عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۳ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۵ - در رثاء ایرج
ایرجا رفتی و اشعار تو ماند
کوچ کردی تو و آثار تو ماند
چون کند قافله کوچ از صحرا
مینهد آتشی از خویش به جا
بار بستی تو ز سرمنزل من
آتشت ماند ولی در دل من
بعد عمری دل یاران بردن
دل ما سوختی از این مردن
چون کبوتر بچهٔ پروازی
برگشودی پر و کردی بازی
اوج بگرفتی و بال افشاندی
ناگهان رفتی و بالا ماندی
تن زار تو فرو خفت به خاک
روح پاک تو گذشت از افلاک
سوی افلاک شد آن روح خفیف
هر لطیفی گذرد سوی لطیف
بود در نظم جهان صاف و صریح
مردنت سکته، ولی غیر ملیح
موقع سکتهات این دور نبود
صحبت ما و تو اینطور نبود
خامه پوشید سیه در غم تو
نامه شد جامه در از ماتم تو
شعر بیوزن شد و قافیه خوار
سجع و ردف و روی افتاد ز کار
شجر فضل و ادب بیبر شد
فلک دانش بیاختر شد
یافت ابیات به مصرع تقلیل
شد مطالع به مقاطع تبدیل
قلم شاعری از کار افتاد
ادبیات ز مقدار افتاد
در عزای تو قلم خون بگریست
نتوان گفت که او چون بگریست
خامه در مرگ تو شد مویه کنان
لیقه در سوگ تو شد موی کنان
دفتر از هجر تو بیشیرازه است
وز غمت داغ مرکّب تازه است
خامه چون شد ز عزایت خبرمن
تیغ بر سر زد و بشکافت سرش
از سرش خون سیه بیرون ریخت
بر ورق از بن مژگان خون ریخت
رفت در مرگ تو قدرت ز خیال
مزه از نکته و معنی ز امثال
رفتی و لذّت دانش بردی
ذوقها را به دماغ افسردی
کیف از افیون و نشاط از مِی شد
دورهٔ عشق و جوانی طی شد
اندر آهنگ، دگر پویه نماند
بر لب تار به جز مویه نماند
فعلاتن فعل از ضرب افتاد
ضرب هم قاعده را از کف داد
بیتو رفت از غزلیات فروغ
بیتو شد عاشقی و عشق دروغ
بیتو رندی و نظربازی مرد
راستی سعدی شیرازی مرد
مردی و اختر ما کرد غروب
لیک شد مرگ تو از بهر تو خوب
مرده خوشتر که بود با هنری
زنده در مملکت محتضری
داشتند آرزوی صحبت تو
مولیر و کرنی و راسین و روسو
به تو گفتند که برخیز و بیا
وحشی و اهلی و جامی و ضیا
گوش کردی و به یک چشم زدن
شدی آنجا که ببایست شدن
دوستانت همگی تقدیسی
گرد هم پارسی و پاریسی
با چنان حوزه که آنجا داری
چه غم از غمکدهٔ ما داری
اندر آن باغ که بر شاخهٔ گل
آشیان ساختهای چون بلبل
زیر سر کن ز ره مهر و وفا
گوشهای بهر پذیرایی ما
کوچ کردی تو و آثار تو ماند
چون کند قافله کوچ از صحرا
مینهد آتشی از خویش به جا
بار بستی تو ز سرمنزل من
آتشت ماند ولی در دل من
بعد عمری دل یاران بردن
دل ما سوختی از این مردن
چون کبوتر بچهٔ پروازی
برگشودی پر و کردی بازی
اوج بگرفتی و بال افشاندی
ناگهان رفتی و بالا ماندی
تن زار تو فرو خفت به خاک
روح پاک تو گذشت از افلاک
سوی افلاک شد آن روح خفیف
هر لطیفی گذرد سوی لطیف
بود در نظم جهان صاف و صریح
مردنت سکته، ولی غیر ملیح
موقع سکتهات این دور نبود
صحبت ما و تو اینطور نبود
خامه پوشید سیه در غم تو
نامه شد جامه در از ماتم تو
شعر بیوزن شد و قافیه خوار
سجع و ردف و روی افتاد ز کار
شجر فضل و ادب بیبر شد
فلک دانش بیاختر شد
یافت ابیات به مصرع تقلیل
شد مطالع به مقاطع تبدیل
قلم شاعری از کار افتاد
ادبیات ز مقدار افتاد
در عزای تو قلم خون بگریست
نتوان گفت که او چون بگریست
خامه در مرگ تو شد مویه کنان
لیقه در سوگ تو شد موی کنان
دفتر از هجر تو بیشیرازه است
وز غمت داغ مرکّب تازه است
خامه چون شد ز عزایت خبرمن
تیغ بر سر زد و بشکافت سرش
از سرش خون سیه بیرون ریخت
بر ورق از بن مژگان خون ریخت
رفت در مرگ تو قدرت ز خیال
مزه از نکته و معنی ز امثال
رفتی و لذّت دانش بردی
ذوقها را به دماغ افسردی
کیف از افیون و نشاط از مِی شد
دورهٔ عشق و جوانی طی شد
اندر آهنگ، دگر پویه نماند
بر لب تار به جز مویه نماند
فعلاتن فعل از ضرب افتاد
ضرب هم قاعده را از کف داد
بیتو رفت از غزلیات فروغ
بیتو شد عاشقی و عشق دروغ
بیتو رندی و نظربازی مرد
راستی سعدی شیرازی مرد
مردی و اختر ما کرد غروب
لیک شد مرگ تو از بهر تو خوب
مرده خوشتر که بود با هنری
زنده در مملکت محتضری
داشتند آرزوی صحبت تو
مولیر و کرنی و راسین و روسو
به تو گفتند که برخیز و بیا
وحشی و اهلی و جامی و ضیا
گوش کردی و به یک چشم زدن
شدی آنجا که ببایست شدن
دوستانت همگی تقدیسی
گرد هم پارسی و پاریسی
با چنان حوزه که آنجا داری
چه غم از غمکدهٔ ما داری
اندر آن باغ که بر شاخهٔ گل
آشیان ساختهای چون بلبل
زیر سر کن ز ره مهر و وفا
گوشهای بهر پذیرایی ما
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۸۲ - مرگ سرخ به از مرگ زرد
شدم با یکی مرد عیّار یار
که بودش همی رزم و پیکارکار
سلحشور و سالوک و همت بلند
به پیرامنش نامداران چند
نهاده به سر تارک مهتری
نهفته به دل بویه ی سروری
هوای بزرگی بسر داشت مرد
نیاسوده یکدم ز ننگ و نبرد
بگفتم بدان نوخط کهنه کار
که جان و جوانی گرامی بدار
بخندید ازبن گفته آزادمرد
که ای فارغ از رنج و حرمان و درد
به میدان ز خون سرخ مردن بنام
به از مرگ در بستری زردفام
بگفتم به شهر اندر آیی همی؟
و یا اندرین کوه پایی همی؟
بگفتا به شهر اندر آیم بسی!
که جز دوستانم نداند کسی!
بگفتم که دولتسرایت کجاست؟
کجاخانهداریوجایت کجاست ؟
بگفت اندر آنجا سراییم نیست
جز اندر دل خلق جاییم نیست
بدو گفتم آنجا یکی خانه ساز
سرایی نو آیین و شاهانه ساز
که چون صفّ بیداد را بشکنی
به پیروزی آنجای مأوا کنی
نگر تا به پاسخ چه گفت آن دلیر:
که گر من شوم بر بداندیش چیر
سرای امارت بود جای من
نساید زمین دگر پای من
وگر خصم گردد به من چیردست
به میدان شوم بسته و زیردست
نشاید دگر جای، مأوای من
که زندان سلطان بود جای من
وگر کشته آیم به میدان کین
بود خانهام تنگنای زمین
فزون از دمی نیست مرگ ای پسر
ز مرگست اندیشهاش صعبتر
چو اینست، پس مرگ در رزمگاه
به از درد و بیماری و اشگ و آه
که بودش همی رزم و پیکارکار
سلحشور و سالوک و همت بلند
به پیرامنش نامداران چند
نهاده به سر تارک مهتری
نهفته به دل بویه ی سروری
هوای بزرگی بسر داشت مرد
نیاسوده یکدم ز ننگ و نبرد
بگفتم بدان نوخط کهنه کار
که جان و جوانی گرامی بدار
بخندید ازبن گفته آزادمرد
که ای فارغ از رنج و حرمان و درد
به میدان ز خون سرخ مردن بنام
به از مرگ در بستری زردفام
بگفتم به شهر اندر آیی همی؟
و یا اندرین کوه پایی همی؟
بگفتا به شهر اندر آیم بسی!
