عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۱۶
جز جان و جنان که شد ز دستم
بنگر ز غمت چه طرف بستم
دی توبه نموده بودم از می
امروز بساغری شکستم
در راه طلب چو گرد عمری
گه خواستم و گهی نشستم
چون رشته عشق گشت محکم
سررشته عقل را گسستم
مرد ره عشقم و نباشد
اندیشه از بلند و پستم
از هستی و نیستی منزه
نی نیستم این زمان نه هستم
چون نور علی بمصطب عشق
مست می وحدت الستم
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۲۳
ساقی بیا و میکده را فتح باب کن
مینای می برآر و بمجلس شتاب کن
تا زآب دیده سرخ کنم رنگ زرد خویش
از خون دل بساغر چشمم شراب کن
بگشا نقاب زلف ز رخسار مهوشت
وز اشک خویش ماه فلک را نقاب کن
صبحست و آخر شب و خور در نقاب مه
گر وصل یار میطلبی ترک خواب کن
تا ز آب دیده بر کشی از موج خیز دهر
سیلاب دیده سرکن و عالم خراب کن
مردانه وار دل بکن از مهر این عجوز
وز عشوه های دمبدمش اجتناب کن
اوراق زهد را بمی انداز دفتری
از گفته های نور علی انتخاب کن
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۱۸ - آمدن کنیزک روز سیم به حضرت شاه
روز سیم چون رایت لشکر روز از افق مشرق طلوع کرد و اعلام قیری لشکر شب در قیروان مغرب پنهان شد، کنیزک به حضرت شاه مراجعه نمود و با چهره معصفری و پشت از بار حوادث چنبری، رخساره پر از اشک حسرت و باطن پر از قلق و ضجرت نزدیک شاه آمد و منافق وار به زبان اضطرار، تضرع و زاری پیش آورد.
رخساره چو ابر نوبهاری پر نم
آمیخته آفتاب و باران بر هم
پس گفت: عدل شاه، امروزه عالم را بحری محیط است که عالمیان از مشرب عذب نوال او اغتراف می کنند.
هست اغتراف خلق ز بهر سخای او
دیر است که گفته اند: البحر مغترف. و مکارم اخلاق او گلزاری است که عالمیان از آن نسیم شمیم و و شمال الطاف می یابند و تا ریاحین انصاف از باغ عدل او شکفته شده است، خار جوز از ساحت ملک و دولت به آتش قهر بسوختست و تا فنای همایون او مرجع مظلومان شده است، بنای ظلم به صرصر عدل انهدام و انقضاض پذیرفته است و عجب تر آنکه همه جهان در سایه معدلت او قرار گرفته اند و من بنده در حرارت آفتاب تموز ظلم مانده ام.
یا اعدل الناس الا فی معاملتی
فیک الخصام و انت الخصم و الحکم
حضرت شاه را بدین اسم موسوم نتوان کردن اما دستوران بی عاقبت، ابروار پیش آفتاب عدل او حجاب گشته اند و ظلمی شنیع و جوری عظیم که از فرزند شاه برین بنده رفت، موجب بد نامی اسلاف و اعقاب او خواهد بود. اما پادشاه عادل به تحریض و تحریک ساعی نمام و شریر کذاب فتان، انصاف بنده نمی فرماید و گمان برم که مثل شاه با وزیران همچنانست که شاه کرمان را بود با وزیران. شاه پرسید: چگونه بود؟ بگوی
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۲۸ - آمدن کنیزک روز پنجم به حضرت شاه
