عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
همنشین جان من و جان تو این انگیز هی
سینه ای از ذوق آزار منش لبریز هی
غیر دانم لذت ذوق نگه دانسته است
کز پی قتلم به دستش داد تیغ تیز هی
می چکد خونم رگ ابرست آن فتراک های
می تپد خاکم رم بادست آن شبدیز هی
بر سر کوی تو بیخود گشتنم از ضعف نیست
کشته رشکم نیارم دید خود را نیز هی
ننگ باشد چشم بر ساطور و خنجر دوختن
غنچه آسا سینه ای خواهم جراحت خیز هی
تیشه را نازم که بر فرهاد آسان کرد مرگ
خنجر شیرویه و جان دادن پرویز هی
غمزه را زان گوشه ابرو گشاد دیگرست
آن خرام توسن و این جنبش مهمیز هی
ریزش خشت از در و دیوار برگ راحت ست
خاک را کاشانه ما کرده بالین خیز هی
گفتم آری رونق بازار کسری بشکنی
گرم کردی در جهان هنگامه چنگیز هی
غالب از خاک کدورت خیز هندم دل گرفت
اصفهان هی یزد هی شیراز هی تبریز هی
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
نی کشته زخم ناوک و شمشیرم
نی خسته ناخن پلنگ و شیرم
لب می گزم و خون به زبان می لیسم
خون می خورم و ز زندگانی سیرم
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
تا میکش و جوهر دو سخنور داریم
شأن دگر و شوکت دیگر داریم
در میکده پیریم که میکش از ماست
در معرکه تیغیم که جوهر داریم
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
ای آن که گرفته ام به کوی تو پناه
رانی چو به عنف از در خویشم ناگاه
تا کعبه روم ز درگهت رو به قفا
چون بگذرم از کعبه نهم روی به راه
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۲۷ - بگفت این و بر دوست بگریست زار
بگفت این و بر دوست بگریست زار
کنار از مژه کرد دریا کنار
همی گفت ای دل گسل یار من
ز هجر تو شد تیره بازار من
جز از تو مرا یار هرگز مباد
دل هر دو در مهر عاجز مباد
چو آگاه شد مادر از کار اوی
نیاورد در گفت گفتار اوی
ابر زشت گفتنش بگشاد لب
بگفتا: بس ای شین و عار عرب!
خبر یافتم من که ورقه بمرد
تن پاک در خاک تاری سپرد
بتابید گلشه ز دیدار اوی
دل آزرده تر شد ز گفتار اوی
شد از نزد مادر به خیمه درا
بنالید آن گلرخ دلبرا
همی گفت ای وای بر من کنون
که گفتم من این خسته دل را کنون
به ناکام باید شدن سوی شام
جدا گشتن از خواب و آرام و کام
پدر نه و مادر نه و خال نی
شب و روز خوارا جز از خاک نی
ز ورقه نیابم ازین پس خبر
نیابد ز من نیز ورقه اثر
دریغا درختم نیامد ببر
شدم ناامید از نهال و ثمر
دریغا ازین پس نبینم ترا
نبینی ازین پس کنونی مرا
به سوی یمن چون برفتی، برفت
ابا تو مرا جان و دل باز گفت
ندانستم از شامم آید بلا
بلا آمد و شد دلم مبتلا
همی گفت و می راند از دیده خون
بنالید وز درد شد سرنگون
جدا مانده از مام وز باب و عم
ز ناله شده زرد، وز درد و غم
همه جمله بروی فرامشت کرد
گدازید چون کشت بی آب کشت
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۳۳ - زاری کردن ورقه
چو این شعر ورقه ببردش بسر
برآشفت وز غم درآمد بسر
ببردند آن زار دل برده را
مر آن نوگل زرد پژمرده را
نمودند آن گور کآن گوسفند
بدو اندرون بود بسته ببند
ندانست مسکین که در گور کیست
ببر در گرفت و بزاری گریست
همی گفت ایا بر سر سروماه
نهفته شدی زیر خاک سیاه
ایا آفتاب درخشان دریغ
که پنهان شدی زیر تاریک میغ
ایا تازه گل برگ خوش بوی من
شدی شادنا بوده از روی من
بمالید رخساره بر خاک گور
ببارید از دیدگان آب شور
نیاسود هیچ از فغان و خروش
گهی شد ز هوش و گه آمد به هوش
شب و روز از ناله ناسود هیچ
یکی ساعت از درد نغنود هیچ
فروماند یکباره از خواب و خورد
تنش گشت زار و رخش گشت زرد
تنش گشت پر کرد و سر پر ز خاک
شده رویش از خون دیده معاک
شب تیره چون نوحه آراستی
زن از بستر شوی برخاستی
ابا او به هم زار و گریان شدی
برو بر دل خل بریان شدی
ستاره بر او برهمی خون گریست
همی گفت کین خستهٔ زار کیست
ز بس کز دو دیده براند آب و خون
گیارست بر کور بشنو کی چون!
