عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت دانشمند
فقیهی کهن جامهای تنگدست
در ایوان قاضی به صف برنشست
نگه کرد قاضی در او تیز تیز
معرف گرفت آستینش که خیز
ندانی که برتر مقام تو نیست
فروتر نشین، یا برو، یا بایست
نه هرکس سزاوار باشد به صدر
کرامت به فضل است و رتبت به قدر
دگر ره چه حاجت به پند کست؟
همین شرمساری عقوبت بست
به عزت هر آن کو فروتر نشست
به خواری نیفتد ز بالا به پست
به جای بزرگان دلیری مکن
چو سر پنجهات نیست شیری مکن
چو دید آن خردمند درویش رنگ
که بنشست و برخاست بختش به جنگ
چو آتش برآورد بیچاره دود
فروتر نشست از مقامی که بود
فقیهان طریق جدل ساختند
لم و لا اسلم درانداختند
گشادند بر هم در فتنه باز
به لا و نعم کرده گردن دراز
تو گفتی خروسان شاطر به جنگ
فتادند در هم به منقار و چنگ
یکی بی خود از خشمناکی چو مست
یکی بر زمین میزند هر دو دست
فتادند در عقدهای پیچ پیچ
که در حل آن ره نبردند هیچ
کهن جامه در صف آخرترین
به غرش درآمد چو شیر عرین
بگفت ای صنا دید شرع رسول
به ابلاغ تنزیل و فقه و اصول
دلایل قوی باید و معنوی
نه رگهای گردن به حجت قوی
مرا نیز چوگان لعب است و گوی
بگفتند اگر نیک دانی بگوی
به کلک فصاحت بیانی که داشت
به دلها چو نقش نگین برنگاشت
سر از کوی صورت به معنی کشید
قلم در سر حرف دعوی کشید
بگفتندش از هر کنار آفرین
که بر عقل و طبعت هزار آفرین
سمند سخن تا به جایی براند
که قاضی چو خر در وحل بازماند
برون آمد از طاق و دستار خویش
به اکرام و لطفش فرستاد پیش
که هیهات قدر تو نشناختیم
به شکر قدومت نپرداختیم
دریغ آیدم با چنین مایهای
که بینم تو را در چنین پایهای
معرف به دلداری آمد برش
که دستار قاضی نهد بر سرش
به دست و زبان منع کردش که دور
منه بر سرم پای بند غرور
که فردا شود بر کهن میزران
به دستار پنجه گزم سرگران
چو مولام خوانند و صدر کبیر
نمایند مردم به چشمم حقیر
تفاوت کند هرگز آب زلال
گرش کوزه زرین بود یا سفال؟
خرد باید اندر سر مرد و مغز
نباید مرا چون تو دستار نغز
کس از سر بزرگی نباشد به چیز
کدو سر بزرگ است و بی مغز نیز
میفراز گردن به دستار و ریش
که دستار پنبهست و سبلت حشیش
به صورت کسانی که مردم وشند
چو صورت همان به که دم درکشند
به قدر هنر جست باید محل
بلندی و نحسی مکن چون زحل
نی بوریا را بلندی نکوست
که خاصیت نیشکر خود در اوست
بدین عقل و همت نخوانم کست
وگر میرود صد غلام از پست
چه خوش گفت خر مهرهای در گلی
چو بر داشتش پر طمع جاهلی
مرا کس نخواهد خریدن به هیچ
به دیوانگی در حریرم مپیچ
خبزدو همان قدر دارد که هست
وگر در میان شقایق نشست
نه منعم به مال از کسی بهترست
خر ار جل اطلس بپوشد خرست
بدین شیوه مرد سخنگوی چست
به آب سخن کینه از دل بشست
دل آزرده را سخت باشد سخن
چو خصمت بیفتاد سستی مکن
چو دستت رسد مغز دشمن برآر
که فرصت فرو شوید از دل غبار
چنان ماند قاضی به جورش اسیر
که گفت ان هذا لیوم عسیر
به دندان گزید از تعجب یدین
بماندش در او دیده چون فرقدین
وزان جا جوان روی همت بتافت
برون رفت و بازش نشان کس نیافت
غریو از بزرگان مجلس بخاست
که گویی چنین شوخ چشم از کجاست؟
نقیب از پیش رفت و هر سو دوید
که مردی بدین نعت و صورت که دید؟
یکی گفت از این نوع شیرین نفس
در این شهر سعدی شناسیم و بس
بر آن صد هزار آفرین کاین بگفت
حق تلخ بین تا چه شیرین بگفت
در ایوان قاضی به صف برنشست
نگه کرد قاضی در او تیز تیز
معرف گرفت آستینش که خیز
ندانی که برتر مقام تو نیست
فروتر نشین، یا برو، یا بایست
نه هرکس سزاوار باشد به صدر
کرامت به فضل است و رتبت به قدر
دگر ره چه حاجت به پند کست؟
همین شرمساری عقوبت بست
به عزت هر آن کو فروتر نشست
به خواری نیفتد ز بالا به پست
به جای بزرگان دلیری مکن
چو سر پنجهات نیست شیری مکن
چو دید آن خردمند درویش رنگ
که بنشست و برخاست بختش به جنگ
چو آتش برآورد بیچاره دود
فروتر نشست از مقامی که بود
فقیهان طریق جدل ساختند
لم و لا اسلم درانداختند
گشادند بر هم در فتنه باز
به لا و نعم کرده گردن دراز
تو گفتی خروسان شاطر به جنگ
فتادند در هم به منقار و چنگ
یکی بی خود از خشمناکی چو مست
یکی بر زمین میزند هر دو دست
فتادند در عقدهای پیچ پیچ
که در حل آن ره نبردند هیچ
کهن جامه در صف آخرترین
به غرش درآمد چو شیر عرین
بگفت ای صنا دید شرع رسول
به ابلاغ تنزیل و فقه و اصول
دلایل قوی باید و معنوی
نه رگهای گردن به حجت قوی
مرا نیز چوگان لعب است و گوی
بگفتند اگر نیک دانی بگوی
به کلک فصاحت بیانی که داشت
