عبارات مورد جستجو در ۴۰ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۵
یکچند روز من ز سیهکاری فلک
بودی چنانکه فرق نمیکردمش ز شب
و اکنون چنان شدست که در چشم من چو روز
کافور فام گشت شب عنبرین سلب
بر رغم روزگار بتوفیق کردگار
با سعد گشت نحسم و اندوه با طرب
جور و جفای چرخ سر آمد بفضل حق
اکنون ز خار میدهد از بهر من رطب
با من سپهر دور وفا گر ز سر گرفت
آنرا سبب نه کس ز عجم بود و نه عرب
تا بار منتیم نباید ز کس کشید
منت خدایرا که نشد هیچکس سبب
ایزد نظر بعین عنایت بمن فکند
وینها کی از عنایت ایزد بود عجب
گر حاسدی بمن نظر نحس میکند
ور میدهد صداع من از سوز و از شغب
با تاب ماه چهارده شب تاب نا ورد
در تار و پود اگر چه که تاب آورد قصب
الحمدلله این نه نهانست در جهان
پیداست در صفای حسب صحت نسب
شعری ز نثره رشک بر شعر و نثر من
پاک آن نسب که زیور او باشد از حسب
ابن یمین گشایش کارت ز خلق نیست
گر حاجتیت هست ز درگاه حق طلب
بر آتش جگر نزنی آب زندگی
از دست سفلکان و گرت جان رسد بلب
بودی چنانکه فرق نمیکردمش ز شب
و اکنون چنان شدست که در چشم من چو روز
کافور فام گشت شب عنبرین سلب
بر رغم روزگار بتوفیق کردگار
با سعد گشت نحسم و اندوه با طرب
جور و جفای چرخ سر آمد بفضل حق
اکنون ز خار میدهد از بهر من رطب
با من سپهر دور وفا گر ز سر گرفت
آنرا سبب نه کس ز عجم بود و نه عرب
تا بار منتیم نباید ز کس کشید
منت خدایرا که نشد هیچکس سبب
ایزد نظر بعین عنایت بمن فکند
وینها کی از عنایت ایزد بود عجب
گر حاسدی بمن نظر نحس میکند
ور میدهد صداع من از سوز و از شغب
با تاب ماه چهارده شب تاب نا ورد
در تار و پود اگر چه که تاب آورد قصب
الحمدلله این نه نهانست در جهان
پیداست در صفای حسب صحت نسب
شعری ز نثره رشک بر شعر و نثر من
پاک آن نسب که زیور او باشد از حسب
ابن یمین گشایش کارت ز خلق نیست
گر حاجتیت هست ز درگاه حق طلب
بر آتش جگر نزنی آب زندگی
از دست سفلکان و گرت جان رسد بلب
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٧١
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۷۹
خداوند من صارم الدین که طبعت
نشد قابل هیچ زرق و فسوسی
تواضع کنانند در پیش قدرت
چو ایام تندی چو گردون شموسی
به یاد جهان پهلوان ده حدیثم
که هستم ز احسانش رحمت بیوسی
بگویش ز چون من ضعیفی ترا چه؟
چه زحمت فلک را ز آوای کوسی؟
ز من بد نخیزد که شاهی نیاید
ز چتر غرابی و تاج خروسی
من آن گاوم ای شیر دل نیک دانی
که هر جا که باشم بیابم سپوسی
من از خاک پای تو سر بر نتابم
ورم سر ببری به دست محبوسی
دو چیزست از انعام شاهم توقع
نه زرق است در هر دو، نی چاپلوسی
اگر خشم باقی بود پای بندی
و گر عفو ممکن بود دست بوسی
نشد قابل هیچ زرق و فسوسی
تواضع کنانند در پیش قدرت
چو ایام تندی چو گردون شموسی
به یاد جهان پهلوان ده حدیثم
که هستم ز احسانش رحمت بیوسی
بگویش ز چون من ضعیفی ترا چه؟
چه زحمت فلک را ز آوای کوسی؟
ز من بد نخیزد که شاهی نیاید
ز چتر غرابی و تاج خروسی
من آن گاوم ای شیر دل نیک دانی
که هر جا که باشم بیابم سپوسی
من از خاک پای تو سر بر نتابم
ورم سر ببری به دست محبوسی
دو چیزست از انعام شاهم توقع
نه زرق است در هر دو، نی چاپلوسی
اگر خشم باقی بود پای بندی
و گر عفو ممکن بود دست بوسی
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - درمدح خواجه عمید ابوطاهر گوید
بر من ز نعمت الحق خاص خدایگان
کرد آنچه تا ابد نتوان گفت شکر آن
هر لحظه می کشد ز حضیضم به سوی اوج
هر روز می برد ز زمینم بر آسمان
هم شد بعون بخشش او رنج من سبک
هم شد ز بار منت او پشت من گران
عقلم به وقت طفلی زو چون شکوفه پیر
بختم بگاه پیری چون سرو از او جوان
در دل هوای اوست چو خون در میان رگ
در جان رضای اوست چو مغز اندر استخوان
از بس که در مدیحش دستان زدم کنون
خلقی همی زند به سخنهام داستان
هر مکرمت که کرد به جای من و کند
یارب تو در جوانی و اقبال او رسان
چون سرو شاید ار همه تن دست گرددم
چون بید ز بیدار همه سر گرد دم زبان
تا بر گشاد دست و زبان دایم از خدای
خواهم ثبات دولت خاص خدایگان
فرخنده پی سپهری کز یمن فراوست
هم پادشاه فارغ و هم خلق در امان
گشته هلال دولت در پای او رکاب
داده سپهر توسن در دست او عنان
دولت پناه دارد در ظل رای او
جز دولتش که داشت ز خورشید سایبان
ای همچو گل به صبح تو بابرگ و بانوا
وی همچو گل حسود تو بی برگ و بی توان
گل بسته ثنای تو آمد چو عندلیب
ورنی ز شرم خلق تو نگشایدی زبان
بخشنده چون سحابی زیبد اگر فتاد
آوازه سخای تو چون رعد در جهان
خصم تو همچو طوطی قولیست بی عمل
نی نی که همچو عنقا نامیست بی نشان
بخ بخ که میوه دل و شاخ امید تو
سرسبز و سرخ روی چو سرو است ارغوان
خواجه عمید اطهر بوطاهر آن کزو
هر لحظه بشکفد گل دل در بهار جان
ماهی که هست ذروه فرزانگیش چرخ
لعلی که هست گوهر آزادگیش کان
بر ذات پاک او که چو آب آمد از صفا
درها که بر دمید چو سیماب ناگهان
منت خدای را که ز خورشید صحبتش
یک یک همه چو چشمه حیوان شده نهان
ای طبع در ببار و زین سو نگر نشاط
شاخ درخت می کند از ابر درفشان
چندانکه مه ستاند از آفتاب نور
چندانکه زهره سازد با مشتری قران
کرد آنچه تا ابد نتوان گفت شکر آن
هر لحظه می کشد ز حضیضم به سوی اوج
هر روز می برد ز زمینم بر آسمان
هم شد بعون بخشش او رنج من سبک
هم شد ز بار منت او پشت من گران
عقلم به وقت طفلی زو چون شکوفه پیر
بختم بگاه پیری چون سرو از او جوان
در دل هوای اوست چو خون در میان رگ
در جان رضای اوست چو مغز اندر استخوان
از بس که در مدیحش دستان زدم کنون
خلقی همی زند به سخنهام داستان
هر مکرمت که کرد به جای من و کند
یارب تو در جوانی و اقبال او رسان
چون سرو شاید ار همه تن دست گرددم
چون بید ز بیدار همه سر گرد دم زبان
تا بر گشاد دست و زبان دایم از خدای
