عبارات مورد جستجو در ۳۶۱ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۱۵ - المضاهاه بین‌الحضرات والاکوان
مضاهات دگر در نص عرفان
بما بین سه حضرت گشت و اکوان
خود اکوانرا که ترتیب و حسابست
بسوی آن سه حضرت انتسابست
خود امکان و وجوبست آن به نسبت
دگرهم جمع ما بین دو حضرت
پس از اکوان هر آنچیزی که نسبت
بود سوی وجوب او را بقوت
بود او در وجود اعلی و اشرف
بنزد عامه اندر رتبه الطف
حقیقت علوی و روحیست او را
و یا ملکیه مر تحقیق جو را
دگر نسبت سوی امکانش اقواست
وجود اواخس در رتبه و ادنی است
حقیقت عنصری و سفلی او راست
مرکب یا بسیطه در تقاضاست
دگر نسبت سوی امکانش اقواست
وجود او اخس در رتبه وادنی است
حقیقت عنصری و سفلی او راست
مرکب یا بسیطه در تقاضاست
و گر نسبت بسوی جمع ما بین
اشدستش ز انسان باشد آن عین
حقیقت باشد انسانیه او را
ز انسان باز بشنو وصف و خورا
هر انسان سوی امکانست امیل
در او احکام امکان باشد اغلب
ور انسان امیل او سوی وجوبست
بسوی او همه روی وجوبست
در او حکم وجود اغلب روا شد
خود او از انبیا و اولیا شد
و گر دروی جهات آمد مساوی
مگر از مؤمنینش خوانده راوی
بهر سو میل او زین هر دو جانب
بود در حکم کلی باز غالب
در ایمان شد دلیل ضعف و شدت
مظاهاتت بر این نظم است و رتبت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۴۴ - النفس الرحمانی
ز رحمانی نفس بشنو تو نیکو
اضافی است و وحدانی وجود او
بود وحدانی از حیث حقیقت
تکثر یابد اندر جمع کثرت
تکثر با صورهای معانی
بیابد کوست اعیان گر که دانی
وی اعیان است و احوالات اعیان
خود اندر واحدیت بی‌زنقصان
بقول اهل فقر و اهل عرفان
شبیه او بر نفس باشد در انسان
که آن خود مختلف هم بر صورهاست
صورهای حروف این نیز پیداست
بنفسه بد هوائی صاف و ساذج
نماید مختلف گردد چون خارج
دگر ترویج اسمائی که مجمل
بتحت اسم رحمانند داخل
نماید او و زان کربی که دارد
دهد بسطی و تفریحی مجدد
در آن بالقوه اشیاء راست سامان
لزومش چون تنفس بهر انسان
غرض آنسان که معلوم این حروفات
تو را شد از نفس اندر مقامات
هم اشیاء را دم رحمن بخارج
نمودار چه خود اوصافست و ساذج
از آنرو بر نفس گردید موسوم
که باشد چون نفس از وجه معلوم
شود تفریح قلب از دم دمادم
بدون دم نماند زنده آدم
نه آدم بی‌نفس دارد وقوفی
نه ظاهر بینفس گردد حروفی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۷۳ - النکاح الساری فی جمیع الذراری
شنو باز ازنکاخی کوست ساری
ز حیث اصطلاح اندر ذراری
شد آن ار رتبه حبی عبارت
که شد در «کنت کنز» از وی اشارت
ز حبی کو عیان بر ذات خود داشت
بنای جلوه در مرآت خود داشت
خود از «احببت أن أعرف» عیانست
که عنوان ظهورش ازنهانست
عیان زان حب ذاتی از خفا شد
بیان «احببت أن اعرف» بجا شد
خود این معنی اگر فهمی عبارت
ز سبق ذاتی آمد استعارت
از آن وصلت بود بین خفایش
دگر بین ظهور و جلوه‌هایش
خود این وصلت نکاحی گشت ساری
بتفصیلات در کل ذراری
چو وحدت مقتضی شد کز کمونش
بحبی سازد اظهار شئونش
بر تبت ساری‌اندر کثرت آمد
و زان اندر ذراری وصلت آمد
اشارت «کنت کنز» از وحدت اوست
هم «اعرف» در ذراری وصلت اوست
تو گو اجمالی کلی یافت تفصیل
و زان وصلت مراتب یافت تکمیل
بحیثی کز ظهور اتصالی
ز خود یک شیئی را نگذاشت خالی
نخستین وصلت از غیب هویت
بود اندر مقام واحدیت
وزاو اندر مراتب گشت جاری
هویت این بود در جمله ساری
بهر جائی بنوعی یافت صورت
ز وحدت حافظ او بر شمل کثرت
بنسبت جمله در اسماء و اکوان
بود وضع نکاح ساری اینسان
بهم باشند یعنی جمله مربوط
بهم دارند حب و وصل مضبوط
زمین و آسمان همچو دو دلبر
چنین دارند وصلی نیز در خور
بهر معنی کنی فرض این مسلم
بود در کل موجودات عالم
بدور این زمین گردد سموات
چو عاشق دو ریارش در مقامات
زمین هم فعل او را سخت قابل
خلایق ز امتزاج این دو حاصل
توان از سیر افلاک و عناصر
نمود اشیاءء کلی را تصور
ز شیئیت نتیجه باز در کون
بجزئی شد هویدا لون در لون
چنین دان جمله موجودات عالم
ز جزء و کل و فوق و تحت فافهم
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۹۹
موج و بحر و کشتی و طوفان منم
گوهر دریای بی پایان منم
تا گشایم دیده بر دیدار خویش
جلوه گر در چشم این و آن منم
در تن جانان منم ای جان عزیز
تن چه و جان چه که جان جان منم
عاشقان را روز و شب در وصل و هجر
نور و نار و جنت و نیران منم
صاحب الامر دیار جان و دل
فاش گویم اندر این دوران منم
تا بعشقش بیسر و سامان شدم
عاشقان را خوش سرو سامان منم
دمبدم رندانه چون نور علی
فیض بخش جمله رندان منم
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۰۳
گاه ذاکر گاه مذکورم نمیدانم کیم
گاه ناظر گاه منظورم نمیدانم کیم
گاه ناعم و گاه منعم گاه نعمت گاه شکر
گاه شاکر گاه مشکورم نمیدانم کیم
گاه باغ گاه راغ و گاه سرو گاه گل
گاه تاک و گاه انگورم نمیدانم کیم
گاه ساقی گاه ساغر گه صراحی گاه می
گاه مست و گاه مخمورم نمیدانم کیم
گاه چنگم گاه چنگی گاه صوت و گه صدا
گه رباب و گاه سنتورم نمیدانم کیم
گاه کوس و گه نقاره گاه سنج و گه دهل
گاه سرنا، گاه ناقوسم نمیدانم کیم
گاه کنزم گه طلسم و گه مسما گاه اسم
گاه مخفی گاه مشهورم نمیدانم کیم
گاه عرش و گاه کرسی گاه لوح و گه قلم
گه مقدر گاه مقدورم نمیدانم کیم
گه قمر گه تیر و زهره گاه شمس و گه زحل
گاه مریخ سلحشورم نمیدانم کیم
گاه کبک و گاه صعوه گاه شاهین گه عقاب
گاه باز و گاه عصفورم نمیدانم کیم
گاه طوطی گاه قمری گاه بلبل گاه جغد
گه حصار و گاه محصورم نمیدانم کیم
گاه مرکب گه بسیط و گه محاط و گه محیط
گه حصار و گاه محصورم نمیدانم کیم
آدم و ادریس و شیث و نوح و ایوبم گهی
گه سلیمان و گهی مورم نمیدانم کیم
گاه خضر و گاه الیا گاه یوشع گاه نون
گاه موسی و گهی طورم نمیدانم کیم
گاه یوسف گاه یعقوبم گهی پیراهنم
گاه غمگین گاه مسرورم نمیدانم کیم
گه مسیحای زمانم روح بخش انس و جان
گه طبیب و گاه رنجورم نمیدانم کیم
گاه مست مصطفایم گاه مست مرتضی
گاه محو چارده نورم نمیدانم کیم
گاه سلمان گاه بوذر گه اویس و گه قرن
گاه شبلی گاه منصورم نمیدانم کیم
نعمت الله ولیم گاه محمودم گهی
گاه شمس الدین بانورم نمیدانم کیم
گه رضا و گاه معصومم گهی فیاض فیض
گاه گنج و گاه گنجورم نمیدانم کیم
گه مرید و گه ارادت گاه مرشد گاه رشد
گاه امر و گاه مأمورم نمیدانم کیم
گاه کافر گاه مؤمن گاه ایمان گاه کفر
گاه واصل گاه مهجورم نمیدانم کیم
عاشق و معشوق و عشق و وصل و هجرم گاهگاه
گاه ساتر گاه مستورم نمیدانم کیم
گاه عزرائیل و میکائیل وگاهی جبرئیل
گاه اسرافیل و گه صورم نمیدانم کیم
گاه حیم گاه میت گاه تابوت و کفن
گاه سدر و گاه کافورم نمیدانم کیم
گه نکیر و گاه منکر گه عقاب و گه ثواب
گاه مدفون در ته گورم نمیدانم کیم
گه صراط و خلد و میزان گاه کوثر گه جحیم