به دلها چو نقش نگین برنگاشت
سر از کوی صورت به معنی کشید
قلم در سر حرف دعوی کشید
بگفتندش از هر کنار آفرین
که بر عقل و طبعت هزار آفرین
سمند سخن تا به جایی براند
که قاضی چو خر در وحل بازماند
برون آمد از طاق و دستار خویش
به اکرام و لطفش فرستاد پیش
که هیهات قدر تو نشناختیم
به شکر قدومت نپرداختیم
دریغ آیدم با چنین مایهای
که بینم تو را در چنین پایهای
معرف به دلداری آمد برش
که دستار قاضی نهد بر سرش
به دست و زبان منع کردش که دور
منه بر سرم پای بند غرور
که فردا شود بر کهن میزران
به دستار پنجه گزم سرگران
چو مولام خوانند و صدر کبیر
نمایند مردم به چشمم حقیر
تفاوت کند هرگز آب زلال
گرش کوزه زرین بود یا سفال؟
خرد باید اندر سر مرد و مغز
نباید مرا چون تو دستار نغز
کس از سر بزرگی نباشد به چیز
کدو سر بزرگ است و بی مغز نیز
میفراز گردن به دستار و ریش
که دستار پنبهست و سبلت حشیش
به صورت کسانی که مردم وشند
چو صورت همان به که دم درکشند
به قدر هنر جست باید محل
بلندی و نحسی مکن چون زحل
نی بوریا را بلندی نکوست
که خاصیت نیشکر خود در اوست
بدین عقل و همت نخوانم کست
وگر میرود صد غلام از پست
چه خوش گفت خر مهرهای در گلی
چو بر داشتش پر طمع جاهلی
مرا کس نخواهد خریدن به هیچ
به دیوانگی در حریرم مپیچ
خبزدو همان قدر دارد که هست
وگر در میان شقایق نشست
نه منعم به مال از کسی بهترست
خر ار جل اطلس بپوشد خرست
بدین شیوه مرد سخنگوی چست
به آب سخن کینه از دل بشست
دل آزرده را سخت باشد سخن
چو خصمت بیفتاد سستی مکن
چو دستت رسد مغز دشمن برآر
که فرصت فرو شوید از دل غبار
چنان ماند قاضی به جورش اسیر
که گفت ان هذا لیوم عسیر
به دندان گزید از تعجب یدین
بماندش در او دیده چون فرقدین
وزان جا جوان روی همت بتافت
برون رفت و بازش نشان کس نیافت
غریو از بزرگان مجلس بخاست
که گویی چنین شوخ چشم از کجاست؟
نقیب از پیش رفت و هر سو دوید
که مردی بدین نعت و صورت که دید؟
یکی گفت از این نوع شیرین نفس
در این شهر سعدی شناسیم و بس
بر آن صد هزار آفرین کاین بگفت
حق تلخ بین تا چه شیرین بگفت
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت
شکر خندهای انگبین میفروخت
که دلها ز شیرینیش میبسوخت
نباتی میان بسته چون نیشکر
بر او مشتری از مگس بیشتر
گر او زهر برداشتی فیالمثل
بخوردندی از دست او چون عسل
گرانی نظر کرد در کار او
حسد برد بر روز بازار او
دگر روز شد گرد گیتی دوان
عسل بر سر و سرکه بر ابروان
بسی گشت فریاد خوان پیش و پس
که ننشست بر انگبینش مگس
شبانگه چو نقدش نیامد به دست
به دلتنگ رویی به کنجی نشست
چو عاصی ترش کرده روی از وعید
چو ابروی زندانیان روز عید
زنی گفت بازی کنان شوی را
عسل تلخ باشد ترش روی را
به دوزخ برد مرد را خوی زشت
که اخلاق نیک آمدهست از بهشت
برو آب گرم از لب جوی خور
نه جلاب سرد ترش روی خور
حرامت بود نان آن کس چشید
که چون سفره ابرو بهم درکشید
مکن خواجه بر خویشتن کار سخت
که بد خوی باشد نگونسار بخت
گرفتم که سیم و زرت چیز نیست
چو سعدی زبان خوشت نیز نیست؟
که دلها ز شیرینیش میبسوخت
نباتی میان بسته چون نیشکر
بر او مشتری از مگس بیشتر
گر او زهر برداشتی فیالمثل
بخوردندی از دست او چون عسل
گرانی نظر کرد در کار او
حسد برد بر روز بازار او
دگر روز شد گرد گیتی دوان
عسل بر سر و سرکه بر ابروان
بسی گشت فریاد خوان پیش و پس
که ننشست بر انگبینش مگس
شبانگه چو نقدش نیامد به دست
به دلتنگ رویی به کنجی نشست
چو عاصی ترش کرده روی از وعید
چو ابروی زندانیان روز عید
زنی گفت بازی کنان شوی را
عسل تلخ باشد ترش روی را
به دوزخ برد مرد را خوی زشت
که اخلاق نیک آمدهست از بهشت
برو آب گرم از لب جوی خور
نه جلاب سرد ترش روی خور
حرامت بود نان آن کس چشید
که چون سفره ابرو بهم درکشید
مکن خواجه بر خویشتن کار سخت
که بد خوی باشد نگونسار بخت
گرفتم که سیم و زرت چیز نیست
چو سعدی زبان خوشت نیز نیست؟
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت در معنی تواضع نیکمردان
شنیدم که فرزانهای حق پرست
گریبان گرفتش یکی رند مست
ازان تیره دل مرد صافی درون
قفا خورد و سر بر نکرد از سکون
یکی گفتش آخر نه مردی تو نیز؟
تحمل دریغ است از این بی تمیز
شنید این سخن مرد پاکیزه خوی
بدو گفت از این نوع دیگر مگوی
درد مست نادان گریبان مرد
که با شیر جنگی سگالد نبرد
ز هشیار عاقل نزیبد که دست
زند در گریبان نادان مست
گریبان گرفتش یکی رند مست
ازان تیره دل مرد صافی درون
قفا خورد و سر بر نکرد از سکون
