عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱۰ - مناجات
خدایا به جاه خداوندیت
که بخشی مقام رضامندیت
طمع نیست از کشت بی حاصلم
به خشنودیت کار دارد دلم
بسی شرمسارم ز نفس فضول
ز طاعت مکدّر، ز عصیان ملول
که نیک و بدم هر دو نبود روا
چو عصیان بود طاعتم ناسزا
ندارم بجز عفو چیزی به کف
شد از کف مرا نقد فرصت تلف
نبخشید سودی جگرخوارگی
من و دست و دامان بیچارگی
به درگاهت آورده ام عجز خویش
سر از شرم بی برگی افکنده پیش
نگیری چسان دست افتاده ای
که خود از کرم هستیش داده ای؟
به یک عمر در نعمتت زیستم
گدای درت نیستم، کیستم؟
اگر هست بنما دَرِ دیگرم
وگرنه به حرمان مران زین درم
در افتادگی از که خواهم مدد؟
مدد از کِه افتادگان را رسد؟
خروشان خراشم جگر در قفس
کسی نیست غیر از تو فریادرس
ز چاک قفس ارمغان بهار
فرستم صفیر دل سوگوار
شکیب از دلم رفته نیرو ز چنگ
برم مانده چون سبزه در زیر سنگ
نماندهست امیدم به چیزی مگر
به چاک گریبان و دامان تر
که عصیان به کوی کریمان برند
گنه هدیه آرند و غفران برند
به هر حاجتم از تو امّیدوار
که هم فیض بخشی هم آمرزگار
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱۱ - تذکر این حدیث مصطفی که الدّال علی الخیر کفاعله
سرم بود در جیب فکرت شبی
به گوشم رسید از لبی یا ربی
اثر کرد بانگ خدا خوان به من
بجوشید از آن نام خونم به تن
شدم مست و در لذت افتاد هوش
چو ناگه به گوشم رسید آن سروش
ازین مشتِ گل رفت افسردگی
به راحت مبدل شد، آزردگی
مرا ذوقی افزود از نام دوست
که آرام جانهای قدسی ازوست
به خود از سر ذوق گفتم که هان
بکن شرمی از نطق تسبیح خوان
خموشی به هر وقت نبود نکو
تو هم داری آخر زبانی، بگو
بود روح را لذت ذکر، قوت
زبانت ندادند بهر سکوت
چو گفتار او کارفرما شدم
به ذکر خداوند، گویا شدم
چو شمع زبانش شب افروز گشت
ز طاعت مرا طاعت آموز گشت
دلالت دو نوع است بر فعل خیر
کزان هر دو حاصل شود سود غیر
یکی آنکه مردم نصیحت کنی
به راه خدا، خلق دعوت کنی
دگر آنکه خلق از نکوکاریت
کنند اقتفایی به هشیاریت
خوشا آن جوانمرد نیکو سرشت
که دیدارش آرد به راه بهشت
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۲۵ - حکایت
گذشتم به شب زنده داری سحر
ز صحرانشینان آن بوم و بر
چو مجنون در آن دشت تنها نشین
در اطراف او بود روشن، زمین
شب تار ازو لیلهٔ القدر بود
فروزانتر از پرتو بدر بود
زهر جانبش تا دو صد گام ره
تو گفتی که افتاده پرتو ز مَه
در آن روشنی چون گرفتم قرار
تفحص نمودم، یمین و یسار
شرار درخشان به سرمنزلش
ندیدم بغیر از چراغ دلش
برآوردم آنگاه مصحف ز جیب
بخواندم به امداد آن نور غیب
تعجب کنان گفتم ای حق پرست
چه سان آمدت این کرامت به دست؟
بخندید و گفت ای سراپا شعور
من از ظلمتم در عجب، تو ز نور
جهان جمله انوار ذات خداست
تو را از فروغی تعجب چراست؟
من اهل کرامت نیم ای شفیق
نه سلطان بسطامیم نه شقیق
دودانگی به مزدوری اندوختم
به خاک کسی شمعی افروختم
از آن شب، شب تیرهام روز شد
چراغ دلم، محفل افروز شد
حزین، از شبت تیرگی دور باد
دلت زنده، خاکت پر از نور باد
به بالین دل، شمع داغی ببر
زیارتگهی را چراغی ببر
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۲۸ - حکایت
شنیدم که سگ سیرتی از گزند
خیو بر رخ حق پرستی فکند
چوگل برشکفت و غنیمت شناخت
مگر شبنمی زیب گلبرگ ساخت