گاه محشر گاه محشورم نمیدانم کیم
گاه مجرم گاه جرم و گاه محرم گه حرم
گاه غافر گاه مغفورم نمیدانم کیم
گاه چون نور علی اندر زمین و آسمان
با همه نزدیکم و دورم نمیدانم کیم
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۱۳
ما گهی یونس و گهی حوتیم
گاه موسی و گاه تابوتیم
گاه دریم و گاه مرجانیم
گاه لعلیم و گاه یاقوتیم
ساکنان سرادق جبروت
محرمان حریم لاهوتیم
پادشاهان کشور ملکوت
شهریاران شهر ناسوتیم
همچو نور علی بدیر وجود
کاسر جبت وند و طاغوتیم
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۵
می‌گفتم در اللّه متحیر باشم و از همه اوامر منقطع باشم، که تحیر با تدارک راست نیاید؛ چو اللّه مستغنی است، همه عاشق و محب می‌خواهد و بس. همه صور شرایع و معاملات و قطع خصومات و حدود و زواجر از بهر آن است تا پاره پاره محب اللّه شوم، و چنان محب شوم که مرا از خوشی و ناخوشی خود خبر نباشد.
وقتی که التّحیّات می‌خوانم، می‌خواهم تا همه آفرین‌ها به اللّه بگویم، و همچون عاشقان پیش معشوق خود صد هزار بیت می‌گویم. و چون «سبحانک» می‌گویم، می‌بینم که «سبحانک»، در جمال اللّه متحیر شدنی‌ست چنانکه به رسوم نگاه داشتنِ کسی نپردازم، و هیچ اندیشهٔ دیگر نکنم جز اللّه. پس چون ندانم که ارکان را نگاه داشتن با عشق و محبت اللّه جمع نیاید. و احوال وجود من از ذکر عدم و صور و غفلت و بی‌خبری و خواب و غیر وی از جوهر و عرض، این همه را دیدم که حجاب است مر رؤیت اللّه را. و این همه را باز دیدم که فعل اللّه است، و اللّه را دیدم که در یکیِ خود است؛ پس اللّه محتجب به فعل خود است.
اکنون باید که هر جزو من ظاهر خاضع باشد و باطن خاشع باشد و نمی‌دانم که مدار تعظیم و عبادت خضوع ظاهر است و یا خشوع باطن است که به منزلهٔ نیت است؛ اما دیدم که عشق سبکی است، و عبادت تعظیم عاقلانه است، و بینهما تنافی. و عشق همچون بوی است از اللّه، و من تکلفی می‌کنم و بر خنوری بسته می‌دارم تا بویش به هر کسی نرود که بدین بوی دردمندان را بسی درمانها باز بسته است.
اکنون چون اللّه مستغنی‌ست، می‌بینم که با هیچ موجودی جنسیت ندارد و موجودات را می‌بینم که از اللّه نیک ترسان می‌باشند، زیرا که اللّه خود را تعریف کرد به لفظ مستغنی. باز از جهت ترک خوف ایشان را گفت که رحمن و رحیم. و هر موجودی را که نظر می‌کنم می‌بینم که وجود و بقا و فنا و عاقبت او به اللّه است، و اللّه می‌داند که چه خواهد شدن، و همچنان می‌شود که او خواهد.
و هر فعلی که خواهم کردن، می‌بینم که آن همه به اسم اللّه موجود می‌شود نه به اسم من؛ گویی هرچه من می‌کنم و هر فعلی که از من می‌آید، همه فعل اللّه است و کردهٔ اللّه است، و من همچون اشتر بارکشم؛ اگر به وقت قیامم بار از من بستاند، بایستم و اگر به وقت سجود بخواباند، بخسبم، و به وقت رکوع نیز همچنان. و کس چه داند در این بارهای کارها که می‌کنم چه چیزهاست و چه عجایب‌هاست و چه قیمت‌ها دارد!
باز دیدم که اللّه روح مرا هر ساعتی در چهار جوی بهشت غوطه می‌دهد، در می‌ و شیر و انگبین و آب. و هر ساعتی جام روح مرا در جوی خوشی فرومی‌برد و در جام سر من که ده گوشه دارد یعنی چشم و بینی و گوش و زبان و باقی حواس را و آن شربت خوشی را از هر جایی بر این‌ها می‌رساند تا من به کسی دیگر هم رسانم. باز می‌بینم که همه خوشی من از آب حیات من است، چون حیات از آب بهشت که نوع به نوع است. و این حیات من زیاده می‌شود هم از آب حیات من، و راحت من بیشتر می‌شود
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲۴
می‌اندیشیدم که این اجزای ما چند هزار همسایه یافته است و این حروف اندیشه‌های ما چون سبزه و زعفران از کدام سینه‌ها رسته است و یا چون مورچه از عارض و نکین کدام خوبان برون روژیده است و در سینهٔ ما بر زبر یکدیگر افتاده است. باز می‌دیدم که اللّه به تنهایی در این پردهٔ غیب کارها می‌کند و همه کسانی را بر مراد می‌دارد و هیچ کس را به خود راه نمی‌دهد، نه از فرشته نه از نبی نه از ولی نه ظالم نه مظلوم. هیچکس بر چگونگی کار او واقف نمی‌شود و از آنجا بیرون هرکس را فرمان می‌فرستد و حکم و تقدیری می‌کند، و هیچکس را کاربر مراد او نمی‌دارد- استحالت و چگونگی را سدّ اسکندر کرده است تا هیچ از آن نگذرد. پایان تصویر و تخیّل هرکسی را گره زده است تا هیچکس از آن بیرون نیاید. هرکه قدم از آن حد بیرون نهد، چنان غارتش کنند که نیست شود و چنان سرما زندش که بفسرد و یا سموم چنان وزد که بسوزد.
باز دیدم که جهان همچون سرایی و کوشکی است که اللّه برآورده است و معانی مرا در وی چون اشخاص باخبر روان کرده، چنانک غلامان پادشاه در کوشک‌ها و رواق‌ها می‌نشینند و می‌خیزند، و جواهر من همچون دیوار سرای‌هاست که در وی معانی می‌روید. و این جهان کسی را خوش بود که او را در آن عدن اشتباهی باشد.
آخر از جهان من چگونه خوش نباشم، که همه فعل در من اللّه می‌کند، و خاک و هوای مرا و همه ذرّه‌های مرا به‌خودی‌خود می‌سازد و هست می‌کند، و می‌بینم که اجزای من خوش تکیه کرده است به تن آسایی بر فعل اللّه. اما در این جهان مرا فعلی می‌باید کرد و نظر می‌باید کرد، که تدبیر و رأی من و نظر من چون رگرگی باشد که جمع می‌شود تا چون دلو آب فعل اللّه را برکشد
و در وقت رنجوری خویشتن را بروی آب فعل الله بگسترانم، و نظر و ادراک خود را چون چشمه‌چشمه می‌بینم که بر روی آب ز فعل اللّه می‌رود، و می‌بینم که از چشمه نظر دیگر پدید می‌آید و می‌رود باللّه. و چون مریدان را خواهم که این را آشکارا کنم رنجم رسد، و چنان می‌نماید که از دریای نقد اللّه سنگریزه‌ها برمی‌آرم.
اکنون اجزای من از اللّه چیزی می‌نوشد، و ادراکات من دست‌آموز اللّه است و مزه از اللّه می‌گیرم، و حیات از اللّه می‌نوشم و مست از اللّه می‌شوم، و بالا و زیر نظر باللّه می‌کنم. و هرکجا که مرا از اللّه آگاهی بیش باشد، و از هر چیزی که آگاهی اللّه بیش یابم، آن چیز را و آن جای را تعظیم بیش می‌کنم، تا صورت بندد تعظیم اللّه پیش من. چنانک فرید را می‌گفتم که مرا تعظیم کن که تعظیم من تعظیم اللّه است، و تو را کسب آخرتی آن است، چو از همه چیز آگاهیِ اللّه را از من بیش می‌یابی
و اللّه اعلم.
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۱۱۰
اُونوَختْ کٰاسْمون ره بیستونْ بساتن،
تا این خورِ نُورْ ره به دنیا انداتنْ،
اونْ بنا که آدمْ و حوّا بسٰاتنْ،
اُونْمار د خبنِ چشْ وٰاکردْ به منه تَنْ
اونْ مَحَلْ مره با خویشتن بَسوتنْ،
با چارْ عناصرْ، مرهْ به دورْ اندوتنْ
اندی کَسْ که ته نازکه تَنْ ره گُوتنْ،
چییِه ته خوبی که من خامّه بُئوُتنْ
احمد شاملو : هوای تازه
مردِ مجسمه
در چشمِ بی‌نگاهش افسرده رازهاست
اِستاده است روز و شب و، از خموشِ خویش
با گنج‌هایِ رازِ درونش نیازهاست.