یکی گفتش آخر نه مردی تو نیز؟
تحمل دریغ است از این بی تمیز
شنید این سخن مرد پاکیزه خوی
بدو گفت از این نوع دیگر مگوی
درد مست نادان گریبان مرد
که با شیر جنگی سگالد نبرد
ز هشیار عاقل نزیبد که دست
زند در گریبان نادان مست
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت در معنی سفاهت نااهلان
طمع برد شوخی به صاحبدلی
نبود آن زمان در میان حاصلی
کمربند و دستش تهی بود و پاک
که زر برفشاندی به رویش چو خاک
برون تاخت خواهندهٔ خیره روی
نکوهیدن آغاز کردش به کوی
که زنهار از این کژدمان خموش
پلنگان درندهٔ صوف پوش
که چون گربه زانو به دل برنهند
وگر صیدی افتد چو سگ درجهند
سوی مسجد آورده دکان شید
که در خانه کمتر توان یافت صید
ره کاروان شیر مردان زنند
ولی جامه مردم اینان کنند
سپید و سیه پاره بر دوخته
بضاعت نهاده زر اندوخته
زهی جو فروشان گندم نمای
جهانگرد شبکوک خرمن گدای
مبین در عبادت که پیرند و سست
که در رقص و حالت جوانند و چست
چرا کرد باید نماز از نشست
چو در رقص بر میتوانند جست؟
عصای کلیمند بسیار خوار
به ظاهر چنین زرد روی و نزار
نه پرهیزگار و نه دانشورند
همین بس که دنیا به دین میخرند
عبائی بلیلانه در تن کنند
به دخل حبش جامهٔ زن کنند
ز سنت نبینی در ایشان اثر
مگر خواب پیشین و نان سحر
شکم تا سر آگنده از لقمه تنگ
چو زنبیل دریوزه هفتاد رنگ
نخواهم در این وصف از این بیش گفت
که شنعت بود سیرت خویش گفت
فرو گفت از این شیوه نادیده گوی
نبیند هنر دیدهٔ عیب جوی
یکی کرده بی آبرویی بسی
چه غم داردش ز آبروی کسی؟
مریدی به شیخ این سخن نقل کرد
گر انصاف پرسی، نه از عقل کرد
بدی در قفا عیب من کرد و خفت
بتر زو قرینی که آورد و گفت
یکی تیری افگند و در ره فتاد
وجود نیازرد و رنجم نداد
تو برداشتی و آمدی سوی من
همی در سپوزی به پهلوی من
بخندید صاحبدل نیک خوی
که سهل است از این صعب تر گو بگوی
هنوز آنچه گفت از بدم اندکی است
از آنها که من دانم این صد یکی است
ز روی گمان بر من اینها که بست
من از خود یقین میشنام که هست
وی امسال پیوست با ما وصال
کجا داندم عیب هفتاد سال؟
به از من کس اندر جهان عیب من
نداند به جز عالم الغیب من
ندیدم چنین نیک پندار کس
که پنداشت عیب من این است و بس
به محشر گواه گناهم گر اوست
ز دوزخ نترسم که کارم نکوست
گرم عیب گوید بد اندیش من
بیا گو ببر نسخه از پیش من
کسان مرد راه خدا بودهاند
که برجاس تیر بلا بودهاند
زبون باش تا پوستینت درند
که صاحبدلان بار شوخان برند
گر از خاک مردان سبویی کنند
به سنگش ملامت کنان بشکنند
نبود آن زمان در میان حاصلی
کمربند و دستش تهی بود و پاک
که زر برفشاندی به رویش چو خاک
برون تاخت خواهندهٔ خیره روی
نکوهیدن آغاز کردش به کوی
که زنهار از این کژدمان خموش
پلنگان درندهٔ صوف پوش
که چون گربه زانو به دل برنهند
وگر صیدی افتد چو سگ درجهند
سوی مسجد آورده دکان شید
که در خانه کمتر توان یافت صید
ره کاروان شیر مردان زنند
ولی جامه مردم اینان کنند
سپید و سیه پاره بر دوخته
بضاعت نهاده زر اندوخته
زهی جو فروشان گندم نمای
جهانگرد شبکوک خرمن گدای
مبین در عبادت که پیرند و سست
که در رقص و حالت جوانند و چست
چرا کرد باید نماز از نشست
چو در رقص بر میتوانند جست؟
عصای کلیمند بسیار خوار
به ظاهر چنین زرد روی و نزار
نه پرهیزگار و نه دانشورند
همین بس که دنیا به دین میخرند
عبائی بلیلانه در تن کنند
به دخل حبش جامهٔ زن کنند
ز سنت نبینی در ایشان اثر
مگر خواب پیشین و نان سحر
شکم تا سر آگنده از لقمه تنگ
چو زنبیل دریوزه هفتاد رنگ
نخواهم در این وصف از این بیش گفت
که شنعت بود سیرت خویش گفت
فرو گفت از این شیوه نادیده گوی
نبیند هنر دیدهٔ عیب جوی
یکی کرده بی آبرویی بسی
چه غم داردش ز آبروی کسی؟
مریدی به شیخ این سخن نقل کرد
گر انصاف پرسی، نه از عقل کرد
بدی در قفا عیب من کرد و خفت
بتر زو قرینی که آورد و گفت
یکی تیری افگند و در ره فتاد
وجود نیازرد و رنجم نداد
تو برداشتی و آمدی سوی من
همی در سپوزی به پهلوی من
بخندید صاحبدل نیک خوی
که سهل است از این صعب تر گو بگوی
هنوز آنچه گفت از بدم اندکی است
از آنها که من دانم این صد یکی است
ز روی گمان بر من اینها که بست
من از خود یقین میشنام که هست
وی امسال پیوست با ما وصال
کجا داندم عیب هفتاد سال؟
به از من کس اندر جهان عیب من
نداند به جز عالم الغیب من
ندیدم چنین نیک پندار کس
که پنداشت عیب من این است و بس
به محشر گواه گناهم گر اوست
ز دوزخ نترسم که کارم نکوست
گرم عیب گوید بد اندیش من
بیا گو ببر نسخه از پیش من