خواهم ثبات دولت خاص خدایگان
فرخنده پی سپهری کز یمن فراوست
هم پادشاه فارغ و هم خلق در امان
گشته هلال دولت در پای او رکاب
داده سپهر توسن در دست او عنان
دولت پناه دارد در ظل رای او
جز دولتش که داشت ز خورشید سایبان
ای همچو گل به صبح تو بابرگ و بانوا
وی همچو گل حسود تو بی برگ و بی توان
گل بسته ثنای تو آمد چو عندلیب
ورنی ز شرم خلق تو نگشایدی زبان
بخشنده چون سحابی زیبد اگر فتاد
آوازه سخای تو چون رعد در جهان
خصم تو همچو طوطی قولیست بی عمل
نی نی که همچو عنقا نامیست بی نشان
بخ بخ که میوه دل و شاخ امید تو
سرسبز و سرخ روی چو سرو است ارغوان
خواجه عمید اطهر بوطاهر آن کزو
هر لحظه بشکفد گل دل در بهار جان
ماهی که هست ذروه فرزانگیش چرخ
لعلی که هست گوهر آزادگیش کان
بر ذات پاک او که چو آب آمد از صفا
درها که بر دمید چو سیماب ناگهان
منت خدای را که ز خورشید صحبتش
یک یک همه چو چشمه حیوان شده نهان
ای طبع در ببار و زین سو نگر نشاط
شاخ درخت می کند از ابر درفشان
چندانکه مه ستاند از آفتاب نور
چندانکه زهره سازد با مشتری قران
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۲۴
جانم غریق نعمت شمس الملوک شد
وین طرفه تر که میزیم اکنون به جان شکر
از بس که ابر لطف ببارید بر سرم
بشکفت از بهار دلم بوستان شکر
بر گلبن ثناش زبان چو بلبلم
دستان مدح می زند و داستان شکر
حقا که تیر مدح برون پرد از جهان
گر درکشم به قوت مهرش کمان شکر
ای بر دلم گشاده به سعیت در امید
جان بسته ام به جای کمر بر میان شکر
پایم چو در رکاب سعادت بعون تست
آن به که سوی صدر تو تابم عنان شکر
زین پس اگر خدای بخواهد به دولتت
هرلحظه گوهری بدر آرم ز کان شکر
وین طرفه تر که میزیم اکنون به جان شکر
از بس که ابر لطف ببارید بر سرم
بشکفت از بهار دلم بوستان شکر
بر گلبن ثناش زبان چو بلبلم
دستان مدح می زند و داستان شکر
حقا که تیر مدح برون پرد از جهان
گر درکشم به قوت مهرش کمان شکر
ای بر دلم گشاده به سعیت در امید
جان بسته ام به جای کمر بر میان شکر
پایم چو در رکاب سعادت بعون تست
آن به که سوی صدر تو تابم عنان شکر
زین پس اگر خدای بخواهد به دولتت
هرلحظه گوهری بدر آرم ز کان شکر
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۹۶
خداوندا در این فیروز ایوان
صباحت شاد و خرم بخت پیروز
بنانت خامه دارد عنبر آمیز
بیانت نامه آرد دانش آموز
زهی کز بندگی در آستانت
شدم دانش پژوه و حکمت اندوز
پی تبریک سال نو در آن بار
زمین را بوسه دادم روز نوروز
همیدون روز دوم نیز سوم
شدم طائف در آن کاخ دلفروز
ولی افسوس دارم کاین سه نوبت
ز بخت خود شدم در ناله و سوز
سپس بستم به تبریک تو این شعر
چو عقدی از عقیق و لعل و پیروز
الا تا گلبن عقل است خود روی
الا تا مجمر هوش است خود سوز
لوای همت از رادی برافراز
چراغ رحمت از مردی برافروز
خجسته فال و فرخ طالعت باد
همایون سال و مه خرم شب و روز
صباحت شاد و خرم بخت پیروز
بنانت خامه دارد عنبر آمیز
بیانت نامه آرد دانش آموز
زهی کز بندگی در آستانت
شدم دانش پژوه و حکمت اندوز
پی تبریک سال نو در آن بار
زمین را بوسه دادم روز نوروز
همیدون روز دوم نیز سوم
شدم طائف در آن کاخ دلفروز
ولی افسوس دارم کاین سه نوبت
ز بخت خود شدم در ناله و سوز
سپس بستم به تبریک تو این شعر
چو عقدی از عقیق و لعل و پیروز
الا تا گلبن عقل است خود روی
الا تا مجمر هوش است خود سوز
لوای همت از رادی برافراز
چراغ رحمت از مردی برافروز
خجسته فال و فرخ طالعت باد
همایون سال و مه خرم شب و روز
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
ما بندگان نه در خور این پایه بوده ایم
گوی سعادت از کرم شه ربوده ایم
تا دیده ایم دیده بر این در فکنده ایم
تا بوده ایم جبهه بر این خاک سوده ایم
چشم طمع ز نیک و بد خلق بسته ایم
تا دیده ی نیاز بر این در گشوده ایم
بی خدمتی بسفره ی نعمت نشسته ایم
بی طاعتی به بستر راحت غنوده ایم
گامی نرفته دامن مقصد گرفته ایم
تخمی نکشته حاصل مطلب دروده ایم
بر ما در فزایش نعمت گشوده اند
چندان که ما بغفلت و عطلت فزوده ایم
ما را بهانه ی کرم خویش کرده اند
ورنه سزای این همه احسان نبوده ایم
گوی سعادت از کرم شه ربوده ایم
تا دیده ایم دیده بر این در فکنده ایم
تا بوده ایم جبهه بر این خاک سوده ایم
چشم طمع ز نیک و بد خلق بسته ایم
تا دیده ی نیاز بر این در گشوده ایم
بی خدمتی بسفره ی نعمت نشسته ایم
بی طاعتی به بستر راحت غنوده ایم
گامی نرفته دامن مقصد گرفته ایم
تخمی نکشته حاصل مطلب دروده ایم
بر ما در فزایش نعمت گشوده اند
چندان که ما بغفلت و عطلت فزوده ایم
ما را بهانه ی کرم خویش کرده اند
ورنه سزای این همه احسان نبوده ایم
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۰ - در تاریخ ساختمان عمارتی
یغمای جندقی : متفرقات
شمارهٔ ۳
شکر گفتی از خرگه خسروی
که پذرفت از او شور شیرین نوی
جمی مهر و مه باده و جام او
مهی مهربان مشتری نام او
ولی تا به جائی هوسباره بود
که هر روز در کوئی آواره بود
به خواهش جوانی و پیری نداشت
زجفتی شدن هیچ سیری نداشت
پسر داشت با فر و برز و شکوه
نکوهش گرفتند او را گروه
که در بند کش یا بکش مام را
وزین ننگ آسوده کن نام را
پسر سخت و سست از در پند و راز
زبان کرد در کار مادر دراز
که تا چند و کی این هوسبارگی
تو را به ز آرام آوارگی
بست چاکرانند زفت و زمخت
به جفتی هوس را گزین دست پخت
از آن پیشه پیش رخ بر گرای
بدینان در آرزو برگشای
شب و روز بی پرده هشیار و مست
بخور هر چه خواهی بده هر چه هست
بدین نغز رای ارکنی روی پشت
کمین کیفر آسیب بند است و کشت
سراینده لب باز بست از سرود
نیوشنده بند از زبان برگشود
که خامش کن این پند ناسودمند
به مادر کجا زیبد از زاده پند
مرا خود برین خوی یزدان سرشت
نگردد سیاه آنچه یزدان نوشت
ز آبستنی تا بدین پایگاه
که بر افسر مهر سائی کلاه
