عبارات مورد جستجو در ۴۴۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۸
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
چه خونها در دل ایام کردیم
که صبحی را بمستی شام کردیم
چه می بود آن، که تا در جام کردیم
وداع ننگ و ترک نام کردیم
مسلمانان درین مدت چرا گوش
بحرف زاهد خود کام کردیم
شکایت نیست ما را هیچ از غیر
که ما خود خویش را بدنام کردیم
هزاران شکر کز دلهای غمناک
غمی در یوزه دردی وام کردیم
بمرغان اسیر از ما بشارت
که طرح آشیان در دام کردیم
از آن از دیده خوبان فتادیم
که در پاس وفا ابرام کردیم
طبیب از ما که می گوید بمستان
که ما عهد نوی با جام کردیم
که صبحی را بمستی شام کردیم
چه می بود آن، که تا در جام کردیم
وداع ننگ و ترک نام کردیم
مسلمانان درین مدت چرا گوش
بحرف زاهد خود کام کردیم
شکایت نیست ما را هیچ از غیر
که ما خود خویش را بدنام کردیم
هزاران شکر کز دلهای غمناک
غمی در یوزه دردی وام کردیم
بمرغان اسیر از ما بشارت
که طرح آشیان در دام کردیم
از آن از دیده خوبان فتادیم
که در پاس وفا ابرام کردیم
طبیب از ما که می گوید بمستان
که ما عهد نوی با جام کردیم
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۴
به عذر روی نهادم پس از هزار گناه
چه شوخ چشم کسم لااله الاالله
از آن سپس که ز درگاه باز پس ماندم
شعف گرفته دلم بر عبادت درگاه
اگر رجوع بدین در نیاوردم چکنم؟
که در زمانه جز اینم نماند مرجعگاه
سزد که خدمت این آستان به عرش نهند
سر از عبادت او بر زنم معاذالله
خدایگانا گر دور بودم از خدمت
نبود از آن که دلم باز گشته بود از راه
ترا مجیر مطیع و خدای می داند
برین حدیث خدای جهان بسست گواه
مرا خود از همه عالم پناه، درگه تست
چه درگهی که فلک را بدوست پشت و پناه
کنون رخ من و خاک جناب و توبه صدق
که آب توبه بس آمد لباس شوی گناه
وگر بدین گنهم خرده گیر خواهد شد
تراست حکم خوهی عفو و خواه باد افراه
بدان خدای که پروردگار این چرخست
که مدح پرور جان توام به بی گه و گاه
اگر نوید قبول توام قبول کند
به بارنامه آن بر فلک زنم خرگاه
تویی که سجده جاه تو می برند به طوع
سپاه دولت یک تاه و آسمان دو تاه
اگر نه از قبل جلوه درت باشد
نه صبح طره طرازد نه آفتاب کلاه
بزرگوارا نوروز و عید می آیند
به مهر وعد پس از وعده دوازده ماه
به درگه تو که هست آفتاب چرخ صدور
چو آفتاب فلک بر زمین نهند جباه
به بزم باده نشین تا به اختیار طرب
دل نشاط فزایت شود نوایب کاه
غزاله روی غزالی به زیر پرده عیش
روانت آورد این نو غزل به پرده و راه
چه شوخ چشم کسم لااله الاالله
از آن سپس که ز درگاه باز پس ماندم
شعف گرفته دلم بر عبادت درگاه
اگر رجوع بدین در نیاوردم چکنم؟
که در زمانه جز اینم نماند مرجعگاه
سزد که خدمت این آستان به عرش نهند
سر از عبادت او بر زنم معاذالله
خدایگانا گر دور بودم از خدمت
نبود از آن که دلم باز گشته بود از راه
ترا مجیر مطیع و خدای می داند
برین حدیث خدای جهان بسست گواه
مرا خود از همه عالم پناه، درگه تست
چه درگهی که فلک را بدوست پشت و پناه