چون نوبت دور ایام به روز پنجم رسید، مشغله استغاثت زن به گوش انجم رسید. با خود گفت: اگر در این حادثه، تاخیری و تقصیری جایز دارم، شاهزاده زبان بگشاید و در هتک این ستر و کشف این سر، سعی ها نماید و از بهر آنکه جماعت وزرا در رعایت جانب او مبالغتی تمام دارند، بدین اعتداد و اعتضاد در اهلام و اعدام من کوشند و در سمع شاه، مصالح دین و دولت، تصویر و تقریر کنند. امروز هر تیری که در جعبه دارم، بیندازم و هر لعبی که دانم، ببازم. پس با ناله و نفیر و نوحه و زفیر به حضرت شاه رفت و بعد از تقدیم خدمت و تقبیل خاک حضرت و تقریر ثنا و تحیت، گفت: آفتاب رای شاه را از رای وزرای ظالم، تیرگی و چشم انصاف او را از صدمات خار حوادث، خیرگی مباد. اگر چند شاه به تظلم این مظلوم مرحوم، نظر عاطفتی نمی فرماید و به ترکیب اقوال باطل وزرا، انصاف این خدمتکار قدیم که در حریم این دولت، نشو و نما یافته است، نمی دهد و این واقعه شگرف را وزنی نمی نهد و این حادثه بزرگ را خرد و حقیر می شمرذد و بر رای آفتاب نمای، که مدبر مصالح جهان و جهانیان است نمی رود و تامل نمی فرماید و نمی داند که امور حقیر به مدت خطیر گردد و مهمات قلیل به مهلت کثیر شود، چون جمره آتش که جوسنگی، جهانی را بخورد و عالمی را نیست گرداند.
فرب جذوه نار احرقت بلدا
و با آنکه شرارت آتش را سبب، احتکاک زند و اصطکاک قداحه بود، اما چون از کتم عدم در فضای ظهور و وجود می آید، آهن را موم و سنگ را آب می کند. برین مقیاس و منوال، حادثه ای خرد را که خوار داشته آید و دشمن ضعیف را که خرد شمرده شود، نتیجه آن بزرگ گردد و به امور معضل و مهمات مشکل انجامد، چنانکه تلافی آن در حیز وهم نگنجد و ادراک خاطر از استدراک آن عاجز آید.
مخالفان تو موران بدند، مار شدند
برآور از سر موران مارگشته، دمار
مکن درنگ و ازین پیش روزگار مبر
که اژدها شود ار روزگار یابد مار
و اگر شاه درین معنی شهادت شاهدی عدل و دلالت قولی جزل بشنود، بگویم و آن داستان شهری است که به سبب قطره ای انگبین خراب شد و هفتاد هزار مرد، علف شمشیر گشتند. شاه پرسید که چگونه بود؟
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۳۸ - آمدن کنیزک روز هفتم به حضرت شاه
چون علامات چتر منور خورشید از افق خاور سر برآورد و رایات اعلام تیر و ناهید در افق باختر سر فرو کشید، مواکب نجوم و کواکب رجوم از هیبت ضربت شمشیر آفتاب، سپر به عجز بیفکندند و انجم سپهر جاری از خجالت رخسار منور آفتاب سر در نقاب تواری کشیدند و طناب خیام ظلام از ساحت حدیقه مینا رنگ فرو گشادند.
و حلق باز الصبح فی الشرق صاعدا
فخاب غراب اللیل فی الغرب کاسرا
چو از حدیقه مینای چرخ سقلاطون
نهفته گشت علامات چتر آینه گون
کنیزک شیشه نفط بر گرفت و با ناله و نفیر پیش تخت شاه رفت و بعد از تقدیم ثنا و اقامت مراسم تحیت و دعا، گفت:
امن القضیه ان اخلی صادیا
و الحوض رجاف الغوارب مفعم