ز پروردن و ترس تیمار وپاس
مرا بر تو باشد فراوان سپاس
اگر خواجگی جستم ار بندگی
ترا خواستم از خدا زندگی
چه تیمارت آمد که جانم بسفت
چه شب ها که تا روز چشمم نخفت
خریدم به تن رنج های گران
به کار تو کردم جوانی و جان
کنونت که انگیز پاداش نیست
به بادافره آویز پرخاش چیست
اگر در دو گیتی ز یزدان پاک
دل آسوده خواهی نه جان دردناک
زمن شو پذیرای این نغز پند
نه پیچیده پی پارسی پوست کند
ز اندرز من بازچین کام و لب
به رامش رها کن مرا روز و شب
اگر مست خسبم و گر هوشیار
تو بیدار زی پرده گر پاسدار
چو گردد به چالش مرا بند باز
تو کن دیده ی چشم پوشی فراز
دو اسبه به خر سازم اررای وره
مکن ریش گاوی شتر دید نه
اگر با جهان خیزدم خورد و خفت
مکن هوش باریک و آوا کلفت
به شیرینی آن کن که دل خواهدم
به تلخی نه آنها که جان کاهدم
بر این رو مرا تا بود هست و بود
چو سودای هستی زیان کرد سود
روان زند سار آتشی بر فروز
وز آن لاشه مرده پاکم بسوز
سراپا چو شد سوخته پیکرم
بر انبای در شیشه خاکسترم
به موسای رستاق و شهر آنچه هست
یکی شیشه بسپار دور از شکست
بگو مادرم با دو صد داو و برد
بدان دست و تیغ این هوس پخت و مرد
پی پاس یاسای پیغمبری
چو برید مر کودکان را نری
در این تنگنا دخمه تار و تیر
که دروی همی منکر آید نکیر
پر از خشت و خاک است تا بسترم
تن آسا بدین مشت خاکسترم
به چل سال در با بسی جستجوی
ندیدم به جز وی زنی راستگوی
به پاداش این خوش سخن نغز راست
که افزود جان یا همی مغز کاست
سزد گر خداوند گردون و گرد
نگیرد برو پیش و پس هر چه کرد
که پذرفت از او شور شیرین نوی
جمی مهر و مه باده و جام او
مهی مهربان مشتری نام او
ولی تا به جائی هوسباره بود
که هر روز در کوئی آواره بود
به خواهش جوانی و پیری نداشت
زجفتی شدن هیچ سیری نداشت
پسر داشت با فر و برز و شکوه
نکوهش گرفتند او را گروه
که در بند کش یا بکش مام را
وزین ننگ آسوده کن نام را
پسر سخت و سست از در پند و راز
زبان کرد در کار مادر دراز
که تا چند و کی این هوسبارگی
تو را به ز آرام آوارگی
بست چاکرانند زفت و زمخت
به جفتی هوس را گزین دست پخت
از آن پیشه پیش رخ بر گرای
بدینان در آرزو برگشای
شب و روز بی پرده هشیار و مست
بخور هر چه خواهی بده هر چه هست
بدین نغز رای ارکنی روی پشت
کمین کیفر آسیب بند است و کشت
سراینده لب باز بست از سرود
نیوشنده بند از زبان برگشود
که خامش کن این پند ناسودمند
به مادر کجا زیبد از زاده پند
مرا خود برین خوی یزدان سرشت
نگردد سیاه آنچه یزدان نوشت
ز آبستنی تا بدین پایگاه
که بر افسر مهر سائی کلاه
ز پروردن و ترس تیمار وپاس
مرا بر تو باشد فراوان سپاس
اگر خواجگی جستم ار بندگی
ترا خواستم از خدا زندگی
چه تیمارت آمد که جانم بسفت
چه شب ها که تا روز چشمم نخفت
خریدم به تن رنج های گران
به کار تو کردم جوانی و جان
کنونت که انگیز پاداش نیست
به بادافره آویز پرخاش چیست
اگر در دو گیتی ز یزدان پاک
دل آسوده خواهی نه جان دردناک
زمن شو پذیرای این نغز پند
نه پیچیده پی پارسی پوست کند
ز اندرز من بازچین کام و لب
به رامش رها کن مرا روز و شب
اگر مست خسبم و گر هوشیار
تو بیدار زی پرده گر پاسدار
چو گردد به چالش مرا بند باز
تو کن دیده ی چشم پوشی فراز
دو اسبه به خر سازم اررای وره
مکن ریش گاوی شتر دید نه
اگر با جهان خیزدم خورد و خفت
مکن هوش باریک و آوا کلفت
به شیرینی آن کن که دل خواهدم
به تلخی نه آنها که جان کاهدم
بر این رو مرا تا بود هست و بود
چو سودای هستی زیان کرد سود
روان زند سار آتشی بر فروز
وز آن لاشه مرده پاکم بسوز
سراپا چو شد سوخته پیکرم
بر انبای در شیشه خاکسترم
به موسای رستاق و شهر آنچه هست
یکی شیشه بسپار دور از شکست
بگو مادرم با دو صد داو و برد
بدان دست و تیغ این هوس پخت و مرد
پی پاس یاسای پیغمبری
چو برید مر کودکان را نری
در این تنگنا دخمه تار و تیر
که دروی همی منکر آید نکیر
پر از خشت و خاک است تا بسترم
تن آسا بدین مشت خاکسترم
به چل سال در با بسی جستجوی
ندیدم به جز وی زنی راستگوی
به پاداش این خوش سخن نغز راست
که افزود جان یا همی مغز کاست
سزد گر خداوند گردون و گرد
نگیرد برو پیش و پس هر چه کرد
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۵۲ - از قول شخصی به حاجی ابوالقاسم قزوینی نگاشته
قربان حضورت شوم، دستخط مبارک فرق مباهاتم بر فلک سود و سرود سپاسم هم آواز ذکر ملک گشت، اگر خواهم شکر عنایت عالی به اداء رسانم، صد قیامت بگذرد و آن همچنان ناتمام خواهد ماند. زبان من از سپاسداری قاصر است. هم مگر خدام خداوندی که در جمیع مراتب جبران ساز جرایم ماست جنایت کمترین را به ثنای احوال و دعای وجود و سپاس نعمت آمرزگاری خواهد کرد، اولی آنکه کاربند نکته عجزالواصفین آمده، دست ادب در آستین کشم. دیگران در شکر احسان عاجزند این ناتوان هیچ زبان کی و کجا منت گذار حق حیات تواند شد، رجوع خدمات را در طی احکام علیه مترصدم.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۵۴ - به حاجی محمد ابراهیم تاجر استرآبادی نگاشته
سال ها ممنون مکارم و مرهون مراحم بی ظنت سرکار و اعتراف به عجز و قصور حق سپاسداری می رفت. امسال که بنده زاده عهدی دیرباز بر بساط قربت و سماط نعمت سرکاری به حرمت و اعزازی فوق لیاقت و نسبت به جهات دیگر نیز طرف آرامش و افاقت بست، نه چندان شرمسار و سپاسدارم وخجل و منت گذار، که اگر هر سر موئی بر اندام نیازمندم زبانی طلیق بیان و منطقی رشیق ادا گردد، همچنان ادای ستایش را پای تا سر فتور و فرق تا اندام قصور خواهم بود، فرد:
از دست و زبان که برآید
کز عهده شکرش بدر آید
