عبارات مورد جستجو در ۶۶۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۸
دانی کامروز از چه زردم؟
ای تو همه شب حریف نردم
در نرد دل از تو متهم شد
کو مهره ربود از نبردم
گفتم که دلا بیار مهره
کز رفتن مهره من به دردم
بگشاد دلم بغل که می‌جو
گر هست بیاب من نخوردم
دیوانه شدم ز درد مهره
دل را همه شب شکنجه کردم
می‌گفت بلی و گاه نی نی
گه عشوه بداد گرم و سردم
گفتم که تو برده‌یی یقین است
من از تو به عشوه برنگردم
دل گفت چگونه دزد باشم؟
من خازن چرخ لاژوردم
زین دمدمه از خرم بیفکند
دریافت که من سلیم مردم
خر رفت و رسن ببرد و دل گفت
من در پی گرد او چه گردم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۷
روز شادی‌ست بیا تا همگان یار شویم
دست با هم بدهیم و بر دلدار شویم
چون درو دنگ شویم و همه یک‌رنگ شویم
همچنین رقص‌کنان جانب بازار شویم
روز آن است که خوبان همه در رقص آیند
ما ببندیم دکان‌ها همه بی‌کار شویم
روز آن است که تشریف بپوشد جان‌ها
ما به مهمان خدا بر سر اسرار شویم
روز آن است که در باغ بتان خیمه زنند
ما به نظارهٔ ایشان سوی گلزار شویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۸
ساقیا عربده کردیم که در جنگ شویم
می گلرنگ بده تا همه یک‌رنگ شویم
صورت لطف سقی الله تویی در دو جهان
رخ می‌رنگ نما تا همگان دنگ شویم
باده منسوخ شود چون به صفت باده شویم
بنگ منسوخ شود چون همگی بنگ شویم
هین که اندیشه و غم پهلوی ما خانه گرفت
باده ده تا که ازو ما به دو فرسنگ شویم
مطربا بهر خدا زخمهٔ مستانه بزن
تا ز زخمه‌ی خوش تو، ساخته چون چنگ شویم
مجلس قیصر روم است بده صیقل دل
تا که چون آینهٔ جان همه بی‌زنگ شویم
یک جهان تنگ‌دل و ما ز فراخی نشاط
یک نفس عاشق آنیم که دل‌تنگ شویم
دشمن عقل که دیده‌ست کز آمیزش او
همه عقل و همه علم و همه فرهنگ شویم
شمس تبریز چو در باغ صفا رو بنمود
زود در گردن عشقش همه آونگ شویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۱
گر دم از شادی و گر از غم زنیم
جمع بنشینیم و دم با هم زنیم
یار ما افزون رود افزون رویم
یار ما گر کم زند ما کم زنیم
ما و یاران هم دل و همدم شویم
همچو آتش بر صف رستم زنیم
گرچه مردانیم اگر تنها رویم
چون زنان بر نوحه و ماتم زنیم
گر به تنهایی به راه حج رویم
تو مکن باور که بر زمزم زنیم
تارهای چنگ را مانیم ما
چون که در سازیم زیر و بم زنیم
ما همه در جمع آدم بوده ایم
بار دیگر جمله بر آدم زنیم
نکته پوشیده‌ست و آدم واسطه
خیمه‌ها بر ساحل اعظم زنیم
چون به تخت آید سلیمان بقا
صد هزاران بوسه بر خاتم زنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۱
ما همه از الست هم‌دستیم
عاقبت، شکر، بازپیوستیم
ما همه هم‌دلیم و هم‌راهیم
جمله از یک شراب سرمستیم
ما ز کونین عشق بگزیدیم
جز که آن عشق هیچ نپرستیم
چند تلخی کشید جان ز فراق
عاقبت از فراق وارستیم
آفتابی درآمد از روزن
کرد ما را بلند، اگر پستیم
آفتابا مکش ز ما دامن
نی که بر دامن تو بنشستیم؟
از شعاع تو است اگر لعلیم
از تو هستیم ما، اگر هستیم
پیش تو ذره وار رقصانیم
