عبارات مورد جستجو در ۳۸۲ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۷
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۲۸ - عشق وطن
خاکم به سر، ز غصه به سر، خاک اگر کنم
خاک وطن که رفت، چه خاکی به سر کنم؟
آوخ کلاه نیست وطن تا که از سرم
برداشتند، فکر کلاهی دگر کنم
مرد آن بود که این کلهش بر سر است و، من:
نامردم ار به بی کله، آنی بسر کنم
من آن نیم که یکسره تدبیر مملکت
تسلیم هرزه گرد قضا و قدر کنم
زیر و زبر اگر نکنی خاک خصم ما
ای چرخ! زیر و روی تو، زیر و زبر کنم
جائیست آرزوی من، ار من به آن رسم
از روی نعش لشکر دشمن گذر کنم
هر آنچه می کنی؟ بکن ای دشمن قوی!
من نیز اگر قوی شدم از تو بتر کنم!!
من آن نیم به مرگ طبیعی شوم هلاک
وین کاسه خون به بستر راحت هدر کنم
معشوق «عشقی » ای وطن، ای عشق پاک!
ای آن که ذکر عشق تو شام و سحر کنم:
«عشقت نه سرسری است که از سر به در شود»
«مهرت نه عارضیست که جای دگر کنم »
«عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم »
«با شیر اندرون شد و با جان به در کنم »
خاک وطن که رفت، چه خاکی به سر کنم؟
آوخ کلاه نیست وطن تا که از سرم
برداشتند، فکر کلاهی دگر کنم
مرد آن بود که این کلهش بر سر است و، من:
نامردم ار به بی کله، آنی بسر کنم
من آن نیم که یکسره تدبیر مملکت
تسلیم هرزه گرد قضا و قدر کنم
زیر و زبر اگر نکنی خاک خصم ما
ای چرخ! زیر و روی تو، زیر و زبر کنم
جائیست آرزوی من، ار من به آن رسم
از روی نعش لشکر دشمن گذر کنم
هر آنچه می کنی؟ بکن ای دشمن قوی!
من نیز اگر قوی شدم از تو بتر کنم!!
من آن نیم به مرگ طبیعی شوم هلاک
وین کاسه خون به بستر راحت هدر کنم
معشوق «عشقی » ای وطن، ای عشق پاک!
ای آن که ذکر عشق تو شام و سحر کنم:
«عشقت نه سرسری است که از سر به در شود»
«مهرت نه عارضیست که جای دگر کنم »
«عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم »
«با شیر اندرون شد و با جان به در کنم »
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۳۳ - یکرنگی
با هر محیط، خویش، نه هم رنگ می کنم
نی لحن خود، رهین هر آهنگ می کنم
مانم که تا برگردد هم رنگ من محیط
آنگه ببین چسان همه را رنگ می کنم
تا روز خوش گشاید: آغوش خود به من
در روز سخت، عرصه به خود تنگ می کنم
از نقش طبع خویش، در این مملکت ز نو
تجدید عهد نقشه ارژنگ می کنم
با مدعی بگوی به تعقیب من میای
من خود نگشته خسته، ترا لنگ می کنم
تیر و کمان، زبان و سخن گو به خصم من:
این تیر و این کمان بودم، جنگ می کنم
نامد به چنگ من، ز وطن غیر موی خویش
پس موی و روز مویه او چنگ می کنم
دیوانه «عشقی » است نه «مجنون » من این سخن
اثبات با ادله و فرهنگ می کنم
مجنون ز روی عقل همی گفت دلبر است:
لیلی و دل بطره اش آونگ می کنم
مجنون منم که عشق وطن دارم و فغان
از عشق آب و خاک گل و سنگ می کنم
نی لحن خود، رهین هر آهنگ می کنم
مانم که تا برگردد هم رنگ من محیط
آنگه ببین چسان همه را رنگ می کنم
تا روز خوش گشاید: آغوش خود به من
در روز سخت، عرصه به خود تنگ می کنم
از نقش طبع خویش، در این مملکت ز نو
تجدید عهد نقشه ارژنگ می کنم
با مدعی بگوی به تعقیب من میای
من خود نگشته خسته، ترا لنگ می کنم
تیر و کمان، زبان و سخن گو به خصم من:
این تیر و این کمان بودم، جنگ می کنم
نامد به چنگ من، ز وطن غیر موی خویش
پس موی و روز مویه او چنگ می کنم
دیوانه «عشقی » است نه «مجنون » من این سخن