که جز دوستانم نداند کسی!
بگفتم که دولتسرایت کجاست؟
کجاخانهداریوجایت کجاست ؟
بگفت اندر آنجا سراییم نیست
جز اندر دل خلق جاییم نیست
بدو گفتم آنجا یکی خانه ساز
سرایی نو آیین و شاهانه ساز
که چون صفّ بیداد را بشکنی
به پیروزی آنجای مأوا کنی
نگر تا به پاسخ چه گفت آن دلیر:
که گر من شوم بر بداندیش چیر
سرای امارت بود جای من
نساید زمین دگر پای من
وگر خصم گردد به من چیردست
به میدان شوم بسته و زیردست
نشاید دگر جای، مأوای من
که زندان سلطان بود جای من
وگر کشته آیم به میدان کین
بود خانهام تنگنای زمین
فزون از دمی نیست مرگ ای پسر
ز مرگست اندیشهاش صعبتر
چو اینست، پس مرگ در رزمگاه
به از درد و بیماری و اشگ و آه
ملکالشعرای بهار : ترجیعات
وارث طهمورث و جم
خیزکز مشرق عیان گردید شب
سرمهٔ چشم جهان گردید شب
تا شبیخون راکجا خواهد زدن
عرضگاه اختران گردید شب
چونزنیزنگیپسشعریزرد
در پس انجم نهان گردید شب
برق چشم و تاب دندانش نگر
خنده را زنگی نشان گردید شب
نی غلط گفتم ز تیر آه من
سر بسر غربالسان گردید شب
وز بن هر مژهاش در سوگ من
قطرهٔ اشکی عیان گردید شب
تیره جرمی پر درخش وپر نگار
چون درفش کاویان گردید شب
از پی تیزی پیکانهای غم
درکف گردون، فسان گردید شب
کویی از بس بیامان و دیرپاست
فتنهٔ آخر زمان گردید شب
کوری این فتنهٔ بیدار را
جام می حرز امان گردید شب
یاد شه کردم شب من گشت روز
روز خصمشجاودان گردید شب
مالک الملک معظم پهلوی
وارث طهمورث و جم پهلوی
شب نقاب از اختران برداشتند
پرده از کار جهان برداشتند
روز، گیتیداشت سیمین طیلسان
شب شد و آن طیلسان برداشتند
میخ بر دروازهٔ گردون زدند
پل ز رود کهکشان برداشتند
دور باش خصم را بر بام دژ
هندوان تیر وکمان برداشتند
چون پرید از آشیان سیمرغ روز
از پیاش زاغان فغان برداشتند
صدهزاران جوجهٔ زرینه سر
سر ز نیلی آشیان برداشتند
سرخموران گفتیآنک زردپوست
از تن شیر ژیان برداشتند
چون وشاقان شمع بنهادند پیش
ساقیان رطل گران برداشتند
شیشه پیش عاشقان گردن کشید
ساقیانش سر از آن برداشتند
پنبه چون از گوش مینا شد برون
مطربان قفل از زبان برداشتند
بادهپیمایان نخستین جام را
یاد دارای زمان برداشتند
عارفان بهر بقای جان شاه
دست سوی آسمان برداشتند
مالک الملک معظم پهلوی
وارث طهمورث وجم پهلوی
دلبر آمد گیسوان برتافته
آستین بر قصد جان برتافته
شهر را از جان و دل برکاشته
خلق را از خان و مان برتافته
رشتهٔ مهر و وفا بگسیخته
پنجهٔ پیر و جوان برتافته
دل ز انصاف و لطف برداشته
رخ ز زنهار و امان برتافته
با سرانگشتی چو گلبرگ لطیف
ساعد شیر ژیان برتافته
بازوان و سینه و ساق و سرین
نیک در هم سیمسان برتافته
او بدان لاغرمیانی ای شگفت
چون که این بار گران برتافته
اندر آمد بربطی اندر کنار
رودش از تار روان برتافته
گوشهای پیر سغدی را به بزم
از برای امتحان برتافته
وآن مدایح خواند کش طبع بهار
بهر شاه از پود جان برتافته
مالک الملک معظم پهلوی
وارث طهمورث و جم پهلوی
راز دل را بر زبان آوردهام
خویش را زین دل به جان آوردهام
بر تن خود دشنهٔ بیداد را
تا به مغز استخوان آوردهام
سوپان دیدنچسود اکنون که من
مایهٔ خود با زبان آوردهام
باز خرسندم که از گرداب آز
عرض خود را بر کران آوردهام
گفتهٔ کروبیان را پیش خلق
بی حضور ترجمان آوردهام
آنچه دل فرمود، آن فرمودهام
آنچه طبع آورد، آن آوردهام
جوشن از نور یقین پوشیدهام
حمله بر دیو گمان آوردهام
رازهای گلشن فردوس را
بر زمین از آسمان آوردهام
وز پی ارزانیان روزگار
از هنر نزلی گران آوردهام
راست چون تیر است قلب و فکر من
چون کمان، پشت ار نوان آوردهام
با دلی چون تیر و پشتی چون کمان
بهر شه تیر و کمان آوردهام
این عجایب بین که یکتا گوهری
سوی دریا ارمغان آوردهام
مالک الملک معظم پهلوی
وارث طهمورث و جم پهلوی
دوستان از دوستان یاد آورید
زین جدا از بوستان یاد آورید
عندلیبی را که دستانهای دهر
کرده دور از آشیان یاد آورید
از غریبان هر کجا یادی رود
زین غریب بی نشان یاد آورید
یاد باز آرد غریبان را ز راه
نک برای امتحان یاد آوربد
چون که بخرامید در گلگشت ری
از من و از اصفهان یاد آوربد
زین فشانده در کنار زندهرود
مژهٔ دربافشان، یاد آوربد
زین، چو فیلان دیده هر ساعت به خواب
روضهٔ هندوستان، یاد آورید
زین فروزینه صفت از قهر شاه
سوخته تا استخوان یاد آورید
زین به رغم آرزوها مانده دور
از در شاه جهان، یاد آوربد
ای وزیران در شاه جهان
از «بهار» خستهجان یاد آوربد
ای جوانمردان گیتی از «بهار»
با شه گیتیستان یاد آورید
مالک الملک معظم پهلوی
وارث طهمورث و جم پهلوی
پهلوی صاحبقران روزگار
نام پاکش حرز جان روزگار
سعی و تدبیرش ضمان مملکت
دست و شمشیرش امان روزگار
آنکهدور فتنه طی شد تاکه گشت
تیغ تیزش پاسبان روزگار
آنکه نپذیرد ز مردی گر نهند
نام او نوشیروان روزگار
توسنی می کرد، اگر دست قویش
سخت نگرفتی عنان روزگار
از نهیب او دد و دیو فتن
گم شد از مازندران روزگار
لاجرم چون پور دستان، اوفتاد
نام او در هفتخوان روزگار
در مغارب جمله دانستند کیست
در مشارق پهلوان روزگار
گر نتابیدی همایون جبههاش
همچو مهر از آسمان روزگار
روز کشور چون شب دیجور بود
بر دل پیر و جوان روزگار
بود خواهد زین قبل تا جاودان
این سخن ورد زبان روزگار
مالک الملک معظم پهلوی
وارث طهمورث و جم پهلوی
سرمهٔ چشم جهان گردید شب
تا شبیخون راکجا خواهد زدن
عرضگاه اختران گردید شب
چونزنیزنگیپسشعریزرد
در پس انجم نهان گردید شب
برق چشم و تاب دندانش نگر
خنده را زنگی نشان گردید شب
نی غلط گفتم ز تیر آه من
سر بسر غربالسان گردید شب
وز بن هر مژهاش در سوگ من
قطرهٔ اشکی عیان گردید شب
تیره جرمی پر درخش وپر نگار
چون درفش کاویان گردید شب
از پی تیزی پیکانهای غم
درکف گردون، فسان گردید شب
کویی از بس بیامان و دیرپاست
فتنهٔ آخر زمان گردید شب
کوری این فتنهٔ بیدار را
جام می حرز امان گردید شب
یاد شه کردم شب من گشت روز
روز خصمشجاودان گردید شب
مالک الملک معظم پهلوی
وارث طهمورث و جم پهلوی
شب نقاب از اختران برداشتند
پرده از کار جهان برداشتند
روز، گیتیداشت سیمین طیلسان
