عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۵
پر در پی وصل آرزوها تک و دو
کردیم و نشد مراد حاصل یک جو
ناکام گذشتیم از این کهنه سرای
مانند فقیر عزب از کوچه نو
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۹۳
کی توان دل کند از بزمی که آن بدخو نشست
شورش محشر مگر خیزد ز جایی کاو نشست
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۱۳ - اصل دوم
بدان که معده چون حوض تن است و عروق که از وی همی شود به هفت اندام چون جویهاست و منبع همه شهوتها معده است و این غالبترین شهوتی است بر آدمی، چه آدم (ع) که از بهشت بیفتاد به سبب این شهوت بیفتاد. و این شهوت اصل شهوتهای دیگر است که چون شکم سیر شد شهوت نکاح جنبیدن گیرد و به شهوت فرج قیام نتوان کرد الا به مال. پس شره مال پدید آید و مال به دست نتوان آورد الا به جاه، و جاه نگاه نتوان داشت الا به خصومت با خلق و از آن حسد و تعصب و عداوت و کبر و ریا پدید آید.
پس معده فراگذاشتن اصل همه معصیتهاست و زیر دست داشتن شکم و گرسنگی عادت کردن اصل همه خیرهاست و اما اندر این اصل فضل گرسنگی بگوییم پس فایده گرسنگی بگوییم، پس اختلاف احوال مردم دو آن بگوییم، پس طریق ریاضت در اندک خوردن بگوییم، پس آفت شهوت فرج و ثواب کسی که خویشتن از آن نگاه دارد، بگوییم، انشا الله تعالی.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۲۰ - پیدا کردن آن که کفران هر نعمتی آن باشد
بدان که صرف کردن نعمت خدای تعالی در محبوب خدای شکر است و در مکروه کفران است، و محبوب از مکروه به تفصیل تمام جز به شرط نتوان دانست، پس شرط آن است که نعمت در طاعت صرف کند چنان که فرمان است. اما اهل بصیرت را راهی است که در آن حکمت کارها به نظر و استدلال و بر سبیل الهام بشناسند. چه ممکن است که کسی بشناسد که حکمت در آفرینش میغ باران است و در آفرینش باران نبات است و در آفرینش نبات غذای جانوران است و حکمت در آفرینش آفتاب پدید آمدن شب و روز است تا شب سکون را بود و روز معیشت را.
این و امثال این روشن است که همه کس بشناسد، اما در آفتاب بسیار حکمتهاست بیرون این که هرکسی نشناسد، و بر آسمان ستاره بسیار است که هرکسی نداند که حکمت آفرینش آن چیست، چنان که هرکسی بداند از اعضای خویش که دست برای گرفتن است و پای برای رفتن و چشم برای دیدن. و باشد که نداند که جگر و سپرز برای چیست و نداند که چشم از ده طبقه آفریده اند. پس این حکمتها بعضی باریکتر بود که جز خواص آن را ندانند و شرح این دراز بود.
و اما این مقدار لابد است که بباید دانستن که آدمی را برای آخرت آفریده اند نه برای دنیا. و هر چه آدمی را از آن نصیب است در دنیا برای آن آفریده اند تا زاد وی باشد به آخرت. و گمان نباید برد که همه چیزی برای وی آفریده اند تا چون در چیزی خود را فایده ای نبیند گوید این چرا آفریده اند؟ تا گوید به مثل که مورچه و مگس را چرا آفریده اند؟ باید که مورچه نیز نعجب می کند تا تو را چرا آفریده اند تا به هر راه پای بر وی می نهی و می کشی و تعجب تو هم چون تعجب وی است؛ بلکه از کمال جود الهیت لازم است که هر چه ممکن است که در وجود آید بر نیکوترین وجهی در وجود آید از همه اجناس و انواع از حیوانات و نباتات و از معادن و غیر آن. و آنگاه هر یکی را در خور ضرورت وی و درجات وی از زینت و آراستگی وی در وجود آید که آنجا منع و بخل نیست و هر چه در وجود نیاید از کمال و زینت از آن بود که محل قابل آن نبود که به ضد آن صفت مشغول بود و باشد که آن ضد نیز مقصود بود برای کاری دیگر که آتش را ممکن نیست که سردی و لطافت آب قبول کند که گرم سردی نپذیرد که ضد وی است، و گرمی نیز مقصود است از وی ازالت کردن نقصانی بود.
و به حقیقت آن رطوبت که مگس از وی آفریدند مگس از آن رطوبت کامل تر است. و آن رطوبت قابل این کمال بود از وی بازنداشتند که آن منع، بخل باشد و از آن کاملتر است که در وی حیات و قدرت و حس و حرکت و اشکال اعضای غریب است که در آن رطوبت نیست.