می‌کاود از دو چشم
در رنگ‌هایِ مبهم و مغشوش و گنگِ هیچ
ابهامِ پرسشی که نمی‌داند.

زین‌روی، در سیاهیِ پنهانِ راهِ چشم
بر بادپانگه [که ندارد به چشمِ خویش]
بنشسته
سال‌هاست که می‌رانَد.



مژگان به هم نمی‌زند از دیده‌گانِ باز.

افسونِ نغمه‌هایِ شبانگاهِ عابران
اشباحِ بی‌تکان و خموش و فسرده را
از حجره‌هایِ جِن‌زده‌یِ اندرونِ او
یک دَم نمی‌رمانَد.

از آن بلندجایِ که کِبرش نهاده است ــ
جز سویِ هیچ کورِ پلیدش نگاه نیست.
و بر لبانِ او
از سوزِ سرد و سرکشِ غارتگرِ زمان
آهنگِ آه نیست...

شب‌ها سحر شده‌ست
رفته‌ست روزها،
او بی‌خیال ازین همه لیکن
از خلوتِ سیاهِ وجودی [که نیست‌اش
اسبابِ بودنی]
پَر باز کرده است،
وز چشمِ بی‌نگاه
سویِ بی‌نهایتی
پرواز کرده است.



می‌کاود از دو چشم
در رنگ‌هایِ درهم و مغشوش و کورِ هیچ
زابهامِ پرسشی که نیارَد گرفت و گفت
رنگی نهفته را.

زین روست نیز شاید اگر گاه، چشمِ ما
بیند به پرده‌هایِ نگاهش ــ سپید و مات ــ
وهمی شکفته را.

یا گاه گوشِ ما بتواند عیان شنید
هم از لبانِ خامُش و تودار و بسته‌اش
رازی نگفته را...

