عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
بر سپهر نیکویی رویش چو مه خرمن زده است
آتش عشق آن مه خرمن زده در من زده است
نام من در عشق او گشته است خرمن سوخته
تا سر زلفش ز عنبر گرد مه خرمن زده است
کوته است از دامن عقل و صبوری دست من
تا مرا سودای آن مه دست در دامن زده است
عشق شورانگیز او زد راه دین و دل مرا
گرچه او را دوست خواندم زخم چون دشمن زده است
پیش تیر عشق او از صبر جوشن ساختم
روز صبرم تیره شد تا تیر بر جوشن زده است
دیده ام روشن به رویش بود و اکنون باد سرد
خاک نومیدی مرا در دیده روشن زده است
گرچه هر دم زان دل بی رحم او آهی زنم
رحم ناید در دلش گویی دل از آهن زده است
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
آن عهد و وفای ما کجا شد
از هر دو دلت چرا جدا شد
دی عادت تو همه وفا بود
امروز چرا همه جفا شد
بر لشکر حسن، پادشاهی
چونین شود آنکه پادشا شد
تا تو بشدی بشد قرارم
معلوم نمی شود کجا شد
هجران تو دشت کربلا بود
زو حصه من همه بلا شد
وز خون دو دیده، رویم اینک
چون حلق شهید کربلا شد
زین گونه شود که من شدستم
هر دل که به عشق مبتلا شد
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
گر به دو رخ فتنه نظاره ای
درد دلم را به دو لب چاره ای
آینه در پیش تو بینم مگر
پیش رخ خویش به نظاره ای
در دل من عارضه عشق توست
تا تو بدان عارض و رخساره ای
اختر وصلم ز تو تاری چراست
گر تو به رخ اختر سیاره ای
دهر نه ای چونکه جفا پیشه ای
چرخ نه ای چونکه ستمکاره ای
کم نکند عشق تو خون ریختن
تا تو بدان نرگس خونخواره ای
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
مکن از من حذر ای بی معنی
پرده من مدر ای بی معنی
مکن اندر غم آن زلف چو شب
شب من بی سحر ای بی معنی
کار من نیست به جز خوردن غم
غم کارم بخور ای بی معنی
چند از این عهد بد ای بی حاصل
چند از این درد سر ای بی معنی
رسن صبرگسستم ز غمت
مگسل از من نظر ای بی معنی
کرده ای حال مرا بد ز فراق
مکن از بد بتر ای بی معنی
خبر وصل تو پرسم همه روز
مبر از من خبر ای بی معنی
آتش عشق تو دارم در دل
آب رویم مبر ای بی معنی
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۳
آرزومندی من خدمت و دیدار تو را
چون جفای فلک و محنت من بسیار است
تن من کز تو جدا ماند به نزد همه خلق
چون جهان پیش دل و چشم تو بی مقدار است
دلم از فرقت تو تنگ چو چشم مور است
عیشم از دوری تو تلخ چو زهرمار است
بدل خواب و خرد در دل و در دیده من
شب و روز از غم دیدار تو خون و خار است
گوشم از گوهر الفاظ تو تا محروم است
همچو الفاظ تو چشمم همه گوهر بار است
گرچه یادم نکنی هیچ فراموش نه ای
که مرا با تو و یاد تو فراوان کار است
روزگارت همه خوش باد که بی دیدن تو
روزگار و سر و کارم همه ناهموار است
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۷
ز روزگار مرا خار هست و خرما نیست
مثل خطاست که گویند خار با خرماست
ز خاک نزد فلک کمترم از خورشید
نصیب او همه زر و نصیب من گرماست
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۲۴
اکنون که خصومات همه اهل زمانه
بر رای تو مقصور شد از روی حکومت
یک راه حکم باش میان من و گیتی
باشد که ز من قطع کند دست خصومت
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۳۷
هر زمان این زمانه توسن
عیش بر من به ناخوشی دارد
فلک بر کشیده هر نفسی
مر مرا در کشاکشی دارد
آن سواری که زیر زین هر شب
شبه گون اسب ابرشی دارد
آن سواری که زیر زین هر شب
شبه گون اسب ابرشی دارد
خسته تیر اوست هر جگری
سخت پرتیر ترکشی دارد
بر من این روزگار پر تشویش
عقل را چون مشوشی دارد
حسد آید مر از آب که آب