و از آن آدمی از وی نیافریدند که بارگاه آفرینش آدمی نداشت و قابل آن نبود که در وی صفاتی بود که ضد آن صفات بود که شرط آفرینش آدمی است، اما هر چه بدان مگس را حاجت بود از وی بازنداشت از پر و بال دست و پای و چشم و دهان و سر وشکم و جایی که غذا در شود و جایی که غذا در وی قرار گیرد تا هضم افتد و جایی که باز بیرون آید و هر چه تن وی را ببایست از تنگی و لطیفی و سبکی از وی بازنداشت. و چون وی را به دیدار حاجت بود و سر وی خرد بود که چشمی که پلک دارد احتمال نکند، وی را دو نگینه آفرید بی پلک چون آینه تا صورتها در وی بنماید و بیند، چون پلک برای آن بود تا گردی که بر چشم نشیند از وی می سترد و چون مصقله آینه باشد و وی را پلک نبود بدل آن دو دست زیادت بیافریدند و وی را تا هر ساعت بدان دو دست آن دو نگینه را پاک می کند و آنگاه دو دست در هم می مالد تا گرد از دست وی بشود.
و مقصود از گفتن این آن است تا بدانی که رحمت و لطف و عنایت الهی عام است و به آدمی مخصوص نیست که هر کرمی و سارخکی را آنچه می بایست همه به کمال بداده اند تا بر پشه ای همان صورت بکرده اند که بر پیلی. و این نه برای آدمی آفریدند که وی را برای خود آفریده اند، چنان که تو را برای تو آفریده اند که نه پیش از آفرینش وسیلتی و قرابتی داشتی که بدان مستحق آفرینش بودی که دیگران نداشتند، ولکن بحر الهیت خود آن وقت محیط بود که در وی همه چیزی بود و یکی از چیزها تویی و یکی مورچه است و یکی مگس و یکی پیل و یکی مرغ و همچنین.
و اگر چه از این جمله آنچه ناقص است فدای کامل کرده اند و آدمی کاملترین است، لاجرم چیزها فدای وی است، اما در زیرزمین و قعر دریا بسیاری چیزهاست که آدمی را در وی هیچ نصیب نیست و با وی همان لطف کرده اند در آخر پیش ظاهر و باطن وی و باشد که چندان نقش و نگار بر ظاهر وی کرده باشند که آدمیان از آن عاجز آیند و اکنون این به دریاهای علوم تعلق دارد که علما از آن عاجز باشند و شرح آن دراز بود.
و مقصود آن است که باید خویشتن را گزیده حضرت الهیت نام نکنی تا همه بر خویشتن راست کنی و هرچه تو را در آن فایده نباشد گویی چرا آفریده اند و در وی خود حکمت نیست. و چون بدانستی که مورچه را برای تو نیافریدند بدان که آفتاب و ماه و ستارگان و آسمانها و ملایکه و این همه برای تو نیست، اگرچه تو را در بعضی از ایشان نصیبی هست، چنان که مگس را برای تو نیافریدند، اگرچه تو را از وی نصیب است تا هرچه ناخوش و گنده است و عفن گشته می خورد تا بویهای ناخوش و عفونت کمتر می شود. و قصاب را برای مگس نیافریدند، اگرچه مگس را در وی نصیب است. و گمان تو بر آن که آفتاب هر روزی برای تو بر می آید همچون گمان مگس است که پندارد که قصاب هر روز برای وی بر دکان می شود تا وی از آن خون و نجاستها سیر بخورد و قصاب روی به کاری دیگر دارد که آن مگس یاد نیاورد، اگرچه قصاب حیات و غذای مگس است. آفتاب نیز در طواف و گردش خویش روی به حضرت الهیت دارد که از تو خود یاد نیاورد، اگرچه از فضلات نور وی چشم تو بینا شود و از فضلات حرارت وی مزاج زمین معتدل شود تا نبات که غذای توست بروید. پس مارا حکمت آفرینش چیزی که به تو تعلق ندارد در معنی شکر به کار می نیاید، و آنچه به تو تعلق دارد نیز بسیار است همه نتوان گفت. مثالی چند بگوییم: یکی آن که تو را چشم آفریدند برای دو کار. یکی آن که تا راه فرا حاجت خویش دانی در این جهان و دیگر تا در عجایب صنع حق تعالی نظاره کنی و بدان عظمت وی بشناسی. چون در نامحرمی نگری کفران نعمت چشم کردی، بلکه نعمت چشم بی آفتاب تمام نیست که بی وی فرا نبیند و آفتاب بی آسمان و زمین ممکن نیست که شب و روز از آسمان و زمین پدید آید و تو بدین یک نظر در نعمت چشم و آفتاب بلکه در نعمت آسمان و زمین کفران آوردی.
