عبارات مورد جستجو در ۵۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳
بشکفت گل در بوستان آن غنچهٔ خندان کجا؟
شد وقت عیش دوستان آن لاله و ریحان کجا؟
هر بار کو در خنده شد چون من هزارش بنده شد
صد مرده زان لب زنده شد درد مرا درمان کجا؟
گویند ترک غم بگو تدبیر سامانی بجو
درمانده را تدبیر کو دیوانه را سامان کجا؟
از بخت روزی باطرب خضر آب خورد و شست لب
جویان سکندر در طلب تا چشمهٔ حیوان کجا؟
میگفت با من هر زمان گر جان دهی با من امان
من می برم فرمان به جان آن یار بی فرمان کجا؟
گفتم تویی اندر تنم ما هست جان روشنم
گفتی که آری آن منم اگر آن تویی پس جان کجا؟
گفتی صبوری پیش کن مسکینی از حد بیش کن
زینم از آن خویش کن من کردم این و آن کجا؟
پیدا گرت بعد از مهی درکوی ما باشد رهی
از نوک مژگان گه گهی آن پرسش پنهان کجا؟
زین پیش با تو هر زمان میبودمی از همدمان
خسرو نه هست آخر همان ؟ آن عهد و آن پیمان کجا؟
شد وقت عیش دوستان آن لاله و ریحان کجا؟
هر بار کو در خنده شد چون من هزارش بنده شد
صد مرده زان لب زنده شد درد مرا درمان کجا؟
گویند ترک غم بگو تدبیر سامانی بجو
درمانده را تدبیر کو دیوانه را سامان کجا؟
از بخت روزی باطرب خضر آب خورد و شست لب
جویان سکندر در طلب تا چشمهٔ حیوان کجا؟
میگفت با من هر زمان گر جان دهی با من امان
من می برم فرمان به جان آن یار بی فرمان کجا؟
گفتم تویی اندر تنم ما هست جان روشنم
گفتی که آری آن منم اگر آن تویی پس جان کجا؟
گفتی صبوری پیش کن مسکینی از حد بیش کن
زینم از آن خویش کن من کردم این و آن کجا؟
پیدا گرت بعد از مهی درکوی ما باشد رهی
از نوک مژگان گه گهی آن پرسش پنهان کجا؟
زین پیش با تو هر زمان میبودمی از همدمان
خسرو نه هست آخر همان ؟ آن عهد و آن پیمان کجا؟
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۹) حکایت آن پیر که خواست که او را میان دو گورستان دفن کنند
چو بود آن شیخ سالی شصت هفتاد
ز بعد آن مگر در نزع افتاد
یکی گفت ای بدان عالم قدم زن
کجا دفنت کنم جائی رقم زن
چنین گفت او که من شوریده ایمان
نخواهم در بر جمعی مسلمان
چو من نور مسلمانان ندارم
بگورستان دین داران چه کارم
نمیخواهم جهودان نیز همبر
که بیزارست از ایشان پیمبر
میان این دو گورستان زمینم
بدست آور که من زان نه زینم
مرا نه در مسلمانی قدم بود
نه در راه جهودی نیز هم بود
میان این و آن باید چنین کس
که تا خود حال چون گردد ازین پس
نرفتی یک قدم این راه آخر
کجا بودی تو چندین گاه آخر
نداری هیچ کاری کارت آنجاست
بره بر عقبهٔ بسیارت آنجاست
نه چندان عقبه در پیشست آنجا
که هرگز روی انجامست آنجا
ازین وادی که در وی بیم جانست
اگر خونی شود جان جای آنست
چه دریائیست این درجان پدیدار
نه سر پیدا و نه پایان پدیدار
هزاران دل اگر خون شد درین راه
ولی زان جمله جانی نیست آگاه
که میداند که هر دل چون چراغی
چه سودا میپزد در هر دماغی
همی هر لحظه غم بیشست ما را
ازین راهی که در پیشست ما را
چراغ نورِ ایمان بر سر راه
چه سازی گر فرو میزد بناگاه
ز بعد آن مگر در نزع افتاد
یکی گفت ای بدان عالم قدم زن
کجا دفنت کنم جائی رقم زن
چنین گفت او که من شوریده ایمان
نخواهم در بر جمعی مسلمان
چو من نور مسلمانان ندارم
بگورستان دین داران چه کارم
نمیخواهم جهودان نیز همبر
که بیزارست از ایشان پیمبر
میان این دو گورستان زمینم
بدست آور که من زان نه زینم
مرا نه در مسلمانی قدم بود
نه در راه جهودی نیز هم بود
میان این و آن باید چنین کس
که تا خود حال چون گردد ازین پس
نرفتی یک قدم این راه آخر
کجا بودی تو چندین گاه آخر
نداری هیچ کاری کارت آنجاست
بره بر عقبهٔ بسیارت آنجاست
نه چندان عقبه در پیشست آنجا
که هرگز روی انجامست آنجا
ازین وادی که در وی بیم جانست
اگر خونی شود جان جای آنست
چه دریائیست این درجان پدیدار
نه سر پیدا و نه پایان پدیدار
هزاران دل اگر خون شد درین راه
ولی زان جمله جانی نیست آگاه
که میداند که هر دل چون چراغی
چه سودا میپزد در هر دماغی
همی هر لحظه غم بیشست ما را
ازین راهی که در پیشست ما را
چراغ نورِ ایمان بر سر راه
چه سازی گر فرو میزد بناگاه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
جنون آنجاکه میگردد دلیل وحشت دلها
بهفریاد سپند ازخود برون جستهستمحفلها
به امیدکدامین نغمه مینالی درین محفل
تپیدن داشت آهنگیکه خونکردند بسملها
تلاش مقصدت برد از نظر سامان جمعیت
بهکشتی چونعنان دادی رمآهوست ساحلها
درین محنتسرا گر بستر راحت هوس داری
نمالی سینه برگردی که گیرد دامن دلها
به اصلاح فساد جسم سامان ریاضتکن
نم لغزش بهخشکی میتوان برداشت ازگلها
ز بیرنگی سبکروح آمدیم اما درتن منزل
گرانیکرد دل چندانکه بربستیم محملها
چو اشک ازکلفت پندار هستی درگره بودم
چکیدمناگه از چشم خود و حلگشت مشکلها
ز زخم بیامان احتیاج آگه نهای ورنه
بهچندین خوندیت میخواهدآبروی سایلها
توراحت بسمل وغافلکهدر وحشتگه امکان
چو شمع از جاده میجوشد پر پرواز منزلها
نوای هستی از ساز عدم بیرون نمیجوشد
گریبان محیط است آنکه میگویند ساحلها
خمارکامل از خمیازه ساغر میکشد بیدل
هجومحسرت آغوش مجنونریخت محملها
بهفریاد سپند ازخود برون جستهستمحفلها
به امیدکدامین نغمه مینالی درین محفل
تپیدن داشت آهنگیکه خونکردند بسملها
تلاش مقصدت برد از نظر سامان جمعیت
بهکشتی چونعنان دادی رمآهوست ساحلها
درین محنتسرا گر بستر راحت هوس داری
نمالی سینه برگردی که گیرد دامن دلها
به اصلاح فساد جسم سامان ریاضتکن
نم لغزش بهخشکی میتوان برداشت ازگلها
ز بیرنگی سبکروح آمدیم اما درتن منزل
گرانیکرد دل چندانکه بربستیم محملها
چو اشک ازکلفت پندار هستی درگره بودم
چکیدمناگه از چشم خود و حلگشت مشکلها
ز زخم بیامان احتیاج آگه نهای ورنه
بهچندین خوندیت میخواهدآبروی سایلها
توراحت بسمل وغافلکهدر وحشتگه امکان
چو شمع از جاده میجوشد پر پرواز منزلها
نوای هستی از ساز عدم بیرون نمیجوشد
گریبان محیط است آنکه میگویند ساحلها
خمارکامل از خمیازه ساغر میکشد بیدل
هجومحسرت آغوش مجنونریخت محملها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱
آمد ورفت نفس نیرنگ توفان بلاست
موج ایندریا بهچشم اهلعبرت اژدهاست
هرچهکمکردیم از خبث اعتبار ما فزود
کاهش جزو نگین شهرت فروش نامهاست
تا ز نقش پایگلگون بیستون دارد سراغ
کوهکن را در نظر، هر سنگ، لعل بیبهاست
عشق دوراست ازتسلی ورنه مجنون مرا
نقش پای ناقه هم آیینهٔ مقصد نماست
طرهٔ اوبسکه در خون دل ما غوطه زد
چون رگگلشانههمانگشتدر رنگ حناست
در طریق جستجو هر نقش پایم قبلهایست
غرقهٔاینبحر را، هر موج، محراب دعاست
میتوان کردن ز بیرنگی سراغ هستیام
نالهام، آیینهٔ تمثال من لوح هواست
زینکدورت رنگ بنیادیکه داری در نظر
سایه میبینی نمیفهمیکه نورت زیرپاست
منت صیقل به صد داغکدورت خفتن است
بیصفایی نیست تا آیینهٔ ما بیصفاست
سایهایم از دستگاه ما سیهبختان مپرس
آنکه روزش از دل شب برنیامد روز ماست
احتیاج است آنچه بیماری مقررکردهاند
درد اگر بر دلگران است از تقاضای دواست
معنی آشفتگی بیدل ز زلف یارپرس
نسخهٔ فکر پریشان جمع در طبع رساست
موج ایندریا بهچشم اهلعبرت اژدهاست
هرچهکمکردیم از خبث اعتبار ما فزود