از هوای تو بند بشکستیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۶
باز بهار می‌کشد زندگی از بهار من
مجلس و بزم می‌نهد تا شکند خمار من
من دل پردلان بدم قوت صابران بدم
برد هوای دلبری هم دل و هم قرار من
تند نمود عشق او تیز شدم ز تندی اش
گفت برو ندیده‌یی تیزی ذوالفقار من
از قدم درشت او نرم شده‌‌ست گردنم
تا چه کشد دگر ازو گردن نرمسار من
پخته نجوشد ای صنم جوش مده که پخته‌ام
کز سر دیگ می‌رود تا به فلک بخار من
هین که بخار خون من باخبر است از غمت
تا نبرد به آسمان راز دل نزار من
روح گریخت پیش تو از تن همچو دوزخم
شرم بریخت پیش تو دیده شرمسار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۷
یا رب من بدانمی چیست مراد یار من
بسته ره گریز من برده دل و قرار من
یا رب من بدانمی تا به کجام می‌کشد
بهر چه کار می‌کشد هر طرفی مهار من
یا رب من بدانمی سنگ دلی چرا کند
آن شه مهربان من دلبر بردبار من
یا رب من بدانمی هیچ به یار می‌رسد
دود من و نفیر من یارب و زینهار من
یا رب من بدانمی عاقبت این کجا کشد
یا رب بس دراز شد این شب انتظار من
یا رب چیست جوش من این همه روی پوش من
چون که مرا تویی تویی هم یک و هم هزار من
عشق تو است هر زمان در خمشی و در بیان
پیش خیال چشم من روزی و روزگار من
گاه شکار خوانمش گاه بهار خوانمش
گاه می‌‌‌‌اش لقب نهم گاه لقب خمار من
کفر من است و دین من دیده نوربین من
آن من است و این من نیست ازو گذار من
صبر نماند و خواب من اشک نماند و آب من
یا رب تا که می‌کند غارت هر چهار من
خانه آب و گل کجا خانه جان و دل کجا
یا رب آرزوم شد شهر من و دیار من
این دل شهر رانده در گل تیره مانده
ناله کنان که ای خدا کو حشم و تبار من؟
یا رب اگر رسیدمی شهر خود و بدیدمی
رحمت شهریار من وان همه شهر یار من
رفته ره درشت من بار گران ز پشت من
دلبر بردبار من آمده برده بار من
آهوی شیرگیر من سیر خورد ز شیر من
آن که منم شکار او گشته بود شکار من
نیست شب سیاه رو جفت و حریف روز من
نیست خزان سنگ دل در پی نوبهار من
هیچ خمش‌ نمی‌کنی تا به کی این دهل زنی؟
آه که پرده در شدی ای لب پرده دار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۳
هیچ باشد که رسد آن شکر و پستهٔ من؟
نقل سازد جهت این جگر خستهٔ من؟
دست خود بر سر من مالد از روی کرم؟
که تو چونی، هله ای‌ بی‌دل و پابستهٔ من؟
سرگران گشته از آن بادهٔ‌ بی‌ساغر من
زعفران کشته بدین لالهٔ بررستهٔ من
زخم بر تار تو اندر خور خود چون رانم؟
ای گسسته رگت از زخمهٔ آهستهٔ من
چون تنم جان نشود زان ابدی آب حیات؟
چون دلم برنجهد زان بت برجستهٔ من؟
هله ای طیف خیالش، بنشین و بشنو
یک زمانی سخن پختهٔ بنبشتهٔ من
چون مه چارده شب را تو برآرای به حسن
ای به شب‌ها و سحرها به دعا جستهٔ من
چند صف‌ها بشکستی و بدیدی همه را
هیچ دیدی تو صفی چون صف اشکستهٔ من؟
لاله زار و چمن ارچه که همه ملک وی است
هوس و رغبت او بین، تو به گل دستهٔ من
لب ببند و قصص عشق به گوش او گوی
که حریص آمد بر گفتن پیوستهٔ من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۵
