عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۰
چه روز باشد کین جسم و رسم بنوردیم
میان مجلس جان حلقه حلقه می‌گردیم
همی‌خوریم می جان به حضرت سلطان
چنان که بی‌لب و ساغر، نخست می‌خوردیم
خراب و مست به ساقی جان همی‌گوییم
برآر دست، که ما دست‌ها برآوردیم
بیار نقل که ما نقل کرده‌ایم این سو
بیار بادهٔ احمر، که زار و رخ زردیم
بکن سلام که تسلیم ابتلای توایم
بپرس گرم، که افسردهٔ دم سردیم
جوابمان دهد آن ساقی‌ام که نوش خورید
که ما به نورفشانی چو مه جوامردیم
تو ملک کدکن وهب لی بگو سلیمان‌وار
که ما به منع عطا، مور را نیازردیم
ز هجر و فرقت ما درد و غم بسی دیدیم
درآی در بر ما، ما دوای هر دردیم
دل آر خسته به خار جفا و گل بستان
چه تحفه آری ما ورد را؟ که ما وردیم
اگر ز مونس و جفتان خود جدا ماندی
بیا که در کرم و حسن لطف ما فردیم
اگر تو کار نکردی و مفلسی از خیر
بیا که کار چو تو صد هزار، ما کردیم
بیار اشک چو مشتاق و گرد را بنشان
که روی ماه نبینیم تا درین گردیم
خمش گزاف مینداز مهره اندر طاس
به ما گذار، که ما اوستاد این نردیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۷
دوش چه خورده‌یی دلا راست بگو نهان مکن
چون خمشان‌ بی‌گنه روی بر آسمان مکن
بادۀ خاص خورده‌یی نقل خلاص خورده‌یی
بوی شراب می‌زند خربزه در دهان مکن
روز الست جان تو خورد میی ز خوان تو
خواجه لامکان تویی بندگی مکان مکن
دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی
بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن
من همگی توراستم مست می‌وفاستم
با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن
ای دل پاره پاره‌ام دیدن او است چاره‌ام
اوست پناه و پشت من تکیه برین جهان مکن
ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو
گرنه سماع باره‌یی دست به نای جان مکن
نفخ نفخت کرده‌یی در همه دردمیده‌یی
چون دم توست جان نی‌ بی‌نی ما فغان مکن
کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد
ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن
ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو
گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن
هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو
کی تو بدیده روی من روی به این و آن مکن
شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا
گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن
باده بنوش مات شو جملۀ تن حیات شو
بادۀ چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن
بادۀ عام از برون بادۀ عارف از درون
بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن
از تبریز شمس دین می‌رسدم چو ماه نو
چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۰
الا ای باد شبگیرم بیار اخبار شمس الدین
خداوندم ولی دانی تو از اسرار شمس الدین؟
کسی کز نام او بر بحر‌ بی‌کشتی عبر یابی
چو سامندر ز مهر او روی در نار شمس الدین
کرامت‌ها که مردان از تفاخر یاد آن آرند
به ذات حق کزان دارد هماره عار شمس الدین
یکی غاری است کندر وی ز سر سرها وحی است
برون غار حق حارس درون غار شمس الدین
ز جسم و روح‌ها بگذر حجاب عشق هم بردر
دو صد منزل از آن سوتر ببین بازار شمس الدین
ایا روحی ترفرف فی فضاء العشق و استشرف
و طرفی جنة الاسرار من انوار شمس الدین
قلایدهای در دارد بناگوش ضمیر من
از آن الفاظ وحی آسای شکربار شمس الدین