کف دست بر روی زیبا رساند
خیو را بر اطراف سیما رساند
پس آنگه، جبین بر زمین سود، مرد
به شکرانهٔ مرحمت سجده کرد
بگفتا کزین مؤمن آب دهن
بود غازهٔ روی ایمان من
امید من این است روزشمار
کزین، آبرو بخشدم کردگار
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۲ - در گشایش این نامهٔ نامی و درج گرامی گوید
مغنّی نوایی بیا ساز کن
جهان را پر از گوهر راز کن
چنان تازه کن داغ دیرینهام
که دوزخ برد آتش از سینه ام
نی استخوانم، دم صور کن
چو منقار بلبل پر از شور کن
که بخشم قلم را پرآوازگی
نهال سخن را دهم تازگی
کشم پردهای معنی بکر را
دهم جلوه ای، شاهد فکر را
گه از دیده گویم بَرِ راستان
گهی از شنیده کنم داستان
سخن را به سر تاج شاهی نهم
زلال خضر در سیاهی نهم
بده ساقی آن جام یاقوت رنگ
که چون گل درم خرقهٔ نام و ننگ
بر آتش نهم دلق پندار را
بر آرم سر از پیرهن یار را
بیا تا نمانده ست در زیر گل
بر آریم دستی به اقبال دل
به راه وفا جانفشانی کنیم
به ملک بقا کامرانی کنیم
سرآریم در خطّ فرمان عشق
بریزیم خون را به میدان عشق
سر نافه بگشا حزین، دیر شد
تامّل دگر چیست؟ خون شیر شد
بیا بازکن دفتر راز را
بگو خامهٔ نکته پرداز را
که آهوی چین عزم جولان کند
بسیط زمین عنبر افشان کند
سخن راندن نغز، کار من است
سخن در جهان یادگار من است
فروغی که کردم ز دل اقتباس
سپردم به انصاف گوهرشناس
بود از دم پاک اهل حضور
زکید حسودان ناپاک دور
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۴ - در تحسر فرقت رفتگان و تذکر حال گذشتگان گوید
کجا رفت آیین مردان حق؟
چه آمدکزین سان سیه شد ورق؟
کنم یاد چون سیرت رفتگان
گشاید دل از دیده سیل دمان
کجایند مستان صهبای عشق؟
دل و دین به دستان سودای عشق
کجایند آن سالکان طریق؟
که در جامشان باد، شهد رحیق
کجایند آن یارکان کهن؟
که ناید از ایشان به گوشم سخن
از آنان که دیدیم و بودند چند
نشان هیچ ندهد جهان نژند
ندارم یکی ز آن همه یادگار
چه سازم به تنهایی روزگار؟
چه رسم است این دهر غدّار را
که از یار سازد جدا یار را؟
همان به که آرم به میخانه رو
گشاید مگر کار، دست سبو
مگر مستی از غم خلاصم کند
قدح محرم بزم خاصم کند
بیا ساقی سرو پیکر، بیا
بیا ای به بالا صنوبر بیا
سر عاشقان سایه پرورد توست
طبیب دل ناتوان، درد توست
بده می که مخمور و بی طاقتم
به خون تشنهٔ تقوی و طاعتم
میی کان به حق آشنایی دهد
ز بیگانگیها رهایی دهد
بده ساقی آن بادهٔ صاف را
مبدّل کنِ جمله اوصاف را
شرابی که آسایش جان ازوست
ز خود رفتگیهای مستان ازوست
خمار شبم می فشارد گلو
شرابم ده از جام خورشید رو
بده ساقی آن خصم زهد و صلاح
طلعت الثریا وکادالصباح
صبوری ز دل رخت بیرون کشید
مرا حسرت باده در خون کشید
دل ناصبور مرا چاره کن
یکی جرعه در کام میخواره کن
بده ساقی آن جام کیخسروی
که صبرم ضعیف است وانده قوی
مگر نیروی می، توانم دهد
ظفر بر غم بیکرانم دهد
چه خوش گفت جمشید روشن روان
که می، نور جان است و تن را توان
بده ساقی آن روح پیما قدح
که جان را فتوح است و دل را فرح
غبار ضمیرم گرفته ست اوج
فتاده ست دریای اشکم به موج
کسی کو که راحت گرایی دهد؟
مگر کشتی می رهایی دهد
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۲۲
اشرف و احسن صحف، قرآن
می نماید ادای حق بیان
ما نماینده ایم، اسما را
همه ذات و صفات اشیا را
از تقیّد گرفته تا اطلاق