باز درآمد ز راه، فتنه برانگیز من
باز کمر بست سخت، یار به استیز من
مطبخ دل را نگار، باز قباله گرفت
می شکند دیگ من، کاسه و کفلیز من
خانه خرابی گرفت زان که قنق زفت بود
هیچ نگنجد فلک در در و دهلیز من
راه قنق را گرفت غیرت و گفتش مرو
جمله افق را گرفت ابر شکرریز من
سر کن ای بوالفضول ای ز کشاکش ملول
جاذبه خیزان او، منگر در خیز من
منت او را که او منت و شکر آفرید
کز کف کفران گذشت مرکب شبدیز من
رست رخم ازعبس، کاسه ز ننگ عدس
آخر کاری بکرد اشک غم آمیز من
اصل همه باغ‌ها، جان همه لاغ‌ها
چیست اگر زیرکی؟ لاغ دلاویز من
ای خضر راستین، گوهر دریاست این
از تو درین آستین همچو فراویز من
چون که مرا یار خواند، دست سوی من فشاند
تیز فرس پیش راند خاطر سرتیز من
چند نهان می‌کنم، شمس حق مغتنم
خواجگی‌یی می‌کند خواجهٔ تبریز من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۵
باز ترش شدی مگر یار دگر گزیده‌یی
دست جفا گشاده‌یی پای وفا کشیده‌یی
دوش ز درد دل مها تا به سحر نخفته‌ام
زان که تو مکر دشمنان در حق من شنیده‌یی
ای دم آتشین من خیز تویی گواه دل
ای شب دوش من بیا راست بگو چه دیده‌یی؟
آینه‌یی خریده‌یی می‌نگری به روی خود
در پس پرده رفته‌یی پرده من دریده‌یی
عقل کجا که من کنون چاره کار خود کنم؟
عقل برفت یاوه شد تا تو به من رسیده‌یی
لعبت صورت مرا دوخته‌یی به جادویی
سوزن‌های بوالعجب در دل من خلیده‌یی
بر در و بام دل نگر جمله نشان پای توست
بر در و بام مردمان دوش چرا دویده‌یی؟
هر که حدیث می‌کند بر لب او نظر کنم
از هوس دهان تو تا لب که گزیده‌یی
تهمت دزد برنهم هر که دهد نشان تو
کین ز کجا گرفته‌یی؟ وین ز کجا خریده‌یی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۲
ای که لب تو چون شکر هان که قرابه نشکنی
وی که دل تو چون حجر هان که قرابه نشکنی
عشق درون سینه شد دل همه آبگینه شد
نرم درآ تو ای پسر هان که قرابه نشکنی
هر که اسیر سر بود دان که برون در بود
خاصه که او بود دوسر هان که قرابه نشکنی
آن صنم لطیف تو گرچه که شد حریف تو
دست به زلف او مبر هان که قرابه نشکنی
تا نکنی شناس او از دل خود قیاس او
او دگر است و تو دگر هان که قرابه نشکنی
چون که شوی تو مست او باده خوری ز دست او
آن نفسی‌ست با خطر هان که قرابه نشکنی
مست درون سینه‌ها بر سر آبگینه‌ها
نیک سبک تو برگذر هان که قرابه نشکنی
حق چو نمود در بشر جمع شدند خیر و شر
خیره مشو درین خبر هان که قرابه نشکنی
یا تبریز شمس دین گر چه شدی تو هم نشین
تا تو نلافی از هنر هان که قرابه نشکنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۳
بیا ای عارف مطرب چه باشد گر ز خوش خویی
چو شعری نور افشانی و زان اشعار بر گویی؟
به جان جملهٔ مردان، به درد جمله بادردان
که برگو تا چه می‌خواهی، وزین حیران چه می‌جویی
ازان روی چو ماه او، ز عشق حسن خواه او
بیاموزید ای خوبان، رخ افروزی و مه رویی
ازان چشم سیاه او، وزان زلف سه تاه او
الا ای اهل هندستان، بیاموزید هندویی
زغمزه‌ی تیراندازش، کرشمه‌ی ساحری سازش
هلا هاروت و ماروتم، بیاموزید جادویی
