عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۱۱ - آغاز داستان
گوینده ی داستان چنین گفت:
آن لحظه که در این سخن سفت
کز ملک عرب بزرگواری
بود است به خوب‌تر دیاری
بر عامریان کفایت او را
معمورترین ولایت او را
خاک عرب از نسیم نامش
خوش بوی تر از رحیق جامش
صاحب هنری به مردمی طاق
شایسته‌ترین جمله ی آفاق
سلطان عرب به کامگاری
قارون عجم به مال داری
درویش نواز و میهمان دوست
اقبال درو چو مغز در پوست
می‌بود خلیفه‌وار مشهور
وز پی خلفی چو شمع بی‌نور
محتاج‌تر از صدف به فرزند
چون خوشه به دانه آرزومند
در حسرت آنکه دست بختش
شاخی به در آرد از درختش
یعنی که چو سرو بن بریزد
سوری دگرش ز بن بخیزد
تا چون به چمن رسد تذروی
سروی بیند به جای سروی
گر سرو بن کهن نبیند
در سایه ی سرو نو نشیند
زنده است کسی که در دیارش
ماند خلفی به یادگارش
می‌کرد بدین طمع کرم ها
می‌داد به سائلان درم ها
بدری به هزار بدره می‌جست
می‌کاشت سمن ولی نمی‌رست
در می‌طلبید و در نمی‌یافت
وز درطلبی عنان نمی‌تافت
و آگه نه که در جهان درنگی
پوشیده بود صلاح رنگی
هرچ آن‌طلبی اگر نباشد
از مصلحتی به در نباشد
هر نیک و بدی که در شمارست
چون در نگری صلاح کارست
بس یافته کان به ساز بینی
نایافته به چو باز بینی
بسیار غرض که در نورداست
پوشیدن او صلاح مرد است
هرکس به تکیست بیست در بیست
واگه نه کسی که مصلحت چیست
سررشته ی غیب ناپدیدست
پس قفل که بنگری کلیدست
چون در طلب از برای فرزند
می‌بود چو کان به لعل دربند
ایزد به تضرعی که شاید
دادش پسری چنانکه باید
نو رسته گلی چو نار خندان
چه نار و چه گل هزار چندان
روشن گهری ز تابناکی
شب روز کن سرای خاکی
چون دید پدر جمال فرزند
بگشاد در خزینه را بند
از شادی آن خزینه خیزی
می‌کرد چو گل خزینه ریزی
فرمود ورا به دایه دادن
تا رسته شود ز مایه دادن
دورانش به حکم دایگانی
پرورد به شیر مهربانی
هر شیر که در دلش سرشتند
حرفی ز وفا بر او نوشتند
هر مایه که از غذاش دادند
دل دوستیی در او نهادند
هر نیل که بر رخش کشیدند
افسون دلی بر او دمیدند
چون لاله دهن به شیر می شست
چون برگ سمن به شیر می‌رست
گفتی که به شیر بود شهدی
یا بود مهی میان مهدی
از مه چو دو هفته بود رفته
شد ماه دو هفته بر دو هفته
شرط هنرش تمام کردند
قیس هنریش نام کردند
چون بر سر این گذشت سالی
بفزود جمال را کمالی
عشقش به دو دستی آب می‌داد
زو گوهر عشق تاب می‌داد
سالی دو سه در نشاط و بازی
می‌رست به باغ دل‌نوازی
چون شد به قیاس هفت ساله
آمود بنفشه کرد لاله
کز هفت به ده رسید سالش
افسانه ی خلق شد جمالش
هرکس که رخش ز دور دیدی
بادی ز دعا بر او دمیدی
شد چشم پدر به روی او شاد
از خانه به مکتبش فرستاد
دادش به دبیر دانش‌آموز
تا رنج بر او برد شب و روز
جمع آمده از سر شکوهی
با او به موافقت گروهی
هر کودکی از امید و از بیم
مشغول شده به درس و تعلیم
با آن پسران خرد پیوند
هم لوح نشسته دختری چند
هر یک ز قبیله‌ای و جائی
جمع آمده در ادب سرائی
قیس هنری به علم خواندن
یاقوت لبش به در فشاندن
بود از صدف دگر قبیله
ناسفته دریش هم طویله
آفت نرسیده دختری خوب
چون عقل به نام نیک منسوب
آراسته لعبتی چو ماهی
چون سرو سهی نظاره گاهی
شوخی که به غمزه‌ای کمینه
سفتی نه یکی هزار سینه
آهو چشمی که هر زمانی
کشتی به کرشمه‌ای جهانی
ماه عربی به رخ نمودن
ترک عجمی به دل ربودن
زلفش چو شبی رخش چراغی
یا مشعله‌ای به چنگ زاغی
کوچک دهنی بزرگ سایه
چون تنگ شکر فراخ مایه
شکر شکنی به هر چه خواهی
لشگرشکن از شکر چه خواهی
تعویذ میان هم‌نشینان
در خورد کنار نازنینان
محجوبه ی بیت زندگانی
شه بیت قصیده جوانی
عقد زنخ از خوی جبینش
وز حلقه ی زلف عنبرینش
گلگونه ز خون شیر پرورد
سرمه ز سواد مادر آورد
بر رشته ی زلف و عقد خالش
افزوده جواهر جمالش
در هر دلی از هواش میلی
گیسوش چو لیل و نام لیلی
از دلداری که قیس دیدش
دل داد و به مهر دل خریدش
او نیز هوای قیس می‌جست
در سینه ی هردو مهر می‌رست
عشق آمد و جام خام در داد
جامی به دو خوی رام در داد
مستی به نخست باده سختست
افتادن نافتاده سختست
چون از گل مهر بو گرفتند
با خود همه روزه خو گرفتند
این جان به جمال آن سپرده
دل برده ولیک جان نبرده
وان بر رخ این نظر نهاده
دل داده و کام دل نداده
یاران به حساب علم خوانی
ایشان به حساب مهربانی
یاران سخن از لغت سرشتند
ایشان لغتی دگر نوشتند
یاران ورقی ز علم خواندند
ایشان نفسی به عشق راندند
یاران صفت فعال گفتند
ایشان همه حسب حال گفتند
یاران به شمار پیش بودند
و ایشان به شمار خویش بودند
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۱۳ - در صفت عشق مجنون
سلطان سریر صبح خیزان
سر خیل سپاه اشک ریزان
متواری راه دلنوازی
زنجیری کوی عشقبازی
قانون مغنینان بغداد
بیاع معاملان فریاد
طبال نفیر آهنین کوس
رهیان کلیسیای افسوس
جادوی نهفته دیو پیدا
هاروت مشوشان شیدا
کیخسرو بی کلاه و بی‌تخت
دل خوش کن صدهزار بی رخت
اقطاع ده سپاه موران
اورنگ نشین پشت گوران
دراجه قلعه‌های وسواس
دارنده پاس دیر بی‌پاس
مجنون غریب دل شکسته
دریای ز جوش نانشسته
یاری دو سه داشت دل رمیده
چون او همه واقعه رسیده
با آن دو سه یار هر سحرگاه
رفتی به طواف کوی آن ماه
بیرون ز حساب نام لیلی
با هیچ سخن نداشت میلی
هرکس که جز این سخن گشادی
نشنودی و پاسخش ندادی
آن کوه که نجد بود نامش
لیلی به قبیله هم مقامش
از آتش عشق و دود اندوه
ساکن نشدی مگر بر آن کوه
بر کوه شدی و میزدی دست
افتان خیزان چو مردم مست
آواز نشید برکشیدی
بی‌خود شده سو به سو دویدی
وانگه مژه را پر آب کردی
با باد صبا خطاب کردی
کی باد صبا به صبح برخیز
در دامن زلف لیلی آویز
گو آنکه به باد داده تست
بر خاک ره اوفتاده تست
از باد صبا دم تو جوید
با خاک زمین غم تو گوید
بادی بفرستش از دیارت
خاکیش بده به یادگارت
هر کو نه چو باد بر تو لرزد
نه باد که خاک هم نیرزد
وانکس که نه جان به تو سپارد
آن به که ز غصه جان برآرد
گر آتش عشق تو نبودی
سیلاب غمت مرا ربودی
ور آب دو دیده نیستی یار
دل سوختی آتش غمت زار
خورشید که او جهان فروزست
از آه پرآتشم بسوزست
ای شمع نهان خانه جان
پروانه خویش را مرنجان
جادو چشم تو بست خوابم
تا گشت چنین جگر کبابم
ای درد و غم تو راحت دل
هم مرهم و هم جراحت دل
قند است لب تو گر توانی
از وی قدری به من رسانی
کاشفته گی مرا درین بند
معجون مفرح آمد آن قند
هم چشم بدی رسید ناگاه
کز چشم تو اوفتادم ای ماه
بس میوه آبدار چالاک
کز چشم بد اوفتاد بر خاک
انگشت کش زمانه‌اش کشت
زخمیست کشنده زخم انگشت
از چشم رسیدگی که هستم
شد چون تو رسیده‌ای ز دستم
نیلی که کشند گرد رخسار
هست از پی زخم چشم اغیار
خورشید که نیلگون حروفست
هم چشم رسیده کسوفست
هر گنج که برقعی نپوشد
در بردن آن جهان بکوشد
روزی که هوای پرنیان پوش
خلخال فلک نهاد بر گوش
سیماب ستارها در آن صرف
شد ز آتش آفتاب شنگرف
مجنون رمیده دل چو سیماب
با آن دو سه یار ناز برتاب
آمد به دیار یار پویان
لبیک زنان و بیت گویان
می‌شد سوی یار دل رمیده
پیراهن صابری دریده
می‌گشت به گرد خرمن دل
می‌دوخت دریده دامن دل
می‌رفت نوان چو مردم مست
می‌زد به سر و به روی بر دست
چون کار دلش ز دست بگذشت
بر خرگه یار مست بگذشت
بر رسم عرب نشسته آنماه
بر بسته ز در شکنج خرگاه
آن دید درین و حسرتی خورد
وین دید در آن و نوحه‌ای کرد
لیلی چو ستاره در عماری
مجنون چو فلک به پرده‌داری
لیلی کله بند باز کرده
مجنون گله‌ها دراز کرده
لیلی ز خروش چنگ در بر
مجنون چو رباب دست بر سر
لیلی نه که صبح گیتی افروز
مجنون نه که شمع خویشتن سوز
لیلی بگذار باغ در باغ
مجنون غلطم که داغ بر داغ
لیلی چو قمر به روشنی چست
مجنون چو قصب برابرش سست
لیلی به درخت گل نشاندن
مجنون به نثار در فشاندن
لیلی چه سخن؟ پری فشی بود
مجنون چه حکایت؟ آتشی بود
لیلی سمن خزان ندیده
مجنون چمن خزان رسیده
لیلی دم صبح پیش می‌برد
مجنون چو چراغ پیش می‌مرد
لیلی به کرشمه زلف بر دوش
مجنون به وفاش حلقه در گوش
لیلی به صبوح جان نوازی
مجنون به سماع خرقه بازی
لیلی ز درون پرند می‌دوخت
مجنون ز برون سپند می‌سوخت
لیلی چو گل شکفته می‌رست
مجنون به گلاب دیده می‌شست
لیلی سر زلف شانه می‌کرد
مجنون در اشک دانه می‌کرد
لیلی می مشگبوی در دست
مجنون نه ز می ز بوی می مست
قانع شده این از آن به بوئی
وآن راضی از این به جستجوئی
از بیم تجسس رقیبان
سازنده ز دور چون غریبان
تا چرخ بدین بهانه برخاست
کان یک نظر از میانه برخاست
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۱۹ - در احوال لیلی
سر دفتر آیت نکوئی
شاهنشه ملک خوبروئی
فهرست جمال هفت پرگار
از هفت خلیفه جامگی خوار
رشک رخ ماه آسمانی
رنج دل سرو بوستانی
منصوبه گشای بیم و امید
میراث ستان ماه و خورشید
محراب نماز بت‌پرستان
قندیل سرای و سرو بستان
هم خوابه عشق و هم سرناز
هم خازن و هم خزینه پرداز
پیرایه گر پرند پوشان
سرمایه ده شکر فروشان
دل‌بند هزار در مکنون
زنجیر بر هزار مجنون
لیلی که بخوبی آیتی بود
وانگشت کش ولایتی بود
سیراب گلشن پیاله در دست
از غنچه نوبری برون جست
سرو سهیش کشیده‌تر شد
میگون رطبش رسیده‌تر شد
می‌رست به باغ دل فروزی
می‌کرد به غمزه خلق سوزی
از جادوئی که در نظر داشت
صد ملک بنیم غمزه برداشت
می‌کرد بوقت غمزه سازی
برتازی و ترک ترکتازی
صیدی ز کمند او نمی‌رست
غمزش بگرفت و زلف می‌بست
از آهوی چشم نافه‌وارش
هم نافه هم آهوان شکارش
وز حلقه زلف وقت نخجیر
بر گردن شیر بست زنجیر
از چهره گل از لب انگبین کرد
کان دید طبرزد آفرین کرد
دلداده هزار نازنینش
در آرزوی گل انگبینش
زلفش ره بوسه خواه می‌رفت
مژگانش خدادهاد می‌گفت
زلفش به کمند پیش می‌خواند
مژگانش به دور باش می‌راند
برده بدو رخ ز ماه بیشی
گل را دو پیاده داده پیشی
قدش چو کشیده زاد سروی
رویش چو به سرو بر تذروی
لبهاش که خنده بر شکرزد
انگشت کشیده بر طبرزد
لعلش که حدیث بوس می‌کرد
بر تنگ شکر فسوس می‌کرد
چاه زنخش که سر گشاده
صد دل به غلط در او فتاده
زلفش رسنی فکنده در راه
تا هر که فتد برآرد از چاه
با اینهمه ناز و دلستانی
خون شد جگرش ز مهربانی
در پرده که راه بود بسته
می‌بود چو پرده بر شکسته
می‌رفت نهفته بر سر بام
نظاره‌کنان ز صبح تا شام
تا مجنون را چگونه بیند
با او نفسی کجا نشیند
او را به کدام دیده جوید
با او غم دل چگونه گوید
از بیم رقیب و ترس بدخواه
پوشیده بنیم شب زدی آه
چون شمع به زهر خنده می‌زیست
شیرین خندید و تلخ بگریست
گل را به سرشک می‌خراشید
وز چوب رفیق می‌تراشید
می‌سوخت به آتش جدائی
نه دود در او نه روشنائی
آیینه درد پیش می‌داشت
مونس ز خیال خویش می‌داشت
پیدا شغبی چو باد می‌کرد
پنهان جگری چو خاک می‌خورد
جز سایه نبود پرده‌دارش
جز پرده کسی نه غمگسارش
از بس که به سایه راز می‌گفت
همسایه او به شب نمی‌خفت
می‌ساخت میان آب و آتش
گفتی که پریست آن پریوش
خنیاگر زن صریر دوک است
تیر آلت جعبه ملوکست
او دوک دو سرفکنده از چنگ
برداشته تیر یکسر آهنگ
از یک سر تیر کارگر شد
سرگردان دوک از آن دو سر شد
دریا دریا گهر بر آهیخت
کشتی کشتی زدیده می‌ریخت
می‌خورد غمی به زیر پرده
غم خورده ورا و غم نخورده
در گوش نهاده به زیر پرده
چون حلقه نهاده گوش بر در
با حلقه گوش خویش می‌ساخت
وان حلقه به گوش کس نینداخت
در جستن نور چشمه ماه
چون چشمه بمانده چشم بر راه
تا خود که بدو پیامی آرد
زآرام دلش سلامی آرد
بادی که ز نجد بردمیدی
جز بوی وفا در او ندیدی
وابری که از آن طرف گشادی
جز آب لطف بدو ندادی
هرجا که ز کنج خانه می‌دید
بر خود غزلی روانه می‌دید
هر طفل که آمدی ز بازار
بیتی گفتی نشانده‌بر کار
هرکس که گذشت زیر بامش
می‌داد به بیتکی پیامش
لیلی که چنان ملاحتی داشت
در نظم سخن فصاحتی داشت
ناسفته دری و در همی سفت
چون خود همه بیت بکر می‌گفت
بیتی که ز حسب حال مجنون
خواندی به مثل چو در مکنون
آنرا دگری جواب گفتی
آتش بشنیدی آب گفتی
پنهان ورقی به خون سرشتی
وان بیتک را بر او نوشتی
بر راهگذر فکندی از بام
دادی ز سمن به سرو پیغام
آن رقعه کسی که بر گرفتی
برخواندی و رقص در گرفتی
بردی و بدان غریب دادی
کز وی سخن غریب زادی
او نیز بدیهه‌ای روانه
گفتی به نشان آن نشانه
زین گونه میان آن دو دلبند
می‌رفت پیام گونه‌ای چند
زاوازه آن دو بلبل مست
هر بلبله‌ای که بود بشکست
زان هردو بریشم خوش آواز
بر ساز بسی بریشم ساز
بر رورد رباب و ناله چنگ
یک رنگ نوای آن دو آهنگ
زایشان سخنی به نکته راندن
وز چنگ زدن ز نای خواندن
از نغمه آن دو هم ترانه
مطرب شده کودکان خانه
خصمان در طعنه باز کردند
در هر دو زبان دراز کردند
وایشان ز بد گزاف گویان
خود را به سرشک دیده شویان
بودند بر این طریق سالی
قانع به خیال و چون خیالی
چون پرده کشید گل به صحرا
شد خاک به روی گل مطرا
خندید شکوفه بر درختان
چون سکه روی نیکبختان
از لاله سرخ و از گل زرد
گیتی علم دو رنگ بر کرد
از برگ و نوا به باغ و بستان
با برگ و نوا هزار دستان
سیرابی سبزه‌های نوخیز
از لولو تر زمرد انگیز
لاله ز ورق فشانده شنگرف
کافتاده سیاهیش بر آن حرف
زلفین بنفشه از درازی
در پای فتاده وقت بازی
غنچه کمر استوار می‌کرد
پیکان کشیی ز خار می‌کرد
گل یافت ستبرق حریری
شد باد به گوشواره‌گیری
نیلوفر از آفتاب گلرنگ
بر آب سپر فکند بی جنگ
سنبل سر نافه باز کرده
گل دست بدو دراز کرده
شمشاد به جعد شانه کردن
گلنار به نار دانه کردن
نرگس ز دماغ آتشین تاب
چون تب زدگان بجسته از خواب
خورشید ز قطره‌های باده
خون از رگ ارغوان گشاده
زان چشمه سیم کز سمن رست
نسرین ورقی که داشت می‌شست
گل دیده ببوس باز می‌کرد
چون مثل ندید ناز می‌کرد
سوسن نه زبان که تیغ در بر
نی نی غلطم که تیغ بر سر
مرغان زبان گرفته چون زاغ
بگشاده زبان مرغ در باغ
دراج زدل کبابی انگیخت
قمری نمکی ز سینه می‌ریخت
هر فاخته بر سر چناری
در زمزمه حدیث یاری
بلبل ز درخت سرکشیده
مجنون صفت آه برکشیدی
گل چون رخ لیلی از عماری
بیرون زده سر به تاجداری
در فصل گلی چنین همایون
لیلی ز وثاق رفت بیرون
بند سر زلف تاب داده
گلراز بنفشه آب داده
از نوش لبان آن قبیله
گردش چو گهر یکی طویله
ترکان عرب نشینشان نام
خوش باشد ترک‌تازی اندام
در حلقه آن بتان چون حور
می‌رفت چنانکه چشم به دور
تا سبزه باغ را به بیند