اثبات با ادله و فرهنگ می کنم
مجنون ز روی عقل همی گفت دلبر است:
لیلی و دل بطره اش آونگ می کنم
مجنون منم که عشق وطن دارم و فغان
از عشق آب و خاک گل و سنگ می کنم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
بپایت دوش میافتاد گاهی راست گاهی کج
مگر زلف تو بود از باد گاهی راست گاهی کج
چمداز آهم آن سروسهی بالا که میگیرد
بتحریک صبا شمشاد گاهی راست گاهی کج
نباشد ز آتش آهش عجب در کندن خارا
که گردد تیشه فرهاد گاهی راست گاهی کج
اگر باشد وقوف از نیک و بد معمار گردون را
گذارد پس چرا بنیاد گاهی راست و گاهی کج
چمد مشتاق آن شاخ گل و از شوق او هر دم
برآید از لبم فریاد گاهی راست گاهی کج
مگر زلف تو بود از باد گاهی راست گاهی کج
چمداز آهم آن سروسهی بالا که میگیرد
بتحریک صبا شمشاد گاهی راست گاهی کج
نباشد ز آتش آهش عجب در کندن خارا
که گردد تیشه فرهاد گاهی راست گاهی کج
اگر باشد وقوف از نیک و بد معمار گردون را
گذارد پس چرا بنیاد گاهی راست و گاهی کج
چمد مشتاق آن شاخ گل و از شوق او هر دم
برآید از لبم فریاد گاهی راست گاهی کج
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
نه از جفای تو زیبا صنم نخواهد ماند
همی صنم که صنم خانه هم نخواهد ماند
پیالهکش که لب جام این سخن دارد
ببزم جم که جم و جام جم نخواهد ماند
بدین صفت که ره کفر و دین بغمزه زنی
اثر ز دیر و نشان از حرم نخواهد ماند
ز آه سوخته عشق روشنست چو شمع
شب فراق که تا صبحدم نخواهد ماند
فریب دولت ده روزه جهان مشتاق
مخور که شاهی و طبل و علم نخواهد ماند
همی صنم که صنم خانه هم نخواهد ماند
پیالهکش که لب جام این سخن دارد
ببزم جم که جم و جام جم نخواهد ماند
بدین صفت که ره کفر و دین بغمزه زنی
اثر ز دیر و نشان از حرم نخواهد ماند
ز آه سوخته عشق روشنست چو شمع
شب فراق که تا صبحدم نخواهد ماند
فریب دولت ده روزه جهان مشتاق
مخور که شاهی و طبل و علم نخواهد ماند
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۱
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۲
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۹۰ - اجازه ی نبرد خواستن ح علی اکبر(ع)
پدر را چو در رزم بی یار دید
شکسته دل از مرگ سالار دید
همه پهنه پر دشمن و شاه فرد
دل نازکش گشت لبریز درد
به خود گفت تا چند باید درنگ
که یکباره بر شاه شد کار تنگ
کنونش که جز تو تنی یار نیست
کسی کو رود سوی پیگار نیست
همانا ببخشد جواز نبرد
تو را گر ازو بازخواهی به درد
بسی داد زینگونه خود را نوید
زجا جست با خاطری پر امید
چو یک بوستان سرو و یک چرخ ماه
خرامان بیامد به نزدیک شاه
بدان قد که از سرو بردی گرو
به پوزش خم آورد چون ماه نو
ببوسید شه را هلال رکاب
که ای چرخ دین رابلند آفتاب
چو دیگر ز یاران فریادرس
به جز من نمانده است برجای عکس
چو باشد اگر بنگری سوی من
کنی سرخ پیش خدا روی من
ببخشی پی رزم دستوری ام
شکیب آوری دل پی دوری ام
برفتند خویشان آزاده ام
همان نامور عم و عم زاده ام
ببردند با خود روان مرا
نهشتند درتن توان مرا
روان کن مرا سوی رزم سپاه
زعم و زعم زاده دورم مخواه
گرفتم که لختی دگر زیستم
تو چون کشته گشتی چسان بایستم
مراتاب این جانشکر درد نیست
براین زندگانیم باید گریست
شهنشه چو بر روی او بنگرید
تو گفتی جمال پیمبر بدید
ز فر خدا بر سرش تاج یافت
دو ابروش قوسین معراج یافت
جمال خدا از رخش جلوه گر
بدانسان که از روی خیرالبشر
زمانی بدان روی و مو خیره ماند