کاهش جزو نگین شهرت فروش نامهاست
تا ز نقش پایگلگون بیستون دارد سراغ
کوهکن را در نظر، هر سنگ، لعل بیبهاست
عشق دوراست ازتسلی ورنه مجنون مرا
نقش پای ناقه هم آیینهٔ مقصد نماست
طرهٔ اوبسکه در خون دل ما غوطه زد
چون رگگلشانههمانگشتدر رنگ حناست
در طریق جستجو هر نقش پایم قبلهایست
غرقهٔاینبحر را، هر موج، محراب دعاست
میتوان کردن ز بیرنگی سراغ هستیام
نالهام، آیینهٔ تمثال من لوح هواست
زینکدورت رنگ بنیادیکه داری در نظر
سایه میبینی نمیفهمیکه نورت زیرپاست
منت صیقل به صد داغکدورت خفتن است
بیصفایی نیست تا آیینهٔ ما بیصفاست
سایهایم از دستگاه ما سیهبختان مپرس
آنکه روزش از دل شب برنیامد روز ماست
احتیاج است آنچه بیماری مقررکردهاند
درد اگر بر دلگران است از تقاضای دواست
معنی آشفتگی بیدل ز زلف یارپرس
نسخهٔ فکر پریشان جمع در طبع رساست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۶۰
برو مسیح که فکر فراغ من غلط است
غلط مکن که علاج دماغ من غلط است
نشان پای من آوارگی بجست، نیافت
به دشت گم شدگی ها سراغ من غلط است
ز استخوان همای باغ دوست معمور است
ترانه ی گله آلود زاغ من غلط است
نه عندلیب چمن زارم، از بهشت مگو
ز گلخن آمده ام ، کشت باغ من غلط است
کنون که لذت الماس از نمک رو تافت
کرشمه سنجی مرهم به داغ من غلط است
حلاوتی که توان یافتن به خون جگر
شکستن هوسش در دماغ من غلط است
متاز بر اثر نور وغظ من، عرفی
که پیروی به فروغ چراغ من غلط است
غلط مکن که علاج دماغ من غلط است
نشان پای من آوارگی بجست، نیافت
به دشت گم شدگی ها سراغ من غلط است
ز استخوان همای باغ دوست معمور است
ترانه ی گله آلود زاغ من غلط است
نه عندلیب چمن زارم، از بهشت مگو
ز گلخن آمده ام ، کشت باغ من غلط است
کنون که لذت الماس از نمک رو تافت
کرشمه سنجی مرهم به داغ من غلط است
حلاوتی که توان یافتن به خون جگر
شکستن هوسش در دماغ من غلط است
متاز بر اثر نور وغظ من، عرفی
که پیروی به فروغ چراغ من غلط است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۳
گر خاک نشینان علم افراخته باشند
چون آبلهٔ پا سپر انداخته باشند
از خجلت پرداز گلت مانی و بهزاد
پیداستکه روها چقدر ساخته باشند
پیش عرق شرم تو نتوان مژه برداشت
دستی چو غریق از ته آب آخته باشند
چون کاغذ آتش زده کو طاقت دیدار
گو خلق هزار آینه پرداخته باشند
صبح و شفقی چند که گل میکند اینجا
رنگ همه رفتهست کجا باخته باشند
مقصد طلبان جوش غبارند در این دشت
بگذار دمی چند که میتاخته باشند
حرص و هوس آوارهٔ وهمند چه تدبیر
ای کاش به این گوشهٔ دل ساخته باشند
یارب نرمد ناله ز خاکستر عشاق
در خاک هم این سوختگان فاخته باشند
عمریست نفس میکشم و میروم از خویش
این بار دل از دوش که انداخته باشند
هر اشک سراغی ز دل خون شدهای داشت
آن چیست در این بوته که نگداخته باشند
بیدل به تغافلکدهٔ عجز نهان باش
تا خلق تو را آن همه نشناخته باشند
چون آبلهٔ پا سپر انداخته باشند
از خجلت پرداز گلت مانی و بهزاد
پیداستکه روها چقدر ساخته باشند
پیش عرق شرم تو نتوان مژه برداشت
دستی چو غریق از ته آب آخته باشند
چون کاغذ آتش زده کو طاقت دیدار
گو خلق هزار آینه پرداخته باشند
صبح و شفقی چند که گل میکند اینجا
رنگ همه رفتهست کجا باخته باشند
مقصد طلبان جوش غبارند در این دشت
بگذار دمی چند که میتاخته باشند
حرص و هوس آوارهٔ وهمند چه تدبیر
ای کاش به این گوشهٔ دل ساخته باشند
یارب نرمد ناله ز خاکستر عشاق
در خاک هم این سوختگان فاخته باشند
عمریست نفس میکشم و میروم از خویش
این بار دل از دوش که انداخته باشند
هر اشک سراغی ز دل خون شدهای داشت
آن چیست در این بوته که نگداخته باشند
بیدل به تغافلکدهٔ عجز نهان باش
تا خلق تو را آن همه نشناخته باشند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۴
فسرده در غبار دهر چون آیینه زنگارم
به خواب دیده اکنون سایه پیداکرد دیوارم
چوکوهم بسکه افکندهست از پا سرگرانبها
به سعی غیر محتاجم همهگر ناله بردارم
درینگلزار عبرت گوشهٔ امنی نمیباشد
چو شبنم کاش بخشد چشم تر یک آشیان وارم
ندانم شعلهٔ جوالهام یا بال طاووسم
محبت در قفس دارد به چندین رنگ ز نارم
به این رنگیکه چون گل در نظر دارد بهار من
به گرد خویش گرداندهست یاد او چهمقدارم
تپش آوارهٔ دست خیالکیستم یارب
که همچون سبحه مرکز میدود بر خط پرگارم
به طوفکعبه و دیرم مدان بیمصلحت سیرم
هلاک منت غیرم مباد افتد به خودکارم
سپید من به خاکستر نشست ازسعی بیتابی
رسید آخر زگرد وحشت خود سر به دیوارم
چه مقدار انجمن پرداز خجلت بایدم بودن
که عالم خانهٔ آیینه است و من نفس دارم
صدای شیشهام آخر یکی صد کرد خاموشی
ز قلقل باز ماندم بیدماغی زد به کهسارم
بهم آورده بودم در غبار نیستی چشمی
به رنگ نقش پا آخر به پا کردند بیدارم
به رنگی درگشاد عقدهٔ دل خون شدم بیدل
که دندان در جگرگمگشت همچون دانهٔ نارم
به خواب دیده اکنون سایه پیداکرد دیوارم
چوکوهم بسکه افکندهست از پا سرگرانبها
به سعی غیر محتاجم همهگر ناله بردارم
درینگلزار عبرت گوشهٔ امنی نمیباشد
چو شبنم کاش بخشد چشم تر یک آشیان وارم
ندانم شعلهٔ جوالهام یا بال طاووسم
محبت در قفس دارد به چندین رنگ ز نارم
به این رنگیکه چون گل در نظر دارد بهار من
به گرد خویش گرداندهست یاد او چهمقدارم
تپش آوارهٔ دست خیالکیستم یارب
که همچون سبحه مرکز میدود بر خط پرگارم
به طوفکعبه و دیرم مدان بیمصلحت سیرم
هلاک منت غیرم مباد افتد به خودکارم
سپید من به خاکستر نشست ازسعی بیتابی
رسید آخر زگرد وحشت خود سر به دیوارم
چه مقدار انجمن پرداز خجلت بایدم بودن
که عالم خانهٔ آیینه است و من نفس دارم
صدای شیشهام آخر یکی صد کرد خاموشی
ز قلقل باز ماندم بیدماغی زد به کهسارم
بهم آورده بودم در غبار نیستی چشمی
به رنگ نقش پا آخر به پا کردند بیدارم
به رنگی درگشاد عقدهٔ دل خون شدم بیدل
که دندان در جگرگمگشت همچون دانهٔ نارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۴
جنون ذرهام در ساز وحشت سخت قلاشم
به خورشیدم بپوشی تا به عریانی کنی فاشم
گوارا کردهام بر خویش توفان حوادث را
به چندین موج چون اجزای آب از هم نمیپاشم
نشستی تا کند پیدا غبار نقش موهومی
حیا نم میکشد از انتظار کلک نقاشم
سر بیسجده باشد چند مغرور فلک تازی
چو آتش پیش پا دیدن به پستی افکند کاشم
طرف با آفتاب آگهی دل میبرد از دست
تو ای غفلت رسان تا سایهٔ مژگان خفاشم
روم چون شمع گیرم گوشهٔ دامان خاموشی
ز تیغ ایمن نیام هر چند با رنگست پرخاشم
ادب با شوخی طبع فضولم بر نمیآید
به رویم پرده مگشا تا همان بیرون در باشم
بساط کبریا پایان خار و خس که میخواهد
به ننگ ناکسی زان در برون رفتهست فراشم
چواشک مضطرب تاکی نشیند نقش من یارب
عنان لغزش پا میکشد عمریست نقاشم
به مرگ از زندگی بیش است یأس بینوای من
کفن کو تا نباید آب گشت از شرم نبّاشم
چو شمع از امتحان سیرم درین دعوت سرا بیدل
به آن گرمیکه باید سوخت خامان پختهاند آشم
به خورشیدم بپوشی تا به عریانی کنی فاشم
گوارا کردهام بر خویش توفان حوادث را
به چندین موج چون اجزای آب از هم نمیپاشم
نشستی تا کند پیدا غبار نقش موهومی
حیا نم میکشد از انتظار کلک نقاشم
