عبارات مورد جستجو در ۳۶۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۵
به حق آن که تو جان و جهان، جهانداری
مرا چنان که بپرورده‌یی، چنان داری
به حق حلقۀ عزت، که دام حلق من است
مرا به حلقۀ مستان و سرخوشان داری
به حق جان عظیمی، که جان نتیجۀ اوست
چنان کنی که مرا در میان جان داری
به حق گنج نهانی، که در خرابۀ ماست
مرا ز چشم همه مردمان نهان داری
به حق باغی کز چشم خلق پنهان است
رخ نژند مرا همچو ارغوان داری
به حق بام بلندی که صومعه‌ی ملک است
مرا به بام برآری، چو نردبان داری
دری که هیچ نبستی به روی ما، دربند
اگر ز راحت و از سود ما زیان داری
چو از فغان تو نزدیک تر به تو یار است
چه حکمت است که نزدیک را فغان داری
در آفرینش عالم، چو حکمت اظهار است
تو نیز ظاهر می‌کن، اگر بیان داری
به برج آتش فرمود دیگ پالان کن
برای پختن خامی، چو دیگدان داری
به برج آبی فرمود خاک را تر کن
به شکر آن که درون چشمۀ روان داری
به سعد اکبر فرمود هین هنر بنما
که از گشایش بی‌چون ما نشان داری
به نحس اکبر فرمود رو حسودی کن
دگر بگو چه کنی، چون هنر همان داری؟
چو کرد ظاهر هجده هزار عالم را
برای حکمت اظهار اگر عیان داری
هر آن که او هنری دارد، او همی‌کوشد
که شهره گردد در دانش و عنان داری
هنروری که بپوشد هنر، غرض آن است
که شهره گردد در ستر و در نهان داری
وگر به ستر بپوشد هنر غرض آن است
که شهره گردد در دانش و صوان داری
نه انبیا که رسیدند، بهر اظهارند؟
که ای نتیجۀ خاک، از درونه کان داری
که من به تن بشرمثلکم بدم، وکنون
مقام گنجم و تو حبه‌یی ازان داری
منم دل تو، دل از خود مجوی، از من جوی
مرید پیر شو، ار دولت جوان داری
اگر ز خویش بدانی مرا، ندانی خویش
درون خویش بسی رنج و امتحان داری
بیا، تو جزو منی، جزو را ز کل مسکل
بچفس بر کل، زیرا کل کلان داری
گمان که جزو یقین است، شد یقین ز یقین
وگر جدا هلی‌اش از یقین، گمان داری
دلیل سود ندارد تو را، دلیل منم
چو بی‌منی، نرهی، گر دلیل لان داری
اگر دعا نکنم، لطف او همی‌گوید
که سرد و بسته چرایی؟ بگو، زبان داری
بگفتمش که چو جانم روان شود از تن
شعار شعر مرا با روان، روان داری
جواب داد مرا لطف او که ای طالب
خود این شده‌ست ز اول، چه دل طپان داری؟
دلا بگو تو تمام سخن، دهان بستیم
سخن تو گوی، که گفتار جاودان داری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۶
ای دل ار محنت و بلا داری
بر خدا اعتمادها داری
این چنین حضرتی و تو نومید؟
مکن ای دل، اگر خدا داری
رخت اندیشه می‌کشی هرجا
بنگر آخر، جز او که را داری؟
لطف‌‌‌هایی که کرد چندین گاه
یاد آور، اگر وفاداری
چشم سر داد و چشم سر ایزد
چشم جای دگر چرا داری؟
عمر ضایع مکن، که عمر گذشت
زرگری کن، که کیمیا داری
هر سحر مر تورا ندا آید
سوی ما آ، که داغ ما داری
پیش ازین تن، تو جان پاک بدی
چند خود را ازان جدا داری؟
جان پاکی، میان خاک سیاه
من نگویم، تو خود روا داری؟
خویشتن را تو از قبا بشناس
که ازین آب و گل قبا داری
می روی هر شب از قبا بیرون
که جز این دست، دست و پا داری
بس بود، این قدر بدان گفتم
که درین کوچه آشنا داری
ای دل ار محنت و بلا داری
بر خدا اعتمادها داری
این چنین حضرتی و تو نومید؟
مکن ای دل، اگر خدا داری
رخت اندیشه می‌کشی
بنگر آخر، جز او که را داری؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۲
اخرج عن المکان، یا صارم الزمان
واسبح سباح حوت فی قلزم المعانی
لا تبغ اتصالا فالوصل نعت جسم
انی اریٰ دنوا انیٰ من التدانی
العبد لیس یرضیٰ فی رقه شریکا
فالرب کیف یرضیٰ فی ملکه بثانی
هل عاشق تصدیٰ معشوقتین جمعا
اعشق فان فیه تخلیص کل عانی
العشق نور روحی صبح الهویٰ صبوحی
امنیة و فیه مجموعة الامانی
ماالعشق یا معنا یترک انا و انا
تفنیٰ عن المدارک فی خالق الحسان
هٰذاالصدود خانی و النار فی جنانی
یزداد کل یوم عشقی بلا توانی
قلبی علیک یحرص یا رب لا تخلص
یارب زد وقودا سبحان من یرانی
سبحان من یرانی سبحان من رعانی
سبحان من دعانی من غیر امتحان
اسکت فلون خدی او دمعتی تؤدی
عشقا به تعالیٰ عن صفوة المعانی
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۳۶ - باز جواب انبیا علیهم السلام ایشان را
انبیا گفتند نومیدی بد است
فضل و رحمت‌های باری بی‌حد است
از چنین محسن نشاید ناامید
دست در فتراک این رحمت زنید
ای بسا کارا که اول صعب گشت
بعد از آن بگشاده شد سختی گذشت
بعد نومیدی بسی اومیدهاست
از پس ظلمت بسی خورشیدهاست
خود گرفتم که شما سنگین شدیت
قفل‌ها بر گوش و بر دل بر زدیت
هیچ ما را با قبولی کار نیست
کار ما تسلیم و فرمان کردنی‌ست
او بفرمودستمان این بندگی
نیست ما را از خود این گویندگی
جان برای امر او داریم ما
گر به ریگی گوید او کاریم ما
غیر حق جان نبی را یار نیست
با قبول و رد خلقش کار نیست
مزد تبلیغ رسالاتش ازوست
زشت و دشمن‌رو شدیم از بهر دوست
ما برین درگه ملولان نیستیم
تا ز بعد راه هرجا بیستیم
