عبارات مورد جستجو در ۳۸۲ گوهر پیدا شد:
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
به باده صوفی ما صاف از ریا نشود
که تار سبحه به مضراب خوش نوا نشود
به گل نگویم اما شهید نام گلم
که از فسون نیاز بهار وا نشود
ترا چه جرم که حکم غرور حسن اینست
که وعدههای تو از صد یکی وفا نشود
اگر به خلد روم سوز دل همان باقیست
سموم بادیه در گلستان صبا نشود
سحاب ابر فصیحی به جرم ما چه کند
به قطرهای گل عیش بهار وانشود
که تار سبحه به مضراب خوش نوا نشود
به گل نگویم اما شهید نام گلم
که از فسون نیاز بهار وا نشود
ترا چه جرم که حکم غرور حسن اینست
که وعدههای تو از صد یکی وفا نشود
اگر به خلد روم سوز دل همان باقیست
سموم بادیه در گلستان صبا نشود
سحاب ابر فصیحی به جرم ما چه کند
به قطرهای گل عیش بهار وانشود
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۰
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷۲
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۷۶
یکی روز رفتم بگلگشت باغ
که از بلبل و گل بگیرم سراغ
بدیدم گرفته نهال گلی
بدستی صراحی بدستی ایاغ
صراحی ز غنچه ایاغش ز گل
وز ایندو هزاران شده تر دماغ
بخود گفتم این شاهدی بوده است
که دلها بسی کرد، چون لاله داغ
کنون شاخ و برگی دگربیش نیست
که گه بلبلش بشکند گاه زاغ
بهاران گلست و به دی خاربن
سحر هیزم مطبه و شب چراغ
چو حال همه عاقبت این بود
چه نور از همه به که گیرم فراغ
که از بلبل و گل بگیرم سراغ
بدیدم گرفته نهال گلی
بدستی صراحی بدستی ایاغ
صراحی ز غنچه ایاغش ز گل
وز ایندو هزاران شده تر دماغ
بخود گفتم این شاهدی بوده است
که دلها بسی کرد، چون لاله داغ
کنون شاخ و برگی دگربیش نیست
که گه بلبلش بشکند گاه زاغ
بهاران گلست و به دی خاربن
سحر هیزم مطبه و شب چراغ
چو حال همه عاقبت این بود
چه نور از همه به که گیرم فراغ
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۵
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۷۳
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۱۱۷
امیر پازواری : هفتبیتیها
شمارهٔ ۷
عجب خشه که طالع کسیره یاره
هزار وله کار کنّه، دنی ورْ خاره
بیعیب به دنی خونن یکی خداره
مره ذرّه عیب، اینکه، دنیره یاره
نازنین دوست دل، لنگرمه اختیاره
زمین بیته لنگر، به یکجا قراره
دوستِ دلِ سَرْ، مه دکون عطّاره
بعضی چیزها که وینه، اونجه در کاره
دوستِ مجشگاه، هر صواح رو کناره
معجر بکته، سیم و زر پاک دیاره
مه چش هر شو دریوئه، یکجا قراره
نی نی به گردابْ، شیرین بئیته جاره
ونه هکردن فکر نهم سماره
عجب بیستون بساته این سماره
هزار وله کار کنّه، دنی ورْ خاره