سر بیسجده باشد چند مغرور فلک تازی
چو آتش پیش پا دیدن به پستی افکند کاشم
طرف با آفتاب آگهی دل میبرد از دست
تو ای غفلت رسان تا سایهٔ مژگان خفاشم
روم چون شمع گیرم گوشهٔ دامان خاموشی
ز تیغ ایمن نیام هر چند با رنگست پرخاشم
ادب با شوخی طبع فضولم بر نمیآید
به رویم پرده مگشا تا همان بیرون در باشم
بساط کبریا پایان خار و خس که میخواهد
به ننگ ناکسی زان در برون رفتهست فراشم
چواشک مضطرب تاکی نشیند نقش من یارب
عنان لغزش پا میکشد عمریست نقاشم
به مرگ از زندگی بیش است یأس بینوای من
کفن کو تا نباید آب گشت از شرم نبّاشم
چو شمع از امتحان سیرم درین دعوت سرا بیدل
به آن گرمیکه باید سوخت خامان پختهاند آشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۰
بعد ازین درگوشهٔ دل چون نفس جا میکنم
چشم میپوشم جهانی را تماشا میکنم
زان دهان بینشان هرگاه میآیم به حرف
بر لب ذرات امکان مهر عنقا میکنم
تا چهپیش آید چو شمعم زین شبستان خیال
صیقل آیینه زان نقش کف پا میکنم
مدعای دل به لب دادن قیامت داشتهست
رو به ناخن میتراشم کاین گره وا میکنم
بی تمیزی کفر و اسلامم برون آوردهاند
هر چه باشد بسکه محتاجم تقاضا میکنم
نقد فطرت اینقدر مصروف نادانی مباد
خانه بازار است من در پرده سودا میکنم
از چراغ دیدهٔ خفاش میگیرم بلد
تا سراغ خانهٔ خورشید پیدا میکنم
چون گهر خود داریام تاکی در ساحل زند
دست میشویم ز خویش و سیر دریا میکنم
برکه نالم از عقوبتهای بیداد امل
آه از امروزی که صرف فکر فردا میکنم
نالهٔ دردی گر از من بشنوی معذور دار
غرقهٔ توفان عجزم دست بالا میکنم
بیدل از سامان مستیهای اوهامم مپرس
دل به حسرت میگدازم می به مینا میکنم
چشم میپوشم جهانی را تماشا میکنم
زان دهان بینشان هرگاه میآیم به حرف
بر لب ذرات امکان مهر عنقا میکنم
تا چهپیش آید چو شمعم زین شبستان خیال
صیقل آیینه زان نقش کف پا میکنم
مدعای دل به لب دادن قیامت داشتهست
رو به ناخن میتراشم کاین گره وا میکنم
بی تمیزی کفر و اسلامم برون آوردهاند
هر چه باشد بسکه محتاجم تقاضا میکنم
نقد فطرت اینقدر مصروف نادانی مباد
خانه بازار است من در پرده سودا میکنم
از چراغ دیدهٔ خفاش میگیرم بلد
تا سراغ خانهٔ خورشید پیدا میکنم
چون گهر خود داریام تاکی در ساحل زند
دست میشویم ز خویش و سیر دریا میکنم
برکه نالم از عقوبتهای بیداد امل
آه از امروزی که صرف فکر فردا میکنم
نالهٔ دردی گر از من بشنوی معذور دار
غرقهٔ توفان عجزم دست بالا میکنم
بیدل از سامان مستیهای اوهامم مپرس
دل به حسرت میگدازم می به مینا میکنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۱
از کار رفته دست چو دست سبو مرا
ریزند می چو شیشه مگر در گلو مرا
کی می رسید چاک گریبان به دامنم؟
گر می رسید دست به دامان او مرا
رنگین تر از سرشک بود گفتگوی من
از بس شده است گریه گره در گلو مرا
از خویش رفته را نتوان یافت نقش پا
سرگشته آن کسی که کند جستجو مرا
دلسرد از نظاره باغ بهشت کرد
صحرای ساده دل بی آرزو مرا
دارد هوای چشمه خورشید شبنمم
مقراض بال و پر نشود رنگ و بو مرا
از چاره، درد عشق یکی می شود هزار
بیچاره آن کسی که شود چاره جو مرا
از شوق جلوه تو سراپای دیده ام
هر چند آب رفته نیاید به جو مرا
صد کاسه خون اگر چه کشیدم درین چمن
زردی نرفت چون گل رعنا ز رو مرا
در حفظ آبرو چو گهر لرزشم بجاست
جان تازه داشت در همه عمر این وضو مرا
از گوهرم غبار یتیمی نمی رود
صائب اگر محیط دهد شستشو مرا
ریزند می چو شیشه مگر در گلو مرا
کی می رسید چاک گریبان به دامنم؟
گر می رسید دست به دامان او مرا
رنگین تر از سرشک بود گفتگوی من
از بس شده است گریه گره در گلو مرا
از خویش رفته را نتوان یافت نقش پا
سرگشته آن کسی که کند جستجو مرا
دلسرد از نظاره باغ بهشت کرد
صحرای ساده دل بی آرزو مرا
دارد هوای چشمه خورشید شبنمم
مقراض بال و پر نشود رنگ و بو مرا
از چاره، درد عشق یکی می شود هزار
بیچاره آن کسی که شود چاره جو مرا
از شوق جلوه تو سراپای دیده ام
هر چند آب رفته نیاید به جو مرا
صد کاسه خون اگر چه کشیدم درین چمن
زردی نرفت چون گل رعنا ز رو مرا
در حفظ آبرو چو گهر لرزشم بجاست
جان تازه داشت در همه عمر این وضو مرا
از گوهرم غبار یتیمی نمی رود
صائب اگر محیط دهد شستشو مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹۸
اگر از همسفران پیشتر افتم چه شود؟
پیش ازین قافله همچون خبر افتم چه شود؟
مرده ام تا ز دل سنگ برون آمده ام
در دل سوخته ای چون شرر افتم چه شود؟
شهر چون لاله به دلسوختگان زندان است
گر به صحرا من خونین جگر افتم چه شود؟
چند اوقات به تعمیر صدف پوچ شود؟
گر به فکر دل روشن گهر افتم چه شود؟
هرکه در مغز رسد، پوست بر او زندان است
اگر از هر دو جهان بیخبر افتم چه شود؟
چون ز پا می فکند سختی ایام مرا
زیر کوه غم او از کمر افتم چه شود؟
چون به خشکی ز نبات است ثمر بید مرا
در برومندی اگر در ثمر افتم چه شود؟
من که چون آب دلم با همه عالم صاف است
در ته پای گل و خار اگر افتم چه شود؟
پر پروانه شد از سوختگی سرمه شمع
در فروغ تو گر از بال و پر افتم چه شود؟
عمرها رفت که چون زلف، پریشان توام
زیر پای تو شبی گر بسر افتم چه شود؟
توتیا شد گهرم زین صدف تنگ فلک
گر برون زین صدف بدگهر افتم چه شود؟
روزگاری است که از پوست برون آمده ام
همچو بادام اگر در شکر افتم چه شود؟
این که در جستن عیب دگران صد چشمم
به عیوب خود اگر دیده ور افتم چه شود؟
سایه چون کوه گران است به وحشت زدگان
گر ز خود یک دو قدم پیشتر افتم چه شود؟
یوسف جان نه عزیزی است که ماند در بند
گر به زندان تن مختصر افتم چه شود؟
نیست در یوزه دیدار، گدایی صائب
از نظربازی اگر در بدر افتم چه شود؟
پیش ازین قافله همچون خبر افتم چه شود؟
مرده ام تا ز دل سنگ برون آمده ام
در دل سوخته ای چون شرر افتم چه شود؟
شهر چون لاله به دلسوختگان زندان است
گر به صحرا من خونین جگر افتم چه شود؟
چند اوقات به تعمیر صدف پوچ شود؟
گر به فکر دل روشن گهر افتم چه شود؟
هرکه در مغز رسد، پوست بر او زندان است
اگر از هر دو جهان بیخبر افتم چه شود؟
چون ز پا می فکند سختی ایام مرا
زیر کوه غم او از کمر افتم چه شود؟
چون به خشکی ز نبات است ثمر بید مرا
در برومندی اگر در ثمر افتم چه شود؟
من که چون آب دلم با همه عالم صاف است
در ته پای گل و خار اگر افتم چه شود؟
پر پروانه شد از سوختگی سرمه شمع
در فروغ تو گر از بال و پر افتم چه شود؟
عمرها رفت که چون زلف، پریشان توام
زیر پای تو شبی گر بسر افتم چه شود؟
توتیا شد گهرم زین صدف تنگ فلک
گر برون زین صدف بدگهر افتم چه شود؟
روزگاری است که از پوست برون آمده ام
همچو بادام اگر در شکر افتم چه شود؟
این که در جستن عیب دگران صد چشمم
به عیوب خود اگر دیده ور افتم چه شود؟
سایه چون کوه گران است به وحشت زدگان
گر ز خود یک دو قدم پیشتر افتم چه شود؟
یوسف جان نه عزیزی است که ماند در بند
گر به زندان تن مختصر افتم چه شود؟
نیست در یوزه دیدار، گدایی صائب
از نظربازی اگر در بدر افتم چه شود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶۹
خود کرده ام به شکوه تراخصم جان خویش
کافر مباد کشته تیغ زبان خویش !
