عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
دارای جهان نصرت دین خسرو کامل
یحیی بن مظفر ملک عالم عادل
ای درگه اسلام پناه تو گشاده
بر روی زمین روزنه ی جان و در دل
تعظیم تو بر جان و خرد واجب و لازم
انعام تو بر کون و مکان فایض و شامل
روز ازل از کلک تو یک قطره سیاهی
بر روی مه افتاد که شد حل مسائل
خورشید چو آن خال سیه دید به دل گفت
ای کاج که من بودمی آن هندوی مقبل
شاها فلک از بزم تو در رقص و سماع است
دست طرب از دامن این زمزمه مگسل
می نوش و جهان بخش که از زلف کمندت
شد گردن بدخواه گرفتار سلاسل
دور فلکی یک سره بر منهج عدل است
خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل
حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است
از بهر معیشت مکن اندیشه ی باطل
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
بُشری اِذِ السّلامةُ حَلَّت بِذی سَلَم
للهِ حمدُ مُعتَرِفٍ غایةَ النِّعَم
آن خوش خبر کجاست که این فتح مژده داد
تا جان فشانمش چو زر و سیم در قدم
از بازگشت شاه در این طرفه منزل است
آهنگ خصم او به سراپرده ی عدم
پیمان شکن هرآینه گردد شکسته حال
انَّ العُهودَ عِندَ مَلیکِ النُّهی ذِمَم
می‌جست از سحاب امل رحمتی ولی
جز دیده‌اش معاینه بیرون نداد نم
در نیل غم فتاد سپهرش به طنز گفت
الآنَ قَد نَدِمتَ و ما یَنفَعُ النَّدَم
ساقی چو یار مه رخ و از اهل راز بود
حافظ بخورد باده و شیخ و فقیه هم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
جوزا سحر نهاد حمایل برابرم
یعنی غلام شاهم و سوگند می‌خورم
ساقی بیا که از مدد بخت کارساز
کامی که خواستم ز خدا شد میسرم
جامی بده که باز به شادی روی شاه
پیرانه سر هوای جوانیست در سرم
راهم مزن به وصف زلال خضر که من
از جام شاه جرعه کش حوض کوثرم
شاها اگر به عرش رسانم سریر فضل
مملوک این جنابم و مسکین این درم
من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال
کی ترک آب خورد کند طبع خوگرم
ور باورت نمی‌کند از بنده این حدیث
از گفته ی کمال دلیلی بیاورم
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم
منصور بن مظفر غازیست حرز من
و از این خجسته نام بر اعدا مظفرم
عهد الست من همه با عشق شاه بود
و از شاه راه عمر بدین عهد بگذرم
گردون چو کرد نظم ثریا به نام شاه
من نظم در چرا نکنم از که کمترم
شاهین صفت چو طعمه چشیدم ز دست شاه
کی باشد التفات به صید کبوترم
ای شاه شیرگیر چه کم گردد ار شود
در سایه ی تو ملک فراغت میسرم
شعرم به یمن مدح تو صد ملک دل گشاد
گویی که تیغ توست زبان سخن ورم
بر گلشنی اگر بگذشتم چو باد صبح
نی عشق سرو بود و نه شوق صنوبرم
بوی تو می‌شنیدم و بر یاد روی تو
دادند ساقیان طرب یک دو ساغرم
مستی به آب یک دو عنب وضع بنده نیست
من سال خورده ی پیر خرابات پرورم
با سیر اختر فلکم داوری بسیست
انصاف شاه باد در این قصه یاورم
شکر خدا که باز در این اوج بارگاه
طاووس عرش می‌شنود صیت شهپرم
نامم ز کارخانه ی عشاق محو باد
گر جز محبت تو بود شغل دیگرم
شبل الاسد به صید دلم حمله کرد و من
گر لاغرم وگرنه شکار غضنفرم
ای عاشقان روی تو از ذره بیشتر
من کی رسم به وصل تو کز ذره کمترم
بنما به من که منکر حسن رخ تو کیست
تا دیده‌اش به گزلک غیرت برآورم
بر من فتاد سایه ی خورشید سلطنت
و اکنون فراغت است ز خورشید خاورم
مقصود از این معامله بازارتیزی است
نی جلوه می‌فروشم و نی عشوه می‌خرم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
چل سال بیش رفت که من لاف می‌زنم
کز چاکران پیر مغان کمترین منم