بیعیب به دنی خونن یکی خداره
مره ذرّه عیب، اینکه، دنیره یاره
نازنین دوست دل، لنگرمه اختیاره
زمین بیته لنگر، به یکجا قراره
دوستِ دلِ سَرْ، مه دکون عطّاره
بعضی چیزها که وینه، اونجه در کاره
دوستِ مجشگاه، هر صواح رو کناره
معجر بکته، سیم و زر پاک دیاره
مه چش هر شو دریوئه، یکجا قراره
نی نی به گردابْ، شیرین بئیته جاره
ونه هکردن فکر نهم سماره
عجب بیستون بساته این سماره
امیر پازواری : هشتبیتیها
شمارهٔ ۳۱
شادی گَرْ بوارهْ به افلاکِ گیتی،
آخرْ تَنْ بنِ خاک، دردناک گیتی
مه تَنْ کشتی آسا کَته چاکِ گیتی
غَمْ خرنهْ شو و روزْ، در کلاّکِ گیتی
مردمْ همه بوئنْ گلهْ ناکِ گیتی
مره گلهْ از مه بَختهْ، ناکِ گیتی
خلقون سیرْ کننْ همه به خاک گیتی
منه سر و جانْ: هسّنهْ غمناک گیتی
دوستْ منه سَرْ ره دنهْ به خاک گیتی
تَنْ جهْ مهرِبُونی دارْنهْ خاک گیتی
فَلکْ گِل خالْ بَورْده خاک گیتی
دیگرْ در نَکنّهْ سَرْ ز خاکِ گیتی
آخرْ تَنْ بنِ خاک، دردناک گیتی
مه تَنْ کشتی آسا کَته چاکِ گیتی
غَمْ خرنهْ شو و روزْ، در کلاّکِ گیتی
مردمْ همه بوئنْ گلهْ ناکِ گیتی
مره گلهْ از مه بَختهْ، ناکِ گیتی
خلقون سیرْ کننْ همه به خاک گیتی
منه سر و جانْ: هسّنهْ غمناک گیتی
دوستْ منه سَرْ ره دنهْ به خاک گیتی
تَنْ جهْ مهرِبُونی دارْنهْ خاک گیتی
فَلکْ گِل خالْ بَورْده خاک گیتی
دیگرْ در نَکنّهْ سَرْ ز خاکِ گیتی
احمد شاملو : در آستانه
ترانه
بر این کناره تا کرانهی آمودریا
آبی میگذشت که دگر نیست:
رودی که به روزگارانِ دراز سُرید و از یاد شد
رودی که فروخشکید و بر باد شد.
بر این امواج تا رودبارانِ سند
زورقی میگذشت که دگر نیست:
زورقی که روزی چند در خاطری نقش بست
وانگه به خرسنگی برآمد و درهم شکست.
بر این زورق از بندری به شهرْبندری
زورقبانی پارو میکشید که دگر نیست:
پاروکشی که هر سفر شوریده دختریش دیده به راه داشت
که به امیدی مبهم نهالِ آرزویی به دل میکاشت.
بر این رودِ پادرجای
امیدی درخشید که دگر نیست:
امیدِ سعادتی که پابرجا مینمود
لیکن در بسترِ خویش به جز خوابی گذرا نبود.
تیرِ ۱۳۷۳
آبی میگذشت که دگر نیست:
رودی که به روزگارانِ دراز سُرید و از یاد شد
رودی که فروخشکید و بر باد شد.
بر این امواج تا رودبارانِ سند
زورقی میگذشت که دگر نیست:
زورقی که روزی چند در خاطری نقش بست
وانگه به خرسنگی برآمد و درهم شکست.
بر این زورق از بندری به شهرْبندری
زورقبانی پارو میکشید که دگر نیست:
پاروکشی که هر سفر شوریده دختریش دیده به راه داشت
که به امیدی مبهم نهالِ آرزویی به دل میکاشت.
بر این رودِ پادرجای
امیدی درخشید که دگر نیست:
امیدِ سعادتی که پابرجا مینمود
لیکن در بسترِ خویش به جز خوابی گذرا نبود.