شب شد و آن طیلسان برداشتند
میخ بر دروازهٔ گردون زدند
پل ز رود کهکشان برداشتند
دور باش خصم را بر بام دژ
هندوان تیر وکمان برداشتند
چون پرید از آشیان سیمرغ روز
از پیاش زاغان فغان برداشتند
صدهزاران جوجهٔ زرینه سر
سر ز نیلی آشیان برداشتند
سرخموران گفتیآنک زردپوست
از تن شیر ژیان برداشتند
چون وشاقان شمع بنهادند پیش
ساقیان رطل گران برداشتند
شیشه پیش عاشقان گردن کشید
ساقیانش سر از آن برداشتند
پنبه چون از گوش مینا شد برون
مطربان قفل از زبان برداشتند
بادهپیمایان نخستین جام را
یاد دارای زمان برداشتند
عارفان بهر بقای جان شاه
دست سوی آسمان برداشتند
مالک الملک معظم پهلوی
وارث طهمورث وجم پهلوی
دلبر آمد گیسوان برتافته
آستین بر قصد جان برتافته
شهر را از جان و دل برکاشته
خلق را از خان و مان برتافته
رشتهٔ مهر و وفا بگسیخته
پنجهٔ پیر و جوان برتافته
دل ز انصاف و لطف برداشته
رخ ز زنهار و امان برتافته
با سرانگشتی چو گلبرگ لطیف
ساعد شیر ژیان برتافته
بازوان و سینه و ساق و سرین
نیک در هم سیمسان برتافته
او بدان لاغرمیانی ای شگفت
چون که این بار گران برتافته
اندر آمد بربطی اندر کنار
رودش از تار روان برتافته
گوشهای پیر سغدی را به بزم
از برای امتحان برتافته
وآن مدایح خواند کش طبع بهار
بهر شاه از پود جان برتافته
مالک الملک معظم پهلوی
وارث طهمورث و جم پهلوی
راز دل را بر زبان آوردهام
خویش را زین دل به جان آوردهام
بر تن خود دشنهٔ بیداد را
تا به مغز استخوان آوردهام
سوپان دیدنچسود اکنون که من
مایهٔ خود با زبان آوردهام
باز خرسندم که از گرداب آز
عرض خود را بر کران آوردهام
گفتهٔ کروبیان را پیش خلق
بی حضور ترجمان آوردهام
آنچه دل فرمود، آن فرمودهام
آنچه طبع آورد، آن آوردهام
جوشن از نور یقین پوشیدهام
حمله بر دیو گمان آوردهام
رازهای گلشن فردوس را
بر زمین از آسمان آوردهام
وز پی ارزانیان روزگار
از هنر نزلی گران آوردهام
راست چون تیر است قلب و فکر من
چون کمان، پشت ار نوان آوردهام
با دلی چون تیر و پشتی چون کمان
بهر شه تیر و کمان آوردهام
این عجایب بین که یکتا گوهری
سوی دریا ارمغان آوردهام
مالک الملک معظم پهلوی
وارث طهمورث و جم پهلوی
دوستان از دوستان یاد آورید
زین جدا از بوستان یاد آورید
عندلیبی را که دستانهای دهر
کرده دور از آشیان یاد آورید
از غریبان هر کجا یادی رود
زین غریب بی نشان یاد آورید
یاد باز آرد غریبان را ز راه
نک برای امتحان یاد آوربد
چون که بخرامید در گلگشت ری
از من و از اصفهان یاد آوربد
زین فشانده در کنار زندهرود
مژهٔ دربافشان، یاد آوربد
زین، چو فیلان دیده هر ساعت به خواب
روضهٔ هندوستان، یاد آورید
زین فروزینه صفت از قهر شاه
سوخته تا استخوان یاد آورید
زین به رغم آرزوها مانده دور
از در شاه جهان، یاد آوربد
ای وزیران در شاه جهان
از «بهار» خستهجان یاد آوربد
ای جوانمردان گیتی از «بهار»
با شه گیتیستان یاد آورید
مالک الملک معظم پهلوی
وارث طهمورث و جم پهلوی
پهلوی صاحبقران روزگار
نام پاکش حرز جان روزگار
سعی و تدبیرش ضمان مملکت
دست و شمشیرش امان روزگار
آنکهدور فتنه طی شد تاکه گشت
تیغ تیزش پاسبان روزگار
آنکه نپذیرد ز مردی گر نهند
نام او نوشیروان روزگار
توسنی می کرد، اگر دست قویش
سخت نگرفتی عنان روزگار
از نهیب او دد و دیو فتن
گم شد از مازندران روزگار
لاجرم چون پور دستان، اوفتاد
نام او در هفتخوان روزگار
در مغارب جمله دانستند کیست
در مشارق پهلوان روزگار
گر نتابیدی همایون جبههاش
همچو مهر از آسمان روزگار
روز کشور چون شب دیجور بود
بر دل پیر و جوان روزگار
بود خواهد زین قبل تا جاودان
این سخن ورد زبان روزگار
مالک الملک معظم پهلوی
وارث طهمورث و جم پهلوی
ملکالشعرای بهار : مستزادها
مناظرهٔ ادبی (در جواب صادق سرمد از ادبای زمان)
سرمدا! شعری که گفتی خوب بود
صافوبیتعقیدوخوشاسلوببود
مطلبشمطلوببود
لیک تاریخی که گفتی سر بسر
با حقیقت جفت نامد درنظر
فکرکن بار دگر
شاعرانی که ببردی نامشان
کردی از روی ادب اکرامشان
بوده طرزی عامشان
جمله در وزن و روی هممشربند
در عبارات دری هممکتبند
گر جدا در مطلبند
شعر فردوسی، دقیقیوار بود
فرقش اندر قرصی اشعار بود
ورنه یک هنجار بود
وان دقیقی با همه کبر و غرور
بود سبکشهمچوسبکبوشکور
کن با اشعارش مرور
عنصری و فرخی و عسجدی
زینتی و خرمی و ترمدی
یکدگر را مقتدی
کمکمک وضع زبان تغییر کرد
وان تطوّر در سخن تأثیر کرد
فکر هم توفیر کرد
گر نو آید در نظر شعر کسی
اختراعی نیست در شعرش بسی
هست فکرش نورسی
فارسی بعد از مغول بر باد شد
و اصطلاحات کهن از یاد شد
شعر بیبنیاد شد
سعدی و حافظ که نیکو گفتهاند
هر دو دنبال تتبع رفتهاند
کهنه گوهر سفتهاند
نکتهٔ دیگر کنم بهرت بیان
شاعر اندر هر زمان و هر مکان
هست شاگرد زمان
هر زمانی فارسی یکطور بود
شاعر آنطوری کهصحبت مینمود
شعرهایی میسرود
هرکرا فکرنکو بود و قوی
شهرتی می کرد در نظم و روی
چون جناب مولوی
هرچهشاعرمیشنیدازشهرخویش
همچنان می گفت شعراز بهر خویش
مقتضای دهر خویش
رفته رفته شد زبان خام و خراب
شد لغات از یاد، با هر انقلاب
گشت ملت بی کتاب
سبک هندی گرچه سبکی تازه بود
لیکن او را ضعف بیاندازه بود
سست و بیشیرازه بود
فکرها سست و تخیلها عجیب
شعر پرمضمون ولی نادلفریب
وز فصاحت بینصیب
شعر هندی سر به ملیون می کشید
هر سخنور بار مضمون می کشید
رنج افزون می کشید
لیک از آن ملیون نبینی دههزار
شعر دلچسب فصیح آبدار
کآید انسان را به کار
زان سبب شد سبک هندی مبتذل
گشت پیدا در سخن عکسالعمل
شد تتبع وجه حل
بحث بعد الموت شد مقبول عام
نوبت تقلید آمد درکلام
یافت این معنی دوام
چاپ شد آثار استادان پیش
شاعران را تازه شد آیین وکیش
سبکها شد گرگ و میش
تا به مشروطیت این رسم ونمط
بود مجری، چه صحیح وچه غلط
لیک در ایران فقط
ازپس مشروطه نو شد فکرها
سبکهایی تازه آوردیم ما
شد جراید پر صدا
بدعت افکندند چند زاهل هوش
سبکهاییتازه با جون وخرون
لیک زشت آمد به گوش
سربسر تصنیف عارف نیک بود
سبک عشقی هم بدان نزدیک بود
شعر ایرج شیک بود
لیک بودند این سه تن از اتفاق