کسان مرد راه خدا بودهاند
که برجاس تیر بلا بودهاند
زبون باش تا پوستینت درند
که صاحبدلان بار شوخان برند
گر از خاک مردان سبویی کنند
به سنگش ملامت کنان بشکنند
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت زاهد تبریزی
عزیزی در اقصای تبریز بود
که همواره بیدار و شب خیز بود
شبی دید جایی که دزدی کمند
بپیچید و بر طرف بامی فگند
کسان را خبر کرد و آشوب خاست
ز هر جانبی مرد با چوب خاست
چو نامردم آواز مردم شنید
میان خطر جای بودن ندید
نهیبی از آن گیر و دار آمدش
گریز به وقت اختیار آمدش
ز رحمت دل پارسا موم شد
که شب دزد بیچاره محروم شد
به تاریکی از پی فراز آمدش
به راهی دگر پیشباز آمدش
که یارا مرو کاشنای توام
به مردانگی خاک پای توام
ندیدم به مردانگی چون تو کس
که جنگاوری بر دو نوع است و بس
یکی پیش خصم آمدن مردوار
دوم جان به دربردن از کارزار
بدین هر دو خصلت غلام توام
چه نامی که مولای نام توام؟
گرت رای باشد به حکم کرم
به جایی که میدانمت ره برم
سرایی است کوتاه و در بسته سخت
نپندارم آن جا خداوند رخت
کلوخی دو بالای هم برنهیم
یکی پای بر دوش دیگر نهیم
به چندان که در دستت افتد بساز
ازان به که گردی تهیدست باز
به دلداری و چاپلوسی و فن
کشیدش سوی خانهٔ خویشتن
جوانمرد شب رو فرو داشت دوش
به کتفش برآمد خداوند هوش
بغلطاق و دستار و رختی که داشت
ز بالا به دامان او در گذاشت
وزان جا برآورد غوغا که دزد
ثواب ای جوانان و یاری و مزد
به در جست از آشوب دزد دغل
دوان، جامهٔ پارسا در بغل
دل آسوده شد مرد نیک اعتقاد
که سرگشتهای را برآمد مراد
خبیثی که بر کس ترحم نکرد
ببخشود بر وی دل نیکمرد
عجب ناید از سیرت بخردان
که نیکی کنند از کرم با بدان
در اقبال نیکان بدان میزیند
وگرچه بدان اهل نیکی نیند
که همواره بیدار و شب خیز بود
شبی دید جایی که دزدی کمند
بپیچید و بر طرف بامی فگند
کسان را خبر کرد و آشوب خاست
ز هر جانبی مرد با چوب خاست
چو نامردم آواز مردم شنید
میان خطر جای بودن ندید
نهیبی از آن گیر و دار آمدش
گریز به وقت اختیار آمدش
ز رحمت دل پارسا موم شد
که شب دزد بیچاره محروم شد
به تاریکی از پی فراز آمدش
به راهی دگر پیشباز آمدش
که یارا مرو کاشنای توام
به مردانگی خاک پای توام
ندیدم به مردانگی چون تو کس
که جنگاوری بر دو نوع است و بس
یکی پیش خصم آمدن مردوار
دوم جان به دربردن از کارزار
بدین هر دو خصلت غلام توام
چه نامی که مولای نام توام؟
گرت رای باشد به حکم کرم
به جایی که میدانمت ره برم
سرایی است کوتاه و در بسته سخت
نپندارم آن جا خداوند رخت
کلوخی دو بالای هم برنهیم
یکی پای بر دوش دیگر نهیم
به چندان که در دستت افتد بساز
ازان به که گردی تهیدست باز
به دلداری و چاپلوسی و فن
کشیدش سوی خانهٔ خویشتن
جوانمرد شب رو فرو داشت دوش
به کتفش برآمد خداوند هوش
بغلطاق و دستار و رختی که داشت
ز بالا به دامان او در گذاشت
وزان جا برآورد غوغا که دزد
ثواب ای جوانان و یاری و مزد
به در جست از آشوب دزد دغل
دوان، جامهٔ پارسا در بغل
دل آسوده شد مرد نیک اعتقاد
که سرگشتهای را برآمد مراد
خبیثی که بر کس ترحم نکرد
ببخشود بر وی دل نیکمرد
عجب ناید از سیرت بخردان
که نیکی کنند از کرم با بدان
در اقبال نیکان بدان میزیند
وگرچه بدان اهل نیکی نیند
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت لقمان حکیم
شنیدم که لقمان سیهفام بود
نه تنپرور و نازک اندام بود
یکی بندهٔ خویش پنداشتش
زبون دید و در کار گل داشتش
جفا دید و با جور و قهرش بساخت
به سالی سرایی ز بهرش بساخت
چو پیش آمدش بندهٔ رفته باز
ز لقمانش آمد نهیبی فراز
به پایش در افتاد و پوزش نمود
بخندید لقمان که پوزش چه سود؟
به سالی ز جورت جگر خون کنم
به یک ساعت از دل بدر چون کنم؟
ولی هم ببخشایم ای نیکمرد
که سود تو ما را زیانی نکرد
تو آباد کردی شبستان خویش
مرا حکمت و معرفت گشت بیش
غلامی است در خیلم ای نیکبخت
که فرمایمش وقتها کار سخت
دگر ره نیازارمش سخت، دل
چو یاد آیدم سختی کار گل
هر آن کس که جور بزرگان نبرد
نسوزد دلش بر ضعیفان خرد
گر از حاکمان سختت آید سخن
تو بر زیردستان درشتی مکن
نه تنپرور و نازک اندام بود
یکی بندهٔ خویش پنداشتش
زبون دید و در کار گل داشتش
جفا دید و با جور و قهرش بساخت
به سالی سرایی ز بهرش بساخت
چو پیش آمدش بندهٔ رفته باز
ز لقمانش آمد نهیبی فراز
به پایش در افتاد و پوزش نمود
بخندید لقمان که پوزش چه سود؟
به سالی ز جورت جگر خون کنم
به یک ساعت از دل بدر چون کنم؟
ولی هم ببخشایم ای نیکمرد
