عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹۹
من کیستم، چو پل دل خود آب کرده ای
آغوش باز در ره سیلاب کرده ای
در جستجوی ماهی سیمین لباس او
تن را درین محیط چو قلاب کرده ای
چون طفل، گوش هوش به افسانه داده ای
در رهگذار سیل فنا خواب کرده ای
درگاه خلق را به خدا برگزیده ای
بتخانه را تصور محراب کرده ای
چون ابر، دامن از کف دریا کشیده ای
دل در هوای وصل گهر آب کرده ای
از صحبت هدف ز هواهای مختلف
قطع نظر چو ناوک پرتاب کرده ای
دست از جهان بشوی، چه فارغ نشسته ای؟
صائب ترا که هست دل آب کرده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰۱
تا چهره گلگل از می گلفام کرده ای
صد مرغ دل اسیر به گلدام کرده ای
چشم بدت مباد، که نقل و شراب من
آماده از دو چشم چو بادام کرده ای
از روی ناز تا به لب خود رسانده ای
خونها ز باده در جگر جام کرده ای
رام کسی اگر نشوی از تو دور نیست
کز رم هزار دلشده را رام کرده ای
لعل لب ترا چه کمی از حلاوت است؟
کز بوسه اختصار به پیغام کرده ای
زان خط مشکفام، که روزش سیاه باد!
صبح امید سوختگان شام کرده ای
روی زمین قلمرو سیلاب آفت است
در رهگذار سیل چه آرام کرده ای؟
سرمایه تو نیست به غیر از کف تهی
رنگین دکان خویشتن از وام کرده ای
روی تو چون سیاه نگردد، که چون نگین
هموار خویش را ز پی نام کرده ای
از روز و شب دو اسبه سفر می کند حیات
صائب چه اعتماد به ایام کرده ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲۴
تیغ تو در نیام کند قطع زندگی
از آب ایستاده که دید این برندگی؟
باشد عیار بینش هر کس به قدر شرم
نرگس تمام چشم شد از سرفکندگی
فرمان پذیر باش که هیچ آفریده ای
با اختیار جمع نکرده است بندگی
افکنده ام چو نافه ز خود دور سایه را
آهو به گرد من نرسد در دوندگی
دریا به جای قطره ز نیسان گهر گرفت
نقصان نکرده است کسی از دهندگی
در چشم خلق سبز نگردد ز انفعال
تنها چو خضر هر که خورد آب زندگی
استادگی حیات ندانسته است چیست
ریگ روان نفس نکشد در روندگی
در بندگی است صائب اگر هست عزتی
یوسف عزیز مصر شد از راه بندگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵۷
حیف است درین فصل دماغی نرسانی
چشمی ز گل و لاله چو شبنم نچرانی
آن روز ترا نخل برومند توان گفت
کز هر که خوری سنگ، عوض میوه فشانی
این بادیه از کاهلی توست پر از خار
از خار شود ساده اگر گرم برانی
لوح دلت از نقش جهان ساده نگردد
تا درسی ازان صفحه رخسار نخوانی
از دور نیفتد قدح بزم مکافات
زهری که چشیدن نتوانی نچشانی
گر خسته دلان را به شکر دست نگیری
شرط است که چون نی به نوایی برسانی
غم نیست غباری که ازان دست توان شست
از روی گهر گرد یتیمی چه فشانی؟
پیش و پس اوراق خزان نیم نفس نیست
خوشدل چه به عمر خود و مرگ دگرانی؟
صائب دل و جان از پی دلدار روان است
هشدار کز این قافله دنبال نمانی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶۲
ما صلح نمودیم ز گلزار به بویی
چشمی چو عرق آب ندادیم ز رویی
چشمی نچراندیم درین باغ چو شبنم
چون سرو فشردیم قدم بر لب جویی
با موی سفید اشک ندامت نفشاندیم
در صبح چنین تازه نکردیم وضویی
شوخی مبر ای تازه خط از حد که دل من
آویخته چون برگ خزان دیده به مویی
از جوش زدن در دل خم سوخت شرابم
رنگین نشد از باده من دست سبویی
گویاست به بی جرمی من پیرهن چاک
محتاج نیم چون مه کنعان به رفویی
شد چون صدف آب رخ ما خرج بهاران
از آب گهر تر ننمودیم گلویی
هر چند که گردید چو کافور مرا موی
دل سرد نگردید ز دنیا سرمویی
صائب نکند روی به آیینه چو طوطی
آن را که بود از دل خود آینه رویی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶۹
تجلی سنگ را نومید نگذاشت
مترس از دورباش لن ترانی
خموشی را امانت دار لب کن
پشیمانی ندارد بی زبانی