تیرِ ۱۳۷۳
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
در آبهای سبز ِ تابستان
تنها تر از یک برگ
با بار شادیهای مهجورم
در آبهای سبز تابستان
آرام می رانم
تا سرزمین مرگ
تا ساحل غمهای پاییزی
در سایه ای خود را رها کردم
در سایهٔ بی اعتبار عشق
در سایه فرّار خوشبختی
در سایهٔ ناپایداری ها
شبها که می چرخد نسیمی گیج
در آسمان کوته دلتنگ
شبها که می پیچد مِهی خونین
در کوچه های آبی رگها
شبها که تنهاییم
با رعشه های روحمان ، تنها -
در ضربه های نبض می جوشد
احساس هستی ، هستی بیمار
( در انتظار دره ها رازیست )
این را به روی قله های کوه
بر سنگهای سهمگین کندند
آنها که در خط سقوط خویش
یک شب سکوت کوهساران را
از التماسی تلخ آکندند
( در اضطراب دستهای پر،
آرامش دستان خالی نیست
خاموشی ویرانه ها زیباست )
این را زنی در آبها می خواند
در آبهای سبز تابستان
گویی که در ویرانه ها می زیست
ما یکدگر را با نفسهامان
آلوده می سازیم
آلودهٔ تقوای خوشبختی
ما از صدای باد می ترسیم
ما از نفوذ سایه های شک
در باغهای بوسه هامان رنگ می بازیم
ما در تمام میهمانی های قصر نور
از وحشت آواز می لرزیم
اکنون تو اینجایی
گسترده چون عطر اقاقی ها
در کوچه های صبح
بر سینه ام سنگین
در دستهایم داغ
در گیسوانم رفته ، از خود سوخته ، مدهوش
اکنون تو اینجایی
چیزی وسیع و تیره و انبوه
چیزی مشوّش چون صدای دوردست روز
بر مردمکهای پریشانم
می چرخد و می گسترد خود را
شاید مرا از چشمه می گیرند
شاید مرا از شاخه می چینند
شاید مرا مثل دری بر لحظه های بعد می بندند
شاید ...
دیگر نمی بینم .
ما بر زمینی هرزه روییدیم
ما بر زمینی هرزه می باریم
ما (هیچ) را در راه ها دیدیم
بر اسب زرد بالدار خویش
چون پادشاهی راه می پیمود
افسوس ، ما خوشبخت و آرامیم
افسوس ، ما دلتنگ و خاموشیم
خوشبخت ، زیرا دوست می داریم
دلتنگ ، زیرا عشق نفرینیست
با بار شادیهای مهجورم
در آبهای سبز تابستان
آرام می رانم
تا سرزمین مرگ
تا ساحل غمهای پاییزی
در سایه ای خود را رها کردم
در سایهٔ بی اعتبار عشق
در سایه فرّار خوشبختی
در سایهٔ ناپایداری ها
شبها که می چرخد نسیمی گیج
در آسمان کوته دلتنگ
شبها که می پیچد مِهی خونین
در کوچه های آبی رگها
شبها که تنهاییم
با رعشه های روحمان ، تنها -
در ضربه های نبض می جوشد
احساس هستی ، هستی بیمار
( در انتظار دره ها رازیست )
این را به روی قله های کوه
بر سنگهای سهمگین کندند
آنها که در خط سقوط خویش
یک شب سکوت کوهساران را
از التماسی تلخ آکندند
( در اضطراب دستهای پر،
آرامش دستان خالی نیست
خاموشی ویرانه ها زیباست )
این را زنی در آبها می خواند
در آبهای سبز تابستان
گویی که در ویرانه ها می زیست
ما یکدگر را با نفسهامان
آلوده می سازیم
آلودهٔ تقوای خوشبختی
ما از صدای باد می ترسیم
ما از نفوذ سایه های شک
در باغهای بوسه هامان رنگ می بازیم
ما در تمام میهمانی های قصر نور
از وحشت آواز می لرزیم
اکنون تو اینجایی
گسترده چون عطر اقاقی ها
در کوچه های صبح
بر سینه ام سنگین
در دستهایم داغ
در گیسوانم رفته ، از خود سوخته ، مدهوش
اکنون تو اینجایی
چیزی وسیع و تیره و انبوه
چیزی مشوّش چون صدای دوردست روز
بر مردمکهای پریشانم
می چرخد و می گسترد خود را
شاید مرا از چشمه می گیرند
شاید مرا از شاخه می چینند
شاید مرا مثل دری بر لحظه های بعد می بندند
شاید ...
دیگر نمی بینم .