که سود تو ما را زیانی نکرد
تو آباد کردی شبستان خویش
مرا حکمت و معرفت گشت بیش
غلامی است در خیلم ای نیکبخت
که فرمایمش وقتها کار سخت
دگر ره نیازارمش سخت، دل
چو یاد آیدم سختی کار گل
هر آن کس که جور بزرگان نبرد
نسوزد دلش بر ضعیفان خرد
گر از حاکمان سختت آید سخن
تو بر زیردستان درشتی مکن
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت زاهد و بربط زن
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت صبر مردان بر جفا
شنیدم که در خاک وخش از مهان
یکی بود در کنج خلوت نهان
مجرد به معنی نه عارف به دلق
که بیرون کند دست حاجت به خلق
سعادت گشاده دری سوی او
در از دیگران بسته بر روی او
زبان آوری بیخرد سعی کرد
ز شوخی به بد گفتن نیکمرد
که زنهار از این مکر و دستان و ریو
بجای سلیمان نشستن چو دیو
دمادم بشویند چون گربه روی
طمع کرده در صید موشان کوی
ریاضت کش از بهر نام و غرور
که طبل تهی را رود بانگ دور
همی گفت و خلقی بر او انجمن
برایشان تفرج کنان مرد و زن
شنیدم که بگریست دانای وخش
که یارب مراین شخص را توبه بخش
وگر راست گفت ای خداوند پاک
مرا توبه ده تا نگردم هلاک
پسند آمد از عیب جوی خودم
که معلوم من کرد خوی بدم
گر آنی که دشمنت گوید، مرنج
وگر نیستی، گو برو باد سنج
اگر ابلهی مشک را گنده گفت
تو مجموع باش او پراگنده گفت
وگر میرود در پیاز این سخن
چنین است گو گنده مغزی مکن
نگیرد خردمند روشن ضمیر
زبان بند دشمن ز هنگامه گیر
نه آیین عقل است و رای خرد
که دانا فریب مشعبد خورد
پس کار خویش آنکه عاقل نشست
زبان بداندیش بر خود ببست
تو نیکو روش باش تا بد سگال
نیابد به نقص تو گفتن مجال
چو دشوار آمد ز دشمن سخن
نگر تا چه عیبت گرفت آن مکن
جز آن کس ندانم نکو گوی من
که روشن کند بر من آهوی من
یکی بود در کنج خلوت نهان
مجرد به معنی نه عارف به دلق
که بیرون کند دست حاجت به خلق
سعادت گشاده دری سوی او
در از دیگران بسته بر روی او
زبان آوری بیخرد سعی کرد
ز شوخی به بد گفتن نیکمرد
که زنهار از این مکر و دستان و ریو
بجای سلیمان نشستن چو دیو
دمادم بشویند چون گربه روی
طمع کرده در صید موشان کوی
ریاضت کش از بهر نام و غرور
که طبل تهی را رود بانگ دور
همی گفت و خلقی بر او انجمن
برایشان تفرج کنان مرد و زن
شنیدم که بگریست دانای وخش
که یارب مراین شخص را توبه بخش
وگر راست گفت ای خداوند پاک
مرا توبه ده تا نگردم هلاک
پسند آمد از عیب جوی خودم
که معلوم من کرد خوی بدم
گر آنی که دشمنت گوید، مرنج
وگر نیستی، گو برو باد سنج
اگر ابلهی مشک را گنده گفت
تو مجموع باش او پراگنده گفت
وگر میرود در پیاز این سخن
چنین است گو گنده مغزی مکن
نگیرد خردمند روشن ضمیر
زبان بند دشمن ز هنگامه گیر
نه آیین عقل است و رای خرد
که دانا فریب مشعبد خورد
پس کار خویش آنکه عاقل نشست
زبان بداندیش بر خود ببست
تو نیکو روش باش تا بد سگال
نیابد به نقص تو گفتن مجال
چو دشوار آمد ز دشمن سخن
نگر تا چه عیبت گرفت آن مکن
جز آن کس ندانم نکو گوی من
که روشن کند بر من آهوی من
سعدی : باب پنجم در رضا
حکایت
سعدی : باب پنجم در رضا
حکایت مرد درویش و همسایهٔ توانگر
بلند اختری نام او بختیار
قوی دستگه بود و سرمایهدار
به کوی گدایان درش خانه بود
زرش همچو گندم به پیمانه بود
چو درویش بیند توانگر بناز
دلش بیش سوزد به داغ نیاز
زنی جنگ پیوست با شوی خویش
شبانگه چو رفتش تهیدست، پیش
که کس چون تو بدبخت، درویش نیست
چو زنبور سرخت جز این نیش نیست
بیاموز مردی ز همسایگان
که آخر نیم قحبهٔ رایگان
کسان را زر و سیم و ملک است و رخت
چرا همچو ایشان نه ای نیکبخت؟
برآورد صافی دل صوف پوش
چو طبل از تهیگاه خالی خروش
که من دست قدرت ندارم به هیچ
به سرپنجه دست قضا بر مپیچ
نکردند در دست من اختیار
که من خویشتن را کنم بختیار
قوی دستگه بود و سرمایهدار
به کوی گدایان درش خانه بود
زرش همچو گندم به پیمانه بود
چو درویش بیند توانگر بناز
دلش بیش سوزد به داغ نیاز
زنی جنگ پیوست با شوی خویش
شبانگه چو رفتش تهیدست، پیش
که کس چون تو بدبخت، درویش نیست
چو زنبور سرخت جز این نیش نیست
بیاموز مردی ز همسایگان
که آخر نیم قحبهٔ رایگان
کسان را زر و سیم و ملک است و رخت
چرا همچو ایشان نه ای نیکبخت؟
برآورد صافی دل صوف پوش
چو طبل از تهیگاه خالی خروش
که من دست قدرت ندارم به هیچ
به سرپنجه دست قضا بر مپیچ
نکردند در دست من اختیار
که من خویشتن را کنم بختیار
سعدی : باب ششم در قناعت
حکایت
یکی پر طمع پیش خوارزمشاه
شنیدم که شد بامدادی پگاه