هرگز به یمن عاطفت پیر می فروش
ساغر تهی نشد ز می صاف روشنم
از جاه عشق و دولت رندان پاکباز
پیوسته صدر مصطبه‌ها بود مسکنم
در شان من به دردکشی ظن بد مبر
کآلوده گشت جامه ولی پاک دامنم
شهباز دست پادشهم این چه حالت است
کز یاد برده‌اند هوای نشیمنم
حیف است بلبلی چو من اکنون در این قفس
با این لسان عذب که خامش چو سوسنم
آب و هوای فارس عجب سفله پرور است
کو همرهی که خیمه از این خاک برکنم
حافظ به زیر خرقه ی قدح تا به کی کشی
در بزم خواجه پرده ز کارت برافکنم
توران شه خجسته که در من یزید فضل
شد منت مواهب او طوق گردنم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمی‌کنیم
لعل بتان خوش است و می خوش گوار هم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت می گسار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست
مجموعه‌ای بخواه و صراحی بیار هم
بر خاکیان عشق فشان جرعه ی لبش
تا خاک لعل گون شود و مشک بار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
چون کائنات جمله به بوی تو زنده‌اند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
ایام کان یمین شد و دریا یسار هم
بر یاد رای انور او آسمان به صبح
جان می‌کند فدا و کواکب نثار هم
گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه ی فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقیان سرو قد گل عذار هم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰
افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن
مقدمش یا رب مبارک باد بر سرو و سمن
خوش به جای خویشتن بود این نشست خسروی
تا نشیند هر کسی اکنون به جای خویشتن
خاتم جم را بشارت ده به حسن خاتمت
کاسم اعظم کرد از او کوتاه دست اهرمن
تا ابد معمور باد این خانه کز خاک درش
هر نفس با بوی رحمان می‌وزد باد یمن
شوکت پور پشنگ و تیغ عالمگیر او
در همه شهنامه‌ها شد داستان انجمن
خنگ چوگانی چرخت رام شد در زیر زین
شهسوارا چون به میدان آمدی گویی بزن
جویبار ملک را آب روان شمشیر توست
تو درخت عدل بنشان بیخ بدخواهان بکن
بعد از این نشگفت اگر با نکهت خلق خوشت
خیزد از صحرای ایذج نافه مشک ختن
گوشه گیران انتظار جلوه خوش می‌کنند
برشکن طرف کلاه و برقع از رخ برفکن
مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوش
ساقیا می ده به قول مستشار مؤتمن
ای صبا بر ساقی بزم اتابک عرضه دار
تا از آن جام زرافشان جرعه‌ای بخشد به من
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴
ای روی ماه منظر تو نوبهار حسن
خال و خط تو مرکز حسن و مدار حسن
در چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر
در زلف بی‌قرار تو پیدا قرار حسن
ماهی نتافت همچو تو از برج نیکویی
سروی نخاست چون قدت از جویبار حسن
خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری
فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن
از دام زلف و دانه ی خال تو در جهان
یک مرغ دل نماند نگشته شکار حسن
دایم به لطف دایه ی طبع از میان جان
می‌پرورد به ناز، تو را در کنار حسن
گرد لبت بنفشه از آن تازه و تر است
کآب حیات می‌خورد از جویبار حسن
حافظ طمع برید که بیند نظیر تو
دیار نیست جز رخت اندر دیار حسن
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸
ای آفتاب آینه دار جمال تو
مشک سیاه مجمره گردان خال تو
صحن سرای دیده بشستم ولی چه سود
کاین گوشه نیست درخور خیل خیال تو
در اوج ناز و نعمتی ای پادشاه حسن
یا رب مباد تا به قیامت زوال تو
مطبوعتر ز نقش تو صورت نبست باز
