عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۴
ایخدیوی که عهد دولت تو
هست چون در زمان عمر شباب
در زمین حزم تو سرشته درنگ
در فلک عزم تو نهاده شتاب
روز ظالم ز تیغ معدلتت
چون شب دیو شد ز تیر شهاب
هست آگاه رأی انور تو
ز آنچه دارد فلک و رای حجاب
شد بمعماری عنایت تو
بیت معمور اینسرای خراب
حال ابن یمین چو میدانی
نتوان داد زحمت اطناب
لیک فرصت ز دست نادادن
نبود دور از طریق صواب
گر عنایت کنی هم اکنون کن
که فتد در زمانه امر عجاب
نوشدارو چه سود خواهد داشت
چون شد از ملک زندگی سهراب
هست چون در زمان عمر شباب
در زمین حزم تو سرشته درنگ
در فلک عزم تو نهاده شتاب
روز ظالم ز تیغ معدلتت
چون شب دیو شد ز تیر شهاب
هست آگاه رأی انور تو
ز آنچه دارد فلک و رای حجاب
شد بمعماری عنایت تو
بیت معمور اینسرای خراب
حال ابن یمین چو میدانی
نتوان داد زحمت اطناب
لیک فرصت ز دست نادادن
نبود دور از طریق صواب
گر عنایت کنی هم اکنون کن
که فتد در زمانه امر عجاب
نوشدارو چه سود خواهد داشت
چون شد از ملک زندگی سهراب
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٩
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٢
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۶
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٩
ایخسرو زمانه که ارکان ملک و دین
الا بیمن عدل تو محکم اساس نیست
بر بام قصر جاه تو کان چرخ هفتم است
کیوان چو هندوان بجز از بهر پاس نیست
جام جهان نمای که خوانندش آفتاب
در بزم تو بغیر زر اندوده طاس نیست
نسبت نمیکنم کف راد ترا بکان
کان ممسک است و در کف تو احتباس نیست
هر چند آفتاب کفت عین عالم است
الا زنور رای تواش اقتباس نیست
خواهد چو خوشه خصم ترا سر برید چرخ
زان در کفش هلال بجز شکل داس نیست
دشمن شکوه شیر ببیند ز صولتت
گر ز انکه چشم بسته چو گاو خراس نیست
ایسروریکه نور در آئینه سپهر
الا ز رأی تو بره انعکاس نیست
ابن یمین که بنده خاک جناب تست
دارد حکایتی که در آن التباس نیست
هر کس که یافت صدمت سحر بیان من
چون سامریش ناله بجز لامساس نیست
بیت مرا که رکن و اساسش مدیح تست
مگذار مندرس که گه اندراس نیست
بس عقدهای گوهر موزون نثار تو
کردم از انکه مثل تو گوهر شناس نیست
اکنون که در پناه حریم حمایتت
از چنگ باز کبک دری را هراس نیست
از دور روزگار ستمها کشیده ام
کانرا بسان عدل تو حد و قیاس نیست
از تند باد حادثه سرما گرفته ام
وز بیم روزگار مجال عطاس نیست
بستان ز روزگار ستمکاره داد من
سهلست اینقدر بجز این التماس نیست
بادا همیشه طالع سعد تو در صعود
چندانکه در صعود ذنب همچو راس نیست
الا بیمن عدل تو محکم اساس نیست
بر بام قصر جاه تو کان چرخ هفتم است
کیوان چو هندوان بجز از بهر پاس نیست
جام جهان نمای که خوانندش آفتاب
در بزم تو بغیر زر اندوده طاس نیست
نسبت نمیکنم کف راد ترا بکان
کان ممسک است و در کف تو احتباس نیست
هر چند آفتاب کفت عین عالم است
الا زنور رای تواش اقتباس نیست
خواهد چو خوشه خصم ترا سر برید چرخ
زان در کفش هلال بجز شکل داس نیست
دشمن شکوه شیر ببیند ز صولتت
گر ز انکه چشم بسته چو گاو خراس نیست
ایسروریکه نور در آئینه سپهر
الا ز رأی تو بره انعکاس نیست
ابن یمین که بنده خاک جناب تست
دارد حکایتی که در آن التباس نیست
هر کس که یافت صدمت سحر بیان من
چون سامریش ناله بجز لامساس نیست