ایا ای دل تو آن جایی که نوشت باد وصل او
ولیکن زحمتش کم ده مکن آزار شمس الدین
بصر در دیده بفزاید اگر در دیده ره یابد
به جای توتیا و کحل ناگه خار شمس الدین
به هر سویی چو تو ای دل هزاران زار دارد او
مپندار از سر نخوت تویی بس زار شمس الدین
به لطف خویش یک چندی مهار اشترش دادت
وگرنه خود که یارد آن که باشد یار شمس الدین
زهی فرقی از آن روزی که پیشش سجده می‌کردم
که آن روزی که می‌گفتم بد این جا پار شمس الدین
خرابی دین و دنیا را نباشد هیچ اصلاحی
مگر از لطف‌ بی‌پایان وز هنجار شمس الدین
شب تاریک تو ای دل نبیند روز را هرگز
مگر از نور و از اشراق آن رخسار شمس الدین
عجب باشد که روزی من بگیرم جام وصل او؟
شوم مست و‌ همی‌گویم که من خمار شمس الدین
که بخت من چنان خفته‌‌ست که بیداری ندارد رو
مگر از بخت و اقبال چنان بیدار شمس الدین
نبودت پیش از این مثلش نباشد بعد از این دانم
ز لوح سرها واقف وزان هشیار شمس الدین
بزد خود بر در امکان که مانندش برون ناید
ز اوصاف بدیع خویش خود مسمار شمس الدین
یکی جوبار روحانی است که جان‌ها جان از او یابند
شده حاکم به کلیه بران جوبار شمس الدین
سمعت القوم کل القوم اعلاهم و اصفاهم
علی تفضیله جدا علی الاخیار شمس الدین
و ان کانت ایادیه و افضالا اتانیه
و احیی الروح مجا نا لمن ادرار شمس الدین
فروحی خط اقرارا برق الف اقرار
و ان کان قد استغنی من الاقرار شمس الدین
هدی قلبی الی واد کثیر خصبه جدا
علیه الغیث موصولا لمن مدرار شمس الدین
ایا تبریز سلمنا علی نادیک تسلیما
فبلغ صبوتی و الهجر بالاعذار شمس الدین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۵
اینک آن انجم روشن که فلک چاکرشان
اینک آن پرده گیانی که خرد چادرشان
همچو اندیشه به هر سینه بود مسکنشان
همچو خورشید به هر خانه فتد لشکرشان
نظر اولشان زنده کند عالم را
در نظر هیچ نگنجد نظر دیگرشان
ای بسا شب که من از آتششان همچو سپند
بوده‌‌ام نعره زنان، رقص کنان، بر درشان
گر تو بو می‌نبری، بوی کن اجزای مرا
بو گرفته‌‌‌ست دل و جان من از عنبرشان
ور تو بس خشک دماغی، به تو بو می‌نرسد
سر بنه، تا برسد بر تو دماغ ترشان
خود چه باشد تر و خشک حیوانی و نبات؟
مه نبات و حیوان و مه زمین مادرشان
همه عالم به یکی قطرهٔ دریا غرقند
چه قدر خورد تواند مگس از شکرشان؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۳
با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین
با آن که نیست عاشق، یک دم مشو قرین
ورزان که یار پردهٔ عزت فروکشید
آن را که پرده نیست برو، روی او ببین
آن روی بین که بر رخش آثار روی او است
آن را نگر، که دارد خورشید بر جبین
از بس که آفتاب دو رخ بر رخش نهاد
شهمات می‌شود ز رخش، ماه بر زمین
در طره‌هاش نسخهٔ ایاک نعبد است
در چشم هاش غمزهٔ ایاک نستعین
بی‌خون و‌‌ بی‌رگ است تنش چون تن خیال
بیرون و اندرون همه شیر است و انگبین
از بس که در کنار‌‌ همی‌گیردش نگار
بگرفت بوی یار و رها کرد بوی طین
صبحی‌ست‌‌ بی‌سپیده و شامی‌ست‌‌ بی‌خضاب
ذاتی‌ست‌‌ بی‌جهات و حیاتی‌ست‌‌ بی‌حنین
کی نور وام خواهد خورشید از سپهر؟
کی بوی وام خواهد گلبن ز یاسمین؟
بی‌گفت شو چو ماهی و صافی چو آب بحر
تا زود بر خزینهٔ گوهر شوی امین
در گوش تو بگویم، با هیچ کس مگو
این جمله کیست؟ مفخر تبریز، شمس دین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۰
ای آفتاب سرکشان با کهکشان آمیختی
مانند شیر و انگبین با بندگان آمیختی
یا چون شراب جان فزا هر جزو را دادی طرب