در مزایای انفس و آفاق
تا شود روشن این که آنچه عیان
شده در دیده های دیده وران
ذات حق است در مظاهر خویش
جلوه فرمای نور باهر خویش
شاهد نور، نور بس باشد
دیده را این ظهور بس باشد
چون دمید آفتاب، شک چه بود؟
زر خورشید را محک چه بود؟
او شناسندهٔ عیار خود است
این انها کار کسی ست، کار خود است
لیک از آنجا که شد احاطه مناط
چاره نبود محیط را ز محاط
جز بدینسان، لقای اوست محال
ذاتش از این و آن بود متعال
گفته زین رو، که هر طرف به نگاه
قد تولّوا فَثَّمَ وَجهُ الله
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۳۱
آخرت جنّت است یا نار است
کشته ات یا گل است یا خار است
دو بود هر یکی ز جنّت و نار
گر که اهل حقیقتی هش دار
آنچه معقول از جنان باشد
آن بهشت مقربان باشد
حظّ عقلی که بعد ازین دنیاست
جاودان جنت ذوی القرباست
ناشی از علم و معرفت باشد
لذت آن، مشاهدت باشد
لذّتی چون شهود عقلی نیست
ذوق عقلی گواه این معنی ست
کُنه آن را به وصف نتوان یافت
سندس آری ز پشم نتوان یافت
هست محسوس، جنت دومین
بر اصحاب قرب و اهل یقین
حس ایشان نماید ادراکش
کند احساس کی هوسناکش؟
دلگشا جنتی ست، بی پایان
متحیر شود خیال در آن
عین حس قوت خیال شود
متجسم در آن مثال شود
یافت قوت در آخرت چو خیال
حشم نفس و قدرت متعال
علمها در نظر عیان گردد
هر چه خواهش کنی، چنان گردد
هرچه لذت بری ز حور و قصور
همه موجود باشد و مقدور
گر تو حس خیال بشناسی
زان قویتر نیابی احساسی
می شود بذر این بهشت خیال
خلق نیکو و صالح اعمال
انبیا شمّهای از آن گفتند
مجملی گوهر بیان سفتند
گر ببینی مآثر نبوی
شودت نور چشم و عقل، قوی
هکذا النار قسمت قسمین
کشفت کلنا برای العین
زان دو، یک نار، نار معقول است
که به اهل نفاق موکول است
متکبر، وقود آن باشد
خانه سوز مکذبان باشد
خوانده در وحی، نار موقده اش
جا به جیب وکنار افئده اش
وان دگر نار، نار محسوس است
متجسم همیشه ملموس است
تف این شعله جسم و جان سوزد
چو خس، ابدان کافران سوزد
هر دو در عالم خیال بود
متجسم در آن مثال بود
گرچه معقول گفتم اول را
بشنو اکنون ز من مفصّل را
عقل و حس را به هم نباشد کار
این به نسبت بود، شگفت مدار
آنچه معقول گفتمش نسبی است
به تبع، فرع عالم عقلی ست
منشا ءش فقد عقل و انوار است
عدم علم و کشف اسرار است
خواه از انکار و جحد خیزد آن
یا به حرمان ز دولت عرفان
ترک فعل است سلب امدادش
فقد علم و حصول اضدادش
عدم قوت هیولانی
وآنکه جهل مرکّبش خوانی
اعوجاج سلیقه راکاسد
وان رسوخ عقاید فاسد
سلطنتهای نفس امّاره
دلخوریهای حرص بیچاره
دل بی علم و معرفت دل نیست
کالبد، بی کمال، سوختنی ست
بی هنر دان درخت بی مایه
نی ثمر، نی خواص، نی سایه
خشک چوبی تهی، پر از کژدم
چه کنی گر نسازیش هیزم؟
المی را که در جزا بیند
المی سخت و جانگزا بیند
عالم عقلیش اگر گفتم
حکمت مخفی، از تو ننهفتم
در تقابل به جنّت عقلی
از تشاکل به لذّت عقلی
الم و لذّت از مشاکلت است
نسبت عقل، از مقابلت است
چون الم، با عدم رجوع نمود
متصورعدم بود ز وجود
جنت و نار مکتسب باشد
صورت رحمت و غضب باشد
الم است آن ولی شعورش نه
خبری از خود و قصورش نه
این دو گر در هلاک، مشترک است
لیک آسوده، هر یکی ز یک است
آن بلاهت به از فطانت توست
وجع این به از امانت توست
وان دگر دوزخی که محسوس است
عالم حسرت است و افسوس است
در جدایی ز الفت دنیا
وز تعلّق به این فریب سرا