ما بر زمینی هرزه روییدیم
ما بر زمینی هرزه می باریم
ما (هیچ) را در راه ها دیدیم
بر اسب زرد بالدار خویش
چون پادشاهی راه می پیمود
افسوس ، ما خوشبخت و آرامیم
افسوس ، ما دلتنگ و خاموشیم
خوشبخت ، زیرا دوست می داریم
دلتنگ ، زیرا عشق نفرینیست
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
ناژو
دور از گزند و تیررس رعد و برق و باد
وز معبر قوافل ایام رهگذر
با میوهٔ همیشگیاش، سبزی مدام
ناژوی سالخورد فرو هشته بال و پر
او در جوار خویش
دیده ست بارها
بس مرغهای مختلف الوان نشستهاند
بر بیدهای وحشی و اهلی چنارها
پر جست و خیز و بیهوده گو طوطی بهار
اندیشناک قمری تابستان
اندوهگین قناری پاییز
خاموش و خسته زاغ زمستان
اما
او
با میوهٔ همیشگیاش، سبزی مدام
عمری گرفته خو
گفتمش برف؟ گفت: بر این بام سبز فام
چون مرغ آرزوی تو لختی نشست و رفت
گفتم تگرگ؟ چتر به سردی تکاند و گفت
چندی چو اشک شوق تو، امید بست و رفت
وز معبر قوافل ایام رهگذر
با میوهٔ همیشگیاش، سبزی مدام
ناژوی سالخورد فرو هشته بال و پر
او در جوار خویش
دیده ست بارها
بس مرغهای مختلف الوان نشستهاند
بر بیدهای وحشی و اهلی چنارها
پر جست و خیز و بیهوده گو طوطی بهار
اندیشناک قمری تابستان
اندوهگین قناری پاییز
خاموش و خسته زاغ زمستان
اما
او
با میوهٔ همیشگیاش، سبزی مدام
عمری گرفته خو
گفتمش برف؟ گفت: بر این بام سبز فام
چون مرغ آرزوی تو لختی نشست و رفت
گفتم تگرگ؟ چتر به سردی تکاند و گفت
چندی چو اشک شوق تو، امید بست و رفت
فریدون مشیری : گناه دریا
اسیر
جان میدهم به گوشة زندان سرنوشت، سر رابه تازیانة او خم نمی کنم
افسوس بر دو روزة هستی نمیخورم، زاری براین سراچة ماتم نمی کنم
با تازیانههای گرانبار جانگداز؛ پندارد آن، که روحم را رام کرده است
جان سختیم نگر،که فریبم نداده است، این بندگی، که زندگی اش نام کرده است
بیمی به دل ز مرگ ندارم که زندگی، جز زهرغم نریخت شرابی به جام من
گر من به تنگنای ملالآور حیات؛ آسوده یک نفس زده باشم حرام من!
تادل به زندگی نسپارم،به صد فریب؛ میپوشم از کرشمة هستی نگاه را
هرصبح و شام چهره نهان می کنم به اشک، تا ننگرم تبسم خورشید و ماه را
ای سرنوشت، از تو کجا می توان گریخت؟من راه آشیان خود از یاد بُردهام
یک دم مرا به گوشة راحت رها مکن، با من تلاش کن که بدانم نَمُردهام!
ای سرنوشت، مَردِ نبردت منم بیا، زخمی دگر بزن که نیفتادهام هنوز
شادم از این شکنجه، خدا را، مکن دریغ، روحم را در آتش بیداد خود بسوز!
ای سرنوشت! هستی من در نبرد توست؛ بر من ببخش زندگی جاودانه را!
منشین که دست مرگ ز بندم رها کند، محکم بزن به شانة من تازیانه را!
افسوس بر دو روزة هستی نمیخورم، زاری براین سراچة ماتم نمی کنم
با تازیانههای گرانبار جانگداز؛ پندارد آن، که روحم را رام کرده است
جان سختیم نگر،که فریبم نداده است، این بندگی، که زندگی اش نام کرده است
بیمی به دل ز مرگ ندارم که زندگی، جز زهرغم نریخت شرابی به جام من
گر من به تنگنای ملالآور حیات؛ آسوده یک نفس زده باشم حرام من!
تادل به زندگی نسپارم،به صد فریب؛ میپوشم از کرشمة هستی نگاه را
هرصبح و شام چهره نهان می کنم به اشک، تا ننگرم تبسم خورشید و ماه را
ای سرنوشت، از تو کجا می توان گریخت؟من راه آشیان خود از یاد بُردهام
یک دم مرا به گوشة راحت رها مکن، با من تلاش کن که بدانم نَمُردهام!