چو دیدش به خدمت دوتا گشت و راست
دگر روی بر خاک مالید و خاست
پسر گفتش ای بابک نامجوی
یکی مشکلت میبپرسم بگوی
نگفتی که قبلهست راه حجاز
چرا کردی امروز از این سو نماز؟
مبر طاعت نفس شهوت پرست
که هر ساعتش قبلهٔ دیگرست
قناعت سرافرازد ای مرد هوش
سر پر طمع بر نیاید ز دوش
طمع آبروی توقر بریخت
برای دو جو دامنی در بریخت
چو سیراب خواهی شدن ز آب جوی
چرا ریزی از بهر برف آبروی؟
مگر از تنعم شکیبا شوی
وگرنه ضرورت به درها شوی
برو خواجه کوتاه کن دست آز
چه میبایدت ز آستین دراز؟
کسی را که درج طمع درنوشت
نباید به کس عبد و خادم نبشت
توقع براند ز هر مجلست
بران از خودش تا نراند کست
شنیدم که شد بامدادی پگاه
چو دیدش به خدمت دوتا گشت و راست
دگر روی بر خاک مالید و خاست
پسر گفتش ای بابک نامجوی
یکی مشکلت میبپرسم بگوی
نگفتی که قبلهست راه حجاز
چرا کردی امروز از این سو نماز؟
مبر طاعت نفس شهوت پرست
که هر ساعتش قبلهٔ دیگرست
قناعت سرافرازد ای مرد هوش
سر پر طمع بر نیاید ز دوش
طمع آبروی توقر بریخت
برای دو جو دامنی در بریخت
چو سیراب خواهی شدن ز آب جوی
چرا ریزی از بهر برف آبروی؟
مگر از تنعم شکیبا شوی
وگرنه ضرورت به درها شوی
برو خواجه کوتاه کن دست آز
چه میبایدت ز آستین دراز؟
کسی را که درج طمع درنوشت
نباید به کس عبد و خادم نبشت
توقع براند ز هر مجلست
بران از خودش تا نراند کست
سعدی : باب ششم در قناعت
حکایت در مذلت بسیار خوردن
چه آوردم از بصره دانی عجب
حدیثی که شیرین ترست از رطب
تنی چند در خرقه راستان
گذشتیم بر طرف خرماستان
یکی در میان معده انبار بود
از این تنگ چشمی شکم خوار بود
میان بست مسکین و شد بر درخت
وزان جا به گردن در افتاد سخت
رئیس ده آمد که این را که کشت؟
بگفتم مزن بانگ بر ما درشت
شکم دامن اندر کشیدش ز شاخ
بود تنگدل رودگانی فراخ
نه هر بار خرما توان خورد و برد
لت انبار بد عاقبت خورد و مرد
شکم بند دست است و زنجیر پای
شکم بنده نادر پرستد خدای
سراسر شکم شد ملخ لاجرم
به پایش کشد مور کوچک شکم
حدیثی که شیرین ترست از رطب
تنی چند در خرقه راستان
گذشتیم بر طرف خرماستان
یکی در میان معده انبار بود
از این تنگ چشمی شکم خوار بود
میان بست مسکین و شد بر درخت
وزان جا به گردن در افتاد سخت
رئیس ده آمد که این را که کشت؟
بگفتم مزن بانگ بر ما درشت
شکم دامن اندر کشیدش ز شاخ
بود تنگدل رودگانی فراخ
نه هر بار خرما توان خورد و برد
لت انبار بد عاقبت خورد و مرد
شکم بند دست است و زنجیر پای
شکم بنده نادر پرستد خدای
سراسر شکم شد ملخ لاجرم
به پایش کشد مور کوچک شکم
سعدی : باب ششم در قناعت
حکایت مرد کوته نظر و زن عالی همت
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فرو برده بود
که من نان و برگ از کجا آرمش؟
مروت نباشد که بگذارمش
چو بیچاره گفت این سخن، پیش جفت
نگر تا زن او را چه مردانه گفت:
مخور هول ابلیس تا جان دهد
همان کس که دندان دهد نان دهد
تواناست آخر خداوند روز
که روزی رساند، تو چندین مسوز
نگارندهٔ کودک اندر شکم
نویسنده عمر و روزی است هم
خداوندگاری که عبدی خرید
بدارد، فکیف آن که عبد آفرید
تو را نیست این تکیه بر کردگار
که مملوک را بر خداوندگار
شنیدی که در روزگار قدیم
شدی سنگ در دست ابدال سیم
نپنداری این قول معقول نیست
چو راضی شدی سیم و سنگت یکی است
چو طفل اندرون دارد از حرص پاک
چه مشتی زرش پیش همت چه خاک
خبر ده به درویش سلطان پرست
که سلطان ز درویش مسکین ترست
گدا را کند یک درم سیم سیر
فریدون به ملک عجم نیم سیر
نگهبانی ملک و دولت بلاست
گدا پادشاه است و نامش گداست
گدایی که بر خاطرش بند نیست
به از پادشاهی که خرسند نیست
بخسبند خوش روستایی و جفت
به ذوقی که سلطان در ایوان نخفت
اگر پادشاه است و گر پینه دوز
چو خفتند گردد شب هر دو روز
چو سیلاب خواب آمد و مرد برد
چه بر تخت سلطان، چه بر دشت کرد
چو بینی توانگر سر از کبر مست
برو شکر یزدان کن ای تنگدست
نداری بحمدالله آن دسترس
که برخیزد از دستت آزار کس
پدر سر به فکرت فرو برده بود
که من نان و برگ از کجا آرمش؟
مروت نباشد که بگذارمش
چو بیچاره گفت این سخن، پیش جفت
نگر تا زن او را چه مردانه گفت:
مخور هول ابلیس تا جان دهد
همان کس که دندان دهد نان دهد
تواناست آخر خداوند روز
که روزی رساند، تو چندین مسوز
نگارندهٔ کودک اندر شکم
نویسنده عمر و روزی است هم
خداوندگاری که عبدی خرید
بدارد، فکیف آن که عبد آفرید
تو را نیست این تکیه بر کردگار
که مملوک را بر خداوندگار
شنیدی که در روزگار قدیم
شدی سنگ در دست ابدال سیم