بیت مرا که رکن و اساسش مدیح تست
مگذار مندرس که گه اندراس نیست
بس عقدهای گوهر موزون نثار تو
کردم از انکه مثل تو گوهر شناس نیست
اکنون که در پناه حریم حمایتت
از چنگ باز کبک دری را هراس نیست
از دور روزگار ستمها کشیده ام
کانرا بسان عدل تو حد و قیاس نیست
از تند باد حادثه سرما گرفته ام
وز بیم روزگار مجال عطاس نیست
بستان ز روزگار ستمکاره داد من
سهلست اینقدر بجز این التماس نیست
بادا همیشه طالع سعد تو در صعود
چندانکه در صعود ذنب همچو راس نیست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵۶
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٣۴
صاحبا بنده را بخدمت تو
سخنی هست عرضه خواهم داشت
مهر مهر تو بر نگین دلش
چند سال است تا زمانه نگاشت
هرگز از شیوه هوا داری
یکسر موی در خلل نگذاشت
بدگمانش که سر بدولت تو
خواهد از خاک بر فلک افراشت
راستی صد امید داشت بتو
خود کج آمد هر آنچ می پنداشت
چون ندید از تو هیچ تربیتی
فکر بر حال روزگار گماشت
شد یقینش که خدمت مخلوق
نرساند بشام قوت ز چاشت
هر که داند که خالقی دارد
کم مخلوق بایدش انگاشت
سخنی هست عرضه خواهم داشت
مهر مهر تو بر نگین دلش
چند سال است تا زمانه نگاشت
هرگز از شیوه هوا داری
یکسر موی در خلل نگذاشت
بدگمانش که سر بدولت تو
خواهد از خاک بر فلک افراشت
راستی صد امید داشت بتو
خود کج آمد هر آنچ می پنداشت
چون ندید از تو هیچ تربیتی
فکر بر حال روزگار گماشت
شد یقینش که خدمت مخلوق
نرساند بشام قوت ز چاشت
هر که داند که خالقی دارد
کم مخلوق بایدش انگاشت
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١۵٣
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١۵۴
گر مرا دور فلک کرد تهیدست چو سرو
نیم آزاده گرم بر دل از آن باری هست
چکنم گنج زر و رنج نگهداشتنش
هر کجا تازه گلی در پی آن خاری هست
روز و شب منتظر حارث و وارث باشد
هر کجا آز وری ضابط وزر داری هست
شکرها میکنم ارسیم و زری نیست مرا
که فراغت ز نگهداشتنش باری هست
نشوم شاد به تنگی زر و سیم از پی آنک
وز نگهداشتنش غائله بسیاری هست
نیم آزاده گرم بر دل از آن باری هست
چکنم گنج زر و رنج نگهداشتنش
هر کجا تازه گلی در پی آن خاری هست
روز و شب منتظر حارث و وارث باشد
هر کجا آز وری ضابط وزر داری هست
شکرها میکنم ارسیم و زری نیست مرا
که فراغت ز نگهداشتنش باری هست
نشوم شاد به تنگی زر و سیم از پی آنک
وز نگهداشتنش غائله بسیاری هست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١۶٠
ما را شکایتیست ز گردون دون نواز
کانرا چو دور او سرو پائی پدید نیست
بس ماجری که خاسته بینم زهر کنار
واندر میان جمله صفائی پدید نیست
کردم نگاه در گل و بلبل بباغ فضل
در هیچ فصل برگ و نوائی پدید نیست
شد کارگاه فضل بدستان روزگار
وین غم بتر که عقده گشائی پدید نیست
گفتم بعقل جان نبرم از ره مخوف
زیرا چو عقل راهنمائی پدید نیست
دیدیم و آزموده بکرات حال عقل
زو نیز هم اصابت رائی پدید نیست
از خود طلب مراد خود ایدل که غیر تو
در خانه هیچ خانه خدائی پدید نیست
گردون بمهرت ار چه که دل گرمئی دهد
مغرور آن مشو که وفائی پدید نیست
ایدل علاج تو گر ازاینسان کند فلک
دمساز درد شو که دوائی پدید نیست
در شام غم بظلمت دلگیر خوش برای
کز صبح خرمیت ضیائی پدید نیست
از خشکسال مکرمت اغصان فضل را
در هیچ فصل نشو و نمائی پدید نیست
ابن یمین کرم مطلب در جهان که آن