ایا اصحاب و خلوتیان، شده دل را چنان جویان
ز لعل جان فزای او بیاموزید دلجویی
زخرمنگاه شش گوشه، نخواهی یافتن خوشه
روان شو سوی‌‌ بی‌سویان، رها کن رسم شش سویی
همه عالم زتو نالان، تو باری از چه می‌نالی؟
چو از تو کم نشد یک مو، نمی‌دانم چه می‌مویی
فدایم آن کبوتر را که بر بام تو می‌پرد
کجایی ای سگ مقبل، که اهل آنچنان کویی؟
چو آن عمر عزیز آمد، چرا عشرت نمی‌سازی؟
چو آن استاد جان آمد، چرا تخته نمی‌شویی؟
درین دام است آن آهو، تو در صحرا چه می‌گردی؟
گهر در خانه گم کردی، به هر ویران چه می‌پویی؟
به هر روزی درین خانه یکی حجره‌ی نوی یابی
تو یک تو نیستی ای جان، تفحص کن که صد تویی
اگر کفری وگر دینی، اگر مهری وگر کینی
همو را بین، همو را دان، یقین می‌دان که با اویی
بماند آن نادره دستان، ولیکن ساقی مستان
گرفت این دم گلوی من که بفشارم گر افزویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۰
آن لحظه کآفتاب و چراغ جهان شوی
اندر جهان مرده درآیی و جان شوی
اندر دو چشم کور درآیی، نظر دهی
وندر دهان گنگ درآیی، زبان شوی
در دیو زشت درروی و یوسفش کنی
وندر نهاد گرگ درآیی، شبان شوی
هر روز سر برآری از چارطاق نو
چون رو بدان کنند، از آن جا نهان شوی
گاهی چو بوی گل، مدد مغزها شوی
گاهی انیس دیده شوی، گلستان شوی
فرزین کژروی و رخ راست رو، شها
در لعب کس نداند تا خود چه سان شوی
رو رو، ورق بگردان، ای عشق بی‌نشان
بر یک ورق قرار نمایی، نشان شوی
در عدل دوست محو شو ای دل به وقت غم
هم محو لطف او شو، چون شادمان شوی
آبی که محو کل شد، او نیز کل شود
هم تو صفات پاک شوی، گر چنان شوی
آن بانگ چنگ را چو هوا هر طرف بری
وان سوز قهر را تو گوا چون دخان شوی
ای عشق این همه بشوی و تو پاک ازین
بی صورتی چو خشم، اگر چه سنان شوی
این دم خموش کرده‌یی و من خمش کنم
آن گه بیان کنم که تو نطق و بیان شوی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۸
فرست بادهٔ جان را به رسم دلداری
بدان نشان که مرا بی‌نشان همی‌داری
بدان نشان که همه شب، چو ماه می‌تابی
درون روزن دل‌ها، برای بیداری
بدان نشان که دمم داده‌یی که از می خویش
تهی و پر کنمت دم به دم، قدح واری
به گرد جمع مرا چون قدح چه گردانی
چو باده را به گرو برده‌یی، نمی‌آری؟
ازان میی که اگر بر کلوخ برریزی
کلوخ مرده برآرد هزار طراری
ازان میی که اگر باغ ازو شکوفه کند
ز گل گلی بستانی، ز خار هم خاری
چو بی‌تو ناله برآرم ز چنگ هجر تو من
چو چنگ بی‌خبرم از نوا و از زاری
گره گشای، خداوند شمس تبریزی
که چشم جادوی او زد گره به سحاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۸
نگارا، چرا قول دشمن شنیدی؟
چرا بهر دشمن ز چاکر بریدی؟
چه سوگند خوردی؟ چه دل سخت کردی؟
که گویی که هرگز مرا خود ندیدی
مها، بار دیگر، نظر کن به چاکر
چنین دان، کاسیری ز کافر خریدی
تو آب حیاتی، چو رویت بدیدم
چو می در تن بنده هرسو دویدی
تو باز سپیدی، که بر من نشستی
ربودی دلم را، هوا بر پریدی
دلم رو به دیوار کرده‌‌ست ازان دم
که در خانه رفتی و رو درکشیدی
اگر جان بخواندم تورا راست گفتم