در فن خود هرسه قاآنی مذاق
گاه لاغر، گاه چاق
بود ایرج پیرو قائممقام
کرده از او سبک و لفظ و فکر، وام
عارف و عشقی عوام
احمدای«سیداشرف»خوببود
احمدا گفتن ازو مطلوب بود
شیوهاش مرغوب بود
سبک اشرف تازه بود و بیبدل
لیک «هپهپنامه» بودش در بغل
بود شعرش منتحل
بعد از آنهاگشت روحانی علم
آن که درشعرش «اجنه» زد رقم
خوب گوید، لیک کم
دیگری پژمان و دیگر شهریار
شعرهاشان تازه است و خوشگوار
هر دو لیکن کند کار
شعر افسرمحکماستو یکنواخت
لیکغیر ازقطعه، کمترشعر ساخت
زی سداسی نیز تاخت
گرچه طرز قطعهسازی طرز نیست
خاصهچون کمباشد آن را ارزنیست
مایهاش را ورزنیست
قطعههای افسر از روی یقین
هست طرز قطعهٔ ابنیمین
لیک محدود است این
شعر سرمد هستشیرینچولعسل
چامه و قطعه، دوبیتی وغزل
شیوهاش نامنتحل
من خود از اهل تتبع بودهام
جانب تقلید ره پیمودهام
وز تعب فرسودهام
لیک در هر سبک دارم من سخن
پیرو موضوع باشد سبک من
سبک نو، سبک کهن
نوترینسبکی کهدردست شماست
بار اول از خیال بنده خاست
دفتر و دیوان گواست
بود در طرزکهن نقصی عظیم
رفع کردم نقص اسلوب قدیم
با خیال مستقیم
سبکها در طبع من ترکیب یافت
تاکه طرزی مستقل ترتیب یافت
-ناتمام-
صافوبیتعقیدوخوشاسلوببود
مطلبشمطلوببود
لیک تاریخی که گفتی سر بسر
با حقیقت جفت نامد درنظر
فکرکن بار دگر
شاعرانی که ببردی نامشان
کردی از روی ادب اکرامشان
بوده طرزی عامشان
جمله در وزن و روی هممشربند
در عبارات دری هممکتبند
گر جدا در مطلبند
شعر فردوسی، دقیقیوار بود
فرقش اندر قرصی اشعار بود
ورنه یک هنجار بود
وان دقیقی با همه کبر و غرور
بود سبکشهمچوسبکبوشکور
کن با اشعارش مرور
عنصری و فرخی و عسجدی
زینتی و خرمی و ترمدی
یکدگر را مقتدی
کمکمک وضع زبان تغییر کرد
وان تطوّر در سخن تأثیر کرد
فکر هم توفیر کرد
گر نو آید در نظر شعر کسی
اختراعی نیست در شعرش بسی
هست فکرش نورسی
فارسی بعد از مغول بر باد شد
و اصطلاحات کهن از یاد شد
شعر بیبنیاد شد
سعدی و حافظ که نیکو گفتهاند
هر دو دنبال تتبع رفتهاند
کهنه گوهر سفتهاند
نکتهٔ دیگر کنم بهرت بیان
شاعر اندر هر زمان و هر مکان
هست شاگرد زمان
هر زمانی فارسی یکطور بود
شاعر آنطوری کهصحبت مینمود
شعرهایی میسرود
هرکرا فکرنکو بود و قوی
شهرتی می کرد در نظم و روی
چون جناب مولوی
هرچهشاعرمیشنیدازشهرخویش
همچنان می گفت شعراز بهر خویش
مقتضای دهر خویش
رفته رفته شد زبان خام و خراب
شد لغات از یاد، با هر انقلاب
گشت ملت بی کتاب
سبک هندی گرچه سبکی تازه بود
لیکن او را ضعف بیاندازه بود
سست و بیشیرازه بود
فکرها سست و تخیلها عجیب
شعر پرمضمون ولی نادلفریب
وز فصاحت بینصیب
شعر هندی سر به ملیون می کشید
هر سخنور بار مضمون می کشید
رنج افزون می کشید
لیک از آن ملیون نبینی دههزار
شعر دلچسب فصیح آبدار
کآید انسان را به کار
زان سبب شد سبک هندی مبتذل
گشت پیدا در سخن عکسالعمل
شد تتبع وجه حل
بحث بعد الموت شد مقبول عام
نوبت تقلید آمد درکلام
یافت این معنی دوام
چاپ شد آثار استادان پیش
شاعران را تازه شد آیین وکیش
سبکها شد گرگ و میش
تا به مشروطیت این رسم ونمط
بود مجری، چه صحیح وچه غلط
لیک در ایران فقط
ازپس مشروطه نو شد فکرها
سبکهایی تازه آوردیم ما
شد جراید پر صدا
بدعت افکندند چند زاهل هوش
سبکهاییتازه با جون وخرون
لیک زشت آمد به گوش
سربسر تصنیف عارف نیک بود
سبک عشقی هم بدان نزدیک بود
شعر ایرج شیک بود
لیک بودند این سه تن از اتفاق
در فن خود هرسه قاآنی مذاق
گاه لاغر، گاه چاق
بود ایرج پیرو قائممقام
کرده از او سبک و لفظ و فکر، وام
عارف و عشقی عوام
احمدای«سیداشرف»خوببود
احمدا گفتن ازو مطلوب بود
شیوهاش مرغوب بود
سبک اشرف تازه بود و بیبدل
لیک «هپهپنامه» بودش در بغل
بود شعرش منتحل
بعد از آنهاگشت روحانی علم
آن که درشعرش «اجنه» زد رقم
خوب گوید، لیک کم
دیگری پژمان و دیگر شهریار
شعرهاشان تازه است و خوشگوار
هر دو لیکن کند کار
شعر افسرمحکماستو یکنواخت
لیکغیر ازقطعه، کمترشعر ساخت
زی سداسی نیز تاخت
گرچه طرز قطعهسازی طرز نیست
خاصهچون کمباشد آن را ارزنیست
مایهاش را ورزنیست
قطعههای افسر از روی یقین
هست طرز قطعهٔ ابنیمین
لیک محدود است این
شعر سرمد هستشیرینچولعسل
چامه و قطعه، دوبیتی وغزل
شیوهاش نامنتحل
من خود از اهل تتبع بودهام
جانب تقلید ره پیمودهام
وز تعب فرسودهام
لیک در هر سبک دارم من سخن
پیرو موضوع باشد سبک من
سبک نو، سبک کهن
نوترینسبکی کهدردست شماست
بار اول از خیال بنده خاست
دفتر و دیوان گواست
بود در طرزکهن نقصی عظیم
رفع کردم نقص اسلوب قدیم
با خیال مستقیم
سبکها در طبع من ترکیب یافت
تاکه طرزی مستقل ترتیب یافت
-ناتمام-
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۹۷
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۱۳
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
مد احسان است بسم الله دیوان صبح را
ره به مضمون می توان بردن ز عنوان صبح را
صادقان را بهر روزی زحمتی در کار نیست
کز تنور سرد، گرم آید برون نان صبح را
گر چه در ابر سفید امید باران کمترست
فیض می بارد ز سیما همچو باران صبح را
می زداید گریه از آیینه دل تیرگی
اشک انجم می نماید پاکدامان صبح را
با دل پر خون، دهن از شکوه بستن مشکل است
می کند پاس نفس از سینه چاکان صبح را
چون گرانخوابان غفلت را به دام احیا کند؟
نیست گر شور قیامت در نمکدان صبح را
چون سبک مغزان فریب خنده شادی مخور
کز شفق رنگین به خون شد روی خندان صبح را
قدر تیغ مهر را روشندلان دانند چیست
کرد شادی مرگ، یک زخم نمایان صبح را
داغ عشق از صفحه سیمای عاشق ظاهرست
مهر چون ماند نهان در زیر دامان صبح را؟
از رفوی سینه ما بگذر ای ناصح، که زخم
می شود از بخیه انجم نمایان صبح را
با نگاه دور قانع شو که با این قرب نیست
بهره ای جز آه سرد از مهر تابان صبح را
حسن هم در پرده ناموس می ماند نهان
می کشد خورشید اگر سر در گریبان صبح را
خواب غفلت از سحرخیزی حجاب ما شده است
نیست ورنه کوتهی در مد احسان صبح را
تا نفس را راست می سازد درین ظلمت سرا
مهر بر لب می زند خورشید تابان صبح را