آخر از خاک مفرشی دارد
از غم باد سرد و حسرت من
سنگ در سینه آتشی دارد
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۳
ایا به محمدت و بر و مکرمت معروف
خط علوم و ادب را شمایل تو حروف
رشید ملک، ادیب عمید، زین الدین
چو دین به هر صفتی کز ثنا رود موصوف
محل کلک تو را رتبت زمین و زمان
بنان و نطق تو را قوت رماح و سیوف
بدین محل که تویی کم ز رتبت تو بود
اگر دوات تو را زلف حور باشد صوف
شنیده ای که چه اعجوبه ساختند از من
ستاره گاه گاه مسیر و زمانه وقت صروف
چو در صنوف معانی مرا نبود نظیر
چه در رسید مرا از بلا، صنوف صنوف
به من رسد هم جور از زمانه پنداری
که قصد او همه از بهر من بود موقوف
همیشه رنج و عنا در صفات حال من است
چنانکه در صفت ایزدی رحیم و رئوف
اگر اسیر حوادث شدم شگفت مدار
به مهر و ماه رسد نکبت خسوف و کسوف
ز خوف بی درمی چون رهم دراین ایام
که حال فضل تباه است و راه جود مخوف
بخوان دعای مرا پس بخر ثنای مرا
که نام محتشمان را ثنا کند معروف
پناه من ز صروف زمانه مجلس توست
همیشه باد مکاره ز مجلست مصروف
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۵
زحد گذشت و به غایت رسید و بی مر شد
جفای اختر و قصد سپهر و جور فلک
جفا و جور جهان را یکی است میر و ملک
بلا و قصد فلک را یکی است دیو و ملک
زمانه از همگان بر من است مستولی
که نزد او همه حق من است مستهلک
فغان از او که به صد سال گفت نتوانم
به صد هزار زبان از جفای او صد یک
فسانه شد همه احوال من به بود و نبود
فساد گشت همه عمر من به لی و به لک
کدام طبع که ازمن در او نخاست حسد
کدام سینه که از من در او نرست خسک
زغیر خویش به شایستگی پدید آیم
به وقت تجربه چون بر زنند زر به محک
چو آب از آتش و روز از شب و حق از باطل
چو شادی از غم و نیک از بد و یقین از شک
از آنکه معتقد مرتضا و فاطمه ام
که زین حصول درج باشد و خلاص درک
ز روزگار به دردم زدوستان محروم
چو مرتضی زامامت چو فاطمه زفدک
زبس که بی نمکی کرد با من این ایام
در آب دیده گریان گداختم چو نمک
(سپهر پیر به من آن کند که اهل خرد
هزار عیب کنند ار چنان کند کودک)
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۸۸
از بلخ تا به ترمذ اسبیم وعده کردی
چون بی خبر درآیم دانی چه گفته باشم
در هر دو گامی از ره چون خر به سر درآید
با خر به سر درآیم دانی چه گفته باشم
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۳
نز خلق هیچ کار مرا استقامتی
نز هیچ دوست، شرط وفا را اقامتی
از چرخ بی ثبات و زخورشید بی نوال
دارم چو ذره شخصی و چون چرخ قامتی
نه اشک میغ را چو بنانم عذوبتی است
نه حد تیغ را چو زبانم صرامتی
با ظلم دهر فایده ندهد کفایتی
با جور چرخ سود ندارد شهامتی
هرساعتی قرین تن من مذلتی
هر لحظه ندیم دل من ندامتی
گویی زمن مزاج فلک را ملالتی است
وز لفظ من دماغ جهان را سآمتی
گر زآتش ستاره نیابم سعادتی
وزصحبت زمانه نبینم سلامتی
بینم زتازه تازه غم و گونه گونه رنج
پیش از قیامت آمده بر من قیامتی
کز دوستان به عرض نصیحت فضیحتی
وز مهتران به جای کرامت ملامتی
تا گشت گرد خاطر من خطبه عمل
مسعود سعد وار کشیدم غرامتی
حبسی که داشتم که در آن حبس ره نیافت
در گوش من نه بانگ نمازی نه قامتی
گردون امام بی خردان کرد مر مرا
هرگز بدین مثال شنیده ای امامتی
افلاس را چه خواهی از این به نشانیی
و افلاک را چه باید از به علامتی
بر و کرامت ازلی را طلب کنم
چون طبع روزگار ندارد کرامتی
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۲
ای شهاب دین به خدمت چند کرت آمدم
هر که را گفتم که ممکن هست دیدن گفت نی
خواستم تا از جمال بی همال و روی تو