بهمن ۱۳۲۷
مجله‌ی سخن

احمد شاملو : هوای تازه
غزلِ آخرین انزوا
۱

من فروتن بوده‌ام
و به فروتنی،
از عمقِ خواب‌های پریشانِ خاکساریِ خویش
تمامیِ عظمتِ عاشقانه‌ی انسانی را سروده‌ام
تا نسیمی برآید.
نسیمی برآید و ابرهای قطرانی را پاره‌پاره کند.
و من به‌سانِ دریایی از صافیِ آسمان پُرشوم ــ از آسمان و مرتع و مردم پُر شوم.
تا از طراوتِ برفیِ آفتابِ عشقی که بر افقم می‌نشیند،
یک‌چند در سکوت و آرامشِ بازنیافته‌ی خویش از سکوتِ خوش‌آوازِ «آرامش» سرشار شوم ــ
چرا که من،
دیرگاهی‌ست جز این قالبِ خالی که به دندانِ طولانیِ لحظه‌ها خاییده شده است نبوده‌ام؛
جز منی که از وحشتِ خلأِ خویش فریاد کشیده است نبوده‌ام...



پیکری
چهره‌یی
دستی
سایه‌یی ــ
بیدارخوابیِ هزاران چشم در رؤیا و خاطره؛

سایه‌ها
کودکان
آتش‌ها
زنان ــ

سایه‌های کودک و آتش‌های زن؛

سنگ‌ها
دوستان
عشق‌ها
دنیاها ــ

سنگ‌های دوست و عشق‌های دنیا؛

درختان
مردگان ــ
و درختانِ مرده؛

وطنی که هوا و آفتابِ شهرها،
و جراحات و جنسیت‌های همشهریان را به قالبِ خود گیرد؛

و چیزی دیگر، چیزی دیگر،
چیزی عظیم‌تر از تمامِ ستاره‌ها تمامِ خدایان:
قلبِ زنی که مرا کودکِ دست‌نوازِ دامنِ خود کند!

چرا که من دیرگاهی‌ست
جز این هیبتِ تنهایی که به دندانِ سردِ بیگانگی‌ها جویده شده است نبوده‌ام
ــ جز منی که از وحشتِ تنهاییِ خود فریاد کشیده است نبوده‌ام...



نامِ هیچ‌کجا و همه‌جا
نامِ هیچ‌گاه و همه‌گاه...

آه که چون سایه‌یی به زبان می‌آمدم
بی‌آنکه شفقِ لبانم بگشاید
و به‌سانِ فردایی از گذشته می‌گذشتم
بی‌آنکه گوشت‌های خاطره‌ام بپوسد.



سوادی از عشق نیاموخته و هرگز سخنی آشنا به هیچ زبانِ آشنایی نخوانده و نشنیده. ــ

سایه‌یی که با پوک سخن می‌گفت!



عشقی به‌روشنی‌انجامیده را بر سرِ بازاری فریاد نکرده،
منادی‌یِ نامِ انسان و تمامیِ دنیا چگونه بوده‌ام؟
آیا فرداپرستان را با دُهُلِ درون‌خالیِ قلبم فریب می‌داده‌ام؟



من جارِ خاموشِ سقفِ لانه‌ی سردِ خود بودم
من شیرخواره‌ی مادرِ یأسِ خود، دامن‌آویزِ دایه‌ی دردِ خود بودم.

آه که بدونِ شک این خلوتِ یأس‌انگیزِ توجیه‌نکردنی
(این سرچشمه‌ی جوشان و سهمگینِ قطرانِ تنهایی، در عمقِ قلبِ انسانی)
برای درد کشیدن انگیزه‌یی خالص است.

و من ــ اسکندرِ مغمومِ ظلماتِ آبِ رنجِ جاویدان ــ چگونه درین دالانِ تاریک،
فریادِ ستارگان را سروده‌ام؟

آیا انسان معجزه‌یی نیست؟
انسان... شیطانی که خدا را به‌زیر آورد،
جهان را به بند کشید
و زندان‌ها را درهم شکست!
ــ کوه‌ها را درید،
دریاها را شکست،
آتش‌ها را نوشید
و آب‌ها را خاکستر کرد!

انسان... این شقاوتِ دادگر! این متعجبِ اعجاب‌انگیز!
انسان... این سلطانِ بزرگ‌ترین عشق و عظیم‌ترین انزوا!

انسان... این شهریارِ بزرگ که در آغوشِ حرمِ اسرارِ خویش آرام یافته است
و با عظمتِ عصیانیِ خود به رازِ طبیعت و پنهانگاهِ خدایانِ خویش پهلو می‌زند!

انسان!

و من با این زن با این پسر با این برادرِ بزرگواری که شبِ بی‌شکافم را نورانی کرده است،
با این خورشیدی که پلاسِ شب را از بامِ زندانِ بی‌روزنم برچیده است،
بی‌عشق و بی‌زندگی سخن از عشق و زندگی چگونه به میان آورده‌ام؟
آیا انسان معجزه‌یی نیست؟



آه، چگونه تا دیگر این مارشِ عظیمِ اقیانوس را نشنوم؛
تا دیگر این نگاهِ آینده را در نی‌نیِ شیطانِ چشمِ کودکانم ننگرم؛
تا دیگر این زیباییِ وحشت‌انگیزِ همه‌جاگیر را احساس نکنم
حصارِ بی‌پایانی از کابوس به گِرداگِردِ رؤیاهایم کشیده بودند،
و من، آه! چگونه اکنون
تنگ در تنگیِ دردها و دست‌ها شده‌ام!



به خود گفتم: «ــ هان!
من تنها و خالی‌ام.
به‌هم‌ریختگیِ دهشتناکِ غوغای سکوت و سرودهای شورش را می‌شنوم،
و خود بیابانی بی‌کس و بی‌عابرم که پامالِ لحظه‌های گریزنده‌ی زمان است.

عابرِ بیابانی بی‌کس‌ام که از وحشتِ تنهاییِ خود فریاد می‌زند...

من تنها و خالی‌ام و ملتِ من جهانِ ریشه‌های معجزآساست
من منفذِ تنگ‌چشمیِ خویش‌ام و ملتِ من گذرگاهِ آب‌های جاویدان است
من ظرافت و پاکیِ اشک‌ام و ملتِ من عرق و خونِ شادی‌ست...

آه، به جهنم! ــ پیراهنِ پشمینِ صبر بر زخم‌های خاطره‌ام می‌پوشم
و دیگر هیچ‌گاه به دریوزگیِ عشق‌های وازده بر دروازه‌ی کوتاهِ قلب‌های گذشته حلقه نمی‌زنم.

۲

تو اجاقِ همه‌ی چشمه‌ساران
سحرگاهِ تمامِ ستارگان
و پرنده‌ی جمله‌ی نغمه‌ها و سعادت‌ها را به من می‌بخشی.