که جان ناپدید است، و تو ناپدیدی
به فریاد من رس، که این وقت رحم است
که صد جا به فریاد جانم رسیدی
مولوی : دفتر سوم
بخش ۵۸ - مثال رنجور شدن آدمی بوهم تعظیم خلق و رغبت مشتریان بوی و حکایت معلم
کودکان مکتبی از اوستاد
رنج دیدند از ملال و اجتهاد
مشورت کردند در تعویق کار
تا معلم در فتد در اضطرار
چون نمی‌آید ورا رنجوری‌یی
که بگیرد چند روز او دوری‌یی؟
تا رهیم از حبس و تنگی و ز کار
هست او چون سنگ خارا بر قرار
آن یکی زیرک‌تر این تدبیر کرد
که بگوید اوستا چونی تو زرد؟
خیر باشد رنگ تو بر جای نیست
این اثر یا از هوا یا از تبی‌ست
اندکی اندر خیال افتد ازین
تو برادر هم مدد کن این‌چنین
چون درآیی از در مکتب بگو
خیر باشد اوستاد احوال تو
آن خیالش اندکی افزون شود
کز خیالی عاقلی مجنون شود
آن سوم وان چارم و پنجم چنین
در پی ما غم نمایید و حنین
تا چو سی کودک تواتر این خبر
متفق گویند یابد مستقر
هر یکی گفتش که شاباش ای ذکی
باد بختت بر عنایت متکی
متفق گشتند در عهد وثیق
که نگرداند سخن را یک رفیق
بعد ازان سوگند داد او جمله را
تا که غمازی نگوید ماجرا
رای آن کودک بچربید از همه
عقل او در پیش می‌رفت از رمه
آن تفاوت هست در عقل بشر
که میان شاهدان اندر صور
زین قبل فرمود احمد در مقال
در زبان پنهان بود حسن رجال
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۰ - جواب دهری کی منکر الوهیت است و عالم را قدیم می‌گوید
دی یکی می‌گفت عالم حادث است
فانی است این چرخ و حقش وارث است
فلسفی‌یی گفت چون دانی حدوث؟
حادثی ابر چون داند غیوث؟
ذره‌یی خود نیستی از انقلاب
تو چه می‌دانی حدوث آفتاب؟
کرمکی کندر حدث باشد دفین
کی بداند آخر و بدو زمین؟
این به تقلید از پدر بشنیده‌یی
از حماقت اندرین پیچیده‌یی
چیست برهان بر حدوث این؟ بگو
ورنه خامش کن فزون گویی مجو
گفت دیدم اندرین بحث عمیق
بحث می‌کردند روزی دو فریق
در جدال و در خصام و در ستوه
گشت هنگامه بر آن دو کس گروه
من به سوی جمع هنگامه شدم
اطلاع از حال ایشان بستدم
آن یکی می‌گفت گردون فانی است
بی‌گمانی این بنا را بانی است
وان دگر گفت این قدیم و بی کی است
نیستش بانی و یا بانی وی است
گفت منکر گشته‌یی خلاق را
روز و شب آرنده و رزاق را
گفت بی‌برهان نخواهم من شنید
آنچه گولی آن به تقلیدی گزید
هین بیاور حجت و برهان که من
نشنوم بی‌حجت این را در زمن
گفت حجت در درون جانم است
در درون جان نهان برهانم است
تو نمی‌بینی هلال از ضعف چشم
من همی‌بینم مکن بر من تو خشم
گفت و گو بسیار گشت و خلق گیج
در سر و پایان این چرخ بسیج
گفت یارا در درونم حجتی است
بر حدوث آسمانم آیتی است
من یقین دارم نشانش آن بود
مر یقین ‌دان را که در آتش رود
در زبان می‌ناید آن حجت بدان
همچو حال سر عشق عاشقان
نیست پیدا سر گفت و گوی من
جز که زردی و نزاری روی من
اشک و خون بر رخ روانه می‌دود
حجت حسن و جمالش می‌شود
گفت من این‌ها ندانم حجتی
که بود در پیش عامه آیتی
گفت چون قلبی و نقدی دم زنند
که تو قلبی من نکویم ارجمند
هست آتش امتحان آخرین
کندر آتش درفتند این دو قرین
عام و خاص از حالشان عالم شوند