در سایه سرخ گل نشیند
با نرگس تازه جام گیرد
با لاله نبید خام گیرد
از زلف دهد بنفشه را تاب
وز چهره گل شکفته را آب
آموزد سرو را سواری
شوید ز سمن سپید کاری
از نافه غنچه باج خواهد
وز ملک چمن خراج خواهد
بر سبزه ز سایه نخل بندد
بر صورت سرو و گل بخندد
نه‌نه غرضش نه این سخن بود
نه سرو و گل و نه نسترن بود
بودس غرض آنکه در پناهی
چون سوختگان برآرد آهی
با بلبل مست راز گوید
غمهای گذشته باز گوید
یابد ز نسیم گلستانی
از یار غریب خود نشانی
باشد که دلش گشاده گردد
باری ز دلش فتاده گردد
نخلستانی بدان زمین بود
کارایش نقشبند چین بود
از حله به حله نخل گاهش
در باغ ارم گشاده راهش
نزهت گاهی چنان گزیده
در بادیه چشم کس ندیده
لیلی و دگر عروس نامان
رفتند بدان چمن خرامان
چون گل به میان سبزه بنشست
بر سبزه ز سایه گل همی‌بست
هرجا که نسیم او درآمد
سوسن بشکفت و گل برآمد
بر هر چمنی که دست می‌شست
شمشاد دمید و سرو می‌رست
با سرو بنان لاله رخسار
آمد به نشاط و خنده در کار
تا یک چندی نشاط می‌ساخت
آخر ز نشاطگه برون تاخت
تنها بنشست زیر سروی
چون بر پر طوطیی تذروی
بر سبزه نشسته خرمن گل
نالید چو در بهار بلبل
نالید و بناله در نهانی
می‌گفت ز روی مهربانی
کای یار موافق وفادار
وی چون من وهم به من سزاوار
ای سرو جوانه جوانمرد
وی با دل گرم و با دم سرد
آی از در آنکه در چنین باغ
آیی و زدائی از دلم داغ
با من به مراد دل نشینی
من نارون و تو سرو بینی
گیرم ز منت فراغ من نیست
پروای سرای و باغ من نیست
آخر به زبان نیکنامی
کم زآنکه فرستیم پیامی؟
ناکرده سخن هنوز پرواز
کز رهگذری برآمد آواز
شخصی غزلی چو در مکنون
می‌خواند ز گفتهای مجنون
کی پرده در صلاح کارم
امید تو باد پرده دارم
مجنون به میان موج خونست
لیلی به حساب کار چونست
مجنون جگری همی‌خراشد
ثلیلی نمک از که می‌تراشد
مجنون به خدنگ خار سفته است
لیلی به کدام ناز خفته است
مجنون به هزار نوحه نالد
لیلی چه نشاط می‌سکالد
مجنون همه درد و داغ دارد
لیلی چه بهار و باغ دارد
مجنون کمر نیاز بندد
لیلی به رخ که باز خندد
مجنون ز فراق دل رمیداست
لیلی به چه راحت آرمید است
لیلی چو سماع این غزل کرد
بگریست وز گریه سنگ حل کرد
زانسرو بنان بوستانی
می‌دید در او یکی نهانی
کز دوری دوست بر چه سانست
بر دوست چگونه مهربانست
چون باز شدند سوی خانه
شد در صدف آن در یگانه
داننده راز راز ننهفت
با مادرش آنچه دید بر گفت
تا مادر مشفقش نوازد
در چاره گریش چاره سازد
مادر ز پی عروس ناکام
سرگشته شده چو مرغ در دام
می‌گفت گرش گذارم از دست
آن شیفته گشت و این شود مست
ور صابریی بدو نمایم
بر ناید ازو وزو برآیم
بر حسرت او دریغ می‌خورد
می‌خورد دریغ و صبر می‌کرد
لیلی که چو گنج شد حصاری
می‌بود چو ماه در عماری
می‌زد نفسی گرفته چون میغ
می‌خورد غمی نهفته چون تیغ
دلتنگ چنانکه بود می‌زیست
بی‌تنگ دلی به عشق در کیست
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۲۰ - خواستاری ابن‌سلام لیلی را
فهرست کش نشاط این باغ
بر ران سخن چنین کشد داغ
کانروز که مه به باغ می‌رفت
چون ماه دو هفته کرده هر هفت
گل بر سر سرو دسته بسته
بازار گلاب و گل شکسته
زلفین مسلسلش گره‌گیر
پیچیده چو حلقه‌های زنجیر
در ره ز بنی‌اسد جوانی
دیدش چو شکفته گلستانی
شخصی هنری به سنگ و سایه
در چشم عرب بلند پایه
بسیار قبیله و قرابات
کارش همه خدمت و مراعات
گوش همه خلق بر سلامش
بخت ابن‌سلام کرده نامش
هم سیم خدا و هم قوی پشت
خلقی سوی او کشیده انگشت
از دیدن آن چراغ تابان
در چاره چو باد شد شتابان
آگه نه که گرچه گنج بازد
با باد چراغ در نسازد
چون سوی و طنگه آمد از راه
بودش طمع وصال آن ماه
مه را نگرفت کس در آغوش
این نکته مگر شدش فراموش
چاره طلبید و کس فرستاد
در جستن عقد آن پریزاد
تا لیلی را به خواستاری
در موکب خود کشد عماری
نیرنگ نمود و خواهش انگیخت
خاکی شد و زر چو خاک می‌ریخت
پذرفت هزار گنج شاهی
وز رم گله بیش از آنکه خواهی
چون رفت میانجی سخنگوی
در جستن آن نگار دلجوی
خواهش کریی بدست بوسی
می‌کرد ز بهر آن عروسی
هم مادر و هم پدر نشستند
وامید در آن حدیث بستند
گفتند سخن به جای خویش است
لیکن قدری درنگ پیش است
کاین تازه بهار بوستانی
دارد عرضی ز ناتوانی
چون ماه ز بهیش باز خندیم
شکرانه دهیم و عقد بندیم
این عقد نشان سود باشد
انشاء الله که زود باشد
اما نه هنوز روزکی چند
می‌باید شد به وعده خرسند
تا غنچه گل شکفته گردد
خار از در باغ رفته گردد
گردنش به طوق زر درآریم
با طوق زرش به تو سپاریم
چون ابن‌سلام ازان نیازی
شد نامزد شکیب سازی
مرکب به دیار خویشتن راند
بنشست و غبار خویش بنشاند
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۲۳ - عتاب کردن مجنون با نوفل
مجنون چو شنید بوی آزرم
کرد از سر کین کمیت را گرم
بانوفل تیغ‌زن برآشفت
کی از تو رسیده جفت با جفت!
احسنت زهی امیدواری
به زین نبود تمام کاری
این بود بلندی کلاهت؟
شمشیر کشیدن سپاهت؟
این بود حساب زورمندیت؟
وین بود فسون دیو بندیت؟
جولان زدن سمندت این بود؟
انداختن کمندت این بود؟
رایت که خلاف رای من کرد
نیکو هنری به جای من کرد
آن دوست که بد سلام دشمن
کردیش کنون تمام دشمن
وان در که بد از وفا پرستی
بر من به هزار قفل بستی
از یاری تو بریدم ای یار
بردی زه کار من زهی کار
بس رشته که بگسلد زیاری
بس قایم کافتد از سواری
بس تیر شبان که در تک افتاد
بر گرگ فکند و بر سگ افتاد
گرچه کرمت بلند نامست
در عهده عهد ناتمامست
نوفل سپر افکنان ز حربش
بنواخت به رفقهای چربش
کز بی‌مددی و بی‌سپاهی
کردم به فریب صلح خواهی
اکنون که به جای خود رسیدم
نز تیغ برنده خو بریدم
لشگر ز قبیله‌ها بخوانم
پولاد به سنگ درنشانم
ننشینم تا به زخم شمشیر
این یاوه ز بام ناورم زیر
وآنگه ز مدینه تا به بغداد
در جمع سپاه کس فرستاد
در جستن کین ز هر دیاری
لشگر طلبید روزگاری
آورد به هم سپاهی انبوه
پس پره کشید کوه تا کوه
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۲۴ - مصاف کردن نوفل بار دوم
گنجینه گشای این خزینه
سرباز کند ز گنج سینه
کانروز که نوفل آن سپه راند
بیننده بدو شگفت درماند
از زلزله مصاف خیزان
شد قله بوقبیس ریزان
خصمان چو خروش او شنیدند
در حرب شدند وصف کشیدند
سالار قبیله با سپاهی
بر شد به سر نظاره گاهی
صحرا همه نیزه دید و خنجر
وافاق گرفته موج لشگر
از نعره کوس و ناله نای
دل در تن مرده می‌شد از جای
رایی نه که جنگ را بسیچد
رویی نه که روی از آن بپیچد
زانگونه که بود پای بفشرد
سیل آمد و رخت بخت را برد
قلب دو سپه بهم بر افتاد
هر تیغ که رفت بر سر افتاد
از خون روان که ریگ می‌شست
از ریگ روان عقیق می‌رست
دل مانده شد از جگر دریدن
شمشیر خجل ز سر بریدن
شمشیر کشید نوفل گرد
می‌کرد به حمله کوه را خرد
می‌ساخت چو اژدها نبردی
زخمی و دمی دمی و مردی
برهر که زدی کدینه گرز
بشکستی اگرچه بودی البرز
بر هر ورقی که تیغ راندی
در دفتر او ورق نماندی
کردند نبردی آنچنان سخت
کز اره تیغ تخته شد تخت
یاران چو کنند همعنانی
از سنگ برآورند خانی
پر کندگی از نفاق خیزد
پیروزی از اتفاق خیزد
بر نوفلیان خجسته شد روز
گشتند به فال سعد فیروز
بر خصم زدند و برشکستند
کشتند و بریختند و خستند
جز خسته نبود هر که جان برد
وان نیز که خسته بود می‌مرد
پیران قبیله خاک بر سر
رفتند به خاکبوس آن در
کردند بی خروش و فریاد
کی داور داد ده بده داد
ای پیش تو دشمن تو مرده
ما را همه کشته گیر و برده
با ما دو سه خسته نیزه و تیر
بر دست مگیر و دست ما گیر
یک ره بنه این قیامت از دست
کاخر به جز این قیامتی هست
تا دشمن تو سلیح پوشد
شمشیر تو به که باز کوشد
ما کز پی تو سپر فکندیم
گر عفو کنی نیازمندیم
پیغام به تیر و نیزه تا چند
با بی‌سپران ستیزه تا چند
یابنده فتح کان جزع دید
بخشود و گناه رفته بخشید
گفتا که عروس بایدم زود
تا گردم از این قبیله خوشنود
آمد پدر عروس غمناک
چون خاک نهاده روی بر خاک
کای در عرب از بزرگواری
در خورد سری و تاجداری
مجروحم و پیر و دل شکسته
دور از تو به روز بد نشسته
در سرزنش عرب فتاده
خود را عجمی لقب نهاده
این خون که ز شرح بیش بینم
در کردن بخت خویش بینم
خواهم که در این گناهکاری
سیماب شوم ز شرمساری
گر دخت مرا بیاوری پیش
بخشی به کمینه بنده خویش
راضی شوم و سپاس دارم
وز حکم تو سر برون نیارم
ور آتش تیز بر فروزی
و او را به مثل چو عود سوزی
ور زآنکه درافکنی به چاهش
یا تیغ کشی کنی تباهش
از بندگی تو سر نتابم
روی از سخن تو بر نتابم
اما ندهم به دیو فرزند
دیوانه به بند به که در بند
سرسامی و نور چون بود خوش!
خاشاک و نعوذ بالله آتش!
این شیفته رای ناجوانمرد
بی‌عاقبت است و رایگان گرد
خو کرده به کوه و دشت گشتن
جولان زدن و جهان نبشتن
با نام شکستگان نشستن
نام من و نام خود شکستن
در اهل هنر شکسته کامی
به زانکه بود شکسته نامی
در خاک عرب نماند بادی
کز دختر من نکرد یادی
نایافته در زبانش افکند
در سرزنش جهانش افکند
گر در کف او نهی زمامم
با ننگ بود همیشه نامم
آنکس که دم نهنگ دارد
به زانکه بماند و ننگ دارد
گر هیچ رسی مرا به فریاد
آزاد کنی که بادی آزاد
ورنه به خدا که باز گردم
وز ناز تو بی‌نیاز گردم
برم سر آن عروس چون ماه
در پیش سگ افکنم در این راه
تا باز رهم زنام و ننگش
آزاد شوم ز صلح و جنگش
فرزند مرا در این تحکم
سگ به که خورد که دیو مردم
آنرا که گزد سگ خطرناک
چون مرهم هست نیستش باک
وآنرا که دهان آدمی خست
نتوان به هزار مرهمش بست
چون او ورقی چنین فروخواند
نوفل به جواب او فرو ماند
زان چیره زبان رحمت‌انگیز
بخشایش کرد و گفت برخیز
من گرچه سرآمد سپاهم
دختر به دل خوش از تو خواهم
چون می ندهی دل تو داند
از تو بستم که می‌ستاند
هر زن که به دست زور خواهند
نان خشک و عصیده شور خواهند
من کامدم از پی دعاها
مستغنیم از چنین جفاها
آنان که ندیم خاص بودند
با پیر در آن خلاص بودند
کان شیفته خاطر هوسناک
دارد منشی عظیم ناپاک
شوریده دلی چنین هوائی
تن در ندهدت به کدخدائی
بر هر چه دهیش اگر نجاتست
ثابت نبود که بی‌ثباتست
ما دی ز برای او بناورد
او روی به فتح دشمن آورد
ما از پی او نشانه تیر
او در رخ ما کشیده تکبیر
این نیست نشان هوشمندان
او خواه به گریه خواه خندان
این وصلت اگر فراهم افتد
هم قرعه فال برغم افتد
نیکو نبود ز روی حالت
او با خلل و تو با خجالت
آن به که چو نام و ننگ داریم
زین کار نمونه چنگ داریم
خواهشگر از این حدیث بگذشت
با لشگر خویش باز پس گشت
مجنون شکسته دل در آن کار
دلخسته شد از گزند آن خار
آمد بر نوفل آب در چشم
جوشنده چو کوه آتش از خشم
کی پای به دوستی فشرده
پذرفته خود به سر نبرده
در صبحدمی بدان سپیدی
دادیم به روز نا امیدی
از دست تو صید من چرا رفت
وان دست گرفتنت کجا رفت
تشنه‌ام به لب فرات بردی
ناخورده به دوزخم سپردی
شکر ز قمطر برگشادی
شربت کردی ولی ندادی
برخوان طبرزدم نشاندی
بازم چو مگس ز پیش راندی
چون آخر رشته این گره بود
این رشته نرشته پنبه به بود
این گفت و عنان از او بگرداند
یک اسبه شد و دو اسپه می‌راند
گم کرد پی از میان ایشان
می‌رفت چو ابر دل پریشان
می‌ریخت زدیده آب بر خاک
بر زهر کشنده ریخت تریاک
نوفل چو به ملک خویش پیوست
با هم نفسان خویش بنشست
مجنون ستم رسیده را خواند
تا دل دهدش کز او دلش ماند
جستند بسی در آن مقامش
افتاده بد از جریده نامش
گم گشتن او که ناروا بود
آگاه شدند کز کجا بود
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۲۸ - دادن پدر لیلی را به ابن‌سلام
غواص جواهر معانی
کرد از لب خود شکر فشانی
کانروز که نوفل آن ظفر یافت
لیلی به وقایه در خبر یافت
آمد پدرش زبان گشاده
بر فرق عمامه کج نهاده
بر گفت ز راه تیزهوشی
افسانه آن زبان فروشی
کامروز چه حیله نقش بستم
تازافت آن رمیده رستم
بستم سخنش به آب دادم
یگبارگیش جواب دادم
نوفل که خدا جزا دهادش
کرد از در ما خدا دهادش
و او نیز به هجر گشت خرسند
دندان طمع ز وصل بر کند
لیلی ز پدر بدین حکایت
رنجید چنانکه بی‌نهایت
در پرده نهفته آه می‌داشت
پرده ز پدر نگاه می‌داشت
چون رفت پدر ز پرده بیرون
شد نرگس او ز گریه گلگون
چندان زره دو دیده خون راند
کز راه خود آن غبار بنشاند
داد آب ز نرگس ارغوان را
در حوضه کشید خیزران را
اهلی نه که قصه باز گوید
یاری نه که چاره باز جوید
در سله بام و در گرفته
می‌زیست چو مار سرگرفته
وز هر طرفی نسیم کویش
می‌داد خبر ز لطف بویش
بر صحبت او ز نامداران
دلگرم شدند خواستاران
هرکس به ولایتی و مالی
می‌جست ز حسن او وصالی
از در طلبان آن خزانه
دلاله هزار در میانه
این دست کشیده تا برد مهد
آن سینه گشاده تا خورد شهد
او را پدر از بزرگواری
می‌داشت چو در در استواری
وان سیم تن از کمال فرهنگ
آن شیشه نگاهداشت از سنگ
می‌خورد ولی به صد مدارا
پنهان جگر و می آشکارا
چون شمع به خنده رخ برافروخت
خندید و به زیر خنده می‌سوخت
چون گل کمر دو رویه می‌بست
زوبین در پای و شمع بر دست
می‌برد ز روی سازگاری
آن لنگی را به راهواری
از مشتریان برج آن ماه
صد زهره نشست گرد خرگاه
چون ابن‌سلام آن خبر یافت
بر وعده شرط کرده بشتافت
آمد ز پی عروس خواهی
با طاق و طرنب پادشاهی
آورد خزینه‌های بسیار
عنبر به من و شکر به خروار
وز نافه مشک و لعل کانی
آراسته برگ ارمغانی
از بهر فریشهای زیبا
چندین شترش به زیر دیبا
وز بختی و تازی تکاور
چندانکه نداشت عقل باور
زان زر که به یک جوش ستیزند
می‌ریخت چنانکه ریگ ریزند
آن زر نه که او چو ریگ می‌بیخت
بر کشتن خصم ریگ می‌ریخت
کرده به چنان مروتی چست
آن خانه ریگ بوم را سست
روزی دو ز رنج ره برآسود
قاصد طلبید و شغل فرمود
جادو سخنی که کردی از شرم
هنگام فریب سنگ را نرم
جان زنده کنی که از فصیحی
شد مرده او دم مسیحی
با پیش کشی ز هر طوایف
آورده ز روم و چین و طایف
قاصد بشد و خزینه را برد
یک یک به خزینه‌دار بسپرد
وانگه به کلید خوش زبانی
بگشاد خزینه نهانی
کین شاهسوار شیر پیکر
روی عربست و پشت لشگر
صاحب تبع و بلندنام است
اسباب بزرگیش تمام است
گر خون‌طلبی چو آب ریزد
ور زر گوئی چو خاک بیزد
هم زو برسی به یاوری‌ها
هم باز رهی ز داوریها
قاصد چو بسی سخن درین راند
مسکین پدر عروس در ماند
چندانکه به گرد کار برگشت
اقرارش ازین قرار نگذشت
بر کردن آن عمل رضا داد
مه را به دهان اژدها داد