برآن نوجوان نام یزدان بخواند
سپس گفت با او مرا ای پسر
از آن به که مانم ز وصل تو فرد
زمن اذن پیگار دشمن مخواه
جهان را مکن پیش چشمم سیاه
برو در سراپرده بگزین قرار
بمان مادر پیر را غمگسار
چو بشنید فرمان شه نوجوان
به ناچار سوی حرم شد روان
نهاد آن گل باغ دین درحرم
بنفشه صفت سر به زانوی غم
پیاپی همی ریخت اشک روان
زنرگس به رخسار چون ارغوان
همی گفت آوخ ز دام جهان
بخستم به جا ماندم از همرهان
نشد پوزش من بر شه قبول
تو ای ماه عمر من آور افول
همی بود شهزاده ی سرفراز
بدینگونه پژمان دل و مویه ساز
که ناگه ز لشگر گه آوای کوس
برآمد بر این گنبد آبنوس
خروش ازسواران جنگی بخاست
ز هل من مبارزنواگشت راست
دگر باره شهزاده ی نامجوی
زخرگه سوی شاه بنهاد روی
بزد لابه را چنگ بردامنش
همی سود رخ بر سم توسنش
بدو گفتکای شاه اقلیم عشق
خداوند اورنگ و دیهیم عشق
یکی سوی این پهنه بگمار گوش
خروش سواران جنگی نیوش
که از شه هماورد خواهند باز
دهانشان به بیغاره و ژاژ باز
مرابخش دستوری کارزار
که بردشمنان آورم کار – زار
زبانشان ز بیغاره کوته کنم
روان را سپس برخی شه کنم
به کوی تو عشاق جان باختند
به سوی جنان زین جهان تاختند
مگر من ز عشاق تو نیستم
وگرآنکه هستم چرا بایستم
خداخاک من زآب عشقت سرشت
به کوی تو از کشته گانم نوشت
اشارت زابروی تیغ عدو
رسد بهر قتل من از چار سو
بخواه آنچه حق بهر من خواسته
به ساز نبردم کن آراسته
مرا مام بهر دم تیغ زاد
به مهد از پی جانفشانی نهاد
توام پروراندی از آن در کنار
که در اینچنین روزت آیم به کار
بود تیغ زن تا که دست پسر
روا نیست پیکار بهر پدر
به ویژه پدر چون شاهی که هست
جهان را نگهبان بالا و پست
ز پور جوان شاه چون این شنید
سرشکش زچشم جهان بین چکید
کشیدش چوجان اندر آغوش تنگ
زدش بوسه بر لعل یاقوت رنگ
بدو گفت کای نور چشم ترم
به ناچار چون می روی از برم
ازیدر بچم سوی پرده سرای
بر عمه و مادر نیکرای
ازیشان بجو نیز اذن نبرد
وزان پس به سوی پدر باز گرد
بپیمود فرزند دلبند شاه
چو ماه دو هفته به خرگاه راه
شکسته دل از مرگ سالار دید
همه پهنه پر دشمن و شاه فرد
دل نازکش گشت لبریز درد
به خود گفت تا چند باید درنگ
که یکباره بر شاه شد کار تنگ
کنونش که جز تو تنی یار نیست
کسی کو رود سوی پیگار نیست
همانا ببخشد جواز نبرد
تو را گر ازو بازخواهی به درد
بسی داد زینگونه خود را نوید
زجا جست با خاطری پر امید
چو یک بوستان سرو و یک چرخ ماه
خرامان بیامد به نزدیک شاه
بدان قد که از سرو بردی گرو
به پوزش خم آورد چون ماه نو
ببوسید شه را هلال رکاب
که ای چرخ دین رابلند آفتاب
چو دیگر ز یاران فریادرس
به جز من نمانده است برجای عکس
چو باشد اگر بنگری سوی من
کنی سرخ پیش خدا روی من
ببخشی پی رزم دستوری ام
شکیب آوری دل پی دوری ام
برفتند خویشان آزاده ام
همان نامور عم و عم زاده ام
ببردند با خود روان مرا
نهشتند درتن توان مرا
روان کن مرا سوی رزم سپاه
زعم و زعم زاده دورم مخواه
گرفتم که لختی دگر زیستم
تو چون کشته گشتی چسان بایستم
مراتاب این جانشکر درد نیست
براین زندگانیم باید گریست
شهنشه چو بر روی او بنگرید
تو گفتی جمال پیمبر بدید
ز فر خدا بر سرش تاج یافت
دو ابروش قوسین معراج یافت
جمال خدا از رخش جلوه گر
بدانسان که از روی خیرالبشر
زمانی بدان روی و مو خیره ماند
برآن نوجوان نام یزدان بخواند
سپس گفت با او مرا ای پسر
از آن به که مانم ز وصل تو فرد
زمن اذن پیگار دشمن مخواه