و از این است که در خبر است که هرکه معصیت کند زمین و آسمان بر وی لعنت کند. و تو را دست برای آن داده اند تا کار خویشتن بدان راست کنی، طعام خوری و خویشتن بشویی و مثل این. چون تو بدان معصیت کنی کفران نعمت کردی، بلکه مثلا اگر به دست راست استنجا کنی و به دست چپ مصحف فراستانی کفران آوردی که از محبوب حق تعالی بیرون شدی. که محبوب وی عدل است و عدل آن است که شریف شریف را بود و حقیر حقیر را بود و از دو دست تو یکی قوی تر آفرید، در غالب آن شریفتر است. و کارهای تو دو قسمت است. بعضی حقیر و بعضی شریف. باید که آنچه شریف است به راست کنی و آنچه حقیر است به چپ تا عدل به جای آورده باشی، اگر نه بهیمه وار حکمت و عدل از میان برگرفته باشی. و اگر آب دهان از سوی قبله اندازی نعمت جهان را و نعمت قبله را کفران آوردی که جهات همه برابر بود و حق تعالی برای صلاح تو یکی را شریف کرد تا در عبادت روی به وی آری تا سبب ثبات و سکون تو بود و خانه ای که در این جهت بنهاد به خود اضافت کرد.
و تو را کارهای حقیر است چون قضای حاجت و آب دهان انداختن و کارهای شریف چون طهارت و نماز. چون همه برابر داری، بهیمه وار زندگانی کرده باشی و حق نعمت عقل که عدل و حکت در وی پیدا آید و حق نعمت قبله باطل کرده باشی. و اگر به مثل از درختی شاخی بشکنی بی حاجتی یا شکوفه ای بستانی، نعمت دست را و نعمت درخت را باطل کردی که آن شاخ را بیافریدند و در وی عروق ساختند تا غذای خویش می کشد و در وی قوت غذا خوردن و قوتهای دیگر که آفریدند باری کاری است که چون به کمال رسد بدان کار به کمال رسد، چون آن بر وی قطع کنی کفران بود، مگر که بدان حاجت بود تو را در کمال کار خویش، آنگاه کمال وی فدای تو باشد که عدل آن بود که ناقص فدای کامل بود.
و اگر از ملک دیگری بشکنی کفران بود اگرچه تو را حاجت بود که حاجت مالک از حاجت تو فراتر است و اولیتر. و هرچند که بنده را ملک به حقیقت نیست، لیکن دنیا چون خوانی است نهاده و نعمت دنیا چون طعامها بر وی و بندگان خدای تعالی مهمانان بر آن خوان. که هیچ کس ملک ندارد، ولکن چون هر لقمه ای به همه وفا نکند، هرچه یک مهمان به دست فراگرفت یا در دهان نهاد مهمان دیگر را نشاید که از وی بستاند. ملک بندگان بیش از این نیست و چنان که مهمان را نباشد که طعام می برگیرد و جایی می نهد که دست کس بدان نرسد، هیچ کس را نیست که از دنیا بیش از حاجت خویش نگاهدارد و در خزانه نهد و به محتاجان ندهد، لکن این در فتوی ظاهر نیاید که حاجت هرکسی معلوم نباشد.
و اگر این راه گشاده کنیم هر کسی کالای دیگری می ستاند و می گوید وی را حاجت نیست، پس به حکم ضرورت این بگذاشته ایم، ولکن برخلاف حکمت است و نهی از جمع مال بدین آمده است، خاصه در جمع طعام که قوام خلق است که هرکه جمع کند تا گران بفروشد در لعنت خدای تعالی باشد، بلکه هرکه در وی بازرگانی کند که طعام به طعام بفروشد بر سبیل ربا در لعنت خدای بود که آن قوام خلق است، چون از آن تجارت سازد در بند افتد و زود به محتاجان نرسد و این نیز در زر و سیم حرام است، برای آن که خدای تعالی زر و سیم برای دو حکمت آفریده است: یکی قیمت کالا به وی پدید آید که کس نداند که اسبی چند غلام ارزد و غلامی چند جام ارزد و این به یکدیگر بباید فروخت پس به چیزی حاجت بود که همه به قیاس وی بدانند و زر و سیم برای آن بیافریدند تا چون حاکمی باشد که مقدار هرچیزی پیدا می کند. هرکه وی را در گنج نهد چنان بود که حاکم مسلمانان را در حبس کند و هرچه از آن کوزه و آفتابه کند چنان بود که حاکم مسلمان را حمالی و جولاهکی فرماید که آفتابه برای آن است تا آب نگاه دارد. و این خود از سفال و مس بتوان کرد.
دیگر حکمت آن که دو گوهر عزیزند که به ایشان همه کس در ایشان رغبت کند که هرکه زر دارد چیزی دارد و باشد که کسی جامه ای دارد و به طعام حاجتمند است و آن کس که طعام دارد و به جامه حاجتمند است. پس خدای تعالی زر و سیم بیافرید و عزیز کرد تا معاملتها بدان روان باشد تا به ایشان که هیچ حاجت نیست هرچه بدان حاجت است به دست آورند، چون زر به زر و سیم به سیم فروختن گیرند این هردو به یکدیگر مشغول شوند و در بند یکدیگر بمانند وسیلت دیگر کارها نباشند.