چون روز دیگر عروس خورشید
بگرفت به دست جام جمشید
بر سفت عرب غلام روسی
افکند مصلی عروسی
آمد پدر عروس در کار
آراست به گنج کوی و بازار
داماد و دیگر گروه را خواند
بر پیش گه نشاط بنشاند
آئین سرور و شاد کامی
بر ساخت به غایت تمامی
بر رسم عرب به هم نشستند
عقدی که شکسته بازبستند
طوفان درم بر آسمان رفت
در شیر بها سخن به جان رفت
بر حجله آن بت دلاویز
کردند به تنگها شکرریز
وآن تنگ دهان تنگ روزی
چون عود و شکر به عطر سوزی
عطری ز بخار دل برانگیخت
واشگی چو گلاب تلخ می‌ریخت
لعل آتش و جزعش آب می‌داد
این غالیه وان گلاب می‌داد
چون ساخته شد بسیچ یارش
ناساخته بود هیچ کارش
نزدیک دهن شکسته شد جام
پالوده که پخته بود شد خام
بر خار قدم نهی بدوزد
وآتش به دهن بری بسوزد
عضوی که مخالفت پذیرد
فرمان ترا به خود نگیرد
هر چه آن ز قبیله گشت عاصی
بیرون فتد از قبیله خاصی
چون مار گزیده گردد انگشت
واجب شودش بریدن از مشت
جان داروی طبع سازگاریست
مردن سبب خلاف کاریست
لیلی که مفرح روان بود
در مختلفی هلاک جان بود
چون صبحدم آفتاب روشن
زد خیمه بر این کبود گلشن
سیاره شب پر از عوان شد
بر دجله نیلگون روان شد
داماد نشاط مند برخاست
از بهر عروس محمل آراست
چون رفت عروس در عماری
بردش به بسی بزرگواری
اورنگ و سریر خود بدو داد
حکم همه نیک و بد بدو داد
روزی دو سه بر طریق آزرم
می‌کرد به رفق موم را نرم
با نخل رطب چو گشت گستاخ
دستی به رطب کشید بر شاخ
زان نخل رونده خورد خاری
کز درد نخفت روزگاری
لیلیش طپانچه‌ای چنان زد
کافتاد چو مرده مرد بی خود
گفت ار دگر این عمل نمائی
از خویشتن و زمن برائی
سوگند به آفریدگارم
کار است به صنع خود نگارم
کز من غرض تو بر نخیزد
ور تیغ تو خون من بریزد
چون ابن‌سلام دید سوگند
زان بت به سلام گشت خرسند
دانست کزو فراغ دارد
جز وی دیگری چراغ دارد
لیکن به طریق سر کشیدن
می نتوانست از او بریدن
کز دیدن آن مه دو هفته
دل داده بدو ز دست رفته
گفتا چو ز مهر او چنینم
آن به که درو ز دور بینم
خرسند شدن به یک نظاره
زان به که کند ز من کناره
وانگه ز سر گناهکاری
پوزش بنمود و کرد زاری
کز تو به نظاره دل نهادم
گر زین گذرم حرامزادم
زان پس که جهان گذاشت با او
بیش از نظری نداشت با او
وان زینت باغ و زیب گلشن
بر راه نهاده چشم روشن
تا باد کی آورد غباری
از دامن غار یار غاری
هر لحظه به نوحه بر گذرگاه
بی خود به در آمدی ز خرگاه
گامی دو سه تاختی چو مستان
نالنده‌ترت از هزار دستان
جستی خبری زیار مهجور
دادی اثری به جان رنجور
چندان به طریق ناصبوری
نالید ز درد و داغ دوری
کان عشق نهفته شد هویدا
وان راز چو روز گشت پیدا
برداشته رنج ناشکیبش
از شوهر و از پدر نهیبش
چون عشق سرشته شد به گوهر
چه باک پدر چه بیم شوهر
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۳۹ - آگاهی مجنون از وفات مادر
چون شاهسوار چرخ گردان
میدان بستد ز هم نبردان
خورشید ز بیم اهل آفاق
قرابه می‌نهاد بر طاق
صبح از سر شورشی که انگیخت
قرابه شکست و می برون ریخت
مجنون به همان قصیده خوانی
می‌زد دهل جریده‌رانی
می‌راند جریده بر جریده
می‌خواند قصیده بر قصیده
از مادر خود خبر نبودش
کامد اجل از جهان ربودش
یکبار دگر سلیم دلدار
آمد بر آن غریب غمخوار
دادش خورش و لباس پوشید
ماتم زدگانه برخروشید
کان پیرزن بلا رسیده
دور از تو به هم نهاد دیده
رخت از بنگاه این سرا برد
در آرزوی تو چون پدر مرد
مجنون ز رحیل مادر خویش
زد دست دریغ بر سر خویش
نالید چنانکه در سحر چنگ
افتاد چنانکه شیشه در سنگ
می‌کرد ز مادر و پدر یاد
شد بر سر خاکشان به فریاد
بر تربت هر دو زار نالید
در مشهد هر دو روی مالید
گه روی در این و گه در آن سود
دارو پس مرگ کی کند سود
خویشان چو خروش او شنیدند
یک یک ز قبیله می‌دویدند
دیدند ورا بدان نزاری
افتاده به خاک بر به خواری
خونابه ز دیده‌گاه گشادند
در پای فتاده در فتادند
هر دیده ز روی سست خیزی
می‌کرد بر او گلاب ریزی
چون هوش رمیده گشت هشیار
دادند بر او درود بسیار
کردند به باز بردنش جهد
تا با وطنش کنند هم عهد
آهی زد و راه کوه برداشت
رخت خود ازان گروه برداشت
می‌گشت به گرد کوه و هامون
دل پرجگر و جگر پر از خون
مشتی ددکان فتاده از پس
نه یار کس و نه یار او کس
سجاده برون فکند از آن دیر
زیرا که ندید در شرش خیر
زین عمر چو برق پای در راه
می‌کرد چو ابر دست کوتاه
عمری که بناش بر زوالست
یک دم شمر ار هزار سالست
چون عمر نشان مرگ دارد
با عشوه او که برگ دارد
ای غافل از آنکه مردنی هست
واگه نه که جان سپردنی هست
تا کی به خودت غرور باشد
مرگ تو ز برگ دور باشد
خود را مگر از ضعیف رائی
سنجیده نه‌ای که تا کجائی
هر ذره که در مسام ارضی است
او را بر خویش طول و عرضی است
لیکن بر کوه قاف پیکر
همچون الف است هیچ در بر
بنگر تو چه برگ یا چه شاخی
در مزرعه‌ای بدین فراخی
سرتاسر خود ببین که چندی
بر سر فلکی بدین بلندی
بر عمر خود ار بسیچ یابی
خود را ز محیط هیچ یابی
پنداشته‌ای ترا قبولیست
یا در جهت تو عرض و طولیست
این پهن و درازیت بهم هست
در قالب این قواره پست
چون بر گذری ز حد پستی
در خود نه گمان بری که هستی
بر خاک نشین و باد مفروش
ننگی چو ترا به خاک می‌پوش
آن ذوق نشد هنوزت از یاد
کز حاجت خلق باشی آزاد
تا هست به چون خودی نیازت
با سوز بود همیشه سازت
آنگاه رسی به سر بلندی
کایمن شوی از نیازمندی
هان تا سگ نان کس نباشی
یا گریه خوان کس نباشی
چون مشعله دسترنج خود خور
چون شمع همیشه گنج خود خور
تا با تو به سنت نظامی
سلطان جهان کند غلامی
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۲۹ - نشستن بهرام روز سه‌شنبه در گنبد سرخ و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم چهارم
روزی از روزهای دیماهی
چون شب تیر مه به کوتاهی
از دگر روز هفته آن به بود
ناف هفته مگر سه‌شنبه بود
روز بهرام و رنگ بهرامی
شاه با هردو کرده هم نامی
سرخ در سرخ زیوری بر ساخت
صبحگه سوی سرخ گنبد تاخت
بانوی سرخ روی سقلابی
آن به رنگ آتشی به لطف آبی
به پرستاریش میان در بست
خوش بود ماه آفتاب‌پرست
شب چو منجوق برکشید بلند
طاق خورشید را درید پرند
شاه از آن سرخ سیب شهدآمیز
خواست افسانه‌ای نشاط‌انگیز
نازنین سر نتافت از رایش
در فشاند از عقیق در پایش
کای فلک آستان درگه تو
قرص خورشید ماه خرگه تو
برتر از هر دری که بتوان سفت
بهتر از هر سخن که بتوان گفت
کس به گردت رسید نتواند
کور باد آنکه دید نتواند
چون دعائی چنین به پایان برد
لعل کان را به کان لعل سپرد
گفت کز جمله ولایت روس
بود شهری به نیکوی چو عروس
پادشاهی درو عمارت ساز
دختری داشت پروریده به ناز
دلفریبی به غمزه جادو بند
گلرخی قامتش چو سرو بلند
رخ به خوبی ز ماه دلکش‌تر
لب به شیرینی از شکر خوشتر
زهره‌ای دل ز مشتری برده
شکر و شمع پیش او مرده
تنگ شکر ز تنگی شکرش
تنگدل‌تر ز حلقه کمرش
مشک با زلف او جگرخواری
گل ز ریحان باغ او خاری
قدی افراخته چو سرو به باغ
روئی افروخته چو شمع و چراغ
تازه روئیش تازه‌تر ز بهار
خوب رنگیش خوبتر ز نگار
خواب نرگس خمار دیده او
ناز نسرین درم خریده او
آب گل خاک ره پرستانش
گل کمر بند زیر دستانش
به جز از خوبی و شکر خندی
داشت پیرایه هنرمندی
دانش آموخته ز هر نسقی
در نبشته ز هر فنی ورقی
خوانده نیرنگ نامهای جهان
جادوئیها و چیزهای نهان
درکشیده نقاب زلف بروی
سرکشیده ز بارنامه شوی
آنکه در دور خویش طاق بود
سوی جفتش کی اتفاق بود
چون شد آوازه در جهان مشهور
کامداست از بهشت رضوان حور
ماه و خورشید بچه‌ای زادست
زهره شیر عطاردش دادست
رغبت هرکسی بدو شد گرم
آمد از هر سوئی شفاعت نرم
این به زور آن به زر همی‌کوشید
و او زر خود به زور می‌پوشید
پدر از جستجوی ناموران
کان صنم را رضا ندید در آن
گشت عاجز که چاره چون سازد
نرد با صد حریف چون بازد
دختر خوبروی خلوت ساز
دست خواهندگان چو دید دراز
جست کوهی در آن دیار بلند
دور چون دور آسمان ز گزند
داد کردن بر او حصاری چست
گفتی از مغز کوه کوهی رست
پوزش انگیخت وز پدر درخواست
تا کند برگ راه رفتن راست
پدر مهربان از آن دوری
گرچه رنجید داد دستوری
تا چو شهدش ز خانه گردد دور
در نیاید ز بام و در زنبور
نیز چون در حصار باشد گنج
پاسبان را ز دزد ناید رنج
وان عروس حصاری از سر ناز
کرد کار حصار خویش بساز
چون بدان محکمی حصاری بست
رفت و چون گنج در حصار نشست
گنج او چون در استواری شد
نام او بانوی حصاری شد
دزد گنج از حصار او عاجز
کاهنین قلعه بد چو رویین دز
او در آن دز چو بانوی سقلاب
هیچ دز بانو آن ندیده به خواب
راه بربسته راه داران را
دوخته کام کامگاران را
در همه کاری آن هنر پیشه
چاره‌گر بود و چابک اندیشه
انجم چرخ را مزاج شناس
طبعها را بهم گرفته قیاس
بر طبایع تمام یافته دست
راز روحانی آوریده به شست
که ز هر خشک و تر چه شاید کرد
چون شود آب گرم و آتش سرد
مردمان را چه می‌کند مردم
وانجمن را چه می‌دهد انجم
هرچه فرهنگ را به کار آید
وآدیمزاد را بیاراید
همه آورده بود زیر نورد
آن بصورت زن و به معنی مرد
چون شکیبنده شد در آن‌باره
دل ز مردم برید یکباره
کرد در راه آن حصار بلند
از سر زیرکی طلسمی چند
پیکر هر طلسم از آهن و سنگ
هر یکی دهره‌ای گرفته به چنگ
هرکه رفتی بدان گذرگه بیم
گشتی از زخم تیغها به دو نیم
جز یکی کو رقیب آن دز بود
هرکه آن راه رفت عاجز بود
و آن رقیبی که بود محرم کار
ره نرفتی مگر به گام شمار
گر یکی پی‌غلط شدی ز صدش
اوفتادی سرش ز کالبدش
از طلسمی بدو رسیدی تیغ
ماه عمرش نهان شدی در میغ
در آن‌باره کاسمانی بود
چون در آسمان نهانی بود
گر دویدی مهندسی یک ماه
بر درش چون فلک نبردی راه
آن پری پیکر حصارنشین
بود نقاش کارخانه چین
چون قلم را به نقش پیوستی
آب را چون صدف گره بستی
از سواد قلم چو طره حور
سایه را نقش برزدی بر نور
چون در آن برج شهربندی یافت
برج از آن ماه بهره‌مندی یافت
خامه برداشت پای تا سر خویش
بر پرندی نگاشت پیکر خویش
بر سر صورت پرند سرشت
به خطی هرچه خوب‌تر بنوشت
کز جهان هر کرا هوای منست
با چنین قلعه‌ای که جای منست
گو چو پروانه در نظاره نور
پای در نه سخن مگوی از دور
بر چنین قلعه مرد باید بار
نیست نامرد را درین دز کار
هرکرا این نگار می‌باید
نه یکی جان هزار می‌باید
همتش سوی راه باید داشت
چار شرطش نگاه باید داشت
شرط اول درین زناشوئی
نیکنامی شدست و نیکوئی
دومین شرط آن که از سر رای
گردد این راه را طلسم گشای
سومین شرس آنکه از پیوند
چون گشاید طلسمها را بند
در ین در نشان دهد که کدام
تا ز در جفت من شود نه ز بام
چارمین شرط اگر به جای آرد
ره سوی شهر زیرپای آرد
تا من آیم به بارگاه پدر
پرسم از وی حدیثهای هنر
گر جوابم دهد چنانکه سزاست
خواهم او را چنانکه شرط وفاست
شوی من باشد آن گرامی مرد
کانچه گفتم تمام داند کرد
وانکه زین شرط بگذرد تن او
خون بی‌شرط او به گردن او
هرکه این شرط را نکو دارد
کیمیای سعادت او دارد
وانکه پی بر سخن نداند برد
گر بزرگست زود گردد خرد
چون ز ترتیب این ورق پرداخت
پیش آنکس که اهل بود انداخت
گفت برخیز و این ورق بردار
وین طبق پوش ازین طبق بردار
بر در شهر شو به جای بلند
این ورق را به تاج در دربند
تا ز شهری و لشگری هرکس
کافتدش بر چو من عروس هوس
به چنین شرط راه برگیرد
یا شود میر قلعه یا میرد
شد پرستنده وان ورق برداشت
پیچ بر پیچ راه را بگذاشت
بر در شهر بست پیکر ماه
تا درو عاشقان کنند نگاه
هرکه را رغبت اوفتد خیزد
خون خود را به دست خود ریزد
چون به هر تخت گیر و تاجوری
زین حکایت رسیده شد خبری
بر تمنای آن حدیث گزاف
سر نهادند مرم از اطراف
هرکس از گرمی جوانی خویش
داد بر باد زندگانی خویش
هرکه در راه او نهادی گام
گشتی از زخم تیغ دشمن کام
هیچ کوشنده‌ای به چاره و رای
نشد آن قلعه را طلسم گشای
وانکه لختی نمود چاره‌گری
هم فسونش ز چاره شد سپری
گرچه بگشاد از آن طلسمی چند
بر دگرها نگشت نیرومند
از سر بی‌خودی و بیرائی
در سر کار شد به رسوائی
بی‌مرادی کزو میسر شد
چند برنای خوب در سر شد
کس از آن ره خلاص دیده نبود
همه ره جز سر بریده نبود
هر سری کز سران بریدندی
به در شهر برکشیدندی
تا ز بس سر که شد بریده به قهر
کله بر کله بسته شد در شهر
گرد گیتی چو بنگری همه جای
نبود جز به سور شهر آرای
وان پریرخ که شد ستیزه حور
شهری آراسته به سر نه به سور
نارسیده به سایه در او
ای بسا سر که رفت در سر او
از بزرگان پادشا زاده
بود زیبا جوانی آزاده
زیرک و زورمند و خوب و دلیر
صید شمشیر او چه گور و چه شیر
روزی از شهر شد به سوی شکار
تا شکفته شود چو تازه بهار
دید یک نوش نامه بر در شهر
گرد او صد هزار شیشه زهر
پیکری بسته بر سواد پرند
پیکری دلفریب و دیده پسند
صورتی کز جمال و زیبائی
برد ازو در زمان شکیبائی
آفرین گفت بر چنان قلمی
کاید از نوکش آنچنان رقمی
گرد آن صورت جهان آرای
صد سر آویخته ز سر تا پای
گفت ازین گوهر نهنگ آویز
چون گریزم که نیست جای گریز
زین هوسنامه گر به دارم دست
آورد در تنم شکیب شکست
گر دلم زین هوس به در نشود
سر شود وین هوس ز سر نشود
بر پرند ارچه صورتی زیباست
مار در حلقه خار در دیباست
این همه سر بریده شد باری
هیچکس را به سر نشد کاری
سر من نیز رفته گیر چه سود
خاکیی کشته گیر خاک آلود
گر نه زین رشته باز دارم دست
سر برین رشته باز باید بست
گر دلیری کنم به جان سفتن
چون توانم به ترک جان گفتن
باز گفت این پرند را پریان
بسته‌اند از برای مشتریان
پیش افسون آنچنان پریی
نتوان رفت بی‌فسون گریی
تا زبان بند آن پری نکنم
سر درین کار سرسری نکنم
چاره‌ای بایدم نه خرد بزرگ
تا رهد گوسفندم از دم گرگ
هرکه در کار سخت گیر شود
نظم کارش خلل‌پذیر شود
در تصرف مباش خرداندیش
تازیانی بزرگ ناید پیش
ساز بر پرده جهان می‌ساز
سست می‌گیر و سخت می‌انداز
دلم از خاطرم خراب‌ترست
جگرم از دلم کباب‌ترست
به چنین دل چگونه باشم شاد
وز چنین خاطری چه آرم یاد
این سخن گفت و لختی انده خورد
وز نفس برکشید بادی سرد
آب در دیده زآن نظاره گذشت
نطع با تیغ دید و سر با طشت
این هوس را چنانکه بود نهفت
با کس اندیشه‌ای که داشت نگفت
روز و شب بود با دلی پر سوز
نه شبش شب بد و نه روزش روز
هر سحرگه به آرزوی تمام
تا در شهر برگرفتی گام
دید آن پیکر نوآیین را
گور فرهاد و قصر شیرین را
آن گره را به صد هزار کلید