یک مرد در قلمرو جرأت نیافتم
در دل چوآفتاب شکستم سنان خویش
هرگز چنان نشد که درین دشت پرشکار
دست نوازشی بکشم برکمان خویش
آتش به مصحف پر پروانه می زند
این شمع هیچ رحم ندارد به جان خویش
در وادیی که خضرزند جوش العطش
دارم عقیق صبربه زیر زبان خویش
چون موج ازکشاکش این بحر نیلگون
فرصت نیافتم که بگیرم عنان خویش
بلبل به خاکساری من رشک میبرد
افتاده ام ز جوش گل ازآشیان خویش
صائب به گردکعبه مقصد کجارسد؟
دارد هزار مرحله تاآستان خویش
کافر مباد کشته تیغ زبان خویش !
یک مرد در قلمرو جرأت نیافتم
در دل چوآفتاب شکستم سنان خویش
هرگز چنان نشد که درین دشت پرشکار
دست نوازشی بکشم برکمان خویش
آتش به مصحف پر پروانه می زند
این شمع هیچ رحم ندارد به جان خویش
در وادیی که خضرزند جوش العطش
دارم عقیق صبربه زیر زبان خویش
چون موج ازکشاکش این بحر نیلگون
فرصت نیافتم که بگیرم عنان خویش
بلبل به خاکساری من رشک میبرد
افتاده ام ز جوش گل ازآشیان خویش
صائب به گردکعبه مقصد کجارسد؟
دارد هزار مرحله تاآستان خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳۸
در ره باطل ز پا چون نقش پا افتاده ایم
کعبه مقصد کجا و ما کجا افتاده ایم
خجلت روی زمین داریم از بحر کمان
از هدف تا دور چون تیر خطا افتاده ایم
چون نگاه دیده وحشی غزالان از حجاب
در میان مردمان ناآشنا افتاده ایم
خاک می لیسید زبان موج ما در جویبار
تا ازان دریای بی ساحل جدا افتاده ایم
از دم سرد فلک آیینه ما تیره نیست
ما ز دامان تر خود از جلا افتاده ایم
عذر نامقبول ما را کی پذیرند اهل دید؟
ما که در چاه ضلالت با عصا افتاده ایم
از سعادت مشرق خورشید دولت گشته است
هر کجا چون سایه بال هما افتاده ایم
چون کمان و تیر در وحشت سرای روزگار
تا به هم پیوسته ایم از هم جدا افتاده ایم
این جواب آن غزل صائب که والی گفته است
هرکه را از پیش پا رفته است ما افتاده ایم
کعبه مقصد کجا و ما کجا افتاده ایم
خجلت روی زمین داریم از بحر کمان
از هدف تا دور چون تیر خطا افتاده ایم
چون نگاه دیده وحشی غزالان از حجاب
در میان مردمان ناآشنا افتاده ایم
خاک می لیسید زبان موج ما در جویبار
تا ازان دریای بی ساحل جدا افتاده ایم
از دم سرد فلک آیینه ما تیره نیست
ما ز دامان تر خود از جلا افتاده ایم
عذر نامقبول ما را کی پذیرند اهل دید؟
ما که در چاه ضلالت با عصا افتاده ایم
از سعادت مشرق خورشید دولت گشته است
هر کجا چون سایه بال هما افتاده ایم
چون کمان و تیر در وحشت سرای روزگار
تا به هم پیوسته ایم از هم جدا افتاده ایم
این جواب آن غزل صائب که والی گفته است
هرکه را از پیش پا رفته است ما افتاده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲۷
از ناله نی راز دل عشق شنیدیم
زین کوچه به سر منزل مقصود رسیدیم
راهی به سر آن مه شبگرد نبردیم
چندان که چو خورشید به هر کوچه دویدیم
دیدیم که بر چهره گل رنگ وفا نیست
ما نیز سر خود به ته بال کشیدیم
در دیده ما نشتر آزار شکستند
هر چند چو خون در رگ احباب دویدیم
با زلف بگو در پی صید دگر افتد
ما از خم دامی که رمیدیم، رمیدیم
از گریه ما هیچ دلی نرم نگردید
در ساعت سنگین سر این تاک بریدیم
در گوش ز فریاد جرس پنبه گذاریم
نشنیدنی از همسفران بس که شنیدیم
چون موج نشد قسمت ما گوهر مقصود
هر چند که از طول امل دام کشیدیم
دیدیم که در روی زمین اهل دلی نیست
چون غنچه به کنج دل خود باز خزیدیم
کردیم وداع کف خاکستر هستی
روزی که به آن شعله جانسوز رسیدیم
دیدیم ندارد سر ما زاهد بیدرد
از صومعه خود را به خرابات کشیدیم
شیر شتر و روی عرب چند توان دید؟
پا از سفر کعبه مقصود کشیدیم
هر چند ز خط راه توان برد به مضمون
ما هیچ به مضمون خط او نرسیدیم
در سینه دل، چاک فکندیم چو صائب
این نامه به تدبیر نشد باز، دریدیم
زین کوچه به سر منزل مقصود رسیدیم
راهی به سر آن مه شبگرد نبردیم
چندان که چو خورشید به هر کوچه دویدیم
دیدیم که بر چهره گل رنگ وفا نیست
ما نیز سر خود به ته بال کشیدیم
در دیده ما نشتر آزار شکستند
هر چند چو خون در رگ احباب دویدیم
با زلف بگو در پی صید دگر افتد
ما از خم دامی که رمیدیم، رمیدیم
از گریه ما هیچ دلی نرم نگردید
در ساعت سنگین سر این تاک بریدیم
در گوش ز فریاد جرس پنبه گذاریم
نشنیدنی از همسفران بس که شنیدیم
چون موج نشد قسمت ما گوهر مقصود
هر چند که از طول امل دام کشیدیم
دیدیم که در روی زمین اهل دلی نیست
چون غنچه به کنج دل خود باز خزیدیم
کردیم وداع کف خاکستر هستی
روزی که به آن شعله جانسوز رسیدیم
دیدیم ندارد سر ما زاهد بیدرد
از صومعه خود را به خرابات کشیدیم
شیر شتر و روی عرب چند توان دید؟
پا از سفر کعبه مقصود کشیدیم
هر چند ز خط راه توان برد به مضمون
ما هیچ به مضمون خط او نرسیدیم
در سینه دل، چاک فکندیم چو صائب
این نامه به تدبیر نشد باز، دریدیم
سعدالدین وراوینی : باب نهم
رسیدن آزادچهر بمقصد و طلب کردنِ یهه و احوال با او گفتن
آزادچهر ایرا را بجایگاهی معیّن بنشاند و خود بطلب یهه که اگرچ بصورت خرد بود ، متانت بزرگانِ دولت داشت و بخردهشناسیِ کارها از میان کاردانانِ ملک متمیّز و بانواع هنر و دانش مبرّز میگردید تا او را بیافت. چون باو رسید از آینهٔ منظرش همه محاسنِ مخبر در مشاهدت آمد، تحیّت و سلام که از وظایفِ تبرّعاتِ اسلام بود، بگزاردند. چون دو همراز بخلوت خانهٔ سلوت راه یافتند و چون دو همآواز در پردهٔ محرمیّت ساخته، چین از پیشانیِ امانی بگشودند و بدیدار یکدیگر شادمانیها نمودند. یهه پرسید که مولد و منشأ تو از کجاست و مطلب و مقصد تو کدامست و رکابِ عزیمت از کجا میخرامد و متوجّهِ نیّت و اندیشه چیست ؟ آزادچهر گفت :
فَفِی سَمَرِی مَدٌّ کَهَجرِکَ مُفرِطٌ
وَفِی قِصَّتِی طُولٌ کَصدغِکَ فَاحِشُ
با تو بنشینم و بگویم غمها
در حجرهٔ وصلِ تو بر آرمدمها
بدانک مولدِ من بکوهیست از کوههایِ آدربایگان بغایت خوش و خرم، از مبسمِ اوایل جوانی خندانتر و از موسمِ نعیمِ زندگانی تازهتر.
