عبارات مورد جستجو در ۶۹۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱
ای خرد را زندگی جان ز تو
بندگی از عقل و جان فرمان ز تو
هر زمان قسم دل پر درد من
صد هزاران درد بی درمان ز تو
گر ز من جان میبری از یک سخن
باز یابم بی سخن صد جان ز تو
من نیم اما همه زشتی ز من
تو نهای اما همه احسان ز تو
پای از سر کرده سر از پای چرخ
مانده بس حیران و سرگردان ز تو
قطرهٔ اشکم که آن را نیست حد
هست در هر قطره صد طوفان ز تو
روز و شب بر جان من درد و دریغ
چند بارد بیتو چون باران ز تو
یوسف عهدی برون آی از حجاب
تا برون آیم ازین زندان ز تو
ذره ذره در زمین و آسمان
چند خواهم داشتن دیوان ز تو
با عدم بر جمله و پیدا بباش
تا شود هر دو جهان پنهان ز تو
تو نقاب از چهره برگیری بس است
خلق خود گردند جان افشان ز تو
وارهان عطار را یکبارگی
تا بسوزد این دل بریان ز تو
بندگی از عقل و جان فرمان ز تو
هر زمان قسم دل پر درد من
صد هزاران درد بی درمان ز تو
گر ز من جان میبری از یک سخن
باز یابم بی سخن صد جان ز تو
من نیم اما همه زشتی ز من
تو نهای اما همه احسان ز تو
پای از سر کرده سر از پای چرخ
مانده بس حیران و سرگردان ز تو
قطرهٔ اشکم که آن را نیست حد
هست در هر قطره صد طوفان ز تو
روز و شب بر جان من درد و دریغ
چند بارد بیتو چون باران ز تو
یوسف عهدی برون آی از حجاب
تا برون آیم ازین زندان ز تو
ذره ذره در زمین و آسمان
چند خواهم داشتن دیوان ز تو
با عدم بر جمله و پیدا بباش
تا شود هر دو جهان پنهان ز تو
تو نقاب از چهره برگیری بس است
خلق خود گردند جان افشان ز تو
وارهان عطار را یکبارگی
تا بسوزد این دل بریان ز تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۰
ای آنکه هیچ جایی آرام جان ندیدی
رنج جهان کشیدی گنج جهان ندیدی
هرچند جهد کردی کاری به سر نبردی
چندان که پیش رفتی ره را کران ندیدی
زان گوهری که گردون از عشق اوست گردان
قانع شدی به نامی اما نشان ندیدی
مرد شنو چه باشی مردانه رو سخن دان
چه حاصل از شنیدن چون در عیان ندیدی
میدان که روز معنی بیرون پرده مانی
گر در درون پرده خود را نهان ندیدی
آن نافهای که جستی هم با تو در گلیم است
تو از سیه گلیمی بویی از آن ندیدی
گر جان بر او فشانی صد جان عوض ستانی
بر جان مگرد چندین انگار جان ندیدی
عمری بپروریدی این نفس سگ صفت را
چه سود چون ز مکرش یکدم امان ندیدی
نا آزموده گفتی هستم چنان که باید
لیکن چو آزمودی هرگز چنان ندیدی
افسوس میخورم من کافسوس خوارهای را
جز همنفس نگفتی جز مهربان ندیدی
تو مرغ بام عرشی در قعر چاه مانده
هم در زمین بمردی هم آسمان ندیدی
آخر چو شیر مردان بر پر ز چاه و رفتی
انگار نفس سگ را در خاکدان ندیدی
دل را به باد دادی وانگه به کام این سگ
یکپاره نان نخوردی یک استخوان ندیدی
عطار در غم خود عمرت به آخر آمد
چه سود کز غم خود غیر از زیان ندیدی
رنج جهان کشیدی گنج جهان ندیدی
هرچند جهد کردی کاری به سر نبردی
چندان که پیش رفتی ره را کران ندیدی
