عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۴
زان یک نظر نهان که ما دزدیدیم
دور از تو هزار درد و محنت دیدیم
اندر هوست پردهٔ خود بدریدیم
تو عشوه فروختی و ما بخریدیم
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶۵
هر چند به دلبری کنون آمده‌ای
در بردن دل تو ذوفنون آمده‌ای
آلوده همه جامه به خون آمده‌ای
گویی که ز چشم من برون آمده‌ای
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳
راندی ز نظر، چشم بلا دیده ی ما را
این چشم کجا بود ز تو، دیده ی ما را
سنگی نفتد این طرف از گوشه ی آن بام
این بخت نباشد سر شوریده ی ما را
مردیم به آن چشمه ی حیوان که رساند
شرح عطش سینه ی تفسیده ی ما را
فریاد ز بد بازی دوری که برافشاند
این عرصه ی شطرنج فرو چیده ی ما را
هجران کسی، کرد به یک سیلی غم کور
چشم دل از تیغ نترسیده ی ما را
ما شعله ی شوق تو به صد حیله نشاندیم
دامن مزن این آتش پوشیده ی ما را
ناگاه به باغ تو خزانی بفرستند
خرسند کن از خود دل رنجیده ی ما را
با اشک فرو ریخت ستمهای تو وحشی
پاشید نمک، جان خراشیده ی ما را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۴
چند به دل فرو خورم این تف سینه تاب را
در ته دوزخ افکنم جان پر اضطراب را
تافته عشق دوزخی ز اهل نصیحت اندرو
بر من و دل گماشته صد ملک عذاب را
شوق ، به تازیانه گر دست بدین نمط زند
زود سبک عنان کند صبر گران رکاب را
آنکه خدنگ نیمکش می‌خورم از تغافلش
کاش تمام کش کند نیمکش عتاب را
خیل خیال کیست این کز در چشمخانه‌ها
می‌کشد اینچنین برون خلوتیان خواب را
می‌جهد آهم از درون پاس جمال دار، هان
صرصر ما نگون کند مشعل آفتاب را
وحشی و اشک حسرت و تف هوای بادیه
آب ز چشم تر بود ره سپر سراب را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۶
من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را
چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را
گر این وضع است می‌ترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را
چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می‌داری
نمی‌بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را
ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل
کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۱
بار فراق بستم و ، جز پای خویش را
کردم وداع جملهٔ اعضای خویش را
گویی هزار بند گران پاره می‌کنم
هر گام پای بادیه پیمای خویش را
در زیر پای رفتنم الماس پاره ساخت
هجر تو سنگریزهٔ صحرای خویش را
هر جا روم ز کوی تو سر بر زمین زنم
نفرین کنم ارادهٔ بیجای خویش را
عمر ابد ز عهده نمی‌آیدش برون
نازم عقوبت شب یلدای خویش را
وحشی مجال نطق تو در بزم وصل نیست
طی کن بساط عرض تمنای خویش را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۲
عزت مبردر کار دل این لطف بیش از پیش را
این بس که ضایع می‌کنی برمن جفای خویش را
لطفی که بد خو سازدم ناید به کار جان من
اسباب کین آماده کن خوی ملال اندیش را
هر چند سیل فتنه گر چون بخت باشد ور رسی
کشتی به دیوار آوری ویرانهٔ درویش را
بر کافر عشق بتان جایز نباشد مرحمت
بی جرم باید سوختن مفتی منم این کیش را
عشقم خراش سینه شد گو لطف تو مرهم منه
گر التفاتی می‌کنی ناسور کن این ریش را
چون نیش زنبورم به دل گو زهر می‌ریز از مژه
افیون حیرت خورده‌ام زحمت ندانم نیش را
با پادشاه من بگو وحشی که چون دور از تو شد
تاریخ برخوان گه گهی خوبان عهد خویش را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۴