هم مگر بذل یزدانی و فضل آسمانی این مکارم را پاداش و این مراحم را تلافی آرد. باری امروز که بیست و سیم صفر است شنیدم مردی راه اندیش مرز استر آباد خواهد بود. اعتراف عبودیت اقتضای شطری شرح عقیدت کرد، دیری است به درد زانو گرفتارم و به دستور اطبا دوا اندیش و معالجت گذار. هنوز سودی ندیده ام و به بهبودی نرسیده، همچنان لنگ و لوش در خان حاجی کمال افتاده. اسمعیل و میرزا و جعفر و علی کوچک پرستارند، واهالی حجره از نشر بستر و بالش و بسط فریاد و نالش در آزار. تا کی صحت بازوی رنج تابد و آرامش عزل اندیش شکنج شود.بنده زاده نیز در سپاس اشفاق و ستایش اخلاق حضرت با من هم سبق است و مادام که از هستی رمق باشد، اوقات در مطالعت این ورق خواهد بود، مصرع: هر که نه گویا به تو خاموش به.
رفتار مرا این مدت با آقا محمدحسین یزدی استحضار دارند که همه حسن اعتقاد و تفویض بود. گفتار او را بالمشافهه با بنده زاده اصغاء رفت که چه مایه طفره و تعدی و لاطایل بافت. در دنیا و آخرت از حضرت میانه خود و او تمنای یاوری و استدعای داوری دارم، هر اوقات احقاق حقوق من از وی مقدور باشد اعم از قرب و بعد و حیات و ممات من خود را معذور و او را مغفور نگذارند همین ذریعه حجت وکالت کل و امانت مطلق بس، فرد :
سپردم به زنهار اسکندری
تو دانی و فردا و آن داوری
صدور احکام و رجوع هر گونه فرمایش را مترصدم.
از دست و زبان که برآید
کز عهده شکرش بدر آید
هم مگر بذل یزدانی و فضل آسمانی این مکارم را پاداش و این مراحم را تلافی آرد. باری امروز که بیست و سیم صفر است شنیدم مردی راه اندیش مرز استر آباد خواهد بود. اعتراف عبودیت اقتضای شطری شرح عقیدت کرد، دیری است به درد زانو گرفتارم و به دستور اطبا دوا اندیش و معالجت گذار. هنوز سودی ندیده ام و به بهبودی نرسیده، همچنان لنگ و لوش در خان حاجی کمال افتاده. اسمعیل و میرزا و جعفر و علی کوچک پرستارند، واهالی حجره از نشر بستر و بالش و بسط فریاد و نالش در آزار. تا کی صحت بازوی رنج تابد و آرامش عزل اندیش شکنج شود.بنده زاده نیز در سپاس اشفاق و ستایش اخلاق حضرت با من هم سبق است و مادام که از هستی رمق باشد، اوقات در مطالعت این ورق خواهد بود، مصرع: هر که نه گویا به تو خاموش به.
رفتار مرا این مدت با آقا محمدحسین یزدی استحضار دارند که همه حسن اعتقاد و تفویض بود. گفتار او را بالمشافهه با بنده زاده اصغاء رفت که چه مایه طفره و تعدی و لاطایل بافت. در دنیا و آخرت از حضرت میانه خود و او تمنای یاوری و استدعای داوری دارم، هر اوقات احقاق حقوق من از وی مقدور باشد اعم از قرب و بعد و حیات و ممات من خود را معذور و او را مغفور نگذارند همین ذریعه حجت وکالت کل و امانت مطلق بس، فرد :
سپردم به زنهار اسکندری
تو دانی و فردا و آن داوری
صدور احکام و رجوع هر گونه فرمایش را مترصدم.
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۱- تاریخ ولادت میرزا ابراهیم صفائی فرزند شاعر
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴ - مولانا حافظ فرماید
آنکه رخسار ترا رنگ گل نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد
در جواب او
انکه تشریف ترا خبر و زنخ رنگین داد
صوفکی نیز تواند بمن مسکین داد
آنکه او رخت سفیدم جهت تابستان
لطف فرمود زمستان قدک رنگین داد
بالش و نطع و نهالی و لحافم بخشید
بقچه و صندلیم بهر سرو بالین داد
تو و روسی وکتان ومن و کرباس چوشال
آنکه آن داد بشاهان بگدایان این داد
خوش عروسیست ببر خلعت تشریفی لیک
هر که پوشید بدو بند قبا کابین داد
اینچنین جامه رنگین که خیالم پرداخت
فلکش گوی گریبان زدر پروین داد
دست قاری چو بارمک نرسید از افلاس
خویشتن را به یکی خاص زبون تسکین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد
در جواب او
انکه تشریف ترا خبر و زنخ رنگین داد
صوفکی نیز تواند بمن مسکین داد
آنکه او رخت سفیدم جهت تابستان
لطف فرمود زمستان قدک رنگین داد
بالش و نطع و نهالی و لحافم بخشید
بقچه و صندلیم بهر سرو بالین داد
تو و روسی وکتان ومن و کرباس چوشال
آنکه آن داد بشاهان بگدایان این داد
خوش عروسیست ببر خلعت تشریفی لیک
هر که پوشید بدو بند قبا کابین داد
اینچنین جامه رنگین که خیالم پرداخت
فلکش گوی گریبان زدر پروین داد
دست قاری چو بارمک نرسید از افلاس
خویشتن را به یکی خاص زبون تسکین داد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
بربسته دست جور فلک پای اگر مرا
از چوب خشک ساخته پای دگر مرا
دارم بسی سپاس از این درد پای خویش
کازاد کرده از همه گون درد سر مرا
مانند آسمانم کز جای خویشتن
امکان پویه نیست به جای دگر مرا
نی همچو آفتاب که هر روز دور چرخ
از خاوران کشاند تا باختر مرا
منت ز چرخ سفله نخواهم کشید اگر
بندد ز کهکشان به میان بر کمر مرا
دانم که باز گیرد اگر بالمثل، دهد
از ماه طوق سیم و زخور تاج زر مرا
گر تن ز پا فتاد، خداوند را سپاس
کز پا نیوفتاده دل هوشور مرا
پایم زدرد خسته ولی صد هزار شکر
برپاست عقل و دانش و فضل و هنر مرا
زی خوان ناکسان ننهم پای، اگر چه نیست
جز اشک چشم و لخت جگر ماحضر مرا
از چوب خشک ساخته پای دگر مرا
دارم بسی سپاس از این درد پای خویش
کازاد کرده از همه گون درد سر مرا
مانند آسمانم کز جای خویشتن
امکان پویه نیست به جای دگر مرا
نی همچو آفتاب که هر روز دور چرخ
از خاوران کشاند تا باختر مرا
منت ز چرخ سفله نخواهم کشید اگر
بندد ز کهکشان به میان بر کمر مرا
دانم که باز گیرد اگر بالمثل، دهد
از ماه طوق سیم و زخور تاج زر مرا
گر تن ز پا فتاد، خداوند را سپاس
کز پا نیوفتاده دل هوشور مرا
پایم زدرد خسته ولی صد هزار شکر
برپاست عقل و دانش و فضل و هنر مرا
زی خوان ناکسان ننهم پای، اگر چه نیست
جز اشک چشم و لخت جگر ماحضر مرا
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴
احمد شاملو : آیدا در آینه
چهار سرود برای آيدا
۱
سرودِ مردِ سرگردان
مرا میباید که در این خمِ راه
در انتظاری تابسوز
سایهگاهی به چوب و سنگ برآرم،
چرا که سرانجام
امید
از سفری بهدیرانجامیده باز میآید.