اکنون که عدل شامل و فضل کامل پادشاه، انصاف من بنده نمی دهد و این واقعه شنیع که برین خدمتکار رفت، وزنی نمی نهد. بر مظلومان نمی بخشاید و انصاف مرحمت متظلمان نمی فرماید و فرزند شاه در حریم حرمت او که چون حریم حرم، محترم و مکرم است، چنین اقتحامی نمود و عدل شاه بادافراه کردار نامحمود او در تاخیر می افکند و چنین شین و عار و وزر وبال که سبب عقاب عقبی و نکال دنیا تواند بود، روا می دارد، خویشتن را به آتش افکنم و این داوری به محشر اکبر حوالت کنم و قصه حال خویش و شرح تظلم و اقدام که از شاه و فرزند و دستوران او بر من می رود به سرادق جلال ذوالجلال عرضه دارم، در روزی که صفت این دارد که «یوم لاینفع مال و لابنون الا منی اتی الله بقلب سلیم». روزی که حاکم عدل و قاضی فصل آن، کسی است که بر وی سهو و زلت روا نیست. روزی که عقوبت، خشم خدا و زندان، درک اسفل و زندانبان، مالک دوزخ و بادافراه آتش دوزخ. روزی که انصاف مظلومان عاجز از ظالمان جابر طلب کنند و مجازات اعمال خیر و مکافات افعال شر به مفسد و مصلح و ظالم و مظلوم برسانند و بر من چون روز، روشن است که وزرای وزرشگال پادشاه را در عقوبت و نکال می افکنند و از اجر و ثواب، حایل و مانع می شوند و آفتاب رای او را که از افق عدل طالع است به نقاب سحاب ظلم حجاب می کنند و به حکم تخییلات و مظنونات گفتار ایشان، پادشاه بر بنده بدگمان می شود و اقوال او را که از محض صدق می رود، کذب و بهتان می پندارد و جمال چهره عدل و نصفت را به پای ظلم و جور می سپرد و ندانم که روز قیامت چه معذرت و حجت آرد؟ می ترسم که اگر برین منوال رود و بر آن انکار، اصرار فرماید و بر گفتار وزیران خائن اعتماد کند و تعویل نماید، به او و وزیران او همان رسد که از آن پادشاه بر وزیران او رسید که در امور او خیانت کردند. شاه پرسید که چگونه است آن؟ بگوی.
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۹ - شکار شیر
«و هم بدان روزگار جوانی و کودکی خویشتن را ریاضتها کردی چون زور آزمودن و سنگ گران برداشتن و کشتی گرفتن و آنچه بدین ماند. و او فرموده بود تا آوارها ساخته بودند از بهر حواصل‌ گرفتن و دیگر مرغان را. و چند بار دیدم که برنشست روزهای سخت صعب سرد، و برف نیک قوی‌، و آنجا رفت و شکار کرد و پیاده شد، چنانکه تا میان دو نماز چندان رنج دید که جز سنگ خاره بمثل آن طاقت ندارد. و پای در موزه‌ کردی برهنه در چنان سرما و شدّت و گفتی «بر چنین چیزها خوی باید کرد تا اگر وقتی شدتی و کاری سخت پیدا آید، مردم‌ عاجز نماند.» و همچنین بشکار شیر رفتی تاختن اسفزار و ادرسکن‌ و ازان بیشه‌ها به فراه وزیرکان و شیر نر، چون بر آنجا بگذشتی به بست و بغزنین آمدی. و پیش شیر تنها رفتی و نگذاشتی که کسی از غلامان و حاشیه‌ او را یاری دادندی. و او از آن چنین کردی که چندان زور و قوّة دل داشت که اگر سلاح بر شیر زدی و کارگر نیامدی، بمردی و مکابره‌ شیر را بگرفتی و پس بزودی بکشتی.