با سعادت جفت گردم بازگشتم جفت نی
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
رای طربم نیست ز رای سفرش
خوابم سفری شد از بلای سفرش
یارب به که نالم از عنای سفرش
یارب چه جفا کنم به جای سفرش
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
ای گنبد بر رفته ز تو پست شدم
جز جور ندیدم از تو تا هست شدم
ای ساقی غم ز جام تو مست شدم
رو دست ز من بدار کز دست شدم
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
دارم سر آن کز خط تو سر نکشم
چه کنم که جفای چون تو دلبر نکشم
از تو به جفا دست همی درنکشم
وز چاه زنخدان تو دل برنکشم
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۸
اگر چه داد سخن در زمانه من دادم
ستاره وار زمانه نمی دهد دادم
زمانه گرچه زمن یافته است روزی داد
چرا به من ندهد آنچه من بدو دادم
رهی نماند زنظم سخن که نسپردم
دری نماند زلفظ دری که نگشادم
به شعر من همه اهل زمانه دل شادند
چه اوفتاد مرا کز زمانه ناشادم
مرا زطالع من دولتی نمی زاید
چه وقت بود زطالع که من در او زادم
در این زمانه عزیزم به فضل و عز از من
غریب گشت چو در ذل غریب افتادم
به نظم و نثر نکو در زمانه یاد من است
چه کرده ام که سعادت نمی کند یادم
ستارگان که به فریادم از نحوستشان
چرا به گوش رضا نشنوند فریادم
چو آب دیده و خاک ره ار چه خوار شدم
ببین ز روی لطافت چو آتش و بادم
اگر ز روی لباسم خراب می بینی
خراب نیستم از روی فضل آبادم
از آن گهی که قدم در جهان نهادستم
دراین جهان قدمی شادمانه ننهادم
اگر چه پیش تو استاده ام چو شاگردان
ز راه علم و هنر در زمانه استادم
ندیده هیچ مرادی ز یار شیرین لب
به بیستون جفا مانده همچو فرهادم
چو در جهانم بی بهره از نعیم جهان
چو روزگار جهان از جهان برون بادم
چو حال من ز صروف جهان خلل پذرفت
ز حال خویش خبر در جهان فرستادم
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۲۲
خداوندا زدوران زمانه
دلم از غصه چون دیگ است در جوش
همی سوزد جهان هر ساعتم دل
همی مالد فلک هر لحظه ام گوش
دراین فکرت چگونه خوش بود دل
براین حیرت چگونه می شود نوش
به نکبت طبع من چون غم تبه کار
ز محنت روز من چون شب سیه پوش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴
زبان پیام هوس داشت شستم انشا را
درون سینه بریدم سر تمنا را
چگونه عرض تمنا کنم که حسن غیور
نداده راه درین پرده رمز و ایما را
در آن نظاره که بر تیغ و کف شعور نبود
ز رشگ سوخته بود آگهی زلیخا را
ذخیره ای ز جنون بهار ننهادیم
کم است سود تنک مایگان سودا را
نوازشی اگرم می کند، محبت نیست
توان شناختن از دوست مدار را
گر از ورع به گدا زاهدان قدح ندهند
چه مانع است حریفان باده پیما را
گذشت شوق ز اندازه گوشه نظری
که می خموش کند مست بی محابا را
به کینه دل بی رحم کافرت نازم
که کرده است به من دوست گبر و ترسا را
بدیهه سنج «نظیری » اگر تو خواهی بود
شکرفروش کنی طوطی شکرخا را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
در خور اگر نییم می لعل فام را
ای کاش تر کنند به بویی مشام را
بر قدر زخم مرهم لایی نمی دهند
زان می که طعم و بوش گزد مغز و کام را
بر بام ما دریغ نپایید هفته یی
ماهی که او تمام کند ناتمام را
کس جذبه ای به کار دل ما نمی کند
تا چند سر به حلقه درآریم دام را
قسمت چنین فتاد که ترکان مست او
در دور ما به طاق نهادند جام را
خارج ز پرده دخل غلط تا به کی کنیم
مطرب به ما نداده نشان مقام را
کم لذتم که زود بریدم ز آفتاب
در خانه پختم این ثمر نیم خام را
گر جام صبح بی صفت فقر پر کنند
خورشید سرنگون نکند کاس شام را
رخت از حرم کشیدم «نظیری » به سومنات
حرمت نمانده حاجی بیت الحرام را