تو به من دست می‌زنی و من
در سپیده‌دمِ نخستین چشم‌گشودگیِ خویش به زندگی باز می‌گردم.

پیشِ پایِ منتظرم
راه‌ها
چون مُشتِ بسته‌یی می‌گشاید
و من
در گشودگیِ دستِ راه‌ها
به پیوستگیِ انسان‌ها و خدایان می‌نگرم.

نوبرگی بر عشقم جوانه می‌زند
و سایه‌ی خنکی بر عطشِ جاویدانِ روحم می‌افتد
و چشمِ درشتِ آفتاب‌های زمینی
مرا
تا عمقِ ناپیدای روحم
روشن می‌کند.



عشقِ مردم آفتاب است
اما من بی‌تو
بی‌تو زمینی بی‌گیا بودم...

در لبانِ تو
آبِ آخرین انزوا به خواب می‌رود
و من با جذبه‌یِ زودشکنِ قلبی که در کارِ خاموش‌شدن بود
به سرودِ سبزِ جرقه‌های بهار گوش می‌دارم.

رویِ تمی از: ژ.آ. کلان‌سیه
۱۳۳۱

احمد شاملو : شکفتن در مه
فصلِ دیگر
بی‌آنکه دیده بیند،
در باغ
احساس می‌توان کرد
در طرحِ پیچ‌پیچِ مخالف‌سرای باد
یأسِ موقرانه‌ی برگی که
بی‌شتاب
بر خاک می‌نشیند.



بر شیشه‌های پنجره
آشوبِ شبنم است.
ره بر نگاه نیست
تا با درون درآیی و در خویش بنگری.

با آفتاب و آتش
دیگر
گرمی و نور نیست،
تا هیمه‌خاکِ سرد بکاوی
در
رؤیای اخگری.



این
فصلِ دیگری‌ست
که سرمایش
از درون
درکِ صریحِ زیبایی را
پیچیده می‌کند.

یادش به خیر پاییز
با آن
توفانِ رنگ و رنگ
که برپا
در دیده می‌کند!



هم برقرارِ منقلِ اَرزیزِ آفتاب،
خاموش نیست کوره
چو دی‌سال:

خاموش
خود
منم!

مطلب از این قرار است:
چیزی فسرده است و نمی‌سوزد
امسال
در سینه
در تنم!

۱۳۴۹
احمد شاملو : مدایح بی‌صله
پرتوی که می‌تابد از کجاست؟
پرتوی که می‌تابد از کجاست؟
یکی نگاه کن
در کجای کهکشان می‌سوزد این چراغِ ستاره تا ژرفای پنهانِ ظلمات را به اعتراف بنشاند:
انفجارِ خورشیدِ آخرین
به نمایشِ اعماقِ غیاب
در ابعادِ دلهره.



آن
ماه نیست
دریچه‌ی تجربه است
تا یقین کنی که در فراسوی این جهازِ شکسته‌سُکّان نیز
آنچه می‌شنوی سازِ کَج‌کوکِ سکوت است.

تا
یقین کنی.
تنها
ماییم
ــ من و تو ــ
نظّارِگانِ خاموشِ این خلأ
دل‌افسردگانِ پادرجای
حیرانِ دریچه‌های انجمادِ همسفران.

دستادست ایستاده‌ایم
حیرانیم اما از ظلماتِ سردِ جهان وحشت نمی‌کنیم
نه
وحشت نمی‌کنیم.

تو را من در تابشِ فروتنِ این چراغ می‌بینم آن‌جا که تویی،
مرا تو در ظلمتکده‌ی ویران‌سرای من در می‌یابی
این‌جا که منم.