راستی روشنگر دل می شود آخر، که صدق
رو سفید آورد بیرون از شبستان صبح را
راستان را نیست روزی گر ز خون دل، چرا
می شود صائب به خون تر از شفق نان صبح را؟
ره به مضمون می توان بردن ز عنوان صبح را
صادقان را بهر روزی زحمتی در کار نیست
کز تنور سرد، گرم آید برون نان صبح را
گر چه در ابر سفید امید باران کمترست
فیض می بارد ز سیما همچو باران صبح را
می زداید گریه از آیینه دل تیرگی
اشک انجم می نماید پاکدامان صبح را
با دل پر خون، دهن از شکوه بستن مشکل است
می کند پاس نفس از سینه چاکان صبح را
چون گرانخوابان غفلت را به دام احیا کند؟
نیست گر شور قیامت در نمکدان صبح را
چون سبک مغزان فریب خنده شادی مخور
کز شفق رنگین به خون شد روی خندان صبح را
قدر تیغ مهر را روشندلان دانند چیست
کرد شادی مرگ، یک زخم نمایان صبح را
داغ عشق از صفحه سیمای عاشق ظاهرست
مهر چون ماند نهان در زیر دامان صبح را؟
از رفوی سینه ما بگذر ای ناصح، که زخم
می شود از بخیه انجم نمایان صبح را
با نگاه دور قانع شو که با این قرب نیست
بهره ای جز آه سرد از مهر تابان صبح را
حسن هم در پرده ناموس می ماند نهان
می کشد خورشید اگر سر در گریبان صبح را
خواب غفلت از سحرخیزی حجاب ما شده است
نیست ورنه کوتهی در مد احسان صبح را
تا نفس را راست می سازد درین ظلمت سرا
مهر بر لب می زند خورشید تابان صبح را
راستی روشنگر دل می شود آخر، که صدق
رو سفید آورد بیرون از شبستان صبح را
راستان را نیست روزی گر ز خون دل، چرا
می شود صائب به خون تر از شفق نان صبح را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹
نیست در دوران من میخانه حاجت خلق را
بس بود پیمانه من تا قیامت خلق را
کلک گوهربار من داد سخاوت می دهد
باش گو در آستین دست سخاوت خلق را
می کند ایجاد، گفتار بلند اقبال من
گر نباشد رحم و انصاف و مروت خلق را
گر حریف چرخ کم فرصت نگردم، می کنم
مهربان از راه گفت و گو به فرصت خلق را
چون زمین هر چند زیردست و پا افتاده ام
آسمانم از بلندی های فطرت خلق را
سوختم چون شمع تا روشن شد از من عالمی
سرمه من کرد از اهل بصیرت خلق را
هزل و هجو و پوچ نتوان یافت در دیوان من
می رساند فال نیک من به دولت خلق را
چون هما با هر که پیوستم سعادتمند شد
سایه من کرد از اهل سعادت خلق را
عشق را آتش فروزم، حسن را روشنگرم
می نمایم گرم در مهر و محبت خلق را
مستی آرد باده های تلخ و کلک من کند
هوشیار از باده تلخ نصیحت خلق را
حرف حق از دشمنان خود نمی دارم دریغ
می کنم واقف ز اسرار حقیقت خلق را
همچو صیقل صائب از دیوان من هر مصرعی
پاک سازد سینه از زنگ قساوت خلق را
بس بود پیمانه من تا قیامت خلق را
کلک گوهربار من داد سخاوت می دهد
باش گو در آستین دست سخاوت خلق را
می کند ایجاد، گفتار بلند اقبال من
گر نباشد رحم و انصاف و مروت خلق را
گر حریف چرخ کم فرصت نگردم، می کنم
مهربان از راه گفت و گو به فرصت خلق را
چون زمین هر چند زیردست و پا افتاده ام
آسمانم از بلندی های فطرت خلق را
سوختم چون شمع تا روشن شد از من عالمی
سرمه من کرد از اهل بصیرت خلق را
هزل و هجو و پوچ نتوان یافت در دیوان من
می رساند فال نیک من به دولت خلق را
چون هما با هر که پیوستم سعادتمند شد
سایه من کرد از اهل سعادت خلق را
عشق را آتش فروزم، حسن را روشنگرم
می نمایم گرم در مهر و محبت خلق را
مستی آرد باده های تلخ و کلک من کند
هوشیار از باده تلخ نصیحت خلق را
حرف حق از دشمنان خود نمی دارم دریغ
می کنم واقف ز اسرار حقیقت خلق را
همچو صیقل صائب از دیوان من هر مصرعی
پاک سازد سینه از زنگ قساوت خلق را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
ای ترا در سینه هر ذره پنهان رازها
در میان مهر خاموشی گره آوازها
در تلاش جستجویت سر به هم آورده اند
مقطع انجام ها و مطلع آغازها
در زمین بوس جلالت، طایران قدس را
آه خون آلود گردد رشته پروازها
یک دل بیدار در نه پرده افلاک نیست
پرده خواب است گویا پرده این سازها
در دل کان گوهر و در چشم دریا نم نماند
خامه صائب همان در پرده دارد رازها
در میان مهر خاموشی گره آوازها
در تلاش جستجویت سر به هم آورده اند
مقطع انجام ها و مطلع آغازها
در زمین بوس جلالت، طایران قدس را
آه خون آلود گردد رشته پروازها
یک دل بیدار در نه پرده افلاک نیست
پرده خواب است گویا پرده این سازها
در دل کان گوهر و در چشم دریا نم نماند
خامه صائب همان در پرده دارد رازها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
عتاب و لطف می گردد ز ابروی بتان پیدا
که باشد قوت بازوی هر کس از کمان پیدا
چو تار از گوهر و جوهر ز تیغ و موجه از ساغر
بود از پیکر سیمین او رگهای جان را
نسازد حسن را چون مضطرب نادیدن عاشق؟
که گل بر خویش لرزد چون نباشد باغبان پیدا
نسیم پیرهن را در کنار مصر می گیرم
که دارد صبر، تا گردد غبار کاروان پیدا؟
نمی آید به چشم از پرتو دل، داغهای من
ستاره روز روشن چون شود از آسمان پیدا؟
ز آه سرد من خورشید تابان رنگ می بازد
بلرزد برگ بر خود چون شود باد خزان پیدا
نیامد آفتاب بی مروت بر سر احسان
چو ماه نو ز پهلویم نشد تا استخوان پیدا
چه باشد شعله غیرت، چراغ زیر دامن را؟
نگردد همت عالی به زیر آسمان پیدا
درین موسم که صائب می کند هنگامه آرایی
چه خوش باشد اگر بلبل شود در بوستان پیدا
که باشد قوت بازوی هر کس از کمان پیدا
چو تار از گوهر و جوهر ز تیغ و موجه از ساغر
بود از پیکر سیمین او رگهای جان را
نسازد حسن را چون مضطرب نادیدن عاشق؟
که گل بر خویش لرزد چون نباشد باغبان پیدا
نسیم پیرهن را در کنار مصر می گیرم
که دارد صبر، تا گردد غبار کاروان پیدا؟
نمی آید به چشم از پرتو دل، داغهای من
ستاره روز روشن چون شود از آسمان پیدا؟
ز آه سرد من خورشید تابان رنگ می بازد
بلرزد برگ بر خود چون شود باد خزان پیدا
نیامد آفتاب بی مروت بر سر احسان
چو ماه نو ز پهلویم نشد تا استخوان پیدا
چه باشد شعله غیرت، چراغ زیر دامن را؟
نگردد همت عالی به زیر آسمان پیدا
درین موسم که صائب می کند هنگامه آرایی