ز خرشید و سایه زمین آبنوس
همه دمِّ طاوس و چشمِ خروس
همه ساله با طفلِ گل مهد او
مطرّا همه جامهٔ عهد او
چون گردشِ روزگار حال بر ما بگردانید و عادتِ نامساعدی اعادت کرد، من از پیشِ صدماتِ حوادث برخاستم و در پس کنجِ بینامی بانواع نامرادی و ناکامی بنشستم و با جفتی که داشتم ، پای در دامنِ صبر کشیدم و از همهٔ این طاق ورواقِ مروّقِ دنیا و طمطراقِ مزّورِ مطوِّق او بگوشهٔ قانع شدم و گوش فرا حقلهٔ قناعت دادم، مرا با مؤانست او از اوانسِ حور چهرگانِ چین و ختن فراغتی بود و بمجالستِ او از مجالسِ ملوک و سلاطین شام و یمن اقتصار کرده بودم و در پردهٔ ساز و سوزی که یاران را باشد، مرا از اغریدِ قدسیان زمزمهٔ اناشید او خوشتر آمدی و در آن سماع بمکانِ او از همه اخوانِ زمان شادمانتر بودمی ، بدانچ از دیوانِ مشیّتِ رزق قلمِ تقدیر راندند و بر اوراقِ روالبِ قسمت ثبت کردند. راضی گشتم ، ثَلثَهٌٔ تَحمِی العَقلَ وَ النَّفسَ الزَّوجَهُٔ الجَمِیلَهُٔ وَ الاَخُ المُؤَانِسُ وَ الکَفَافُ مِنَ الرِّزقِ پیشِ خاطر داشتم ، چه این هر سه مراد که اختیاراتِ عقلاءِ جهان در آن محصورست و نظر از همه فواضل و زوایدِ حاجت بدان مقصور بحضورِ او حاصل داشتم ، اما بحکم آنک همه ساله در مصایدِ مرغان میبودیم و در مصایبِ ایشان بمصیبتِ خویش شریک، و هرگه که ما را فرزندی آمدی و از چراغ مهر قرّه العینی برسیدی یا از باغ عشق ثمرهالفؤادی پدید شدی ، ناگاه از فواصفِ قصدِ صیّادان تندبادی بشبگیرِ شبیخون در سر آمدی و اومیدهایِ ما در دیده و دل شکستی ، مرا طاقتِ آن محنت برسید ، صلاحِ کار و حال در آن شناختم که بصواب دیدِ جفتِ خویش خانه و آشیانه بگردانم و گفتم : اَلمرءُ مِن حَیثُ یُوجَدُ لَامِن حَیثُ یُولَدُ ، از معرضِ این آفت که تصوّن و توقّی از آن ممکن نیست، تحویل کنم و بجائی روم که از آنجا چشمِ خلاص توان داشت ف هرچند این معنی با او تقریر میدادم، رایِ او را عنانِ موافقت بصوبِ این صواب نمیگردید و امضاءِ این اندیشهٔ من اقتضا نمیکرد و معارضاتِ بسیار درین معنی میانِ ما رفت که تا هر تیرِ نزاع که ما هر دو را در ترکشِ طبیعتِ سرکش بود، در آن مناضلت بیکدیگر انداختیم، دستِ آخر که من از راهِ تسامح و تفادی آخِرُ مَا فِی الجَعبَهِ برو خواندم و او از سرِ انصاف و رجوع از اصرار و تمادی اَعطَیتُ القَوس بَارِیهَا بر من خواند و زمامِ مراد از قبضهٔ عناد بمن داد و عنانِ اختیار را بارخاء و تسلیم در شدّت و رخا واجب دید ، فی الحال هر دو خیمهٔ ارتحال بیرون زدیم و این ساعت که بسعتِ جلالِ این جناب کرم و سدّهٔ مکرّم پیوستیم، چندین روزگاریست تا بقدمِ قوادم و خوافی روز و شب بساطِ فلوات و فیافی میسپریم و از هزار دامِ خداع بجستیم و صد هزار دانهٔ طمع بجای بگذاشتیم تا اینجا رسیدیم اینک :
وَجَدنَا مِنَ الدُّنیَا کَرِیما نَؤُمُّهُ
لِدَفعِ مُلِمٍ اَو لِنَیلِ جَزِیلِ
و اگرچ در خدمتِ تو هیچ سابقهٔ جر آنک در متعارفِ ارواح بمعهدِ آفرینش رفتست و در سابقِ حال بمؤتلفِ جواهرِ فطرت افتاده، دیگر چیزی نداریم اما واثقیم بهمان آشنایی عهدِ اولیّت که مارا بخدمتِ شاه مرغان رسانی و اگرچ جنابِ رفعتِ او نه باندازهٔ پروازِ اهلیّت ماست، دُونَهُ بَیضُ الأَنُوقِ ، لکن تو بدین بزرگی و مهترنوازی قیام نمائی و مقامِ ما در جوارِ اقبال او از جوایرِ دیگر پرندگان شکاری و شکنندگانِ ضواری معمور گردانی. یهه گفت :
عهدِ من و تو بر آن قرارست که بود
وین دیده همان سرشک بارست که بود
بحمدالله این نگرشِ ضمایر از هر دو جانبست و بر سرایرِ یکدیگر اطلاع حاصل، شاد آمدی، فتحالبابِ سعادت کردی ، فتوحِ روح آوردی، آن انتقال فرخ بود، این نزول مبارک باد و چون تمسّک بجبالِِ اهتمامِ ما نمودی، فارغالبال میباید بودن و خاطر از همهٔ شواغل آسوده داشتن و اومید در بستن که زمینِ این متوحوّل منبتِ لآلی دولتی تازه و مسقطِ سلالهٔ سعادتی نو باشد. چه این پادشاه اگرچ پادشاهی کوهنشین و میوهٔ سایه پروردست و از کثافت و خامی خالی نباشد ، امّا از آفتِ حیل و فسادِ ضمیر که از کثرتِ مخالطتِ مردم و مواصلتِ ایشان خیزد ، دور ترک تواند بود و هرگه که التجاءِ ضعیفان و ارتجاءِ حاجتمندان بخدمتِ خویش بیند ، رحیم و رؤوف و کریم و عطوف گردد و عنانِ عنایت زود معطوف گرداند و خود چنین شاید و سنّتِ آفریدگار ، تَعَالی ، است که ضعفا در دامنِ رعایتِ اقویا پرورند و اصاغرِ در سایهٔ اکابر نشینند ، ع، بَیضَ قَطَاً یَحضُنُهُ اَجدَلُ اکنون فرصتِ آن ساعت که ترا بخدمتِ او شاید آمدن، انتهاز باید کرد، چه در همه حالی بپادشاه نزدیک شدن از قضیّهٔ عقل دورست که ایشان لطیف مزاجاند، ع، لطیف زود پذیرد تغیّرِ احوال. آن آبِ سلسال لطف که صلصالِ اناءِ غریزتِ ایشان بدان معجون کردهاند، هر لحظه بنوعی دیگر ترّح کند و از ورودِاندک مایه نایبهٔ تکدّر گیرد و از مجاورتِ کمتر شایبهٔ تغیّر فاحش پذیرد و سرِّ حدیثِ جَاوِر مَلِکاً اَو بَحراً اینجا روشن میشود که طبعِ دریاوشِ پادشاه تا از غوایل آسودهترست، سفینهٔ صحبتِ ایشان بسلامت باکناری توان بردن و سودِ ده چهل طمع داشتن وجود شوریده گشت و مضطرب شد ، اگر پایِ مجاور در آن حال از کمالِ تمکین بر شرفِ افلاکست او را بر شرفِ هلاک باید دانست ،ع، حَظٌّ جَزِیلٌ بَینَ شِدقَی ضَیغَمِ. و بدانک از علاماتِ قبض و بسطِ شاه این صفتی چندست که بر تو میشمارم تا تو بدانی و مراقبِ خطرات و حرکات و مواظبِ آن اوقات باشی که از آن حذر باید کرد. اکنون هر وقت که از شکار پیروز آید بر صیدِ مرادها ظفر یافته و حوصلهٔ حرص را بغذا آگنده و بواعثِ شره که مایهٔ سفهست از درون نشانده ، ناچار چون پیشانیِ کریمان بگاهِ سؤال پر و بال گشاده دارد و چشمِ همّت از مطامحِ پروازِ نیاز بسته، جملهٔ مرغان رنگین و خوش آواز را بخواند و با هر یک بنوعی از سرِ نشاط انبساط کند و هر وقت که سر در گریبانِ شهپر کشیده باشد یا گردن برافروخته و آثار بیقراری و تشویش بر شمایلِ او ظاهر، لاشکّ عنانِ عزیمتِ شکار را تاب خواهد دادن و سنانِ مخلب و منقار را آب وقتِ آن باشد که بیک جولان میدانِ هوا را از مرغانِ بلند پرواز خالی گرداند و غیاثِ مستنسراتِ بغاث از مواقعِ هیبتِ او بگوش نسرِ طایر و واقع رسد.