۵ شهریورِ ۱۳۶۸
خانه‌ی دهکده

سهراب سپهری : زندگی خواب‌ها
باغی در صدا
در باغی رها شده بودم.
نوری بیرنگ و سبک بر من می وزید.
آیا من خود بدین باغ آمده بودم
و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود؟
هوای باغ از من می گذشت
و شاخ و برگش در وجودم می لغزید.
آیا این باغ
سایه روحی نبود
که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود؟
ناگهان صدایی باغ را در خود جای داد،
صدایی که به هیچ شباهت داشت.
گویی عطری خودش را در آیینه تماشا می کرد.
همیشه از روزنه ای ناپیدا
این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود.
سرچشمه صدا گم بود:
من ناگاه آمده بودم.
خستگی در من نبود:
راهی پیموده نشد.
آیا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت؟
ناگهان رنگی دمید:
پیکری روی علف ها افتاده بود.
انسانی که شباهت دوری با خود داشت.
باغ در ته چشمانش بود
و جا پای صدا همراه تپش هایش.
زندگی اش آهسته بود.
وجودش بیخبری شفافم را آشفته بود.
وزشی برخاست
دریچه ای بر خیرگی ام گشود:
روشنی تندی به باغ آمد.
باغ می پژمرد
و من به درون دریچه رها می شدم.
سهراب سپهری : زندگی خواب‌ها
مرغ افسانه
پنجره ای در مرز شب و روز باز شد
و مرغ افسانه از آن بیرون پرید.
میان بیداری و خواب
پرتاب شده بود.
بیراهه فضا را پیمود،
چرخی زد
و کنار مردابی به زمین نشست.
تپش هایش با مرداب آمیخت.
مرداب کم کم زیبا شد.
گیاهی در آن رویید،
گیاهی تاریک و زیبا.
مرغ افسانه سینه خود را شکافت:
تهی درونش شبیه گیاهی بود .
شکاف سینه اش را با پرها پوشاند.
وجودش تلخ شد:
خلوت شفافش کدر شده بود.
چرا آمد ؟
از روی زمین پر کشید،
بیراهه ای را پیمود
و از پنجره ای به درون رفت.
مرد، آنجا بود.
انتظاری در رگ هایش صدا می کرد.
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد،
سینه او را شکافت
و به درون او رفت.
او از شکاف سینه اش نگریست:
درونش تاریک و زیبا شده بود.
و به روح خطا شباهت داشت.
شکاف سینه اش را با پیراهن خود پوشاند،
در فضا به پرواز آمد
و اتاق را در روشنی اضظراب تنها گذاشت.
مرغ افسانه بر بام گمشده ای نشسته بود.
وزشی بر تار و پودش گذشت:
گیاهی در خلوت درونش رویید،
از شکاف سینه اش سر بیرون گشید
و برگ هایش را در ته آسمان گم کرد.
زندگی اش در رگ های گیاه بالا می رفت.
اوجی صدایش می زد.
گیاه از شکاف سینه اش به درون رفت
و مرغ افسانه شکاف را با پرها پوشاند.
بال هایش را گشود
و خود را به بیراهه فضا سپرد.
گنبدی زیر نگاهش جان گرفت.
چرخی زد
و از در معبد به درون رفت.
فضا با روشنی بیرنگی پر بود.
برابر محراب
و همی نوسان یافت:
از همه لحظه های زندگی اش محرابی گذشته بود
و همه رویاهایش در محرابی خاموش شده بود.
خودش را در مرز یک رویا دید.
به خاک افتاد.
لحظه ای در فراموشی ریخت.
سر برداشت:
محراب زیبا شده بود.
پرتویی در مرمر محراب دید
تاریک و زیبا.
ناشناسی خود را آشفته دید.
چرا آمد؟
بال هایش را گشود
و محراب را در خاموشی معبد رها کرد.
زن در جاده ای می رفت.
پیامی در سر راهش بود:
مرغی بر فراز سرش فرود آمد.
زن میان دو رویا عریان شد.
مرغ افسانه سینه او را شکافت
و به درون رفت.
زن در فضا به پرواز آمد.
مرد در اتاقش بود.
انتظاری در رگ هایش صدا می کرد
و چشمانش از دهلیز یک رویا بیرون می خزید.
زنی از پنجره فرود آمد
تاریک و زیبا.
به روح خطا شباهت داشت.
مرد به چشمانش نگریست:
همه خواب هایش در ته آنها جا مانده بود.
مرغ افسانه از شکاف سینه زن بیرون پرید
و نگاهش به سایه آنها افتاد.
گفتی سیاه پرده توری بود
که روی وجودش افتاده بود.
چرا آمد؟
بال هایش را گشود
و اتاق را در بهت یک رویا گم کرد.
مرد تنها بود.
تصویری به دیوار اتاقش می کشید.
وجودش میان آغاز و انجامی در نوسان بود.
وزشی نا پیدا می گذشت:
تصویر کم کم زیبا میشد
و بر نوسان دردناکی پایان می داد.
مرغ افسانه آمده بود.
اتاق را خالی دید.
و خودش را در جای دیگر یافت.
آیا تصویر
دامی نبود
که همه زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود؟
چرا آمد؟
بال هایش را گشود
و اتاق را در خنده تصویر از یاد برد.
مرد در بستر خود خوابیده بود.
وجودش به مردابی شباهت داشت.
درختی در چشمانش روییده بود
و شاخ و برگش فضا را پر می کرد.
رگ های درخت
از زندگی گمشده ای پر بود.
بر شاخ درخت
مرغ افسانه نشسته بود.
از شکاف سینه اش به درون نگریست:
تهی درونش شبیه درختی بود.
شکاف سینه اش را با پرها پوشاند،
بال هایش را گشود
و شاخه را در ناشناسی فضا تنها گذاشت.
درختی میان دو لحظه می پژمرد.
اتاقی با آستانه خود می رسید.
مرغی به بیراهه فضا را می پیمود.
و پنجره ای در مرز شب و روز گم شده بود.
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
ای مرز ِ پرگهر ...
فاتح شدم
خود را به ثبت رساندم
خود را به نامی ، در یک شناسنامه ، مزین کردم
و هستیَم به یک شماره مشخص شد
پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران

دیگر خیالم از همه سو راحت است
آغوش مهربان مام وطن
پستانک سوابق پر افتخار تاریخی
لالایی تمدن و فرهنگ
و جق و جق ِ جقجقهٔ قانون...
آه
دیگر خیالم از همه سو راحتست

از فرط شادمانی
رفتم کنار پنجره ، با اشتیاق ، ششصد و هفتاد و هشت بار هوا را که از غُبار پهن
و بوی خاکروبه و ادرار ، منقبض شده بود
درون سینه فرو دادم
و زیر ششصد و هفتاد و هشت قبض بدهکاری
و روی ششصد و هفتاد و هشت تقاضای کار نوشتم : فروغ فرخزاد

در سرزمین شعر و گل و بلبل
موهبتیست زیستن ، آن هم
وقتی که واقعیتِ موجود بودن تو پس از سالهای سال پذیرفته می شود

جایی که من با اولین نگاه رسمیم از لای پرده ، ششصد و هفتاد و هشت شاعر را می بینم
که حقه بازها ، همه در هیأت غریب گدایان
در لای خاکروبه ، به دنبال وزن و قافیه می گردند
و از صدای اولین قدم رسمیَم
یکباره از میان لجن زارهای تیره ، ششصد و هفتاد و هشت بلبل مرموز
که از سر تفنن
خود را به شکل ششصد و هفتاد و هشت کلاغ سیاه پیر در آورده اند
با تنبلی به سوی حاشیهٔ روز می پرند
و اولین نفس زدن رسمیَم
آغشته می شود به بوی ششصد و هفتاد و هشت شاخه گل سرخ
محصول کارخانجاتِ عظیم پلاسکو

موهبتیست زیستن ، آری
در زادگاه شیخ ابودلقک کمانچه کش فوری
و شیخ ، ای دل ای دل تنبک تبار تنبوری
شهر ستارگان گران وزن ِ ساق و باسن و پستان و پشت جلد و هنر
گهوارهٔ مؤلفان (فلسفهٔ ای بابا به من چه ولش کن)
مهد مسابقات المپیک هوش - وای !
جایی که دست به هر دستگاه نقلی تصویر و صوت می زنی ، از آن
بوق نبوغ نابغه ای تازه سال می آید
و برگزیدگان فکری ملت
وقتی که در کلاس اکابر حضور می یابند
هر یک به روی سینه ، ششصد و هفتاد و هشت کباب پز برقی
و بر دو دست ششصد و هفتاد و هشت ساعت ناوزر ردیف کرده و می دانند
که ناتوانی از خواص تهی کیسه بودنست ، نه نادانی

فاتح شدم بله فاتح شدم
اکنون به شادمانی این فتح
در پای آینه ، با افتخار ششصد و هفتاد و هشت شمع نسیه می افروزم
و می پرم به روی طاقچه تا ، با اجازه ، چند کلامی
در بارهٔ فوائد ِ قانونی ِ حیات به عرض حضورتان برسانم
و اولین کلنگ ساختمان رفیع زندگیم را
همراه با طنین کف زدنی پر شور
بر فرق فرق خویش بکوبم
من زنده ام ، بله ، مانند زنده رود ، که یک روز زنده بود
و از تمام آن چه که در انحصار مردم زنده ست ، بهره خواهم برد

من می توانم از فردا
در کوچه های شهر ، که سرشار از مواهب مِلیست
و در میان سایه های سبکبار تیرهای تلگراف
گردش کنان قدم بردارم
و با غرور ، ششصد و هفتاد و هشت بار ، به دیوار مستراح های عمومی بنویسم
خط نوشتم که خر کند خنده