پس گمان مبر که در شرع چیزی است که از حکمت و عدل بیرون است، بلکه هرچه هست چنان می باید که هست، لکن بعضی از آن حکمتها باریک بود که جز پیغامبران ندانند و بعضی جز علمای بزرگ ندانند و هر عالم که کارها را به تقلید و به صورت فراگرفتن بود ناقص بود و به عوام نزدیک بود. و چون این حکمتها بشناخت، این که فقها آن را مکروه شناسند ایشان حرام شناسند.
تا یکی از بزرگان به سهو پای چپ اول در کفش کرد کفارت آن را چندین خروار گندم بداد. و آن که اگر عامی شاخی درخت بشکند یا آب دهان از سوی قبله اندازد یا به دست چپ مصحف بستاند، بر وی چندان اعتراض نکنیم. که آن نقصان عامی است و عامی به بهایم نزدیک است و طاقت این کارها ندارد، چه احوال وی خود چنان دور باشد از حکمت که چنین دقایق در وی هیچ چیز ننماید.
چه اگر کسی آزاد بفروشد روز آدینه به وقت بانگ نماز، با وی عتاب نکنند که در این وقت بیع مکروه است، که جنایت آزاد فروختن این کراهیت را فرو پوشد. و اگر کسی در محراب مسجد قضای حاجت کند پشت با قبله، این عتاب راکه پشت با قبله قضای حاجت کردی جای نماند که جنایت وی خود چنان زشت است که این دقیقه در آن پیدا نیاید و آسان گرفتن کار عوام از این است. فتوای ظاهر برای عوام است، اما سالک راه آخرت باید که به فتوای ظاهر ننگرد و این همه دقایق نگاه دارد تا به ملایکه نزدیک شود در عدل و حکمت و اگر نه همچون عامی به بهیمه نزدیک بود در گذاشتگی.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۲۶ - پیدا کردن سبب تقصیر خلق در شکر
بدان که تقصیر خلق در شکر از دو سبب است: یکی جهل است به بسیاری نعمت که نعمتهای خدای تعالی را کس حد و اندازه و شمار نداند، چنان که گفت، «و ان تعدوا نعمه الله لاتحصوها» و ما در کتاب احیا بعضی از آن نعمتها که حق تعالی راست بگفته ایم تا به قیاس آن بدانند که ممکن نیست که همه نعمتها تواند شناختن و این کتاب آن احتمال نکند.
و سبب دیگر آن است که آدمی هر نعمت که عام باشد به نعمت نشناسد و هرگز شکر نکند که این هوای لطیف که به نفس می کشد و روح را که در دل است مدد می دهد و حرارت دل را معتدل می گرداند و اگر یک نفس منقطع شود هلاک گردد، بلکه این خود نعمتی نشناسد، و چنین صدهزار است که نداند مگر که یک ساعت در چاهی شود که هوای آن غلیظ بود و دم فرو گیرد یا در گرمابه ای گرم وی را حبس کنند که هوای آن گرم بود. چون دست بازگیرند باشد که آن ساعت قدر این نعمت بشناسد.
بلکه خود شکر چشم بینا نکند تا درد چشم بیابد یا نابینا شود. و هم چون بنده ای بود که تا وی را نزنند قدر نعمت نداند و چون نزنند بطر و غفلت پدید آید، پس تدبیر آن بود که نعمتهای حق تعالی بر دل خویش تازه می دارد، چنان که تفصیل بعضی در کتاب احیا گفته ایم و این مرد کامل را نشاید.
و اما تدبیر ناقص آن بود که هر روز به بیمارستان رود و به زندان سلطان و به گورستان تا بلاها بیند و سلامت خویش، باشد که به شکر مشغول شود: چون به گورستان شود بداند که آن همه مردگان در آرزوی یک روز عمرند تا تقصیرها را بدان تدارک کننند و نمی یابند. و روزهای دراز فراپیش وی نهاده اند و وی قدر نمی داند. و اما آن که در نعمتهای عام شکر نمی کند چون هوا و آفتاب و چشم بینا و همه نعمت مال داند و آنچه به وی مخصوص بود، باید که بداند که این جهل است که نعمت که عام بود از نعمت بنشود، پس اگر اندیشه کند نعمت خاص بر وی بسیار است که هیچ کس نیست که گمان برد که چون عقل وی هیچ عقل نیست و چون خلق وی هیچ خلق نیست و از این بود که دیگران را ابله و بدخوی گوید که خویشتن را چنان نمی پندارد، پس باید که به شکر این مشغول باشد نه به عیب مردمان، بلکه هیچ کس نیست که وی را فضایح و عیبهاست که آن وی داند و کس نداند که خدای تعالی پرده بدان نگاه داشته است، بلکه اگر آن که بر خاطر و اندیشه گذر کند مردمان بدانند جای بسیار تشویر و اندیشه بود. و این در حق هریکی خیری خاص بود، باید که شکر آن بکند و همیشه اندیشه باز آن ندارد که از آن محروم است تا از شکر محروم نماند، بل باید که در آن نگرد که به وی داده اند بی استحقاق.