زان گوهری که گردون از عشق اوست گردان
قانع شدی به نامی اما نشان ندیدی
مرد شنو چه باشی مردانه رو سخن دان
چه حاصل از شنیدن چون در عیان ندیدی
میدان که روز معنی بیرون پرده مانی
گر در درون پرده خود را نهان ندیدی
آن نافهای که جستی هم با تو در گلیم است
تو از سیه گلیمی بویی از آن ندیدی
گر جان بر او فشانی صد جان عوض ستانی
بر جان مگرد چندین انگار جان ندیدی
عمری بپروریدی این نفس سگ صفت را
چه سود چون ز مکرش یکدم امان ندیدی
نا آزموده گفتی هستم چنان که باید
لیکن چو آزمودی هرگز چنان ندیدی
افسوس میخورم من کافسوس خوارهای را
جز همنفس نگفتی جز مهربان ندیدی
تو مرغ بام عرشی در قعر چاه مانده
هم در زمین بمردی هم آسمان ندیدی
آخر چو شیر مردان بر پر ز چاه و رفتی
انگار نفس سگ را در خاکدان ندیدی
دل را به باد دادی وانگه به کام این سگ
یکپاره نان نخوردی یک استخوان ندیدی
عطار در غم خود عمرت به آخر آمد
چه سود کز غم خود غیر از زیان ندیدی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
تا کی کنم از طرهٔ تو فریاد
تا کی کشم از غمزهٔ تو بیداد
یک شهر زن و مرد همی باز ندانند
فریاد من از خنده و بیداد تو از داد
آن روز که زلفین نگون تو بدیدند
گشتند ترا بنده چو من بنده و آزاد
هشیار نشد هر که ز گفتار تو شد مست
غمناک نشد هر که ز دیدار تو شد شاد
من با رخ چون لاله و با عارض چون مشک
با قامت چون تیر ز وصل تو کنم یاد
تو زر کنی از لاله و کافور کنی مشک
چوگان کنی از تیز زهی جادوی استاد
ویران کنی آن دل که درو سازی منزل
هرگز نگذاری که بود منزلت آباد
ای منزل تو گشته ز آشوب تو ویران
آن شهر کزو خاستی آباد همی باد
جیحون شده چشم من از آن زلف سمن سا
بر باد شده زلف تو از قامت شمشاد
مشهور جهان گشته سنایی ز غم تو
از روی چو خورشید تو ای طرفهٔ بغداد
تو مایهٔ خوبی شدی ای مایهٔ خوبان
افگنده درین خسته دلم عشق تو بنیاد
صد رحمت و صد شادی بر جان تو ای بت
مادر که ترا زاد بر او نیز دعا باد
تا کی کشم از غمزهٔ تو بیداد
یک شهر زن و مرد همی باز ندانند
فریاد من از خنده و بیداد تو از داد
آن روز که زلفین نگون تو بدیدند
گشتند ترا بنده چو من بنده و آزاد
هشیار نشد هر که ز گفتار تو شد مست
غمناک نشد هر که ز دیدار تو شد شاد
من با رخ چون لاله و با عارض چون مشک
با قامت چون تیر ز وصل تو کنم یاد
تو زر کنی از لاله و کافور کنی مشک
چوگان کنی از تیز زهی جادوی استاد
ویران کنی آن دل که درو سازی منزل
هرگز نگذاری که بود منزلت آباد
ای منزل تو گشته ز آشوب تو ویران
آن شهر کزو خاستی آباد همی باد
جیحون شده چشم من از آن زلف سمن سا
بر باد شده زلف تو از قامت شمشاد
مشهور جهان گشته سنایی ز غم تو
از روی چو خورشید تو ای طرفهٔ بغداد
تو مایهٔ خوبی شدی ای مایهٔ خوبان
افگنده درین خسته دلم عشق تو بنیاد
صد رحمت و صد شادی بر جان تو ای بت
مادر که ترا زاد بر او نیز دعا باد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸
ای زلف تو تکیه کرده بر گوش
ای جعد تو حلقه گشته بر دوش
ای کرده دلم ز عشق مفتون
وی کرده تنم ز هجر مدهوش
چون رزم کنی و بزم سازی
ای لاله رخ سمن بناگوش
گویند ترا مه قدح گیر
خوانند ترا بت زره پوش
گیرم که مرا شبی به خلوت
تا روز نگیری اندر آغوش
نیکو نبود که بی گناهی
یک باره مرا کنی فراموش
گیرم که سنایی از غمت مرد
باری سخنش به طبع بنیوش
بی روی تو بود دوش تا صبح
از نالهٔ او جهان پر از جوش
یارب شب کس مباد هرگز
زینگونه که او گذاشت شب دوش
ای جعد تو حلقه گشته بر دوش
ای کرده دلم ز عشق مفتون
وی کرده تنم ز هجر مدهوش
چون رزم کنی و بزم سازی
ای لاله رخ سمن بناگوش
گویند ترا مه قدح گیر
خوانند ترا بت زره پوش
گیرم که مرا شبی به خلوت
تا روز نگیری اندر آغوش
نیکو نبود که بی گناهی
یک باره مرا کنی فراموش
گیرم که سنایی از غمت مرد
باری سخنش به طبع بنیوش
بی روی تو بود دوش تا صبح
از نالهٔ او جهان پر از جوش
یارب شب کس مباد هرگز
زینگونه که او گذاشت شب دوش
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۶۶
مشورت با غمزه چشمت را پی تسخیر کیست
باز این تدبیر بهر جان بی تدبیر کیست
دست یاری کاستین مالیده جیب ما گرفت
جیب ما بگذاشت تا دیگر گریبانگیر کیست
ای خدنگ غمزه ضایع کن به ما هم ناوکی
تا بداند جان ما آماجگاه تیر کیست
این غرور نازیاد از بندی نو میدهد
حسن را در دست استغنا سر زنجیر کیست
بندهای چون من که خواهد از تو قیمت یک نگاه
آورد گر دیگری در بیعش از تقصیر کیست
نام گو موقوف کن وحشی که این طومار شوق
هست گویا کز زبان عجز بی تأثیر کیست
باز این تدبیر بهر جان بی تدبیر کیست
دست یاری کاستین مالیده جیب ما گرفت
جیب ما بگذاشت تا دیگر گریبانگیر کیست
ای خدنگ غمزه ضایع کن به ما هم ناوکی
تا بداند جان ما آماجگاه تیر کیست
این غرور نازیاد از بندی نو میدهد
حسن را در دست استغنا سر زنجیر کیست
بندهای چون من که خواهد از تو قیمت یک نگاه
آورد گر دیگری در بیعش از تقصیر کیست
نام گو موقوف کن وحشی که این طومار شوق
هست گویا کز زبان عجز بی تأثیر کیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۹۰
دوش اندک شکوهای از یار میبایست کرد
و ز پی آن گریهای بسیار میبایست کرد
حال خود گر عرض میکردم به این سوز و گداز
چارهٔ کار منش ناچار میبایست کرد
بعد عمری کامدی یک لحظه میبایستبود
پرسش حال من بیمار میبایست کرد
امتحان ناکرده خواندی غیر را در بزم خاص
چند روزی چون منش آزار میبایست کرد
رفتن از مجلس بدین صورت چه معنی داشت دوش
رنجشی گر داشتی اظهار میبایست کرد
تا شود ظاهر که نام ما نرفت از یاد دوست
یاد ما در نامهای یک بار میبایست کرد
کار خود بد کردم از عرض محبت پیش یار
خود غلط کردم چرا این کار میبایست کرد
شب که میبردند مست از بزم آن بدخو مرا
هر چه دل میخواست با اغیار میبایست کرد
اینکه وحشی را زدی بر دار کم لطفی نبود
اولش بسیار منت دار میبایست کرد
و ز پی آن گریهای بسیار میبایست کرد
حال خود گر عرض میکردم به این سوز و گداز
