عبارات مورد جستجو در ۵۷۵ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
دوری از یار اختیاری نیست
لیک ما را ز بخت یاری نیست
چه کنم با ستیزه رویی بخت؟
چاره الّا که سازگاری نیست
هم ز عشقت بپرس حال دلم
گر به قول من استواری نیست
تا بگوید که بی توام شب و روز
کار جز ناله ها و زاری نیست
عشق و نام نکو چگونه بود؟
عشق جز رنج و جان سپاری نیست
ای که در عشق عافیت طلبی
غلطست این که می شماری نیست
هر کجا عشق، مستی و پستیست
علم و زهد و بزرگواری نیست
عاشق تر از سرزنش کجا ترسد؟
عاشقی جز که بردباری نیست
بر سر کوی عاشقان چه کند
هر که را برگ عجز و خواری نیست
گو برو آب روی خویش مبر
هر که را روی خاکساری نیست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۶۵ - فی الشّکایه
مرا که هیچ نصیبی ز شادمانی نیست
بسی تفاوتم از مرگ و زندگانی نیست
به روزگار جوانی اگر تو را رنگیست
مرا به جز سیبی رنگی از جوانی نیست
ز من فلک عوض عشوه عمر می خواهد
که عشوه نیز درین دور رایگانی نیست
ز ناروایی کارم شکایتست ار نی
در آب چشمم تقصیر از روانی نیست
برای نظم معیشت همیشه در سعیم
چه سود سعی چو تقدیر آسمانی نیست؟
کسی که او را فضلی چنان که باید هست
گمان مبند که کارش چنین که دانی نیست
در آن جهان مگرم بهره یی بود ز هنر
چو هیچگونه مرا کام این جهانی نیست
چو شاعری ز پی عدّت قیامت راست
سزد که حصّة من زین حطام فانی نیست
چو بهترین هنری در زمانه بی هنریست
مرا چه سود که سرمایه جز معانی نیست؟
پس از سه سال سفر از من این که بستاند؟
که جز فسانه مرا هیچ ارمغانی نیست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۱۶ - وله ایضا فی الشّکایة
دل مرا چو سپهر از غمی بپردازد
هم از نخست بسیج دگر غم آغازد
مگر سپهر بدانسته است این معنی
که هیچ گونه مرا عافیت نمی سازد
ز چرخ چون بگریزم؟ که هر دم در حلق
ز خیط ابیض و اسود کمندی اندازد
ز سوز سینه اگر شرح بر زبان رانم
تنم ز تاب زبان همچو شمع بگدازد
دراز دامنی من عیان شود گر چرخ
لباس محنت بر قدّ عمرم اندازد
بسان آتش شمعست پست تر هر دم
بسر فرازی هر کس که بیشتر یازد
رباب وار شدم خرسوار در صف لهو
از آنکه چرخم بی گوشمال ننوازد
کسی که خوش سخن و راست رو بود ناچار
چو چنگ از پی هر زخم کردن افرازد
گمان ببی غمی آن مبر که در پشت
نگار خانۀ چهره بخنده بطرازد
چو حقّه هاست دل و غم چو مهره و گردون
یکی مشعبد چابک که حقّه می بازد
که جمله مهرۀ خود زیر حقّه یی دارد
که پیش چشم تو از مهره اش بپردازد
در آهنین در از آن چوب می خورد آتش
که همچو من بزبان آوری همی نازد
پریر گفت مرا خوشدلی، کجاست دل؟
چرا بجانب ما هیچ گونه نگرازد؟
جواب دادم و گفتم که دار معذورش
که از نزاحم غم با تومی نپردازد
دو سال رفت که چوگان چرخ چون گویم
بزخم حادثه از هر سویی همی تازد
هنوز روی خلاصی نمی شود روشن
مگر خدای تعالی لطیفه یی سازد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱۶ - ایضا له
ای ضمیر تو غیب را جاسوس
وی تو مسعود و دشمنت منحوس
مدّتی رفت تا مرا کرمت
نه ز مطعوم داد و نه ملبوس
کرده یی حبس رسم من بی جرم
وین هم از بخت و طالع معکوس
چیست موجب که از میان رسوم
رسم من گشت ناگهان مطموس
مکن ایخواجه رسم من بفرست
مشکن بیش از این مرا ناموس
ور گناهی حوالت است به من
غلّه مطلق کن و مرا محبوس