از گمان و شک سوی ایقان روند
آب و آتش آمد ای جان امتحان
نقد و قلبی را که آن باشد نهان
تا من و تو هر دو در آتش رویم
حجت باقی حیرانان شویم
تا من و تو هر دو در بحر اوفتیم
که من و تو این گره را آیتیم
همچنان کردند و در آتش شدند
هر دو خود را بر تف آتش زدند
آن خدا گوینده مرد مدعی
رست و سوزید اندر آتش آن دعی
از موذن بشنو این اعلام را
کوری افزون‌روان خام را
که نسوزیده‌ست این نام از اجل
کش مسمی صدر بوده‌ست و اجل
صد هزاران زین رهان اندر قران
بر دریده پرده‌های منکران
چون گرو بستند غالب شد صواب
در دوام و معجزات و در جواب
فهم کردم کآن که دم زد از سبق
وز حدوث چرخ پیروزاست و حق
حجت منکر هماره زردرو
یک نشان بر صدق آن انکار کو؟
یک مناره در ثنای منکران
کو درین عالم که تا باشد نشان؟
منبری کو که بر آن جا مخبری
یاد آرد روزگار منکری؟
روی دینار و درم از نامشان
تا قیامت می‌دهد زین حق نشان
سکهٔ شاهان همی‌گردد دگر
سکهٔ احمد ببین تا مستقر
بر رخ نقره و یا روی زری
وا نما بر سکه نام منکری
خود مگیر این معجز چون آفتاب
صد زبان بین نام او ام‌الکتاب
زهره نی کس را که یک حرفی ازآن
یا بدزدد یا فزاید در بیان
یار غالب شو که تا غالب شوی
یار مغلوبان مشو هین ای غوی
حجت منکر همین آمد که من
غیر این ظاهر نمی‌بینم وطن
هیچ نندیشد که هر جا ظاهری‌ست
آن ز حکمت‌های پنهان مخبری‌ست
فایده‌ی هر ظاهری خود باطن است
همچو نفع اندر دواها کامن است
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۱۱ - بحث کردن آن سه شه‌زاده در تدبیر آن واقعه
رو به هم کردند هر سه مفتتن
هر سه را یک رنج و یک درد و حزن
هر سه در یک فکر و یک سودا ندیم
هر سه از یک رنج و یک علت سقیم
در خموشی هر سه را خطرت یکی
در سخن هم هر سه را حجت یکی
یک زمانی اشک‌ریزان جمله‌شان
بر سر خوان مصیبت خون‌فشان
یک زمان از آتش دل هر سه کس
بر زده با سوز چون مجمر نفس
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۵۰ - جنگ دوم اسکندر با روسیان
دگر روز کاین ساقی صبح خیز
زمی کرد بر خاک یاقوت ریز
دو لشگر چو دریای آتش دمان
گشادند باز از کمینها کمان
دگر باره در کارزار آمدند
به شیر افکنی در شکار آمدند
درای جگر تاب و فریاد زنگ
ز سر مغز می‌برد و از روی رنگ
همان کوس روئین و گرگینه چرم
نه دل بلکه پولاد را کرد نرم
زمین را ز شورش بر افتاد بیخ
فکند آسمان نعل و خورشید میخ
برون رفت از ایلاقیان سرکشی
سواری شتابنده چون آتشی
ز سر تا قدم زیر آهن نهان
به سختی و آهن دلی چون جهان
مبارز طلب کرد چون پیل مست
کسی کامد از پای پیلان نرست
دلیران از و بد دلی یافتند
سر از پنجه شیر برتافتند
پس از ساعتی تند شیری سیاه
برون آمد از پرهٔ قلب گاه
بر اسبی بخاری به بالای پیل
خروشان و جوشانتر از رود نیل
به ایلاقی اهرمن روی گفت
که آمد برون آفتاب از نهفت
منم جام بر دست چون ساقیان
نه از باده از خون ایلاقیان
نگفت این و بر مرکب افشرد ران
برافراخت بازو به گرز گران
ز کوپال آن پیل جنگ آزمای
درآمد سر پیل پیکر ز پای
شد ایلاقی از گرز پولاد پست
ز طوفان خونش زمین گشت مست