جست و سررشته‌ای نگشت پدید
رشته‌ای دید صدهزارش سر
وز سر رشته کس نداد خبر
گرچه بسیار تاخت از پس و پیش
نگشاد آن گره ز رشته خویش
کبر ازآن کار بر کناره نهاد
روی در جستجوی چاره نهاد
چاره‌سازی هر طرف می‌جست
که ازو بند سخت گردد سست
تا خبر یافت از خردمندی
دیو بندی فرشته پیوندی
در همه توسنی کشیده لگام
به همه دانشی رسیده تمام
همه همدستی اوفتاده او
همه در بسته‌ای گشاده او
چون جوانمرد ازان جهان هنر
از جهان دیدگان شنید خبر
پیش سیمرغ آفتاب شکوه
شد چو مرغ پرنده کوه به کوه
یافتش چون شکفته گلزاری
در کجا؟ در خرابتر غاری
زد به فتراک او چو سوسن دست
خدمتش را چو گل میان در بست
از سر فرخی و فیروزی
کرد از آن خضر دانش‌آموزی
چون از آن چشمه بهره یافت بسی
برزد از راز خویشتن نفسی
زان پریروی و آن حصار بلند
وانکه زو خلق را رسید گزند
وان طلسمی که بست بر ره خویش
وان فکندن هزار سر در پیش
جمله در پیش فیلسوف کهن
گفت و پنهان نداشت هیچ سخن
فیلسوف از حسابهای نهفت
هرچه در خورد بود با او گفت
چون شد آن چاره‌جوی چاره‌شناس
باز پس گشت با هزار سپاس
روزکی چند چون گرفت قرار
کرد با خویشتن سگالش کار
زالت راه آن گریوه تنگ
هرچه بایستش آورید به چنگ
نسبتی باز جست روحانی
کارد از سختیش به آسانی
آنچنان کز قیاس او برخاست
کرد ترتیب هر طلسمی راست
اول از بهر آن طلبکاری
خواست از تیز همتان یاری
جامه را سرخ کرد کاین خونست
وین تظلم ز جور گردونست
چون به دریای خون درآمد زود
جامه چون دیده کرد خون‌آلود
آرزوی خود از میان برداشت
بانگ تشنیع از جهان برداشت
گفت رنج از برای خود نبرم
بلکه خونخواه صدهزار سرم
یا ز سرها گشایم این چنبر
یا سر خویشتن کنم در سر
چون بدین شغل جامه در خون زد
تیغ برداشت خیمه بیرون زد
هرکه زین شغل یافت آگاهی
کامد آن شیردل به خون‌خواهی
همت کارگر دران در بست
کو بدان کار زود یابد دست
همت خلق ورای روشن او
درع پولاد گشت بر تن او
وانگهی بر طریق معذوری
خواست از شاه شهر دستوری
پس ره آن حصار پیش گرفت
پی تدبیر کار خویش گرفت
چون به نزدیک آن طلسم رسید
رخنه‌ای کرد و رقیه‌ای بدمید
همه نیرنگ آن طلسم بکند
برگشاد آن طلسم را پیوند
هر طلسمی که دید بر سر راه
همه را چنبر او فکند به چاه
چون ز کوه آن طلسمها برداشت
تیغ‌ها را به تیغ کوه گذاشت
بر در حصار شد در حال
دهلی را کشید زیر دوال
وان صدا را به گرد بارو جست
کند چون جای کنده بود درست
چون صدا رخنه را کلید آمد
از سر رخنه در پدید آمد
زین حکایت چو یافت آگاهی
کس فرستاد ماه خرگاهی
گفت کای رخنه بنده راه گشای
دولتت بر مراد راهنمای
چون گشادی طلسم را ز نخست
در گنجینه یافتی به درست
سر سوی شهر کن چو آب روان
صابری کن دو روز اگر بتوان
تا من آیم به بارگاه پدر
آزمایش کنم ترا به هنر
پرسم از تو چهار چیز نهفت
گر نهفته جواب دانی گفت
با توام دوستی یگانه شود
شغل و پیوند بی‌بهانه شود
مرد چون دید کامگاری خویش
روی پس کرد و ره گرفت به پیش
چون به شهر آمد از حصار بلند
از در شهر برکشید پرند
در نوشت و به چاکری بسپرد
آفرین زنده گشت و آفت مرد
جمله سرها که بود بر در شهر
از رسنها فرو گرفت به قهر
داد تا بر وی آفرین کردند
با تن کشتگان دفین کردند
شد سوی خانه با هزار درود
مطرب آورد و برکشید سرود
شهریان بر سرش نثار افشان
همه بام و درش نگار افشان
همه خوردند یک به یک سوگند
که اگر شه نخواهد این پیوند
شاه را در زمان تباه کنیم
بر خود او را امیر و شاه کنیم
کان سرما برید و سردی کرد
وین سرما رهاند و مردی کرد
وز دگر سو عروس زیباروی
شادمان شد به خواستاری شوی
چون شب از نافه‌های مشک سیاه
غالیه سود بر عماری ماه
در عماری نشست با دل خوش
ماه در موکبش عماری کش
سوی کاخ آمد ز گریوه کوه
کاخ ازو یافت چون شکوفه شکوه
پدر از دیدنش چو گل به شکفت
دختر احوال خویش ازو ننهفت
هرچه پیش آمدش ز نیک و ز بد
کرد با او همه حکایت خود
زان سواران کزو پیاده شدند
چاه کندند و درفتاده شدند
زان هزبران که نام او بردند
وز سر عجز پیش او مردند
تا بدانجا که آن ملک زاده
بود یکباره دل بدو داده
وانکه آمد چو کوه‌پای فشرد
کرد یک‌یک طلسمها را خرد
وانکه بر قلعه کامگاری یافت
وز سر شرط رفته روی نتافت
چون سه شرط از چهار شرط نمود
تا چهارم چگونه خواهد بود
شاه گفتا که شرط چارم چیست
پرسم از وی به رهنمونی بخت
گر بدو مشکلم گشاده شود
تاج بر تارکش نهاده شود
ور درین ره خرش فروماند
خرگه آنجا زند که او داند
واجب آن شد که بامداد پگاه
بر سر تخت خود نشیند شاه
خواند او را به شرط مهمانی
من شوم زیر پرده پنهانی
پرسم او را سؤال سربسته
تا جوابم فرستد آهسته
شاه گفتا چنین کنیم رواست
هرچه آن کرده‌ای تو کرده ماست
بیشتر زین سخن نیفزودند
در شبستان شدند و آسودند
بامدادان که چرخ مینا رنگ
گرد یاقوت بردمید به سنگ
مجلس آراست شه به رسم کیان
بست بر بندگیش بخت میان
انجمن ساخت نامداران را
راستگویان و رستگاران را
خواند شهزاده را به مهمانی
بر سرش کرد گوهرافشانی
خوان زرین نهاده شد در کاخ
تنگ شد بارگه ز برگ فراخ
از بسی آرزو که بر خوان بود
آن نه خوان بود کارزودان بود
از خورشها که بود بر چپ و راست
هرکس آب خورد کارزو درخواست
چون خورش خورده شد به اندازه
شد طبیعت به پرورش تازه
شاه فرمود تا به مجلس خاص
بر محکها زنند زر خلاص
خود درون رفت و جای خوش بماند
میهمان را به جای خویش نشاند
پیش دختر نشست روی به روی
تا چه بازیگری کند با شوی
بازی‌آموز لعبتان طراز
از پس پرده گشت لعبت باز
از بناگوش خود دو لؤلؤی خرد
برگشاد و به خازنی بسپرد
کین به مهمان ما رسان به شتاب
چون رسانیده شد به یار جواب
شد فرستاده پیش مهمان زود
وآنچه آورده بد بدو بنمود
مرد لؤلؤی خرد بر سنجید
عیره کردش چنانکه در گنجید
زان جوهر که بود در خور آن
سه دیگر نهاد بر سر آن
هم بدان پیک نامه‌ور دادش
سوی آن نامور فرستادش
سنگدل چون که دید لؤلؤ پنج
سنگ برداشت گشت لؤلؤ سنج
چون کم و بیش دیدشان به عیار
هم برآن سنگ سودشان چو غبار
قبضه‌واری شکر بران افزود
آن در و آن شکر به یکجا سود
داد تا نزد میهمان بشتافت
میهمان باز نکته را دریافت
از پرستنده خواست جامی شیر
هردو دروی فشاند و گفت بگیر
شد پرستنده سوی بانوی خویش
وان ره آورد را نهاد به پیش
بانو آن شیر بر گرفت و بخورد
وآنچه زو مانده بد خمیر بکرد
برکشیدش به وزن اول بار
یک سر موی کم نکرد عیار
حالی انگشتری گشاد ز دست
داد تا برد پیک راه پرست
مرد بخرد ستد ز دست کنیز
پس در انگشت کرد و داشت عزیز
داد یکتا دری جهان افروز
شب چراغی به روشنائی روز
باز پس شد کنیز حور نژاد
در یکتا به لعل یکتا داد
بانو آن در نهاد بر کف دست
عقد خود را ز یک دگر بگسست
تا دری یافت هم طویله آن
شبچراغی هم از قبیله آن
هردو در رشته‌ای کشید بهم
این و آن چون؟ یکی نه بیش و نه کم
شد پرستنده در به دریا داد
بلکه خورشید را ثریا داد
چون که بخرد نظر بران انداخت
آن دو هم عقد را ز هم نشناخت
جز دوئی در میان آن در خوشاب
هیچ فرقی نبد به رونق و آب
مهره‌ای ازرق از غلامان خواست
کان دویم را سوم نیامد راست
بر سر در نهاد مهره خرد
داد تا آنکه آورید ببرد
مهربانش چو مهره با در دید
مهر بر لب نهاد وخوش خندید
ستد آن مهره و در از سر هوش
مهره در دست بست و در در گوش
با پدر گفت خیز و کار بساز
بس که بر بخت خویش کردم ناز
بخت من بین چگونه یار منست
کاین چنین یاری اختیار منست
همسری یافتم که همسر او
نیست کس در دیار و کشور او
ما که دانا شدیم و دانا دوست
دانش ما به زیر دانش اوست
پدر از لطف آن حکایت خوش
با پری گفت کای فریشته وش
آنچه من دیدم از سئوال و جواب
روی پوشیده بود زیر نقاب
هرچه رفت از حدیثهای نهفت
یک به یک با منت بیاید گفت
نازپرورده هزار نیاز
پرده رمز بر گرفت ز راز
گفت اول که تیز کردم هوش
عقد لؤلؤ گشادم از بن گوش
در نمودار آن دو لؤلؤ ناب
عمر گفتم دو روزه شد دریاب
او که بر دو سه دیگر بفزود
گفت اگر پنج بگذرد هم زود
من که شکر به در درافزودم
وآن در و آن شکر به هم سودم
گفتم این عمر شهوت‌آلوده
چون در و چون شکر بهم سوده
به فسون و به کیمیا کردن
که تواند ز هم جدا کردن
او که شیری در آن میان انداخت
تا یکی ماند و دیگری بگداخت
گفت شکر که با در آمیزد
به یکی قطره شیر برخیزد
من که خوردم شکر ز ساغر او
شیر خواری بدم برابر او
وانکه انگشتری فرستادم
به نکاح خودش رضا دادم
او که داد آن گهر نهانی گفت
که چو گوهر مرا نیابی جفت
من که هم عقد گوهرش بستم
وا نمودم که جفت او هستم
او که در جستجوی آن دو گهر
سومی در جهان ندید دگر
مهره ازرق آورید به دست
وز پی چشم بد در ایشان بست
من که مهره به خود برآمودم
سر به مهر رضای او بودم
مهره مهر او به سینه من
مهر گنج است بر خزینه من
بروی از پنچ راز پنهانی
پنج نوبت زدم به سلطانی
شاه چون دید توسنی را رام
رفته خامی به تازیانه خام
کرد بر سنت زناشوئی
هرچه باید ز شرط نیکوئی
در شکر ریز سور او بنشست
زهره را با سهیل کابین بست
بزمی آراست چون بساط بهشت
بزمگه را به مشک و عود سرشت
کرد پیرایه عروسی راست
سرو و گل را نشاند و خود برخاست
دو سبک روح را به هم بسپرد
خویشتن زان میان گرانی برد
کان کن لعل چون رسید به کان
جان کنی را مدد رسید از جان
گاه رخ بوسه داد و گاه لبش
گاه نارش گزید و گه رطبش
آخر الماس یافت بر در دست
باز بر سینه تذرو نشست
مهره خویش دید در دستش
مهر خود در دو نرگس مستش
گوهرش را به مهر خود نگذاشت
مهر گوهر ز گنج او برداشت
زیست با او به ناز و کامه خویش
چون رخش سرخ کرد جامه خویش
کاولین روز بر سپیدی حال
سرخی جامه را گرفت به فال
چون بدان سرخی از سیاهی رست
زیور سرخ داشتی پیوست
چون به سرخی برات راندندش
ملک سرخ جامه خواندندش
سرخی آرایشی نو آیینست
گوهر سرخ را بها زاینست
زر که گوگرد سرخ شد لقبش
سرخی آمد نکوترین سلبش
خون که آمیزش روان دارد
سرخ ازآن شد که لطف جان دارد
در کسانیکه نیکوئی جوئی
سرخ روئیست اصل نیکوئی
سرخ گل شاه بوستان نبود
گر ز سرخی درو نشان نبود
چون به پایان شد این حکایت نغز
گشت پر سرخ گل هوا را مغز
روی بهرام از آن گل افشانی
سرخ شد چون رحیق ریحانی
دست بر سرخ گل کشد دراز
در کنارش گرفت و خفت به ناز
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۳۳ - داستان نوشابه پادشاه بردع
بیا ساقی آن می‌که جان پرور است
چو آب روان تشنه را درخور است
دراین غم که از تشنگی سوختم
به من ده که می‌خوردن آموختم
خوشا ملک بردع که اقصای وی
نه اردیبهشت است بی گل نه دی
تموزش گل کوهساری دهد
زمستان نسیم بهاری دهد
بهشتی شده بیشه پیرامنش
ز گر کوثری بسته بر دامنش
سوادش ز بس سبزه و مشگ بید
چو باغ ارم خاصه باغ سپید
ز تیهو و دراج و کبک و تذر و
نیابی تهی سایهٔ بید و سرو
گراینده بومش به آسودگی
فرو شسته خاکش ز آلودگی
همه ساله ریحان او سبز شاخ
همیشه در او ناز و نعمت فراخ
علف گاه مرغان این کشور اوست
اگر شیر مرغت بباید، در اوست
زمینش به آب زر آغشته‌اند
تو گوئی در آن زعفران کشته‌اند
خرامنده بر سبزهٔ آن زمی
خیالی نیابد به جز خرمی
کنون تخت آن بارگه گشت خرد
دبیقی و دیباش را باد برد
فرو ریخت آن تازه گلها ز بار
وزان نار و نرگس برآمد غبار
بجز هیزم خشگ و سیلاب تر
نه بینی در آن بیشه چیز دگر
همانا که آن رستنیهای چست
نه از دانه کز دامن عدل رست
گر آن پرورش یابد امروز باز
از آن به شود آستین را طراز
بلی گر فراغت بود شاه را
ز نو زیوری بخشد آن گاه را
هرومش لقب بود از آغاز کار
کنون بردعش خواند آموزگار
در آن بوم آباد و جای مهان
زمانه بسی گنج دارد نهان
بدین خرمی گلستانی کجاست
بدین فرخی گنجدانی کجاست
چنین گفت گنجینه‌دار سخن
که سالار آن گنجدان کهن
زنی حاکمه بود نوشابه نام
همه ساله با عشرت و نوش جام
چو طاوس نر خاصه در نیکوئی
چو آهوی ماده ز بی آهوئی
قوی رای و روشن دل و نغزگوی
فرشته منش بلکه فرزانه خوی
هزارش زن بکر در پیشگاه
به خدمت کمر بسته هریک چو ماه
برون از کنیزان چابک سوار
غلامان شمشیر زن سی هزار
نگشتی ز مردان کسی بر درش
وگر چند نزدیک بودی برش
به جز زن کسی کارسازش نبود
به دیدار مردان نیازش نبود
زنان داشتی رای زن در سرای
به کدبانوئی فارغ از کدخدای
غلامان به اقطاع خود تاخته
وطنگاهی از بهر خود ساخته
کسی از غلامان ز بس قهر او
به دیده ندیده در شهر او
بهرجا که پیکار فرمودشان
فریضه‌ترین کاری آن بودشان
سکندر چو لشگر به صحرا کشید
سراپرده سر بر ثریا کشید
در آن خرم آباد مینو سرشت
فرو ماند حیران ز بس آب و کشت
بپرسید کین بوم فرخ کراست
کدامین تهمتن بدو پادشاست
نمودند کین مرز آراسته
زنی راست با این همه خواسته
زنی از بسی مرد چالاک‌تر
به گوهر ز دریا بسی پاک‌تر
قوی رای و روشن دل و سرفراز
به هنگام سختی رعیت نواز
به مردی کمر بر میان آورد
تفاخر به نسل کیان آورد
کله داریش هست و او بی کلاه
سپهدار و او را نبیند سپاه
غلامان مردانه دارد بسی
نبیند ولی روی او را کسی
زنان سمن سینهٔ سیم ساق
بهر کار با او کنند اتفاق
همه نارپستان به بالا چو تیر
ز پستان هر یک شکر خورده شیر
کجا قاقمی یا حریریست نرم
بلرزد بر اندام ایشان ز شرم
فرشته نبیند در ایشان دلیر
وگر بیند افتد ز بالا به زیر
درخشنده هر یک در ایوان و باغ
چو در روز خورشید و در شب چراغ
نظر طاقت آن ندارد ز نور
که بیند در ایشان ز نزدیک و دور
به گوش کسی کاید آوازشان
سر خود کند در سر نازشان
ز لعل و ز در گردن و گوش پر
لب از لعل کانی و دندان ز در
ندانم چه افسون فرو خوانده‌اند
کز آشوب شهوت جدا مانده‌اند
ندارند زیر سپهر کبود
رفیقی به جز باده و بانگ رود
زن پاک پیوند فرمان روا
برایشان فرو بسته دارد هوا
صنمخانه‌ها دارد از قصر و کاخ
بر آن لعبتان کرده درها فراخ
اگر چه پس پرده دارد نشست
همه روز باشد عمارت پرست
سرائی ملوکانه دارد بلند
بساطی کشیده در او ارجمند
ز بلور تختی برانگیخته
به خروار گوهر بر او ریخته
ز بس شبچراغ آن گرانمایه گاه
به شب چون چراغست و رخشنده ماه
نشیند بر آن تخت هر بامداد
کند شکر بر آفریننده یاد
عروسانه او کرده بر تخت جای
عروسان دیگر به خدمت به پای
شب و روز با باده و بانگ رود
تماشا کنان زیر چرخ کبود
گذشت از پرستیدن کردگار
بجز خواب و خوردن ندارند کار
زن کاردان با همه کاخ و گنج
ز طاعت نهد بر تن خویش رنج
ز پرهیزگاری که دارد سرشت
نخسبد در آن خانهٔ چون بهشت