کنون رخ من و خاک جناب و توبه صدق
که آب توبه بس آمد لباس شوی گناه
وگر بدین گنهم خرده گیر خواهد شد
تراست حکم خوهی عفو و خواه باد افراه
بدان خدای که پروردگار این چرخست
که مدح پرور جان توام به بی گه و گاه
اگر نوید قبول توام قبول کند
به بارنامه آن بر فلک زنم خرگاه
تویی که سجده جاه تو می برند به طوع
سپاه دولت یک تاه و آسمان دو تاه
اگر نه از قبل جلوه درت باشد
نه صبح طره طرازد نه آفتاب کلاه
بزرگوارا نوروز و عید می آیند
به مهر وعد پس از وعده دوازده ماه
به درگه تو که هست آفتاب چرخ صدور
چو آفتاب فلک بر زمین نهند جباه
به بزم باده نشین تا به اختیار طرب
دل نشاط فزایت شود نوایب کاه
غزاله روی غزالی به زیر پرده عیش
روانت آورد این نو غزل به پرده و راه
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۷
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
عهد کردم که دیگر بیهده کاری نکنم
سوی خوبان جفا پیشه گذاری نکنم
کردم از عشق بتان توبه چه خواهد بودن
غایتش این که دگر ناله زاری نکنم
چند بیداد رقیبان بداندیش کشم
به از آن نیست که میلی بنگاری نکنم
تا بکی زحمت اغیار کشم می خواهم
بعد ازین آرزوی صحبت یاری نکنم
بکناری کشم از صحبت رندان خود را
ز بتان آرزوی بوس و کناری نکنم
مرهم داغ دل از فیض فراغت سازم
هوس عاشقی لاله عذاری نکنم
بعد ازین مصلحت اینست که کنجی گیرم
چو فضولی هوس باغ و بهاری نکنم
سوی خوبان جفا پیشه گذاری نکنم
کردم از عشق بتان توبه چه خواهد بودن
غایتش این که دگر ناله زاری نکنم
چند بیداد رقیبان بداندیش کشم
به از آن نیست که میلی بنگاری نکنم
تا بکی زحمت اغیار کشم می خواهم
بعد ازین آرزوی صحبت یاری نکنم
بکناری کشم از صحبت رندان خود را
ز بتان آرزوی بوس و کناری نکنم
مرهم داغ دل از فیض فراغت سازم
هوس عاشقی لاله عذاری نکنم
بعد ازین مصلحت اینست که کنجی گیرم
چو فضولی هوس باغ و بهاری نکنم
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۸
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۲
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۳
تا بکی ای نفس علت زای من
ای شده درد از تو درمانهای من
تابع خوی تو باید بودنم
روی دل سوی تو باید بودنم
روزگاری شد هوایت جسته ام
هر چه جز یادت زخاطر شسته ام
بر هوای خویشتن بگزیدمت
بر خدای خویشتن بگزیدمت
بی هوای تو دمی نغنوده ام
بی رضای تو بگو کی بوده ام
هم بتصدیق خود و انصاف خود
یک زمان بشنو ز من اوصاف خود
دامن مقصود از کف داده ای
پشت بر مقصد براه افتاده ای
جز تو کس از یار خود دوری نکرد
از دیار خویش مهجوری نکرد
نام مردن زندگی بگذاشتی
نیستی پایندگی پنداشتی
شادیی گریافتی گفتی غم است
زخمی ار دیدی بگفتی مرهم است
خود ز شادی روی دل برتافتی
سوی غم شادی کنان بشتافتی
از نکونامان گریزی تا بکی
با نکو نامی ستیزی تا بکی
ننگها از نام تو دارند ننگ
از تو بدنامان کنون آرند ننگ
خویش را بدنام و رسوا کرده ای
نامها در ننگ پیدا کرده ای
ای شده درد از تو درمانهای من
تابع خوی تو باید بودنم
روی دل سوی تو باید بودنم