دل فرو بسته و ملول آن کس بود
کز فراق یار در محبس بود
دلبر و مطلوب با ما حاضر است
در نثار رحمتش جان شاکر است
در دل ما لاله‌زار و گلشنی‌ست
پیری و پژمردگی را راه نیست
دایما تر و جوانیم و لطیف
تازه و شیرین و خندان و ظریف
پیش ما صد سال و یک ساعت یکی‌ست
که دراز و کوته از ما منفکی‌ست
آن دراز و کوتهی در جسم‌هاست
آن دراز و کوته اندر جان کجاست؟
سیصد و نه سال آن اصحاب کهف
پیششان یک روز بی‌اندوه و لهف
وان گهی بنمودشان یک روز هم
که به تن باز آمد ارواح از عدم
چون نباشد روز و شب یا ماه و سال
کی بود سیری و پیری و ملال؟
در گلستان عدم چون بی‌خودی‌ست
مستی از سغراق لطف ایزدی‌ست
لم یذق لم یدر هر کس کو نخورد
کی به وهم آرد جعل انفاس ورد؟
نیست موهوم ار بدی موهوم آن
همچو موهومان شدی معدوم آن
دوزخ اندر وهم چون آرد بهشت؟
هیچ تابد روی خوب از خوک زشت؟
هین گلوی خود مبر هان ای مهان
این‌چنین لقمه رسیده تا دهان
راه‌های صعب پایان برده‌ایم
ره بر اهل خویش آسان کرده‌ایم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۴۷ - حکایت مندیل در تنور پر آتش انداختن انس رضی الله عنه و ناسوختن
از انس فرزند مالک آمده‌ست
که به مهمانی او شخصی شده‌ست
او حکایت کرد کز بعد طعام
دید انس دستارخوان را زردفام
چرکن و آلوده گفت ای خادمه
اندر افکن در تنورش یک‌دمه
در تنور پر ز آتش در فکند
آن زمان دستارخوان را هوشمند
جمله مهمانان در آن حیران شدند
انتظار دود کندوری بدند
بعد یک ساعت بر آورد از تنور
پاک و اسپید و از آن اوساخ دور
قوم گفتند ای صحابی عزیز
چون نسوزید و منقی گشت نیز؟
گفت زان که مصطفیٰ دست و دهان
بس بمالید اندرین دستارخوان
ای دل ترسنده از نار و عذاب
با چنان دست و لبی کن اقتراب
چون جمادی را چنین تشریف داد
جان عاشق را چه‌ها خواهد گشاد؟
مر کلوخ کعبه را چون قبله کرد
خاک مردان باش ای جان در نبرد
بعد ازان گفتند با آن خادمه
تو نگویی حال خود با این همه؟
چون فکندی زود آن از گفت وی؟
گیرم او برده‌ست در اسرار پی
این‌چنین دستارخوان قیمتی
چون فکندی اندر آتش ای ستی؟
گفت دارم بر کریمان اعتماد
نیستم زاکرام ایشان ناامید
میزری چه بود اگر او گویدم
دررو اندر عین آتش بی ندم
اندر افتم از کمال اعتماد
از عباد الله دارم بس امید
سر در اندازم نه این دستارخوان
زاعتماد هر کریم رازدان
ای برادر خود برین اکسیر زن
کم نباید صدق مرد از صدق زن
آن دل مردی که از زن کم بود
آن دلی باشد که کم زاشکم بود
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶۰ - خبر کردن خروس از مرگ خواجه
لیک فردا خواهد او مردن یقین
گاو خواهد کشت وارث در حنین
صاحب خانه بخواهد مرد رفت
روز فردا نک رسیدت لوت زفت
پاره‌های نان و لالنگ و طعام
در میان کوی یابد خاص و عام
گاو قربانی و نان‌های تنک
بر سگان و سایلان ریزد سبک
مرگ اسب و استر و مرگ غلام
بد قضا گردان این مغرور خام
از زیان مال و درد آن گریخت
مال افزون کرد و خون خویش ریخت
این ریاضت‌های درویشان چراست؟
کان بلا بر تن بقای جان‌هاست
تا بقای خود نیابد سالکی
چون کند تن را سقیم و هالکی؟
دست کی جنبد به ایثار و عمل
تا نبیند داده را جانش بدل؟
آن که بدهد بی امید سودها
آن خدای‌ست آن خدای‌ست آن خدا
یا ولی حق که خوی حق گرفت
نور گشت و تابش مطلق گرفت
کو غنی است و جز او جمله فقیر
کی فقیری بی عوض گوید که گیر؟
تا نبیند کودکی که سیب هست
او پیاز گنده را ندهد ز دست
این همه بازار بهر این غرض
بر دکان‌ها شسته بر بوی عوض
صد متاع خوب عرضه می‌کنند
وندرون دل عوض‌ها می‌تنند
یک سلامی نشنوی ای مرد دین
که نگیرد آخرت آن آستین
بی طمع نشنیده‌ام از خاص و عام
من سلامی ای برادر والسلام
جز سلام حق هین آن را بجو
خانه خانه جا به جا و کو به کو
از دهان آدمی خوش‌مشام
هم پیام حق شنودم هم سلام
وین سلام باقیان بر بوی آن
من همی‌نوشم به دل خوش‌تر ز جان
زان سلام او سلام حق شده‌ست
کاتش اندر دودمان خود زده‌ست
مرده است از خود شده زنده به رب
زان بود اسرار حقش در دو لب
مردن تن در ریاضت زندگی‌ست
رنج این تن روح را پایندگی‌ست
گوش بنهاده بد آن مرد خبیث
می‌شنود او از خروسش آن حدیث
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۶ - آزاد شدن بلقیس از ملک و مست شدن او از شوق ایمان و التفات همت او از همهٔ ملک منقطع شدن وقت هجرت الا از تخت
چون سلیمان سوی مرغان سبا
یک صفیری کرد بست آن جمله را
جز مگر مرغی که بد بی‌جان و پر
یا چو ماهی گنگ بود از اصل کر
نی غلط گفتم که کر گر سر نهد
پیش وحی کبریا سمعش دهد
چون که بلقیس از دل و جان عزم کرد
بر زمان رفته هم افسوس خورد
ترک مال و ملک کرد او آن چنان
که به ترک نام و ننگ آن عاشقان
آن غلامان و کنیزان بناز
پیش چشمش همچو پوسیده پیاز
باغ‌ها و قصرها و آب رود
پیش چشم از عشق گلخن می‌نمود
عشق در هنگام استیلا و خشم
زشت گرداند لطیفان را به چشم
هر زمرد را نماید گندنا