غلامان و در بستگان و حشم
ستوران پر بار و طبل و علم
رسیدند اندر شب از ره فراز
همهٔار با شادکامی و ناز
خبرشان نبود ار خداوند خویش
که دارد بدوبخت بد بند خویش
گشادند یار و فگندند رخت
کشیدند خیمه نهادند تخت
بجستند پس مهتر خویش را
مر آن سید کشور خویش را
ورا از بر گور بریافتند
به نزدیک او جمله بشتافتند
بدیدند وی را بدان سان شده
جگر خسته و زار و گریان شده
ز تیمار او جمله محزون شدند
دل آزرده و دیده پر خون شدند
بسی پند دادند نشنید پند
کی بر جانش ار عاشقی بود بند
بگفتند یکسر کی: ای جان ما
خداوند ما، درد و درمان ما
بفرمای ما را هر آنچت مراد
که تا ما کنیم اندر آن اجتهاد
بگفتا به جمله ازین جایگاه
بسوی ین باز گیرید راه
مرا مال بابست از بهر یار
چو شد یار مالم نیاید بکار
غلامی و اسبی و دستی سلیح
دو تا تیغ هندی و یکی رمیح
گذارید از بهرم این جایگاه
شما باز گردید و گیرید راه
چو از کار او آگهی یافتند
به سوی یمن باز بشتافتند
چو آن مالها برگرفتند و رفت
دل مامک و باب گلشه بکفت
از آن بی کران مال و گنج درم
دل هر دو پرگشت از درد و غم
ز تیمار چون برگ لرزان شدند
وز آن کردهٔ خود پشیمان شدند
چه سود آن پشیمانی و درد و غم
که اندر ازل رفته بود آن قلم
هلال از ندامت شده زرد روی
بر ورقه آمد بگفتش بدوی
که چندست ازین نالهٔ زار چند
مکن خویشتن را چنین دردمند
بخواهش همی گفت ای در پاک
مکن بیهده خویشتن را هلاک
دهم من ترا خوب دلبر زنی
پری چهره و شمع هر برزنی
نگاری کجا غمگسارت بود
سزاوار و شایستهٔارت بود
به عم گفت ورقه که ای بختیار
مرا تازیم زن نیاید به کار
مرا خاک اینجای مونس بسست
که در زیر او بس گرامی کسست
اگر می روا باشد او زیر خاک
چه باشد که من نیز باشم هلاک
بگفت این و از وی بتابید روی
تنش گشته از مویه برسان موی
زبس نوحه و زاری او شگفت
دل هر کسی ناله اندر گرفت
همه اهل حی زو چو سر گشتگان
به خون در شده غرق چون کشتگان
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۳۹ - چو گفت این، بگفتش که ای رادمرد
چو گفت این، بگفتش که ای رادمرد
نگر تا توانی مرا چاره کرد؟
چنین داد داننده وی را جواب
که ای برده عشق از رخت رنگ و آب
گر از درد خواهی روان رسته کرد
به نزدیک آن شوکت او بسته کرد
ز گفتار او ورقه ازدیده خون
ببارید و بر خاک شد سرنگون
چو با هش بیامد از آن جایگاه
براند و سبک روی دادش براه
به روزی چنان بیست ره بیش و کم
گسستیش هوش و بریدیش دم
چو از روی گلشاه حورا مثال
ز پیش دلش صف کشیدی خیال
شدی لرز لرزان دل اندر برش
ز بالا به خاک آمدی پیکرش
بدین حال رفتی دو منزل زمین
دل اندر کف عشق آن حور عین
هوا زی ز گلشهٔکی یاد کرد
رخش گشت زرد و دمش گشت سرد
ز مرکب فروگشت، آمد بزیر
بگفتا: به غم در بماندیم دیر!