دگر خانه دارد ز سنگ رخام
شب آنجا رود ماه تنها خرام
در آنخانه آن شمع گیتی فروز
خدا را پرستش کند تا بروز
به مقدار آن سر درآرد به خواب
که مرغی برون آورد سر ز آب
دگر باره با آن پری پیکران
خورد می به آواز رامشگران
شب و روز اینگونه دارد عنان
به روز اینچنین چون شب آید چنان
نه شب فارغست از پرستشگری
نه روز از تماشا و جان پروری
خورند از پی او و یاران او
غم کار او کارداران او
شه این داستان را پسندیده داشت
تمنای آن نقش نادیده داشت
نشستنگهی دید از آب و گیا
به گوهر گرامیتر از کیمیا
در آنجای آسوده با رود و جام
برآسود یک چند و شد شادکام
چو نوشابه دانست کاورنگ شاه
به فال همایون درآمد ز راه
پرستشگری را براراست کار
بر اندیشهٔ پایهٔ شهریار
فرستاد نزلی سزاوار او
کمر بست بر خدمت کار او
برون از بسی چار پای گزین
چه از بهر مطبخ چه از بهر زین
زمین خیزهائی کز آن بوم رست
به رنگ و به رونق دلاویز و چست
خورشهای شاهانهٔ مشگبوی
طبقهای مشگ از پی دست شوی
دگرگونه از میوه بسیار چیز
ز مشگ و شکر چند خروار نیز
می و نقل و ریحان مجلس فروز
کشیدند از این نزلها چند روز
جداگانه نیز از پی مهتران
فرستاد هر روز نزلی گران
ز بس مردمیها که آن زن نمود
زبان بر زبان هر کسش می‌ستود
ملک را به دیدار آن دلنواز
زمان تا زمان بیشتر شد نیاز
بدان تا خبر یابد از راز او
ببیند در آن مملکت ساز او
قدمگاه او بنگرد تا کجاست
حکایت دروغست یا هست راست
چو شبدیز را نعل زر بست روز
درآمد به زین شاه گیتی فروز
به رسم رسولان براراست کار
سوی نازنین شد فرستاده‌وار
چو آمد به دهلیز درگه فراز
زمانی برآسود از آن ترکتاز
درو درگهی دید بر آسمان
زمین بوس او هم زمین هم زمان
پرستندگان زو خبر یافتند
بر بانوی خویش بشتافتند
نمودند کز درگه شاه روم
کز او فرخی یافت این مرز و بوم
رسولی رسید است با رای و هوش
پیام آوری چون خجسته سروش
ز سر تا قدم صورت بخردی
پدیدار از او فره ایزدی
برآراست نوشابه درگاه او
به زر در گرفت آهنین راه را
پریچهرگان را به صد گونه زیب
صف اندر صف آراسته دل فریب
برآموده گوهر به مشگین کمند
فرو هشته بر گوهر آگین پرند
درآمد به جاوه چو طاوس باغ
درفشان و خندان چو روشن چراغ
بر اورنگ شاهنشهی برنشست
گرفته معنبر ترنجی به دست
بفرمود کایین بجای آورند
فرستاده را در سرای آورند
وکیلان درگاه و دیوان او
بجای آوریدند فرمان او
فرستاده از در درآمد دلیر
سوی تخت شد چون خرامنده شیر
کمربند شمشیر نگشاد باز
به رسم رسولان نبردش نماز
نهانی در آن قصر زیبنده دید
بهشتی سرائی فریبنده دید
پر از حور آراسته چون بهشت
بساط زمین گشته عنبر سرشت
ز بس گوهر گوش گوهر کشان
شده چشم بیننده گوهر فشان
ز تابنده یاقوت و رخشنده لعل
خرامنده را آتشین گشت نعل
مگر کان و دریا بهم تاختند
همه گوهر آنجا برانداختند
زن زیرک از سیرت و سان او
در آن داوری شد هراسان او
که این کاردان مرد آهسته رای
چرا رسم خدمت نیارد بجای
در او کرد باید پژوهندگی
که از ما ندارد شکوفندگی
ز سر تا قدم دید در شهریار
زر پخته را بر محک زد عیار
چو نیکو نگه کرد بشناختش
ز تخت خود آرامگه ساختش
خبردار شد زو که اسکندرست
نشست سر تخت را در خورست
ز پیروزی هفت چرخ کبود
بسی داد بر شاه عالم درود
نپرسید و رخساره پر شرم کرد
نخستین نمودار آزرم کرد
نکرد از بنه هیچ بر وی پدید
که بر قفل تو هست ما را کلید
سکندر به رسم فرستادگان
نگهداشت آیین آزادگان
درودی پیاپی رساندش نخست
فرستادگی کر د بر خود درست
پس آنگه گزارش گرفت از پیام
که شاه جهان داور نیک‌نام
چنین گفت کای بانوی نامجوی
ز نام آوران جهان پرده گوی
چه افتاد کز ما عنان تافتی
سوی ما یکی روز نشتافتی
زبونی چه دیدی که توسن شدی
چه بیداد کردم که دشمن شدی
کجا تیغی از تیغ من تیزتر
ز پیکان من آتش انگیزتر
که از من بدانکس پناه آوری
همان به که سر سوی راه آوری
به درگاه من پای خاکی کنی
ز جوشیدنم ترسناکی کنی
چو من ره بدین مملکت ساختم
بر او سایهٔ دولت انداختم
کمر چون نبستی به درگاه من
چرا روی پیچیدی از راه من
به میخانه و میوه زیبم دهی
به نقل و به ریحان فریبم دهی
پذیرفته شد آنچه کردی نخست
پذیرا شو اکنون برای درست
مرا دیدن تو به فرهنگ و رای
همایون‌تر آمد ز فر همای
چنان کن که فردا به هنگام بار
خرامی سوی درگه شهریار
شهنشه چو بگزارد پیغام خویش
به امید پاسخ سرافکند پیش
به پاسخ نمودن زن هوشمند
ز یاقوت سر بسته بگشاد بند
که آباد بر چون تو شاه دلیر
که پیغام خود گزارد چو شیر
چنان آیدم در دل ای پهلوان
که با این سرو سایه خسروان
میانجی نی شاه آزاده‌ای
فرستنده‌ای نه فرستاده‌ای
پیام تو چون تیغ گردن زند
کرا زهره کاین تیغ بر من زند
ولیکن چو شه تیغ بازی کند
سر تیغ او سرفرازی کند
ز تیغ سکندر چه رانی سخن
سکندر توئی چاره خویش کن
مرا خواندی و خود به دام آمدی
نظر پخته‌تر کن که خام آمدی
فرستادت اقبال من پیش من
زهی طالع دولت اندیش من
جهاندار گفت ای سزاوار تخت
پژوهش مکن جز به فرمان پخت
سکندر محیط است و من جوی آب
منه تهمت سایه بر آفتاب
مرا چون نهی بر عیار کسی
که باشد چو من پاسبانش بسی
دل خود ز بد عهدی آزاد کن
وزین خوبتر شاه را یاد کن
سکندر چه گوئی چنان بی کسست
که حمال پیغام او او بسست
به درگاه او بیش از آنست مرد
که او را قدم رنجه بایست کرد
دگر باره نوشابهٔ هوشمند
ز نوشین لب خویش بگشاد بند
کزین بیش بر دل‌فریبی مباش
به ناراستی یک رکیبی مباش
ستیزه میاور درین داوری
که پیداست نامت به نام آوری
پیامت بزرگست و نامت بزرگ
نهفته مکن شیر در چرم گرگ
فرستاده را نیست آن دسترس
که با ما به تندی برآرد نفس
نه جباری خویش را کم کند
نه در پیش ما پشت را خم کند
درآید به تندی و خون‌خوارگی
بجز شه کرا باشد این یارگی
جز اینم نشانهای پوشیده هست
کزو راز پوشیده آید به دست
جوابش چنان داد شاه دلیر
که ناید ز روباه پیغام شیر
اگر من به چشم تو نام آورم
سکندر نیم زو پیام آورم
مرا با پیام بزرگان چکار
تصرف نیابد درین پرده بار
اگر تندیی زیر پیغام هست
تو دانی و آن کس که این نقش بست
اگر در میانجی دلیر آمدم
نه از روبه از نزد شیر آمدم
در آیین شاهان و رسم کیان
پیام آوران ایمنند از زیان
چو پیغام شه با تو کردم پدید
مزن پره قفل را بر کلید
جوابم بفرمای گفتن به راز
که تازه نوردم سوی خانه باز
بر آشفت نوشابه زان شیر دل
که پوشید خورشید را زیر گل
محابا رها کرد و شد گرم خیز
زبان کرد بر پاسخ شاه تیز
که با من چه سودست کوشیدنت
به گل روی خورشید پوشیدنت
بفرمود کارد کنیزی دوان
حریری بر او پیکر خسروان
یکی گوشه از شقه آن حریر
بدو داد کین نقش بر دست گیر
ببین تا نشان رخ کیست این
در این کارگاه از پی چیست این
اگر پیکر تست چندین مکوش
به ابروی خویش آسمان را مپوش
سکندر به فرمان او ساز کرد
حریر نوشته ز هم باز کرد
به عینه درو صورت خویش دید
ولایت به دست بداندیش دید
ستیزه در آن کار نامد صواب
فرو ماند یک‌بارگی در جواب
بترسید و شد رنگ رویش چو کاه
به دارای خود بر خود را پناه
چو دانست نوشابه کان تند شیر
هراسان شد از تندی آمد به زیر
بدو گفت کی خسرو کامگار
بسی بازی آرد چنین روزگار
میندیش و مهر مرا بیش دان
همان خانه را خانه خویش دان
ترا من کنیزی پرستنده‌ام
هم آنجا هم اینجا یکی بنده‌ام
به تونقش تو زان نمودم نخست
که تا نقش من بر تو گردد درست
اگر چه زنم زن سیر نیستم
ز حال جهان بی خبر نیستم
منم شیر زن گر توئی شیر مرد
چه ماده چه نر شیر وقت نبرد
چو بر جوشم از خشم چون تند میغ
در آب آتش انگیزم از دود تیغ
کفلگاه شیران برآرم به داغ
ز پیه نهنگان فروزم چراغ
ز مهرم مکش سوی پیکار خویش
گرفته مزن بر گرفتار خویش
منه خار تا در نیفتی به خار
رهاننده شو تا شوی رستگار
تو آنگه که بر من شوی دست یاب
زنی بیوه را داه باشی جواب
من ار بر تو چربم به هنگام کین
بوم قایم انداز روی زمین
درین هم نبردی چو روباه و گرگ
تو سر کوچک آیی و من سر بزرگ
چنین آمدست از نقیبان پیر
که با هیچ ناداشت کشتی مگیر
که بر جهد آن گز تو چیزی کند
بکوشد به جان تا ترا بفکند
تنم گر چه هست از مقیمان شهر
دلم نیست غافل ز شاهان دهر
ز هندوستان تا بیابان روم
ز ویران زمین تا به آباد بوم
فرستاده‌ام سوی هر کشوری
فراست شناسی و صورتگری
بدان تا ز شاهان اقلیم گیر
کند صورت هر کسی بر حریر
نگارندهٔ صورت از هر دیار
سرانجام نزد من آرد نگار
چو آرند صورت به نزدیک من
در او بنگرد رای باریک من
گوا خواهم آن نقش را در نبشت
ز هر کس که این از که دارد سرشت
چو گویند نقش فلان پادشاست
پذیرم که آن نقش نقشیست راست
پس از ناخن پای تا فرق سر
گمارم بهر صورتی بر نظر
ز هر سال‌خوردی و هر تازه‌ای
بگیرم به قدر وی اندازه‌ای
بد و نیک هر صورتی از قیاس
شناسم که هستم فراست شناس
شب و روز بی چاره سازی نیم
درین پرده با خود به بازی نیم
ترازوی همت روان می‌کنم
سبک سنگن خسروان می‌کنم
ز هر نقش کان یافتم بر پرند
خیال تو آمد مرا دلپسند
که با جان به مهر آشنائی دهد
برآزرم خسرو گوائی دهد
چو گفت این سخن به اسکندر دلیر
ز تخت گرانمایه آمد به زیر
فرو ماند شه را در آن دستگاه
که یک تخت را برنتابد دو شاه
نبینی دو شاهست شطرنج را
که بر هر دلی نو کند رنج را
پریچهره چون از سر تخت خویش
فرود آمد و خدمت آورد پیش
عروسانه بر کرسی زر نشست
شهنشاه را گشت پایین پرست
شه از شرم آن ماهی چون نهنگ
چو زرافه از رنگ می‌شد به رنگ
به دل گفت کاین کاردان گر زنست
به فرهنگ مردی دلش روشنست
زنی کو چنین کرد و اینها کند
فرشته بر او آفرینها کند
ولی زن نباید که باشد دلیر
که محکم بود کینهٔ ماده شیر
زنان را ترازو بود سنگ زن
بود سنگ مردان ترازو شکن
زن آن به که در پرده پنهان بود
که آهنگ بی پرده افغان بود
چه خوش گفت جمشید با رای زن
که یا پرده یا گور به جای زن
مشو بر زن ایمن که زن پارساست
که در بسته به گرچه دزد آشناست
دگر باره گفت این چه کم بود گیست
شفاعت درین پرده بیهوده گیست
به تلخی در اندیشه را جوش ده
در افتاده‌ای تن فراموش ده
بجای چنین دلبر مهربان
که زیبا سرشتست و شیرین زبان
گرت دشمن کینه ور یافتی
بجز سر بریدن چه بر تافتی
از اینجا اگر برکشم پای خویش
نگهدارم اندازه رای خویش
نپوشم دگر رخ چو بیگانگان
نگیرم ره و رسم دیوانگان
دل بسته را برگشایم ز بند
گره بر گره چون توانم فکند
چو درطاس رخشنده افتاد مور
رهاننده را چاره باید نه زور
شکیبائی آرم در این رنج و تاب
خیالیست گوئی که بینم به خواب
شنیدم رسن بسته‌ای سوی دار
برو تازگی رفت چون نوبهار
بپرسیدش از مهربانان یکی
که خرم چرائی و عمر اندکی
چنین داد پاسخ که عمر این قدر
به غم بردنش چون توانم بسر
درین بود کایزد رهائیش داد
در آن تیرگی روشنائیش داد
بسا قفل کو را نیابی کلید
گشاینده‌ای ناگه آید پدید
ازین در بسی گفت با خویشتن
هم آخر به تسلیم در داد تن
تهمتن چو تنها کند ترکتاز
بدو دیو را دست گردد دراز
مغنی چو بی پرده گوید سرود
زند خنده بر بانگ وی بانگ رود
چو لختی منش را بمالید گوش
نشاند آتش طیرگی را ز جوش
شکیبندگی دید درمان خویش
به تسلیم دولت سرافکند پیش
کمر بست نوشابه چون چاکران
بفرمود تا آن پری پیکران
ز هر گونه آرایش خوان کنند
بسیچ خورشهای الوان کنند
کنیزان چون شمع برخاستند
ملوکانه خوانی برآراستند
نهادند نزلی ز غایت برون
ز هر بخته‌ای پخته از چند گون
رقاق تنک، گردهٔ گرد روی
ز گرد سراپرده تا گرد کوی
همان قرصهٔ شکر آمیخته
چو کنجد بر آن گرده‌ها ریخته
اباهای نوشین عنبر سرشت
خبر داده از خوردهای بهشت
ز بس کوههٔ گاو و ماهی چو کوه
شده در زمین گاو و ماهی ستوه
ز مرغ و بره روی رنگین بساط
برآورده پر مرغ‌وار از نشاط
مصوص سرائی و ریچار نغز
ز بادام و پسته برآورده مغز
ز بس صاف پالوده عطر سای
بسا مغز پالوده کامد بجای
ز لوزینهٔ خشک و حلوای‌تر
به تنگ آمده تنگهای شکر
فقاع گلابی گل‌شکری
طبرزد فشان از دم عنبری
جدا از پی خسرو نیک بخت
بساط زر افکند بالای تخت
نهاده یکی خوان خورشید تاب
بر او چار کاسه ز بلور ناب
یکی از زر و دیگر از لعل پر
سه دیگر ز یاقوت و چارم ز در
چو بر مائده دستها شد دراز
دهان بر خورش راه بگشاد باز
به شه گفت نوشابه بگشای دست
بخور زین خورشها که در پیش هست
به نوشابه شه گفت کی ساده دل
نوا کج مزن تا نمانی خجل
در این صحن یاقوت و خوان زرم
همه سنگ شد سنگ را چون خورم
چگونه خورد آدمی سنگ را
طبیعت کجا خواهد این رنگ را
طعامی بیاور که خوردن توان
به رغبت برو دست کردن توان
بخندید نوشابه در روی شاه
که چون سنگ را در گلو نیست راه
چرا از پی سنگ ناخوردنی
کنی داوری‌های ناکردنی
به چیزی چه باید برافراختن
که نتوان از او طعمه‌ای ساختن
چو ناخوردنی آمد این سفله سنگ
درو سفلگانه چه آریم چنگ
در این ره که از سنگ باید گشاد
چرا سنگ بر سنگ باید نهاد
کسانی که این سنگ برداشتند
نخوردند و چون سنگ بگذاشتند
تو نیز ار نه‌ای مرد سنگ آزمای
سبک سنگ شو زانچه مانی به پای
ز بیغارهٔ آن زن نغزگوی
ز ناخورده خوان کرد شه دست شوی
به نوشابه گفت ای شه بانوان
به از شیر مردان به توش و توان
سخن نیک گفتی که جوهر پرست
ز جوهر به جز سنگ نارد بدست
ولیک آنگه این نکته بودی درست
که گوینده جوهر نجستی نخست
مرا گر بود گوهری بر کلاه
ز گوهر بنا شد تهی تاج شاه
ترا کاسه و خوان پر از گوهرست
ملامت نگر تا که را درخورست
چه باید به خوان گوهر اندوختن
مرا گوهر اندازی آموختن
زدن خاک در دیدهٔ گوهری
همه خانه یاقوت اسکندری
ولیکن چو میبینم از رای خویش
سخنهای تو هست بر جای خویش
هزار آفرین بر زن خوب رای
که مارا به مردی شود رهنمای
زپند تو ای بانوی پیش بین
زدم سکه زر چو زر بر زمین
چو نوشابه آن آفرین کرد گوش
زمین را ز لب کرد یاقوت نوش
بفرمود کارند خوانهای خورد
همان نقلدانهای نادیده گرد
نخست از همه چاشنی برگرفت
در آن چابکی ماند خسرو شگفت
ز خدمت نیاسود چندانکه شاه
ز خوردن بر آسود و شد سوی راه
به وقت شدن کرد با شاه عهد
که نارد در آزار نوشابه جهد
بفرمود شه تا وثیقت نبشت
بدو داد و شد سوی بزم از بهشت
سکندر چو زان شهر شد باز جای
فریب از فلک دید و فتح از خدای
بدان رستگاری که بودش هراس
رهاننده را کرد صد ره سپاس
شب از روز رخشنده چون گوی برد
چراغی برافروخت شمعی بمرد
بتاوان آن گوی زر بر سپهر
بسا گوی سیمین که بنمود چهر
شه آسایش و خواب را کار بست