غیرت عشق این بود معنی لا
لااله الا هو اینست ای پناه
که نماید مه تورا دیگ سیاه
هیچ مال و هیچ مخزن هیچ رخت
می‌دریغش نامد الا جز که تخت
پس سلیمان از دلش آگاه شد
کز دل او تا دل او راه شد
آن کسی که بانگ موران بشنود
هم فغان سر دوران بشنود
آن که گوید راز قالت نملة
هم بداند راز این طاق کهن
دید از دورش که آن تسلیم کیش
تلخش آمد فرقت آن تخت خویش
گر بگویم آن سبب گردد دراز
که چرا بودش به تخت آن عشق و ساز
گرچه این کلک قلم خود بی‌حسی‌ست
نیست جنس کاتب او را مونسی‌ست
هم‌چنین هر آلت پیشه‌وری
هست بی‌جان مونس جانوری
این سبب را من معین گفتمی
گر نبودی چشم فهمت را نمی
از بزرگی تخت کز حد می‌فزود
نقل کردن تخت را امکان نبود
خرده کاری بود و تفریقش خطر
همچو اوصال بدن با همدگر
پس سلیمان گفت گر چه فی‌الاخیر
سرد خواهد شد برو تاج و سریر
چون ز وحدت جان برون آرد سری
جسم را با فر او نبود فری
چون برآید گوهر از قعر بحار
بنگری اندر کف و خاشاک خوار
سر بر آرد آفتاب با شرر
دم عقرب را که سازد مستقر؟
لیک خود با این همه بر نقد حال
جست باید تخت او را انتقال
تا نگردد خسته هنگام لقا
کودکانه حاجتش گردد روا
هست بر ما سهل و او را بس عزیز
تا بود بر خوان حوران دیو نیز
عبرت جانش شود آن تخت ناز
همچو دلق و چارقی پیش ایاز
تا بداند در چه بود آن مبتلا
از کجاها در رسید او تا کجا
خاک را و نطفه را و مضغه را
پیش چشم ما همی‌دارد خدا
کز کجا آوردمت ای بدنیت
که از آن آید همی خفریقی ات
تو بر آن عاشق بدی در دور آن
منکر این فضل بودی آن زمان
این کرم چون دفع آن انکار توست
که میان خاک می‌کردی نخست
حجت انکار شد انشار تو
از دوا بدتر شد این بیمار تو
خاک را تصویر این کار از کجا
نطفه را خصمی و انکار از کجا؟
چون در آن دم بی‌دل و بی‌سر بدی
فکرت و انکار را منکر بدی
از جمادی چون که انکارت برست
هم ازین انکار حشرت شد درست
پس مثال تو چو آن حلقه‌زنی‌ست
کز درونش خواجه گوید خواجه نیست
حلقه‌زن زین نیست دریابد که هست
پس ز حلقه بر ندارد هیچ دست
پس هم انکارت مبین می‌کند
کز جماد او حشر صد فن می‌کند
چند صنعت رفت ای انکار تا
آب و گل انکار زاد از هل اتی
آب وگل می‌گفت خود انکار نیست
بانگ می‌زد بی‌خبر کاخبار نیست
من بگویم شرح این از صد طریق
لیک خاطر لغزد از گفت دقیق
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۶۹ - بیان آنک مخلوقی کر ترا ازو ظلمی رسد به حقیقت او هم‌چون آلتیست عارف آن بود کی بحق رجوع کند نه به آلت و اگر به آلت رجوع کند به ظاهر نه از جهل کند بلک برای مصلحتی چنانک ابایزید قدس الله سره گفت کی چندین سالست کی من با مخلوق سخن نگفته‌ام و از مخلوق سخن نشنیده‌ام ولیکن خلق چنین پندارند کی با ایشان سخن می‌گویم و ازیشان می‌شنوم زیرا ایشان مخاطب اکبر را نمی‌بینند کی ایشان چون صدااند او را نسبت به حال من التفات مستمع عاقل به صدا نباشد چنانک مثل است معروف قال الجدار للوتد لم تشقنی قال الوتد انظر الی من یدقنی
احمقانه از سنان رحمت مجو
زان شهی جو کان بود در دست او
باسنان و تیغ لابه چون کنی؟
کو اسیر آمد به دست آن سنی
او به صنعت آزر است و من صنم
آلتی کو سازدم من آن شوم
گر مرا ساغر کند ساغر شوم
ور مرا خنجر کند خنجر شوم
گر مرا چشمه کند آبی دهم
ور مرا آتش کند تابی دهم
گر مرا باران کند خرمن دهم
ور مرا ناوک کند در تن جهم
گر مرا ماری کند زهر افکنم
ور مرا یاری کند خدمت کنم
من چو کلکم در میان اصبعین
نیستم در صف طاعت بین بین
خاک را مشغول کرد او در سخن
یک کفی بربود از آن خاک کهن
ساحرانه در ربود از خاکدان
خاک مشغول سخن چون بی‌خودان
برد تا حق تربت بی‌رای را
تا به مکتب آن گریزان پای را
گفت یزدان که به علم روشنم
که ترا جلاد این خلقان کنم
گفت یا رب دشمنم گیرند خلق
چون فشارم خلق را در مرگ حلق
تو روا داری خداوند سنی
که مرا مبغوض و دشمن‌رو کنی؟
گفت اسبابی پدید آرم عیان
از تب و قولنج و سرسام و سنان
که بگردانم نظرشان را ز تو
در مرض‌ها و سبب‌های سه تو
گفت یا رب بندگان هستند نیز
که سبب‌ها را بدرند ای عزیز
چشمشان باشد گذاره از سبب
در گذشته از حجب از فضل رب
سرمهٔ توحید از کحال حال
یافته رسته ز علت و اعتلال
ننگرند اندر تب و قولنج و سل
راه ندهند این سبب‌ها را به دل
زانک هر یک زین مرض‌ها را دواست
چون دوا نپذیرد آن فعل قضاست
هر مرض دارد دوا می‌دان یقین
چون دوای رنج سرما پوستین
چون خدا خواهد که مردی بفسرد
سردی از صد پوستین هم بگذرد
در وجودش لرزه‌یی بنهد که آن
نه به جامه به شود نز آشیان
چون قضا آید طبیب ابله شود
وان دوا در نفع هم گمره شود
کی شود محجوب ادراک بصیر
زین سبب‌های حجاب گول‌گیر؟
اصل بیند دیده چون اکمل بود
فرع بیند چون که مرد احول بود
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۹۱ - یافته شدن گوهر و حلالی خواستن حاجبکان و کنیزکان شاه‌زاده از نصوح
بعد از آن خوفی هلاک جان بده
مژده‌ها آمد که اینک گم شده