همی گشت بر خاک برسان مست
گرفته دل خویشتن را به دست
گه آمد به هوش و گهی شد ز هوش
گهی پرخروش و گهی باخروش
سوی آن ره آمد ز بیجای اوی
که بد معدن آن بت مهرجوی
بنالید و گفت ای دلارام من
ز مهرت سیه گشت ایام من
دل خسته را ای گرانمایه ول
سوی خاک بردم ز مهر تو دل
به پایان شد این درد و پالود رنج
پس پشت کردم سرای سپنج
روانی که در محنت افتاده بود
بدان باز دادم که او داده بود
مرا برد زین گیتی ای دوست مهر
ز تو دور بادا بلای سپهر
کنون کز تو گم گشت نام رهی
بزی شادمان ای چو سروسهی
مبادا کس ای لعبت دلفروز
چو من گم شده بخت و برگشته روز
بگفت این و کردش یکی شعر یاد
حدیث جهان، گفت، بادست باد!
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۴۱ - مردن ورقه و خبریافتن گلشاه
بگفت این و بگسستش از تن نفس
تو گفتی همان یک نفس بود و بس
غلامش ببارید از دیده خون
بگفتا چه تدبیر دارم کنون!
کهٔاری کند مر مرا اندرین
که تنها ورا کرد نتوان دفین
چو شد روز وقت نمازدگر
سواری دو پیدا شد از رهگذر
به نزدیکشان رفت و گفت آن غلام
که ای اهل شامات و جمع کرام
اگرتان دل واصل و دین هست پاک
سپارید این خسته دل را به خاک
سواران نهادند از آن راه روی
سوی آن دل آزردهٔ مهرجوی
یکی ماه دیدند بگداخته
ابر سوخته سیم زر تاخته
شد از غم دل هر دو افروخته
جگر خسته گشتند و دل سوخته
هم اندر زمان شخص آن در پاک
نهفتند اندر دل تیره خاک
حدیث وی و سر گدشتش تمام
همه بر رسیدند پاک از غلام
چو آگاه گشتند کاحوال چیست
چه بودست وین خستهٔ زار کیست
بر آن برده دل زار بگریستند
همیشه به تیمار او زیستند
غلامک بگفتا بگویید راست
ایا قوم آرامگه تان کجاست؟
بگفت آن یکی هست ما را مقام
بر قصر گلشاه فرخنده نام
غلامک بگفت: ای دو آزاد مرد
بباید شما را یکی کار کرد
شما هر دوان این سخن را بسید
چو نزدیکی قصر گلشه رسید
بگویید با عاشق سوگوار
مخسب ار ترا هست تیمار یار
کجا ورقه شد زین سپنجی سرای
بدین درد مزدت دهادا خدای
سواران بگفتند فرمان بریم
بگوییم چون بر درش بگذریم
بگفتند و رفتند از آن جایگاه
بدو روز کوتاه کردند راه
رسیدند با شهر هنگام شام
همن قصر گلشاه نادیده کام
چو بر درگه قصر بگذاشتند
ز آشوب یک نعره برداشتند
بگفتند هر دو به بانگ بلند
که ای خسته دل گلشه مستمند
دهاد ایزدت مزد ای نیک نام
به گم گشتن ورقه ابن الهمام
سوی گوش گلشاه آمد خروش
ز درد جگر مغزش آمد بجوش
سوی بام شد هم چو دیوانگان
چنین گفت ای قوم بیگانگان
چه آواز بود این کزو چون تگرگ
ببارید بر جان من تیز مرگ
اگر از پی جان من خاستید
همهٔافتید آنچ می خواستید
مر آن خسته دل را کجا یافتید
وزو از کجا روی برتافتید
اگر کینه تان بد ز من، تو خته
وگر خواستی سوختن، سوخته
بگفت این و تا در خور آفرین
ازین جایگه بر دو منزل زمین
برو بر همه قصه کردند یاد