چیست قصد خون من آن ترک کافر کیش را
ای مسلمانان نمی‌دانم گناه خویش را
ای که پرسی موجب این ناله‌های دلخراش
سینه‌ام بشکاف تا بینی درون خویش را
گر به بدنامی کشد کارم در آخر دور نیست
من که نشنیدم در اول پند نیک اندیش را
لطف خوبان گرچه دارد ذوق بیش از بیش، لیک
حالتی دیگر بود بیداد بیش از بیش را
حد وحشی نیست لاف عشق آن سلطان حسن
حرف باید زد به حد خویشتن درویش را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۵
هست امید قوتی بخت ضعیف حال را
مژدهٔ یک خرام ده منتظر وصال را
گوشهٔ ناامیدیم داد ز سد بلا امان
هست قفس حصار جان مرغ شکسته بال را
رشحهٔ وصل کو کزو گرد امید نم کشد
وز نم آن برآورم رخنهٔ انفصال را
نیم شبان نشسته جان ، بر در خلوت دلم
منتظر صدای پا مهد کش خیال را
من که به وصل تشنه‌ام خضر چه آبم آورد؟
رفع عطش نمی‌شود تشنهٔ این زلال را
دل ز فریب حسن او بزم فسوس و اندرو
انجمنی به هر طرف آرزوی محال را
وحشی محو مانده را قوت شکر وصل کو
حیرت دیده گو به گو عذر زبان لال را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۴
از کاه ، کهربا بگریزد به بخت ما
خنجر به جای برگ برآرد درخت ما
الماس ریزه شد نمک سودهٔ حکیم
در زخم بستن جگر لخت لخت ما
با این همه خجالت و ذلت که می‌کشم
از هم فرو نریخت زهی روی سخت ما
زورق گران و لجه خطرناک و موج صعب
ای ناخدا نخست بینداز رخت ما
وحشی تو بودی و من و دل، شاه وقت خویش
آتش فکند شعلهٔ گلخن به تخت ما
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۰
گهی از مهر یاد عاشق شیدا کند یا رب
چو شیدایی ببیند هیچ یاد ما کند یا رب
گرفتم کان مسافر نامه سوی من روان سازد
چسان قاصد من گمنام را پیدا کند یا رب
به آه و نالهٔ شبها اسیرم کرد و فارغ شد
چرا با تیره روز خود کسی اینها کند یا رب
به بازار جنون افتاد وحشی بی سر زلفش
بد افتادست کارش، ترک این سودا کند یا رب
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۷
در ره پر خطر عشق بتان بیم سر است
بر حذر باش در این راه که سر در خطر است
پیش از آنروز که میرم جگرم را بشکاف
تا ببینی که چه خونها ز توام در جگر است
چه کنم با دل خودکام بلا دوست که او
میرود بیشتر آنجا که بلا بی‌سپر است
شمع سرگرم به تاج سرخویش است چرا
با چنین زندگیی کز سر شب تا سحر است
چند گویند به وحشی که نهان کن غم خویش
از که پوشد غم خود چون همه کس را خبر است
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۴۱
عتاب اگر چه همان در مقام خونریز است
ولیک تیغ تغافل نه آنچنان تیز است
دلیریی که دلم کرد و می‌زند در صلح
به اعتماد نگه‌های رغبت آمیز است
مریض طفل مزاجند عاشقان ورنه
علاج رنج تغافل دو روز پرهیز است
شدیم مات به شطرنج غایبانهٔ تو
به ما بخند که خوش بازیت به انگیز است
کنند سلسله در گردنش به زلف تو حشر
دلم که بستهٔ آن طرهٔ دلاویز است
جگر زد آبله وز دیده می‌چکد نمکاب
که بخت شور به ریش جگر نمکریز است
رقیب عزت خود گو مبر که بردر عشق
حریف کوهکنی نیست آنکه پرویز است
به ذوق جستن فرهاد می‌رود گلگون
تو این مبین که عنان بر عنان شبدیز است
شدست دیدهٔ وحشی شکوفه دار و هنوز
در انتظار ثمر زان نهال نوخیز است
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۶۸
بسته بر فتراک و می‌پرسد که صیاد تو کیست
تیغ خون آلود خود دارد که جلاد تو کیست
ساختی کارم به یک پرسش که در کارت که بود
سخت پرکاری نمی‌دانم که استاد تو کیست