طغرانویس ابروی مشکین مثال تو
در چین زلفش ای دل مسکین چگونه‌ای
کآشفته گفت باد صبا شرح حال تو
برخاست بوی گل ز در آشتی درآی
ای نوبهار ما رخ فرخنده فال تو
تا آسمان ز حلقه به گوشان ما شود
کو عشوه‌ای ز ابروی همچون هلال تو
تا پیش بخت بازروم تهنیت کنان
کو مژده‌ای ز مقدم عید وصال تو
این نقطه سیاه که آمد مدار نور
عکسیست در حدیقه بینش ز خال تو
در پیش شاه عرض کدامین جفا کنم
شرح نیازمندی خود یا ملال تو
حافظ در این کمند سر سرکشان بسیست
سودای کج مپز که نباشد مجال تو
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو
زینت تاج و نگین از گوهر والای تو
آفتاب فتح را هر دم طلوعی می‌دهد
از کلاه خسروی رخسار مه سیمای تو
جلوه گاه طایر اقبال باشد هر کجا
سایه‌اندازد همای چتر گردون سای تو
از رسوم شرع و حکمت با هزاران اختلاف
نکته‌ای هرگز نشد فوت از دل دانای تو
آب حیوانش ز منقار بلاغت می‌چکد
طوطی خوش لهجه یعنی کلک شکرخای تو
گر چه خورشید فلک چشم و چراغ عالم است
روشنایی بخش چشم اوست خاک پای تو
آن چه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار
جرعه‌ای بود از زلال جام جان افزای تو
عرض حاجت در حریم حضرتت محتاج نیست
راز کس مخفی نماند با فروغ رای تو
خسروا پیرانه سر حافظ جوانی می‌کند
بر امید عفو جان بخش گنه فرسای تو
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱
در سرای مغان رفته بود و آب زده
نشسته پیر و صلایی به شیخ و شاب زده
سبوکشان همه در بندگیش بسته کمر
ولی ز ترک کله چتر بر سحاب زده
شعاع جام و قدح نور ماه پوشیده
عذار مغبچگان راه آفتاب زده
عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز
شکسته کسمه و بر برگ گل گلاب زده
گرفته ساغر عشرت فرشته رحمت
ز جرعه بر رخ حور و پری گلاب زده
ز شور و عربده شاهدان شیرین کار
شکر شکسته سمن ریخته رباب زده
سلام کردم و با من به روی خندان گفت
که ای خمارکش مفلس شراب زده
که این کند که تو کردی به ضعف همت و رای
ز گنج خانه شده خیمه بر خراب زده
وصال دولت بیدار ترسمت ندهند
که خفته‌ای تو در آغوش بخت خواب زده
بیا به میکده حافظ که بر تو عرضه کنم
هزار صف ز دعاهای مستجاب زده
فلک جنیبه کش شاه نصره الدین است
بیا ببین ملکش دست در رکاب زده
خرد که ملهم غیب است بهر کسب شرف
ز بام عرش صدش بوسه بر جناب زده
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴
ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
چو گل گر خرده‌ای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلط‌ها داد سودای زراندوزی
ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی
طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن
کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی
سخن در پرده می‌گویم چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
ندانم نوحه ی قمری به طرف جوی باران چیست
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی
می‌ای دارم چو جان صافی و صوفی می‌کند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی
جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا ساقی که جاهل را مهین تر می‌رسد روزی
می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه ی جامت جهان را ساز نوروزی
نه حافظ می‌کند تنها دعای خواجه توران شاه
ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی
جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده
جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲
احمد الله علی معدلة السلطان
احمد شیخ اویس حسن ایلخانی
خان بن خان و شهنشاه شهنشاه نژاد
آن که می‌زیبد اگر جان جهانش خوانی
دیده نادیده به اقبال تو ایمان آورد
مرحبا ای به چنین لطف خدا ارزانی
ماه اگر بی تو برآید به دو نیمش بزنند
دولت احمدی و معجزه سبحانی
جلوه بخت تو دل می‌برد از شاه و گدا
چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی
برشکن کاکل ترکانه که در طالع توست
بخشش و کوشش خاقانی و چنگزخانی
گر چه دوریم به یاد تو قدح می‌گیریم
بعد منزل نبود در سفر روحانی
از گل پارسیم غنچه عیشی نشکفت
حبذا دجله بغداد و می ریحانی
سر عاشق که نه خاک در معشوق بود
کی خلاصش بود از محنت سرگردانی
ای نسیم سحری خاک در یار بیار
که کند حافظ از او دیده دل نورانی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹
ای در رخ تو پیدا انوار پادشاهی
در فکرت تو پنهان صد حکمت الهی
کلک تو بارک الله بر ملک و دین گشاده
صد چشمه آب حیوان از قطره سیاهی
بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم
ملک آن توست و خاتم فرمای هر چه خواهی
در حکمت سلیمان هر کس که شک نماید
بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی
باز ار چه گاه گاهی بر سر نهد کلاهی
مرغان قاف دانند آیین پادشاهی
تیغی که آسمانش از فیض خود دهد آب
تنها جهان بگیرد بی منت سپاهی
کلک تو خوش نویسد در شان یار و اغیار
تعویذ جان فزایی افسون عمر کاهی
ای عنصر تو مخلوق از کیمیای عزت
و ای دولت تو ایمن از وصمت تباهی
ساقی بیار آبی از چشمه ی خرابات
تا خرقه‌ها بشوییم از عجب خانقاهی
عمریست پادشاها کز می تهیست جامم
اینک ز بنده دعوی و از محتسب گواهی
گر پرتوی ز تیغت بر کان و معدن افتد
یاقوت سرخ رو را بخشند رنگ کاهی
دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشینان
گر حال بنده پرسی از باد صبحگاهی
جایی که برق عصیان بر آدم صفی زد
ما را چگونه زیبد دعوی بی‌گناهی
حافظ چو پادشاهت گه گاه می‌برد نام
رنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
چون خون نخسپد خسروا، چشمم کجا خسپد مها؟
کز چشم من دریای خون، جوشان شد از جور و جفا
گر لب فرو بندم کنون، جانم به جوش آید درون
ور بر سرش آبی زنم، بر سر زند او جوش را
معذور دارم خلق را، گر منکرند از عشق ما
اه لیک خود معذور را، کی باشد اقبال و سنا؟
از جوش خون نطقی به فم، آن نطق آمد در قلم
شد حرف‌ها چون مور هم سوی سلیمان لابه را
کی شه سلیمان لطف، وی لطف را از تو شرف
در تو را جان‌ها صدف، باغ تو را جان‌ها گیا
ما مور بیچاره شده، وز خرمن آواره شده
در سیر سیاره شده، هم تو برس فریاد ما
ما بندۀ خاک کفت، چون چاکران اندر صفت
ما دیده‌بان آن صفت، با این همه عیب عما
تو یاد کن الطاف خود در سابق الله الصمد
در حق هر بدکار بد، هم مجرم هر دو سرا
تو صدقه کن ای محتشم بر دل که دیدت ای صنم
در غیر تو چون بنگرم اندر زمین یا در سما؟
آن آب حیوان صفا، هم در گلو گیرد ورا
کو خورده باشد باده‌ها، زان خسرو میمون لقا
ای آفتاب اندر نظر، تاریک و دلگیر و شرر
آن را که دید او آن قمر، در خوبی و حسن و بها
ای جان شیرین تلخ وش بر عاشقان هجر کش
در فرقت آن شاه خوش، بی‌کبر با صد کبریا
ای جان سخن کوتاه کن، یا این سخن در راه کن
در راه شاهنشاه کن، در سوی تبریز صفا
ای تن چو سگ کاهل مشو، افتاده عوعو بس معو
تو بازگرد از خویش و رو، سوی شهنشاه بقا
ای صد بقا خاک کفش، آن صد شهنشه در صفش
گشته رهی صد آصفش، واله سلیمان در ولا
وان‌گه سلیمان زان ولا، لرزان ز مکر ابتلا