بانگ آمد ناگهان که رفت بیم
یافت شد گم گشته آن در یتیم
یافت شد وندر فرح در بافتیم
مژدگانی ده که گوهر یافتیم
از غریو و نعره و دستک زدن
پر شده حمام قد زال الحزن
آن نصوح رفته باز آمد به خویش
دید چشمش تابش صد روز بیش
می حلالی خواست از وی هر کسی
بوسه می‌دادند بر دستش بسی
بد گمان بردیم و کن ما را حلال
گوشت تو خوردیم اندر قیل و قال
زان که ظن جمله بر وی بیش بود
زان که در قربت ز جمله پیش بود
خاص دلاکش بد و محرم نصوح
بلکه همچون دو تنی یک گشته روح
گوهر ار برده‌ست او برده‌ست و بس
زو ملازم‌تر به خاتون نیست کس
اول او را خواست جستن در نبرد
بهر حرمت داشتش تاخیر کرد
تا بود کان را بیندازد به جا
اندرین مهلت رهاند خویش را
این حلالی‌ها ازو می‌خواستند
وز برای عذر برمی‌خواستند
گفت بد فضل خدای دادگر
ورنه زآنچم گفته شد هستم بتر
چه حلالی خواست می‌باید ز من؟
که منم مجرم‌تر اهل زمن
آنچه گفتندم ز بد از صد یکی‌ست
بر من این کشف است ار کس را شکی‌ست
کس چه می‌داند ز من جز اندکی
از هزاران جرم و بد فعلم یکی
من همی‌دانم و آن ستار من
جرم‌ها و زشتی کردار من
اول ابلیسی مرا استاد بود
بعد از آن ابلیس پیشم باد بود
حق بدید آن جمله را نادیده کرد
تا نگردم در فضیحت روی‌زرد
باز رحمت پوستین دوزیم کرد
توبهٔ شیرین چو جان روزیم کرد
هر چه کردم جمله ناکرده گرفت
طاعت ناکرده آورده گرفت
همچو سرو و سوسنم آزاد کرد
همچو بخت و دولتم دلشاد کرد
نام من در نامهٔ پاکان نوشت
دوزخی بودم ببخشیدم بهشت
آه کردم چون رسن شد آه من
گشت آویزان رسن در چاه من
آن رسن بگرفتم و بیرون شدم
شاد و زفت و فربه و گلگون شدم
در بن چاهی همی‌بودم زبون
در همه عالم نمی‌گنجم کنون
آفرین‌ها بر تو بادا ای خدا
ناگهان کردی مرا از غم جدا
گر سر هر موی من یابد زبان
شکرهای تو نیاید در بیان
می‌زنم نعره درین روضه و عیون
خلق را یا لیت قومی یعلمون
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۳۹ - گفتن خویشاوندان مجنون را کی حسن لیلی باندازه‌ایست چندان نیست ازو نغزتر در شهر ما بسیارست یکی و دو و ده بر تو عرضه کنیم اختیار کن ما را و خود را وا رهان و جواب گفتن مجنون ایشان را
ابلهان گفتند مجنون را ز جهل
حسن لیلی نیست چندان هست سهل
بهتر از وی صد هزاران دلربا
هست همچون ماه اندر شهر ما
گفت صورت کوزه است و حسن می
می خدایم می‌دهد از نقش وی
مر شما را سرکه داد از کوزه‌اش
تا نباشد عشق اوتان گوش کش
از یکی کوزه دهد زهر و عسل
هر یکی را دست حق عز و جل
کوزه می‌بینی ولیکن آب شراب
روی ننماید به چشم ناصواب
قاصرات الطرف باشد ذوق جان
جز به خصم خود بننماید نشان
قاصرات الطرف آمد آن مدام
وین حجاب ظرف‌ها همچون خیام
هست دریا خیمه‌یی در وی حیات
بط را لیکن کلاغان را ممات
زهر باشد مار را هم قوت و برگ
غیر او را زهر او درد است و مرگ
صورت هر نعمتی و محنتی
هست این را دوزخ آن را جنتی
پس همه اجسام و اشیا تبصرون
وندرو قوت است و سم لاتبصرون
هست هر جسمی چو کاسه و کوزه‌یی
اندرو هم قوت و هم دلسوزه‌یی
کاسه پیدا اندرو پنهان رغد
طاعمش داند کزان چه می‌خورد
صورت یوسف چو جامی بود خوب
زان پدر می‌خورد صد باده ی طروب
باز اخوان را ازان زهرآب بود
کان دریشان خشم و کینه می‌فزود
باز از وی مر زلیخا را سکر
می‌کشید از عشق افیونی دگر
غیر آنچه بود مر یعقوب را
بود از یوسف غذا آن خوب را
گونه‌گونه شربت و کوزه یکی
تا نماند در می غیبت شکی
باده از غیب است و کوزه زین جهان
کوزه پیدا باده در وی بس نهان
بس نهان از دیدهٔ نامحرمان
لیک بر محرم هویدا و عیان
یا الهی سکرت ابصارنا
فاعف عنا اثقلت اوزارنا
یا خفیا قد ملات الخافقین
قد علوت فوق نور المشرقین
انت سر کاشف اسرارنا
انت فجر مفجر انهارنا
یا خفی الذات محسوس العطا
انت کالماء و نحن کالرحا
انت کالریح و نحن کالغبار
تختفی الریح و غبراها جهار
تو بهاری ما چو باغ سبز خوش
او نهان و آشکارا بخششش
تو چو جانی ما مثال دست و پا
قبض و بسط دست از جان شد روا
تو چو عقلی ما مثال این زبان
این زبان از عقل دارد این بیان
تو مثال شادی و ما خنده‌ایم
که نتیجه ی شادی فرخنده‌ایم
جنبش ما هر دمی خود اشهد است
که گواه ذوالجلال سرمد است
گردش سنگ آسیا در اضطراب
اشهد آمد بر وجود جوی آب
ای برون از وهم و قال و قیل من
خاک بر فرق من و تمثیل من
بنده نشکیبد ز تصویر خوشت
هر دمت گوید که جانم مفرشت
همچو آن چوپان که می‌گفت ای خدا
پیش چوپان و محب خود بیا
تا شپش جویم من از پیراهنت
چارقت دوزم ببوسم دامنت
کس نبودش در هوا و عشق جفت
لیک قاصر بود از تسبیح و گفت
عشق او خرگاه بر گردون زده
جان سگ خرگاه آن چوپان شده
چون که بحر عشق یزدان جوش زد