یکی پیش بزرگی از درویشی گله کرد. گفت، «خواهی که چشم نداری و دوازده هزار درم داری؟» گفت، «نه»، گفت، «عقل؟» گفت، «نه»، گفت، «گوش؟» گفت، «نه»، گفت، «دست و پای؟» گفت، «نه»، گفت، «وی را نزدیک تو پنجاه هزار درم عوض است. چرا گله می کنی؟» بلکه بیشتر خلق را اگر گویی حال خویش با حال فلان عوض کنی نکند و به حال بیشترین خلق رضا ندهد، پس چون آنچه وی را داده اند بیشتر خلق را نداده اند جای شکر باشد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۹۳ - مقام چهارم
بدان که علاج بر سه وجه است: یکی قطعی که علاج گرسنگی به نان و علاج تشنگی به آب و علاج آتش که در جایی افتد بدان که آب بر وی زنی، دست بداشتن این از توکل نیست، بلکه حرام است. دوم آن که نه قطعی باشد و نه ظنی، ولکن محتمل بود که اثر کند، چون افسون و فال و داغ، و شرط توکل دست بداشتن این است. چنان که در خبر است، چه کردن این نشان اسنقصا بود در اسباب و اعتماد بر آن. و قوی ترین این داغ است، آنگاه افسون. و ضعیفترین فال است که آن را طیره گویند.
درجه سیم میان این هر دو درجه است: آن که قطعی نبود، ولکن غالب ظن بود چون فصد و حجامت و مسهل خوردن و علاج گرمی به سردی و علاج سردی به گرمی دست بداشتن. این حرام نیست و شرط توکل نیز نیست و بود که در بعضی از احوال کردن آن از ناکردن اولی تر بود و در بعضی ناکردن اولیتر. و دلیل بر آن که شرط توکل ترک این نیست قول رسول(ص) است و فعل وی.
اما قول آن که گفت، «با بندگان خدای تعالی دارو به کار دارید»، و گفت، «هیچ علت نیست که نه آن را دارویی است مگر مرگ را، لکن باشد که دانند و باشد که ندانند»، و پرسیدند که دارو و افسون قدر خدای تعالی بگرداند؟» گفت، «این نیز از قدر بود». و گفت، «به هیچ قوم از ملایکه برنگذشتم که نگفتند امت خویش را حجامت فرمای» و گفت، «هفدهم ماه و نوزدهم و بیست و یکم حجامت کنید که نباید که غلبه خون شما را هلاک کند». بگفت که خون سبب هلاک است به فرمان خدای تعالی و فرق نیست میان آن که خون از تن بیرون کنید یا مار از جامه یا آتش از خانه فرو کشید که این همه اسباب هلاک است و ترک این شرط توکل است. و گفت، «حجامت سه شنبه هفدهم ماه علت یک ساله ببرد». و این در خبری به قطع روایت کرده اند و سعد بن معاذ را فصد فرمود و علی (ع) را چشم درد بواد، گفت، «از این مخور» یعنی رطب. و «از این خور» یعنی برگ چغندر به کشک جو پخته. و صهیب را گفت، «خرما خوری و چشم درد؟» گفت، «به دیگر جانب می خورم». بخندید.
و اما فعل وی آن است که هر شبی سرمه در چشم کردی و هر سالی دارو خوردی و چون وحی آمدی سر او به درد آمدی، در سر حنا بستی، و چون جائی ریش شدی حنا بر آن نهادی و وقت بودی که خاک برکردی. و این بسیار است و طلب النبی کتابی است که کرده اند. و موسی (ع) را علتی پدید آمد. بنی اسرائیل گفتند که داروی این فلان است. گفت، «دارو نکنم تا وی عافیت فرستد». آن علت دراز بکشید. گفتند، «داروی این معروف است و مجرب است و در حال به شود». گفت، «نخواهم». علت بماند. وحی آمد که به عزت من تا دارو نخوری عافیت نفرستم. بخورد و بهتر شد. چیزی در دل وی افتاد. وحی آمد که خواستی که حکمت من به توکل خویش کنی؟ منفعتها در داروها که نهاد جز من؟
و یکی از انبیا شکایت کرد از ضعف. وحی آمد که گوشت خور و شیر. و قومی گله کردند از زشتی فرزندان به رسول روزگار. وحی آمد که بگوی تا زنان ایشان در آبستنی بهی خورند. بخورند و فرزندان نیکو شدند. پس بعد از آن در آبستنی بهی خورند و در نفاس رطب.
پس از این جملت معلوم شد که دارو سبب شفاست چنان که نان و آب سبب سیری است و همه به تدبیر مسبب الاسباب است. و در خبر است که موسی (ع) گفت، «یا رب! بیماری از کیست و صحت از کیست؟» گفت، «هردو از من است»، گفت، «پس طبیب به چه کار می آید؟» گفت، ایشان نان و روزی من می خورند و بندگان مرا دل خوشی می دهند». پس توکل در این نیز به علم و به حال است که اعتماد بر آفریدگار دارو کند نه بر دارو که بسیار کس دارو خورد و هلاک شد.