به زمانی اما
ای دریغ!
که مرا
بامی بر سر نیست
نه گلیمی به زیرِ پای.
از تابِ خورشید
تفتیدن را
سبویی نیست
تا آبش دهم،
و برآسودنِ از خستگی را
بالینی نه
که بنشانمش.
□
مسافرِ چشمبهراهیهای من
بیگاهان از راه بخواهد رسید.
ای همهی امیدها
مرا به برآوردنِ این بام
نیرویی دهید!
۲۹ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
۲
سرودِ آشنایی
کیستی که من
اینگونه
بهاعتماد
نامِ خود را
با تو میگویم
کلیدِ خانهام را
در دستت میگذارم
نانِ شادیهایم را
با تو قسمت میکنم
به کنارت مینشینم و
بر زانوی تو
اینچنین آرام
به خواب میروم؟
□
کیستی که من
اینگونه به جد
در دیارِ رؤیاهای خویش
با تو درنگ میکنم؟
۲۹ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
۳
کدامین ابلیس
تو را
اینچنین
به گفتنِ نه
وسوسه میکند؟
یا اگر خود فرشتهییست
از دامِ کدام اهرمنات
بدینگونه
هُشدار میدهد؟
تردیدیست این؟
یا خود
گامْصدای بازپسین قدمهاست
که غُربت را به جانبِ زادگاهِ آشنایی
فرود میآیی؟
۳۰ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
۴
سرود برای سپاس و پرستش
بوسههای تو
گنجشکَکانِ پُرگوی باغاند
و پستانهایت کندوی کوهستانهاست
و تنت
رازیست جاودانه
که در خلوتی عظیم
با مناش در میان میگذارند.
تنِ تو آهنگیست
و تنِ من کلمهیی که در آن مینشیند
تا نغمهیی در وجود آید:
سرودی که تداوم را میتپد.
در نگاهت همهی مهربانیهاست:
قاصدی که زندگی را خبر میدهد.
و در سکوتت همهی صداها:
فریادی که بودن را تجربه میکند.
۳۱ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
سرودِ مردِ سرگردان
مرا میباید که در این خمِ راه
در انتظاری تابسوز
سایهگاهی به چوب و سنگ برآرم،
چرا که سرانجام
امید
از سفری بهدیرانجامیده باز میآید.
به زمانی اما
ای دریغ!
که مرا
بامی بر سر نیست
نه گلیمی به زیرِ پای.
از تابِ خورشید
تفتیدن را
سبویی نیست
تا آبش دهم،
و برآسودنِ از خستگی را
بالینی نه
که بنشانمش.
□
مسافرِ چشمبهراهیهای من
بیگاهان از راه بخواهد رسید.
ای همهی امیدها
مرا به برآوردنِ این بام
نیرویی دهید!
۲۹ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
۲
سرودِ آشنایی
کیستی که من
اینگونه
بهاعتماد
نامِ خود را
با تو میگویم
کلیدِ خانهام را
در دستت میگذارم
نانِ شادیهایم را
با تو قسمت میکنم
به کنارت مینشینم و
بر زانوی تو
اینچنین آرام
به خواب میروم؟
□
کیستی که من
اینگونه به جد
در دیارِ رؤیاهای خویش
با تو درنگ میکنم؟
۲۹ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
۳
کدامین ابلیس
تو را
اینچنین
به گفتنِ نه
وسوسه میکند؟
یا اگر خود فرشتهییست
از دامِ کدام اهرمنات
بدینگونه
هُشدار میدهد؟
تردیدیست این؟
یا خود
گامْصدای بازپسین قدمهاست
که غُربت را به جانبِ زادگاهِ آشنایی
فرود میآیی؟
۳۰ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
۴
سرود برای سپاس و پرستش
بوسههای تو
گنجشکَکانِ پُرگوی باغاند
و پستانهایت کندوی کوهستانهاست
و تنت
رازیست جاودانه
که در خلوتی عظیم
با مناش در میان میگذارند.
تنِ تو آهنگیست
و تنِ من کلمهیی که در آن مینشیند
تا نغمهیی در وجود آید:
سرودی که تداوم را میتپد.
در نگاهت همهی مهربانیهاست:
قاصدی که زندگی را خبر میدهد.
و در سکوتت همهی صداها:
فریادی که بودن را تجربه میکند.