یا همچو باران کرم با خاکدان آمیختی
یا همچو عشق جان فدا در لاابالی ماردی
با عقل پرحرص شحیح خرده دان آمیختی
ای آتش فرمان روا در آب مسکن ساختی
وی نرگس عالی نظر با ارغوان آمیختی
چندان در آتش درشدی کاتش در آتش درزدی
چندان نشان جستی که تو با‌ بی‌نشان آمیختی
ای سر الله الصمد ای بازگشت نیک و بد
پهلو تهی کردی ز خود با پهلوان آمیختی
جان‌ها بجستندت بسی بویی نبرد از تو کسی
آیس شدند و خسته دل خود ناگهان آمیختی
از جنس نبود حیرتی‌ بی‌جنس نبود الفتی
تو این نه‌یی و آن نه‌یی با این و آن آمیختی
هر دو جهان مهمان تو بنشسته گرد خوان تو
صد گونه نعمت ریختی با میهمان آمیختی
آمیختی چندانک او خود را‌ نمی‌داند ز تو
آری کجا داند؟ چو تو با تن چو جان آمیختی
پیرا جوان گردی چو تو سرسبز این گلشن شدی
تیرا به صیدی دررسی چون با کمان آمیختی
ای دولت و بخت همه دزدیده‌یی رخت همه
چالاک ره زن آمدی با کاروان آمیختی
چرخ و فلک ره می‌رود تا تو رهش آموختی
جان و جهان بر می‌پرد تا با جهان آمیختی
حیرانم اندر لطف تو کین قهر چون سر می‌کشد؟
گردن چو قصابان مگر با گردران آمیختی
خوبان یوسف چهره را آموختی عاشق کشی
وان خار چون عفریت را با گلستان آمیختی
این را رها کن عارفا آن را نظر کن کز صفا
رستی ز اجزای زمین با آسمان آمیختی
رستی ز دام ای مرغ جان در شاخ گل آویختی
جستی ز وسواس جنان وندر جنان آمیختی
از بام گردون آمدی ای آب آب زندگی
از بام ما جولان زدی با ناودان آمیختی
شب دزد کی یابد تو را چون نیستی اندر سرا
بر بام چوبک می‌زنی با پاسبان آمیختی
اسرار این را مو به مو‌ بی‌پرده و حرفی بگو
ای آن که حرف و لحن را اندر بیان آمیختی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۸
نیست به جز دوام جان ز اهل دلان روایتی
راحت‌های عشق را نیست چو عشق غایتی
شکر شنیدم از همه تا چه خوشند این رمه
هان مپذیر دمدمه زان که کند شکایتی
عشق مه است جمله رو ماه حسد برد بدو
جز که ندای ابشروا نیست ورا قرائتی
هر سحری حلاوتی هر طرفی طراوتی
هر قدمی عجایبی هر نفسی عنایتی
خوبی جان چو شد ز حد وان مدد است بر مدد
هست برای چشم بد نیک بلا حمایتی
پشت فلک ز جست و جو گشته چو عاشقان دوتو
زان که جمال حسن هو نادره است و آیتی
پرتو روی عشق دان آن که به هر سحرگهان
شمس کشید نیزه‌یی صبح فراشت رایتی
عشق چو رهنمون کند روح درو سکون کند
سر ز فلک برون کند گوید خوش ولایتی
ایزد گفت عشق را گر نبدی جمال تو
آینه وجود را کی کنمی رعایتی
گر چه که میوه آخر است ور چه درخت اول است
میوه ز روی مرتبت داشت برو بدایتی
چند بود بیان تو بیش مگو به جان تو
هست دل از زبان تو در غم و در نکایتی
خلوتیان گریخته نقل سکوت ریخته
زان که سکوت مست را هست قوی وقایتی
گر چه نوای بلبلان هست دوای‌ بی‌دلان
خامش تا دهد تو را عشق جزین جرایتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۷
ز رنگ روی شمس الدین، گرم خود بو و رنگستی
مرا از روی این خورشید، عارستی و ننگستی
قرابه‌ی دل ز اشکستن شدی ایمن، اگر از لطف
شراب وصل آن شه را دمی در وی درنگستی
به بزمش جان‌های ما، ندانستی سر از پایان
اگرنه هجر بدمستش، به بدمستی و جنگستی
الا ای ساقی بزمش، بگردان جام باقی را
چرا بر من دلت رحمی نیارد؟ گویی سنگستی
ازان می کو زبهر شه دهان خویش بگشادی
همه هستی فروبردی، تو پنداری نهنگستی
زبانگ رعد آن دریا تو بنگر چون به جوش آید
ولیک آن بحر می بودی و رعدش بانگ چنگستی
روان گشته می‌اش چون خون، درون دل به هر سویی