دو لختی در چار دیوار بست
برآسود تا صبحدم بر دمید
سپیدی شد اندر سیاهی پدید
سر از خواب نوشین برآورد شاه
یکی مجلس آراست چون صبحگاه
که خورشید نارنج زرین بدست
ترنج فلک را بدو سر شکست
پری چهره نوشابه نوش بهر
به فال همایون برون شد ز شهر
چو رخشنده ماهی که در وقت شام
بر آید ز مشرق چو گردد تمام
کنیزان چو پروین به پیرامنش
ز تارک درآموده تا دامنش
روان ماهرویان پس پشت او
چو ناهید صد در یک انگشت او
پریرخ چو در لشگر شاه دید
جهان در جهان خیل و خرگاه دید
ز بس پرنیانهای زرین درفش
هوا گشته گلگون و صحرا بنفش
ز بس نوبتیهای زرین نگار
نمیبرد ره بر در شهریار
نشان جست و آمد به درگاه شاه
سر نوبتی دید بر اوج ماه
زده بارگاهی بریشم طناب
ستونش زر و میخش از سیم ناب
فرود آمد از بارگی بار خواست
زمین بوس شاه جهاندار خواست
رقیبان بارش گشادند بار
درآمد به نوبتگه شهریار
سران جهان دید در پیشگاه
سرافکنده در سایهٔ یک کلاه
کمر بر کمر تاجداران دهر
به پیش جهان‌جوی پیروز بهر
چنان کز بسی رونق و نور و تاب
شده چشم بیننده را زهره آب
همه گشته با نقش دیوار جفت
نه یارای جنبش نه آوای گفت
عروس حصاری چو دید آن حصار
بلرزید از آن درگه تنگبار
زمین بوسه داد آفرین برگرفت
درو مانده آن شیر مردان شگفت
بفرمود خسرو که از زر ناب
یکی کرسی آرند چون آفتاب
عروسی چنان را نشاند از برش
عروسان دیگر فراز سرش
بپرسید و بس مهربانی نمود
بدان آمدن شادمانی نمود
نشیننده را چون دل آمد بجای
اشارت چنان رفت با رهنمای
که سالار خوان خورد خوان آورد
خورشهای خوش در میان آورد
نخستین ز جلاب نوشین سرشت
زمین گشت چون حوضهای بهشت
یکی جوی از آن حوض نوشین گلاب
نه خسرو که شیرین ندیده به خواب
نهادند خوان آنگهی بی دریغ
گراینده شد گرد عنبر به میغ
ز هر نعمتی کاید اندر شمار
فرو ریخته کوهی از هر کنار
حریری رقاق دو پرویزنی
چو مهتاب تابنده از روشنی
همان گردهٔ نرم چون لیف خز
کزو پخته شد گردهٔ گرده پز
اباهای الوان ز صد گونه بیش
به خوانهای زرین نهادند پیش
جهان را یکی خورد الوان نبود
کزان خورد چیزی بران خوان نبود
چو خوردند چندان که آمد پسند
ز جام و صراحی گشادند پند
می‌ناب خوردند تا نیمروز
چو می در ولایت شد آتش فروز
نشاط ابروی می‌پرستان گشاد
ز نیروی می‌روی مستان گشاد
پری پیکرانی بدان دلبری
نشستند تا شب به رامشگری
چو شب خواست کز غم سپاه آورد
منش سر سوی خوابگاه آورد
بدان لعبتان گفت سالار دهر
یک امشب نباید شدن سوی شهر
چنانست فرمان که فردا پگاه
براریم بزمی ز ماهی به ماه
به رسم فریدون و آیین کی
ستانیم داد دل از رود ومی
مگر چون برافروزد آتش ز جام
شود کار ما پخته زان خون خام
زمانی ز شغل زمین بگذریم
به مرجان پرورده جان پروریم
فروزنده گردیم چون گل به می
بدان کوره از گل برآریم خوی
زمین را به جرعه معنبر کنیم
به سرشوی شادی گلی‌تر کنیم
پریزادگان بوسه دادند خاک
پریوار هم شاد و هم شرمناک
فروزنده نوشابه در بزم شاه
فروزان‌تر از زهره در صبحگاه
چو شب زیور عنبرین ساز کرد
سر نافهٔ مشک را باز کرد
شه از زلف مشگین آن دلگشای
کمندی برآراست عنبر فشان
مه و مشتری را به مشگین کمند
فرود آورید از سپهر بلند
شب جشن بود آن شب دل‌نواز
پری پیکران چون پری جلوه ساز
مگر کاتشی برفروزند لعل
در آتش نهند از پی شاه نعل
بفرمود شه آتش افروختن
به رسم مغان بوی خوش سوختن
ز باده چنان آتشی پرفروخت
که میخوارگان را در آن رخت سوخت
به رود و می‌و لهوهای دگر
همی برد شب را به شادی بسر
چو شنگرف سودند بر لاجورد
سمور سیه زاد روباه زرد
دگر باره در جنبش آمد نشاط
درآموده شد خسروانی بساط
چمن باز نو شد به شمشاد و سرو
خرامش درآمد به کبک و تذرو
نواگر شدند آن پریچهرگان
نوآیین بود مهر در مهرگان
ز بیجاده گون بادهٔ دل‌فروز
فشاندند بیجاده بر روی روز
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۴۱ - رسیدن نامهٔ اسکندر به کید هندو
چنین بود در نامهٔ شاه روم
به لفظی کزو گشت خارا چو موم
پس از نام دارندهٔ مهر و ماه
که اندیشه را سوی او نیست راه
خداوند فرمان و فرمانبران
فرستندهٔ وحی پیغمبران
ز فرمان او زیر چرخ کبود
بسی داده بر نیکنامان درود
سخن رانده آنگه که ای پهلوان
که پشتت قوی باد و بختت جوان
بر آن بود رایم که عزم آورم
به کوپال با پیل رزم آورم
نمایم به گیتی یکی دستبرد
که گردد ز کوپال من کوه خرد
به هندوستان در زنم آتشی
نمانم در آن بوم گردنکشی
کمند افکنم در سر ژنده پیل
ز خون بیخ روین برآرم ز نیل
همه خاک او را به خون‌تر کنم
همان آب را خاک بر سر کنم
چو تو روی در آشتی داشتی
عنان بر نپیچیدم از آشتی
به شیرین سخنهای جان پرورت
خداوند بودم شدم چاکرت
دلم را به زنهار زه برزدی
به جادو زبانی گره بر زدی
چنان کن که این عهد نیکو نمای
در ابنای ما دیر ماند بجای
گر آن چار گوهر فرستی به من
کنم با تو عهدی در این انجمن
که گر هفت کشور شود پر سپاه
نگردد ز ملک تو موئی تباه
بهر نیک وبد با تو یاری کنم
بدین گفته‌ها استواری کنم
فرستاد چون نامه بر کید خواند
درود فرستنده بر وی رساند
ز افسون و افسانه دلنواز
در جادوئیها بر او کرد باز
ز کید و فسونهای جادوی او
شده کید یکباره هندوی او
شنیدم که جادوی هندو بسیست
نخواندم که جادوی هندو کسیست
چو لختی سخن راند بر جای خویش
ره آورد آورده آورد پیش
دل کید هندو بر آمد ز جای
جهانجوی را شد پرستش نمای
بسی کرد بر شهریار آفرین
که بی او مبادا زمان و زمین
فرستادهٔ کاردان را نواخت
زمان خواست یک هفته تا کار ساخت
چو شد هفته و کار شد ساخته
به سیچنده ازکار پرداخته
به فرمانبری شاه را سجده برد
پذیرفته‌ها را به قاصد سپرد
جز آن چار پیرایهٔ ارجمند
گرانمایهای دگر دلپسند
ز گنج و زر و زیور و لعل و در
بسی پشت پیلان ز گنجینه پر
ز پولاد هندی بسی بارها
ز عود و ز عنبر به خروارها
چو کوه رونده چهل ژنده پیل
که نگذشتی از نافشان رود نیل
سه پیل سپید از پی تخت شاه
کز ایشان شدی روز دشمن سیاه
بلیناس را نیز گنجی تمام
هم از مشک پخته هم از عود خام
پریدخت را در یکی مهد عود
که مهد فلک بردی او را سجود
روان کرد با این چنین گنجها
جهان برده بر هر یکی رنجها
بلیناس ازین سان زر و زیوری
که بودند هر یک به از کشوری
به نزد جهان داور خویش برد
جهانداوری بین که چون پیش برد
چو شه دید گنج فرستاده را
چهار آرزوی خدا داده را
بدان گنجها آن چنان شاد شد
که گنجینهٔ رومش از یاد شد
فکند آزمایش بدان چار چیز
چنان بود کو گفت و زان بیش نیز
چو در آب جام جهانتاب دید
ز یک شربتش خلق سیرآب دید
چو با فیلسوف آمد اندر سخن
خبر یافت از کارهای کهن
پزشک مبارک برزد نفس
ز تن برد بیماری از دل هوس
چو نوبت بدان گنج پنهان رسید
ز هندوستان چینی آمد پدید
از آن خوبتر دید کاندازه گیر
صفتهای او را کند دلپذیر
گلی دید خشبوی و نادیده گرد
بهاری نیازرده از باد سرد
پری پیکری چون بت آراسته
پری و بت از هندوان خاسته
دهن تنگ و سر گرد و ابرو فراخ
رخی چون گل سرخ بر سبز شاخ
به شیرینی از گل‌شکر نوش تر
به نرمی ز گل نازک آغوش‌تر
گره بر گره چین زلفش چو دام
همه چینیان چین او را غلام
چو آهو به چین مشک پرورده بود
قرنقل به هندوستان خورده بود
نه گیسو که زنجیری از مشک ناب
فرو هشته چون ابری از آفتاب
از آن مشگبر ابر گل ریخته
مه از سنبله سنبل انگیخته
بر آن گونهٔ گندمی رنگ او
چو مشک سیه خال جو سنگ او
نموده جو از گندم مشک سای
نه چون جو فروشان گندم نمای
مهی ترک رخساره هندو سرشت
ز هندوستان داده شه را بهشت
نه هندو که ترک خطائی به نام
به دزدیدن دل چو هندو تمام
ز رومی رخ هندوی گوی او
شه رومیان گشته هندوی او
شکر خنده‌ای راست چون نی شکر
لطیف و خوش و سبز وشیرین و تر
نگاری بدان خوبی و دلکشی
به گوهر هم آبی و هم آتشی
چو شه دید در پیشباز آمدش
عروسی چنان دلنواز آمدش
به آیین اسحاق فرخ نیا
کزو یافت چشم خرد توتیا
طراز عروسی بر او بست شاه
پس آنگه منش را بدو داد راه
به نزل سپهدار هندوستان
بساطی برآراست چون بوستان
جواهر به خروار و دیبا به تخت
پلنگینه خرگاه و زرینه تخت
ز تاج مرصع به یاقوت و لعل
ز تازی سمندان پولاد نعل
ز چینی غلامان حلقه به گوش
ز رومی کنیزان زر بفت پوش
از آن بیش کارد کسی در ضمیر
فرستاد و شد کید منت پذیر
جهان خسرو اسکندر فیلقوس
ز پیوند آن ماه پیکر عروس
بر آسود کالحق بتی نغز بود
همه مغز و پالودهٔ مغز بود
چو انگشت بر صحن پالوده راند
ز پالوده انگشتش آلوده ماند
نسفته دری ناشکفته گلی
همائی بر او فتنه چون بلبلی
گل از غنچه خندید و در سفته شد
سخن بین که در پرده چون گفته شد
جهاندار چون از جهان کام یافت
در آن جنبش از دولت آرام یافت
فرستاد از آموزگاران کسی
به اصطخر و کرد استواری بسی
نبشت آن سخنها که بودش مراد
ز پیروزی مرز مشگین سواد
که کار آنچنان شد به هندوستان
که باشد مراد دل دوستان
زکین خواهی کید پرداختم
چو شد دوست با دوست در ساختم
به قنوج خواهم شدن سوی نور
خدا یار بادم در این راه دور
ببینم کز آنجا چه پیش آیدم
مگر کار بر کام خویش آیدم
توئی نایب ما به هر مرز و بوم
ز دریای چین تا به دریای روم
جهان را به پیروزی آواز ده
ز ما مژدهٔ خرمی باز ده
سپاهی و شهری و برنا و پیر
که از ملک ما هستشان ناگزیر
دل هر یکی را ز ما شاد کن
دعا خواه و دانش ده و داد کن
نبشت این چنین نامه از هر دری
فرستاد پیکی به هر کشوری
عروس گرانمایه را نیز کار
برآراست تا شد به یونان دیار
سپه دادش از استواران خویش
همان استواری ز حد کرد بیش
به پایین آن مهد پیرایه سنج
فرستاد چندین شتر بار گنج
دگر گنج را در زمین کرد جای
نمونش نگهداشت با رهنمای
به دستور دانا وثیقت نوشت
که از دانش و داد بودش سرشت
خبر دادش از جملهٔ نیک و بد
ز پیروزی نیکخواهان خود
به فارغ دلی چون بر آسود شاه
سوی فوریان زد در بارگاه
ره و رسم شاهان چنان تازه کرد
که هندوستان را پر آوازه کرد
به داد و دهش در جهان پی فشرد
بدین دستبرد از جهان دست برد
می‌نوش می‌خورد بر یاد کی
چو شاهان این دور بر یاد وی
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۴۵ - مهمانی کردن خاقان چین اسکندر را
بیا ساقی آزاد کن گردنم
سرشک قدح ریز در دامنم
سرشگی که از صرف پالودگی
فرو شوید از دامن آلودگی
مکن ترکی ای ترک چینی نگار
بیا ساعتی چین در ابرو میار
دلم را به دلداریی شاد کن
ز بند غم امروزم آزاد کن
اگر دخل خاقان چین آن توست
مکن خرج را رود، باران توست
بخور چیزی از مال و چیزی بده
ز بهر کسان نیز چیزی بنه
مخور جمله ترسم که دیر ایستی
به پیرایه سر بد بود نیستی
در خرج بر خود چنان در مبند
که گردی ز ناخوردگی دردمند
چنان نیز یکسر مپرداز گنج
گه آیی ز بیهوده خواری به رنج
به اندازه‌ای کن بر انداز خویش
که باشد میانه نه اندک نه بیش
چو رشته ز سوزن قوی‌تر کنی
بسا چشم سوزن که در سر کنی
سخن را گزارشگر نقشبند
چنین نقش بر زد به چینی پرند
کز آوازهٔ شه جهان گشت پر
که چین را در آمود دامن به در
شب و روز خاقان در آن کرد صرف
که شه را دهد پایمردی شگرف
ملوکانه مهمانیی سازدش
جهان در سم مرکب اندازدش
کند پیشکشهای شاهانه پیش
به اندازهٔ پایهٔ کار خویش
یکی روز کرد از جهان اختیار
فروزنده چون طالع شهریار
برآراست بزمی چو روشن بهشت
که دندان شیران بر آن شیره هشت
چنان از می و میوهٔ خوشگوار
برآراست مهمانیی شاهوار
که هیچ آرزوئی به عالم نبود
که یک یک بران خوان فراهم نبود
گذشت از خورشهای چینی سرشت
که رضوان ندید آنچنان در بهشت
ز شکر بسی پخته حلوای نغز
به بادام شیرینش آکنده مغز
طرائف به زانسان که دنیا پرست
یکی آورد زان به عمری به دست
جواهر نه چندان که جوهر شناس
کند نیم آن را به سالی قیاس
چو شد خانهٔ گنج پرداخته
بدانگونه مهمانیی ساخته
شه ترک با شهرگان دیار
به خواهشگری شد بر شهریار
زمین داد بوسه به آیین پیش
فزود از زمین بوس او قدر خویش
نیایش کنان گفت اگر بخت شاه
کند بر سر تخت این بنده راه
سرش را به افسر گرامی کند
بدین سر بزرگیش نامی کند
پذیرفت شه خواهش گرم او
به رفتن نگه داشت آزرم او
شه و لشگر شه به یکبارگی
بران خوان شدند از سر بارگی
زمین از سر گنج بگشاد بند
روا رو برآمد به چرخ بلند
سکندر چو بر خوان خاقان رسید
پی خضر بر آب حیوان رسید
یکی تخت زر دید چون آفتاب
درو چشمهٔ در چو دریای آب
به شادی بران تخت زرین نشست
ز کافور و عنبر ترنجی بدست
جهانجوی فغفور بر دست راست
به خدمت کمر بست و بر پای خاست
نوازش کنانش ملک پیش خواند
ملک وار بر کرسی زر نشاند
دگر تاجداران به فرمان شاه
به زانو نشستند در پیشگاه
بفرمود خاقان که آرند خورد
ز خوانهای زرین شود خاک زرد
فرو ریخت شاهانه برگی فراخ
چو برگ رز از برگ ریزان شاخ
دران آرزوگاه فرخار دیس
نکرد آرزو با معامل مکیس
بهشتی صفت هر چه درخواستند
بران مائده خوان برآراستند
چو خوردند هرگونه‌ای خوردها
نمودند بر باده ناوردها
نشاط می‌قرمزی ساختند
بساطی هم از قرمز انداختند
نشسته به رامش ز هر کشوری
غریب اوستادی و رامشگری
نوا ساز خنیاگران شگرف
به قانون او زان برآورده حرف
بریشم نوازان سغدی سرود
به گردون برآورده آواز رود
سرایندگان ره پهلوی
ز بس نغمه داده نوا را نوی
همان پای کوبان کشمیر زاد
معلق زن از رقص چون دیو باد
ز یونانیان ارغنون زن بسی
که بردند هوش از دل هر کسی
کمر بسته رومی و چینی به هم
برآورده از روم و از چین علم
در گنج بگشاد چیپال چین
بپرداخت از گنج قارون زمین
نخست از جواهر درآمد به کار
ز دراعه و درع گوهر نگار
ز بلور تابنده چون آفتاب
یکی دست مجلس بتری چو آب
ز دیبای چینی به خروارها
هم از مشک چین با وی انبارها
طبقهای کافور با بوی مشک
ز کافورتر بیشتر عود خشک
کمانهای چاچی و چینی پرند
گرانمایه شمشیرها نیز چند
تکاور سمندان ختلی خرام
همه تازه پیکر همه تیزگام
یکی کاروان جمله شاهین و باز
به چرز و کلنگ افگنی تیز تاز
چهل پیل با تخت و بر گستوان
بلند و قوی مغز و سخت استخوان
غلامان لشگر شکن خیل خیل
کنیزان که در مرده آرند میل
چو نزلی چنین پیش مهمان کشید
جز این پیشکشها فراوان کشید
پس از ساعتی گنج نو باز کرد
از آن خوبتر تحفه‌ای ساز کرد
خرامنده ختلی کش و دم سیاه
تکاورتر از باد در صبحگاه
رونده یکی تخت شاهنشهی
نشینندش از پویه بی‌آگهی
سبق برده از آهوان در شتاب
به گرمی چو آتش به نرمی چو آب
به صحرا ز مرغان سبک خیز تر