چو بشنید برزد یکی سردباد
بگفتش بزاری دریغا دریغ
که خورشید من رفت در تیره میغ
سبک معجر از سرش بیرون فگند
به ناخن درآورد مشکین کمند
رونش همی با اجل راز کرد
بزاری یکی شعر آغاز کرد
همی گفت با خویشتن آن نگار
یکی شعر تازی بزاری زار
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲۷ - وعده دوست
دل دوش هزار چاره سازی میکرد
با وعده دوست عشقبازی میکرد
تا بر کف پای تو تواند مالید
دل را همه شب دیده نمازی میکرد
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۴۷ - چکامه ای شیوا در صنعت تکریر
باران قطره قطره همی بارم ابروار
هر روز خیره خیره ازین چشم سیل بار
ز آن قطره قطره، قطره باران شده خجل
ز آن خیره خیره، خیره دل من ز هجر یار
یاری که ذره ذره نماید همی نظر
هجرانش باره باره بمن برنهاد بار
ز آن ذره ذره، ذره بدل آیدم چو کوه
ز آن باره باره، باره بچشم آیدم غبار
دیدنش نوبه نوبه، چو نو ماه گاه گاه
رفتنش گوشه گوشه، کران کرده زی دیار
زین نوبه نوبه، نوبه خوابم شده تباه
ز ان گوشه گوشه، گوشه جان و دلم فکار
دل گشته رخنه رخنه بزاری بتیغ هجر
ز آن مشک توده توده بر آن گرد لاله زار
ز آن رخنه رخنه، رخنه شده عقل و دین مرا
ز آن توده توده، توده بدل بر غم نگار
دندانش دانه دانه در است جانفزای
لبهاش پاره پاره عقیق است آبدار
ز آن دانه دانه، دانه در یتیم زرد
ز آن پاره پاره، پاره یاقوت سرخ خوار
حوری که تیره تیره بپوشد رخان روز
چونانکه طره طره شود طره بر عذار
ز آن تیره تیره، تیره شود نور آفتاب
ز آن طره طره، طره شود طره تتار
طره اش چو حلقه حلقه قطار از پی قطار
حلقه اش چو چشمه چشمه نور هدی قطار؟
ز آن حلقه حلقه، حلقه زنجیر شرمگین
ز آن چشمه چشمه، چشمه خورشید درد خوار
زلفینش نافه نافه گشاید نثار مشک
رخسارش لاله لاله نماید فروغ نار
ز آن نافه نافه، نافه خوشبوی با دریغ
ز آن لاله لاله، لاله خود روی شرمسار
سیم است بیضه بیضه بر آن سیم سنگدل
ریحان دسته دسته بر آن طرف گل نگار
ز آن بیضه بیضه، بیضه کافور جفت خاک
ز آن دسته دسته، دسته سنبل ببوی خار
تیمار عقده عقده، اندر دلم ز دست
و ز خواجه تحفه تحفه نشاط دل و قرار
ز آن عقده عقده، عقده ابروی تو مدام
ز آن تحفه تحفه، تحفه چنین مدح نامدار
دی خواجه تازه تازه بر الفاظ شعر من
ز آن گونه گونه نیز بمن کرد بر نثار
ز آن تازه تازه، تازه بهر شهر ازو شکر
ز آن گونه گونه، گونه من چون گل بهار
همتش پایه پایه عزیز و شود بلند
گسترده سایه سایه، از هر سویئی هزار
ز آن پایه پایه، پایه گه خدمت ملوک
ز آن سایه سایه، سایه گه سجده کبار
دینار کیسه کیسه دهد اهل فضل را
چونانکه سله سله برد طاقت ستار
ز آن کیسه کیسه، کیسه صراف عیب گیر
ز آن سله سله، سله بزاز مستعار
از عطر حبه حبه دهد هر کسی عطا
از جود ریزه ریزه کم و بیش پر عیار
...