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴
گیرم به ناله کردم آواره پاسبان را
کو جراتی که بوسم آن خاک آستان را
ای نوجوان مرانم از در به جرم پیری
پیش سگانت افکن این مشت استخوان را
بر هیچ دل نجنبد مهرش ز کینه جوئی
خوی تو کرده تعلیم بی رحمی آسمان را
پیوسته دارد امروز زاهد نظر به محراب
مانا که دیده باشد آن طاق ابروان را
از آشیان سوی دام بینم چنانکه بینند
مرغان نو گرفتار از دام آشیان را
با آنکه خاک کردیم سر در ره بتان نیست
حقی به گردن ما جز تیغ امتحان را
از بیم آنکه در دل رحم آیدش ز فریاد
ز آه و فغان خموشی آموختم زبان را
از ضعف بر غباری حسرت برم که دارد
نیروی رفتن از پی، گامی دو کاروان را
روی من و ازین پس خاک در خرابات
تا چند قبله سازم محراب آسمان را
یغما ز سبحه و جام طرفی نبستم ای کاش
هم بگسلند این را، هم بشکنند آن را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶
زنده رود ار کنم از دست غمت مژگان را
خاک بر باد دهم ساحت اصفاهان را
خازن خلد اگر آن روی بهشتی بیند
جاودان رخت به دوزخ فکند غلمان را
بعد ازاین بر سر آنم که اگر دست دهد
دامن وصل تو در پای تو ریزم جان را
مدعی یافته تا دولت دربانی تو
از فغانم مژه برهم نخورد کیوان را
درخمار غمم از توبه کجائی ساقی
تا فدای سر پیمانه کنم پیمان را
این عجب تر که توئی یوسف و از شومی عشق
من اسیر آمده در بند غمت زندان را
یادگاری است از آن شست و کمان ای همدم
هان و هان برمکش از سینه من پیکان را
جز دل من که به رحم آمد از او سنگ دلت
شیشه دیگر نشنیدم شکند سندان را
چند یغما ز نهیب فلک ترسانی
آخر از سیل چه اندیشه بود ویران را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹
گفتی از بیداد روزی در فغان آرم ترا
هان مکن کاری که از افغان بجان آرم ترا
گاه دست غیر بوسم گاه پای پاسبان
تا به تقریبی سری به آستان آرم ترا
نیستی ذلت خطا خجلت گنه شرمندگی
رفتم ای رحمت که چندین ارمغان آرم ترا
عاقبت ای ناله آن کردی که مایل شد به مهر
لال گردم بعد ازین گر بر زبان آرم ترا
آن کنم کز مدعی نی نام ماند نی نشان
گر توانم در مقام امتحان آرم ترا
کافرم ای دل بجرم ترک عشق ارنی به حشر
با مسلمانان عنان اندر عنان آرم ترا
دیده ای یعقوب بر در نه که از خاک دری
می روم کز بوی پیراهن نشان آرم ترا
بستگی ها را گشایش جز در میخانه نیست
ای کف حاجت چه سوی آسمان آرم ترا
شرم کن شرم از رخ اسلام یغما از حرم
چند بگریزی و از دیر مغان آرم ترا
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
چه شد که خانه به غیر از شرابخانه ندارم
در این دیار غریبم غریب و خانه ندارم
زمانه مسکنتم داد و خوشدلم که به کویش
پی گدائی از این خوبتر بهانه ندارم
قیاس کن ز دل پاره پاره ضرب خدنگش
درست تر به درستی از این نشانه ندارم
سپاه خط به شبیخون مخزن لب لعلش
کشیده صف چه کنم لشکر و خزانه ندارم
به پای من منویس ای فقیه صادر دستار
که گر سرم بری امکان این سرانه ندارم
به خاکپای سگانت قسم که هیچ تمنا
به غیر سجده بر آن خاک آستانه ندارم
هوای خانه صیاد و دام کرده چنانم
که ذوق گلشن و پروای آشیانه ندارم
خطاب مولی و مهر عوام و سود سبوقه
چه کام ها که ز سالوس زاهدانه ندارم
مرو زمانه فدایت زمان دیگرم از سر
که تا زمان دگر تکیه بر زمانه ندارم
ز درد دل بخراشد خروش ناله یغما
به آنکه گوش به آواز این ترانه ندارم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
شبان تیره که از تاب زلف یار بنالم
به خویش پیچم و همچون گزیده مار بنالم
نه آن گلی که به چشم و دلم ز مهر ببخشی
اگر سحاب بگریم اگر هزار بنالم
شبی سیاه و در او ساز رعد بینی و باران
به روز خویش چو با چشم اشک بار بنالم
به پاس حرمت پیری به یاد آن بر و دامان
رضا مباش که چون طفل شیرخوار بنالم
همی چو برق بخندی چو ابروار بگریم
همی چو باغ ببالی چو رعد سار بنالم