عنقای مغربست که جائی پدید نیست
کانرا چو دور او سرو پائی پدید نیست
بس ماجری که خاسته بینم زهر کنار
واندر میان جمله صفائی پدید نیست
کردم نگاه در گل و بلبل بباغ فضل
در هیچ فصل برگ و نوائی پدید نیست
شد کارگاه فضل بدستان روزگار
وین غم بتر که عقده گشائی پدید نیست
گفتم بعقل جان نبرم از ره مخوف
زیرا چو عقل راهنمائی پدید نیست
دیدیم و آزموده بکرات حال عقل
زو نیز هم اصابت رائی پدید نیست
از خود طلب مراد خود ایدل که غیر تو
در خانه هیچ خانه خدائی پدید نیست
گردون بمهرت ار چه که دل گرمئی دهد
مغرور آن مشو که وفائی پدید نیست
ایدل علاج تو گر ازاینسان کند فلک
دمساز درد شو که دوائی پدید نیست
در شام غم بظلمت دلگیر خوش برای
کز صبح خرمیت ضیائی پدید نیست
از خشکسال مکرمت اغصان فضل را
در هیچ فصل نشو و نمائی پدید نیست
ابن یمین کرم مطلب در جهان که آن
عنقای مغربست که جائی پدید نیست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٩۶
منت ایزد را که هستم با قناعت همنشین
نیستم با کس رجوعی گر سقیمم گر صحیح
نگذرم بر صدر مخلوق ار کریمست ار لئیم
ننگرم بر روی معشوق ار قبیح است ار صبیح
با یساری کاملست ابن یمین از در نظم
در نسیب و در مراثی در هجا و در مدیح
وین نه پنهانست خوان شعر گستردم چنانک
در مذاق عقل باشد با حلاوتها ملیح
ختم شد بر من سخن همچونکه معجز بر نبی
وینسخن در روی اهل نطق میگویم فصیح
ور نداری باورم شعری ز دیوانم بخوان
تا ازو آیات معجز در نظر آید صریح
کو مرا ممدوح تا مدحیش گویم آنچنانک
لفظ آن باشد فصیح و عرصه معنی فسیح
من در این ایام بیقیمت بسان گوهرم
رحلتم فرماید از بهر بها عقل نصیح
گویدم چون هست در گیتی جنابی آنچنانک
در پناه آن بیابد راحت جان مستریح
با چنان دار الشفائی در گشاده خلق را
دل چرا داری چنین از صدمت گردون جریح
سوی درگاهش سفر کن کز سفر شد آنچنان
طارم پیروزه گردون وطنگاه مسیح
رو بظل و سایه جاهش رها کن این و آن
سرکشی ناید تو خود دانی چو سرو از سایه سیح
نطق سحبانرا ز باقل کی توان امید داشت
وز محالات خرد باشد سخاوت از شحیح
کهف خویش الا غیاث ملت و دینرا مدان
آنکه همچون عقل کل نامد در افعالش قبیح
در جهان بادا ریاح دولت او را هبوب
تا ریاح اندر کلام الله بود خوشتر زریح
نیستم با کس رجوعی گر سقیمم گر صحیح
نگذرم بر صدر مخلوق ار کریمست ار لئیم
ننگرم بر روی معشوق ار قبیح است ار صبیح
با یساری کاملست ابن یمین از در نظم
در نسیب و در مراثی در هجا و در مدیح
وین نه پنهانست خوان شعر گستردم چنانک
در مذاق عقل باشد با حلاوتها ملیح
ختم شد بر من سخن همچونکه معجز بر نبی
وینسخن در روی اهل نطق میگویم فصیح
ور نداری باورم شعری ز دیوانم بخوان
تا ازو آیات معجز در نظر آید صریح
کو مرا ممدوح تا مدحیش گویم آنچنانک
لفظ آن باشد فصیح و عرصه معنی فسیح
من در این ایام بیقیمت بسان گوهرم
رحلتم فرماید از بهر بها عقل نصیح
گویدم چون هست در گیتی جنابی آنچنانک
در پناه آن بیابد راحت جان مستریح
با چنان دار الشفائی در گشاده خلق را
دل چرا داری چنین از صدمت گردون جریح
سوی درگاهش سفر کن کز سفر شد آنچنان
طارم پیروزه گردون وطنگاه مسیح
رو بظل و سایه جاهش رها کن این و آن
سرکشی ناید تو خود دانی چو سرو از سایه سیح
نطق سحبانرا ز باقل کی توان امید داشت
وز محالات خرد باشد سخاوت از شحیح
کهف خویش الا غیاث ملت و دینرا مدان