۳۱ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
نهج البلاغه : خطبه ها
سخنرانى در روز عيد فطر
و من خطبة له عليهالسلام و هو بعض خطبة طويلة خطبها يوم الفطر
و فيها يحمد الله و يذم الدنيا
حمد الله اَلْحَمْدُ لِلَّهِ غَيْرَ مَقْنُوطٍ مِنْ رَحْمَتِهِ
وَ لاَ مَخْلُوٍّ مِنْ نِعْمَتِهِ
وَ لاَ مَأْيُوسٍ مِنْ مَغْفِرَتِهِ
وَ لاَ مُسْتَنْكَفٍ عَنْ عِبَادَتِهِ
اَلَّذِي لاَ تَبْرَحُ مِنْهُ رَحْمَةٌ
وَ لاَ تُفْقَدُ لَهُ نِعْمَةٌ
ذم الدنيا وَ اَلدُّنْيَا دَارٌ مُنِيَ لَهَا اَلْفَنَاءُ
وَ لِأَهْلِهَا مِنْهَا اَلْجَلاَءُ
وَ هِيَ حُلْوَةٌ خَضْرَاءُ
وَ قَدْ عَجِلَتْ لِلطَّالِبِ
وَ اِلْتَبَسَتْ بِقَلْبِ اَلنَّاظِرِ
فَارْتَحِلُوا مِنْهَا بِأَحْسَنِ مَا بِحَضْرَتِكُمْ مِنَ اَلزَّادِ
وَ لاَ تَسْأَلُوا فِيهَا فَوْقَ اَلْكَفَافِ
وَ لاَ تَطْلُبُوا مِنْهَا أَكْثَرَ مِنَ اَلْبَلاَغِ
و فيها يحمد الله و يذم الدنيا
حمد الله اَلْحَمْدُ لِلَّهِ غَيْرَ مَقْنُوطٍ مِنْ رَحْمَتِهِ
وَ لاَ مَخْلُوٍّ مِنْ نِعْمَتِهِ
وَ لاَ مَأْيُوسٍ مِنْ مَغْفِرَتِهِ
وَ لاَ مُسْتَنْكَفٍ عَنْ عِبَادَتِهِ
اَلَّذِي لاَ تَبْرَحُ مِنْهُ رَحْمَةٌ
وَ لاَ تُفْقَدُ لَهُ نِعْمَةٌ
ذم الدنيا وَ اَلدُّنْيَا دَارٌ مُنِيَ لَهَا اَلْفَنَاءُ
وَ لِأَهْلِهَا مِنْهَا اَلْجَلاَءُ
وَ هِيَ حُلْوَةٌ خَضْرَاءُ
وَ قَدْ عَجِلَتْ لِلطَّالِبِ
وَ اِلْتَبَسَتْ بِقَلْبِ اَلنَّاظِرِ
فَارْتَحِلُوا مِنْهَا بِأَحْسَنِ مَا بِحَضْرَتِكُمْ مِنَ اَلزَّادِ
وَ لاَ تَسْأَلُوا فِيهَا فَوْقَ اَلْكَفَافِ
وَ لاَ تَطْلُبُوا مِنْهَا أَكْثَرَ مِنَ اَلْبَلاَغِ
نهج البلاغه : خطبه ها
ستايش و نيايش با خداوند
و من دعاء له عليهالسلام كان يدعو به كثيرا اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِي لَمْ يُصْبِحْ بِي مَيِّتاً وَ لاَ سَقِيماً وَ لاَ مَضْرُوباً عَلَى عُرُوقِي بِسُوءٍ وَ لاَ مَأْخُوذاً بِأَسْوَإِ عَمَلِي وَ لاَ مَقْطُوعاً دَابِرِي
وَ لاَ مُرْتَدّاً عَنْ دِينِي وَ لاَ مُنْكِراً لِرَبِّي وَ لاَ مُسْتَوْحِشاً مِنْ إِيمَانِي وَ لاَ مُلْتَبِساً عَقْلِي وَ لاَ مُعَذَّباً بِعَذَابِ اَلْأُمَمِ مِنْ قَبْلِي
أَصْبَحْتُ عَبْداً مَمْلُوكاً ظَالِماً لِنَفْسِي لَكَ اَلْحُجَّةُ عَلَيَّ وَ لاَ حُجَّةَ لِي وَ لاَ أَسْتَطِيعُ أَنْ آخُذَ إِلاَّ مَا أَعْطَيْتَنِي وَ لاَ أَتَّقِيَ إِلاَّ مَا وَقَيْتَنِي
اَللَّهُمَّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ أَنْ أَفْتَقِرَ فِي غِنَاكَ أَوْ أَضِلَّ فِي هُدَاكَ أَوْ أُضَامَ فِي سُلْطَانِكَ أَوْ أُضْطَهَدَ وَ اَلْأَمْرُ لَكَ
اَللَّهُمَّ اِجْعَلْ نَفْسِي أَوَّلَ كَرِيمَةٍ تَنْتَزِعُهَا مِنْ كَرَائِمِي وَ أَوَّلَ وَدِيعَةٍ تَرْتَجِعُهَا مِنْ وَدَائِعِ نِعَمِكَ عِنْدِي
اَللَّهُمَّ إِنَّا نَعُوذُ بِكَ أَنْ نَذْهَبَ عَنْ قَوْلِكَ أَوْ أَنْ نُفْتَتَنَ عَنْ دِينِكَ أَوْ تَتَابَعَ بِنَا أَهْوَاؤُنَا دُونَ اَلْهُدَى اَلَّذِي جَاءَ مِنْ عِنْدِكَ
وَ لاَ مُرْتَدّاً عَنْ دِينِي وَ لاَ مُنْكِراً لِرَبِّي وَ لاَ مُسْتَوْحِشاً مِنْ إِيمَانِي وَ لاَ مُلْتَبِساً عَقْلِي وَ لاَ مُعَذَّباً بِعَذَابِ اَلْأُمَمِ مِنْ قَبْلِي
أَصْبَحْتُ عَبْداً مَمْلُوكاً ظَالِماً لِنَفْسِي لَكَ اَلْحُجَّةُ عَلَيَّ وَ لاَ حُجَّةَ لِي وَ لاَ أَسْتَطِيعُ أَنْ آخُذَ إِلاَّ مَا أَعْطَيْتَنِي وَ لاَ أَتَّقِيَ إِلاَّ مَا وَقَيْتَنِي
اَللَّهُمَّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ أَنْ أَفْتَقِرَ فِي غِنَاكَ أَوْ أَضِلَّ فِي هُدَاكَ أَوْ أُضَامَ فِي سُلْطَانِكَ أَوْ أُضْطَهَدَ وَ اَلْأَمْرُ لَكَ
اَللَّهُمَّ اِجْعَلْ نَفْسِي أَوَّلَ كَرِيمَةٍ تَنْتَزِعُهَا مِنْ كَرَائِمِي وَ أَوَّلَ وَدِيعَةٍ تَرْتَجِعُهَا مِنْ وَدَائِعِ نِعَمِكَ عِنْدِي
اَللَّهُمَّ إِنَّا نَعُوذُ بِكَ أَنْ نَذْهَبَ عَنْ قَوْلِكَ أَوْ أَنْ نُفْتَتَنَ عَنْ دِينِكَ أَوْ تَتَابَعَ بِنَا أَهْوَاؤُنَا دُونَ اَلْهُدَى اَلَّذِي جَاءَ مِنْ عِنْدِكَ
نهج البلاغه : خطبه ها
اندیشیدن به مرگ
و من خطبة له عليهالسلام يعظ فيها و يزهد في الدنيا
حمد اللّه نَحْمَدُهُ عَلَى مَا أَخَذَ وَ أَعْطَى
وَ عَلَى مَا أَبْلَى وَ اِبْتَلَى
اَلْبَاطِنُ لِكُلِّ خَفِيَّةٍ