«و بدان روزگار که بمولتان میرفت تا آنجا مقام کند، که پدرش از وی بیازرده بود از صورتها که بکرده بودند- و آن قصه دراز است- در حدود کیکانان‌ پیش شیر شد، و تب چهارم‌ میداشت. و عادت چنان داشت که چون شیر پیش آمدی، خشتی‌ کوتاه دسته قوی بدست گرفتی و نیزه‌یی سطبر کوتاه، تا اگر خشت بینداختی و کاری‌ نیامدی، آن نیزه بگزاردی‌ بزودی و شیر را بر جای بداشتی، آن بزور و قوّة خویش‌ کردی، تا شیر می‌پیچیدی بر نیزه تا آنگاه که سست شدی و بیفتادی. و بودی که شیر ستیزه کارتر بودی، غلامان را فرمودی تا درآمدندی و بشمشیر و ناچخ‌ پاره‌پاره کردندی، این روز چنان افتاد که خشت بینداخت، شیر خویشتن را دردزدید تا خشت با وی نیامد و زبر سرش بگذشت. امیر نیزه بگزارد و بر سینه وی زد زخمی‌ استوار، امّا امیر از آن ضعیفی‌، چنانکه بایست، او را بر جای نتوانست داشت. و شیر سخت بزرگ و سبک و قوی بود، چنانکه به نیزه درآمد و قوّة کرد تا نیزه بشکست و آهنگ امیر کرد. پادشاه با دل‌ و جگردار بدو دست بر سر و روی شیر زد، چنانکه شیر شکسته شد و بیفتاد، و امیر او را فرود افشرد و غلامان را آواز داد. غلامی که او را قماش گفتندی و شمشیر دار بود، و در دیوان او را جاندار گفتندی، درآمد و بر شیر زخمی استوار کرد، چنانکه بدان تمام شد و بیفتاد و همه حاضران بتعجّب بماندند و مقرّر شد که آنچه در کتاب نوشته‌اند از حدیث بهرام گور راست بود.
و پس از آن امیر چنان کلان‌ شد که همه شکار بر پشت پیل کردی. و دیدم وقتی در حدود هندوستان که از پشت پیل شکار میکردی، و روی پیل را از آهن بپوشیده بودند، چنانکه رسم است. شیری سخت از بیشه بیرون آمد و روی به پیل نهاد. امیر خشتی بینداخت و بر سینه شیر زد، چنانکه جراحتی قوی کرد. شیر از درد و خشم یک جست‌ کرد، چنانکه بقفای‌ پیل آمد، و پیل می‌طپید . امیر بزانو درآمد و یک شمشیر زد، چنانکه هر دو دست شیر قلم کرد . شیر بزانو افتاد و جان بداد و همگان که حاضر بودند، اقرار کردند که در عمر خویش از کسی این یاد ندارند.
«و پیش از آنکه بر تخت ملک نشسته بود، روزی سیر کرد و قصد هرات داشته، هشت شیر در یک روز بکشت و یکی را بکمند بگرفت. و چون بخیمه فرود آمد، نشاط شراب کرد، و من که عبد الغفّارم ایستاده بودم، حدیث آن شیران خاست و هر کسی ستایشی میگفت. خواجه بو سهل زوزنی دوات و کاغذ خواست و بیتی چند شعر گفت بغایت نیکو، چنانکه او گفتی، که یگانه روزگار بود در ادب و لغت‌ و شعر، و آن ابیات امیر را سخت خوش آمد و همگان بپسندیدند و نسخت کردند و من نیز کردم، امّا از دست من بشده است، بیتی چند که مرا یاد بود درین وقت، نبشتم- هرچند که بر ولی‌ نیست- تا قصّه تمام شود.
و الابیات للشیخ ابی سهل الزّوزنیّ فی مدح السّلطان الاعظم مسعود بن محمود رضی اللّه عنهما، شعر:
السّیف و الرّمح و النشّاب و الوتر
غنیت عنها و حاکی رأیک القدر