جهان را مکن پیش چشمم سیاه
برو در سراپرده بگزین قرار
بمان مادر پیر را غمگسار
چو بشنید فرمان شه نوجوان
به ناچار سوی حرم شد روان
نهاد آن گل باغ دین درحرم
بنفشه صفت سر به زانوی غم
پیاپی همی ریخت اشک روان
زنرگس به رخسار چون ارغوان
همی گفت آوخ ز دام جهان
بخستم به جا ماندم از همرهان
نشد پوزش من بر شه قبول
تو ای ماه عمر من آور افول
همی بود شهزاده ی سرفراز
بدینگونه پژمان دل و مویه ساز
که ناگه ز لشگر گه آوای کوس
برآمد بر این گنبد آبنوس
خروش ازسواران جنگی بخاست
ز هل من مبارزنواگشت راست
دگر باره شهزاده ی نامجوی
زخرگه سوی شاه بنهاد روی
بزد لابه را چنگ بردامنش
همی سود رخ بر سم توسنش
بدو گفتکای شاه اقلیم عشق
خداوند اورنگ و دیهیم عشق
یکی سوی این پهنه بگمار گوش
خروش سواران جنگی نیوش
که از شه هماورد خواهند باز
دهانشان به بیغاره و ژاژ باز
مرابخش دستوری کارزار
که بردشمنان آورم کار – زار
زبانشان ز بیغاره کوته کنم
روان را سپس برخی شه کنم
به کوی تو عشاق جان باختند
به سوی جنان زین جهان تاختند
مگر من ز عشاق تو نیستم
وگرآنکه هستم چرا بایستم
خداخاک من زآب عشقت سرشت
به کوی تو از کشته گانم نوشت
اشارت زابروی تیغ عدو
رسد بهر قتل من از چار سو
بخواه آنچه حق بهر من خواسته
به ساز نبردم کن آراسته
مرا مام بهر دم تیغ زاد
به مهد از پی جانفشانی نهاد
توام پروراندی از آن در کنار
که در اینچنین روزت آیم به کار
بود تیغ زن تا که دست پسر
روا نیست پیکار بهر پدر
به ویژه پدر چون شاهی که هست
جهان را نگهبان بالا و پست
ز پور جوان شاه چون این شنید
سرشکش زچشم جهان بین چکید
کشیدش چوجان اندر آغوش تنگ
زدش بوسه بر لعل یاقوت رنگ
بدو گفت کای نور چشم ترم
به ناچار چون می روی از برم
ازیدر بچم سوی پرده سرای
بر عمه و مادر نیکرای
ازیشان بجو نیز اذن نبرد
وزان پس به سوی پدر باز گرد
بپیمود فرزند دلبند شاه
چو ماه دو هفته به خرگاه راه
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴۰
ای دریغا که عهد برنایی
عهد بشکست و جاودانه نماند
از زمانه غرض جوانی بود
لیکن از گردش زمانه نماند
آب معشوق را زمانه بریخت
کاتش عشق را زبانه نماند
زان همه عیش ها که ما کردیم
بهره ما به جز فسانه نماند
زان همه کامها که ما راندیم
جز وبال اندر آن میانه نماند
تا کمانی گرفت قامت ما
تیر امید را نشانه نماند
بر دل از بیم تازیانه مرگ
طمع اسب و تازیانه نماند
در سر از سهم گور خانه تنگ
هوس بوستان و خانه نماند
چون به پیری رسید نوبت عمر
نوبت توبه را بهانه نماند
چند خواهی شنید از این و از آن
که فلان رفت و آن فلانه نماند
هم یکی روز آن تو شنوند
که فلان خواجه یگانه نماند
ای بسا سرکشان که در سرشان
نعمت و ناز خسروانه نماند
خانه پر دانه های در کردند
زان همه دانه نیم دانه نماند
قصر شاهان خراب گشت همه
در و درگاه و آستانه نماند
آسمانه بر آسمان بردند
آسمان ماند و آسمانه نماند
در جهان هیچ دل مبندکه آنک
دل در او بست شادمانه نماند
عهد بشکست و جاودانه نماند
از زمانه غرض جوانی بود
لیکن از گردش زمانه نماند
آب معشوق را زمانه بریخت
کاتش عشق را زبانه نماند
زان همه عیش ها که ما کردیم
بهره ما به جز فسانه نماند
زان همه کامها که ما راندیم
جز وبال اندر آن میانه نماند
تا کمانی گرفت قامت ما
تیر امید را نشانه نماند
بر دل از بیم تازیانه مرگ
طمع اسب و تازیانه نماند
در سر از سهم گور خانه تنگ
هوس بوستان و خانه نماند
چون به پیری رسید نوبت عمر