از ترس کو را آن علا، کمتر شود از رشک‌ها
ناگه قضا را شیطنت، از جام عز و سلطنت
بربوده از وی مکرمت، کرده به ملکش اقتضا
چون یک دمی آن شاه فرد، تدبیر ملک خویش کرد
دیو و پری را پای مرد، ترتیب کرد آن پادشا
تا باز ازان عاقل شده، دید از هوا غافل شده
زان باغ‌ها آفل شده، بی‌بر شده هم بی‌نوا
زد تیغ قهر و قاهری، بر گردن دیو و پری
کو را ز عشق آن سری، مشغول کردند از قضا
زود اندرآمد لطف شه، مخدوم شمس الدین چو مه
در منع او گفتا که نه، عالم مسوز ای مجتبا
از شه چو دید او مژده‌یی، آورد در حین سجده‌یی
تبریز را از وعده‌یی، کارزد به این هر دو سرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
من دی نگفتم مر تو را کی بی‌نظیر خوش لقا
ای قد مه از رشک تو، چون آسمان گشته دوتا
امروز صد چندان شدی، حاجب بدی سلطان شدی
هم یوسف کنعان شدی، هم فر نور مصطفی
امشب ستایمت ای پری، فردا ز گفتن بگذری
فردا زمین و آسمان در شرح تو باشد فنا
امشب غنیمت دارمت، باشم غلام و چاکرت
فردا ملک بی‌هش شود، هم عرش بشکافد قبا
ناگه برآید صرصری، نی بام ماند نه دری
زین پشگان پر که زند، چون که ندارد پیل پا
باز از میان صرصرش، درتابد آن حسن و فرش
هر ذره‌یی خندان شود، در فر آن شمس الضحی
تعلیم گیرد ذره‌ها، زان آفتاب خوش لقا
صد ذرگی دلربا، کان‌ها نبودش زابتدا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
اگر نه عشق شمس الدین بدی در روز و شب ما را
فراغت‌ها کجا بودی، ز دام و از سبب ما را
بت شهوت برآوردی، دمار از ما ز تاب خود
اگر از تابش عشقش، نبودی تاب و تب ما را
نوازش‌های عشق او، لطافت‌های مهر او
رهانید و فراغت داد، از رنج و نصب ما را
زهی این کیمیای حق، که هست از مهر جان او
که عین ذوق و راحت شد، همه رنج و تعب ما را
عنایت‌های ربانی، ز بهر خدمت آن شه
برویانید و هستی داد، از عین ادب ما را
بهار حسن آن مهتر، به ما بنمود ناگاهان
شقایق‌ها و ریحان‌ها و گل‌های عجب ما را
زهی دولت، زهی رفعت زهی بخت و زهی اختر
که مطلوب همه جان‌ها، کند از جان طلب ما را
گزید او لب گه مستی، که رو پیدا مکن مستی
چو جام جان لبالب شد، از آن می‌های لب ما را
عجب بختی که رو بنمود ناگاهان هزاران شکر
ز معشوق لطیف اوصاف خوب بوالعجب ما را
در آن مجلس که گردان کرد از لطف او صراحی‌ها
گران قدر و سبک دل شد، دل و جان از طرب ما را
به سوی خطهٔ تبریز، چه چشمهٔ آب حیوان است
کشاند دل بدان جانب، به عشق چون کنب ما را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
ای یار قمرسیما، ای مطرب شکرخا
آواز تو جان افزا، تا روز مشین از پا
سودی همگی سودی، بر جمله برافزودی
تا بود چنین بودی، تا روز مشین از پا
صد شهر خبر رفته کی مردم آشفته
بیدار شد آن خفته، تا روز مشین از پا
بیدار شد آن فتنه، کو چون بزند طعنه
در کوه کند رخنه، تا روز مشین از پا
در خانه چنین جمعی، در جمع چنین شمعی
دارم ز تو من طمعی، تا روز مشین از پا
میر آمد میر آمد، وان بدر منیر آمد
وان شکر و شیر آمد، تا روز مشین از پا
ای بانگ و نوایت تر، وز باد صبا خوش تر
ما را تو بری از سر، تا روز مشین از پا
مجلس به تو فرخنده، عشرت ز دمت زنده
چون شمع فروزنده، تا روز مشین از پا
این چرخ و زمین خیمه، کس دید چنین خیمه؟
ای استن این خیمه، تا روز مشین از پا
این قوم پرند از تو، با کر و فرند از تو
زیر و زبرند از تو، تا روز مشین از پا
در بحر چو کشتیبان، آن پیل همی‌جنبان
تا منزل آباقان، تا روز مشین از پا
ای خوش نفس نایی، بس نادره برنایی
چون با همه برنایی، تا روز مشین از پا
دف از کف دست آید، نی از دم مست آید