رنج فقدان او فروگیرد
که به هر دم، به صد الم میرد
ارتکاب قبایح اعمال
اعتیاد کواذب اقوال
ملکات ردیهٔ اخلاق
دل نهادن به خلق از خلّاق
انبعاث فساد شیطانی
احتلام نظام سلطانی
همه در نفس، مرتسخ گشته
به دو صد مار و مور آغشته
نفس چون گشته است کاسب آن
صُوَری برزند مناسب آن
متجسم شود در آن عالم
صور جمله بی زیاده وکم
هر که امروز، در مظالم مرد
رفت و با خویش دوزخی را برد
آنچه نفس غریزیش خوانی
آن چو افلاج دان و بی جانی
خود به خود برفروختی دوزخ
از هلاک و گناه یوم نفخ
این تمکن چو نقش پیدا کرد
نتواند که ترک انشا کرد
هست پیوسته، تلخ، کام از وی
متأذّی بود مدام از وی
این چنان است، کاندرین مرصد
نفس را چون مصیبتی برسد
هر زمانی که آن خطور کند
سلب آسایش و سرورکند
متأذّی شود، غم آلوده
زهر جانکاه غصه پیموده
نتواندکه یاد آن نکند
دل از آن بار غم گران نکند
لیکن اندر شواغل دنیا
یاد از آن محنت آید، احیانا
شودش بعد یک دو لمحه، ذهول
دل به کار دگر کند مشغول
آخرت عکس این جهان باشد
از شواغل، نه این، نه آن باشد
عدم شاغل و صفای محل
قوت نفس و اجتماع جُمل
ره ندارد در آن، فراموشی
نه خمار و نه خواب و بی هوشی
می نگنجد هُناک، راح به روح
نه سواد شب ونه فتق صبوح
لاجرم تلک اجتباهُ معک
آلم النفس قسط لاینفک
لیک از آنجا که نیست این شبهات
نفس را عین سنخ جوهر ذات
عقل، آزادی احتمال دهد
گر خدا خواهد، انفعال دهد
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۴۱
شکر لله که هفته ای مهلت
یافتم از حیات کم فرصت
که برین چند صفحه، ریخت قلم
از خط مشک فام، طرح ارم
قلمم، سرو جویباران است
رقمم خطّ گلعذاران است
قرنها بگذرد که طبع و قلم
از یم فیض بخش، گیرد نم
می نیابی پس از هزاران سال
دل دریاکش و زبان مقال
همه گویا و گنگ، از کِه و مَه
منفذ سِفلیند، خامش به
سر و مغز مقلّدان پوچ است
جوز نغز مقلدان پوچ است
این به خود بستگان که می بینی
خام لفظند و خاسر معنی
همه لالند و خوش مقال این کلک
پیر زالند و پور زال این کلک
خامه البرز کوه لرزاند
رگ خارا به مصرعم ماند
فلتانم که در مجاز افتد
لخت کوه است کز فراز افتد
موج معنی، ز کلک دریا دل
ریخت چندان که بحر شد، ساحل
خامه ام قصر خلد کرد بنا
کس چه داند، درین سپنج سرا
قصرهای ریاض رضوانی
می نگنجد به کاخ دهقانی
مرد باید، حریف نامهٔ من
نفخ صور است، بانگ خامهٔ من
جان کند زنده، تن بمیراند
تن چه داند، قلم چه می راند؟
این نگفتم که عامیان خوانند
قدر این نامه، عارفان دانند
در جهان نکته رس نمی بینم
مرد این نامه کس نمی بینم
آتش است این نوا که می دارد
شعله را، مرد باد پندارد
زنده را نان غذای تن باشد
مرده را، خاک در دهن باشد
مرغ سدره ست، کلک دستان زن
گوش عامی ست، روزن گلخن
شکن نامه، رشک چین دارم
در رقم، مشک و انگبین دارم
نافه، دریوزه گر، دوات مراست
نیل، لب تشنهٔ فرات مراست
جوی شهدی که از قلم جاری ست
نه شراب عوام بازاریست
دل دریاکشی همی باید
که ازین جرعه، بحر پیماید
بوالهوس را، مزاج صفراوی ست
شهد بنمودنش، جگرکاویست
نبرد هر کسی ز حلوا بهر
که بود در مزاج بر وی، زهر
طفل شش روزه را طعام ترید
می فشارد گلو، به عصر شدید
لقمه ای گر دهی به کودک خرد
طمع از وی ببرکه کودک مرد
پیر کودک مزاج، بی حصر است
بالغ الرشد، نادر العصر است
ک...ون کشان، قد کشیده اند امروز
همه مالابکور و ریش به گوز