بر دل او زد تورا بر گوش زد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳ - نکوهیدن ناموسهای پوسیده را کی مانع ذوق ایمان و دلیل ضعف صدق‌اند و راه‌زن صد هزار ابله چنانک راه‌زن آن مخنث شده بودند گوسفندان و نمی‌یارست گذشتن و پرسیدن مخنث از چوپان کی این گوسفندان تو مرا عجب گزند گفت ای مردی و در تو رگ مردی هست همه فدای تو اند و اگر مخنثی هر یکی ترا اژدرهاست مخنثی دیگر هست کی چون گوسفندان را بیند در حال از راه باز گردد نیارد پرسیدن ترسد کی اگر بپرسم گوسفندان در من افتند و مرا بگزند
ای ضیاء الحق حسام‌الدین بیا
ای صقال روح و سلطان الهدی
مثنوی را مسرح مشروح ده
صورت امثال او را روح ده
تا حروفش جمله عقل و جان شوند
سوی خلدستان جان پران شوند
هم به سعی تو ز ارواح آمدند
سوی دام حرف و مستحقن شدند
باد عمرت در جهان همچون خضر
جان‌فزا و دستگیر و مستمر
چون خضر و الیاس مانی در جهان
تا زمین گردد ز لطفت آسمان
گفتمی از لطف تو جزوی ز صد
گر نبودی طمطراق چشم بد
لیک از چشم بد زهرآب دم
زخم‌های روح‌فرسا خورده‌ام
جز به رمز ذکر حال دیگران
شرح حالت می‌نیارم در بیان
این بهانه هم ز دستان دلی‌ست
که ازو پاهای دل اندر گلی‌ست
صد دل و جان عاشق صانع شده
چشم بد یا گوش بد مانع شده
خود یکی بوطالب آن عم رسول
می‌نمودش شنعهٔ عربان مهول
که چه گویندم عرب کز طفل خود
او بگردانید دیدن معتمد
گفتش ای عم یک شهادت تو بگو
تا کنم با حق خصومت بهر تو
گفت لیکن فاش گردد از سماع
کل سر جاوز الاثنین شاع
من بمانم در زبان این عرب
پش ایشان خوار گردم زین سبب
لیک گر بودیش لطف ما سبق
کی بدی این بددلی با جذب حق؟
الغیاث ای تو غیاث المستغیث
زین دو شاخه‌ی اختیارات خبیث
من ز دستان و ز مکر دل چنان
مات گشتم که بماندم از فغان
من که باشم؟ چرخ با صد کار و بار
زین کمین بگریخت یعنی اختیار
کی خداوند کریم و بردبار
ده امانم زین دو شاخه‌ی اختیار
جذب یک راهه‌ی صراط المستقیم
به ز دو راه تردد ای کریم
زین دو ره گرچه همه مقصد تویی
لیک خود جان کندن آمد این دویی
زین دو ره گرچه به جز تو عزم نیست
لیک هرگز رزم همچون بزم نیست
در نبی بشنو بیانش از خدا
آیت اشفقن ان یحملنها
این تردد هست در دل چون وغا
کین بود به یا که آن حال مرا؟
در تردد می‌زند بر همدگر
خوف و اومید بهی در کر و فر
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۱۶ - نامه پادشاه ایران به بهرام‌گور
اول نامه بود نام خدای
گمرهان را به فضل راهنمای
کردگار بلندی و پستی
نیستی یافته به در هستی
ز آدمی تا به جمله جانوران
وز سپهر بلند و کوه گران
همه را در نگارخانه جود
قدرت اوست نقشبند وجود
در تمنای هیچ پیوندی
نیست بیرون ازو خداوندی
آفرینش گره گشاده اوست
و آفرین مهر بر نهاده اوست
اوست دارنده زمین و زمان
پیرو حکم او همین و همان
چون فرو گفت آفرین پیوند
آفرین ز آفریدگار بلند
گفت بر شاه و شاهزاده درود
کای برآورده سر به چرخ کبود
هم ملک فرو هم ملک‌زاده
داد مردی و مردمی داده
من که هستم در اصل کسری نام
کسر چون گیرم از خصومت خام
هم هنرمند و هم جهاندیده
هم به چشم جهان پسندیده
از هنرمندیم نوازد بخت
بی‌هنر کی رسد به تاج و به تخت
سر بلندیم هست و تاج و سریر
نبود هیچ سر بلند حقیر
گرچه صاحب ولایت زمیم
پیشوای پری و آدمیم
هم بدین خسروی نیم خشنود
کانگبینی است سخت زهرآلود
آنقدر داشتم ز توش و توان
کاخترم بود ازو همیشه جوان
به اگر بودمی بدان خرسند
کز خطر دور نیست جای بلند
لیکن ایرانیان به زور و به شرم
نرم کردندم از نوازش گرم
داشتندم بر آنکه شاه شوم
گردن افراز تاج و گاه شوم
ملک را پاسدارم از تبهی
پاسبانیست این نه پادشهی
این مثل در فسانه سخت نکوست
کارزو دشمنست عالم دوست
از چنین عالمی تو بی‌خبری
مالک‌الملک عالم دگری
خوشتر آید ترا کیابی گور
از هزاران چنین کیائی شور
جرعه‌ای باده بر نوازش رود
بهتر از هرچه زیر چرخ کبود
کار جز باده و شکارت نیست
با صداع زمانه کارت نیست
راست خواهی جهان تو داری و بس
که نداری غم ولایت کس
شب و شبگیر در شکار و شراب
گاه با خورد خوش گهی با خواب
نه چو من روز و شب ز شادی دور
از پی کار خلق در رنجور
گاهم اندوه دوستان پیشه
گاهی از دشمنان در اندیشه
کمترین محنت آنکه با چو تو شاه
تیغ باید زدن ز بهر کلاه
ای خنک جان عیش پرور تو
کز چنین فتنه دور شد در تو
کاش کان پیشه کار من بودی
تا مگر کار من بیاسودی
کردمی عیش و لهو ساختمی
به می و رود جان نواختمی
این نگویم که دوری از شاهی
داری از دین و دولت آگاهی
وارث مملکت توئی بدرست
ملک میراث پادشاهی تست
لیکن از خامکاری پدرت
سایه چتر دور شد ز سرت
کان نکردست با رعیت خویش
کان شکایت کسی بیارد پیش
از بزه کردنش عجب ماندند
بزه‌گر زین جنایتش خواندند
از بسی جور کو به خون ریزی
گاه تندی نمود و گه تیزی
کس بر این تخمه آفرین نکند
تخم کاری در این زمین نکند
چون نخواهد ترا به شاهی کس
به کز این پایه بازگردی پس
آتش گرم یابی ارجوشی
آهن سرد کوبی ار کوشی
من خود از گنجهای پنهانی
وقت حاجت کنم زرافشانی
آنچه برگ ترا پسند بود
خرج آن بر تو سودمند بود
نگذارم به هیچ تدبیری
در کفاف تو هیچ تقصیری
نایبی باشم ازتو در شاهی
بنده فرمان به هرچه درخواهی