تو گویی دل چو قدسستی و می همچون فرنگستی
که لشکرهای اسلام شه ما را درون قدس
زنصرت‌های یزدانی، بران افرنگ هنگستی
به یک ساغر نگردم مست، تو ساقی بیش تر گردان
خرابی گشتمی گر می زجام شاه شنگستی
ایا تبریز عقلم را خیال تو بشوراند
تو گویی بادهٔ صافی، خیالت گویی بنگستی
ترنگ چنگ وصل او، بپراند همی‌جان را
تو گویی عیسی خوش دم، درون آن ترنگستی
پیاپی گردد از وصلش قدح‌ها، بر مثال آن
که اندر جنگ سلطانی، قدح تیر خدنگستی
چنین عقلی که از تزویر، مو در موی می‌بیند
شمار موی عقل آن جا تو بینی، گویی دنگستی
زتیزی‌های آن جامش که برق از وی فغان آید
قدح در رو همی‌آید به ریزش، گویی لنگستی
چه بالایی همی‌جوید می اندر مغز مستانش
چو گردند شیرگیر از وی، مگر گویی پلنگستی
فراوان ریز در جانم، ازان می‌های ربانی
زبحر صدر شمس الدین، که کان خمر تنگستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۹
در عشق کجا باشد، مانند تو عشقینی؟
شاهان ز هوای تو در خرقهٔ دلقینی
بر خوان تو استاده هر گوشه سلیمانی
وز غایت مستی تو همکاسهٔ مسکینی
بس جان گزین بوده، سلطانیقین بوده
سردفتر دین بوده، از عشق تو بی‌دینی
کو گوهر جان بودن، کو حرف بپیمودن
کو سینهٔ ره بینی، کو دیدهٔ شه بینی
هر مست می‌ات خورده، دو دست برآورده
کاین عشق فزون بادا، وز هر طرف آمینی
گویند بخوان یاسین، تا عشق شود تسکین
جانی که به لب آمد چه سود زیاسینی؟
آن دلشدهٔ خاکی، کز عشق زمین بوسد
در دولت تو بنهد بر پشت فلک زینی
آوه خنک آن دل را کو لازم آن جان شد
گه بادهٔ جان گیرد، گه طرهٔ مشکینی
هرگز نکند ما را عالم به جوال اندر
کز شمس حق تبریز پر کردم خرجینی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۷
امروز سماع است و شراب است و صراحی
یک ساقی بدمست،یکی جمع مباحی
زان جنس مباحی که ازان سوی وجود است
نی اباحتی گیج حشیشی مزاحی
روحیست مباحی که ازان روح چشیده ست
کو روح قدیمی و کجا روح ریاحی
در پیش چنین فتنه و در دست چنین می
یا رب، چه شود جان مسلمان صلاحی
زین باده کسی را جگر تشنه خنک شد
کو خون جگر ریخت، درین ره به سفاحی
جاوید شود عمر بدین کاس صبوحی
ایمن شود از مرگ و ز افغان نیاحی
این صورت غیب است که سرخیش ز خون نیست
اسپید ز نور است، نه کافور رباحی
شمعیست برافروخته، وز عرش گذشته
پروانهٔ او سینهٔ دل‌‌های فلاحی
سوزیده ز نورش حجب سبع سماوات
پران شده جان‌ها و روان‌ها زنواحی
این حلقهٔ مستان خرابات خراب است
دور از لب و دندان تو، ای خواجهٔ صاحی
شاباش زهی حال، که از حال رهیدیت
شاباش زهی عیش صبوحی و صباحی
با خود ملک الموت بگوید هله واگرد
کین جا نکند هیچ سلاح تو سلاحی
ما را خبری نی که خبر نیز چه باشد؟
خود مغفرت این باشد و آمرزش ماحی
از غیب شنو نعرهٔ مستان و خمش کن
یک غلغلهٔ پاک ز آواز صیاحی
ور نه بدو نان بندهٔ دونان و خسان باش
می خور پی سه نان ز سنان زخم رماحی
فارس شده شمس الحق تبریز همیشه
بر شمس شموس و نکند شمس جماحی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۴
در فنای محض افشانند مردان آستی
دامن خود برفشاند از دروغ و راستی
مرد مطلق دست خود را کی بیالاید به جان؟
آخر ای جان قلندر از چه پهلو خاستی؟
سالکی جان مجرد بر قلندر عرضه داد
گفت در گوشش قلندر کان طرف می‌واستی
کین طرف هر چند سوزی در شرار عشق خویش
لیک هم مطلق نه‌‌‌‌یی، زیرا که در غوغاستی
در جمال لم یزل، چشم ازل حیران شده
نی فزودی از دو عالم، نی ز نفیش کاستی