روزگاری شد هوایت جسته ام
هر چه جز یادت زخاطر شسته ام
بر هوای خویشتن بگزیدمت
بر خدای خویشتن بگزیدمت
بی هوای تو دمی نغنوده ام
بی رضای تو بگو کی بوده ام
هم بتصدیق خود و انصاف خود
یک زمان بشنو ز من اوصاف خود
دامن مقصود از کف داده ای
پشت بر مقصد براه افتاده ای
جز تو کس از یار خود دوری نکرد
از دیار خویش مهجوری نکرد
نام مردن زندگی بگذاشتی
نیستی پایندگی پنداشتی
شادیی گریافتی گفتی غم است
زخمی ار دیدی بگفتی مرهم است
خود ز شادی روی دل برتافتی
سوی غم شادی کنان بشتافتی
از نکونامان گریزی تا بکی
با نکو نامی ستیزی تا بکی
ننگها از نام تو دارند ننگ
از تو بدنامان کنون آرند ننگ
خویش را بدنام و رسوا کرده ای
نامها در ننگ پیدا کرده ای
نشاط اصفهانی : غزلیات بازمانده
دست خدا
من عاشق و رند و می پرستم
من بلهوسی هوا پرستم
این عربده ز ابلهی و خامی ست
ای شیخ گمان مبر که مستم
ای دیده چرا نمی گذاری
یک لحظه عنان دل بدستم
ای دل تو چرا نمی شکیبی
رسوا تر از این مکن که هستم
از نفخه ی زلف مشکفامت
دل دادم و توبه را شکستم
جز مهر تو نیست در ضمیرم
از قید جهان و دهر رستم
از پای فتاده ام در این دشت
ای دست خدا بگیر دستم
من بلهوسی هوا پرستم
این عربده ز ابلهی و خامی ست
ای شیخ گمان مبر که مستم
ای دیده چرا نمی گذاری
یک لحظه عنان دل بدستم
ای دل تو چرا نمی شکیبی
رسوا تر از این مکن که هستم
از نفخه ی زلف مشکفامت
دل دادم و توبه را شکستم
جز مهر تو نیست در ضمیرم
از قید جهان و دهر رستم
از پای فتاده ام در این دشت
ای دست خدا بگیر دستم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸ - تتبع خواجه
زان لعل می آلود شدم مست خرابت
ای مغبچه شوخ چه مستست شرابت
ای عشق هوایت چه بهار است که بادا
بر خرمت ما تیره دلان برق سحابت
با عارض نسرین وش اگر باده بنوشی
بر چهره چه گلها شگفاند می نابت
در نور صفا چونکه ز خورشید فزونی
هرگز نشود حایل رخسار نقابت
زان خلعت تو حله گلگون شده ای سرو
کز خون دل و دیده همه داده شد آبت
ای مغبچه بس تو به شکستی و گنه بود
گر توبه مرا شکنی هست ثوابت
فانی چو غریب آمده در بحر معانی
نبود عجب اندر سخنش رنگ غرابت
ای مغبچه شوخ چه مستست شرابت
ای عشق هوایت چه بهار است که بادا
بر خرمت ما تیره دلان برق سحابت
با عارض نسرین وش اگر باده بنوشی
بر چهره چه گلها شگفاند می نابت
در نور صفا چونکه ز خورشید فزونی
هرگز نشود حایل رخسار نقابت
زان خلعت تو حله گلگون شده ای سرو
کز خون دل و دیده همه داده شد آبت
ای مغبچه بس تو به شکستی و گنه بود
گر توبه مرا شکنی هست ثوابت
فانی چو غریب آمده در بحر معانی
نبود عجب اندر سخنش رنگ غرابت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰ - تتبع مخدوم
باز در دیر مغان آه و فغان آورده ام
عالمی را از فغان خود به جان آورده ام
از گناه توبه با زنار گبر خویش را
دست و گردن بسته در دیر مغان آورده ام
هر چه میخواهی باین رسوا بکن ای مغبچه
کانچنان کت خواستی دل آنچنان آورده ام
لطف پیر دیر هست افزون ز جرم من ازان
ار کند شرمنده سر بر آستان آورده ام