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۲۵ - ایضا له
ای جبین تو مطلع اقبال
وی جناب تو مقصد آمال
بنده را رسمکیست بر دیوان
رسمکی افت خیز و حال بحال
داشتم پار روزة حرمان
لیکن امسال نیست عزم وصال
من و گندم که رسم سال منست
بر سبیل مناوبت هر سال
رسم باشد که در جوال شود
از من و او یکی علی الاجمال
پار من رفتم ، ار تو فرمایی
گندم امسال در شود به جوال
خود گرفتم که رسم من غبّ است
بیگمان سال نوبتست امسال
کمال‌الدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۷
از چه می افتد از برای خدای
آخر این قدر می توان دانست
کاثر هر قران که نحسان راست
خاص در جامع سپاهانست
و آنچه از افتران سعدینست
اثر آن بقم و کاشانست
تا بدانی که ترهاتست این
همه تقدیر و حکم یزدانست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
میرم ار خوی ستمکاری ز سر بیرون کند
شمع را گر تن نکاهد زندگانی چون کند؟
دایه را پستان به ناخن می‌تراشد طفل عشق
تا دمی شیرش مبادا در گلو بی خون کند
آنکه می‌خواهد غمی بردارد از روی دلم
کاش دل را از شکاف سینه‌ام بیرون کند
گل که نتواند رفو زد چاک جیب خویش را
چاره چاک دل مرغ گلستان چون کند؟
باز لیلی بر سر بالین مجنون می‌رود
چند عاشق شکوه از بی‌مهری گردون کند؟
نقش ما و بخت، قدسی چون بد افتاد از ازل
هرچه در دل نقش بندم، بخت دیگرگون کند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
گفتم از عشقت کشم دامن گریبان‌گیر شد
سر کشیدم، گردنم تا پای در زنجیر شد
کاوکاو چشمه اندازد ز صافی آب را
آنقدر در گریه کوشیدم که بی‌تاثیر شد
از خدنگ عشق، پیکانی که شد در سینه جمع
کوهکن را تیشه گردید و مرا زنجیر شد
ذوق تنهایی و دام غم چه می‌پرسی که چیست
عندلیبی را که با گل در گلستان پیر شد
گرچه عمری کرد تدبیر رهایی از غمش
عشق چون آمد، خرد شرمنده تدبیر شد
عشق چون قایم شود راحت کند آزار را
آنچه در پیمانه‌ام خون بود اکنون شیر شد
چون بنای دوستی هرگز نمی‌گردد خراب
عشق هر ویرانه‌ای را کز پی تعمیر شد
دیدن روی جوانان چشم روشن می‌کند
دیده یعقوب در هجران یوسف پیر شد
تیر عشقت از دل قدسی نشد هرگز خطا
رد نگردد هرچه از روز ازل تقدیر شد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
کی اسیران غمت را غم دنیا باشد؟
گر تو پروا کنی از چرخ، چه پروا باشد؟
هرکه را خورد دل از چاه زنخدانی آب
تشنه لب میرد، اگر بر لب دریا باشد
ناخن تیشه عاشق چو شود عقده‌گشای
نگذارد که گره در دل خارا باشد
هیچ‌کس نیست که محتاج نگردد به فلک
بازگشت قدح آخر سوی مینا باشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
تا کی چو عاقلان غم ناموس و نام خویش؟
مجنون او شو و ز جنون گیر کام خویش
در بیخودی نه دیده‌ام از حیرت است باز
چشمم چو گوش مانده به راه پیام خویش
ما را سرشته‌اند چو نرگس تهی قدح
هرگز نخورده‌ایم شرابی ز جام خویش
حیرانی دلم ز نظربازی من است
چون مرغ نغمه‌سنج، اسیرم به دام خویش
صد کاروان اشک به منزل رسانده است
چشمم که برنداشته از گام، گام خویش
چون لاله، بخت تیره ما جزو تن بود
ننهاده‌ایم فاصله در صبح و شام خویش
در حیرتم که چون همه جا جلوه می‌کند
سروی که پا برنداشته از مقام خویش
جور زمانه است مکافات عیش تو
قدسی مگر تو خویش کشی انتقام خویش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