به دریا دراز ماهیان تیزتر
به چابک روی پیکرش دیو زاد
به گردندگی کنیتش دیو باد
به انگیزش از آسمان کم نبود
صبا مرد میدان او هم نبود
چنان رفت و آمد به آوردگاه
که واماند ازو وهم در نیمراه
فرس را رخ افکنده در وقت شور
فکنده فرس پیل را وقت زور
چو وهم از همه سوی مطلق خرام
چو اندیشه در تیز رفتن تمام
سمندی نگویم سمندر فشی
سمندر فشی نه سکندر کشی
شکاری یکی مرغ شوریده سر
ز خواب شب فتنه شوریده‌تر
چو دوران درآمد شدن تیز بال
شدن چون جنوب آمدن چون شمال
عقابین پولاد در جنگ او
عقابان سیه جامه ز آهنگ او
بسی خنده گرو کرده در گردنش
عقابین چنگ عقاب افکنش
جگر سای سیمرغ در تاختن
شکارش همه کرگدن ساختن
غضنباک و خونریز و گستاخ چشم
خدای آفریدش ز بیداد و خشم
طغان شاه مرغان و طغرل به نام
به سلطانی اندر چو طغرل تمام
کنیزی سیه چشم و پاکیزه روی
گل اندام و شکر لب و مشگبوی
بتی چون بهشتی برآراسته
فریبی به صد آرزو خواسته
خرامنده ماهی چو سرو بلند
مسلسل دو گیسو چو مشکین کمند
برو غبغبی کاب ازو می‌چکید
بر آتش بر آب معلق که دید
رخش بر بنفشه گل انداخته
بنفشه نگهبان گل ساخته
سهی سرو محتاج بالای او
شکر بنده و شهد مولای او
کمر بستهٔ زلف او مشک ناب
که زلفش کمر بست بر آفتاب
سخنگوی شهدی شکر باره‌ای
به شهد و شکر بر ستمگاره‌ای
بلورین تن و قاقمی پشت او
به شکل دم قاقم انگشت او
ز سیمین زنخ گوئی انگیخته
بر او طوقی از غبغب آویخته
بدان طوق و گوی آن مه مهر جوی
ز مه طوق برده ز خورشید گوی
ز ابرو کمان کرده و ز غمزه تیر
به تیر و کمان کرده صد دل اسیر
چو می‌خوردی از لطف اندام وی
ز حلقش پدید آمدی رنگ می
هزار آفرین بر چنان دایه‌ای
که پرورد از انسان گرانمایه‌ای
نزد بر کس از تنگ چشمی نظر
ز چشمش دهانش بسی تنگ تر
تو گفتی که خود نیست او را دهان
همان نام او (نیست اندر جهان)
رسانندهٔ تحفهٔ ارجمند
به تعریف آن تحفه شد سربلند
که این مرغ و این بارگی وین کنیز
عزیزند و بر شاه بادا عزیز
نه کس بر چنین خنگ ختلی نشست
نه مرغی چنین آید آسان به دست
به گفتن چه حاجت که هنگام کار
هنرهای خود را کنند آشکار
کنیزی بدین چهره هم خوار نیست
که در خوب‌روئی کسش یار نیست
سه خصلت در او مادر آورد هست
که آنرا چهارم نیاید به دست
یکی خوبروئی و زیبندگی
که هست آیتی در فریبندگی
دویم زورمندی که وقت نبرد
نپیچد عنان را ز مردان مرد
سه دیگر خوش آوازی و بانگ رود
که از زهره خوشتر سراید سرود
چو آواز خود بر کشد زیر و زار
بخسبد بر آواز او مرغ و مار
جهانجوی را زان دل آرام چست
خوش آوازی و خوبی آمد درست
حدیث دلیری و مردانگی
نپذیرفت و بود آن ز فرزانگی
سمن نازک و خار محکم بود
که مردانگی در زنان کم بود
زن ار سمیتن نی که روئین تنست
ز مردی چه لافد که زن هم زنست
اگر ماهی از سنگ خارا بود
شکار نهنگان دریا بود
ز کاغذ نشاید سپر ساختن
پس آنکه به آب اندر انداختن
گران داشت آن نکته را شهریار
زنان را به مردی ندید استوار
بپذرفتنش حلقه در گوش کرد
چو پذرفت نامش فراموش کرد
چو آن پیشکشها پذیرفت شاه
شد از خوان خاقان سوی خوابگاه
سحرگه که طاوس مشرق خرام
برون زد سر از طاق فیروزه فام
دگر باره شه باده بر کف نهاد
برامش در بارگه برگشاد
بسر برد روزی دو در رود و می
دگر پاره شد مرکبش تیز پی
سوی بازگشتن بسی چید کار
بگردنگی گشت چون روزگار
پری چهره ترکی که خاقان چین
به شه داد تا داردش نازنین
از آنجا که شه را نیامد پسند
چو سایه پس پرده شد شهر بند
برافروخت آن ماه چون آفتاب
فرو ریخت بر گل ز نرگس گلاب
به زندان سرای کنیزان شاه
همی بود چون سایه در زیر چاه
یکی روز کاین چرخ چوگان پرست
ز شب بازی آورد گوئی به دست
سکندر که از خسروان گوی برد
عنان را به چوگانی خود سپرد
در آمد به طیارهٔ کوهکن
فرس پیل بالا و شه پیلتن
علم بر کشیدند گردنکشان
پدید آمد از روز محشر نشان
ز لشگر که عرضش به فرسنگ بود
بیابان به نخجیر بر تنگ بود
ز صحرای چین تا به دریای چند
زمین در زمین بود زیر پرند
سیه چون در آمد به عرض شمار
گزیده در او بود پانصد هزار
پس و پیش ترکان طاوس رنگ
چپ و راست شیران پولاد چنگ
به قلب اندرون شاه دریا شکوه
سپه گرد بر گرد دریا چو کوه
بجز پیل زوران آهن کلاه
چهل پیل جنگی پس و پشت شاه
هزار و چهل سنجق پهلوی
روان در پی رایت خسروی
کمرهای زرین غلامان خاص
چو بر شوشهٔ نقرهٔ زر خلاص
و شاقان جوشنده چون آب سیل
ز هر سو جنیبت کشان خیل خیل
ندیمان شایسته بر گرد شاه
که آسان از ایشان شود رنج راه
خرامان شده خسرو خسروان
طرفدار چین در رکابش روان
شهنشه چو بنوشت لختی زمین
اشارت چنین شد به خاقان چین
که گردد سوی خانهٔ خویش باز
به اقلیم ترکان کند ترکتاز
جهانجوی را ترک بدرود کرد
به آب مژه روی را رود کرد
عنان تافته شاه گیتی نورد
ز صحرا به جیجون رسانید گرد
چو آمد به نزدیک آن ژرف رود
بفرمود تا لشگر آید فرود
بر آن فرضه جایی دل‌افروز دید
نشستن بر آن جای فیروز دید
طناب سراپردهٔ خسروی
کشیدند و شد میخ مرکز قوی
ز بس نوبتیهای گوهر نگار
چو باغ ارم گشت جیحون کنار
چو شه کشور ماورالنهر دید
جهانی نگویم که یک شهر دید
از آن مال کز چین به چنگ آمدش
بسی داد کانجا درنگ آمدش
بناهای ویرانه آباد کرد
بسی شهر نو نیز بنیاد کرد
سمرقند را کادمی شاد ازوست
شنیده چنین شد که بنیاد ازوست
خبر گرم شد در خراسان و روم
که شاهنشه آمد ز بیگانه بوم
بهر شهری از شادی فتح شاه
بشارت زنان بر گرفتند راه
به شکرانه رایت برافراختند
به هر خانه‌ای خرمی ساختند
فرستاد هر کس بسی مال و گنج
به درگاه شاه از پی پای رنج
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۵۵ - جنگ هفتم اسکندر با روسیان
سپیده چو سر برزد از باختر
سپاهی به خاور فرو برد سر
سپه را برآراست خاور خدیو
در اندیشه زان مردم آهنج دیو
سوی میمنه رومی و بربری
چو یاجوج در سد اسکندری
سوی میسره تنگ چشمان چین
شده تنگ از انبوه ایشان زمین
شه روم در قلب چون تند شیر
چو کوهی روان خنگ ختلی به زیر
دگر سوالانی و پرطاس روس
برآشفته چون توسنان شموس
تبیره همواز شد با درای
چو صور قیامت دمیدند نای
ز خاریدن کوس خارا شکاف
پر افکند سیمرغ در کوه قاف
ز فریاد خرمهره و گاو دم
علی الله برآمد ز رویینه خم
سپاه از دو سو مانده در داوری
که دولت کرا می‌کند یاوری
همان اهرمن روی دژخیم رنگ
درآمد چو پیلان جنگی به جنگ
تنی چند را پی سپر کرد باز
نشد پیش او هیچکس رزم ساز
زره پوشی از ساقهٔ قلب شاه
درآمد چو شیری به آوردگاه
ز تیغ آتشی برکشیده چو آب
کزو خیره شد چشمهٔ آفتاب
شه از قلب دانست کان شیرمرد
همانست کان جنگ پیشینه کرد
شد اندیشناک از پی کار او
که با اژدها دید پیگار او
دریغ آمدش کانچنان گردنی
شکسته شود پیش اهریمنی
سوار هنرمند چابک رکاب
که بر آتش انگشت زد بی حساب
فرشته صفت گرد آن دیو چهر
همی گشت چون گرد گیتی سپهر
نخستین نبردی که تدبیر کرد
بر آن تیره دل بارش تیر کرد
چو دژخیم را نامد از تیر باک
زننده شد از تیر خود خشمناک
یکی خشت پولاد الماس رنگ
برآورد و زد بر دلاور نهنگ
که آن خشت اگر برزدی بر هیون
تمام از دگرگوشه جستی برون
ز سختی که تن را به هم برفشرد
بران خاره شد خست پولاد خرد
دگر خشتی انداخت پولاد تر
بر آن کشتنی هم نشد کارگر
سوم همچنین خشت بر وی شکست
نشاید به خشت آب را باز بست
چو دانست کان دیو آهن سرشت
نیندیشد از حربه و تیر و خشت
نهنگ جهانسوز را برکشید
سوی اژدهای دمنده دوید
زدش بر کتفگاه و بردش ز جای
چنان کان ستمگر درامد ز پای
دگر باره برخاست از زیر گرد
به سختی درآویخت با هم نبرد
ز سوزندگی راه بختش گرفت
بدان آهن چفته سختش گرفت
ز زینش درآورد چون تند شیر
ز تارک بیفتاد ترکش به زیر
بهاری پدید آمد از زیر ترک
بسی نغز و نازکتر از لاله برگ
سرش خواست کندن که نرم آمدش
چو روئی چنان دید شرم آمدش
دو گیسو کشان دید در دامنش
رسن کرده گیسوش در گردنش
چو هندوی دزدش ز گنجینه برد
ز رومی ربودش به روسی سپرد
چو گشت آن فرشته گرفتار دیو
ز دیوان روسی برآمد غریو
دگر ره به نخجیر کردن شتافت
کز اول گرانمایه نخجیر یافت
از آن طیرگی شاه لشکر شکن
بپیچید چون مار بر خویشتن
بفرمود تازنده پیلی سیاه
به خشم آورند اندران حبربگاه
بزد پیلبانان بانگ بر زنده پیل
بر آن اهرمن راند چون رود نیل
بسی حربه‌ها زد بران پیل پای
بسی نیز قاروره جان گزای
نه قاروره بر کوه شد کارگر
نمی‌کرد حربه ز دریا گذر
چو دید اژدها پیل سرمست را
گشاد اندر آن خیرگی دست را
بدانست کان پیل جنگ آزمای
به خرطوم سختش درآرد ز پای
چنان سخت بگرفت خرطوم او
که زندان او شد بر و بوم او
خروشید و خرطومش از جای کند
بیفتاد چون کوه پیل بلند
شه از هول آن بازی سهمناک
بترسید کافتد سپه در هلاک
در آن خشمناکی به فرزانه گفت
که دولت ز من روی خواهد نفهت
مرا نیز دریافت ادبار بخت
وگرنه چرا جستم این کار سخت
بد آسمانی چو آید فراز
سرنازنینان بپیچد ز ناز
تک و تاب شاهان بود اندکی
تب شیر در سال باشد یکی
مرا نیست آسایش از تاختن
بخواهم درین عمر پرداختن
دلش داد فرزانه کای شهریار
شکیبائی آور درین کارزار
همانا که پیروزی آری بدست
چو تدبیر داری و شمشیر هست
اگر چاره در سنگ خارا شود
به تدبیر و تیغ آشکارا شود
چو یاری کند با تو بخت بلند
چنین فتنه را صد درآری به بند
اگر چه یکی موی از اندام شاه
به من بر گرامیتر از صد سپاه
ولیکن در اختر چنانست راز
که چون شاه عالم شود رزمساز
به اقبال شاه و به نیروی بخت
درآید به خاک این تنومند سخت
جز آن نیست کاین پیکر سخت چرم
ندارد پی سست و اندام نرم
یکی تن شد ار زانکه روئین تنست
توان کندن از جایش ار زاهنست
نباید بر او زخم راندن به تیغ
کز آهن نگردد پراکنده میغ
سرش را مگر در کمند آوری
به خم کمندش به بند آوری
گرش می‌نشاید به شمشیر کشت
که دارد پی سخت و چرم درشت
چو در زیر زنجیرش آری اسیر
برو خواه شمشیر زن خواه تیر
شه از مژدهٔ مرد اختر شناس
خدا را پذیرفت بر خود سپاس
چو پیروزی خویش دید از خدای
بدان خنگ ختلی درآورد پای
که او را شه چینیان داده بود
ز سبز آخور چینیان زاده بود
کمندی و تیغی گرانمایه خواست
عنان کرد سوی بداندیش راست
درآمد بدان دیو دریا شکوه
چو ابری سیه کو درآید به کوه
نجنبید بر جای خویش آن نهنگ
که اقبال شاهش فرو بست چنگ
کمند عدو بند را شهریار
درانداخت چون چنبر روزگار
به گردن درافتاد بدخواه را
زمین بوسه داد آسمان شاه را
چو بر گردن دشمن آمد کمند
شتابنده شد خسرو دیو بند
به خم کمندش سر اندر کشید
کشان همچنان سوی لشگر کشید
بغلتید آن شیر نخجیر سوز
چو آهو بره زیر چنگال یوز
چو آن گور وحشی در آن دستبرد
از افتادن و خاستن گشت خرد
ز لشگرگه شاه فیروزمند
غریوی برآمد به چرخ بلند
تبیره چنان شد در آن خرمی
که آمد به رقص آسمان بر زمی
چو شه دید کان پیکر دیو رنگ
به اقبال طالع درآمد به چنگ
نشاندش به روز دگر دشمنان
سپردش به زندان اهریمنان
دل روسیان از چنان زور دست
بر آن دشمن دشمن افکن شکست
شه روس شد چون گدازنده موم
به شادی درآمد شهنشاه روم
تماشای رامشگران ساز کرد
در خرمی بر جهان باز کرد
نیوشنده شد نالهٔ چنگ را
به کف برنهاد آب گلرنگ را
ز پیروزی بخت می‌کرد یاد
نبید گوارنده می‌خورد شاد
چو شب قفل پیروزه برزد به گنج
ترازوی کافور شد مشک سنج
همان مشگبو باده می‌خورد شاه
همان پرده می‌داشت مطرب نگاه
گهی سفته لعلی به پیمانه خورد
گهی گوش بر لعل ناسفته کرد
بهر می که می‌خورد می‌ریخت رنج
به خواهنده می‌داد دیبا و گنج
درآمد به افسانهای دراز
ز هر سرگذشتی پژوهنده باز
ازان تیغزن مرد چابک سوار
سخن راند با انجمن شهریار
که امروزش این بیوفا هم نبرد
ندانم که خون ریخت یا بند کرد
اگر ماند در بند آن رهزنان
برون آوریمش به زخم سنان
وگر رفت از آن رفته در نگذریم
چنان به که بر یاد او می‌خوریم
چو شد مغزش از خوردن باده گرم
به زندانیان بر دلش گشت نرم
بفرمود کان بندی بی زبان
بیاید به رامشگه مرزبان
به فرمان شاه آن گرفتار بند
به رامشگه آمد چو کوه بلند
همه تن شکسته ز نیروی شاه
فرو پژمریده دران بزمگاه
به زاری بنالید از آن خستگی
شفیعی نه بیش از زبان بستگی
چو مرد زبان بسته نالید زار
ببخشود بر وی دل شهریار
ازان زور دیده تن زورمند
بفرمود تا برگرفتند بند
رها کردش آن شاه آزاد مرد
بر آزاد مردی زیان کس نکرد
نشاندش به آزرم و دادش طعام
نوازش گری کرد با او تمام
میی چند با گوهرش یار کرد
به می گوهرش را پدیدار کرد
چو مستی درامد بران شوربخت
بغلطید چون سایه در پای تخت
ز توسن دلی گرچه با کس نساخت
نوازندهٔ خویشتن را شناخت
از آنجا سراسیمه بیرون دوید
چنان شد که کس گرد او را ندید
شگفتی فرو ماند خسرو دران
نشان سخن باز جست از سران
که این بندی از باده چون شاد گشت
چرا شد ز ما دور کازاد گشت
بزرگان دولت در آن جستجوی
فتادند ازان کار در گفتگوی
یکی گفت صحرائیست این شگفت
چو بندش گرفتند صحرا گرفت
دگر گفت چون می‌در او کرد کار
سوی خانهٔ خویش بربست بار
شه از هر چه رفت آشکار و نهفت
سخن گوش می‌کرد و چیزی نگفت
در آن مانده کاین پردهٔ نیلگون
چه شب بازی از پرده آرد برون
چو لختی گذشت آمد آن پیل مست
کمرگاه زیبا عروسی به دست
به آزرم در پیش خسرو نهاد
به رسم پرستش زمین بوسه داد
چو آورد ازینگونه صیدی ز راه
دگر باره بیرون شد از بزمگاه
عجب ماند خسرو که آن کار دید
نه در مار در مهرهٔ مار دید
ز شرم شه آن لعبت نازنین
چو لعبت به سر درکشید آستین
چو شه دید در خرگه آن ماه را
ز مردم تهی کرد خرگاه را
در آن ترک خرگاهی آورد دست
شکنج نقابش ز رخ برشکست
چو دید آفتی دید از اندیشه دور
نه آفت یکی آفتابی ز نور
پری پیکری شوخ و مست آمده
پریوار در شب به دست آمده
بهشتی رخی دوزخش تافته
ز مالک به رضوان گذر یافته
چو سروی به سرسبزی آراسته
وزو سرخ گل عاریت خواسته
به هر ناوک غمزه کانداختی
شکاری ز روحانیان ساختی
لبی و چه لب شور بازارها
درو قند و شکر به خروارها
سمن را تماشا در آغوش او
تماشاگه گل بناگوش او
چو خسرو در آن روی چون ماه دید
صنم خانه‌ای در نظر گاه دید
شکاری کنیزی شکر خنده یافت
که خود را به آزادیش بنده یافت
کنیزی که صاحب غلامش بود
ببین تا چه دلها به دامش بود
بدانست کان ترک چینی حصار
ز خاقان چین شد بر او یادگار
ز مردانگیها کز او دیده بود
به میدان رزمش پسندیده بود
عجب ماند کز پرده بیرون فتاد