ما ان نهضت لامر عزّ مطلبه‌
الّا انثنیت و فی اظفارک الظّفر
من کان یصطاد فی رکض ثمانیة
من الضّراغم هانت عنده البشر
اذا طلعت فلا شمس و لا قمر
اذا سمحت فلا بحر و لا مطر
و این مهتر راست گفته بود که درین پادشاه این همه بود و زیادت، و شعر درو نیکو آمدی‌ و حاجت نیامدی که بدانکه گفته‌اند: احسن الشّعر اکذبه‌ دروغی بایستی گفتن.
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۳
بَخْتی کِهْ جَمْشیدْ دٰاشْتِهْ اَمِهْ دَرْجا کِرْدْ
تَخْتی کِهْ جَمْشیدْ دٰاشْتِهْ، اَمِهْ هَمْپٰا کِرْدْ
اَمیرْ گِنِهْ تٰا ایزدْ دَنی بِهْ پٰا کِرْدْ
خٰال وُ خَطّ وُ خوُبی تِنِهْ تَنْ‌رِهْ جٰا کِرْدْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۶۸
نماشْترْ سَرا که خُور دِگاردنهْ رنگْ
کشتی به درْیُودیمه، سَر هُو کشی تنگْ
سی آهو به شیرِ گذرگاهْ بینه (بییه) لَنْگْ
نَرهْ تیرِنگْ ره بازْ به سَرْ هُونیا چَنگْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۳۷
منهْ دلْ‌ره تو دارْنی که یادتْ نییهْ
دلْ‌رهْ مه بَرْسْ، این شَهرْ که غارتْ نییه
دیروز با رَقیب هنیشتی، عبرتْ نییه؟
مگرْ که انصافْ نصْفِ شریعتْ نییه؟
امیر پازواری : سه‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۱۲
امیر گنه: تو غَمْ نَخرْ روزگاره
مردی هسّه از کرمْ کمی نداره
ویمارمهْ نَظرْ دارمه هَرْدَمْ به یاره
کرمْ بکَنْ و سر بکَشْ شه ویماره
ترسمه بنای اجل ره دیاره
بی سر و سامون مه خاک بوّه دیاره
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۲۸
اَمیرْ گِنِهْ میرْمِهْ شُو وُ روزْ همین دَرْدْ
فَلِکْ بَدْ مِجٰالْ بٰا مِنْ بِوٰاخْتِهْ اینْ نَرْدْ
یٰارْ شِهْ گِلِهْ دیمْ‌رِهْ کِهْ کِنِّهْ زَرْدی زَرْدْ
هٰا نَپِرْسِنِهْ دِلْ بِهْ کی دٰارْنی آوَرْدْ
مَگِرْدَنی بُو کَسْ نَکِشی عِشْقِ دَرْدْ
تُو دُونّی کِهْ مِنِهْ دِلْ بِهْ تُو دٰارْنِهْ دَرْدْ
اِلٰهی فَلِکْ تِهْ کٰاروُ بٰارْ بَوّوِهْ پَرْدْ
بِسْیٰارْ خُونِهْ‌یِ گَرْمْ‌رِهْ تُو هٰا کِرْدی سَرْدْ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۵۲
بِهِلْ تا بنالمْ بیدردْ سه دِل دَسْ
چِنوُنْ بنالمْ که نالهْ بِلْبِلْ مُسّْ
گرفتارِ یک جامِّه یکی گِلِ دَسْ
گِلْ به دلْ بلا بَییِهْ، بلا گِلِ دَسْ
اگر که دنی مال وُ ملک مه نَمونِسْ،
شُکِرْ کمّه که سَرْ به تنْ مه بَمُونِسْ
مه مسکینِ تَنْ غَمْ بَخِرْد اندی که تُونِسْ
مِنْ شِرِهْ بَخِرْدِمهْ، مه دِشمِنْ بَمُونِسْ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۷۹
اِما به بغدادْ سَختْ دکتیم چَل وُ وَلْ
مییُون گِردابْ، سختْ بَسُوتمی تَشِ بَلْ
به عربْ «تعال» گنهْ، تُرک «بوریه» گَلْ
فلک وَلهْ بازو، وَلْ بگٰاردنهْ چَلْ
سوایی بنه، بشوردی دیم ره چونْ گلْ
بییار خشْ هادمْ که دَرْدْ دارنه منه دلْ