هرکسی شاد به سال نو و نوروزی خویش
دل شوریده عاشق به غم‌اندوزی خویش
شب تاریک مرا روشنی از آه من است
برو ای شمع، تو و انجمن‌افروزی خویش
دیده زخمم ازان پیش که روشن گردد
دیده بر تیغ جفای تو رقم، روزی خویش
من شوریده کجا و غم ناموس کجا
برو ای عقل و ببر مصلحت‌آموزی خویش
کوکب بخت کس از سعی نگردد فیروز
خویش را چند کنم رنجه به دلسوزی خویش؟
ما چو قدسی نمک خوان سیه‌بختانیم
بخت ما چون نبود شاد ز بهروزی خویش؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
گر چو شمع آتش برآید از گریبان کسی
به که باشد گردنش بی طوق فرمان کسی
معذرت خواهم، ندانم، یا کنم دعوای خون
گر رسد روز جزا دستم به دامان کسی
کو جنون تا پنجه‌ام قید گریبان بگسلد؟
پیرهن تا کی بود چون غنچه زندان کسی؟
ابر را نشنیده‌ام هرگز ببارد خون، مگر
بر گرفتند آستین از چشم گریان کسی؟
آتش جانسوز، می‌دانم کسی غیر تو نیست
بهر آن سوزم چو بینم داغ بر جان کسی
از حریفان بیشتر بر روی ساقی واله است
از قدح ترسم، نباشد چشم گریان کسی!
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۸
دامان مرا اشک، پر انجم دارد
وز خون دلم، دیده تنعم دارد
حاصل، که چو سنگ آسیا، چرخ مرا
سرگشته برای رزق مردم دارد
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰۶
نتوان ز قضا گریختن با تک و تاز
با چرخ چه چاره از جدل کردن ساز
گیرم که شود ناخن تدبیر دراز
نتوان گره ستاره را کردن باز
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۶
ای خواهش عشقت آرزوی همه کس
پرواز کند سوی تو عنقا و مگس
مرغان همه نزدیک به دام آمده‌اند
تا بخت به نام که زند فال قفس
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۷
در عشق، به جز زیان ندارد سودم
از تیرگی اختر خود خشنودم
از بخت سیاه، بر سرم منت‌هاست
چون لاله، چراغ روشن است از دودم
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۶
قدسی من و بخت اگرچه توام بودیم
وز روز ازل جدا ز هم کم بودیم
با من نشد آمیخته در صفحه خاک
با آن که چو حرف و نقطه با هم بودیم
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۲
آوازه من به هند و روم افتاده
من خود به کدام مرز و بوم افتاده
هر سو که رود، ستارگان کوچه دهند
این اختر بخت من چه شوم افتاده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
گر یار مرا با من مسکین نظری نیست
ما را گله از بخت خود است از دگری نیست
اندیشه ز سر نیست که شد در سر کارش
اندیشه از آن است که با ماش سری نیست
دی بر اثر او رمقی داشتم از جان
و امروز چنانم که از هم اثری نیست
گفتنی پی هر نیرگی ای روشنی ای هست
چون است که هرگز شب ما را سحری نیست
هر شربت راحت که رسیده از کف خوبان
بی چاشنی غصه و خون جگری نیست
مادام که جان ساکن منزلگه خاک است
دلرا ز سر کوی تو رای سفری نیست
زنهار کمال ار گذری بر سر کویش
از سر گذر اول که ازینت گذری نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۲
من آن بهتر که باشم رند و عامی
که نیکو نیست عشق و نیکنامی
نوشتند از ازل بر سر چو جامم
کران لب باشدم بس تلخکامی
بدان ساعد بغین شد لاف سیمم
که آن از سادگی بودست و خامی
مه نو ز ابرویش خود را فزون دید
همین باشد نشان نا تمامی
کمال این پنج بیت آن پنج گنج است
که ماند از تو چوآنها از نظامی