نپنداری این قول معقول نیست
چو راضی شدی سیم و سنگت یکی است
چو طفل اندرون دارد از حرص پاک
چه مشتی زرش پیش همت چه خاک
خبر ده به درویش سلطان پرست
که سلطان ز درویش مسکین ترست
گدا را کند یک درم سیم سیر
فریدون به ملک عجم نیم سیر
نگهبانی ملک و دولت بلاست
گدا پادشاه است و نامش گداست
گدایی که بر خاطرش بند نیست
به از پادشاهی که خرسند نیست
بخسبند خوش روستایی و جفت
به ذوقی که سلطان در ایوان نخفت
اگر پادشاه است و گر پینه دوز
چو خفتند گردد شب هر دو روز
چو سیلاب خواب آمد و مرد برد
چه بر تخت سلطان، چه بر دشت کرد
چو بینی توانگر سر از کبر مست
برو شکر یزدان کن ای تنگدست
نداری بحمدالله آن دسترس
که برخیزد از دستت آزار کس
سعدی : باب ششم در قناعت
حکایت
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت در معنی سلامت جاهل در خاموشی
یکی خوب خلق خلق پوش بود
که در مصر یک چند خاموش بود
خردمند مردم ز نزدیک و دور
به گردش چو پروانه جویان نور
تفکر شبی با دل خویش کرد
که پوشیده زیر زبان است مرد
اگر همچنین سر به خود در برم
چه دانند مردم که دانشورم؟
سخن گفت و دشمن بدانست و دوست
که در مصر نادان تر از وی هموست
حضورش پریشان شد و کار زشت
سفر کرد و بر طاق مسجد نبشت
در آیینه گر خویشتن دیدمی
به بی دانشی پرده ندریدمی
چنین زشت ازان پرده برداشتم
که خود را نکو روی پنداشتم
کم آواز را باشد آوازه تیز
چو گفتی و رونق نماندت گریز
تو را خامشی ای خداوند هوش
وقارست و، نا اهل را پرده پوش
اگر عالمی هیبت خود مبر
وگر جاهلی پردهٔ خود مدر
ضمیر دل خویش منمای زود
که هرگه که خواهی توانی نمود
ولیکن چو پیدا شود راز مرد
به کوشش نشاید نهان باز کرد
قلم سر سلطان چه نیکو نهفت
که تا کارد بر سر نبودش نگفت
بهایم خموشند و گویا بشر
زبان بسته بهتر که گویا به شر
چو مردم سخن گفت باید بهوش
وگرنه شدن چون بهایم خموش
به نطق است و عقل آدمیزاده فاش
چو طوطی سخنگوی نادان مباش
که در مصر یک چند خاموش بود
خردمند مردم ز نزدیک و دور
به گردش چو پروانه جویان نور
تفکر شبی با دل خویش کرد
که پوشیده زیر زبان است مرد
اگر همچنین سر به خود در برم
چه دانند مردم که دانشورم؟
سخن گفت و دشمن بدانست و دوست
که در مصر نادان تر از وی هموست
حضورش پریشان شد و کار زشت
سفر کرد و بر طاق مسجد نبشت
در آیینه گر خویشتن دیدمی
به بی دانشی پرده ندریدمی
چنین زشت ازان پرده برداشتم
که خود را نکو روی پنداشتم
کم آواز را باشد آوازه تیز
چو گفتی و رونق نماندت گریز
تو را خامشی ای خداوند هوش
وقارست و، نا اهل را پرده پوش
اگر عالمی هیبت خود مبر
وگر جاهلی پردهٔ خود مدر
ضمیر دل خویش منمای زود
که هرگه که خواهی توانی نمود
ولیکن چو پیدا شود راز مرد
به کوشش نشاید نهان باز کرد
قلم سر سلطان چه نیکو نهفت
که تا کارد بر سر نبودش نگفت
بهایم خموشند و گویا بشر
زبان بسته بهتر که گویا به شر
چو مردم سخن گفت باید بهوش
وگرنه شدن چون بهایم خموش
به نطق است و عقل آدمیزاده فاش
چو طوطی سخنگوی نادان مباش
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت در فضیلت خاموشی و آفت بسیار سخنی
چنین گفت پیری پسندیده دوش
خوش آید سخنهای پیران به گوش
که در هند رفتم به کنجی فراز
چه دیدم؟ پلیدی سیاهی دراز
تو گفتی که عفریت بلقیس بود
به زشتی نمودار ابلیس بود
در آغوش وی دختری چون قمر
فرو برده دندان به لبهاش در
چنان تنگش آورده اندر کنار
که پنداری اللیل یغشی النهار
مرا امر معروف دامن گرفت
فضول آتشی گشت و در من گرفت
طلب کردم از پیش و پس چوب و سنگ
که ای ناخدا ترس بی نام و ننگ
به تشنیع و دشمنام و آشوب و زجر
سپید از سیه فرق کردم چوفجر
شد آن ابر ناخوش ز بالای باغ
پدید آمد آن بیضه از زیر زاغ
ز لا حولم آن دیو هیکل بجست
پری پیکر اندر من آویخت دست
که ای زرق سجادهٔ زرق پوش
سیهکار دنیاخر دینفروش
مرا عمرها دل ز کف رفته بود
بر این شخص و جان بر وی آشفته بود
کنون پخته شد لقمه خام من
که گرمش بدر کردی از کام من
تظلم برآورد و فریاد خواند
که شفقت برافتاد و رحمت نماند
نماند از جوانان کسی دستگیر
که بستاندم داد از این مرد پیر؟
که شرمش نیاید ز پیری همی
زدن دست در ستر نامحرمی
همی کرد فریاد و دامن به چنگ
مرا مانده سر در گریبان ز ننگ
فرو گفت عقلم به گوش ضمیر
که از جامه بیرون روم همچو سیر
نه خصمی که با او برآیی به داو
بگرداندت گرد گیتی به گاو
برهنه دوان رفتم از پیش زن
که در دست او جامه بهتر که من
پس از مدتی کرد بر من گذار
که میدانیم؟ گفتمش زینهار!