با نی همه پست آید، تا روز مشین از پا
چون جان خمشیم اما، کی خسبد جان جانا؟
تو باش زبان ما، تا روز مشین از پا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
ای گشته ز تو خندان، بستان و گل رعنا
پیوسته چنین بادا، چون شیر و شکر با ما
ای چرخ تو را بنده، وی خلق ز تو زنده
احسنت زهی خوابی، شاباش زهی زیبا
دریای جمال تو، چون موج زند ناگه
پرگنج شود پستی، فردوس شود بالا
هر سوی که روی آری، در پیش تو گل روید
هر جا که روی آیی، فرشت همه زر بادا
وان دم که ز بدخویی، دشنام و جفا گویی
می‌گو که جفای تو، حلواست همه حلوا
گر چه دل سنگستش، بنگر که چه رنگستش
کز مشعله ننگستش، وز رنگ گل حمرا
یا رب دل بازش ده، صد عمر درازش ده
فخرش ده و نازش ده، تا فخر بود ما را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
از دور بدیده شمس دین را
فخر تبریز و رشک چین را
آن چشم و چراغ آسمان را
آن زنده کنندهٔ زمین را
ای گشته چنان و آنچنان تر
هر جان که بدیده او چنین را
گفتا که که را کشم به زاری؟
گفتمش که بندهٔ کمین را
این گفتن بود و ناگهانی
از غیب گشاد او کمین را
آتش درزد به هست بنده
وز بیخ بکند کبر و کین را
بی دل سیهی لاله، زان می
سرمست بکرد یاسمین را
در دامن اوست عین مقصود
بر ما بفشاند آستین را
شاهی که چو رخ نمود مه را
بر اسب فلک نهاد زین را
بنشین کژ و راست گو که نبود
همتا شه روح راستین را
والله که از او خبر نباشد
جبریل مقدس امین را
حالی چه زند، به قال آورد
او چرخ بلند هفتمین را
چون چشم دگر درو گشادیم
یک جو نخریم ما یقین را
آوه که بکرد باژگونه
آن دولت وصل، پوستین را
ای مطرب عشق شمس دینم
جان تو که بازگو همین را
چون می‌نرسم به دست بوسش
بر خاک همی‌زنم جبین را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵
ای وصالت یک زمان بوده، فراقت سال‌ها
ای به زودی بار کرده، بر شتر احمال‌ها
شب شد و درچین ز هجران رخ چون آفتاب
درفتاده در شب تاریک، بس زلزال‌ها
چون همی‌رفتی به سکته‌ی حیرتی حیران بدم
چشم باز و من خموش و می‌شد آن اقبال‌ها
ور نه سکته‌ی بخت بودی مر مرا خود آن زمان
چهره خون آلود کردی، بردریدی شال‌ها
بر سر ره جان و صد جان در شفاعت پیش تو
در زمان قربان بکردی، خود چه باشد مال‌ها
تا بگشتی در شب تاریک، ز آتش نال‌ها
تا چو احوال قیامت دیده شد اهوال‌ها
تا بدیدی دل عذابی گونه گونه در فراق
سنگ خون گرید اگر زان بشنود احوال‌ها
قدها چون تیر بوده، گشته در هجران کمان
اشک خون آلود گشت و جمله دل‌ها، دال‌ها
چون درستی و تمامی شاه تبریزی بدید
در صف نقصان نشست‌ست از حیا مثقال‌ها
از برای جان پاک نورپاش مه وشت
ای خداوند شمس دین تا نشکنی آمال‌ها
از مقال گوهرین بحر بی‌پایان تو
لعل گشته سنگ‌ها و ملک گشته حال‌ها
حال‌های کاملانی، کان ورای قال‌هاست
شرمسار از فر و تاب آن نوادر قال‌ها
ذره‌های خاک‌هامون گر بیابد بوی او
هر یکی عنقا شود تا برگشاید بال‌ها
بال‌ها چون برگشاید، در دو عالم ننگرد
گرد خرگاه تو گردد، واله اجمال‌ها
دیدهٔ نقصان ما را خاک تبریز صفا
کحل بادا تا بیابد زان بسی اکمال‌ها
چون که نورافشان کنی درگاه بخشش روح را
خود چه پا دارد در آن دم، رونق اعمال‌ها
خود همان بخشش که کردی، بی‌خبر اندر نهان
می‌کند پنهان پنهان، جملهٔ افعال‌ها
ناگهان بیضه شکافد، مرغ معنی برپرد
تا هما از سایهٔ آن مرغ گیرد فال‌ها
هم تو بنویس ای حسام الدین و می‌خوان مدح او
تا به رغم غم ببینی بر سعادت خال‌ها
گرچه دست افزار کارت شد ز دستت، باک نیست
دست شمس الدین دهد مر پات را خلخال‌ها