او باز حقه حقه دهد عطر خلق را
چونانکه تخته تخته دهد عود را کبار
ز آن حقه حقه، حقه سیماب زار از اوست
ز آن تخته تخته، تخته ارزیز زبر و زار
از چرخ بهره بهره طرب باد خواجه را
وز خلق شهره شهره ثناهاش یادگار
ز آن بهره بهره، بهره رسیده بمانعم
زآن شهره شهره، شهره ایام شهریار
از چرخ برخه برخه سعادت بجانش باد
از عرش جمله جمله ز احسان کردگار
ز آن برخه برخه، برخه ابر جان او ز سعد
ز آن جمله جمله، جمله مرا و را ز بخت یار
تا هست سوره سوره کتاب خدای ما
وز علم نکته نکته بهر سوره آشکار
ز آن سوره سوره، سوره مهترش باد حرز
ز آن نکته نکته، نکته بهترش غمگسار
تا هست خامه خامه بهر بادیه زریک
وز باد غیبه غیبه بر او نقش بی شمار
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۸۸ - خبر یافتن زال از کشته شدن فرامرز
به زال ستمدیده رفت آگهی
که گشت از فرامرز،گیتی تهی
بزد آه و بگسست از لب،نفس
همی زد سر خویش را بر قفس
همی گفت کای بیوفا روزگار
برآوردی از ما به یک ره دمار
همان خواهرانش خبر یافتند
زگیتی همه روی برتافتند
به خنجر بریدند عنبر کمند
به فندق شخودند بادام وقند
ز نرگس،شب وروز در ریختند
به مشک سیه خاک بربیختند
شب وروز،گریه شد کارشان
زدن دست بر سینه،کردارشان
هرآن کس کزین داستان یاد کرد
دلش گشت از کین بهمن به درد
زکار فرامرز پرداختیم
جهان ار ازین سوز بگداختیم
جهان ای برادر نماند به کس
دل اندر جهان آفرین بند وبس
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۷۲ - مرگ دختر کوش و زاری پدر
دو سال اندر این ماهچهره ببود
که او هر زمانیش رشکی نمود
ستمکش بدان سختی اندر بمرد
برفت و ستم با تن خود ببرد
چو آگاهی آمد ز مرگش به کوش
برون رفت با گریه و با خروش
سرِ ناسزا مرد از آن گردنش
برون کرد و برگشت پیرامنش
بدید آن نگارین به روی و به موی
به رخ بر نهاد از دو دیده دو جوی
نگارینش یاد آمد و خون گریست
که داند که بیدادگر چون گریست؟
بشست و بپیچیدش اندر کفن
پر از مشک کردش دو گوش و دهن
بدو جامه ی گونه گون برکشید
دگرباره او را بدان سان بدید
فزون بود خوبیش صد بار بیش
از آن خوبرویان که او داشت پیش
دگر باره مهرش بر او تیز گشت
دو دیده ز غم گوهر انگیز گشت
چنان گشت بیهوش چون مرد مست
همی بر سر خویش بر زد دو دست
دگر باره از خواب و خور دور شد
دلش خسته و جانش رنجور شد
دلش ناشکیبا شد از بهر او
به هرگه که یاد آمدش چهر او
چو از چاره بگسست دستش تمام
بفرمود کز مشک وز عود خام
یکی بت سرشتند مانند او
چه گویند بوده ست چون کند او
بر او کرد پیرایه و زیورش
بتی بود ماننده ی دخترش
نهادش شب و روز در پیشگاه
به دیدار او گشت خرسند شاه
چو بگذشت از این روزگاری دراز
بزرگان چین را بفرمود باز
که بر چهره ی هرکه دارند دوست