وَ اَلْحَاضِرُ لِكُلِّ سَرِيرَةٍ
اَلْعَالِمُ بِمَا تُكِنُّ اَلصُّدُورُ وَ مَا تَخُونُ اَلْعُيُونُ
وَ نَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ غَيْرُهُ
وَ أَنَّ مُحَمَّداً نَجِيبُهُ وَ بَعِيثُهُ
شَهَادَةً يُوَافِقُ فِيهَا اَلسِّرُّ اَلْإِعْلاَنَ وَ اَلْقَلْبُ اَللِّسَانَ
عظة الناس
و منها فَإِنَّهُ وَ اَللَّهِ اَلْجِدُّ لاَ اَللَّعِبُ
وَ اَلْحَقُّ لاَ اَلْكَذِبُ
وَ مَا هُوَ إِلاَّ اَلْمَوْتُ أَسْمَعَ دَاعِيهِ وَ أَعْجَلَ حَادِيهِ
فَلاَ يَغُرَّنَّكَ سَوَادُ اَلنَّاسِ مِنْ نَفْسِكَ
وَ قَدْ رَأَيْتَ مَنْ كَانَ قَبْلَكَ مِمَّنْ جَمَعَ اَلْمَالَ وَ حَذِرَ اَلْإِقْلاَلَ وَ أَمِنَ اَلْعَوَاقِبَ طُولَ أَمَلٍ وَ اِسْتِبْعَادَ أَجَلٍ كَيْفَ نَزَلَ بِهِ اَلْمَوْتُ فَأَزْعَجَهُ عَنْ وَطَنِهِ
وَ أَخَذَهُ مِنْ مَأْمَنِهِ
مَحْمُولاً عَلَى أَعْوَادِ اَلْمَنَايَا يَتَعَاطَى بِهِ اَلرِّجَالُ اَلرِّجَالَ
حَمْلاً عَلَى اَلْمَنَاكِبِ وَ إِمْسَاكاً بِالْأَنَامِلِ
أَ مَا رَأَيْتُمُ اَلَّذِينَ يَأْمُلُونَ بَعِيداً
وَ يَبْنُونَ مَشِيداً
وَ يَجْمَعُونَ كَثِيراً
كَيْفَ أَصْبَحَتْ بُيُوتُهُمْ قُبُوراً
وَ مَا جَمَعُوا بُوراً
وَ صَارَتْ أَمْوَالُهُمْ لِلْوَارِثِينَ
وَ أَزْوَاجُهُمْ لِقَوْمٍ آخَرِينَ
لاَ فِي حَسَنَةٍ يَزِيدُونَ
وَ لاَ مِنْ سَيِّئَةٍ يَسْتَعْتِبُونَ
فَمَنْ أَشْعَرَ اَلتَّقْوَى قَلْبَهُ بَرَّزَ مَهَلُهُ
وَ فَازَ عَمَلُهُ
فَاهْتَبِلُوا هَبَلَهَا
وَ اِعْمَلُوا لِلْجَنَّةِ عَمَلَهَا
فَإِنَّ اَلدُّنْيَا لَمْ تُخْلَقْ لَكُمْ دَارَ مُقَامٍ
بَلْ خُلِقَتْ لَكُمْ مَجَازاً لِتَزَوَّدُوا مِنْهَا اَلْأَعْمَالَ إِلَى دَارِ اَلْقَرَارِ
فَكُونُوا مِنْهَا عَلَى أَوْفَازٍ
وَ قَرِّبُوا اَلظُّهُورَ لِلزِّيَالِ
حمد اللّه نَحْمَدُهُ عَلَى مَا أَخَذَ وَ أَعْطَى
وَ عَلَى مَا أَبْلَى وَ اِبْتَلَى
اَلْبَاطِنُ لِكُلِّ خَفِيَّةٍ
وَ اَلْحَاضِرُ لِكُلِّ سَرِيرَةٍ
اَلْعَالِمُ بِمَا تُكِنُّ اَلصُّدُورُ وَ مَا تَخُونُ اَلْعُيُونُ
وَ نَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ غَيْرُهُ
وَ أَنَّ مُحَمَّداً نَجِيبُهُ وَ بَعِيثُهُ
شَهَادَةً يُوَافِقُ فِيهَا اَلسِّرُّ اَلْإِعْلاَنَ وَ اَلْقَلْبُ اَللِّسَانَ
عظة الناس
و منها فَإِنَّهُ وَ اَللَّهِ اَلْجِدُّ لاَ اَللَّعِبُ
وَ اَلْحَقُّ لاَ اَلْكَذِبُ
وَ مَا هُوَ إِلاَّ اَلْمَوْتُ أَسْمَعَ دَاعِيهِ وَ أَعْجَلَ حَادِيهِ
فَلاَ يَغُرَّنَّكَ سَوَادُ اَلنَّاسِ مِنْ نَفْسِكَ
وَ قَدْ رَأَيْتَ مَنْ كَانَ قَبْلَكَ مِمَّنْ جَمَعَ اَلْمَالَ وَ حَذِرَ اَلْإِقْلاَلَ وَ أَمِنَ اَلْعَوَاقِبَ طُولَ أَمَلٍ وَ اِسْتِبْعَادَ أَجَلٍ كَيْفَ نَزَلَ بِهِ اَلْمَوْتُ فَأَزْعَجَهُ عَنْ وَطَنِهِ
وَ أَخَذَهُ مِنْ مَأْمَنِهِ
مَحْمُولاً عَلَى أَعْوَادِ اَلْمَنَايَا يَتَعَاطَى بِهِ اَلرِّجَالُ اَلرِّجَالَ
حَمْلاً عَلَى اَلْمَنَاكِبِ وَ إِمْسَاكاً بِالْأَنَامِلِ
أَ مَا رَأَيْتُمُ اَلَّذِينَ يَأْمُلُونَ بَعِيداً
وَ يَبْنُونَ مَشِيداً
وَ يَجْمَعُونَ كَثِيراً
كَيْفَ أَصْبَحَتْ بُيُوتُهُمْ قُبُوراً
وَ مَا جَمَعُوا بُوراً
وَ صَارَتْ أَمْوَالُهُمْ لِلْوَارِثِينَ
وَ أَزْوَاجُهُمْ لِقَوْمٍ آخَرِينَ
لاَ فِي حَسَنَةٍ يَزِيدُونَ
وَ لاَ مِنْ سَيِّئَةٍ يَسْتَعْتِبُونَ
فَمَنْ أَشْعَرَ اَلتَّقْوَى قَلْبَهُ بَرَّزَ مَهَلُهُ
وَ فَازَ عَمَلُهُ
فَاهْتَبِلُوا هَبَلَهَا
وَ اِعْمَلُوا لِلْجَنَّةِ عَمَلَهَا
فَإِنَّ اَلدُّنْيَا لَمْ تُخْلَقْ لَكُمْ دَارَ مُقَامٍ
بَلْ خُلِقَتْ لَكُمْ مَجَازاً لِتَزَوَّدُوا مِنْهَا اَلْأَعْمَالَ إِلَى دَارِ اَلْقَرَارِ
فَكُونُوا مِنْهَا عَلَى أَوْفَازٍ
وَ قَرِّبُوا اَلظُّهُورَ لِلزِّيَالِ
امام سجاد علیهالسلام : با ترجمه حسین انصاریان
دعای 36 ) دعا به وقت شنیدن رعد
وَ كَانَ مِنْ دُعَائِهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ إِذَا نَظَرَ إِلَي السَّحَابِ وَ الْبَرْقِ وَ سَمِعَ صَوْتَ الرَّعْدِ
﴿1﴾ اللَّهُمَّ إِنَّ هَذَيْنِ آيَتَانِ مِنْ آيَاتِكَ ، وَ هَذَيْنِ عَوْنَانِ مِنْ أَعْوَانِكَ ، يَبْتَدِرَانِ طَاعَتَكَ بِرَحْمَةٍ نَافِعَةٍ أَوْ نَقِمَةٍ ضَارَّةٍ ، فَلَا تُمْطِرْنَا بِهِمَا مَطَرَ السَّوْءِ ، وَ لَا تُلْبِسْنَا بِهِمَا لِبَاسَ الْبَلَاءِ .