چون ز من خلق نیز گردد سیر
خود ولایت تراست بی‌شمشیر
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۳ - (مناجات دوم) در بخشایش و عفو یزدان
ای به ازل بوده و نابوده ما
وی به ابد زنده و فرسوده ما
دور جنیبت کش فرمان تست
سفت فلک غاشیه گردان تست
حلقه زن خانه به دوش توایم
چون در تو حلقه به گوش توایم
داغ تو داریم و سگ داغدار
می‌نپذیرند شهان در شکار
هم تو پذیری که زباغ توایم
قمری طوق و سگ داغ توایم
بی‌طمعیم از همه سازنده‌ای
جز تو نداریم نوازنده‌ای
از پی تست اینهمه امید و بیم
هم تو ببخشای و ببخش ای کریم
چاره ما ساز که بی داوریم
گر تو برانی به که روی آوریم
این چه زبان وین چه زبان را نیست
گفته و ناگفته پشیمانیست
دل ز کجا وین پر و بال از کجا
من که و تعظیم جلال از کجا
جان به چه دل راه درین بحر کرد
دل به چه گستاخی ازین چشمه خورد
در صفتت گنگ فرو مانده‌ایم
من عرف الله فرو خوانده‌ایم
چون خجلیم از سخن خام خویش
هم تو بیامرز به انعام خویش
پیش تو گر بی سر و پای آمدیم
هم به امید تو خدای آمدیم
یارشو ای مونس غمخوارگان
چاره کن ای چاره بیچاره‌گان
قافله شد واپسی ما ببین
ای کس ما بیکسی ما ببین
بر که پناهیم توئی بی‌نظیر
در که گریزیم توئی دستگیر
جز در تو قبله نخواهیم ساخت
گر ننوازی تو که خواهد نواخت
دست چنین پیش که دارد که ما
زاری ازین بیش که دارد که ما
درگذر از جرم که خواننده‌ایم
چاره ما کن که پناهنده‌ایم
ای شرف نام نظامی به تو
خواجگی اوست غلامی به تو
نزل تحیت به زبانش رسان
معرفت خویش به جانش رسان
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۳۷ - داستان زاهد توبه شکن
مسجدیئی بسته آفات شد
معتکف کوی خرابات شد
می به دهن برد و چو می می‌گریست
کای من بیچاره مرا چاره چیست
مرغ هوا در دلم آرام گرد
دانه تسبیح مرا دام کرد
کعبه مرا رهزن اوقات بود
خانه اصلیم خرابات بود
طالع بد بود و بد اختر شدم
نامزد کوی قلندر شدم
چشم ادب زیر نقاب از منست
کوی خرابات خراب از منست
تنگ جهان بر من مهجور باد
گرد من ازدامن من دور باد
گر نه قضا بود من و لات کی
مسجدی و کوی خرابات کی
همت از آنجا که نظر کرده بود
گفت جوابی که در آن پرده بود
کاین روش از راه قضا دور دار
چون تو قضا را بجوی صد هزار
بر در عذر آی و گنه را بشوی
آنگه ازین شیوه حدیثی بگوی
چون تو روی عذر پذیرت برند
ورنه خود آیند و اسیرت برند
سبزه چریدن ز سر خاک بس
نیشکر سبز تو افلاک بس
تا نبرد خوابت ازو گوشه کن
اندکی از بهر عدم توشه کن
خوش نبود دیده به خوناب در
زنده و مرده به یکی خواب در
دین که ترا دید چنین مست خواب
چهره نهان کرد به زیر نقاب
خیز نظامی که ملک بر نشست
همسر اینجا چه شوی پای بست
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
حکایت سفر حبشه
غریب آمدم در سواد حبش
دل از دهر فارغ سر از عیش خوش
به ره بر یکی دکه دیدم بلند
تنی چند مسکین بر او پای بند
بسیچ سفر کردم اندر نفس
بیابان گرفتم چو مرغ از قفس
یکی گفت کاین بندیان شب روند
نصیحت نگیرند و حق نشنوند
چو بر کس نیامد ز دستت ستم
تو را گر جهان شحنه گیرد چه غم؟
نیاورده عامل غش اندر میان
نیندیشد از رفع دیوانیان
وگر عفتت را فریب است زیر
زبان حسابت نگردد دلیر
نکونام را کس نگیرد اسیر
بترس از خدای و مترس از امیر
چو خدمت پسندیده آرم بجای
نیندیشم از دشمن تیره رای
اگر بنده کوشش کند بنده‌وار
عزیزش بدار خداوندگار
وگر کند رای است در بندگی
ز جان داری افتد به خربندگی
قدم پیش نه کز ملک بگذری
که گر بازمانی ز دد کمتری
سعدی : باب دهم در مناجات و ختم کتاب
حکایت
شنیدم که مستی ز تاب نبید
به مقصورهٔ مسجدی در دوید
بنالید بر آستان کرم
که یارب به فردوس اعلی برم
موذن گریبان گرفتش که هین
سگ و مسجد! ای فارغ از عقل و دین
چه شایسته کردی که خواهی بهشت؟
نمی‌زیبدت ناز با روی زشت
بگفت این سخن پیر و بگریست مست
که مستم بدار از من ای خواجه دست
عجب داری از لطف پروردگار
که باشد گنهکاری امیدوار؟
تو را می‌نگویم که عذرم پذیر
در توبه بازست و حق دستگیر
همی شرم دارم ز لطف کریم
که خوانم گنه پیش عفوش عظیم
کسی را که پیری درآرد ز پای
چو دستش نگیری نخیزد ز جای
من آنم ز پای اندر افتاده پیر
خدایا به فضل توام دست گیر
نگویم بزرگی و جاهم ببخش
فروماندگی و گناهم ببخش
اگر یاری اندک زلل داندم
به نابخردی شهره گرداندم
تو بینا و ما خائف از یکدگر
که تو پرده پوشی و ما پرده در
برآورده مردم ز بیرون خروش
تو با بنده در پرده و پرده پوش
به نادانی ار بندگان سرکشند
خداوندگاران قلم در کشند
اگر جرم بخشی به مقدار جود
نماند گنهکاری اندر وجود
وگر خشم گیری به قدر گناه
به دوزخ فرست و ترازو مخواه
گرم دست گیری به جایی رسم
وگر بفگنی بر نگیرد کسم
که زور آورد گر تو یاری دهی؟
که گیرد چو تو رستگاری دهی؟
دو خواهند بودن به محشر فریق
ندانم کدامان دهندم طریق
عجب گر بود راهم از دست راست
که از دست من جز کژی برنخاست