یکی چهره سازند از آن سان که اوست
بزرگان به اندازه ی دستگاه
بتان را ببردند نزدیک شاه
نهادند در پیش، هنگام بزم
گرفتند بر رویشان جام بزم
به چین اندر، این بت پرستی ز کوش
پدید آمد و شد زمین پر ز جوش
چنین کافری را بت ماهچهر
تو را همچنین آمد از بیش مهر
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
با روی تو روی کفر و ایمان بنماند
با نور تجلیت دل و جان بنماند
چون مایی ما ز ما تجلی بستد
امید وصال و بیم هجران بنماند
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
ای لعل لبت به خون دلها تشنه
چشم تو به دیدار تو چون ما تشنه
هر دم چشمم به روی تو تشنه تر است
این طرفه که دریا شد و دریا تشنه
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
عشق عالمسوز ما بر هم زند تدبیر را
جذبهٔ سرشار ما از هم کند زنجیر را
بسکه شورش در دماغ طفل ما جا کرده است
باز در پستان مادر می کند خون شیر را
گاه در عین جلا بر شعله می پیچد چو دود
می برد از نالهٔ ما آه ما تأثیر را
نیست بیجا در شکنج زلف، دل را جستجو
کعبه رو بیهوده کی سر می کند شبگیر را
کرد چاک سینهٔ ما قدر ابرو را بلند
می دهد زخم نمایان آبرو شمشیر را
سیر گلشن با می و شاهد کند کس را جوان
ورنه هر یک غنچه پیکانی است در دل، پیر را
می شود دل خون ز فکر خنجر مژگان او
سایهٔ آن زلف می پیچد به پا نخجیر را
چون رسد مژگان خونریزش مصور را به یاد
می کند بیدار از خواب عدم تصویر را
در خیال کعبهٔ دیدار و راه مشکلش
می کند یک رفتن از خود کار صد شبگیر را
بند نتوان کرد ای ناصح سعیدا را به پند
بارها دیوانهٔ ما کنده این زنجیر را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
شد عمرها که از نظر افتاده خواب ما
رنگ پریده می شکند آب و تاب ما
پیچیده است حلقهٔ زلفش بر آن میان
گویا ز ماه بسته کمر آفتاب ما
آمد رقیب و باده کشید و خبر کشید
خوش توبه ها شکست ز بوی شراب ما
پیوسته سر دهد به هوای نگاه او
با بحر اتحاد ندارد حباب ما
حشر از میانه نامهٔ ما را برون فکند
شد جمع، خاطر از گنه بی حساب ما
ما عاشقیم هر که به تقلید دم زند
باشد گناه در پی امر صواب ما
آن شعله خو مزاج ندانم چه می کند
آتش فکنده در جگر دل کباب ما
از خط دور عارض و از حلقه های زلف
بر ماه بسته است کمر، آفتاب ما
کوتاه سیر، عمر سعیدا و راه دور
بیهوده نیست در پی جانان شتاب ما
نیست دل مأیوس دارد در پی خود روز، شب
صبح نومیدی دمد هر چند آه سرد ما
چنگ خود ای زهره با خورشید پرداز و برو
دوست کی دارد طرب را جان غم پرورد ما؟
از خیال ما سعیدا فیض می بارد به خاک
کم نمی گردد به زیرش گنج بادآورد ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
عشق پرشور است و ما پراضطراب
یار بی رحم است و ما بی آب و تاب