سواری سرافرازتر زان گروه
بران کوهکن راند مانند کوه
به زخمی دگر با زمین پست شد
چنین چند گردنکش از دست شد
سرانجام کار آن سر انداختن
غروریش داد از سر افراختن
ز پولاد در عان الماس تیغ
بسی کشت و هم کشته شد ای دریغ
ز پیشین گهان تا نمازی دگر
به میدان نشد رزمسازی دگر
دگر باره خون در جگر جوش زد
قضا را قدر بر بناگوش زد
ز روسی سواری درآمد چوپیل
رخی چون به قم چشمهائی چو نیل
برون خواست از رومیان هم نبرد
همی کرد مردمی همی کشت مرد
بدین گونه خیلی به خون در کشید
تنی چند را جان ز تن برکشید
ز بس کشتن مرد جنگ آزمای
نیامد کسیرا سوی جنگ رای
چو روسی به رومی چنان دست یافت
ز کوپال خود پیل را پست یافت
همی گشت پولاد هندی به مشت
تنی چند رومی و چینی بکشت
چو بالای نیزه درازی گرفت
دران معرکه نیزه بازی گرفت
ز پهلوی لشگرگه شهریار
برون راند مرکب یکی شهسوار
نه اسبی عقابی برانگیخته
نه تیغی نهنگی درآویخته
حریر تنش در کژاکند زرد
کلاهی ز پولاد چون لاجورد
به میدان درآمد چو عفریت مست
یکی حربهٔ چار پهلو به دست
طریدی برآورد و با روس گفت
که خواهی همین لحظه در خاک خفت
زریوند مازندرانی منم
که بازی بود جنگ اهریمنم
چو روسی درو دید و در پیکرش
ز صفرا به گشتن درآمد سرش
شد آگه که در گشت ناورد او
نباشد چو او مرد و هم مرد او
عنان سوی لشگرگه خویش داد
هزیمت همی رفت چون تندباد
رها کرد حربهٔ سوار دلیر
پس پشت آن پشت بر کرده شیر
گریزنده را حربه خارید پشت
برون شد ز سینه سنان چار مشت
ز تیزی که شد مرکب بادپای
رساند آن تن سفته را باز جای
چو دیدند کان اژدهای نبرد
صلیبی کند صلب مردان مرد
بر او خویش و بیگانه بشتافتند
صلیبی شده کشته‌ای یافتند
عنانها فرو بسته شد پیش و پس
ز پرطاس روسی نجنبید کس
چو لشگر شد از صبر کردن ستوه
برون رفت روسی چو یکباره کوه
ز خویشان قنطال کوپال نام
گو پیلتن کرد بر وی خرام
دو شمشیر زن درهم آویختند
ز هر سوی شمشیری انگیختند
سرانجام کوشش زریوند گرد
به یک زخم جان ستیزنده برد
چنین تاز روسان گردن گرای
درآورد هفتاد تن را ز پای
برآشفت قنطال از آن شیر تند
که پای سپه دید ازان کار کند
بپوشید جوشن برافراخت ترگ
چو سروی که تیغش بود بار و برگ
درآمد به زین چون یکی اژدها
سر بارگی کرد بر وی رها
زریوند چون دید کامد هژبر
بغرید مانند غرنده ابر
کشیدند بر یکدگر تیغ تیز
ز گرمی شده چون فلک گرم خیز
دو پره چو پرگار مرکز نورد
یکی دیر جنبش یکی زود گرد
بسی گرد برگرد تاختند
بسی زخم چون آتش انداختند
نمی‌شد یکی بر یکی کامگار
ز پیشین درآمد به شب کارزار
هم آخر یکی تیغ زد شاه روس
بر آن مرد آراستهٔ چون عروس
درآوردش از زین زر سوی خاک
برآورد از آن شیر شرزه هلاک
کشنده چو بر خصم خود کام یافت
به شادی سوی لشگر خود شتافت
جهاندار ازان کار شد تنگدل
که سالار گیلی درآمد به گل
بفرمود بر ساختن کار او
به شرطی که باشد سزاوار او
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۵۲ - جنگ چهارم اسکندر با روسیان
چو خورشید برزد سر از سبز میل
فرو شست گردون قبا را ز نیل
دگر باره شیران نمودند شور
ز گوران همه دشت کردند گور