تو نه این جایی، نه آن جا، لیک عشاق از هوس
می‌کنند آن جا نظر کآن جاستی، آن جاستی
ای که از الا تو لافیدی، بدین زفتی مباش
چشم‌ها را پاک کن بنگر که هم در لاستی
مرحبا جان عدم رنگ وجودآمیز خوش
فارغ از هست و عدم، مر هر دو را آراستی
پاکی چشمت نباشد جز شه تبریزیان
شمس دین، گر او بخواهد، لیک نی زان‌هاستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۳
ای نرفته از دل من اندرآ، شاد آمدی
ای تو شمع شب فروزی، مرحبا، شاد آمدی
خانقاه روحیان را از تو حلو و حمزها
جان جان صوفیانی، الصلا، شاد آمدی
شب چو چتر و مه چو سلطان می‌دود در زیر چتر
وز تو تخت و تاج ما و چتر ما، شاد آمدی
بی‌گهان در پیش کردی روح‌‌های پاک را
ای صحابه‌ی عشق را چون مصطفی، شاد آمدی
ای که آن رحمت نمودی از پی چندین فراق
می‌نگنجم زین طرب در هیچ جا، شاد آمدی
من گمان‌ها داشتم اندر وفای لطف تو
لیک در وهمم نیامد این وفا، شاد آمدی
پرده داری کن تو ای شب کان مه اندر خلوت است
مطربا پیوند کن تو پرده‌ها، شاد آمدی
چون به نزد پرده‌دار شمس تبریزی رسی
بشنوی از شش جهت کی خوش لقا، شاد آمدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۸
ببرد عقل و دلم را براق عشق معانی
مرا بپرس کجا برد؟ آن طرف که ندانی
بدان رواق رسیدم، که ماه و چرخ ندیدم
بدان جهان که جهان هم جدا شود ز جهانی
یکی دمیم امان ده، که عقل من به من آید
بگویمت صفت جان، تو گوش دار که جانی
ولیک پیش ترآ خواجه، گوش بر دهنم نه
که گوش دارد دیوار و این سری‌ست نهانی
عنایتی‌ست ز جانان، چنین غریب کرامت
ز راه گوش درآید، چراغ‌های عیانی
رفیق خضر خرد شو، به سوی چشمهٔ حیوان
که تا چو چشمهٔ خورشید، روز نورفشانی
چنان که گشت زلیخا، جوان به همت یوسف
جهان کهنه بیابد ازین ستاره جوانی
فروخورد مه و خورشید و قطب هفت فلک را
سهیل جان، چو برآید ز سوی رکن یمانی
دمی قراضهٔ دین را بگیر و زیر زبان نه
که تا به نقد ببینی، که در درونه چه کانی
فتاده‌‌‌‌یی به دهان‌ها،‌ همی‌گزندت مردم
لطیف و پخته چو نانی، بدان همیشه چنانی
چو ذره پای بکوبی، چو نور دست تو گیرد
ز سردی است و ز تری که همچو ریگ گرانی
چو آفتاب برآمد به خاک تیره بگوید
که چون قرین تو گشتم، تو صاحب دو قرانی
تو بز نه‌یی، که برآیی چراغپایه به بازی
که پیش گلهٔ شیران چو نره شیرشبانی
چراغ پنج حست را به نور دل بفروزان
حواس پنج نماز است و دل چو سبع مثانی
همی‌رسد ز سماوات، هر صبوح ندایی
که ره بری به نشانی، چو گرد ره بنشانی
سپس مکش چو مخنث، عنان عزم، که پیشت
دو لشکر است که در وی تو پیش رو چو سنانی
شکر به پیش تو آمد که برگشای دهان را
چرا ز دعوت شکر چو پسته بسته دهانی؟
بگیر طبلهٔ شکر، بخور به طبل، که نوشت
مکوب طبل فسانه، چرا حریف زبانی؟
ز شمس، مفخر تبریز، آفتاب پرستی
که اوست شمس معارف، رئیس شمس مکانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۳
باده ده، ای ساقی هر متقی
بادهٔ شاهنشهی راوقی
جام سخن بخش که از تف او
گردد دیوار سیه منطقی
بردر و بشکن غم و اندیشه را
حاکم و سلطان و شه مطلقی
چون بگریزی نرسد در تو کس
ور بگریزیم تو خود سابقی
جنت حسنت چو تجلی کند
باغ شود دوزخ بر هر شقی
ظلمت و نور از تو تحیر درند
تا تو حقی یا که تو نور حقی
گشت شب و روز ز تو غرق نور
نیست مهت مغربی و مشرقی
لابه کنی، باده دهی رایگان
ساقی دریا صفت مشفقی
مست قبول آمد قلب و سلیم
زیرکی این جاست همه احمقی
زیرکی ار شرط خوشی‌‌ها بدی
باده نجستی خرد و موسقی
فرد چرایی تو اگر یارکی؟