لب کنی شیرین و پرسی کیست چون بینی مرا
بنده‌ام یعنی نمی‌دانی که فرهاد تو کیست
گر عیاذبالله از رازی که می‌پوشم ز تو
برفتد این بوده روزی ، مرد بیدار تو کیست
گر خروشان نیستی وحشی ز درد بی‌کسی
چیست این فریاد و در کنج غم آباد تو کیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۷۰
تا قسمتم ز میکدهٔ آرزوی کیست
رطل میی که مست شوم ، در سبوی کیست
تیغی که زخم ناز به قدر جگر خورم
تا در میان غمزهٔ بیداد جوی کیست
بیخی که بردمد گل عیشم ز شاخ او
از گلشن که رسته و آبش ز جوی کیست
داغی که روغنم بچکاند ز استخوان
با آتش زبانه کش شمع روی کیست
پای طلب که در رهش الماس گرد شوند
تقدیر سودنش به تک و پوی کوی کیست
دل را کمند شوق که خواهد گلو فشرد
آن پیچ و تاب تعبیه در تار موی کیست
وحشی علاج این دل و طبع فسرده حال
شغل مزاج گرم که و کار خوی کیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۷۵
قدر اهل درد صاحب درد می‌داند که چیست
مرد صاحب درد، درد مرد، می‌داند که چیست
هر زمان در مجمعی گردی چه دانی حال ما
حال تنها گرد، تنها گرد، می‌داند که چیست
رنج آنهایی که تخم آرزویی کشته‌اند
آنکه نخل حسرتی پرورد می‌داند که چیست
آتش سردی که بگدازد درون سنگ را
هرکرا بودست آه سرد، می‌داندکه چیست
بازی عشقست کاینجا عاقلان در شش درند
عقل کی منصوبهٔ این نرد می‌داند که چیست
قطره‌ای از بادهٔ عشقست سد دریای زهر
هر که یک پیمانهٔ زین می‌خورد، می‌داند که چیست
وحشی آنکس را که خونی چند رفت از راه چشم
علت آثار روی زرد می‌داند که چیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۷۶
باز این عتاب و شیوه عاشق گداز چیست
بر ابرو اینهمه گره نیم باز چیست
زهرم دهند یا شکر آن چشم و لب بگو
امر کرشمهٔ تو و فرمان ناز چیست
ما خود بسوختیم در اول نگاه گرم
این شعلهٔ تغافل طاقت گداز چیست
از ما اگر کناره کنی حایلی بکن
اما نگاه را ز نگار احتراز چیست
یک زخم دور باش چو کوته نظر نخورد
پس مدعا از این مژه‌های دراز چیست
این لطفها که صرف دگرهاست کو یکی
تا بنگرد که عجز کدام و نیاز چیست
وحشی همیشه راز تو فاش از زبان تست
باز این سخن گزاری و افشای راز چیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۷۷
زهر در چشم و چین بر ابرو چیست
باز فرمان تندی خو چیست
غیر ازین کآمدیم و خوار شدیم
گنه ما درین سر کو چیست
چون به ما زین بتر شوی که شدی
غرض مردم غرض گو چیست
گل تو خارهای خود راییست
بار تو ای نهال خودرو چیست
از دو سو بود این کشش ز نخست
این زمان جرمهای یکسو چیست
حسن و عشقند از دو سو در کار
جرم چشم من و لب او چیست
صبر وحشی به غمزه می‌سنجد
تیر در جان من ترازو چیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۸۳
دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست
گلگشت چمن با دل آسوده توان کرد
آزرده دلان را سر گلگشت چمن نیست
از آتش سودای تو و خار جفایت
آن کیست که با داغ نو و ، ریش کهن نیست
بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست
اما به ستمکاری آن عهد شکن نیست
در حشر چو بینند بدانند که وحشیست
آنرا که تنی غرقه به خون هست و کفن نیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۸۴
وقت برقع ز رخ کشیدن نیست
رخ بپوشان که تاب دیدن نیست
بر من خسته بین و تند مران
که مرا قوت دویدن نیست
با که گویم غمت که در مجلس
زهرهٔ گفتن وشنیدن نیست
من خود از حیرت تو خاموشم
حاجت منع و لب گزیدن نیست
میرمد وحشی آن غزال از من
هرگزش میل آرمیدن نیست