به غلغل درآمد جرس با درای
بجوشید خون از دم کرنای
ز فریاد شیپور و آواز کوس
پدید آمد از سرخ گل سندروس
همان جودره سوی میدان شتافت
که در خود یکی ذره سستی نیافت
دگر باره هندی چو شیر سیاه
درافکند ختلی به ناوردگاه
یکی چابکی کرد با جودره
نمی‌رفت بر کار زخمی سره
هم آخر در ابرو یکی چین فکند
سر جودره بر سر زین فکند
برآورد از افکندنش کام خویش
سپردش به نعل ره انجام خویش
دلیرانه می‌گشت و می‌خواست مرد
تهی کرد جای از بسی هم نبرد
یکی نامور بود طرطوس نام
به مردی درآورده در روس نام
چو سرخ اژدهائی به پیچندگی
همه بر هلاکش بسیچندگی
سوی هندی آمد چو سیلی به جوش
که از کوه در پستی آرد خروش
در آن داوریهای بیگانگی
نمودند بسیار مردانگی
سرانجام روسی یکی حمله کرد
کزان عود هندی برآورد گرد
بپرداخت از خونش اندام را
چو می‌ریخت بر سنگ زد جام را
ز سر ترگ برداشت گفتا منم
هژبری کزین گونه شیر افکنم
مرا مادر من که طرطوس خواند
به روسی زبان رستم روس خواند
کسی کو زند بر من ابرو گره
کفن به که پوشد به جای زره
ز میدان نخواهم شدن باز جای
مگر لشگری را درارم ز پای
شه از کشتن هندی و زخم روس
بپیچید بر خود چو زلف عروس
بران بود کارد عنان سوی جنگ
دگر باره در عزمش آمد درنگ
چپ و راست می‌دید تا از سپاه
که خواهد شد از کینه ور کینه خواه
روان کرد مرکب شتابنده‌ای
ز پولاد چین برق تابنده‌ای
همایون سواری چو غرنده شیر
توانا و چابک عنان و دلیر
چنان غرق در آهن اندام او
که بی‌دانه جز بر نفس کام او
به جولان زدن سرفرازی کنان
به شمشیر چون برق بازی کنان
از آن چابکیها که می‌کرد چست
برابر شده دست بدخواه سست
بران روسی افکند مرکب چو باد
به تیغ آزمائی بغل برگشاد
چنان زد که از تیغ گردن زنش
سر دشمن افتاد در دامنش
از آن شیر دل‌تر سواری دگر
درآمد به پرخاش چون شیر نر
به زخمی دگر هم سرافکنده شد
چنین تا سری چند برکنده شد
فزون از چهل روسی کوه پشت
به آسانی آن شیر جنگی بکشت
بهر سو که می‌راند شبرنگ را
ز خون لعل کرد آهنش سنگ را
به هر حمله کانگیخت از هر دری
فرو ریخت از روسیان لشگری
چو بر خون شتابنده شد نیش او
نیامد کس از بیم در پیش او
یکی حمله نیک را ساز داد
عنان را به چابک عنان باز داد
در آن حمله کان کوه آهسته کرد
صد افکند و صد کشت و صد خسته کرد
شه از شیر مردیش حیران شده
بران دست و تیغ آفرین خوان شده
بدین گونه می‌کرد پیگارها
همی ریخت آتش در آن خارها
فلک تا نشد بر سرش مشگسای
نیامد ز آوردگه باز جای
چو در برقع کوه رفت آفتاب
سر روز روشن درآمد به خواب
شب تیره چون اژدهای سیاه
ز ماهی برآورد سر سوی ماه
سیه کرد بر شیروان راه را
فرو برد چون اژدها ماه را
سوار شبیخون بر از تاختن
برآسود و آمد به شب ساختن
به تاریکی شب چنان شد نهان
که نشناختن هیچکس در جهان
شه از مردی آن سوار دلیر
گمان برد کان شیر دل بود شیر
در اندیشه می‌گفت کان شهریار
که امروز کرد آنچنان کارزار
دریغا اگر روی او دیدمی
صدش گنج سربسته بخشیدمی
قوی بازوئی کرد و خلقی بکشت
چو بازوی خویشم قوی کرد پشت
نبود آدمی بود شیر عرین
که بادا بران شیر مرد آفرین