهش
هر که از چشم تو افتاد نجویند شفیعش
ندهی گوش گر از مهر تو برناله جیحون
باری اندیشه کن ازسطوت شهزاده رفیعش
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
تسکین خاطر آورد آن روی مهوشم
یاللعجب که جوش برد از دل آتشم
گر ابروی کمان تو سازد هزار صید
گو یدکه کم نگشته خدنگی زترکشم
قدت بناز دل برد و رخ بعشوه جان
بیچاره من که غارتی این کشاکشم
هردم بدیده صورت زلفت کنم خیال
نقشی بر آب میزنم از بس مشوشم
خال و خط و لب و ذقن و زلف و عارضت
هر یک دو چاره کرده بسودای این ششم
من صرع دار عشقم و نشگفت ای پری
گر پیش ابروان هلالیت در غشم
جیحون شراب چیست که با چشم آن نگار
من می نخورده مستم و بی باده سرخوشم