شراب کهنه و یار کهن را
غنیمت دان چو ایام جوانی
به حرف عشق سرگرم که باشد
حیات شمع از آتش زبانی
اگر عاشق نمی بودیم صائب
چه می کردیم با این زندگانی؟
زهی رویت بهار زندگانی
به لعلت زنده نام بی نشانی
دو زلفت شاهراه لشکر چین
دو چشمت خوابگاه ناتوانی
دو روزی شوق اگر از پا نشیند
شود ارزان متاع سرگرانی
بدآموز هوس عاشق نگردد
نمی آید ز گلچین باغبانی
مکن چون خضر بر خود راه را دور
که نزدیک است راه جانفشانی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷۴
افتاده کار ما را با یار شوخ و شنگی
در جنگ دیر صلحی در صلح زود جنگی
عقل مرا سبک کرد درد مرا گران ساخت
چشم تمام خوابی رخسار نیمرنگی
ما را به یک نوازش بستان ز دست عالم
آخر گران نگردد دیوانه ای به سنگی
از صلح و جنگ عالم آسوده ایم و فارغ
ما را که هست با خود هر لحظه صلح و جنگی
از خود برون دویدیم دیوانه وار صائب
هر طفل را که دیدیم در دست داشت سنگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷۵
اکسیر شادمانی است خاک دیار طفلی
بازیچه ای است عشرت از رهگذار طفلی
شیرافکنان غم را در چشم خاک ریزد
بر هر طرف که تازد دامن سوار طفلی
در عالم مکافات هرباده را خماری است
تلخی زندگانی باشد خمار طفلی
در برگریز پیری شد رخنه های آفت
هر خنده ای که کردیم در نوبهار طفلی
خطی کشید بر خاک گردون کینه پرور
هر جلوه ای که کردیم در روزگار طفلی
شد از فشار گردون موی سفید و سرزد
شیری که خورده بودیم در روزگار طفلی
هر چند گرد پیری بر رخ نشست ما را
مشغول خاکبازی است دل بر قرار طفلی
شد عمر و خارخارش در دل هنوز باقی است
هر چند بوده ده روز صائب بهار طفلی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷۶
از بس که خوش عنان است سیلاب زندگانی
خار و خسی است پیشش اسباب زندگانی
از سرگذشتگان را در عالم شهادت
تیغ خم تو باشد محراب زندگانی
چون آب زندگانی در ظلمت است پنهان؟
دل را سیه نسازد گر آب زندگانی
جان هواپرستان با باد همعنان است
باشد حباب کم عمر در آب زندگانی
تا از کتان هستی یک رشته تاب باقی است
در زیر ابر باشد مهتاب زندگانی
در بحر نیستی بود آسوده کشتی ما
سرگشته ساخت ما را گرداب زندگانی
غیر از سیاهی داغ رنگ دگر ندارد
آیینه سکندر از آب زندگانی
بی چشم زخم فرش است در دیده های حیران
بیداریی اگر هست در خواب زندگانی
چون شکرست شیرین زهر اجل به کامش
نوشیده است هر کس خوناب زندگانی
طومار زندگی را طی می کند به یک شب
از شمع یاد گیرید آداب زندگانی
از باده توبه کردن مشکل بود وگرنه
سهل است دست شستن از آب زندگانی
اندیشه تزلزل در عالم فنا نیست
بر جان همیشه لرزد سیماب زندگانی
از آب تلخ گردد عرض حیات افزون
گرطول عمر افزود از آب زندگانی
شد هر که چون سکندر آیینه سد راهش
لب تشنه باز گردد از آب زندگانی
تا چون حباب بی مغز دلبسته هوایی
در پرده حجابی از آب زندگانی
با کوه درد و محنت خوش باش کز گرانی
صائب شود سبکسیر سیلاب زندگانی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸۲
ورق تا نگردانده باد خزانی
غنیمت شمر نوبهار جوانی
دو روزی است همراهی جسم با جان
رفیقی طلب کن که بر جا نمانی
بساط فلک قطع کردن نیاید
چو شطرنج ازین مرکب استخوانی
نظر بر تو دارند آتش عنانان
مبادا ازین کاروان بازمانی
بپیوند با چرخ پیش از بریدن
که در قبضه خاک عاجز نمانی
درین انجمن خویش را میهمان دان
منه بر دل خود غم میزبانی
به آه گرانمایه کن صرف دم را
که طومار آه است خط امانی
چو ابروی خوبان خمش باش و گویا
که چندین زبان است در بی زبانی
نگردد چو آهوی چین مشک خونت
به از خون خود خاک را گر ندانی
مرو بیش ازین در پی لاله رویان
درین بحر خون چند کشتی برانی؟
که دست تو می گیرد ای پست فطرت؟
اگر آستین بر دو عالم فشانی
خمش باش در بحر هستی که ماهی