از چه تو عذرایی اگر وامقی؟
غنچه صفت خویش ز گل درکشی
رو بکش آن خار، بدان لایقی
خار کشانند، اگر چه شهند
جز تو که بر گلشن جان عاشقی
خامش باش و بنگر فتح باب
چند پی هر سخن مغلقی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۶
بار من است او به چه نغزی، خواجه اگرچه همه مغزی
چون گذری بر سر کویش، پای نکونه که نلغزی
حدثنی صاحب قلبی، طهرلی جلدة کلبی
اضحکنی نور فوادی، اسکرنی شربة ربی
وز در بسته چو برنجی، شیوه کنی زود بقنجی؟
شیوه مکن، قنج رها کن، پست کن آن سر، که بگنجی
طاب لحبی حرکاتی، صار خساری برکاتی
انت حیاتی و تعدی، طال حیاتی بحیاتی
جان دل تو، دل جانی، قبلهٔ نظاره کنانی
چون که شود خیره نظرشان، از ره دلشان بکشانی
عمرک یا عمر و تولیٰ، زادک یا زید تحلیٰ
کم تنم اللیل؟ تنبه، قد ظهرالصبح، تجلیٰ
خانهٔ دل را دو دری کن، جانب جان راه بری کن
طالب دریای حیاتی، سنگ دلا، رو گهری کن
یا سندی انت جمالی، انت دلیلی ودلالی
کیف تجوز و تزجی، تعرض عنی لملالی
جان و روان، خیز روان کن، با شه شاهان سیران کن
هیچ بطی جوید کشتی؟ جان شده‌یی ترک مکان کن
قد طلع البدر علینا، قد وصل الوصل الینا
یا فئتی وافق بدر فیه نذرنا والینا
ای طربستان، چه لطیفی؟ ای سرمستان چه ظریفی؟
ده بخوری تو بدهی یک، کی بود این شرط حریفی؟
کل مساء و صباح یسکرناالعشق براح
قد یئس المخزن منا، التحق الحزن بصاح
بس کن، گفتار رها کن، باز شهی، قصد هوا کن
باز رو ای باز بدان شه، با شه خود عهد و وفا کن
بسکم الهجر فعودوا، فی طلب الوصل سعود
امتنع الوصل لشح، اجتنبوا الشح، وجودوا
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۱ - طنز و انکار کردن پادشاه جهود و قبول ناکردن نصیحت خاصان خویش
این عجایب دید آن شاه جهود
جز که طنز و جز که انکارش نبود
ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه را چندین مران
ناصحان را دست بست و بند کرد
ظلم را پیوند در پیوند کرد
بانگ آمد، کار چون این‌جا رسید
پای دار ای سگ که قهر ما رسید
بعد ازان آتش چهل گز برفروخت
حلقه گشت و آن جهودان را بسوخت
اصل ایشان بود آتش زابتدا
سوی اصل خویش رفتند انتها
هم ز آتش زاده بودند آن فریق
جزوها را سوی کل باشد طریق
آتشی بودند مؤمن‌سوز و بس
سوخت خود را آتش ایشان چو خس
آن که بوده‌ست امه الهاویه
هاویه آمد مر او را زاویه
مادر فرزند جویان وی است
اصل‌ها مر فرع‌ها را در پی است
آب‌ها در حوض اگر زندانی است
باد نشفش می‌کند کارکانی است
می‌رهاند، می‌برد تا معدنش
اندک اندک، تا نبینی بردنش
وین نفس، جان‌های ما را هم چنان
اندک اندک دزدد از حبس جهان
تا الیه یصعد اطیاب الکلم
صاعدا منا الی حیث علم
ترتقی انفاسنا بالمنتقی
متحفا منا الی دار البقا
ثم تأتینا مکافات المقال
ضعف ذاک رحمة من ذی الجلال
ثم یلجینا الی امثالها
کی ینال العبد مما نالها
هکذی تعرج وتنزل دایما
ذا فلا زلت علیه قایما
پارسی گوییم، یعنی این کشش
زان طرف آید که آمد آن چشش
چشم هر قومی به سویی مانده‌ است
کان طرف یک روز ذوقی رانده است
ذوق جنس از جنس خود باشد یقین
ذوق جزو از کل خود باشد ببین
یا مگر آن قابل جنسی بود
چون بدو پیوست، جنس او شود
همچو آب و نان که جنس ما نبود
گشت جنس ما و اندر ما فزود
نقش جنسیت ندارد آب و نان
زاعتبار آخر آن را جنس دان
ور ز غیر جنس باشد ذوق ما
آن مگر مانند باشد جنس را
آن که مانند است، باشد عاریت
عاریت باقی نماند عاقبت
مرغ را گر ذوق آید از صفیر
چون که جنس خود نیابد شد نفیر