چنین گفت با من یکی تیزهوش
که مغزش خرد بود و رایش سروش
پلنگ آن زمان پیچد از کینِ خویش
که نخجیر بیند ببالینِ خویش
باید که در آن حضرت فصلی گوئی که لایقِ حال و موافقِ وقت باشد و صغوِ پادشاه باصغاءِ آن زیادت شود. آزادچهر گفت : شبهت نیست که هرکرا زبان که سفیرِ ضمیر و ترجمانِ جنانست، سخن نه چنان راند که اسماعِ شنوندگان را در مقاعدِ قبول جای گیرد و مرصّعاتِ الفاظ و معانی او را چون طوق و گوشوار از گوش و گردنِ انقیاد درآویزند ، اولیتر که شکوهِ ناموس دانائی نگاه دارد و بازارِ سخن فروشی بآیین خموشی تزیین دهد.
وَ اِن لَم تُصِب فِی القَولِ فَاسکُت فَأِنَّمَا
سُکُوتُکَ عَن غَیرِ الصَّوَابِ صَوَابُ
***
در سخن در ببایدت سفتن
ورنه گنگی به از سخن گفتن
کرد عقلت نصیحتی محکم
که نکو گوی باش یا ابکم
بتوفیقِ خدای ، عزَّوَجَلَّ ، و مددِ تربیت و معاونتِ تمشیتِ تو واثقم که از شرایطِ آدابِ حضرت در سخن پیوستن و حاجت عرضه داشتن و اندازهٔ مواسمِ توقیر و تحقیر محافظت کردن، هیچ فرو نرود ، وَاللهُ المُسَهِّلُ لِذَلِکَ ؛ یهه از آنجا بخدمتِ عقاب رفت و برفور بازگشت و آزادچهر را با خود ببرد.
فَفِی سَمَرِی مَدٌّ کَهَجرِکَ مُفرِطٌ
وَفِی قِصَّتِی طُولٌ کَصدغِکَ فَاحِشُ
با تو بنشینم و بگویم غمها
در حجرهٔ وصلِ تو بر آرمدمها
بدانک مولدِ من بکوهیست از کوههایِ آدربایگان بغایت خوش و خرم، از مبسمِ اوایل جوانی خندانتر و از موسمِ نعیمِ زندگانی تازهتر.
ز خرشید و سایه زمین آبنوس
همه دمِّ طاوس و چشمِ خروس
همه ساله با طفلِ گل مهد او
مطرّا همه جامهٔ عهد او
چون گردشِ روزگار حال بر ما بگردانید و عادتِ نامساعدی اعادت کرد، من از پیشِ صدماتِ حوادث برخاستم و در پس کنجِ بینامی بانواع نامرادی و ناکامی بنشستم و با جفتی که داشتم ، پای در دامنِ صبر کشیدم و از همهٔ این طاق ورواقِ مروّقِ دنیا و طمطراقِ مزّورِ مطوِّق او بگوشهٔ قانع شدم و گوش فرا حقلهٔ قناعت دادم، مرا با مؤانست او از اوانسِ حور چهرگانِ چین و ختن فراغتی بود و بمجالستِ او از مجالسِ ملوک و سلاطین شام و یمن اقتصار کرده بودم و در پردهٔ ساز و سوزی که یاران را باشد، مرا از اغریدِ قدسیان زمزمهٔ اناشید او خوشتر آمدی و در آن سماع بمکانِ او از همه اخوانِ زمان شادمانتر بودمی ، بدانچ از دیوانِ مشیّتِ رزق قلمِ تقدیر راندند و بر اوراقِ روالبِ قسمت ثبت کردند. راضی گشتم ، ثَلثَهٌٔ تَحمِی العَقلَ وَ النَّفسَ الزَّوجَهُٔ الجَمِیلَهُٔ وَ الاَخُ المُؤَانِسُ وَ الکَفَافُ مِنَ الرِّزقِ پیشِ خاطر داشتم ، چه این هر سه مراد که اختیاراتِ عقلاءِ جهان در آن محصورست و نظر از همه فواضل و زوایدِ حاجت بدان مقصور بحضورِ او حاصل داشتم ، اما بحکم آنک همه ساله در مصایدِ مرغان میبودیم و در مصایبِ ایشان بمصیبتِ خویش شریک، و هرگه که ما را فرزندی آمدی و از چراغ مهر قرّه العینی برسیدی یا از باغ عشق ثمرهالفؤادی پدید شدی ، ناگاه از فواصفِ قصدِ صیّادان تندبادی بشبگیرِ شبیخون در سر آمدی و اومیدهایِ ما در دیده و دل شکستی ، مرا طاقتِ آن محنت برسید ، صلاحِ کار و حال در آن شناختم که بصواب دیدِ جفتِ خویش خانه و آشیانه بگردانم و گفتم : اَلمرءُ مِن حَیثُ یُوجَدُ لَامِن حَیثُ یُولَدُ ، از معرضِ این آفت که تصوّن و توقّی از آن ممکن نیست، تحویل کنم و بجائی روم که از آنجا چشمِ خلاص توان داشت ف هرچند این معنی با او تقریر میدادم، رایِ او را عنانِ موافقت بصوبِ این صواب نمیگردید و امضاءِ این اندیشهٔ من اقتضا نمیکرد و معارضاتِ بسیار درین معنی میانِ ما رفت که تا هر تیرِ نزاع که ما هر دو را در ترکشِ طبیعتِ سرکش بود، در آن مناضلت بیکدیگر انداختیم، دستِ آخر که من از راهِ تسامح و تفادی آخِرُ مَا فِی الجَعبَهِ برو خواندم و او از سرِ انصاف و رجوع از اصرار و تمادی اَعطَیتُ القَوس بَارِیهَا بر من خواند و زمامِ مراد از قبضهٔ عناد بمن داد و عنانِ اختیار را بارخاء و تسلیم در شدّت و رخا واجب دید ، فی الحال هر دو خیمهٔ ارتحال بیرون زدیم و این ساعت که بسعتِ جلالِ این جناب کرم و سدّهٔ مکرّم پیوستیم، چندین روزگاریست تا بقدمِ قوادم و خوافی روز و شب بساطِ فلوات و فیافی میسپریم و از هزار دامِ خداع بجستیم و صد هزار دانهٔ طمع بجای بگذاشتیم تا اینجا رسیدیم اینک :
وَجَدنَا مِنَ الدُّنیَا کَرِیما نَؤُمُّهُ
لِدَفعِ مُلِمٍ اَو لِنَیلِ جَزِیلِ