ریش گاوند، لافیان جهان
دم گاو است به، ز ریشِ چنان
مرد بالغ، به ریش و سبلت نیست
مردی و مردمی به حیلت نیست
مکر و تلبیس، خوی ابلیس است
همه ریش تو قحبه، تلبیس است
تیز بازیگران بازاری
ریشخندی به ریش خود داری
پَرِ پندار، عرش پرواز است
پشّه، در چشم خویش شهباز است
قید پندار، نشکند آسان
جز به عون خدای ذوالاحسان
تلخ اگر حرف ماست، در کامت
عقل، شیرین کناد، در جامت
داروی تلخ، رنج بزداید
سخن تلخ سودمند آید
صدق محضم، کتاب مرقومم
لب مدزد، از رحیق مختومم
رشح این خامه، موج تسنیم است
طعنه بر خود مدان،که تعلیم است
چه کنم چون تو فرق نگذاری؟
سخن راست، طعنه پنداری
نفس رعناست، خصم جانی تو
به زیان داد، زندگانی تو
کرد، ای دوغ خورده ی بد مست
خودپرستی تو را سپاس پرست
هیچ در دیدهٔ تو نیست فروغ
هجی راست، به ز مدح دروغ
دل آزاده، فارغ از مدح است
هرچه گویم زمانه را قدح است
نه هجا پیشه ام نه مدح شعار
خفته ای را مگر کنم بیدار
خیرخواهیست مقصد و نیت
پاک نیت چه باکش از تهمت؟
راست بینی و راست گفتاری
می کند برکجان، گرانباری
این نگویم که نیک و دانا شو
هرچه هستی، به خویش بینا شو
خواه نسناس باش و خواهی ناس
هرچه هستی، تو حد خود بشناس
کار مردان به خود مبند به زور
دل به دعوی گری مکن مغرور
نیست کار تو، بینش معنی
اینقدر بس که پیش پا بینی
نرساندی به هیچ دل، جز درد
لاف مردی چه می زنی، نامرد؟
نزده نقش بوربابافی
در شگفتم که از چه می لافی
پا ته و گام، خوش فراخی زن
با خریت، به ابر شاخی زن
مانده در کار خویش بیچاره
وندرین کارگاه، هر کاره
کار پاکان به خویشتن بستی
دستی و پشت دستی و پستی
نکنی درک، معرب و مبنی
از تو دور است راه تا معنی
چه کنی فکر در حدوث و قدم؟
باش درفکر فرج خویش و شکم
نشکیبد زکار خود مزدور
کار فرج و شکم تو راست، ضرور
لایق هرکسی بود کاری
به مثل، هر لُریّ و بازاری
در نگیرد تو را چو هیچ سخن
وقت تنگ است، هر چه خواهی کن
یک دو روزیست مهلت دنیا
چند پاید حیات سست بنا؟
حرف حق را، اگر رواجی نیست
مرض جهل را علاجی نیست
مرده از فیض عیسی، احیا گشت
عیسی از جاهلان گریخت به دشت
عامی خیره سر، بلاخیز است
دشمنی در جهان بداحیز است
نوش جاهل، همیشه نیش آمد
انبیا را ببین چه پیش آمد
همسریها به اولیا کردند
عهد بدگوهری ادا کردند
حق، بدان را بلای نیکان کرد
آفرینش، برای نیکان کرد
ز گزندی کزین گروه کشند
شهد جان پروری ز دوست چشند
دولتی را کز ابتدا دارند
همه زین خلق جانگزا دارند
خامه فرسوده شد ز رَه سپری
وه چه سازم به آتشین جگری
دل من تنگ بود و فرصت تنگ
غنچه را فصل دی چه بوی و چه رنگ؟
آنچه من دیدم از زمانهٔ خویش
آن ندیده ست از نمک، دل ریش
بار دردی که دل به دوش کشید
می نیارم تو را به گوش کشید
مدتی رفت و روزگاری شد
کز هنر، دل به زیر باری شد
بارها عهد بستمی با دل
که نریزد گهر،کف با دل
شکنم خامه، صفحه پاره کنم
سینه می جوشدم، چه چاره کنم؟
چه کنم؟ موج می زند دل ریش
موجهٔ بحر را، که بندد پیش
شور دل، چون لبم بجنباند
زور این لطمه، کوه غلتاند
نه به فکرم سر است و نه گفتار
سخنم چیست؟ موج دریا بار
حق علیم است کاندرین پیشه
روز اول، نبودم اندیشه
لبم از شیر شست، آب سخن
لوح پیشانیم، کتاب سخن
سخن از ماست جاودان، زنده
وز سخن های ماست، جان زنده
به من از چین رسید، قافله ها
پر شد از بوی مشک، مرحله ها
بوشناسان دماغ بگشایند
برو آغوش داغ بگشایند