ز روزگار بنالیدمی به مردم از این پس
بر آن سرم که ز مردم به روزگار بنالم
ز سنگ سبزه بروید اگر خریف بگریم
ز شاخ شعله بر آید اگر بهار بنالم
ز صد سوار ننالند غازیان مجاهد
خلاف من که ز یک طفل نی سوار بنالم
به کوه سیل بر آید اگر به دشت بگریم
ز دشت برق جهد گر به کوهسار بنالم
دو گیتی ار همه دشمن مرا از آن همه یغما
امان مباد به جان گر به زینهار بنالم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
کدام باده ز مینای دهر شد به گلویم
که خون نگشت و زمژگان فرو نریخت برویم
ز میر میکده تا کی کنم تحمل خواری
نماند نیروی طاقت مگر ز آهن و رویم
بگشت شیمه و خوی مصاحبان موافق
مخالفت مشمر گر بگشت شیمه و خویم
کسی که سوی ویم بود روی، پشت به من کرد
کسی که بود مرا پشت ایستاد برویم
کنون که پیر مغانم به چهره در نگشاید
چه غم کسی در مسجد نبسته است به رویم
به خاک خانقه از تن غبار کفر بریزم
به آب صومعه از چهره گرد شرک بشویم
امام شهر کزین پیش بر به حکم شریعت
ز ننگ دامن تر راه می نداد به کویم
کنون نشانده به پهلو ز مهر و می بفشاند
غبار میکده با آستین خرقه ز رویم
یکی درد به تن آلوده خرقه و آن دگر از مهر
کند به سوزن پرهیز چاک جامه رفویم
بگردن این فکند طوق سبحه وان بگشاید
صلیب خدمت شیرین بتان سلسله مویم
به ذکر حلقه اسلامیان و من سر تشویر
چو گبر تازه مسلمان به خویش رفته فرویم
ز جوی ساغرم آب طرب برفت و بیامد
ز چشمه سار ورع باز آب رفته به جویم
یکی به گوش همی خواندم اذان و اقامت
امام جمعه سراید ز راه و رسم وضویم
به صوت وعظ فرو رفت گوش نغمه نیوشم
به ذکر سبحه بر آمد زبان زمزمه گویم
به خانقاه بیا عزتم نگر که تو گوئی
که اوست مصطبه من بنده صدر مجلس اویم
کهن لباس فکندم وگر خدای بخواهد
مبارک است مبارک طراز خلعت نویم
گرفت حلقه مسجد کف پیاله ستانم
به سوی کعبه گرائید پای بتکده پویم
شدم ز میکده گشتم مرید صومعه یغما
بگو ز میزر و مصحف مگو زجام و سبویم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
روزها شب ها به دوران تو شد طی آسمان
یک سحر شام مرا کی بود در پی آسمان
گفته ای از مهر می خواهی ز کینت بگذرم
گر بدینسان بگذری نی آسمان نی آسمان
چت گشاید زاینکه هر کو با من بیچاره بست
عهد کین از مهر بستی عهد با وی آسمان
تا زکارم یک گره نگشاید از سر پنجه ای
هر کرا دستی به ناخن کرده ای نی آسمان
تا به کی افراسیابی با چو من افتاده ای
نز نتاج رستمم نز دوده کی آسمان
عاقبت کردی به کام دشمنانم زیر دست
پشت دستی الامان ای آسمان ای آسمان
گفته ای بر کام یغما کرده ام شب ها به روز
کذب بهتان افترا تهمت کجا کی آسمان
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
بزن ای مطرب خوش لهجه نوایی به از این
بو کز آن پرده برم راه بجائی به از این
از خرابات و حرم کسب شرف نتوان کرد
ثالثی کو که کند طرح بنائی به از این
منعم از ناله مکن ای مه محفل که نبست
عشق بر قافله حسن درائی به از این
می نمودم به تو اندازه رسوائی عشق
ساحت گیتی اگر داشت فضائی به از این
گفتی از کوی خرابات برو جای دگر
چون روم چون نبرم راه به جائی به از این
ز اشک و آه ای دل بی صبر و سکون شکوه مکن
داشت کی ملک وفا آب و هوائی به از این
خون یغما نه چو یاران به ستم ریز مگر
زیر تیغ تو زند دستی و پائی به از این
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
تا دم معجز از آن لعل شکرخا زده‌ای
سنگ بر شیشه ناموس مسیحا زده‌ای
نه دل است اینکه تو داری که یکی سنگ سیاه
به کف آورده و بر شیشه دل‌ها زده‌ای
دانی احوال دلم با دل سنگین بتان
به مثل وقتی اگر شیشه به خارا زده‌ای
دور آن دور غم و گردش ای گردش کام
به چه نسبت مثل چرخ به مینا زده‌ای
ترک چشم ار کندم ملک دل اینگونه خراب
تا زنی چشم به هم خیمه به صحرا زده‌ای
مردم و صید چه در شهر و چه در دشت نماند