نوبت توبه را بهانه نماند
چند خواهی شنید از این و از آن
که فلان رفت و آن فلانه نماند
هم یکی روز آن تو شنوند
که فلان خواجه یگانه نماند
ای بسا سرکشان که در سرشان
نعمت و ناز خسروانه نماند
خانه پر دانه های در کردند
زان همه دانه نیم دانه نماند
قصر شاهان خراب گشت همه
در و درگاه و آستانه نماند
آسمانه بر آسمان بردند
آسمان ماند و آسمانه نماند
در جهان هیچ دل مبندکه آنک
دل در او بست شادمانه نماند
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۹۰
ای دو چشم اجل به تو نگران
چند خندی زگریه دگران
لقب تو چه سود صدر اجل
چون اجل هست سوی تو نگران
اجل از تو کران نخواهد کرد
گر بگیری جهان کران به کران
چند نازی که معتبر شده ام
بنخواهند مرد معتبران
از پی دفع مرگ و حفظ حیات
حیله ها ساختند حلیه گران
به هنر قصد مرگ دفع نشد
تا بمردند همچو بی هنران
بینم از بهر مال عاریتی
پدران اوفتاده در پسران
بی خطر نعمتی بود که رسد
پسران را ز مردن پدران
هر چه بر وی نشست نام فنا
بی خطر گشت نزد با خطران
مال و ملکی که بر گذر باشد
نکند عاقل اعتماد بر آن
گر همی ملک بی گذر طلبی
دل منه بر زمانه گذران
از پی این جهان بی سر و بن
چون همی سر فدا کنند سران
آخر از کارها خبر یابند
روزی این غافلان بی خبران
وقت مردن ضعیف دل گردند
این قوی گردنان بی جگران
کار و کردار ما همی شمرند
این رقیبان نیک و بد شمران
همه غمها سبک شود بر دل
گر ترازو بود به حشر گران
چند خندی زگریه دگران
لقب تو چه سود صدر اجل
چون اجل هست سوی تو نگران
اجل از تو کران نخواهد کرد
گر بگیری جهان کران به کران
چند نازی که معتبر شده ام
بنخواهند مرد معتبران
از پی دفع مرگ و حفظ حیات
حیله ها ساختند حلیه گران
به هنر قصد مرگ دفع نشد
تا بمردند همچو بی هنران
بینم از بهر مال عاریتی
پدران اوفتاده در پسران
بی خطر نعمتی بود که رسد
پسران را ز مردن پدران
هر چه بر وی نشست نام فنا
بی خطر گشت نزد با خطران
مال و ملکی که بر گذر باشد
نکند عاقل اعتماد بر آن
گر همی ملک بی گذر طلبی
دل منه بر زمانه گذران
از پی این جهان بی سر و بن
چون همی سر فدا کنند سران
آخر از کارها خبر یابند
روزی این غافلان بی خبران
وقت مردن ضعیف دل گردند
این قوی گردنان بی جگران
کار و کردار ما همی شمرند
این رقیبان نیک و بد شمران
همه غمها سبک شود بر دل
گر ترازو بود به حشر گران
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
یکی فلسم هوس هر روز در سیمابم اندازد
خرد فرسایدم رنگ و ز آب و تابم اندازد
زر صافی بدم، از ریب و رنگ طبع بیگانه
چه دانستم که دوران در کف قلابم اندازد
ز سلطانی به کنج گلخنی افگنده تقریرم
که خاکستر به جای بستر سنجابم اندازد
ندارم مستی طاووس اگر همرنگ طاووسم
فریب طبع روبه در شراب نابم اندازد
به خون سرگشته تر دارم دلی از چرخ دولابی
نیفتم در خیال خود که در گردابم اندازد
حیات و مرگ خود چون حاصل افسانه می بینم
شبم بیدار دارد روزها در خوابم اندازد
چو مرغان سحر خوانست از بس ذوق فریادم
به نور صبح در شک پرتو مهتابم اندازد
ادا ناکرده فرض صبحدم تا چند مخموری
به نزد صالحان در گوشه محرابم اندازد
به عیش و ناز نتوان تکیه بر مهر جهان کردن
شبانم پرورد تا در کف قصابم اندازد
عزیزان از تعلق سخت در رفتن گرانبارم
کسی خواهم درین طوفان نخست اسبابم اندازد
ندارم شورش و ذوقی «نظیری » اشک و آهم کو
که چون شکر در آتش چون نمک در آبم اندازد
خرد فرسایدم رنگ و ز آب و تابم اندازد