من می توانم از فردا
همچون وطن پرست غیوری
سهمی از ایده آل عظیمی که اجتماع
هر چارشنبه بعد از ظهر ، آن را
با اشتیاق و دلهره دنبال می کند
در قلب و مغز خویش داشته باشم
سهمی از آن هزار هوس پرور هزار ریالی
که می توان به مصرف یخچال و مبل و پرده رساندش
یا آنکه در ازای ششصد و هفتاد و هشت رأی طبیعی
آن را شبی به ششصد و هفتاد و هشت مرد وطن بخشید

من می توانم از فردا
در پستوی مغازهٔ خاچیک
بعد از فرو کشیدن چندین نفس ، ز چند گرم جنس دستِ اول خالص
و صرف چند بادیه پپسی کولای ناخالص
و پخش چند یا حق و یا هو و وغ وغ و هوهو
رسما به مجمع فضلای فکور و فضله های فاضل روشنفکر
و پیران مکتب داخ داخ تاراخ تاراخ بپیوندم
و طرح اولین رمان بزرگم را
که در حوالی سنهٔ یکهزار و ششصد و هفتاد و هشت شمسی تبریزی
رسما به زیر دستگاه تهیدست چاپ خواهد رفت
بر هر دو پشت ششصد و هفتاد و هشت پاکت
اُشنوی اصل ویژه بریزم

من می توانم از فردا
با اعتماد کامل
خود را برای ششصد و هفتاد و هشت دوره به یک دستگاه مسند مخمل پوش
در مجلس تجمع و تأمین آتیه
یا مجلس سپاس و ثنا میهمان کنم
زیرا که من تمام مندرجات مجله هنر و دانش - و تملق و کرنش را می خوانم
و شیوهٔ (درست نوشتن) را می دانم
من در میان تودهٔ سازنده ای قدم به عرصهٔ هستی نهاده ام
که گرچه نان ندارد ، اما به جای آن میدان دید ِ باز و وسیعی دارد
که مرزهای فعلی جغرافیاییش
از جانب شمال به میدان پر طراوت و سبز تیر
و از جنوب به میدان باستانی اعدام
و در مناطق پر ازدحام ، به میدان توپخانه رسیده ست

و در پناه آسمان درخشان و امن امنیتش
از صبح تا غروب ، ششصد و هفتاد و هشت قوی ِ قوی هیکل ِ گچی
به اتفاق ششصد و هفتاد و هشت فرشته
- آن هم فرشتهٔ از خاک وگل سرشته -
به تبلیغ طرح های سکون و سکوت مشغولند