عجب‌تر که بازش به کف چون فتاد
بپرسید کاحوال خود بازگوی
دلم را بدین داستان باز جوی
پرستندهٔ خوب صاحب نواز
پرستش کنان برد شه را نماز
دعا کرد بر تاجدار جهان
که تاجت مبادا ز گیتی نهان
توئی آن جهانگیر کشور گشای
که از داد و دین آفریدت خدای
شکوهت ز روز آشکارا ترست
ز دولت دلت با مدارا ترست
رهائی به تو روز امید را
فروغ از تو تابنده خورشید را
دگر پادشاهان لشگر شکن
یکی تاجور شد یکی تیغزن
تو آن آفتابی در این روزگار
که هم تیغ‌گیری و هم تاجدار
چو در بزم باشی جهان خسروی
چو رزم آزمائی جهان پهلوی
ندارد چو من خاکی آن دسترس
که با آب حیوان برارد نفس
که را زهره کاینجا کند ناله نرم
که گر زهره باشد گدازد ز شرم
سفالی که ماراست ناسفتنیست
چو گوئی بگو اندکی گفتنیست
من آن سفته گوشم که خاقان چین
ز ناسفتگان کرده بودم گزین
به درگاه شاهم فرستاد و گفت
که درهاست این درج را در نهفت
مگر کان سخن را گران دید شاه
که کرد از سر خشم بر من نگاه
مرا از پس پرده خاموش کرد
به یکباره یادم فراموش کرد
من از دوری شه به تنگ آمدم
ز تنگ آمدن سوی جنگ آمدم
نمودم به آوردگاه نخست
به اقبال شه آن هنرهای چست
دویم ره که بانگی بر ادهم زدم
یکی لشگر از روس برهم زدم
سوم روز چون بخت یاری نکرد
گرفتار دشمن شدم در نبرد
نه دشمن نهنگی به کین تاخته
ز خشم خدا صورتی ساخته
نکشت آن نهنگ ستمگر مرا
ببرد آنچنان سوی لشگر مرا
سپردم بروسان بیدادگر
که این گنج را بسته دارید سر
دگر ره سوی جنگ پرواز کرد
به پیل افکنی جنگ را ساز کرد
چو اقبال شاهنشه پیلتن
چو پیلی فکندش بر آن انجمن
ز پیروزی شه در آوردگاه
سرم بر فلک شد ز نیروی شاه
چو دیدم که دام تو دد می‌کشد
کمندت بلا را به خود می‌کشد
به نوعی ز پیچش نگشتم رها
که ناکشته دیدم هنوز اژدها
به نوعی دلم گشت پیروزمند
کزان گونه دیوی درامد به بند
همه روس را دل پر از درد شد
گل سرخشان خیری زرد شد
چو غول شب آیین بد ساز کرد
به ره بردن مردم آغاز کرد
رسن بسته چون غول بر دست و پای
مرا در یکی خانه کردند جای
به من بر شده لشگری دیدبان
همه خارج آهنگ و ناخوش زبان
چو از شب یکی نیمه کمتر گذشت
به گوش آمدم‌های و هوئی ز دشت
بر آمد یکی ابر ظلمات رنگ
بران سنگساران ببارید سنگ
رقیبان که شب پاس می‌داشتند
ز بیمش همه جای بگذاشتند
بجز سرندیدم که از کله کند
همی کند و بر دیگری می‌فکند
زبس کلهٔ سر که برکنده بود
یکی کوه از آن کله آکنده بود
درآمد چو مرغم ز جا برگرفت
همه بندم از دست و پا برگرفت
به پایین گه تخت شاهم تخت
ز پایان ماهی به ماهم رساند
به زندان بدم تا به اکنون چو گنج
به شادی کنون کرد خواهم سپنج
زن آن به که زیور کشد پای او
نه زان دان که زندان بود جای او
چنانم نماید دل کامیاب
که می‌بینم این کام دل را به خواب
پریچهره چون حال خود باز گفت
ز شادی رخ شاه چون گل شکفت
ببوسید برحلقهٔ نوش او
سخن گفت چون حلقه در گوش او
که‌ای تازه گلبرگ نادیده گرد
به مهر خدا پیکری در نورد
به مهر توأم بیشتر گشت عزم
که دیبای بزمی و زیبای رزم
به پرخاشگه جانستان دیدمت
قوی دست و چابک عنان دیدمت
به رامشگه نیز بینم شگرف
حریفی نداری درین هردو حرف
حریفت منم خیز و بنواز رود
دلم تازه گردان به بانگ سرود
پریچهره برداشت بنواخت چنگ
کمانی خدنگی و تیری خدنگ
نوائی زد از نغمه‌های نوی
نو آیین سرودی در او پهلوی
که شاها خدیوا جهان داورا
خردمند خوبا خرد یاورا
سرسبزت از سرزنش دور باد
دل روشنت چشمهٔ نور باد
جوان بخت بادی و پیروز رای
توانا و دانا و کشور گشای
کمربسته جانت به آسودگی
قبای تنت دور از آلودگی
به هر جا که روی آری از نیک و بد
پناهت خدا باد و پشتت خرد
چنان باد کاختر به کامت شود
همه ملک عالم به نامت شود
سرآغاز کرد آنگهی راز خویش
بزد سوز خویش اندران ساز خویش
که نوشین درختی برآمد به باغ
برافروخت مانند روشن چراغ
گلی بود در بوستان ناشکفت
همان نرگسی در چمن نیم خفت
می‌لعل در جام ناخورده بود
نسفته دری دست ناکرده بود
به امید آن کاید از صید شاه
سوی گل نشاط آرد از صیدگاه
گل سرخ چیند بهار سپید
گهی لاله بیند گهی مشک بید
مگر شه ندارد فراغت به باغ
که نارد نظر سوی روشن چراغ
وگر نی بهاری بدین خرمی
چرا رایگان اوفتد بر زمی
ز باد خزان هستم اندیشناک
که ریزد بهاری چنین را به خاک
شهنشه که آواز دلبر شنید
ز دل ناله بی‌دلان برکشید
خوش آوازی نالهٔ چنگ او
خبر دادش از روی گلرنگ او
که روئی چنین نغز گوئی چنین
حرامت مباد آرزوئی چنین
دل شه چو زان نکته آگاه گشت
ازان آرزو آرزو خواه گشت
دگر ره توقف پسندیده داشت
که تاراج بدخواه در دیده داشت
ز ساقی به می دادنی دل نهاد
که ره توشه از بهر منزل نهاد
یکی جام زرین پر از باده کرد
به یاد رخ آن پریزاده خورد
دگر ره یکی جام یاقوت نوش
بدان نوش لب داد و گفتا بنوش
ستد ماه و بوسید و بر لب نهاد
به بوسه ستد جام و با بوسه داد
شهنشه به یک دست ساغر کشان
به دست دگر زلف دلبر کشان
گهی بوسه دادی لب جام را
گهی لب گزیدی دلارام را
بر آن رسم کایین او دلکشست
می تلخ با نقل شیرین خوشست
چو نوشین می‌اندر دهن ریختند
به خوش‌خواب نوشین در آویختند
در آن آرزوگاه با دور باش
نکردند جز بوسه چیزی تراش
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۷ - نعت دوم
ای تن تو پاک‌تر از جان پاک
روح تو پرورده روحی فداک
نقطه گه خانه رحمت توئی
خانه بر نقطه زحمت توئی
راهروان عربی را تو ماه
یاوگیان عجمی را تو راه
ره به تو یابند و تو ره ده نه‌ای
مهتر ده خود تو و در ده نه‌ای
چون تو کریمان که تماشا کنند
رستی تنها نه به تنها کنند
از سر خوانی که رطب خورده‌ای
از پی ما زله چه آورده‌ای
لب بگشا تا همه شکر خورند
ز آب دهانت رطب‌تر خورند
ای شب گیسوی تو روز نجات
آتش سودای تو آب حیات
عقل شده شیفته روی تو
سلسله شیفتگان موی تو
چرخ ز طوق کمرت بنده‌ای
صبح ز خورشید رخت خنده‌ای
عالم تردامن خشک از تو یافت
ناف زمین نافه مشک از تو یافت
از اثر خاک تو مشگین غبار
پیکر آن بوم شده مشک بار
خاک تو از باد سلیمان بهست
روضه چگویم که ز رضوان بهست
کعبه که سجاده تکبیر تست
تشنه جلاب تباشیر تست
تاج تو و تخت تو دارد جهان
تخت زمین آمد و تاج آسمان
سایه نداری تو که نور مهی
رو تو که خود سایه نور اللهی
چار علم رکن مسلمانیت
پنج دعا نوبت سلطانیت
خاک ذلیلان شده گلشن به تو
چشم غریبان شده روشن به تو
تا قدمت در شب گیسو فشان
بر سر گردون شده دامن کشان
پر زر و در گشته ز تو دامنش
خشتک زر سوزه پیراهنش
در صدف صبح به دست صفا
غالیه بوی تو ساید صبا
لاجرم آنجا که صبا تاخته
لشگر عنبر علم انداخته
بوی کز آن عنبر لرزان دهی
گر به دو عالم دهی ارزان دهی
سدره ز آرایش صدرت زهیست
عرش در ایوان تو کرسی نهیست
روزن حاجت چو بود صبح تاب
ذره بود عرش در آن آفتاب
گرنه ز صبح آینه بیرون فتاد
نور تو بر خاک زمین چون فتاد
ای دو جهان زیر زمین از چه‌ای
گنج نه‌ای خاک نشین از چه‌ای
تا تو به خاک اندری ای گنج پاک
شرط بود گنج سپردن به خاک
گنج ترا فقر تو ویرانه بس
شمع ترا ظل تو پروانه بس
چرخ مقوس هدف آه تست
چنبر دلوش رسن چاه تست
ایندو طرف گرد سپید و سیاه
راه تو را پیک ز پیکان راه
عقل شفا جوی و طبیبش توئی
ماه سفرساز و غریبش توئی
خیز و شب منتظران روز کن
طبع نظامی طرب افروز کن
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۱۸ - خلوت دوم در عشرت شبانه
خواجه یکی شب به تمنای جنس
زد دو سه دم با دو سه ابنای جنس
یافت شبی چون سحر آراسته
خواستهای به دعا خواسته
مجلسی افروخته چون نوبهار
عشرتی آسوده‌تر از روزگار
آه بخور از نفس روزنش
شرح ده یوسف و پیراهنش
شحنه شب خون عسس ریخته
بر شکرش پر مگس ریخته
پرده شناسان به نوا در شگرف
پرده نشینان به وفا در شگرف
پای سهیل از سر نطع ادیم
لعل فشان بر سر در یتیم
شمع جگر چون جگر شمع سوخت
آتش دل چون دل آتش فروخت
در طبق مجمر مجلس فروز
عود شکرساز و شکر عود سوز
شیشه ز گلاب شکر میفشاند
شمع به دستارچه زر میفشاند
از پی نقلان می‌بوسه خیز
چشم و دهان شکر و بادام ریز
شکر و بادام بهم نکته ساز
زهره و مریخ بهم عشق باز
وعده به دروازه گوش آمده
خنده به دریوزه نوش آمده
نیفه روبه چو پلنگی به زیر
نافه آهو شده زنجیر شیر
ناز گریبان کش و دامن کشان
آستی از رقص جواهر فشان
شمع چو ساقی قدح می به دست
طشت می آلوده و پروانه مست
خواب چو پروانه پرانداخته
شمع به شکرانه سرانداخته
پردگی زهره در آن پرده چست
زخمه شکسته به ادای درست
خواب رباینده دماغ از دماغ
نور ستاننده چراغ از چراغ
آنچه همه عمر کسی یافته
همنفسی در نفسی یافته
نزل فرستنده زمان تا زمان
دل به دل و تن به تن و جان به جان
گفتی ازان حجره که پرداختند
رخت عدم در عدم انداختند
مرغ طرب نامه به پر باز بست
هفت پر مرغ ثریا شکست
آتش مرغ سحر از بابزن
بر جگر خوش نمکان آب زن
مرغ گران خواب‌تر از صبحگاه
پای فلک بسته‌تر از دست ماه
حلقه در پرده بیگانگان
زلف پری حلقه دیوانگان
در خم آن حلقه دل مشتری
تنگ‌تر از حلقه انگشتری
تاختن آورده پریزادگان
همچو پری بر دل آزادگان
بر ره دل شاخ سمن کاشته
خار بنوک مژه برداشته
میوه دل نیشکر خدشان
گلبن جان نارون قدشان
فندقه شکر و بادام تنگ
سبز خط از پسته عناب رنگ
در شب خط ساخته سحر حلال
بابلی غمزه و هندوی خال
هر نفس از غمزه و خالی چنان
گشته جهان بابل و هندوستان
چون نظری چند پسندیده رفت
دل به زیارتگری دیده رفت
غمزه زبان تیزتر از خارها
جهد گرهگیرتر از کارها
شست کرشمه چو کماندار شد
تیر نینداخته بر کار شد
باد مسیح از نفس دل رمید
آب حیات از دهن گل چکید
گل چو سمن غالیه در گوش داشت
مه چو فلک غاشیه بر دوش داشت
چون رخ و لب شکر و بادام ریخت
گل به حمایت به شکر در گریخت
هر نظری جان جهانی شده
هر مژه بتخانه جانی شده
زلف سیه بر سر سیم سپید
مشک فشان بر ورق مشک بید
غبغب سیمین که کمر بست از آب
قوس قزح شد ز تف آفتاب
زلف براهیم و رخ آتشگرش
چشم سماعیل و مژه خنجرش
آتش از این دسته ریحان شده
خنجر آز آن نرگس فتان شده
بوسه چو می‌مایه افکندگی
لب چو مسیحا نفس زندگی
خوی به رخ چون گل و نسرین شده
خرمن مه خوشه پروین شده
باز شده کوی گریبان حور
خط سحر یافته صغرای نور
همت خاصان و دل عامیان
شیفته زان نور چو سرسامیان
غمزه منادی که دهان خسته بود
چشم سخن گو که زبان بسته بود
می چو گل آرایش اقلیم شد
جام چو نرگس زر در سیم شد
عقل در آن دایره سرمست ماند
عاقبت از صبر تهیدست ماند
در دهن از خنده که راهی نبود
طاقت را طاقت آهی نبود
صبر دران پرده نواتنگ داشت
فتنه سر زیر در آهنگ داشت
یافته در نغمه داود ساز
قصه محمود و حدیث ایاز
شعر نظامی شکر افشان شده
ورد غزالان غزلخوان شده
سعدی : غزلیات
غزل ۳
روی تو خوش می‌نماید آینه ما
کآینه پاکیزه است و روی تو زیبا
چون می روشن در آبگینه ی صافی
خوی جمیل از جمال روی تو پیدا
هر که دمی با تو بود یا قدمی رفت
از تو نباشد به هیچ روی شکیبا
صید بیابان سر از کمند بپیچد
ما همه پیچیده در کمند تو عمدا
طایر مسکین که مهر بست به جایی
گر بکشندش نمی‌رود به دگر جا
غیرتم آید شکایت از تو به هر کس
درد احبا نمی‌برم به اطبا
برخی جانت شوم که شمع افق را
پیش بمیرد چراغدان ثریا
گر تو شکرخنده آستین نفشانی
هر مگسی طوطیی شوند شکرخا
لعبت شیرین اگر ترش ننشیند
مدعیانش طمع کنند به حلوا
مرد تماشای باغ حسن تو سعدیست
دست فرومایگان برند به یغما
سعدی : غزلیات
غزل ۴
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبالا را
شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش
مجال نطق نماند زبان گویا را
که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبینند روی زیبا را
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من که ندیدست روی عذرا را
گرفتم آتش پنهان خبر نمی‌داری
نگاه می‌نکنی آب چشم پیدا را
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را
هنوز با همه دردم امید درمانست
که آخری بود آخر شبان یلدا را
سعدی : غزلیات
غزل ۷
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را
سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را
من بی تو زندگانی خود را نمی‌پسندم
کاسایشی نباشد بی دوستان بقا را
چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را
حال نیازمندی در وصف می‌نیاید
آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را
بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش بی‌نوا را
یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبیند دیدار آشنا را
نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان
وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را
ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را
سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی
پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را
سعدی : غزلیات
غزل ۲۲
من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را
وین دلاویزی و دلبندی نباشد موی را
روی اگر پنهان کند سنگین دل سیمین بدن
مشک غمازست نتواند نهفتن بوی را
ای موافق صورت و معنی که تا چشم من است
از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خوی را
گر به سر می‌گردم از بیچارگی عیبم مکن
چون تو چوگان می‌زنی جرمی نباشد گوی را
هر که را وقتی دمی بودست و دردی سوخته‌ست
دوست دارد ناله مستان و هایاهوی را
ما ملامت را به جان جوییم در بازار عشق
کنج خلوت پارسایان سلامت جوی را
بوستان را هیچ دیگر در نمی‌باید به حسن
بلکه سروی چون تو می‌باید کنار جوی را
ای گل خوش بوی اگر صد قرن بازآید بهار
مثل من دیگر نبینی بلبل خوشگوی را
سعدیا گر بوسه بر دستش نمی‌یاری نهاد
چاره آن دانم که در پایش بمالی روی را
سعدی : غزلیات
غزل ۲۳
رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما
فرمای خدمتی که برآید ز دست ما
برخاستیم و نقش تو در نفس ما چنانک
هر جا که هست بی تو نباشد نشست ما
با چون خودی درافکن اگر پنجه می‌کنی
ما خود شکسته‌ایم چه باشد شکست ما
جرمی نکرده‌ام که عقوبت کند ولیک
مردم به شرع می‌نکشد ترک مست ما
شکر خدای بود که آن بت وفا نکرد
باشد که توبه‌ای بکند بت پرست ما
سعدی نگفتمت که به سرو بلند او
مشکل توان رسید به بالای پست ما