ساقیا رطل گرانم ده که از شرمندگی
سر بزیر افکنده خود را سر گران آورده ام
گر چه از نام و نشان آزادم اما داغ عشق
بر جگر از بی نشانیها نشان آورده ام
لایقالی گفته سر عشق را چون پیر دیر
فانیا چون گویم ار صد داستان آورده ام
عالمی را از فغان خود به جان آورده ام
از گناه توبه با زنار گبر خویش را
دست و گردن بسته در دیر مغان آورده ام
هر چه میخواهی باین رسوا بکن ای مغبچه
کانچنان کت خواستی دل آنچنان آورده ام
لطف پیر دیر هست افزون ز جرم من ازان
ار کند شرمنده سر بر آستان آورده ام
ساقیا رطل گرانم ده که از شرمندگی
سر بزیر افکنده خود را سر گران آورده ام
گر چه از نام و نشان آزادم اما داغ عشق
بر جگر از بی نشانیها نشان آورده ام
لایقالی گفته سر عشق را چون پیر دیر
فانیا چون گویم ار صد داستان آورده ام
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۸ - آمدن حر به خدمت امام و توبه نمودن و پذیرفتن حضرت توبه ی آن سعادتمند را
چو گفت این درفش دلیری فراخت
بزد اسب و زی لشگر شاه تاخت
پیاده شد و ریخت ازدیده آب
به گوهر بیامود شه را رکاب
بدو گفت کای عرش فرشت رهت
ایا شیر گردون سگ درگهت
یکی بنده از خواجه بگریخته
بیامد به خاک آبرو ریخته
گنه کرده زشتی بیاراسته
ستم برخداوند خود خواسته
پذیری اگر پوزش اوبه مهر
کله گوشه ساید به هفتم سپهر
به خود بد سگالیدم ای شهریار
زکوفه چو ایدر شدم رهسپار
ندانستم ای دارو دادگر
که این لشگر کشن پرخاشخور
بدینسان همی با تو جنگ آورند
به کین تو رخ بی درنگ آورند
اگر بودمی آگه از کارشان
نگردیدمی یک نفس یارشان
چو دیدم که بخشش بود خوی تو
از آن لابه گر آمدم سوی تو
پشیمانم از کرده ی خویشتن
تو نیکی کن ار زشت شد کار من
فرو پوش چشم از گنه کاری ام
ببخشای بر مویه و زاری ام
کیم من به پیش تویک مشت خاک
زآلوده گی ها مراساز پاک
تو مپسند سوزد درآتش تنم
خدا و پیمبر شود دشمنم
یکی قطره ام به که بپسندی ام
به دریای رحمت بپیوندی ام
همی بود زینسان زمانی دراز
به پیش خداوند دین مویه ساز
شهنشه چو او را بدینگونه یافت
چو خورشید رخشان بدان ذره تافت
سترد از رخش کرد و بنواختش
زبند غم آزاد دل ساختش
بدوگفت: ایمن شو از ترس و باک
که یزدانت از هر گنه کرد پاک
چو آزادی آمد سرانجام تو
از آن کرد حر مادرت نام تو
سراز خاک بردار و قد برفراز
که هستی به هر در سراسر فراز
سپهدار فرخ چوگل بر شکفت
بیفراشت بالا و با شاه گفت:
که ای پور پیغمبر و بوتراب
پدر را شب دوش دیدم به خواب
مراگفت: کای زاده ی رزمخواه
کجا رفته بودی دراین چند گاه؟
بدو پاسخ آراستم این چنین
که ره بسته بودم به دارای دین
بزد بانگ بر من پدر خشمناک
که مانا نترسی زیزدان پاک؟
تو یزدان پرستی نه اهریمنی
مکن با خداوند خود دشمنی
عنان باز گردان ازین راه زشت
مرو سوی دوزخ بچم زی بهشت
زکردار بد دست کوتاه کن
برو جان و سر برخی شاه کن
کنون شکر گویم سبط رسول (ص)
نمود از کرم توبه ی من قبول
بزد اسب و زی لشگر شاه تاخت
پیاده شد و ریخت ازدیده آب
به گوهر بیامود شه را رکاب
بدو گفت کای عرش فرشت رهت
ایا شیر گردون سگ درگهت