دلم می‌دهد وقت وقت این امید
که حق شرم دارد ز موی سفید
عجب دارم ار شرم دارد ز من
که شرمم نمی‌آید از خویشتن
نه یوسف که چندان بلا دید و بند
چو حکمش روان گشت و قدرش بلند
گنه عفو کرد آل یعقوب را؟
که معنی بود صورت خوب را
به کردار بدشان مقید نکرد
بضاعات مزجاتشان رد نکرد
ز لطفت همین چشم داریم نیز
بر این بی‌بضاعت ببخش ای عزیز
کس از من سیه نامه تر دیده نیست
که هیچم فعال پسندیده نیست
جز این کاعتمادم به یاری تست
امیدم به آمرزگاری تست
بضاعت نیاوردم الا امید
خدایا ز عفوم مکن ناامید
سعدی : غزلیات
غزل ۲۶
شرف نفس به جودست و کرامت به سجود
هر که این هر دو ندارد عدمش به که وجود
ای که در نعمت و نازی به جهان غره مباش
که محالست در این مرحله امکان خلود
وی که در شدت فقری و پریشانی حال
صبر کن کاین دو سه روزی به سرآید معدود
خاک راهی که برو می‌گذری ساکن باش
که عیونست و جفونست و خدودست و قدود
این همان چشمهٔ خورشید جهان افروزست
که همی تافت بر آرامگه عاد و ثمود
خاک مصر طرب انگیز نبینی که همان
خاک مصرست ولی بر سر فرعون و جنود
دنیی آن قدر ندارد که بدو رشک برند
ای برادر که نه محسود بماند نه حسود
قیمت خود به مناهی و ملاهی مشکن
گرت ایمان درستست به روز موعود
دست حاجت که بری پیش خداوندی بر
که کریمست و رحیمست و غفورست و ودود
از ثری تا به ثریا به عبودیت او
همه در ذکر و مناجات و قیامند و قعود
کرمش نامتناهی، نعمش بی‌پایان
هیچ خواهنده ازین در نرود بی‌مقصود
پند سعدی که کلید در گنج سعد است
نتواند که به جای آورد الا مسعود
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱
شکر و سپاس و منت و عزت خدای را
پروردگار خلق و خداوند کبریا
دادار غیب دان و نگهدار آسمان
رزاق بنده‌پرور و خلاق رهنما
اقرار می‌کند دو جهان بر یگانگیش
یکتا و پشت عالمیان بر درش دو تا
گوهر ز سنگ خاره کند، لؤلؤ از صدف
فرزند آدم از گل و برگ گل از گیا
سبحان من یمیت و یحیی و لااله
الا هوالذی خلق الارض والسما
باری، ز سنگ، چشمهٔ آب آورد پدید
باری از آب چشمه کند سنگ در شتا
گاهی به صنع ماشطه، بر روی خوب روز
گلگونهٔ شفق کند و سرمهٔ دجا
دریای لطف اوست و گرنه سحاب کیست
تا بر زمین مشرق و مغرب کند سخا
انشاتنا بلطفک یا صانع الوجود
فاغفرلنا بفضلک یا سامع الدعا
ارباب شوق در طلبت بی‌دلند و هوش
اصحاب فهم در صفتت بی‌سرند و پا
شبهای دوستان تو را انعم‌الصباح
وان شب که بی تو روز کنند اظلم المسا
یاد تو روح‌پرور و وصف تو دلفریب
نام تو غم‌زدای و کلام تو دلربا
بی‌سکهٔ قبول تو، ضرب عمل دغل
بی‌خاتم رضای تو، سعی امل هبا
جایی که تیغ قهر برآرد مهابتت
ویران کند به سیل عرم جنت سبا
شاهان بر آستان جلالت نهاده سر
گردنکشان مطاوع و کیخسروان گدا
گر جمله را عذاب کنی یا عطا دهی
کس را مجال آن نه که آن چون و این چرا
در کمترین صنع تو مدهوش مانده‌ایم
ما خود کجا و وصف خداوند آن کجا؟
خود دست و پای فهم و بلاغت کجا رسد
تا در بحار وصف جلالت کند شنا؟
گاهی سموم قهر تو، همدست با خزان
گاهی نسیم لطف تو، همراه با صبا
خواهندگان درگه بخشایش تواند
سلطان در سرادق و درویش در عبا
آن دست بر تضرع و این روی بر زمین
آن چشم بر اشارت و این گوش بر ندا
مردان راهت از نظر خلق در حجاب
شب در لباس معرفت و روز در قبا
فرخنده طالعی که کنی یاد او به خیر
برگشته دولتی که فرامش کند تو را
چندین هزار سکهٔ پیغمبری زده
اول به نام آدم و آخر به مصطفی
الهامش از جلیل و پیامش ز جبرئیل
رایش نه از طبیعت و نطقش نه از هوی
در نعت او زبان فصاحت که را رسد؟
خود پیش آفتاب چه پرتو دهد سها؟
دانی که در بیان اذاالشمس کورت
معنی چه گفته‌اند بزرگان پارسا؟
یعنی وجود خواجه سر از خاک برکند
خورشید و ماه را نبود آن زمان ضیا
ای برترین مقام ملائک بر آسمان
با منصب تو زیرترین پایهٔ علا
شعر آورم به حضرت عالیت زینهار
با وحی آسمان چه زند سحر مفتری؟
یارب به دست او که قمر زان دو نیم شد
تسبیح گفت در کف میمون او حصا
کافتادگان شهوت نفسیم دست گیر
ارفق بمن تجاوز واغفر لمن عصا
تریاق در دهان رسول آفریده حق
صدیق را چه غم بود از زهر جانگزا؟
ای یار غار سید و صدیق نامور
مجموعهٔ فضائل و گنجینهٔ صفا
مردان قدم به صحبت یاران نهاده‌اند
لیکن نه همچنانکه تو در کام اژدها
یار آن بود که مال و تن و جان فدا کند
تا در سبیل دوست به پایان برد وفا
دیگر عمر که لایق پیغمبری بدی
گر خواجهٔ رسل نبدی ختم انبیا
سالار خیل خانهٔ دین صاحب رسول
سردفتر خدای پرستان بی‌ریا
دیوی که خلق عالمش از دست عاجزند
عاجز در آنکه چون شود از دست وی رها؟
دیگر جمال سیرت عثمان که برنکرد
در پیش روی دشمن قاتل سر از حیا
آن شرط مهربانی و تحقیق دوستیست
کز بهر دوستان بری از دشمنان جفا
خاصان حق همیشه بلیت کشیده‌اند
هم بیشتر عنایت و هم بیشتر عنا
کس را چه زور و زهره که وصف علی کند
جبار در مناقب او گفته هل اتی
زورآزمای قلعهٔ خیبر که بند او