که من توبه کردم به دست تو بر
که گرد فضولی نگردم دگر
کسی را نیاید چنین کار پیش
که عاقل نشیند پس کار خویش
از آن شنعت این پند برداشتم
دگر دیده نادیده انگاشتم
زبان در کش ار عقل داری و هوش
چو سعدی سخن گوی ورنه خموش
خوش آید سخنهای پیران به گوش
که در هند رفتم به کنجی فراز
چه دیدم؟ پلیدی سیاهی دراز
تو گفتی که عفریت بلقیس بود
به زشتی نمودار ابلیس بود
در آغوش وی دختری چون قمر
فرو برده دندان به لبهاش در
چنان تنگش آورده اندر کنار
که پنداری اللیل یغشی النهار
مرا امر معروف دامن گرفت
فضول آتشی گشت و در من گرفت
طلب کردم از پیش و پس چوب و سنگ
که ای ناخدا ترس بی نام و ننگ
به تشنیع و دشمنام و آشوب و زجر
سپید از سیه فرق کردم چوفجر
شد آن ابر ناخوش ز بالای باغ
پدید آمد آن بیضه از زیر زاغ
ز لا حولم آن دیو هیکل بجست
پری پیکر اندر من آویخت دست
که ای زرق سجادهٔ زرق پوش
سیهکار دنیاخر دینفروش
مرا عمرها دل ز کف رفته بود
بر این شخص و جان بر وی آشفته بود
کنون پخته شد لقمه خام من
که گرمش بدر کردی از کام من
تظلم برآورد و فریاد خواند
که شفقت برافتاد و رحمت نماند
نماند از جوانان کسی دستگیر
که بستاندم داد از این مرد پیر؟
که شرمش نیاید ز پیری همی
زدن دست در ستر نامحرمی
همی کرد فریاد و دامن به چنگ
مرا مانده سر در گریبان ز ننگ
فرو گفت عقلم به گوش ضمیر
که از جامه بیرون روم همچو سیر
نه خصمی که با او برآیی به داو
بگرداندت گرد گیتی به گاو
برهنه دوان رفتم از پیش زن
که در دست او جامه بهتر که من
پس از مدتی کرد بر من گذار
که میدانیم؟ گفتمش زینهار!
که من توبه کردم به دست تو بر
که گرد فضولی نگردم دگر
کسی را نیاید چنین کار پیش
که عاقل نشیند پس کار خویش
از آن شنعت این پند برداشتم
دگر دیده نادیده انگاشتم
زبان در کش ار عقل داری و هوش
چو سعدی سخن گوی ورنه خموش
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت در خاصیت پرده پوشی و سلامت خاموشی
یکی پیش داود طائی نشست
که دیدم فلان صوفی افتاده مست
قی آلوده دستار و پیراهنش
گروهی سگان حلقه پیرامنش
چو پیر از جوان این حکایت شنید
به آزار از او روی در هم کشید
زمانی برآشفت و گفت ای رفیق
بکار آید امروز یار شفیق
برو زان مقام شنیعش بیار
که در شرع نهی است و در خرقه عار
به پشتش درآور چو مردان که مست
عنان سلامت ندارد به دست
نیوشنده شد زین سخن تنگدل
به فکرت فرو رفت چون خر به گل
نه زهره که فرمان نگیرد به گوش
نه یارا که مست اندر آرد به دوش
زمانی بپیچید و درمان ندید
ره سرکشیدن ز فرمان ندید
میان بست و بی اختیارش به دوش
درآورد و شهری بر او عام جوش
یکی طعنه میزد که درویش بین
زهی پارسایان پاکیزه دین!
یکی صوفیان بین که میخوردهاند
مرقع به سیکی گرو کردهاند
اشارت کنان این و آن را به دست
که آن سرگران است و این نیم مست
به گردن بر از جور دشمن حسام
به از شنعت شهر و جوش عوام
بلا دید و روزی به محنت گذاشت
به ناکام بردش به جایی که داشت
شب از فکرت و نامرادی نخفت
دگر روز پیرش به تعلیم گفت
مریز آبروی برادر به کوی
که دهرت نریزد به شهر آبروی
که دیدم فلان صوفی افتاده مست
قی آلوده دستار و پیراهنش
گروهی سگان حلقه پیرامنش
چو پیر از جوان این حکایت شنید
به آزار از او روی در هم کشید
زمانی برآشفت و گفت ای رفیق
بکار آید امروز یار شفیق
برو زان مقام شنیعش بیار
که در شرع نهی است و در خرقه عار
به پشتش درآور چو مردان که مست
عنان سلامت ندارد به دست
نیوشنده شد زین سخن تنگدل
به فکرت فرو رفت چون خر به گل
نه زهره که فرمان نگیرد به گوش
نه یارا که مست اندر آرد به دوش
زمانی بپیچید و درمان ندید
ره سرکشیدن ز فرمان ندید
میان بست و بی اختیارش به دوش
درآورد و شهری بر او عام جوش
یکی طعنه میزد که درویش بین
زهی پارسایان پاکیزه دین!
یکی صوفیان بین که میخوردهاند
مرقع به سیکی گرو کردهاند
اشارت کنان این و آن را به دست
که آن سرگران است و این نیم مست
به گردن بر از جور دشمن حسام
به از شنعت شهر و جوش عوام
بلا دید و روزی به محنت گذاشت
به ناکام بردش به جایی که داشت
شب از فکرت و نامرادی نخفت
دگر روز پیرش به تعلیم گفت
مریز آبروی برادر به کوی
که دهرت نریزد به شهر آبروی
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت
کسی گفت حجاج خونخوارهای است
دلش همچو سنگ سیه پارهای است
نترسد همی ز آه و فریاد خلق
خدایا تو بستان از او داد خلق
جهاندیدهای پیر دیرینه زاد
جوان را یکی پند پیرانه داد
کز او داد مظلوم مسکین او
بخواهند وز دیگران کین او
تو دست از وی و روزگارش بدار
که خود زیر دستش کند روزگار
نه بیداد از او بهرهمند آیدم
نه نیز از تو غیبت پسند آیدم
به دوزخ برد مدبری را گناه
که پیمانه پر کرد و دیوان سیاه
دگر کس به غیبت پیش میدود
مبادا که تنها به دوزخ رود
دلش همچو سنگ سیه پارهای است
نترسد همی ز آه و فریاد خلق
خدایا تو بستان از او داد خلق
جهاندیدهای پیر دیرینه زاد
جوان را یکی پند پیرانه داد
کز او داد مظلوم مسکین او
بخواهند وز دیگران کین او
تو دست از وی و روزگارش بدار
که خود زیر دستش کند روزگار
نه بیداد از او بهرهمند آیدم
نه نیز از تو غیبت پسند آیدم
به دوزخ برد مدبری را گناه
که پیمانه پر کرد و دیوان سیاه
دگر کس به غیبت پیش میدود
مبادا که تنها به دوزخ رود
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت