عبارات مورد جستجو در ۴۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۱
هرکه وحشت می کند ز آمیزش ما بیشتر
دردل سودایی مامی کند جا بیشتر
توسن سرکش چو میدان یافت طوفان می کند
شورش مجنون شد ازدامان صحرا بیشتر
آنچنان کز برگ ،بوی گل سبک پرواز شد
رازمارا پرده پوشی کرد رسوابیشتر
می شود سیل ضعیف از بند بی زنهارتر
ازخموشی راز من شد آشکارا بیشتر
دارد آتش زیر پا اشکم ز شوق دیدنش
در دل طفلان بود ذوق تماشابیشتر
حیرتی دارم که چون آهوی چشم گلرخان
دردل تنگ از رمیدن واکند جابیشتر؟
گر به این عنوان شود روی تو گلگل از شراب
می گشد طاوس از پر خجلت از پابیشتر
دور بر خود می کند صائب ره نزدیک را
می دود هرکس پی تحصیل دنیا بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸۱
حدیث تلخ ناصح کرد بیخود چون می نابم
زبان مار شد از مستی غفلت رگ خوابم
به گرد من رسیدن کار هر سبک جولان
که از دریا غبارآلود بیرون رفت سیلابم
چنان ناسازگاری ریشه دارد در وجود من
که از شیرازه مژگان پریشان می شود خوابم
همان چشم چراغ از تنگدستان جهان دارم
اگر چه طاق در حاجت روایی همچو محرابم
به زور جذبه من زور دریا برنمی آید
به ساحل می کشانم گر نهنگ افتد به قلابم
مباش ای ساده لوح از ظاهر هموار من ایمن
که دارد برقها پوشیده زیر ابر سنجابم
نگردید از سفیدیهای مو آیینه ام روشن
زهی غفلت که در صبح قیامت می برد خوابم
پس از عمری که از نیسان گرفتم قطره آبی
گره شد چون گهر از تشنه چشمان در گلو آبم
به نسبت گر شود سررشته پیوندها محکم
مرا این بس که با موی میان یار همتابم
مکن ای شمع با من سرکشی کز پاکدامانی
به یک خمیازه خشک از تو قانع همچو محرابم
خموشی بر نیاید با دل پرشور من صائب
نه آن بحرم که مهر لب تواند گشت گردابم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰۹
به قدر آشنایان از خرد بیگانه می گردم
اگر خود در نیابم یک زمان دیوانه می گردم
اگر چه همچو بو در زیریک پیراهنم با گل
نسیمی گر وزد بر من ز خود بیگانه می گردم
کباب من ز بیم سوختن بر خویش می گردد
به ظاهر گرد عالم گر چه بیدردانه می گردم
به چشم قدردانان قطره دریایی است بی پایان
نه کم ظرفی است گر بیخود به یک پیمانه می گردم
نه از زهدست بر سر گشتگانم رحم می آید
اگر گاهی شکار سبحه صددانه می گردم
زمام ناقه لیلی است هر موج سراب او
در آن وادی که چون مجنون من دیوانه می گردم
ندارد گردش ما و تو با هم نسبت ای حاجی
تو گرد خانه ومن گرد صاحبخانه می گردم
نمی دانم جدا از عشق حسن آشنارو را
به یاد شمع برگرد سر پروانه می گردم
ندارد گر چه منزل خانه پردازی که من دارم
به گرد کعبه و بتخانه بیتابانه می گردم
خم سربسته جوش باده را افزون کند صائب
به لب مهر خموشی گر زنم دیوانه می گردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۰
سنجد کسی که باده و تریاک را به هم
نسبت کند سخاوت و امساک را به هم
پای مرا به دامن عزلت شکسته است
بسته است آن که دامن افلاک را به هم
دارم امیدها به گرستن که دست داد
از گریه خوشه های گهر تاک را به هم
پای چراغ را نبود بهره از چراغ
خصمی است بخت و شعله ادراک را به هم
غافل مشو چو لاله ز ادراک نشأتین
یک کاسه ساز باده و تریاک را به هم
عاجز ز خارزار علایق شدم، کجاست
سیلی که آرد این خس و خاشاک را به هم؟
جز زلف دلفریب، که پیوند می دهد؟
چون تار سبحه صد دل غمناک را به هم
صائب صفا کسی ز که دیگر طمع کند؟
خصمی است آب و آینه پاک را به هم
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۸۶
گر چه زنگ خاطر تن پروران چون روزه ام
صیقل آیینه روحانیان چون روزه ام
با گرانقدری سبک در دیده هایم چون نماز
با سبکروحی به خاطرها گران چون روزه ام
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۵۱۳
میم در جام، اخگر در گریبان است پنداری
گلم در دست، آتش در نیستان است پنداری
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۳
از بس که فسرد از نفس سرد، تنم
در پیراهن، چو مرده‌ای در کفنم
این طرفه که لب نبندم از خنده چو گل
با آنکه چو غنچه، مرده خون در بدم
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۸
جمعیت خویش را پریشان کردم
دل، بر سر جسم تیره ویران کردم
از کعبه تمام عمر دزدیدم خشت
تعمیر کلیسیای گبران کردم
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
این چه رویست بدین زیبائی
وین چه عشقست بدین رسوائی
گفتی از دست غمم جان نبری
آنچنانست که میفرمائی
چون همه قصد بخون ریختنست
هان سر و طشت که را میبائی
نیک یاری تو ولی بدخوئی
سخت خوئی تو ولی رعنائی
دل گشائی چو قبا در پوشی
دل ببندی چو دهان بگشائی
هیچ با ما سر خلوت داری؟
چه حدیثست تو بیش ازمائی
تو بر آیینه نهی صد منت
پس رخ خویش بدو بنمائی
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۴
یاری که دل منست مسکن او را
هر لحظه بهانه ایست با من او را
زانجا که جمال اوی و بدخوئی اوست
نی دوست توان خواند و نه دشمن او را
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۲
هر چند مجرد از خلایق شده ایم
بیگانه ز صحبت خلایق شده ایم
با اینهمه زهد و توبه بر روی بتان
تا چشم فکنده ایم عاشق شده ایم
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
گر ترا راحت جان می گویم
آشکارا نه نهان می گویم
من ترا جان و دل ای عهدشکن
از میان دل و جان می گویم
به غمم شاد شوی می دانم
غم دل با تو از آن می گویم
گر چه گویم که دلم زان تو نیست
می شنو کان به زبان می گویم
به یقین از تو به دل بر خطرم
سخن جان به گمان می گویم
من و وصلت ز کجا تا به کجا؟
خفته ام یا هذیان می گویم
دوش گفتی که مجیر آن من است
این به گستاخی آن می گویم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
به دردم ننگرد درمانم این است
پریشان خواهدم سامانم این است
نه بتوانم برید از وی نه پیوست
که هم جان هم بلای جانم این است
چه غم زین ره روم یا باز گردم
که هم آغاز و هم پایانم این است
پناهی نیست جز قهرش ز قهرش
که هم کشتی و هم توفانم این است
مبین بر خواریم، سد گل برآرم
نشاط از خاک، اگر دهقانم این است
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
یاری دارم که عبرت ماه و خور است
سر تا پایش ز یکدگر خوبتر است
من با خرد و علم و هنر عاشق او
و او عاشق و رند و جاهل و بی هنر است
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
آمد دگر به صلح و در فتنه باز کرد
صلحی به مصلحت پی جنگ دراز کرد
شد عمر و سرگرانی او برطرف نشد
بر من به قدر مرتبه عشق ناز کرد
خود را به کام دشمن خود دید آن که او
با دوستان تغافل دشمن نواز کرد
چشم طمع بدوز که از در قسمت کسان
هرکس گشود دیده به حسرت فراز کرد
صد معجز از کرامت لعل تو دیده ام
از تو نمی توان به خطا احتراز کرد
هرجای بینم از تو سزای پرستشی
در کعبه می توان به همه سو نماز کرد
صوت من از ترانه ناهید برگذشت
شدی بلند مطرب حسن تو ساز کرد
طبل وجود عیش «نظیری » به هم نزد
کوتاه دید مرحله خواب دراز کرد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
گرنه فدای آن سری ور نه به پای آن تنی
دل نه که سنگ پهلوئی سر نه که بار گردنی
قبله دیر و مسجدی، کعبه زهد و زاهدی
غارت دین و دانشی، فتنه کوی و برزنی
بر به صلاح دشمنان، طره و ابروی و مژه
در به مصاف دوستان، تیر و کمان و جوشنی
صدق و ارادت مرا این دو گواه عدل بس
کز همه با تو دوستم و از همه ام تو دشمنی
بر رخ تست مرد و زن فتنه کزان خط و ذقن
رهزن صد منیژه و چاه هزار بیژنی
راست به قدو زلف و خط، صاف به چهر و کتف و لب
کشمر و چین وتبتی، خلخ و مصر و ارمنی
از مژه و ابروی بتان بر سر و تیغ و خنجرم
لیک ترا چه کت بپا در نخلیده سوزنی
یغما از مجاهدت کی کشی آستین او
بیهده بر در طلب دست هزار دامنی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
امشب بدر پیر مغان ولوله داریم
با مغبچگان از دف و نی غلغله داریم
می از چه حرام است و ریا از چه حلال است
از شیخ ریا کار یکی مسئله داریم
ما هر چه بگوئیم مثال است و تو طفلی
شرحی به از این از پی این امثله داریم
ایشیخ گر از رندی ما تو گله داری
از شیخی تو نیز بسی ما گله داریم
با مثل تو ناچار شب و روز گرفتار
الحق که در این کار بسی حوصله داریم
یک همت مردانه کن ای خضر ره عشق
تا منزل مقصود یکی مرحله داریم
ره گم نشود تا نفس پیر دهد راه
یک بانگ جرس رهبر این قافله داریم
در مشرب سالوس اگر با تو شریکم
جز زرق و ریا نیز بسی مشغله داریم
زین علم که رسمی است پی بحث و جدل نیز
افزون ز تو چندین ورق باطله داریم
دیوانه شب عاقل روزیم و از این دست
ما عقل و جنون بسته بیک سلسله داریم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
گذشت موسم گل لیک یار جلوه‌گرست
چمن خزان شد و ما را بهار در نظرست
به دل هوای سفر دارم و ندارم پای
بس است، آرزوی من همیشه در سفرست
ز نقل و باده چه ذوقست تلخ‌کامی را
که باده خون دل و نقل، پارة جگرست
به جوی شیر چه دلبستگی‌ست شیرین را
که شیرِ صحبت پرویز قسمت شکرست
عجب که کام من از یار رو دهد فیّاض
که کام من دگر و کام یار من دگرست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
ز شیرین بود خسرو خوشدل و فرهاد از آن خوش‌تر
که داد دلبران خوش باشد و بیداد از آن خوش‌تر
تغافل‌های عاشق تازه‌تر از ناز معشوق است
رمیدن خوش بود از صید و از صیّاد از آن خوش‌تر
چنان محکم نهاده عشق بی‌بنیادی ما را
که ننهادست در عالم کسی بنیاد از آن خوش‌تر
جواب نور چشم پیر کنعان بوی یوسف برد
کسی هرگز جواب نامه نفرستاد از آن خوش‌تر
ز بس لطف از بتان تندخو خوبست نتوان گفت
که باشد با همه زیبندگی بیداد از آن خوش‌تر
به خاموشی شب از بیداد او درد دلی کردم
که نتوان کرد درد دل به صد فریاد از آن خوش‌تر
ز دنیا فکر عقبا مرد را فیّاض لایق‌تر
که فتح ایروان خوش شاه را، بغداد از آن خوش‌تر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
دهان بر بسته لبریز نوای یاربی دارم
زبان پیچیده در تقریر عرض مطلبی دارم
خموشی بر لب شرمم به صد فریاد می‌گوید
حلاوت جوشی زهری که از کنج لبی دارم
ز مشرب دوستی بی‌مذهبم خواندی نمی‌دانی
که من هم در لباس مشرب خود مذهبی دارم
به فردا نیست ایمانش به فردای قیامت هم
درازش باد عمر تیرگی، کافر شبی دارم
ز بس سوز تو پنهان کرده‌ام از بیمِ دَم سردان
به جای مغز در هر استخوان سوز تبی دارم
از آن در هر گذاری انتظارم خانه‌ای دارد
که در هر کوچه طفل نورسی در مکتبی دارم
نه زهدم خشک دارد نه شراب ناب تر دامن
چه فیّاضم نمی‌دانم! چه دریا مشربی دارم