﴿2﴾ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ، وَ أَنْزِلْ عَلَيْنَا نَفْعَ هَذِهِ السَّحَائِبِ وَ بَرَكَتَهَا ، وَ اصْرِفْ عَنَّا أَذَاهَا وَ مَضَرَّتَهَا ، وَ لَا تُصِبْنَا فِيهَا بِآفَةٍ ، وَ لَا تُرْسِلْ عَلَي مَعَايِشِنَا عَاهَةً .
﴿3﴾ اللَّهُمَّ وَ إِنْ كُنْتَ بَعَثْتَهَا نِقْمَةً وَ أَرْسَلْتَهَا سَخْطَةً فانا نَسْتَجِيرُكَ مِنْ غَضَبِكَ ، وَ نَبْتَهِلُ إِلَيْكَ فِي سُؤَالِ عَفْوِكَ ، فَمِلْ بِالْغَضَبِ إِلَى الْمُشْرِكِينَ ، وَ أَدِرْ رَحَى نَقِمَتِكَ عَلَي الْمُلْحِدِينَ .
﴿4﴾ اللَّهُمَّ أَذْهِبْ مَحْلَ بِلَادِنَا بِسُقْيَاكَ ، وَ أَخْرِجْ وَحَرَ صُدُورِنَا بِرِزْقِكَ ، وَ لَا تَشْغَلْنَا عَنْكَ بِغَيْرِكَ ، وَ لَا تَقْطَعْ عَنْ كَافَّتِنَا مَادَّةَ بِرِّكَ ، فَإِنَّ الْغَنِيَّ مَنْ أَغْنَيْتَ ، وَ إِنَّ السَّالِمَ مَنْ وَقَيْتَ
﴿5﴾ مَا عِنْدَ أَحَدٍ دُونَكَ دِفَاعٌ ، وَ لَا بِأَحَدٍ عَنْ سَطْوَتِكَ امْتِنَاعٌ ، تَحْكُمُ بِمَا شِئْتَ عَلَى مَنْ شِئْتَ ، وَ تَقْضِي بِمَا أَرَدْتَ فِيمَنْ أَرَدْتَ
﴿6﴾ فَلَكَ الْحَمْدُ عَلَى مَا وَقَيْتَنَا مِنَ الْبَلَاءِ ، وَ لَكَ الشُّكْرُ عَلَى مَا خَوَّلْتَنَا مِنَ النَّعْمَاءِ ، حَمْداً يُخَلِّفُ حَمْدَ الْحَامِدِينَ وَرَاءَهُ ، حَمْداً يَمْلَأُ أَرْضَهُ وَ سَمَاءَهُ
﴿7﴾ إِنَّكَ الْمَنَّانُ بِجَسِيمِ الْمِنَنِ ، الْوَهَّابُ لِعَظِيمِ النِّعَمِ ، الْقَابِلُ يَسِيرَ الْحَمْدِ ، الشَّاكِرُ قَلِيلَ الشُّكْرِ ، الُْمحْسِنُ الُْمجْمِلُ ذُو الطَّوْلِ ، لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ ، إِلَيْكَ الْمَصِيرُ .
﴿1﴾ اللَّهُمَّ إِنَّ هَذَيْنِ آيَتَانِ مِنْ آيَاتِكَ ، وَ هَذَيْنِ عَوْنَانِ مِنْ أَعْوَانِكَ ، يَبْتَدِرَانِ طَاعَتَكَ بِرَحْمَةٍ نَافِعَةٍ أَوْ نَقِمَةٍ ضَارَّةٍ ، فَلَا تُمْطِرْنَا بِهِمَا مَطَرَ السَّوْءِ ، وَ لَا تُلْبِسْنَا بِهِمَا لِبَاسَ الْبَلَاءِ .
﴿2﴾ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ، وَ أَنْزِلْ عَلَيْنَا نَفْعَ هَذِهِ السَّحَائِبِ وَ بَرَكَتَهَا ، وَ اصْرِفْ عَنَّا أَذَاهَا وَ مَضَرَّتَهَا ، وَ لَا تُصِبْنَا فِيهَا بِآفَةٍ ، وَ لَا تُرْسِلْ عَلَي مَعَايِشِنَا عَاهَةً .
﴿3﴾ اللَّهُمَّ وَ إِنْ كُنْتَ بَعَثْتَهَا نِقْمَةً وَ أَرْسَلْتَهَا سَخْطَةً فانا نَسْتَجِيرُكَ مِنْ غَضَبِكَ ، وَ نَبْتَهِلُ إِلَيْكَ فِي سُؤَالِ عَفْوِكَ ، فَمِلْ بِالْغَضَبِ إِلَى الْمُشْرِكِينَ ، وَ أَدِرْ رَحَى نَقِمَتِكَ عَلَي الْمُلْحِدِينَ .
﴿4﴾ اللَّهُمَّ أَذْهِبْ مَحْلَ بِلَادِنَا بِسُقْيَاكَ ، وَ أَخْرِجْ وَحَرَ صُدُورِنَا بِرِزْقِكَ ، وَ لَا تَشْغَلْنَا عَنْكَ بِغَيْرِكَ ، وَ لَا تَقْطَعْ عَنْ كَافَّتِنَا مَادَّةَ بِرِّكَ ، فَإِنَّ الْغَنِيَّ مَنْ أَغْنَيْتَ ، وَ إِنَّ السَّالِمَ مَنْ وَقَيْتَ
﴿5﴾ مَا عِنْدَ أَحَدٍ دُونَكَ دِفَاعٌ ، وَ لَا بِأَحَدٍ عَنْ سَطْوَتِكَ امْتِنَاعٌ ، تَحْكُمُ بِمَا شِئْتَ عَلَى مَنْ شِئْتَ ، وَ تَقْضِي بِمَا أَرَدْتَ فِيمَنْ أَرَدْتَ
﴿6﴾ فَلَكَ الْحَمْدُ عَلَى مَا وَقَيْتَنَا مِنَ الْبَلَاءِ ، وَ لَكَ الشُّكْرُ عَلَى مَا خَوَّلْتَنَا مِنَ النَّعْمَاءِ ، حَمْداً يُخَلِّفُ حَمْدَ الْحَامِدِينَ وَرَاءَهُ ، حَمْداً يَمْلَأُ أَرْضَهُ وَ سَمَاءَهُ
﴿7﴾ إِنَّكَ الْمَنَّانُ بِجَسِيمِ الْمِنَنِ ، الْوَهَّابُ لِعَظِيمِ النِّعَمِ ، الْقَابِلُ يَسِيرَ الْحَمْدِ ، الشَّاكِرُ قَلِيلَ الشُّكْرِ ، الُْمحْسِنُ الُْمجْمِلُ ذُو الطَّوْلِ ، لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ ، إِلَيْكَ الْمَصِيرُ .