آستین تا ز پی خون که بالا زده‌ای
دیده‌ام دفتر پیمان ترا فرد به فرد
هرکجا حرف وفا آمده منها زده‌ای
کرده‌ای دجله گمان اشک مرا، چشم بمال
تا ببینی مثل قطره به دریا زده‌ای
گفتی ای سرو که خاک ره بالای ویم
قدمی نیز فرود آی که بالا زده‌ای
به شکست دل احباب سپه می‌رانی
آنچنان خوش که مگر بر صف اعدا زده‌ای
زده‌ای دست به پیمانه شکستن زاهد
خبرت نیست که بر عمر ابد پا زده‌ای
آنکه دل داده و دل برده ندانم جز دوست
تهمت است اینکه تو بر وامق و عذرا زده‌ای
با رقیبان زده‌ای تا زده‌ای باده مهر
سنگ کین تا زده بر ساغر یغما زده‌ای
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
دردسر می دهدم رنج خمار ای ساقی
پای نه پیش و بزن دست به کار ای ساقی
پی خونم سپه انگیخته گردون به فراز
کردم از ساغر و پیمانه حصار ای ساقی
بزم شد وادی ایمن و گرت آتش طور
باید از باده بر افروز عذار ای ساقی
ماه کنعان می و زندان خم، من چون یعقوب
قاصد مصر تو بوئی به من آر ای ساقی
باده بذر است و تو دهقان و قدح نوشان خاک
تخم جز بر به دل خاک مکار ای ساقی
غم غبار است و دل آئینه و صیقل صهبا
خیز و بزدایم ازآئینه غبار ای ساقی
می خدنگ است و صراحی است کمان بستان دشت
تو شکارافکن و یغماست شکار ای ساقی
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۷
درفش افتاد عباس جوان را
فلک داد ای فلک داد
علم شد رایت ماتم جهان را
فلک داد ای فلک داد
مرا با رنج این سوک روان کاست
نه تنها انس و جان خاست
که دل مانوس غم گشت انس و جان را
فلک داد ای فلک داد
زمان تا بر زمین این فتنه انگیخت
مصیبت خاک غم بیخت
بسر بر هم زمین را هم زمان را
فلک داد ای فلک داد
در این ماتم کش انده جاودانی
نشاط زندگانی
تبه شد پادشه تا پاسبان را
فلک داد ای فلک داد
زمین را آسمان بر خاک بنشاند
به سر خاکستر افشاند
زمین بر ساز ماتم آسمان را
فلک داد ای فلک داد
از این آباد و ویران بام تا در
خرابت خانه بر سر
شرف بر صدر جستی آستان را
فلک داد ای فلک داد
به روباهان دهی سرپنجه شیر
سگان را دست نخجیر
ز شاهین لقمه سازی ماکیان را
فلک داد ای فلک داد
به خاک و چرخ از این هنجار یغما
کنی تا کی مدارا
رها کن اشک و رخصت ده فغان را
فلک داد ای فلک داد
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۵۸
نه ز آسمان توجه نه زاختر اعتنائی
نه ز دوستان حمیت نه ز دشمنان حیائی
من بی امیر و لشکر کیم اندرین معسکر
حشم بلا ز پیشی سپه غم از قفائی
به جز از خدنگ پران به جز از وعید کشتن
نه سفیر مهربانی نه پیام آشنائی
ز نجات دست کوته به هلاک پای محکم
بد و نیک را به سر بر نرود چنین قضائی
زجگر گداز پیکان دهد ار امان زمانه
کشد آسمان به خونم زسنان سینه خائی
چه قساوت است یارب که تنی ز صد هزاران
نشنید التماسم که نگفت مرحبائی
به من از در مصیبت به ستم مصاف پیما
چو ستاره سخت روئی چو سپهر سست رائی
نه ز سیر مهر مهلت نه ز خیل کین مدارا
چکنم اگر نجویم به شهادت التجائی
نزند بر آتش آبی لب خشک تشنگان را
چه تفاوت آنکه دارم مژه محیط زائی
نه پرند خیره کش را زگلویم انحرافی
به دل شکسته بالم نه خدنگ را خطائی
به دلم ز خیل انده، به رهم ز فوج دشمن
نفسی و رستخیزی قدمی و کربلائی
پس مرگ پیش پویان ز حیات تن به جانم
ز تامل تو خون شد دلم ای اجل کجائی
نفسی غم اعادی، دمی انده احبا
زندم همی ز هر سو، الم دگر صلائی
به مفاخرت چو یغما سر عجز نه بر آن در
درجات سربلندی بست این که خاک پائی
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
زی سنبل خط زخالش بردم فریاد
کم گندم وی خوشه تن دانه نهاد
صد خرمن از آن گفت به یک جو خواهی
تا کی این کاه کهنه ها داد بباد
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۵
از پیر خرابات نبرم به ستم
در شیخ مناجات نبندم به کرم
چون برم چون کفر و پس آنگه به خدای
کی بندم کی سجود و آنگه به صنم