و اگرچ در خدمتِ تو هیچ سابقهٔ جر آنک در متعارفِ ارواح بمعهدِ آفرینش رفتست و در سابقِ حال بمؤتلفِ جواهرِ فطرت افتاده، دیگر چیزی نداریم اما واثقیم بهمان آشنایی عهدِ اولیّت که مارا بخدمتِ شاه مرغان رسانی و اگرچ جنابِ رفعتِ او نه باندازهٔ پروازِ اهلیّت ماست، دُونَهُ بَیضُ الأَنُوقِ ، لکن تو بدین بزرگی و مهترنوازی قیام نمائی و مقامِ ما در جوارِ اقبال او از جوایرِ دیگر پرندگان شکاری و شکنندگانِ ضواری معمور گردانی. یهه گفت :
عهدِ من و تو بر آن قرارست که بود
وین دیده همان سرشک بارست که بود
بحمدالله این نگرشِ ضمایر از هر دو جانبست و بر سرایرِ یکدیگر اطلاع حاصل، شاد آمدی، فتحالبابِ سعادت کردی ، فتوحِ روح آوردی، آن انتقال فرخ بود، این نزول مبارک باد و چون تمسّک بجبالِِ اهتمامِ ما نمودی، فارغالبال میباید بودن و خاطر از همهٔ شواغل آسوده داشتن و اومید در بستن که زمینِ این متوحوّل منبتِ لآلی دولتی تازه و مسقطِ سلالهٔ سعادتی نو باشد. چه این پادشاه اگرچ پادشاهی کوهنشین و میوهٔ سایه پروردست و از کثافت و خامی خالی نباشد ، امّا از آفتِ حیل و فسادِ ضمیر که از کثرتِ مخالطتِ مردم و مواصلتِ ایشان خیزد ، دور ترک تواند بود و هرگه که التجاءِ ضعیفان و ارتجاءِ حاجتمندان بخدمتِ خویش بیند ، رحیم و رؤوف و کریم و عطوف گردد و عنانِ عنایت زود معطوف گرداند و خود چنین شاید و سنّتِ آفریدگار ، تَعَالی ، است که ضعفا در دامنِ رعایتِ اقویا پرورند و اصاغرِ در سایهٔ اکابر نشینند ، ع، بَیضَ قَطَاً یَحضُنُهُ اَجدَلُ اکنون فرصتِ آن ساعت که ترا بخدمتِ او شاید آمدن، انتهاز باید کرد، چه در همه حالی بپادشاه نزدیک شدن از قضیّهٔ عقل دورست که ایشان لطیف مزاجاند، ع، لطیف زود پذیرد تغیّرِ احوال. آن آبِ سلسال لطف که صلصالِ اناءِ غریزتِ ایشان بدان معجون کردهاند، هر لحظه بنوعی دیگر ترّح کند و از ورودِاندک مایه نایبهٔ تکدّر گیرد و از مجاورتِ کمتر شایبهٔ تغیّر فاحش پذیرد و سرِّ حدیثِ جَاوِر مَلِکاً اَو بَحراً اینجا روشن میشود که طبعِ دریاوشِ پادشاه تا از غوایل آسودهترست، سفینهٔ صحبتِ ایشان بسلامت باکناری توان بردن و سودِ ده چهل طمع داشتن وجود شوریده گشت و مضطرب شد ، اگر پایِ مجاور در آن حال از کمالِ تمکین بر شرفِ افلاکست او را بر شرفِ هلاک باید دانست ،ع، حَظٌّ جَزِیلٌ بَینَ شِدقَی ضَیغَمِ. و بدانک از علاماتِ قبض و بسطِ شاه این صفتی چندست که بر تو میشمارم تا تو بدانی و مراقبِ خطرات و حرکات و مواظبِ آن اوقات باشی که از آن حذر باید کرد. اکنون هر وقت که از شکار پیروز آید بر صیدِ مرادها ظفر یافته و حوصلهٔ حرص را بغذا آگنده و بواعثِ شره که مایهٔ سفهست از درون نشانده ، ناچار چون پیشانیِ کریمان بگاهِ سؤال پر و بال گشاده دارد و چشمِ همّت از مطامحِ پروازِ نیاز بسته، جملهٔ مرغان رنگین و خوش آواز را بخواند و با هر یک بنوعی از سرِ نشاط انبساط کند و هر وقت که سر در گریبانِ شهپر کشیده باشد یا گردن برافروخته و آثار بیقراری و تشویش بر شمایلِ او ظاهر، لاشکّ عنانِ عزیمتِ شکار را تاب خواهد دادن و سنانِ مخلب و منقار را آب وقتِ آن باشد که بیک جولان میدانِ هوا را از مرغانِ بلند پرواز خالی گرداند و غیاثِ مستنسراتِ بغاث از مواقعِ هیبتِ او بگوش نسرِ طایر و واقع رسد.
چنین گفت با من یکی تیزهوش
که مغزش خرد بود و رایش سروش
پلنگ آن زمان پیچد از کینِ خویش
که نخجیر بیند ببالینِ خویش
باید که در آن حضرت فصلی گوئی که لایقِ حال و موافقِ وقت باشد و صغوِ پادشاه باصغاءِ آن زیادت شود. آزادچهر گفت : شبهت نیست که هرکرا زبان که سفیرِ ضمیر و ترجمانِ جنانست، سخن نه چنان راند که اسماعِ شنوندگان را در مقاعدِ قبول جای گیرد و مرصّعاتِ الفاظ و معانی او را چون طوق و گوشوار از گوش و گردنِ انقیاد درآویزند ، اولیتر که شکوهِ ناموس دانائی نگاه دارد و بازارِ سخن فروشی بآیین خموشی تزیین دهد.
وَ اِن لَم تُصِب فِی القَولِ فَاسکُت فَأِنَّمَا
سُکُوتُکَ عَن غَیرِ الصَّوَابِ صَوَابُ
***
در سخن در ببایدت سفتن
ورنه گنگی به از سخن گفتن
کرد عقلت نصیحتی محکم
که نکو گوی باش یا ابکم
بتوفیقِ خدای ، عزَّوَجَلَّ ، و مددِ تربیت و معاونتِ تمشیتِ تو واثقم که از شرایطِ آدابِ حضرت در سخن پیوستن و حاجت عرضه داشتن و اندازهٔ مواسمِ توقیر و تحقیر محافظت کردن، هیچ فرو نرود ، وَاللهُ المُسَهِّلُ لِذَلِکَ ؛ یهه از آنجا بخدمتِ عقاب رفت و برفور بازگشت و آزادچهر را با خود ببرد.