چه خوش باشد اگر بلبل شود در بوستان پیدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
چه می آری به گردش هر نفس آن چشم شهلا را؟
محرک نیست حاجت، گرد سر گردیدن ما را
توان کردن به اندک روزگاری سنگ را آدم
لب شیرین و روی گرم باید کارفرما را
حساب سال و ماه از دشت پیمایان چه می پرسی؟
چه داند سیل بی پروا، شمار ریگ صحرا را؟
دل عاشق ز گلگشت چمن آزرده تر گردد
که هر شاخ گلی دامی است مرغ رشته بر پا را
نمی ارزد به یک چین جبین صد دامن گوهر
نمی بیند مگر غواص، روی تلخ دریا را؟
ز شوق بیستون آیینه را بر سنگ زد شیرین
خوشا کاری که بر آتش نشاند کارفرما را
نه فرهادم که بتوان بر گرفتن چشم از کارم
شرار تیشه من گرم سازد کارفرما را
کشید از دامن معشوق دست از بیم رسوایی
همین تقصیر بس تا دامن محشر زلیخا را
کنار صفحه را چون شکرستان می کند صائب
زبان بازی به طوطی می رسد کلک شکرخارا
محرک نیست حاجت، گرد سر گردیدن ما را
توان کردن به اندک روزگاری سنگ را آدم
لب شیرین و روی گرم باید کارفرما را
حساب سال و ماه از دشت پیمایان چه می پرسی؟
چه داند سیل بی پروا، شمار ریگ صحرا را؟
دل عاشق ز گلگشت چمن آزرده تر گردد
که هر شاخ گلی دامی است مرغ رشته بر پا را
نمی ارزد به یک چین جبین صد دامن گوهر
نمی بیند مگر غواص، روی تلخ دریا را؟
ز شوق بیستون آیینه را بر سنگ زد شیرین
خوشا کاری که بر آتش نشاند کارفرما را
نه فرهادم که بتوان بر گرفتن چشم از کارم
شرار تیشه من گرم سازد کارفرما را
کشید از دامن معشوق دست از بیم رسوایی
همین تقصیر بس تا دامن محشر زلیخا را
کنار صفحه را چون شکرستان می کند صائب
زبان بازی به طوطی می رسد کلک شکرخارا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵
دهن بستن ز آفت ها نگهبان است دل ها را
لب خاموش دیوار گلستان است دلها را
به ظاهر گر ز داغ آتشین دارند دوزخ ها
بهشت جاودان در پرده پنهان است دلها را
قناعت کن به لوح ساده چون طفلان ازین مکتب
که نقش یوسفی خواب پریشان است دلها را
ز خودداری درون دیده مورند زندانی
جهان بی خودی ملک سلیمان است دلها را
مکن اندیشه از زخم زبان گر بینشی داری
که هر زخم نمایان مد احسان است دلها را
نمی دانند از کودک مزاجی کوته اندیشان
که تلخی های عالم شکرستان است دلها را
به زور عشق چون گل چاک کن پیراهن تن را
که صبح عید از چاک گریبان است دلها را
نباشد در دل مرغ قفس جز فکر آزادی
کجا اندیشه آب و غم نان است دلها را؟
اگر چون غنچه نشکفته دلگیرند درظاهر
چو گل در پرده چندین روی خندان است دلها را
ز بی تابی دل سیماب شد آسوده چون مرکز
همان بی طاقتی گهواره جنبان است دلها را
نمی دانم کدامین غنچه لب در پرده می خندد
که شور صد قیامت در نمکدان است دلها را
سر زلف که یارب آستین افشاند بر عالم؟
که اسباب پریشانی به سامان است دلها را
کدامین تیر را دیدی که باشد از دو سر خندان؟
لب خندان گواه چشم گریان است دلها را
ز خواری شکوه ها دارند صائب کوته اندیشان
نمی دانند عزت چاه و زندان است دلها را
لب خاموش دیوار گلستان است دلها را
به ظاهر گر ز داغ آتشین دارند دوزخ ها
بهشت جاودان در پرده پنهان است دلها را
قناعت کن به لوح ساده چون طفلان ازین مکتب
که نقش یوسفی خواب پریشان است دلها را
ز خودداری درون دیده مورند زندانی
جهان بی خودی ملک سلیمان است دلها را
مکن اندیشه از زخم زبان گر بینشی داری
که هر زخم نمایان مد احسان است دلها را
نمی دانند از کودک مزاجی کوته اندیشان
که تلخی های عالم شکرستان است دلها را
به زور عشق چون گل چاک کن پیراهن تن را
که صبح عید از چاک گریبان است دلها را
نباشد در دل مرغ قفس جز فکر آزادی
کجا اندیشه آب و غم نان است دلها را؟
اگر چون غنچه نشکفته دلگیرند درظاهر
چو گل در پرده چندین روی خندان است دلها را
ز بی تابی دل سیماب شد آسوده چون مرکز
همان بی طاقتی گهواره جنبان است دلها را
نمی دانم کدامین غنچه لب در پرده می خندد
که شور صد قیامت در نمکدان است دلها را
سر زلف که یارب آستین افشاند بر عالم؟
که اسباب پریشانی به سامان است دلها را
کدامین تیر را دیدی که باشد از دو سر خندان؟
لب خندان گواه چشم گریان است دلها را
ز خواری شکوه ها دارند صائب کوته اندیشان
نمی دانند عزت چاه و زندان است دلها را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
مسخر کرد خط عنبرین رخسار جانان را
پری آورد در زیر نگین ملک سلیمان را
لب جان بخش او را نیست پروای خط مشکین
سیاهی نیل چشم زخم باشد آب حیوان را
یکی صد شد ز خط عنبرین آن حسن روزافزون
شبستان سرمه روشندلی شد شمع تابان را
چو شد نومید ازان رخسار نازک قطره شبنم
ز برگ لاله و گل بر جگر افشرد دندان را
به طفل نی سواری داده ام دل را ز بی باکی
که بر شیران کند انگشت زنهاری نیستان را
مکن تعجیل در قطع علایق چون سبکساران
به همواری برون آور ز چنگ خار دامان را
گر از اوضاع دنیا درهمی صائب نظر وا کن
که بیداری بود لاحول، این خواب پریشان را
پری آورد در زیر نگین ملک سلیمان را
لب جان بخش او را نیست پروای خط مشکین
سیاهی نیل چشم زخم باشد آب حیوان را
یکی صد شد ز خط عنبرین آن حسن روزافزون
شبستان سرمه روشندلی شد شمع تابان را
چو شد نومید ازان رخسار نازک قطره شبنم
ز برگ لاله و گل بر جگر افشرد دندان را
به طفل نی سواری داده ام دل را ز بی باکی
که بر شیران کند انگشت زنهاری نیستان را
مکن تعجیل در قطع علایق چون سبکساران
به همواری برون آور ز چنگ خار دامان را
گر از اوضاع دنیا درهمی صائب نظر وا کن
که بیداری بود لاحول، این خواب پریشان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰
گر آن شیرین سخن تلقین کند گفتار طوطی را
سخن شکر شود در پسته منقار طوطی را
به تعلیم نخستین سازد از تکرار مستغنی
ز حرف دلنشین آن شکرین گفتار طوطی را
سخن را نیست باغ دلگشایی چون دل روشن
که از آیینه باشد ساغر سرشار طوطی را
ز حسن برق جولان آن قدر تمکین طمع دارم
که آن آیینه رو بشناسد از زنگار طوطی را
چنان کز آب روشن سبزه خوابیده برخیزد
نمود آیینه رخسار او بیدار طوطی را
مباد اهل سخن را کار با آهن دلان یارب!