ای بیرحمه یارْ، رَحمْ دنییه تنه دلْ
فردا قیامتْ، دامنْ گیرمهْ سَرِ پلْ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۸۹
الهی فلَک! سُو نَکنی به عٰالِمْ
وَلَهْ چَلْ به ته چَمْ نگرده یکی دَمْ
سی سالْ و نه سُو بِلِنْ بوّه منه چَمْ
فلک بَرِسِهْ، گِرْد بزنه یکی دَمْ
سی سٰال، دَئیمه، سی سالُ اَیی دَوُونِمْ
سازهْ دَستْ هائیتْ من دشت وُ کوهْ‌رِهْ رُوبمْ
نصیحتْ یارونْ من شماره بَوُوئِمْ
این دَرْ دَرْ آمُو، اونْ دَرْ وِنِه مِنْ شوئِمْ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۱۵۰
پرْچینْ بدیمه قُبّه گِل ریحون‌ره
هَشتْ خالهْ نرگسْ‌ره داشْتمهْ اَرمُونْ ره
نکن بی‌رحمی و نئو«نا» امیرره
دْ خشْ تمنّا دارمه، هاده که دیره
فلک ره بَوینْ گردش چه جور و جیرهْ
اینْ کُهنهْ زَمُونهْ، شالْ به‌جایِ شیره
بد مزوئه مهْ طَبعْ وُ ندومّه چیره
انجیل به هنگومْ رسنه اسا که دیره
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۱۶۴
امیر گنه: عاشق رهْ ملامت نییه
عاشق ٰرهْ به عالمْ مجشْ راحتْ نییه
سینهْ هدفِ تیر و حمایتْ نییه
خِرِهْ سِتم سنگ و شکایتْ نییه
دوُنستمهْ ته لافْ ره محبّتْ نییه
دَرْ شُومّهْ منْ این شَهرْ که مُروّتْ نییه
مه دوستْ با رقیبْ نیشته قباحتْ نییه؟
مگرْ که انصافْ بالایِ طاعتْ نییه؟
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۲۰۷
ها نَپرسنی حالْ ره مه دیر بسوتی
دُونّی دَرْدِ مهرْ دْکاشتْ‌ای غم اَندُوتی
دلْ با تو هزارْ غمْ خرنهْ، سَهلْ بَئیتی (بئو تی)
پنهُونْ نَکردی، قَولْ به رقیبْ بَئوتی
هٰا دونستیمی که قولِ درُو گُوتی
گرونْ بَخری دُوستْ ره اَرزونْ بَروتی
سخنِ هر کَسونْ دارْنه بوی خوتی
همیشه تنه عَیبْ گتمهْ به رُوتی
امیر پازواری : هشت‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۴
گُوهِرْ گِلِهْ دیمْ، دُوسْتِ گِلُوئِهْ مِزٰاجْ
وٰاکِنْ صَدِفْ‌رِهْ تٰا به دَرْآیِهْ مَرْوٰاجْ
نُوسیمِهْ تِهْ نٰازِکْ بَدِنْ یٰا زَرِ سٰاجْ
مِهْ سَرْ تِنِهْ پیشکش، مِنِهْ خُونْ تِنِهْ بٰاجْ
دَرْمِهْ بِهْ دِوٰایِ دُوسْتِ خجیرِهْ مٰاجْ
وٰاسْتِرِ زِکٰاتِ مٰالْ دِخِشْ هٰادی بٰاجْ
تِهْ کِرْدِهْ مِنِهْ دَسْت و دِلْ کِهْ بَوی لاجْ
مَلْهَمْ دِلُویِ خِشِهْ، مِهْ دِلْ بَووِّهْ خٰاجْ
تٰا عَیْنْ‌رِهْ بِهْ کُحْلْ دَکِشی مِهْ سییُو سٰاجْ
بَی مَرْدِمِ دِلْ‌رِهْ بَوِرْدِهْ تٰارٰاجْ
دیمِ دِوَرِقْ گِلْ بِهْ گِلُو کَشی تٰاجْ
هِشِّنی کِلٰالِهْ عَنْبَرینْ بِهْ سِنْبٰاجْ
اِنٰارِهْ تِنِهْ مُونْگْ وُ خُورْ، مِهْ سییُو سٰاجْ
تِهْ نَدیینْ‌جِهْ، رَشْ مِهْ سَرْ آوَرِهْ کٰاجْ
تٰا هَمی مِنْ عٰاشِقْمِهْ تِنِهْ دَسْتِ مٰاجْ
تِهْ دُومْ دَکِتْ سی سر هُونیٰا بُوئِنْ مٰاجْ
احمد شاملو : هوای تازه
خفاش شب
هرچند من ندیده‌ام این کورِ بی‌خیال
این گنگِ شب که گیج و عبوس است ــ
خود را به روشنِ سحر
نزدیک‌تر کند،