تشنه را گر ذوق آید از سراب
چون رسد در وی گریزد، جوید آب
مفلسان هم خوش شوند از زر قلب
لیک آن رسوا شود در دار ضرب
تا زراندودیت از ره نفکند
تا خیال کژ تو را چه نفکند
از کلیله باز جو آن قصه را
وندر آن قصه طلب کن حصه را
مولوی : دفتر اول
بخش ۸۷ - تفسیر قول فریدالدین عطار قدس الله روحه تو صاحب نفسی ای غافل میان خاک خون می‌خور که صاحب‌دل اگر زهری خورد آن انگبین باشد
صاحب دل را ندارد آن زیان
گر خورد او زهر قاتل را عیان
زان که صحت یافت و از پرهیز رست
طالب مسکین میان تب در است
گفت پیغامبر که ای طالب جری
هان مکن با هیچ مطلوبی مری
در تو نمرودی‌ست، آتش در، مرو
رفت خواهی؟ اول ابراهیم شو
چون نه‌‌یی سباح و نه دریایی‌یی
در میفکن خویش از خودرایی‌یی
او ز آتش ورد احمر آورد
از زیان‌ها سود بر سر آورد
کاملی گر خاک گیرد، زر شود
ناقص ار زر برد، خاکستر شود
چون قبول حق بود آن مرد راست
دست او در کارها دست خداست
دست ناقص دست شیطان است و دیو
زان که اندر دام تکلیف است و ریو
جهل آید پیش او دانش شود
جهل شد علمی که در ناقص رود
هرچه گیرد علتی، علت شود
کفر گیرد کاملی، ملت شود
ای مری کرده پیاده با سوار
سر نخواهی برد، اکنون پای دار
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۵۲ - اعتماد کردن هاروت و ماروت بر عصمت خویش و امیری اهل دنیا خواستن و در فتنه افتادن
همچو هاروت و چو ماروت شهیر
از بطر خوردند زهرآلود تیر
اعتمادی بودشان بر قدس خویش
چیست بر شیر اعتماد گاومیش؟
گرچه او با شاخ صد چاره کند
شاخ شاخش شیر نر پاره کند
گر شود پر شاخ همچون خارپشت
شیر خواهد گاو را ناچار کشت
گرچه صرصر بس درختان می‌کند
با گیاه تر وی احسان می‌کند
بر ضعیفی گیاه آن باد تند
رحم کرد، ای دل تو از قوت ملند
تیشه را زانبوهی شاخ درخت
کی هراس آید؟ ببرد لخت لخت
لیک بر برگی نکوبد خویش را
جز که بر نیشی نکوبد نیش را
شعله را زانبوهی هیزم چه غم؟
کی رمد قصاب از خیل غنم؟
پیش معنی چیست صورت؟ بس زبون
چرخ را معنیش می‌دارد نگون
تو قیاس از چرخ دولابی بگیر
گردشش از کیست؟ از عقل مشیر
گردش این قالب همچون سپر
هست از روح مستر ای پسر
گردش این باد از معنی اوست
همچو چرخی کان اسیر آب جوست
جر و مد و دخل و خرج این نفس
از که باشد؟ جز ز جان پر هوس؟
گاه جیمش می‌کند، گه حا و دال
گاه صلحش می‌کند، گاهی جدال
گه یمینش می‌برد، گاهی یسار
گه گلستانش کند، گاهیش خار
هم‌چنین این باد را یزدان ما
کرده بد بر عاد همچون اژدها
باز هم آن باد را بر مؤمنان
کرده بد صلح و مراعات و امان
گفت المعنی هوالله شیخ دین
بحر معنی‌های رب العالمین
جمله اطباق زمین و آسمان
همچو خاشاکی در آن بحر روان
حمله‌ها و رقص خاشاک اندر آب
هم ز آب آمد به وقت اضطراب
چون که ساکن خواهدش کرد از مرا
سوی ساحل افکند خاشاک را
چون کشد از ساحلش در موج‌گاه
آن کند با او که صرصر با گیاه
این حدیث آخر ندارد، باز ران
جانب هاروت و ماروت ای جوان
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۳ - تمامی قصهٔ زنده شدن استخوانها به دعای عیسی علیه السلام
خواند عیسی نام حق بر استخوان
از برای التماس آن جوان
حکم یزدان از پی آن خام مرد
صورت آن استخوان را زنده کرد
از میان برجست یک شیر سیاه
پنجه‌‌یی زد،کرد نقشش را تباه
کله‌اش برکند، مغزش ریخت زود
مغز جوزی کندرو مغزی نبود
گر ورا مغزی بدی اشکستنش
خود نبودی نقص الا بر تنش
گفت عیسی چون شتابش کوفتی؟
گفت زان رو که تو زو آشوفتی
گفت عیسی چون نخوردی خون مرد؟