زر صافی بدم، از ریب و رنگ طبع بیگانه
چه دانستم که دوران در کف قلابم اندازد
ز سلطانی به کنج گلخنی افگنده تقریرم
که خاکستر به جای بستر سنجابم اندازد
ندارم مستی طاووس اگر همرنگ طاووسم
فریب طبع روبه در شراب نابم اندازد
به خون سرگشته تر دارم دلی از چرخ دولابی
نیفتم در خیال خود که در گردابم اندازد
حیات و مرگ خود چون حاصل افسانه می بینم
شبم بیدار دارد روزها در خوابم اندازد
چو مرغان سحر خوانست از بس ذوق فریادم
به نور صبح در شک پرتو مهتابم اندازد
ادا ناکرده فرض صبحدم تا چند مخموری
به نزد صالحان در گوشه محرابم اندازد
به عیش و ناز نتوان تکیه بر مهر جهان کردن
شبانم پرورد تا در کف قصابم اندازد
عزیزان از تعلق سخت در رفتن گرانبارم
کسی خواهم درین طوفان نخست اسبابم اندازد
ندارم شورش و ذوقی «نظیری » اشک و آهم کو
که چون شکر در آتش چون نمک در آبم اندازد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
هنوز عارف و عامی نداشتند نزاع
که لای باده مقررر شد از برای صداع
مرید و مرشد و خادم تمام می دانند
که رند صومعه می می خورد به چنگ و سماع
غریب و عاشق و مستم خدا نگهدارد
ز شر شحنه غدار و مفتی طماع
اگر طبیب ترش روی دیر می میرد
چه غم ز تلخی صبر است چون بود نفاع
برین بساط تماشاگریم تا بینیم
چه می کند امل پهلوان و مرگ شجاع
رسوم تو ننهد مهر و ماه تا دوران
هزار بار نگوید به تنگم از اوضاع
پی خرید سرانجام کارها رفتند
به آن دیار که نایاب بود و قحط متاع
تو را اگرچه به این خاکیان رجوعی نیست
ضمیر غایب ابدال را به تست ارجاع
تو قدر ذره چه دانی «نظیری » از خورشید
که دیده تو ضعیفست از تمیز شعاع
که لای باده مقررر شد از برای صداع
مرید و مرشد و خادم تمام می دانند
که رند صومعه می می خورد به چنگ و سماع
غریب و عاشق و مستم خدا نگهدارد
ز شر شحنه غدار و مفتی طماع
اگر طبیب ترش روی دیر می میرد
چه غم ز تلخی صبر است چون بود نفاع
برین بساط تماشاگریم تا بینیم
چه می کند امل پهلوان و مرگ شجاع
رسوم تو ننهد مهر و ماه تا دوران
هزار بار نگوید به تنگم از اوضاع
پی خرید سرانجام کارها رفتند
به آن دیار که نایاب بود و قحط متاع
تو را اگرچه به این خاکیان رجوعی نیست
ضمیر غایب ابدال را به تست ارجاع
تو قدر ذره چه دانی «نظیری » از خورشید
که دیده تو ضعیفست از تمیز شعاع
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
امروز پیشت از غم خود دم نمی زنم
فارغ نشین که بزم تو برهم نمی زنم
انداختم به بردن شادی هزار کم
غیر از دو شش به باختن غم نمی زنم
نازم به این شرف که غلام محبتم
لاف نسبت ز نسبت آدم نمی زنم
صد ره سوار همتم از این و آن گذشت
با آنکه تازیانه بر ادهم نمی زنم
می سازم ارچه دست دغا بیش می کند
می بازم ارچه نقش وفا کم نمی کنم
امروز بهتر است «نظیری » جراحتم
آسوده ام که دست به مرهم نمی زنم
فارغ نشین که بزم تو برهم نمی زنم
انداختم به بردن شادی هزار کم
غیر از دو شش به باختن غم نمی زنم
نازم به این شرف که غلام محبتم
لاف نسبت ز نسبت آدم نمی زنم
صد ره سوار همتم از این و آن گذشت
با آنکه تازیانه بر ادهم نمی زنم
می سازم ارچه دست دغا بیش می کند
می بازم ارچه نقش وفا کم نمی کنم
امروز بهتر است «نظیری » جراحتم
آسوده ام که دست به مرهم نمی زنم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
عرق ناکرده پاک، از محفل ما شد نگار ما
درین گلشن سبکتر خاست از شبنم بهار ما
بروی سخت ما گفتار ناصح برنمی آید