ز خون دل بود گلگونه منقار طوطی را
چو بیماران عالم را دهن تلخ است از صفرا
چه حاصل زین که ریزد شکر از گفتار طوطی را؟
نباشد حاجت آیینه در بزم صفاکیشان
به گفتار آورد آنجا در و دیوار طوطی را
به خود چون مار می پیچد، سخن چون در میان آید
اگر دارد خجل طاوس از رفتار طوطی را
دل آیینه روشن غبارآلود می گردد
وگرنه هست زیر لب سخن بسیار طوطی را
سخن چین می کند تاریک، عیش صاف طبعان را
مده در خلوت آیینه ره زنهار طوطی را
مکرر می کند قند سخن را قرب همجنسان
ازان آیینه می سازد شکر گفتار طوطی را
سر و کار من افتاده است با آیینه رخساری
که از سنگین دلی نشناسد از زنگار طوطی را
به من بود از دل فولاد آن آیینه رو روشن
که همچون سبزه پامال، سازد خوار طوطی را
ز ما گر حرف می خواهی، دل روشن به دست آور
که روشن شد سواد از عالم انوار طوطی را
مگر گویا ازان آیینه رخسار شد صائب
که می لغزد زبان در حالت گفتار طوطی را
سخن شکر شود در پسته منقار طوطی را
به تعلیم نخستین سازد از تکرار مستغنی
ز حرف دلنشین آن شکرین گفتار طوطی را
سخن را نیست باغ دلگشایی چون دل روشن
که از آیینه باشد ساغر سرشار طوطی را
ز حسن برق جولان آن قدر تمکین طمع دارم
که آن آیینه رو بشناسد از زنگار طوطی را
چنان کز آب روشن سبزه خوابیده برخیزد
نمود آیینه رخسار او بیدار طوطی را
مباد اهل سخن را کار با آهن دلان یارب!
ز خون دل بود گلگونه منقار طوطی را
چو بیماران عالم را دهن تلخ است از صفرا
چه حاصل زین که ریزد شکر از گفتار طوطی را؟
نباشد حاجت آیینه در بزم صفاکیشان
به گفتار آورد آنجا در و دیوار طوطی را
به خود چون مار می پیچد، سخن چون در میان آید
اگر دارد خجل طاوس از رفتار طوطی را
دل آیینه روشن غبارآلود می گردد
وگرنه هست زیر لب سخن بسیار طوطی را
سخن چین می کند تاریک، عیش صاف طبعان را
مده در خلوت آیینه ره زنهار طوطی را
مکرر می کند قند سخن را قرب همجنسان
ازان آیینه می سازد شکر گفتار طوطی را
سر و کار من افتاده است با آیینه رخساری
که از سنگین دلی نشناسد از زنگار طوطی را
به من بود از دل فولاد آن آیینه رو روشن
که همچون سبزه پامال، سازد خوار طوطی را
ز ما گر حرف می خواهی، دل روشن به دست آور
که روشن شد سواد از عالم انوار طوطی را
مگر گویا ازان آیینه رخسار شد صائب
که می لغزد زبان در حالت گفتار طوطی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰
خرابی باعث تعمیر باشد بینوایی را
که کوری کاسه دریوزه می گردد گدایی را
کند با سخت رویان چرب نرمی بیشتر دوران
بود با استخوان پیوند دیگر، مومیایی را
نباشد یک قلم تأثیر با آه هوسناکان
به خون رنگین نگردد بال و پر، تیر هوایی را
اگر در سیر از چوگان ید طولی طمع داری
درین میدان چو گو تحصیل کن بی دست و پایی را
نباشد ز اقتباس نور، چشم ماه را سیری
الهی هیچ کافر نشکند نان گدایی را
ندارد گریه افسوس با اعمال بد سودی
که در جنس آب کردن، می فزاید ناروایی را
به مغزم بوی خون می آید امروز از تماشایش
که مالیده است بر چشم خود آن دست حنایی را؟
شود آسان دل از جان بر گرفتن در کهنسالی
که در فصل خزان، برگ از هوا گیرد جدایی را
ازان پهلو تهی از دوستداران می کنم صائب
که نتوانم به جا آورد حق آشنایی را
که کوری کاسه دریوزه می گردد گدایی را
کند با سخت رویان چرب نرمی بیشتر دوران
بود با استخوان پیوند دیگر، مومیایی را
نباشد یک قلم تأثیر با آه هوسناکان
به خون رنگین نگردد بال و پر، تیر هوایی را
اگر در سیر از چوگان ید طولی طمع داری
درین میدان چو گو تحصیل کن بی دست و پایی را
نباشد ز اقتباس نور، چشم ماه را سیری
الهی هیچ کافر نشکند نان گدایی را
ندارد گریه افسوس با اعمال بد سودی
که در جنس آب کردن، می فزاید ناروایی را
به مغزم بوی خون می آید امروز از تماشایش
که مالیده است بر چشم خود آن دست حنایی را؟
شود آسان دل از جان بر گرفتن در کهنسالی
که در فصل خزان، برگ از هوا گیرد جدایی را
ازان پهلو تهی از دوستداران می کنم صائب
که نتوانم به جا آورد حق آشنایی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳
راه خوابیده رسانید به منزل خود را
نرساندی تو گرانجان به در دل خود را
تا چو گرداب توان ریشه رسانید به آب
همچو کشتی مکن آلوده ساحل خود را
نقد هستی است گرامی تر ازان ای غافل
که کنی خرج به اندیشه باطل خود را
نشود خرج زمین قطره چو گوهر گردید
برسان زود به آرامگه دل خود را
در چنین فصل بهاری نشوی چون مجنون؟
می شماری اگر از مردم عاقل خود را
سر سودازده را تیغ بود سایه بید
وارهان زود ازین عقده مشکل خود را
حسن لیلی چه خیال است شود پرده نشین؟
چه تسلی دهی از دیدن محمل خود را؟
گوهری نیست درین قلزم خونین صائب
پوچ (و) بی مغز مکن چون کف ساحل خود را
نرساندی تو گرانجان به در دل خود را
تا چو گرداب توان ریشه رسانید به آب
همچو کشتی مکن آلوده ساحل خود را
نقد هستی است گرامی تر ازان ای غافل
که کنی خرج به اندیشه باطل خود را
نشود خرج زمین قطره چو گوهر گردید
برسان زود به آرامگه دل خود را
در چنین فصل بهاری نشوی چون مجنون؟
می شماری اگر از مردم عاقل خود را
سر سودازده را تیغ بود سایه بید
وارهان زود ازین عقده مشکل خود را
حسن لیلی چه خیال است شود پرده نشین؟
چه تسلی دهی از دیدن محمل خود را؟
گوهری نیست درین قلزم خونین صائب
پوچ (و) بی مغز مکن چون کف ساحل خود را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۷
رساند ابر به جایی گهرفشانی را
که برد کوه غم از سینه ها گرانی را
درین دو هفته که در آتش است نعل بهار
مده چو لاله ز کف جام ارغوانی را
مدار دست ز تعمیر دل درین موسم
که ریخت لاله و گل رنگ شادمانی را
زمین چو خضر اگر سبزپوش شد چه عجب
که کرد ابر سبیل آب زندگانی را
زنار و پود رگ ابر و رشته باران
بساط عیش شد آماده کامرانی را
یکی است آمدن و رفتن سبکروحان
عزیزدار ریاحین بوستانی را
بهار از گل و لاله است بر جناح سفر
مده ز دست رکاب سبک عنانی را
چو نیست یک دو نفس بیش زندگی چون صبح
به خوشدلی گذرانید زندگانی را
مرا به عالم بالا دلیل شد چون خضر
چه فیضهاست زمین های آسمانی را
نشاط فصل بهار اینقدر نمی باشد
ز سر گرفت همانا جهان جوانی را
ترا که پای طلب نیست همچو سنگ نشان
نگاه دار سر راه کاروانی را
بود همیشه جوان صائب آن که دریابد
زمان دولت عباس شاه ثانی را
که برد کوه غم از سینه ها گرانی را
درین دو هفته که در آتش است نعل بهار
مده چو لاله ز کف جام ارغوانی را
مدار دست ز تعمیر دل درین موسم