چارهٔ کار منش ناچار میبایست کرد
بعد عمری کامدی یک لحظه میبایستبود
پرسش حال من بیمار میبایست کرد
امتحان ناکرده خواندی غیر را در بزم خاص
چند روزی چون منش آزار میبایست کرد
رفتن از مجلس بدین صورت چه معنی داشت دوش
رنجشی گر داشتی اظهار میبایست کرد
تا شود ظاهر که نام ما نرفت از یاد دوست
یاد ما در نامهای یک بار میبایست کرد
کار خود بد کردم از عرض محبت پیش یار
خود غلط کردم چرا این کار میبایست کرد
شب که میبردند مست از بزم آن بدخو مرا
هر چه دل میخواست با اغیار میبایست کرد
اینکه وحشی را زدی بر دار کم لطفی نبود
اولش بسیار منت دار میبایست کرد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۸۴
نفروخته خود را ز غمت باز خریدیم
آن خط غلامی که ندادیم دریدیم
در دست نداریم به جز خار ملامت
زان دامن گل کز چمن وصل نچیدیم
این راه نه راهیست عنان بازکش ای دل
دیدی که درین یک دو سه منزل چه کشیدیم
مانند سگ هرزه رو صید ندیده
بیهوده دویدیم و چه بیهود دویدیم
وحشی به فریب همه کس میروی از راه
بگذار که ما ساده دلی چون تو ندیدیم
آن خط غلامی که ندادیم دریدیم
در دست نداریم به جز خار ملامت
زان دامن گل کز چمن وصل نچیدیم
این راه نه راهیست عنان بازکش ای دل
دیدی که درین یک دو سه منزل چه کشیدیم
مانند سگ هرزه رو صید ندیده
بیهوده دویدیم و چه بیهود دویدیم
وحشی به فریب همه کس میروی از راه
بگذار که ما ساده دلی چون تو ندیدیم
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - در ستایش میرمیران
ای تماشاییان جاه و جلال
بشتابید بهر استقبال
که ز ره میرسد به سد اعزاز
از در شاه موکب آمال
موکبی با جهان جهان شوکت
موکبی با جهان جهان اجلال
خلعت خسروانه سر تا پا
داشته شاه خسروان ارسال
آنچنان چون عدیل سوی عدیل
وآنچنان چون همال سوی همال
تاج و سارق نهاده طالع و بخت
بر سر دست دولت و اقبال
تاجی از مهر پایهاش ارفع
مهری ایمن ز احتمال زوال
تاجی اختر بر او گهر پیرای
اختری فارغ از فتور و بال
پیش پیش افسری چنین وز پی
اسب و زینی چو چرخ و جرم هلال
اسبی اندر جهندگی چو صبا
اسبی اندر روندگی چو شمال
در فضایی چو پهن دشت سپهر
بردویده به نیم تک چو خیال
در مضیقی چو تنگنای قلم
شده باریک در خزیده چو نال
همچو تیرش قلم جهد ز بنان
چون مصور تکاورش تمثال
وقت سرعت بود تقدم جوی
پای او بر سر و دمش بر یال
اینچنین اسب و اینچنین تشریف
کش دو سد دولت است در دنبال
باد یارب مبارک و میمون
بر تو فرخنده بخت فرخ فال
میر میران غیاث ملت و ملک
شحنهٔ کامل صنوف کمال
قلزم معنی و محیط کرم
عالم دانش و جهان نوال
عالم از روی بخت خرم تو
صبح عید است و خاطر اطفال
روز بدخواه و کلبهٔ سیهش
شام مرگ است و خاطر جهال
اثر خفت مخالف تو
ثقل ذاتی برد ز طبع جبال
سایه ذلت معاند تو
لعل و گوهر کند چو سنگ و سفال
وقت حاضر جوابی کرمت
چون گشاید طمع زبان سؤال
کیست نی کان زمان نباشد گنگ
چیست لا، کان زمان نباشد لال
پیش حاجت روایی کف تو