در یکدگر شکست به بازوی لافتی
مردی که در مصاف، زره پیش بسته بود
تا پیش دشمنان ندهد پشت بر غزا
شیر خدای و صفدر میدان و بحر جود
جانبخش در نماز و جهانسوز در وغا
دیباچهٔ مروت و سلطان معرفت
لشکر کش فتوت و سردار اتقیا
فردا که هرکسی به شفیعی زنند دست
ماییم و دست و دامن معصوم مرتضی
پیغمبر، آفتاب منیرست در جهان
وینان ستارگان بزرگند و مقتدا
یارب به نسل طاهر اولاد فاطمه
یارب به خون پاک شهیدان کربلا
یارب به صدق سینهٔ پیران راستگوی
یارب به آب دیدهٔ مردان آشنا
دلهای خسته را به کرم مرهمی فرست
ای نام اعظمت در گنجینهٔ شفا
گر خلق تکیه بر عمل خویش کرده‌اند
ما را بسست رحمت وفضل تو متکا
یارب خلاف امر تو بسیار کرده‌ایم
و امید بسته از کرمت عفو مامضی
چشم گناهکار بود بر خطای خویش
ما را ز غایت کرمت چشم در عطا
یارب به لطف خویش گناهان ما بپوش
روزی که رازها فتد از پرده برملا
همواره از تو لطف و خداوندی آمدست
وز ما چنانکه در خور ما فعل ناسزا
عدلست اگر عقوبت ما بی‌گنه کنی
لطفست اگر کشی قلم عفو بر خطا
گر تقویت کنی ز ملک بگذرد بشر
ور تربیت کنی به ثریا رسد ثری
دلهای دوستان تو خون می‌شود ز خوف
باز از کمال لطف تو دل می‌دهد رجا
یارب قبول کن به بزرگی و فضل خویش
کان را که رد کنی نبود هیچ ملتجا
ما را تو دست گیر و حوالت مکن به کس
الا الیک حاجت درماندگان فلا
ما بندگان حاجتمندیم و تو کریم
حاجت همیشه پیش کریمان بود روا
کردی تو آنچه شرط خداوندی تو بود
ما در خور تو هیچ نکردیم ربنا
سهلست اگر به چشم عنایت نظر کنی
اصلاح قلب را چه محل پیش کیمیا؟
اولیتر آنکه هم تو بگیری به لطف خویش
دستی، وگرنه هیچ نیاید ز دست ما
کاری به منتها نرسانید در طلب
بردیم روزگار گرامی به منتها
فی‌الجمله دستهای تهی بر تو داشتیم
خود دست جز تهی نتوان داشت بر خدا
یا دولتاه اگر به عنایت کنی نظر
واخجلتاه اگر به عقوبت دهد جزا
ای یار جهد کن که چو مردان قدم زنی
ور پای بسته‌ای به دعا دست برگشا
پیدا بود که بنده به کوشش کجا رسد
بالای هر سری قلمی رفته از قضا
کس را به خیر و طاعت خویش اعتماد نیست
آن بی‌بصر بود که کند تکیه بر عصا
تاروز اولت چه نبشتست بر جبین
زیرا که در ازل سعدااند و اشقیا
گر بر وجود عاشق صادق نهند تیغ
گوید بکش که مال سبیلست و جان فدا
ما را به نوشداروی دشمن امید نیست
وز دست دوست گر همه زهرست مرحبا
ای پای بست عمر تو، بر رهگذار سیل
چندین امل چه پیش نهی، مرگ در قفا؟
در کوه ودشت هر سبعی صوفیی بدی
گر هیچ سودمند بدی صوف بی‌صفا
پهلوی تن ضعیف کند پشت دل قوی
صیدی که در ریاض ریاضت کند چرا
چون شادمانی و غم دنیا مقیم نیست
فرعون کامران به و ایوب مبتلا
امثال ما به سختی و تنگی نمرده‌اند
ما خود چه لایقیم به تشریف اولیا؟
غم نیست زخم خوردهٔ راه خدای را
دردی چه خوش بود که حبیبش کند دوا
مابین آسمان و زمین جای عیش نیست
یک دانه چون جهد ز میان دو آسیا؟
عمرت برفت و چارهٔ کاری نساختی
اکنون که چاره نیست به بیچارگی بیا
کردار نیک و بد به قیامت قرین تست
آن اختیار کن که توان دیدنش لقا
تا هیچ دانه‌ای نفشانی به جز کرم
تا هیچ توشه‌ای نستانی به جز تقی
گویی کدام سنگدل این پند نشنود
بر کوه خوان که باز به گوش آیدت صدا
نااهل را نصیحت سعدی چنانکه هست
گفتیم اگر به سرمه تفاوت کند عمی
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۱ - تغزل و ستایش صاحب دیوان
شبی و شمعی و گوینده‌ای و زیبایی
ندارم از همه عالم دگر تمنایی
فرشته رشک برد بر جمال مجلس من
گر التفات کند چون تو مجلس آرایی
نه وامقی چو من اندر جهان به دست آید
اسیر قید محبت، نه چون تو عذرایی
ضرورتست بلا دیدن و جفا بردن
ز دست آنکه ندارد به حسن همتایی
دلی نماند که در عهد او نرفت از دست
سری نماند که با او نپخت سودایی
قیامتست که در روزگار ما برخاست
به راستی که بلاییست آن نه بالایی
دگر چه بینی اگر روی ازو بگردانی
که نیست خوشتر از او در جهان تماشایی
وگر کنی نظر از دور کن که نزدیکست
که سر ببازی اگر پیشتر نهی پایی
چنان مکابره دل می‌برد که پنداری
که پادشاه منادی زده است یغمایی
ز رنج خاطر صاحبدلان نیندیشد
که پیش صاحب دیوان برند غوغایی
که نیست در همه عالم به اتفاق امروز
جز آستانهٔ او مقصدی و ملجایی
اجل روی زمین کاسمان به خدمت او
چو بنده‌ایست کمر بسته پیش مولایی
مراد ازین سخنم دانی حکیم چه بود
سلامی ار نکند حمل بر تقاضایی
مراست با همه عیب این هنر بحمدالله
که سر فرو نکند همتم به هر جایی
خدای راست به عهد تو ای ولی زمان
بر اهل روی زمین نعمتی و آلایی
کسان سفینه به دریا برند و سود کنند
نه چون سفینهٔ سعدی نه چون تو دریایی
سعدی : قصاید و قطعات عربی
قصیده
جاء الشتاء ببرد لامرد له
و لم یطق حجر القاسی یقاسیه
لاکاس عندی و لا کانون یدفئنی
کنی ظلام و کیسی قل مافیه
دع‌الکتاب و خل الکیس یا اسفا
علی کساء نغطی فی دیاجیه
ارجوک مولای فیما یقتضی املی
والعبد لم یرج الا من موالیه