گفت در قسمت نبودم رزق خورد
ای بسا کس همچو آن شیر ژیان
صید خود ناخورده رفته از جهان
قسمتش کاهی نه و حرصش چو کوه
وجه نه و کرده تحصیل وجوه
ای میسر کرده بر ما در جهان
سخره و بیگار، ما را وارهان
طعمه بنموده به ما، وان بوده شست
آن‌چنان بنما به ما آن را که هست
گفت آن شیر ای مسیحا این شکار
بود خالص از برای اعتبار
گر مرا روزی بدی اندر جهان
خود چه کارستی مرا با مردگان؟
این سزای آن که یابد آب صاف
همچو خر در جو بمیرد از گزاف
گر بداند قیمت آن جوی خر
او به جای پا نهد در جوی سر
او بیابد آن‌چنان پیغامبری
میر آبی، زندگانی‌پروری
چون نمیرد پیش او، کز امر کن
ای امیر آب ما را زنده کن
هین، سگ نفس تو را زنده مخواه
کو عدو جان توست از دیرگاه
خاک بر سر استخوانی را که آن
مانع این سگ بود از صید جان
سگ نه‌یی، بر استخوان چون عاشقی؟
دیوچه‌وار از چه بر خون عاشقی؟
آن چه چشم است آن که بیناییش نیست؟
زامتحان‌ها جز که رسواییش نیست
سهو باشد ظن‌ها را گاه گاه
این چه ظن است این که کور آمد ز راه؟
دیده آ بر دیگران نوحه‌گری
مدتی بنشین و بر خود می‌گری
زابر گریان شاخ سبز و تر شود
زان که شمع از گریه روشن‌تر شود
هر کجا نوحه کنند، آن‌جا نشین
زان که تو اولی‌تری اندر حنین
زان که ایشان در فراق فانی‌اند
غافل از عمر بقای جانی‌اند
زان که بر دل نقش تقلید است بند
رو به آب چشم، بندش را برند
زان که تقلید آفت هر نیکوی‌ست
که بود تقلید، اگر کوه قوی‌ست
گر ضریری لمتر است و تیز خشم
گوشت ‌پاره‌ش دان چو او را نیست چشم
گر سخن گوید ز مو باریک‌تر
آن سرش را زان سخن نبود خبر
مستی‌یی دارد ز گفت خود، ولیک
از بر وی تا به می راهی‌ست نیک
همچو جوی است او، نه او آبی خورد
آب ازو بر آب‌خوران بگذرد
آب در جو زان نمی‌گیرد قرار
زان که آن جو نیست تشنه و آب‌خوار
همچو نایی نالهٔ زاری کند
لیک بیگار خریداری کند
نوحه‌گر باشد مقلد در حدیث
جز طمع نبود مراد آن خبیث
نوحه‌گر گوید حدیث سوزناک
لیک کو سوز دل و دامان چاک؟
از محقق تا مقلد فرق‌هاست
کین چو داوود است و آن دیگر صداست
منبع گفتار این سوزی بود
وان مقلد کهنه‌آموزی بود
هین مشو غره بدان گفت حزین
بار بر گاو است و بر گردون حنین
هم مقلد نیست محروم از ثواب
نوحه‌گر را مزد باشد در حساب
کافر و مؤمن خدا گویند، لیک
در میان هر دو فرقی هست نیک
آن گدا گوید خدا از بهر نان
متقی گوید خدا از عین جان
گر بدانستی گدا از گفت خویش
پیش چشم او نه کم ماندی، نه بیش
سال‌ها گوید خدا آن نان‌خواه
همچو خر مصحف کشد از بهر کاه
گر به دل درتافتی گفت لبش
ذره ذره گشته بودی قالبش
نام دیوی ره برد در ساحری
تو به نام حق پشیزی می‌بری
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۴ - خاریدن روستایی در تاریکی شیر را بظن آنک گاو اوست
روستایی گاو در آخر ببست
شیر گاوش خورد و بر جایش نشست
روستایی شد در آخر سوی گاو
گاو را می‌جست شب آن کنجکاو
دست می‌مالید بر اعضای شیر
پشت و پهلو، گاه بالا، گاه زیر
گفت شیر ار روشنی افزون شدی
زهره‌اش بدریدی و دل خون شدی
این چنین گستاخ زان می‌خاردم
کو درین شب گاو می‌پنداردم
حق همی‌گوید که ای مغرور کور
نه ز نامم پاره پاره گشت طور؟
که لو انزلنا کتابا للجبل
لانصدع ثم انقطع ثم ارتحل
از من ار کوه احد واقف بدی
پاره گشتی و دلش پر خون شدی
از پدر وز مادر این بشنیده‌‌یی
لاجرم غافل درین پیچیده‌‌یی
گر تو بی‌تقلید ازین واقف شوی
بی‌نشان از لطف چون هاتف شوی
بشنو این قصه پی تهدید را
تا بدانی آفت تقلید را