صدا را سرمه برگرداند از خود کوهسار ما
نمی آید ز ما اظهار هستی پیش کس کردن
بزور آیینه از دست نفس گیرد غبار ما
بدستش رنگ خون خویشتن میخواستم، اما
حنا کی دست برمیدارد از دست نگار ما؟
به رنگ لاله، سودای تو ما را کرد صحرائی
خیال چهره ات شد آتش جوش بهار ما
پناه از خصم تا بردیم سوی خاکساریها
بگرد ما نمی گردد کسی غیر از حصار ما
شب مرگست، روز عشرت ما بی کسان واعظ
بدل دارد چراغان از شرر سنگ مزار ما
درین گلشن سبکتر خاست از شبنم بهار ما
بروی سخت ما گفتار ناصح برنمی آید
صدا را سرمه برگرداند از خود کوهسار ما
نمی آید ز ما اظهار هستی پیش کس کردن
بزور آیینه از دست نفس گیرد غبار ما
بدستش رنگ خون خویشتن میخواستم، اما
حنا کی دست برمیدارد از دست نگار ما؟
به رنگ لاله، سودای تو ما را کرد صحرائی
خیال چهره ات شد آتش جوش بهار ما
پناه از خصم تا بردیم سوی خاکساریها
بگرد ما نمی گردد کسی غیر از حصار ما
شب مرگست، روز عشرت ما بی کسان واعظ
بدل دارد چراغان از شرر سنگ مزار ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
بسکه گردیدند همراهان ما دلگیر ما
کس بگرد ما نمی گردد، مگر زنجیر ما
برنگشتیم از جهان زانسان که رو وا پس کنیم
مزد نقاشی که مستقبل کشد تصویر ما
ما حساب خویشتن را با جهان کردیم پاک
زین بیابان خار خشکی نیست دامن گیر ما
قبضه شمشیر اگر نبود مرصع باک نیست
گوهر شمشیر ما بس، جوهر شمشیر ما
تانی کلکم شد از وصف لب او کامیاب
دیگر از شادی نمی گنجد شکر در شیر ما
بسکه ما را فکر شمشادش ز پا افگنده است
برنخیزد بی عصا فریاد از زنجیر ما
میکند ما را بزرگیهای دشمن تندتر
میشمارد کوه را سنگ فسان شمشیر ما
ما مرید جبه و دستار و کش و فش نه ایم
نیست واعظ جز نبی و آل پاکش پیر ما
کس بگرد ما نمی گردد، مگر زنجیر ما
برنگشتیم از جهان زانسان که رو وا پس کنیم
مزد نقاشی که مستقبل کشد تصویر ما
ما حساب خویشتن را با جهان کردیم پاک
زین بیابان خار خشکی نیست دامن گیر ما
قبضه شمشیر اگر نبود مرصع باک نیست
گوهر شمشیر ما بس، جوهر شمشیر ما
تانی کلکم شد از وصف لب او کامیاب
دیگر از شادی نمی گنجد شکر در شیر ما
بسکه ما را فکر شمشادش ز پا افگنده است
برنخیزد بی عصا فریاد از زنجیر ما
میکند ما را بزرگیهای دشمن تندتر
میشمارد کوه را سنگ فسان شمشیر ما
ما مرید جبه و دستار و کش و فش نه ایم
نیست واعظ جز نبی و آل پاکش پیر ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
تو صاف باش و، مزن حرف دردنوشی ما
که به ز بار علایق سبو بدوشی ما
توان ز جوش مریدان به گرد ما دانست
ز خارخار هوس بوده شال پوشی ما
کسی چو نیست خریدار جنس ما جز ما
شده است آینه دکان خودفروشی ما
ز دستکاری دوران، ز هم نمی پاشیم
که جلد نسخه ما گشته پوست پوشی ما
چنان ز شوق ادا فهمی تو میبالم
که رفته رفته سخن میشود خموشی ما
کنیم ساز عمل قول تا به کی واعظ
کنون بود سخن ما، سخن نیوشی ما
که به ز بار علایق سبو بدوشی ما
توان ز جوش مریدان به گرد ما دانست
ز خارخار هوس بوده شال پوشی ما
کسی چو نیست خریدار جنس ما جز ما
شده است آینه دکان خودفروشی ما
ز دستکاری دوران، ز هم نمی پاشیم
که جلد نسخه ما گشته پوست پوشی ما
چنان ز شوق ادا فهمی تو میبالم
که رفته رفته سخن میشود خموشی ما
کنیم ساز عمل قول تا به کی واعظ
کنون بود سخن ما، سخن نیوشی ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
ز یاران رنجش هم، مانع دیدار میگردد