آنکه همچون عقل کل نامد در افعالش قبیح
در جهان بادا ریاح دولت او را هبوب
تا ریاح اندر کلام الله بود خوشتر زریح
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٢۵
ایدل غم جهان مخور این نیز بگذرد
دنیا چو هست بر گذر این نیز بگذرد
گر بد کند زمانه تو نیکو خصال باش
بگذشت ازین بسی بسر این نیز بگذرد
ور دور روزگار نه بر وفق رای تست
انده مخور که بیخبر این نیز بگذرد
یک حمله پای دار که مردان مرد را
بگذشت ازین بسی بتر این نیز بگذرد
منت خدایرا که شب دیر پای غم
افتاد بادم سحر این نیز بگذرد
ابن یمین ز موج حوادث مترس از انک
هر چند هست با خطر این نیز بگذرد
تشویش خاطرست ولی شکر چون نکرد
ایزد قضا جز این قدر این نیز بگذرد
دنیا چو هست بر گذر این نیز بگذرد
گر بد کند زمانه تو نیکو خصال باش
بگذشت ازین بسی بسر این نیز بگذرد
ور دور روزگار نه بر وفق رای تست
انده مخور که بیخبر این نیز بگذرد
یک حمله پای دار که مردان مرد را
بگذشت ازین بسی بتر این نیز بگذرد
منت خدایرا که شب دیر پای غم
افتاد بادم سحر این نیز بگذرد
ابن یمین ز موج حوادث مترس از انک
هر چند هست با خطر این نیز بگذرد
تشویش خاطرست ولی شکر چون نکرد
ایزد قضا جز این قدر این نیز بگذرد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٣٠
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢۵١
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٨٢
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٠۶
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٠٨
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣١٠
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣١١
طالع من ببین که از پی آب
گر روم سوی بحر بر گردد
ور بدوزخ طلب کنم آتش
آتش از یخ فسرده تر گردد
گر برم حاجتی بنزد کسی
در زمان گوشهاش کر گردد
ور ز راهی طلب کنم کف خاک
خاک حالی بنرخ رز گردد
گر بکوهی طلب کنم سنگی
سنگ نایاب چون گهر گردد
ور بنزد کسی سلام برم
هر دو گوشش چو گوش خر گردد
اینچنین حالهاش پیش آید
هر که را روزگار بر گردد
بر همه حال شکر ابن یمین
که مبادا ازین بتر گردد
گر روم سوی بحر بر گردد
ور بدوزخ طلب کنم آتش
آتش از یخ فسرده تر گردد
گر برم حاجتی بنزد کسی
در زمان گوشهاش کر گردد
ور ز راهی طلب کنم کف خاک
خاک حالی بنرخ رز گردد
گر بکوهی طلب کنم سنگی
سنگ نایاب چون گهر گردد
ور بنزد کسی سلام برم
هر دو گوشش چو گوش خر گردد
اینچنین حالهاش پیش آید
هر که را روزگار بر گردد
بر همه حال شکر ابن یمین
که مبادا ازین بتر گردد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٢٣
فلک آنست که یکروز بپایان نبرد
تا دلم را ببلای چو شبی نسپارد
روز روشن ز شب تیره سیه تر گردد
گر ز حالم رقمی عقل بر او بنگارد
کرده روزم چو شب تیره ولی صبح دلم
گر همه خود شب یلداست بروزش آرد
طمعم هست که روزی بدمد صبح امید
وز شب تیره حرمان اثری نگذارد
روز روشن چو بر آرد ز افق رایت نور
پرچم شب ز سر جمله جهان بر دارد
تا دلم را ببلای چو شبی نسپارد
روز روشن ز شب تیره سیه تر گردد
گر ز حالم رقمی عقل بر او بنگارد
کرده روزم چو شب تیره ولی صبح دلم
گر همه خود شب یلداست بروزش آرد
طمعم هست که روزی بدمد صبح امید
وز شب تیره حرمان اثری نگذارد
روز روشن چو بر آرد ز افق رایت نور
پرچم شب ز سر جمله جهان بر دارد