که ریخت لاله و گل رنگ شادمانی را
زمین چو خضر اگر سبزپوش شد چه عجب
که کرد ابر سبیل آب زندگانی را
زنار و پود رگ ابر و رشته باران
بساط عیش شد آماده کامرانی را
یکی است آمدن و رفتن سبکروحان
عزیزدار ریاحین بوستانی را
بهار از گل و لاله است بر جناح سفر
مده ز دست رکاب سبک عنانی را
چو نیست یک دو نفس بیش زندگی چون صبح
به خوشدلی گذرانید زندگانی را
مرا به عالم بالا دلیل شد چون خضر
چه فیضهاست زمین های آسمانی را
نشاط فصل بهار اینقدر نمی باشد
ز سر گرفت همانا جهان جوانی را
ترا که پای طلب نیست همچو سنگ نشان
نگاه دار سر راه کاروانی را
بود همیشه جوان صائب آن که دریابد
زمان دولت عباس شاه ثانی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۶
خون در دل هوا و هوس کرده ایم ما
منع سگان هرزه مرس کرده ایم ما
مردانه از حلاوت هستی گذشته ایم
این شهد را به کار مگس کرده ایم ما
چون صبح تا ز مشرق هستی دمیده ایم
جان در تن جهان به نفس کرده ایم ما
چون بر زبان حدیث خدا ترسی آوریم؟
ترک قدح ز بیم عسس کرده ایم ما
مهر خموشی از لب طاقت گرفته ایم
تبخال را به ناله جرس کرده ایم ما
جا داده ایم در دل خود مور حرص را
سیمرغ را شکار مگس کرده ایم ما
دزدیده ایم در دل صد چاک آه را
مرغ بهشت را به قفس کرده ایم ما
در زیر چرخ یاری اگر هست بی کسی است
پر امتحان ناکس و کس کرده ایم ما
صائب حریف عجز هم آواز نیستیم
از راه عجز نیست که بس کرده ایم ما
منع سگان هرزه مرس کرده ایم ما
مردانه از حلاوت هستی گذشته ایم
این شهد را به کار مگس کرده ایم ما
چون صبح تا ز مشرق هستی دمیده ایم
جان در تن جهان به نفس کرده ایم ما
چون بر زبان حدیث خدا ترسی آوریم؟
ترک قدح ز بیم عسس کرده ایم ما
مهر خموشی از لب طاقت گرفته ایم
تبخال را به ناله جرس کرده ایم ما
جا داده ایم در دل خود مور حرص را
سیمرغ را شکار مگس کرده ایم ما
دزدیده ایم در دل صد چاک آه را
مرغ بهشت را به قفس کرده ایم ما
در زیر چرخ یاری اگر هست بی کسی است
پر امتحان ناکس و کس کرده ایم ما
صائب حریف عجز هم آواز نیستیم
از راه عجز نیست که بس کرده ایم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۹
موج را هر چند آماده است بال و پر ز آب
بی نسیم خوش عنان بیرون نیارد سر ز آب
زنگ غفلت از دل من باده نتوانست برد
کی کبودی می رود از روی نیلوفر ز آب
می دهد در یک دم از کفران نعمت سر به باد
هر حبابی کز تهی مغزی برآرد سر ز آب
زیر تیغ از ساده لوحی دست و پایی می زنیم
بر نیارد ماهیان را گر چه بال و پر ز آب
نیست غیر از دل سیاهی حاصل تردامنی
چون تواند زنده بیرون آمدن اخگر ز آب؟
از عزیزی می کند از تاج شاهان پایتخت
هر که شد با قطره ای خرسند چون گوهر ز آب
دست چون بردارم از دامان این صحرا، که هست
جلوه موج سراب او گواراتر ز آب
از صراط المستقیم شرع پا بیرون منه
تا توان از پل گذشتن، نگذرد رهبر ز آب
هر سبکروحی که بر جسم گران دامن فشاند
گر ز دریا بگذرد، پایش نگردد تر ز آب
از حضور عالم آب آن که گردد تردماغ
تیغ اگر بارد به فرقش، برنیارد سر ز آب
بی سخن کش هم سخن می آید از دل بر زبان
گر به پای خویشتن آید برون گوهر ز آب
هر که در پایان عمر از جان طمع دارد سکون
چشم دارد در نشیب از سادگی لنگر ز آب
از می ریحانی خط شد لبش خونخوارتر
تشنه خون می شود شمشیر خوش جوهر ز آب
از شراب تلخ، ساکن شد دل پر غم مرا
گر چه گردد کشتی پر بار، بی لنگر ز آب
در سیه دل نیست اشک گرم را صائب اثر
می شود از جوشن افزون خامی عنبر ز آب
بی نسیم خوش عنان بیرون نیارد سر ز آب
زنگ غفلت از دل من باده نتوانست برد
کی کبودی می رود از روی نیلوفر ز آب
می دهد در یک دم از کفران نعمت سر به باد
هر حبابی کز تهی مغزی برآرد سر ز آب
زیر تیغ از ساده لوحی دست و پایی می زنیم
بر نیارد ماهیان را گر چه بال و پر ز آب
نیست غیر از دل سیاهی حاصل تردامنی
چون تواند زنده بیرون آمدن اخگر ز آب؟
از عزیزی می کند از تاج شاهان پایتخت
هر که شد با قطره ای خرسند چون گوهر ز آب
دست چون بردارم از دامان این صحرا، که هست
جلوه موج سراب او گواراتر ز آب
از صراط المستقیم شرع پا بیرون منه
تا توان از پل گذشتن، نگذرد رهبر ز آب
هر سبکروحی که بر جسم گران دامن فشاند
گر ز دریا بگذرد، پایش نگردد تر ز آب
از حضور عالم آب آن که گردد تردماغ
تیغ اگر بارد به فرقش، برنیارد سر ز آب
بی سخن کش هم سخن می آید از دل بر زبان
گر به پای خویشتن آید برون گوهر ز آب
هر که در پایان عمر از جان طمع دارد سکون
چشم دارد در نشیب از سادگی لنگر ز آب
از می ریحانی خط شد لبش خونخوارتر
تشنه خون می شود شمشیر خوش جوهر ز آب
از شراب تلخ، ساکن شد دل پر غم مرا
گر چه گردد کشتی پر بار، بی لنگر ز آب
در سیه دل نیست اشک گرم را صائب اثر
می شود از جوشن افزون خامی عنبر ز آب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۷
مگر از خانه بیرون آمد آن گل بی حجاب امشب؟
که بوی یاسمن دارد فروغ ماهتاب امشب
ز نور مه، نظر چون مهر تابان خیره می گردد
مگر یک جانب افتاده است از رویش نقاب امشب؟
کدامین آتشین جولان به سیر ماهتاب آمد؟
که سوزد در نظرها چون پر پروانه خواب امشب
می روشن ز بی قدری چراغ روز را ماند
ز بس گردیده عالم شیر مست ماهتاب امشب
ز نور ماه، خون دختر رز شیر مادر شد
بده ساقی می لعلی مسلسل همچو آب امشب
درانداز زمین بوس است با آن سرکشی گردون
ز بس روی زمین از ماه شد با آب و تاب امشب
ز شکر خنده مه شد هوا چندان به کیفیت
که می گردد نمک بیهوش داروی شراب امشب
مگر آن خرمن گل، تنگ خود را در بغل دارد؟
که طوفان می کند در مغزها بوی گلاب امشب
دو بالا گردد از مهتاب، زور باده روشن
عجب نبود اگر صائب شود مست و خراب امشب
که بوی یاسمن دارد فروغ ماهتاب امشب
ز نور مه، نظر چون مهر تابان خیره می گردد
مگر یک جانب افتاده است از رویش نقاب امشب؟
کدامین آتشین جولان به سیر ماهتاب آمد؟
که سوزد در نظرها چون پر پروانه خواب امشب
می روشن ز بی قدری چراغ روز را ماند
ز بس گردیده عالم شیر مست ماهتاب امشب
ز نور ماه، خون دختر رز شیر مادر شد
بده ساقی می لعلی مسلسل همچو آب امشب
درانداز زمین بوس است با آن سرکشی گردون
ز بس روی زمین از ماه شد با آب و تاب امشب
ز شکر خنده مه شد هوا چندان به کیفیت
که می گردد نمک بیهوش داروی شراب امشب
مگر آن خرمن گل، تنگ خود را در بغل دارد؟
که طوفان می کند در مغزها بوی گلاب امشب
دو بالا گردد از مهتاب، زور باده روشن
عجب نبود اگر صائب شود مست و خراب امشب