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۸
درین پستی گر آن مه را نیابی
به بالا هم شوی آنجا نیابی
طنابت کی کشد زین سو به بالا
سر رشته از اینجا تا نیایی
تو هیچی با وجود او وز این هیچ
نیایی هیچ تا او را نیابی
شوی گم زیر پنهانخانه خاک
گر آن معشوق را پیدا نیابی
بدونان کم نشین کز صحبت دون
مقام قرب او ادنی نیابی
همی می جو کمال امروز و می پرس
که نرسم جوئیش فردا نیابی
به ترکستان با آن خاک درباب
اگر در روم مولانا نیابی
به بالا هم شوی آنجا نیابی
طنابت کی کشد زین سو به بالا
سر رشته از اینجا تا نیایی
تو هیچی با وجود او وز این هیچ
نیایی هیچ تا او را نیابی
شوی گم زیر پنهانخانه خاک
گر آن معشوق را پیدا نیابی
بدونان کم نشین کز صحبت دون
مقام قرب او ادنی نیابی
همی می جو کمال امروز و می پرس
که نرسم جوئیش فردا نیابی
به ترکستان با آن خاک درباب
اگر در روم مولانا نیابی
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - تجدیدِ مَطلَع
آمدی چون تو من بی سر و سامان رفتم
هستیم گرد رهی بود، به جولان رفتم
وضع آشفتگی ام بی تو چنان زیبا بود
که دل آشوب تر از زلفِ پریشان رفتم
هم بت قلب شمارند مرا برهمنان
طاق ابروی تو را بس که به قربان رفتم
گر تو رفتی ز برم لیک به گردم نرسی
به قفای تو ز خود بس که شتابان رفتم
ناتوانان تو را دوری ره مانع نیست
بوی پیراهنم، از مصر به کنعان رفتم
هر کف خاک درین غمکده دامی دارد
گر برون آمدم از چاه، به زندان رفتم
هیچک س را خبری زان بت هر جایی نیست
به سراغش به درِ گبر و مسلمان رفتم
من همان سوخته جان مرغ سمندرکیشم
طعن خامی نزنی گر به گلستان رفتم
جغد ویرانهٔ عشقم به گلم کار نبود
به هم آوازی مرغان خوش الحان رفتم
منم آن یوسف افتاده به زندان بدن
که به یکبارگی از یاد عزیزان رفتم
منم آن سالک سرگرم که درخلوت فکر
به دو عالم ز ره چاک گریبان رفتم
منم آن کهنه درا، قافلهٔ وحشت را
که ز سرتاسرِ این دشت، خروشان رفتم
منم آن مایه کسادِ سرِ بازار جنون
که ز افسردگی از خاطر طفلان رفتم
منم آن نغز نوا، طایر طوبی مسکن
که به طوف حرم حجّت رحمان رفتم
علی عالی اعلی که به دریوزه او
خشک لب آمدم و غیرت عمّان رفتم
سرورا، آگهی از حال پریشان دلم
که به تاراج حوادث سر و سامان رفتم
گوییا عضو ز جا رفته ام، آرامم نیست
تا ز ایران بدر از گردش دوران رفتم
ای شه مصر که با خسته دلانت نظری ست
دست من گیر که در کلبهٔ احزان رفتم
فکر من کن که تو سرمایهٔ محتاجانی
که از این مرحله خوش بی سر و سامان رفتم
آمدم غرقهٔ عصیان به پناه دَرِ تو
شکر جود تو که مستغرق غفران رفتم
گر چه از خال ثنا، حسن تو مستغنی بود
به مدیح تو شها حسرت حسّان رفتم
گرچه نامد سخنی لایق شأن ات به لبم
به ثنای تو شها، غیرت سحبان رفتم
نیست جای سخن این بحر نفس سوز حزین
به خموشی زدم، از تنگی میدان رفتم
کلکم افتاد به غوّاصی این بحر سراب
شمع سان در سر این فکر به پایان رفتم
هستیم گرد رهی بود، به جولان رفتم
وضع آشفتگی ام بی تو چنان زیبا بود
که دل آشوب تر از زلفِ پریشان رفتم
هم بت قلب شمارند مرا برهمنان
طاق ابروی تو را بس که به قربان رفتم
گر تو رفتی ز برم لیک به گردم نرسی
به قفای تو ز خود بس که شتابان رفتم
ناتوانان تو را دوری ره مانع نیست
بوی پیراهنم، از مصر به کنعان رفتم
هر کف خاک درین غمکده دامی دارد
گر برون آمدم از چاه، به زندان رفتم
هیچک س را خبری زان بت هر جایی نیست
به سراغش به درِ گبر و مسلمان رفتم
من همان سوخته جان مرغ سمندرکیشم
طعن خامی نزنی گر به گلستان رفتم
جغد ویرانهٔ عشقم به گلم کار نبود
به هم آوازی مرغان خوش الحان رفتم
منم آن یوسف افتاده به زندان بدن
که به یکبارگی از یاد عزیزان رفتم
منم آن سالک سرگرم که درخلوت فکر
به دو عالم ز ره چاک گریبان رفتم
منم آن کهنه درا، قافلهٔ وحشت را
که ز سرتاسرِ این دشت، خروشان رفتم
منم آن مایه کسادِ سرِ بازار جنون
که ز افسردگی از خاطر طفلان رفتم
منم آن نغز نوا، طایر طوبی مسکن
که به طوف حرم حجّت رحمان رفتم
علی عالی اعلی که به دریوزه او
خشک لب آمدم و غیرت عمّان رفتم
سرورا، آگهی از حال پریشان دلم
که به تاراج حوادث سر و سامان رفتم
گوییا عضو ز جا رفته ام، آرامم نیست
تا ز ایران بدر از گردش دوران رفتم
ای شه مصر که با خسته دلانت نظری ست
دست من گیر که در کلبهٔ احزان رفتم
فکر من کن که تو سرمایهٔ محتاجانی
که از این مرحله خوش بی سر و سامان رفتم
آمدم غرقهٔ عصیان به پناه دَرِ تو
شکر جود تو که مستغرق غفران رفتم
گر چه از خال ثنا، حسن تو مستغنی بود
به مدیح تو شها حسرت حسّان رفتم
گرچه نامد سخنی لایق شأن ات به لبم
به ثنای تو شها، غیرت سحبان رفتم
نیست جای سخن این بحر نفس سوز حزین
به خموشی زدم، از تنگی میدان رفتم
کلکم افتاد به غوّاصی این بحر سراب
شمع سان در سر این فکر به پایان رفتم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۴
چشم تو را ز جور، پشیمان نیافتم
این کافر فرنگ مسلمان نیافتم
با آنکه خون هر دو جهان را به خاک ریخت
تیغ کرشمهٔ تو پشیمان نیافتم
از هر طرف که دیده گشودم گشاده بود
جایی به فیض کلبهٔ ویران نیافتم
رفتم که از شکنجه گردون برون روم
راهی بغیر چاک گریبان نیافتم
مورم سری به غمکدهٔ خاک می کشد
آسایشی به ملک سلیمان نیافتم
چون لاله غیر داغ مرا درکنار نیست
هرگز گل امید به دامان نیافتم
شاید دری ز غیب گشاید جنون عشق
فیضی ز فضل حکمت یونان نیافتم
نبود عجب اگر نفکندم به راه تو
این سر سزای آن خم چوگان نیافتم
امشب که تیر آه حزین در جگر شکست
ناقوس دیر و بتکده نالان نیافتم
این کافر فرنگ مسلمان نیافتم
با آنکه خون هر دو جهان را به خاک ریخت
تیغ کرشمهٔ تو پشیمان نیافتم
از هر طرف که دیده گشودم گشاده بود
جایی به فیض کلبهٔ ویران نیافتم
رفتم که از شکنجه گردون برون روم
راهی بغیر چاک گریبان نیافتم
مورم سری به غمکدهٔ خاک می کشد
آسایشی به ملک سلیمان نیافتم
چون لاله غیر داغ مرا درکنار نیست
هرگز گل امید به دامان نیافتم
شاید دری ز غیب گشاید جنون عشق
فیضی ز فضل حکمت یونان نیافتم
نبود عجب اگر نفکندم به راه تو
این سر سزای آن خم چوگان نیافتم
امشب که تیر آه حزین در جگر شکست
ناقوس دیر و بتکده نالان نیافتم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶١١
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
نغمات عجب زند تارم
که زهم برگسست او تارم
مطرب این پرده را بگردان زود
که برافتاد پرده از کارم
عود زلفم بس است و مجمر دل
گو چه زخمه زنی بمزمارم
گفته بودم که دل زکف ندهم
آه از دیده خطاکارم
راز دل با نسیم میگفتم
همه عالم گرفت اسرارم
تا چه آرم بجای می امشب
بگرو خرقه رفت و دستارم
خیز و رطل گران بده ساقی
تا که از غم کنی سبکبارم
تا زچشمان مست تو دورم
همچو بیمار بی پرستارم
خورد تا تیر غمزه تو رقیب
هدف تیر طعن اغیارم
همچو کانون درون پر از آتش
شعله چون شمع بر زبان دارم
بسملم تیردیگرم کافیست
رنجه کن پنجه ای دگر بارم
وه که از کفر زلف ترسائی
نه بجا سبحه و نه زنارم
همچو یعقوب در ره یوسف
چشم بر راه قافله دارم
تا در این کفر جویم ایمانی
دست بر دامن علی دارم
بر درت خاک گشت آشفته
خیر و از خاک راه بردارم
که زهم برگسست او تارم
مطرب این پرده را بگردان زود
که برافتاد پرده از کارم
عود زلفم بس است و مجمر دل
گو چه زخمه زنی بمزمارم
گفته بودم که دل زکف ندهم
آه از دیده خطاکارم
راز دل با نسیم میگفتم
همه عالم گرفت اسرارم
تا چه آرم بجای می امشب
بگرو خرقه رفت و دستارم
خیز و رطل گران بده ساقی
تا که از غم کنی سبکبارم
تا زچشمان مست تو دورم
همچو بیمار بی پرستارم
خورد تا تیر غمزه تو رقیب
هدف تیر طعن اغیارم
همچو کانون درون پر از آتش
شعله چون شمع بر زبان دارم
بسملم تیردیگرم کافیست
رنجه کن پنجه ای دگر بارم
وه که از کفر زلف ترسائی
نه بجا سبحه و نه زنارم
همچو یعقوب در ره یوسف
چشم بر راه قافله دارم
تا در این کفر جویم ایمانی
دست بر دامن علی دارم
بر درت خاک گشت آشفته
خیر و از خاک راه بردارم