یکی بنده از خواجه بگریخته
بیامد به خاک آبرو ریخته
گنه کرده زشتی بیاراسته
ستم برخداوند خود خواسته
پذیری اگر پوزش اوبه مهر
کله گوشه ساید به هفتم سپهر
به خود بد سگالیدم ای شهریار
زکوفه چو ایدر شدم رهسپار
ندانستم ای دارو دادگر
که این لشگر کشن پرخاشخور
بدینسان همی با تو جنگ آورند
به کین تو رخ بی درنگ آورند
اگر بودمی آگه از کارشان
نگردیدمی یک نفس یارشان
چو دیدم که بخشش بود خوی تو
از آن لابه گر آمدم سوی تو
پشیمانم از کرده ی خویشتن
تو نیکی کن ار زشت شد کار من
فرو پوش چشم از گنه کاری ام
ببخشای بر مویه و زاری ام
کیم من به پیش تویک مشت خاک
زآلوده گی ها مراساز پاک
تو مپسند سوزد درآتش تنم
خدا و پیمبر شود دشمنم
یکی قطره ام به که بپسندی ام
به دریای رحمت بپیوندی ام
همی بود زینسان زمانی دراز
به پیش خداوند دین مویه ساز
شهنشه چو او را بدینگونه یافت
چو خورشید رخشان بدان ذره تافت
سترد از رخش کرد و بنواختش
زبند غم آزاد دل ساختش
بدوگفت: ایمن شو از ترس و باک
که یزدانت از هر گنه کرد پاک
چو آزادی آمد سرانجام تو
از آن کرد حر مادرت نام تو
سراز خاک بردار و قد برفراز
که هستی به هر در سراسر فراز
سپهدار فرخ چوگل بر شکفت
بیفراشت بالا و با شاه گفت:
که ای پور پیغمبر و بوتراب
پدر را شب دوش دیدم به خواب
مراگفت: کای زاده ی رزمخواه
کجا رفته بودی دراین چند گاه؟
بدو پاسخ آراستم این چنین
که ره بسته بودم به دارای دین
بزد بانگ بر من پدر خشمناک
که مانا نترسی زیزدان پاک؟
تو یزدان پرستی نه اهریمنی
مکن با خداوند خود دشمنی
عنان باز گردان ازین راه زشت
مرو سوی دوزخ بچم زی بهشت
زکردار بد دست کوتاه کن
برو جان و سر برخی شاه کن
کنون شکر گویم سبط رسول (ص)
نمود از کرم توبه ی من قبول
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۹
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴۳
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۵
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
مانده ام با دلی از هجر عزیزان مجروح
دیده ام غرقه طوفان چو جگرگوشه نوح
در ره دوست هلاک زن و فرزند به جاست
بر در وصل وداع کس و پیوند فتوح
صد بهانه که یکی برنزند بر تقصیر
صد کنایت که یکی را نبود رنگ وضوح
گاهم از باد هوا سنگ ببارد ظاهر
گاهم از کلک قضا جرم بزاید مشروح
بر دل و سینه من داغ جفا گردد مهر
در رگ و ریشه من قوت بلا گردد روح
نه بخود حامل پیمان محبت گشتم
عشوه یی دیدم و خوش بود سر از جام صبوح
صالح و طالح اگر جمله چو من واجویند
توبه، در توبه ز زشتی بگریزد چو نصوح
سوی رحمان علی العرش توجه کردم
بانگ زد عرش که پاکی ز مکان یا سبوح
در صحبت همه بر روی «نظیری » بستند
به خود ای فاتح ابواب دری کن مفتوح
دیده ام غرقه طوفان چو جگرگوشه نوح
در ره دوست هلاک زن و فرزند به جاست
بر در وصل وداع کس و پیوند فتوح
صد بهانه که یکی برنزند بر تقصیر
صد کنایت که یکی را نبود رنگ وضوح
گاهم از باد هوا سنگ ببارد ظاهر
گاهم از کلک قضا جرم بزاید مشروح
بر دل و سینه من داغ جفا گردد مهر
در رگ و ریشه من قوت بلا گردد روح