صفحه ها، طبله های عطار است
نقطه ها، نافه های تاتار است
غیر مشک ختن طراز قلم
نبود داغ عشق را مرهم
می کند می، به کام مخمورم
مشک پرورده، داغ ناسورم
رگ جان تار و ناله مضراب است
ساغرم داغ و باده خوناب است
چکد آتش ز نالهٔ سردم
همه دردم، که عشق پروردم
خلفم، عشق کیمیاگر را
شعله می پرورد، سمندر را
مایه دار، از محیط بوی من است
آتشین باده در سبوی من است
مرحبا عشق جان و دل پرور
پخته نام من است از آن آذر
از بهارش، شکفته باغ دلم
آتشین لاله است، داغ دلم
دیده هر جا فشاند مژگانی
چهره افروز شد، گلستانی
از کنارم که خلوت یار است
ز جگر پاره پاره گلزار است
شد کمان گرچه قامت چو خدنگ
چنگ عشقم خمیده باشد تنگ
می خروشد، دل خراشیده
غمم از بهر آن تراشیده
چنگ باید که در خروش بود
نپرم سازم ار خموش بود
روم از خود به نالهٔ سحری
ناقه را، از حدی ست، رَه سپری
بی سماعم نمی شود رَه طی
می روم هم عنان ناله، چون نی
نی منم، نایی آن مسیح نفس
دم اقبال فیضه الاقدس
عشق می ‎گویم و زبان سوزد
لب ز تبخاله، خرمن اندوزد
نفسم آتش و زبان عشق است
تب گرمم در استخوان عشق است
در نیستانم آتش افتاده
کار با عشق سرکش افتاده
نیستان رفت و آتش است بلند
همه آتش بود، کجاست سپند؟
از سپند است، یک خروشیدن
چاره نبود به جز که جوشیدن
صبح در سینه، یک نفس دارد
دستگاه فغان، جرس دارد
فرصت گفتن و شنیدن کو؟
طاقت یک نفس کشیدن کو؟
رفته از جوش رعشهٔ پیری
از کفم قدرت قلم گیری
گوهری چند، از قلم سفتم
چند ساعت، ز هفته ای گفتم
داشتم گر مجال یک شبه ای
می رساندم سخن، به مرتبه ای
که به سالی نیاریش خواندن
لیک واماندم از سخن راندن
به کلیمی که آفریده سخن
که ندارم سر سخن گفتن
قلم اکنون به دیده ام خار است
صفحه بر طبع نازکم بار است
سر و برگ سخن سرایی کو
کلّ شیءٍ یزول اِلّا هو
غفر الله ربنا و عفی
حسبنا الله ربّنا وکفیٰ
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
گر خورم گرداب سان دریای آب
باز ننشیند دلم از التهاب
سخت دلتنگم بگو مطرب سرود
سخت مخمورم بده ساقی شراب
از لب لعلت نمک باید که گشت
مرغ دل از آتش هجران کباب
گر محاسب باز عشق تند خوست
پاک خواهد بود در محشر حساب
ناگزیر آمد ولی طرفی نبست
سایۀ مسکین ز وصل آفتاب
مانده ام با اضطراب موج عشق
بر سر دریای حیرت چون حباب
گر زمن پرسی سرای می فروش
گویم آنجا رو که دیوارش خراب
گریم و ترسم که باشد گریه ام
پیش یار سنگدل نقشی بر آب
دوش میدیدم که پیر معنوی
می سرود این نغمه را خوش با رُباب
آنکه کشتی راند در خون قتیل
موج اشک ما کی آرد در حساب
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
خروشی دوش از میخانه برخاست
که هوش از عاقل و فرزانه برخاست
مُغان خشت از سر خُم برگرفتند
خروش از مردم میخانه برخاست
فروغ روی ساقی در مِی افتاد
زبانۀ آتش از پیمانه برخاست
ز بس با آشنایان جور کردی
فغان از مردم بیگانه برخاست
چنان زنجیر گیسو تاب دادی
که فریاد از دل دیوانه برخاست
پی افروختن چون شمع بنشست
برای سوختن پروانه برخاست
بیا ساقی بیاور کشتی مِی
که طوفان غم از کاشانه برخاست
عجب نبود زتاب جوشش مِی
گر از خُم نعرۀ مستانه برخاست
چو مرغ دل شکنج دام او دید
نخست از روی آب و دانه برخاست
غبارا هر که دست از جان بشوید
تواند از پی جانانه برخاست
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