لیکن شنیده‌ام که شبِ تیره ــ هرچه هست ــ
آخر ز تنگه‌های سحرگه گذر کند...



زین‌روی در ببسته به خود رفته‌ام فرو
در انتظارِ صبح.

فریاد اگرچه بسته مرا راه بر گلو
دارم تلاش تا نکشم از جگر خروش.

اسپندوار اگرچه بر آتش نشسته‌ام
بنشسته‌ام خموش.
وز اشک گرچه حلقه به دو دیده بسته‌ام
پیچم به خویشتن که نریزد به دامنم.



دیری‌ست عابری نگذشته‌ست ازین کنار
کز شمعِ او بتابد نوری ز روزنم...

فکرم به جُست‌وجوی سحر راه می‌کشد
اما سحر کجا!

در خلوتی که هست،
نه شاخه‌یی ز جنبشِ مرغی خورَد تکان
نه باد روی بام و دری آه می‌کشد.
حتا نمی‌کند سگی از دور شیونی
حتا نمی‌کند خَسی از باد جنبشی...

غولِ سکوت می‌گزَدَم با فغانِ خویش
و من در انتظار
که خوانَد خروسِ صبح!

کشتی به شن نشسته به دریای شب مرا
وز بندرِ نجات
چراغِ امیدِ صبح
سوسو نمی‌زند...

از شوق می‌کشم همه در کارگاهِ فکر
نقشِ پَرِ خروسِ سحر را
لیکن دوامِ شب همه را پاک می‌کند.
می‌سازمش به دل همه
اما دوامِ شب
در گورِ خویش
ساخته‌ام را
در خاک می‌کند.



هست آنچه بوده است:

شوقِ سحر نمی‌دمد اندر فلوتِ خویش
خفاشِ شب نمی‌خورَد از جای خود تکان.
شاید شکسته پای سحرخیزِ آفتاب
شاید خروس مرده که مانده‌ست از اذان.

مانده‌ست شاید از شنوایی دو گوشِ من:
خوانده خروس و بی‌خبر از بانگِ او منم.
شاید سحر گذشته و من مانده بی‌خیال:
بینایی‌ام مگر شده از چشمِ روشنم.


۱۳۲۸

فروغ فرخزاد : اسیر
انتقام
باز کن از سر گیسویم بند
پند بس کن ، که نمی گیرم پند
در امید عبثی دل بستن
تو بگو تا به کی آخر ، تا چند


از تنم جامه برون آر و بنوش
شهد سوزندهٔ لبهایم را
تا به کی در عطشی دردآلود
به سر آرم همه شبهایم را


خوب دانم که مرا برده ز یاد
من هم از دل بکنم بنیادش
باده ای ، ای که ز من بی خبری
باده ای تا ببرم از یادش


شاید از روزنهٔ چشمی شوخ
برق عشقی به دلش تافته است
من اگر تازه و زیبا بودم
او ز من تازه تری یافته است


شاید از کام زنی نوشیده است
گرمی و عطر نفسهای مرا
دل به او داده و برده است ز یاد
عشق عصیانی و زیبای مرا


گر تو دانی و جز اینست ، بگو
پس چه شد نامه ، چه شد پیغامش
خوب دانم که مرا برده ز یاد
زآنکه شیرین شده از من کامش


منشین غافل و سنگین و خموش
زنی امشب ز تو می جوید کام
در تمنای تن و آغوشی است
تا نهد پای هوس بر سر نام


عشق طوفانی بگذشتهٔ او
در دلش ناله کنان می میرد
چون غریقی است که با دست نیاز
دامن عشق تو را می گیرد


دست پیش آر و در آغوشش گیر
این لبش ، این لب گرمش ای مرد
این سر و سینهٔ سوزندهٔ او
این تنش ، این تن ِ نرمش ، ای مرد