ای سرنوشت، مَردِ نبردت منم بیا، زخمی دگر بزن که نیفتادهام هنوز
شادم از این شکنجه، خدا را، مکن دریغ، روحم را در آتش بیداد خود بسوز!
ای سرنوشت! هستی من در نبرد توست؛ بر من ببخش زندگی جاودانه را!
منشین که دست مرگ ز بندم رها کند، محکم بزن به شانة من تازیانه را!
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
شعری برای زخم ...
شاه اسماعیل صفوی ( خطایی ) : گزیدهٔ اشعار ترکی
قارا گون یولداشی
گل, آ کؤنول, خوش گؤرهلیم بو دمی,
بو دا بؤیله قالمایا بیر گون اولا.
کیشی, چکمک گرک قوسسئیی, قمی,
حاقدان گلیر, هر نه گلسه بیر قولا.
ار اودور ائتیقاد ائده پیرینه,
نظر ائده اولو آخیرینه.
البت, یول قدیمدیر ایلتر یئرینه,
سانا کیم نئیلرسه, سالاگؤر یولا.
بیز ده بیلیریک کی, دوستو, قارداشی,
بولامادیم بیر قارا گون یولداشی.
دوست کئچینیب, یوزه گولن قللاشی,
باهاسیدیر, ساتماق گرک بیر پولا.
هر کیشی بیر خیال ایله اگلهنیر,
دایم اونون کؤنلونده اول بکلهنیر.
بؤیله اولور سئودیگیم گاه آبلانیر,
کیمی گؤردوک قییامتهدک گوله.
قارونو گؤر بونادی, یا بولدوقجا,
ایناندی, فلک یوزونه گولدوکجه,
سن ائییلیک ائت, دورما الدن گلدیکجه,
دئدیلر: خالق بیلمزسه, خالیق بیله.
گئرچک اولان کیشی دوستدان آیریلماز,
دگمه کیشییلرده حقیقت اولماز,
سن, سنی ساتیبان, یئدیرسن بیلمز,
بو زاماندا کیمسه یاراماز ائله.
خطای, دونیانین اؤتهسی فانی,
بیزدن اول بوندا گلنلر قانی?
سانما دایم شاد یورویه دوشمانی,
بیر گون اولوب, نؤوبت اونا دا گله
بو دا بؤیله قالمایا بیر گون اولا.
کیشی, چکمک گرک قوسسئیی, قمی,
حاقدان گلیر, هر نه گلسه بیر قولا.
ار اودور ائتیقاد ائده پیرینه,
نظر ائده اولو آخیرینه.
البت, یول قدیمدیر ایلتر یئرینه,
سانا کیم نئیلرسه, سالاگؤر یولا.
بیز ده بیلیریک کی, دوستو, قارداشی,
بولامادیم بیر قارا گون یولداشی.
دوست کئچینیب, یوزه گولن قللاشی,
باهاسیدیر, ساتماق گرک بیر پولا.
هر کیشی بیر خیال ایله اگلهنیر,
دایم اونون کؤنلونده اول بکلهنیر.
بؤیله اولور سئودیگیم گاه آبلانیر,
کیمی گؤردوک قییامتهدک گوله.
قارونو گؤر بونادی, یا بولدوقجا,
ایناندی, فلک یوزونه گولدوکجه,
سن ائییلیک ائت, دورما الدن گلدیکجه,
دئدیلر: خالق بیلمزسه, خالیق بیله.
گئرچک اولان کیشی دوستدان آیریلماز,
دگمه کیشییلرده حقیقت اولماز,
سن, سنی ساتیبان, یئدیرسن بیلمز,
بو زاماندا کیمسه یاراماز ائله.
خطای, دونیانین اؤتهسی فانی,
بیزدن اول بوندا گلنلر قانی?
سانما دایم شاد یورویه دوشمانی,
بیر گون اولوب, نؤوبت اونا دا گله