زبان محیط است از بی زبانی
فتاده است ناسازگاری بتان را
چو بی نسبتی لازم میهمانی
به فکرسرای بقا باش صائب
منه دل به تعمیر دنیای فانی
صائب تبریزی : غزلیات ترکی
غزل شمارهٔ ۱۳
عمر گیچدی، سفر اسبابینی آماده قیلین
هرنه سیزدن کسه تیغ اجل اوندان کسیلین
قلزم عشقدن ای آیری دوشن شبنملر
دوشمه میشکن یولا سیلاب بهاری یغیلین
تا سیزی دور زمان ایلمیوپدور پامال
گون ساری شبنم گل تک بوچمندن چکیلین
اولمایان چرخ آرا پرواز رواندن غافل
بوکول ایلن قرالان گوزگولری صاف قیلین
گوگ فضاسی نه مقام پرو بال آچماقدور
دانه نارکیمی بیر بیرینزه قیسیلین
گر اومارسیز که جوانبخت اولاسیز آخر عمر
قوجالار قدرینی زنهار ایگیدلیکده بیلین
آرتورور گرد معاصینی قورو استغفار
بو زمین گیر توزینی اشک ندامتله سیلین
یاش قیلور خم قوجالار قامتینی طاعت سیز
اگمه میشکن سیزی بو چرخ مقوس اگیلین
دوتا گر غنچه کیمی چوره نزی نشتر خار
ویرمیین گل کیمی الدن قدح می ایچیلین
کیم که ساغر کیمی آغزین آچا سیز میناتک
گوله گوله کرم ایلن اونی معمور قیلین
باده نین جوشی اونون سوز کلامیندن دور
صائبین قدرینی ای اهل خرابات، بیلین؟
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۴
قانع به جرعه نیست لب میگسار ما
میخانه را به آب رساند خمار ما
ای جلوه نسیم ترحم چه کوتهی است
در غنچه زنگ بست گل اعتبار ما
از نخل موم صد گل رنگین شکفت و ریخت
یک برگ سبز سر نزد از شاخسار ما
امشب که آمده است به کف سیب آن ذقن
خالی است جای شیشه می در کنار ما
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۰
چه غم از کشمکش ماست جهان گذران را؟
خار مانع نشود قافله ریگ روان را
نکنند اهل دل از کجروی چرخ شکایت
کجی تیر بود باعث آرام نشان را
نغمه در زاهد پوسیده سرایت ننماید
این نسیمی است که از جای کند سرو جوان را
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۶۷
عیدست مرگ دست به هستی فشانده را
پروای باد نیست چراغ نشانده را
دل را ز اختلا گرانان سبک برآر
دریاب زود این ته دیوار مانده را
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۹۶
پیش ارباب خرد رسم تکلف باب است
در خرابات مغان ترک ادب آداب است
عاشق صادق و پروای ملامت، هیهات
صبح در سینه خود چاک زدن بی تاب است
هر که گیرد ز جهان گوشه عزلت طاق است
هر که زین خلق به دیوار خزد محراب است
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۹۹
در شکست دل ما سعی نه از تدبیرست
پشت این لشکر آگاه، دم شمشیرست
خبر از صورت احوال جهان نیست مرا
چشم حیرت زدگان آینه تصویرست
عافیت می طلبی ترک برومندی کن
که سر سبز در اینجا علف شمشیرست
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۰۱
چاره خاک نشینان به قضا ساختن است
پیش شمشیر حوادث سپر انداختن است
دامن از خلق کشیدن گل شهرت طلبی است
این بساطی است که بر چیدنش انداختن است
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۰۲
تا به کام است فلک، خار گل پیرهن است
بخت تا سبز بود ساحت گلخن چمن است
یوسف از خواری اخوان سر کنعانش نیست
هر کجا بخت عزیزی دهد آنجا وطن است
جوی شیر از جگر سنگ بریدن سهل است
هر که بر پای هوس تیشه زند کوهکن است
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۰۹
راحت و محنت عالم به هم آمیخته است
گوهر تجربه در خاک سفر ریخته است
هر کجا خار و گلی دست و گریبان بینی
حسن و عشق است که با یکدگر آمیخته است
برگرفته است ز خاکستر دوزخ مشتی
نقش پرداز جهان رنگ سفر ریخته است
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۱۹
ستاره سحر عشق چشم بیدارست
غبار لشکر غم ناله شرربارست
دلی که نیست در او شور عشق، ناقوس است
رگی که نیست در او پیچ تاب، زنارست
قدم ز دایره خود برون منه صائب
که حصن عافیت نقطه خط پرگارست