نه بخود حامل پیمان محبت گشتم
عشوه یی دیدم و خوش بود سر از جام صبوح
صالح و طالح اگر جمله چو من واجویند
توبه، در توبه ز زشتی بگریزد چو نصوح
سوی رحمان علی العرش توجه کردم
بانگ زد عرش که پاکی ز مکان یا سبوح
در صحبت همه بر روی «نظیری » بستند
به خود ای فاتح ابواب دری کن مفتوح
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
همیشه گریه تلخی در آستین دارم
به نرخ زهر فروشم گر انگبین دارم
به باد و برقم از احوال خویش در گفتار
که ابر در گذر و تخم در زمین دارم
کسی که خانه به همسایگی من گیرد
مدام خوش دلش از ناله حزین دارم
نه با گلم نظری نی به صوتم آهنگی است
شکسته بالم و صیاد در کمین دارم
مرا به ساده دلی های من توان بخشید
خطا نموده ام و چشم آفرین دارم
دلم رفیق سمندر مزاج می طلبد
سموم غیرت وادی آتشین دارم
ز دیر تا بت و بتخانه می برد عشقم
خجالت از رخ مردان راه دین دارم
به دست هر که فتد جرعه ای حیف منست
ندیم میکده ام دل چرا غمین دارم
سرم به کار «نظیری » فرو نمی آید
که داغ بندگی عشق بر جبین دارم
به نرخ زهر فروشم گر انگبین دارم
به باد و برقم از احوال خویش در گفتار
که ابر در گذر و تخم در زمین دارم
کسی که خانه به همسایگی من گیرد
مدام خوش دلش از ناله حزین دارم
نه با گلم نظری نی به صوتم آهنگی است
شکسته بالم و صیاد در کمین دارم
مرا به ساده دلی های من توان بخشید
خطا نموده ام و چشم آفرین دارم
دلم رفیق سمندر مزاج می طلبد
سموم غیرت وادی آتشین دارم
ز دیر تا بت و بتخانه می برد عشقم
خجالت از رخ مردان راه دین دارم
به دست هر که فتد جرعه ای حیف منست
ندیم میکده ام دل چرا غمین دارم
سرم به کار «نظیری » فرو نمی آید
که داغ بندگی عشق بر جبین دارم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
شد آخر روز بر ناییی و میل دل همان باقی
بلا گردید ضعف پیری و طغیان مشتاقی
ز بی باکی و رندی منفعل بودم چه دانستم
که در پیری کشد کارم به سالوسی و زراقی
فقیهان شاهد عادل نویسندم صلاح آنست
که در باقی کنم من بعد حرف شاهد و ساقی
به الطاف خداوندی امید واثقی دارم
فراموشم نمی گردد بشارت های مشتاقی
نوازش کن کزان لب های شیرین تلخ نافع تر
حیات خضر یابم گر دهی زهرم به تریاقی
جمال بوستان دیدم نه بخت و کار من ماند
بنفشه در سیه کاری و گل در ساده اوراقی
«نظیری » واله صوت و سخن چندین مکن خاطر
که ماند قصه را در جای نازک داستان باقی
بلا گردید ضعف پیری و طغیان مشتاقی
ز بی باکی و رندی منفعل بودم چه دانستم
که در پیری کشد کارم به سالوسی و زراقی
فقیهان شاهد عادل نویسندم صلاح آنست
که در باقی کنم من بعد حرف شاهد و ساقی
به الطاف خداوندی امید واثقی دارم
فراموشم نمی گردد بشارت های مشتاقی
نوازش کن کزان لب های شیرین تلخ نافع تر
حیات خضر یابم گر دهی زهرم به تریاقی
جمال بوستان دیدم نه بخت و کار من ماند
بنفشه در سیه کاری و گل در ساده اوراقی
«نظیری » واله صوت و سخن چندین مکن خاطر
که ماند قصه را در جای نازک داستان باقی
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۷۰