فاتح شدم بله فاتح شدم
پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران
که در پناه پشتکار و اراده
به آن چنان مقام رفیعی رسیده است ، که در چارچوب پنجره ای
در ارتفاع ششصد و هفتاد و هشت متری سطح زمین قرار گرفته ست
و افتخار این را دارد که می تواند از همان دریچه - نه از راه پلکان –
خود را
دیوانه وار به دامان مهربان مام وطن سرنگون کند
و آخرین وصیتش اینست
که در ازای ششصد و هفتاد و هشت سکه ، حضرت استاد آبراهام صهبا
مرثیه ای به قافیهٔ کشک در رثای حیاتش رقم زند
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
پیامی از آن سوی پایان
اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است
به الهامان سوخته ست،‌ لب‌ها خاموش
نه اشکی، نه لبخندی،‌و نه حتی یادی از لب‌ها و چشم‌ها
زیراک اینجا اقیانوسی ست که هر به دستی از سواحلش
مصب رودهای بی زمان بودن است
وزآن پس آرامش خفتار و خلوت نیستی
همه خبرها دروغ بود
و همه آیاتی که از پیامبران بی شمار شنیده بودم
بسان گام‌های بدرقه کنندگان تابوت
از لب گور پیش‌تر آمدن نتوانستند
باری ازین گونه بود
فرجام همه گناهان و بی‌گناهی
نه پیشوازی بود و خوشامدی،‌نه چون و چرا بود
و نه حتی بیداری پنداری که بپرسد: کیست؟
زیرک اینجا سر دستان سکون است
در اقصی پرکنه های سکوت
سوت، کور، برهوت
حباب‌های رنگین، در خواب‌های سنگین
چترهای پر طاووسی خویش برچیدند
و سیا سایهٔ دودها،‌در اوج وجودشان،‌گویی نبودند
باغ‌های میوه و باغ گل‌های آتش را فراموش کردیم
دیگر از هر بیم و امید آسوده‌ایم
گویا هرگز نبودیم،نبوده‌ایم
هر یک از ما، در مهگون افسانه‌های بودن
هنگامی که می‌پنداشتیم هستیم
خدایی را، گرچه به انکار
انگار
با خویشتن بدین سوی و آن سوی می‌کشیدیم
اما کنون بهشت و دوزخ در ما مرده ست
زیرا خدایان ما
چون اشک‌های بدرقه کنندگان
بر گورهامان خشکیدند و پیش‌تر نتوانستند آمد
ما در سایهٔ آوار تخته سنگ‌های سکوت آرمیده‌ایم
گامهامان بی صداست
نه بامدادی، نه غروبی
وینجا شبی ست که هیچ اختری در آن نمی‌درخشد
نه بادبان پلک چشمی، نه بیرق گیسویی
اینجا نسیم اگر بود بر چه می‌وزید؟
نه سینهٔ زورقی، نه دست پارویی
اینجا امواج اگر بود، با که در می‌آویخت؟
چه آرام است این پهناور، این دریا
دلهاتان روشن باد
سپاس شما را، سپاس و دیگر سپاس
بر گورهای ما هیچ شمع و مشعلی مفروزید
زیرا تری هیچ نگاهی بدین درون نمی‌تراود
خانه هاتان آباد
بر گورهای ما هیچ سایبان و سراپرده‌ای مفرازید
زیرا که آفتاب و ابر شما را با ما کاری نیست
و های،‌ زنجیرها! این زنجموره هاتان را بس کنید
اما سرودها و دعاهاتان این شب کورها
که روز همه روز،‌و شب همه شب در این حوالی به طوافند
بسیار ناتوان‌تر از آنند که صخره‌های سکوت را بشکافند
و در ظلمتی که ما داریم پرواز کنند
به هیچ نذری و نثاری حاجت نیست
بادا شما را آن نان و حلواها
بادا شما را خوان‌ها، خرماها
ما را اگر دهانی و دندانی می‌بود،‌در کار خنده می‌کردیم
بر این‌ها و آنهاتان
بر شمع‌ها، دعاها،‌خوانهاتان
در آستانهٔ گور خدا و شیطان ایستاده بودند
و هر یک هر آنچه به ما داده بودند
باز پس می‌گرفتند
آن رنگ و آهنگ‌ها، آرایه و پیرایه‌ها، شعر و شکایت‌ها
و دیگر آنچه ما را بود،‌بر جا ماند
پروا و پروانهٔ همسفری با ما نداشت
تنها، تنهایی بزرگ ما
که نه خدا گرفت آن را، نه شیطان
با ما چو خشم ما به درون آمد
کنون او
این تنهایی بزرگ
با ما شگفت گسترشی یافته
این است ماجرا
ما نوباوگان این عظمتیم
و راستی
آن اشک‌های شور،زادهٔ این گریه‌های تلخ
وین ضجه‌های جگرخراش و دردآلودتان
برای ما چه می‌توانند کرد؟
در عمق این ستون‌های بلورین دل نمک
تندیس من‌های شما پیداست
دیگر به تنگ آمده‌ایم الحق
و سخت ازین مرثیه خوانی‌ها بیزاریم
زیرا اگر تنها گریه کنید، اگر با هم
اگر بسیار اگر کم
در پیچ و خم کوره راه‌های هر مرثیه‌تان
دیوی به نام نامی من کمین گرفته است
آه
آن نازنین که رفت
حقا چه ارجمند و گرامی بود
گویی فرشته بود نه آدم
در باغ آسمان و زمین، ما گیاه و او
گل بود، ماه بود
با من چه مهربان و چه دلجو، چه جان نثار
او رفت، خفت،‌ حیف
او بهترین،‌عزیزترین دوستان من
جان من و عزیزتر از جان من
بس است
بسمان است این مرثیه خوانی و دلسوزی
ما، از شما چه پنهان،‌دیگر
از هیچ کس سپاسگزار نخواهیم بود
نه نیز خشمگین و نه دلگیر
دیگر به سر رسیده قصهٔ ما،‌مثل غصه‌مان
این اشکهاتان را
بر من‌های بی کس مانده‌تان نثار کنید
من‌های بی پناه خود را مرثیت بخوانید
تندیس‌های بلورین دل نمک
اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است
و آوار تخته سنگ‌های بزرگ تنهایی
مرگ ما را به سراپردهٔ تاریک و یخ زدهٔ خویش برد
بهانه‌ها مهم نیست
اگر به کالبد بیماری، چون ماری آهسته سوی ما خزید
و گر که رعدش غرید و مثل برق فرود آمد
اگر که غافل نبودیم و گر که غافلگیرمان کرد
پیر بودیم یا جوان،به هنگام بود یا ناگهان
هر چه بود ماجرا این بود
مرگ، مرگ، مرگ
ما را به خوابخانه ی خاموش خویش خواند
دیگر بس است مرثیه،‌دیگر بس است گریه و زاری
ما خسته‌ایم، آخر
ما خوابمان می‌اید دیگر
ما را به حال خود بگذارید
اینجا سرای سرد سکوت است
ما موج‌های خامش آرامشیم
با صخره‌های تیره ترین کوری و کری
پوشانده‌اند سخت چشم و گوش روزنه‌ها را
بسته ست راه و دیگر هرگز هیچ پیک و پیامی اینجا نمی‌رسد
شاید همین از ما برای شما پیغامی باشد
کاین جا نه میوه‌ای نه گلی، هیچ هیچ هیچ
تا پر کنید هر چه توانید و می‌توان
زنبیل‌های نوبت خود را
از هر گل و گیاه و میوه که می‌خواهید
یک لحظه لحظه هاتان را تهی مگذارید
و شاخه‌های عمرتان را ستاره باران کنید
مهدی اخوان ثالث : از این اوستا
کتیبه
فتاده تخته سنگ آن سوی تر، انگار کوهی بود
و ما این‌سو نشسته، خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای
و با زنجیر
اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
به سویش می‌توانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود
تا زنجیر
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم
چنین می‌گفت
فتاده تخته سنگ آن سوی، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است، هرکس طاق هر کس جفت
چنین می‌گفت چندین بار
صدا، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت
و ما چیزی نمی‌گفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمی‌گفتیم
پس از آن نیز تنها در نگهمان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود
و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگهمان نیز خاموشی
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبی که لعنت از مهتاب می‌بارید
و پاهامان ورم می‌کرد و می‌خارید
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین‌تر از ما بود، لعنت کرد گوشش را
و نالان گفت:‌ باید رفت
و ما با خستگی گفتیم: لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می‌کردیم
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
هلا، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
هلا، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
عرق ریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم
هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
یکی از ما که زنجیرش سبک‌تر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
و ما بی تاب
لبش را با زبان‌تر کرد ما نیز آنچنان کردیم
و ساکت ماند
نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند
دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم
بخوان!‌ او همچنان خاموش
برای ما بخوان! خیره به ما ساکت نگا می‌کرد
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می‌کرد
فرود آمد، گرفتیمش که پنداری که می‌افتاد
نشاندیمش
بدست ما و دست خویش لعنت کرد
چه خواندی، هان؟
مکید آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند
نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
و شب شط علیلی بود
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۷۶
مپند ار او نهان و تو عیانی
تو در سبحات سبحانی نهانی
چو تو باشی نه برخورد اراز اوئی
چو او باشد تو کی اندر میانی
گمان بگذار و بر نور یقین پیچ
که بیشک او یقین و تو گمانی
توئی هستی نما و اوست هستی
سرابی او چو آب زندگانی
نه تنها معنی جسم است و صورت
بود معنی ارواح و معانی
هر آئینه ز حق اسمی نماید
تو اسما جملگی را ترجمانی
بیا آیینهها گم کن در اسماء
تو هم گم شو مهین اسمی بمانی
وزین پس نفی اسما و صفاتست
در این دریا همه گشتند فانی
نماند نی عبارت نی اشارات
نه اسراری بماند نی بیانی
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 15
عشق به یک سو فکند پرده چو از روی ذات
شد ز میان غیر ذات جمله فعل و صفات
هر من و مایی که هست می‌رود اندر میان
چون که به آخر رسید سلسله ممکنات
دست ز هستی بشوی تا شودت روی دوست
جلوه‌گر از شش جهت گرچه ندارد جهات
همرهی خضر کن در ظلمات فنا
ور نه به خود کی رسی بر سر آب حیات
هر که به لعل لبش خضر صفت پی برد
یافت حیات ابد رست ز رنج ممات
سر به ارادت بنه در قدم رهروی
کز سخن دلکشش حل شودت مشکلات
بعد چهل سال زهد وحدت پرهیزکار
ترک حرم کرد و گشت معتکف سومنات