غبار خاطر، آخر درمیان دیوار میگردد
خراش افتاده بر هم انچنان در دل چو سوهانم
که دشمن بر دل من گر خورد، هموار میگردد
بسودائی مده هر لحظه دل، گر عافیت خواهی
که کس زود از هوای مختلف بیمار میگردد
بآزادی گرفتار است هرکس را که می بینم
بزیر آسمان آسودگی بیکار می گردد
بجا هرگز نمی ماند متاع دلبری واعظ
اگر یوسف بصحرا میرود بازار می گردد
غبار خاطر، آخر درمیان دیوار میگردد
خراش افتاده بر هم انچنان در دل چو سوهانم
که دشمن بر دل من گر خورد، هموار میگردد
بسودائی مده هر لحظه دل، گر عافیت خواهی
که کس زود از هوای مختلف بیمار میگردد
بآزادی گرفتار است هرکس را که می بینم
بزیر آسمان آسودگی بیکار می گردد
بجا هرگز نمی ماند متاع دلبری واعظ
اگر یوسف بصحرا میرود بازار می گردد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
بهشت سفره درویش و، کاسه چو بینش
دروست مائده جنت، آش کشکینش
بود فراغت دنیا و آخرت باغی
که غیر دست تهی، نیست هیچ گلچینش
جهان زنی است بخون تو چشم کرده سیاه
بغیر موج بلا نیست زلف پر چینش
شهی که دی بجهان سر فرو نیاوردی
بجای پر، شده امروز سنگ ببالینش
برو بمقبره ها، خرده استخوانها بین
که استخوان بزرگیست، هر کدامینش!
شهی که بسته دو صد اسب بر درش، غافل
که سر طویله آنهاست، اسب چوبینش!
شهی که بسته چو جوزا کمر بجباری
بنات نعش شود در دو روز پروینش
سبک سری، که هزارش امید ز امسالست
دو روز دیگر آینده است پارینش
کلام واعظ تحسین ز کس نمیخواهد
همین شنیدن یاران بس است تحسینش
دروست مائده جنت، آش کشکینش
بود فراغت دنیا و آخرت باغی
که غیر دست تهی، نیست هیچ گلچینش
جهان زنی است بخون تو چشم کرده سیاه
بغیر موج بلا نیست زلف پر چینش
شهی که دی بجهان سر فرو نیاوردی
بجای پر، شده امروز سنگ ببالینش
برو بمقبره ها، خرده استخوانها بین
که استخوان بزرگیست، هر کدامینش!
شهی که بسته دو صد اسب بر درش، غافل
که سر طویله آنهاست، اسب چوبینش!
شهی که بسته چو جوزا کمر بجباری
بنات نعش شود در دو روز پروینش
سبک سری، که هزارش امید ز امسالست
دو روز دیگر آینده است پارینش
کلام واعظ تحسین ز کس نمیخواهد
همین شنیدن یاران بس است تحسینش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
از بزرگان وحشی و، با خاکساران همدمیم
کوه اگر باشی تو، ما سیلیم؛ اگر خاکی، نمیم!
همچو حرفی کز کتاب افتاده باشد برکنار
گر بصورت دورم از یاران، بمعنی باهمیم
صبح تا شب باد پیما، شب سراسر غنچه خسب
بوستان زندگی را ما همانا شبنمیم
میتوان با چرب و نرمی، خصم را بستن زبان
ما ز خوی نرم، بر زخم دهنها مرهمیم
بر نمی آید ز قوت، آنچه می آید ز ضعف
پشت شمشیر است اگر خصم توانا، ما دمیم!
جلوه کردن ز آن سهی قد، گرد سرگشتن ز ما
قامت او هر کجا باشد علم، ما پرچمیم
شور ما در تلخ گویی واعظ از عین صفاست
در مذاق خلق اگر ناخوش چو آب زمزمیم!
کوه اگر باشی تو، ما سیلیم؛ اگر خاکی، نمیم!
همچو حرفی کز کتاب افتاده باشد برکنار
گر بصورت دورم از یاران، بمعنی باهمیم
صبح تا شب باد پیما، شب سراسر غنچه خسب
بوستان زندگی را ما همانا شبنمیم
میتوان با چرب و نرمی، خصم را بستن زبان
ما ز خوی نرم، بر زخم دهنها مرهمیم
بر نمی آید ز قوت، آنچه می آید ز ضعف
پشت شمشیر است اگر خصم توانا، ما دمیم!
جلوه کردن ز آن سهی قد، گرد سرگشتن ز ما
قامت او هر کجا باشد علم، ما پرچمیم
شور ما در تلخ گویی واعظ از عین صفاست
در مذاق خلق اگر ناخوش چو آب زمزمیم!