دوش زلفش در خیال من گذشت
تا سحر شب مار می دیدم به خواب
چشم او را در نظر آورده ام
می توانم کرد عالم را خراب
می روم از هوش و می گوید دلم
یا شراب و یا شراب و یا شراب
قصد جان دارد بت عیار من
کافری را می کشد بهر ثواب
شام گفتا صبح می آیم برون
ای خدایا کی برآید آفتاب؟
می پرستی از جوانان عیب نیست
طرفه ایامی است ایام شباب
جملهٔ آیات قرآن نازل است
از برای مدح آن عالی جناب
از می عشق آنچه می خواهی بنوش
هیچ کس را نیست دست احتساب
این غزل بر وزن بیت مثنوی است
«خشم مردان خشک گرداند سحاب»
خود دعای خود سعیدا می کند
شاه ما بادا ز جانان کامیاب
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
صبحدم شیری که مهر دایه ام در کام ریخت
خون دل شد شام غم از دیده ام ایام ریخت
سرخ ناگردیده ریزد خون دل را دل به زور
حیف این می را که از خم ساقی ما خام ریخت
ساقی بزم طرب تا عقل دوراندیش شد
رنگ مینا را شکست و آبروی جام ریخت
آسمان هر مایهٔ نازی که پیدا کرده بود
جمله را یکبارگی در پای این اندام ریخت
آسمان، کوکب نما کی بود دست قدرتش؟
دامنی از داغ ما پر کرد و بر این بام ریخت
دوش بر حال شهیدان گریه اش دانی چه بود
بر دماغ آشفتگانش روغن بادام ریخت
دیدن ذاتش سعیدا درخور این دیده نیست
در خیال او پر اندیشه از اوهام ریخت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
نازک دلی که آینه دار نزاکت است
دایم به فکر نقش و نگار نزاکت است
آرامگاه آن قد و بالین ناز او
دوش نزاکت است و کنار نزاکت است
آن حسن نازپرور و خط بنفشه فام
باغ نزاکت است و بهار نزاکت است
آن کاو سبوی دختر رز می کشد به دوش
منت کشد که حامل بار نزاکت است
افتاده است کار سعیدا به نازکی
هر جا رود غریب دیار نزاکت است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
خم گر ز باده جرعه فشانی کند رواست
این پیر سالخورده جوانی کند رواست
دارد بتی چو شیشهٔ می در بغل کسی
گر سجده ها به خویش نهانی کند رواست
این ساحری که مردم چشم تو می کند
از بحر و بر خراج ستانی کند رواست
زخم خدنگ چشم سیاهی است در دلم
چشمم به گریه سرمه فشانی کند رواست
ز این داستان که کام شکر، تلخ می کند
در چشم بخت خواب گرانی کند رواست
پر در پر است ترکش مژگان ز تیر ناز
ابرو به غمزه سخت کمانی کند رواست
آن صورتی که عکس تو با لطف خویشتن
گر طعنه ها به صورت مانی کند رواست
جان را به یاد لعل لبی کنده ای اگر
سنگ سر مزار تو کانی کند رواست
در شهر و در دیار ز فرعونیان پرند
موسی اگر به دشت، شبانی کند رواست
تا داغ های ما نکند گل به چشم غیر
گر موسم بهار خزانی کند رواست
آن را که لطف، زندهٔ دارالابد کند
قهرش اگر بیاید و فانی کند رواست
آن را که خسته است سعیدا دلش ز غم
در گفتگوی شکسته زبانی کند رواست