امروز اگر به سنگی مینای جان توان زد
فردا ز خُمّ هستی رطل گران ‌توان زد
ساقی به کف ندارم چیزی بهای مِی را
جز خرمنی ز دانش کآتش در آن توان زد
دنیا و آخرت را با عشق قیمتی نیست
مِی ده که چار تکبیر بر این و آن توان زد
فردا اگر ز کوثر جامی نمی دهندم
امروز ساغری با حوراوشان توان زد
از ما کناره کردی راه خطا گرفتی
پنداشتی که کامی با دیگران توان زد
بگذار چرخ گردون بر کام ما نگردد
یک شب خدنگ آهی بر آسمان توان زد
رخسار آتشینت تا چند در نقاب است
ما را شراری از وی آخر به جان توان زد
از مرغ بند بر پا پرواز چند خواهی
بگشای رشته تا پر بر لامکان توان زد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
تو را بر سر از فقر افسر نباشد
گرت خاک میخانه بر سر نباشد
ز ظلمات عشق آب حیوان نیابی
گرت خضر فرخنده رهبر نباشد
به بحری فرو برده ام سر کز آنجا
توان سر بر آورد اگر سر نباشد
سمندر عجب گر در آخر بسوزد
مگر در دلش مهر آذر نباشد
کجا در صف عاشقان سر بر آری
گرت بر سر از خاک افسر نباشد
چو عیسی به گردون رود مرد سالک
گرش در دل اندیشۀ خر نباشد
به پای تو جانی است خواهم سپردن
مرا با تو سودای دیگر نباشد
غبارا از این بحر نتوان برون شد
به کشتی گرت صبر لنگر نباشد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
من از میخانه زان رو ناگزیرم
که جز می نیست آبی در خمیرم
بیا ساقی که در وقت جوانی
به بازی کرد چرخ پیر پیرم
زپای افتاده ام هنگام رحم است
اَلا ای آنکه گفتی دستگیرم
همای اوج تقدیسم که چون جغد
ز ویران جهان آید صفیرم
ایا خرمن خدا بر خوشه چینان
گرت رحمی است مسکین و فقیرم
به من بس مهر دارد مادر دهر
که از پستان محنت داده شیرم
فکندم خون دل را ره به مژگان
که نقش غم بماند در ضمیرم
رساند زخم کاری زود زودم
فرستد مرهم امّا دیر دیرم
از آن ابرو زند گاهی به تیغم
وزان مژگان کشد گاهی به تیرم
گهی در پای قدّش پای بندم
گهی در دست زلفش دست گیرم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
گرچه سخت افتاده در دام طبیعت مرغ جانم
هرگز از خاطر نخواهد شد هوای آشیانم
رهروان کوی جانان را ز رحمت باز گویید
کای رفیقان من هم آخر مردم این کاروانم
حالیا معذورم از رفتن که چندی مصلحت را
یا به تاری بسته پایم یا به خاری خسته جانم
غوطه در دریای حیرت میزنم کاخر ز رحمت
یا خدا یا ناخدا بندد به کشتی بادبانم
من به گندم خوردن از خلد برین بیرون نرفتم
دانۀ خال تو رخت افکند در این خاکدانم
غمزه خنجر میزند مژگان به نشتر میخراشد
با تماشای تو من فارغ ز کار این و آنم
کاشکی پیراهن سالوس بیرون آرم از بر
تا همای عشق بنشیند مگر بر استخوانم
بارش غم بام دل را زودتر ویران نمودی
گر نبودی چشم خون پالا به جای ناودانم
از نسیم آه کم کم آتش دل مشتعل شد
تا ز بیدادت به گردون رفت دود از دودمانم
ساقیا می ده که تاب آتش دل می نسوزد
رخت من کز می پیاپی میرسد اشک روانم
میکشم بار بلا را با تنی لاغر تر از مو
تا اسیر زلف آن سنگین دل لاغر میانم
گر صبا خاک غبار از کوی جانان برندارد
فارغ از عیش جهان و از حیات جاودانم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
ای بلبل جان چونی اندر قفس تنها
تا چند درین تنها مانی تو تن تنها
ای بلبل خوش الحان زان گلشن و زان بستان
چون بود که افتادی ناگاه بکلنجها
گویی که فراموشت گردیده درین گلخن
آن روضه و آن گلشن و آن سنبل و سوسنها
بشکن قفس تن را پس تنتن تن گویان
از مرتبه گلخن بخرام به گلشن ها
مرغان هم آوازت مجموع ازین گلخن
پرنده به گلشن شد بگرفته نشیمن ها
در پیش دام و دد معوا نتوان کردن
زین جای مخوف ایجان رو جانب مامنها
ای طایر افلاکی در دام تن خاکی
از بهر دوسه دانه وامانده خرمن ها
باری چو نمییاری بیرون شدن از قالب
بر منظره اش بنشین بگشاده روزنها
ای مغربی مسکین اینجا چه شوی ساکن
کانجاست برای تو پرداخته مشکن ها
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
ای صفاتت حجاب چهره ی ذات
ذات پاکت ظهور بخش صفات
آفتاب رخت چو تابان گشت
منهدم شد ز نور او ظلمات
لب تو بر جهان مرده دمید
نفسی زان بیافت حیات
آن جهان در خروش و جوش آمد
پیش مهر رخ تو چون ذرّات
عالمی را چو نفی بود عدم
لب جان بخش تو نمود اثبات
جنبش از توست جمله عالم را
ورنه دارد عدم سکَون و ثبات
از چه شد عالمِ فقیر غنی
گر نکردی برون ز گنج ذکوات
وانچه او آدمش همی دانند
نسخه ی عالم است و مظهر ذات
مغربی آنچه عالمش خوانند
عکس رخسار تست در مرآت
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
ای از دو جهان نهان عیان کیست
وی عین عیان پس این نهان کیست
آن کس که به صد هزار صورت
هر لحظه همی شود عیان کیست
وانکس که به صد هزار جلوه
بنمود جمال هر زمان کیست
گویی که نماهنم از دو عالم
پیدا شده در یکان یکان کیست
گفتم که همیشه من خموشم
گویا شده پس به هر زبان کیست
گفتی که ز جسم و جان برونم
پوشیده لباس جسم و جان کیست
گفتی که نه اینم و نه آنم
پس آنکه بود همین هم آن کیست
ای آنکه گرفته کرانه
باللّه درین میان کیست
آن کس که همی کند تجلی
از حسن و جمال دلبران کیست
وانکس که نمود خود را
وآشوب فکنده در جهان کیست
ای آنکه تو مانده در کمالی
ناکرده یقین که در کمان کیست
از دیده ی مغربی نهان شو
وز دیده ی او ببین عیان کیست
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
دل غرقه انوار جمالی و جلالی است
بر وی نظر از جانب دلبر متوالی است
دل منظر عالی و نظرگاه رفیع است
یار است که او ناظر این منظر عالی است
خالی است حوالی حریم دل از اغیار
اغیار کجا واقف این بود و حوالیست
جز نقش رخ دوست در آن دل نتوان یافت
کان آینه از نقش جهان صافی و خالیست
در عالم او هیچ شب روز نباشد
کاو برتر ازین عالم و ایام و لیالی است
در یکه از او جمله جهان گشت پدیدار
آن درّ گرانمایه از آن بحر لآلی است
عالم بخط دوست کتابی است ولیکن
مخفی است از آنکس که نه قاری است و نه تالی است
ایمغربی کس را خبر از عالم دل نیست
چه عالم دل زایل وعالم متعالی است
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
انکه او دیده جان و دل و نور بصر است
هر کجا می نگرم صورت او در نظر است
خبر از دوست بدان بر که ندارد خبری
ورنه آنجا که عیانست چه جای خبر است
ره بدو برد کسی کز پی او دور افتاد
اثر از دوست کسی یافت که او بی اثر است
ره بی پا و سر آنست که نتوانی رفتن
بنشین خواجه ترا چون هوس پا و سر است
روزی از روزن اینخانه برا بر سر بام
تا ببینی که، که در خانه و بر بام و در است
تو بدین چشم کجا چهره معنی بینی
چشم صورت دگر و چشم معانی دگر است
ورنه بیرون کتاب ز بَر و زیر جهان
همه بی زیر و زبَر گفتن و دیدن زبَر است
مغربی علم تر و خشک ز دل بر میخوان
دل کتابیست که او جامع هر خشک و تر است