وعده در تحت امرهای محال
در جهان فراخ احسانت
مدت انتظار تنگ مجال
گر تو گویی که باز رو به ازل
بازگردد فلک به استعجال
گردد امروز دی و دی امروز
شود امسال پار و پار امسال
نیست در حقههای کیسه چرخ
هیچ زهری چو زهر تو قتال
افکند نرم خویی خویت
دوستی در میان شیر و غزال
خصم را برتو چون گزیند عقل
با وجود ظهور نقص و کمال
تا بود پای ابلق مهدی
کس نبوسد سم خر دجال
داورا خاک راه تو وحشی
که ز بیلطفی تو شد پامال
گر به احوال او نپردازی
ای بدش حال و ، ای بدش احوال
تا چنین است دور چرخ که نیست
ماضی و حال او به یک منوال
مدت دولت تو باد چنان
که بردرشک ماضیش بر حال
بشتابید بهر استقبال
که ز ره میرسد به سد اعزاز
از در شاه موکب آمال
موکبی با جهان جهان شوکت
موکبی با جهان جهان اجلال
خلعت خسروانه سر تا پا
داشته شاه خسروان ارسال
آنچنان چون عدیل سوی عدیل
وآنچنان چون همال سوی همال
تاج و سارق نهاده طالع و بخت
بر سر دست دولت و اقبال
تاجی از مهر پایهاش ارفع
مهری ایمن ز احتمال زوال
تاجی اختر بر او گهر پیرای
اختری فارغ از فتور و بال
پیش پیش افسری چنین وز پی
اسب و زینی چو چرخ و جرم هلال
اسبی اندر جهندگی چو صبا
اسبی اندر روندگی چو شمال
در فضایی چو پهن دشت سپهر
بردویده به نیم تک چو خیال
در مضیقی چو تنگنای قلم
شده باریک در خزیده چو نال
همچو تیرش قلم جهد ز بنان
چون مصور تکاورش تمثال
وقت سرعت بود تقدم جوی
پای او بر سر و دمش بر یال
اینچنین اسب و اینچنین تشریف
کش دو سد دولت است در دنبال
باد یارب مبارک و میمون
بر تو فرخنده بخت فرخ فال
میر میران غیاث ملت و ملک
شحنهٔ کامل صنوف کمال
قلزم معنی و محیط کرم
عالم دانش و جهان نوال
عالم از روی بخت خرم تو
صبح عید است و خاطر اطفال
روز بدخواه و کلبهٔ سیهش
شام مرگ است و خاطر جهال
اثر خفت مخالف تو
ثقل ذاتی برد ز طبع جبال
سایه ذلت معاند تو
لعل و گوهر کند چو سنگ و سفال
وقت حاضر جوابی کرمت
چون گشاید طمع زبان سؤال
کیست نی کان زمان نباشد گنگ
چیست لا، کان زمان نباشد لال
پیش حاجت روایی کف تو
وعده در تحت امرهای محال
در جهان فراخ احسانت
مدت انتظار تنگ مجال
گر تو گویی که باز رو به ازل
بازگردد فلک به استعجال
گردد امروز دی و دی امروز
شود امسال پار و پار امسال
نیست در حقههای کیسه چرخ
هیچ زهری چو زهر تو قتال
افکند نرم خویی خویت
دوستی در میان شیر و غزال
خصم را برتو چون گزیند عقل
با وجود ظهور نقص و کمال
تا بود پای ابلق مهدی
کس نبوسد سم خر دجال
داورا خاک راه تو وحشی
که ز بیلطفی تو شد پامال
گر به احوال او نپردازی
ای بدش حال و ، ای بدش احوال
تا چنین است دور چرخ که نیست
ماضی و حال او به یک منوال
مدت دولت تو باد چنان
که بردرشک ماضیش بر حال
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳
آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا
گوئی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا
در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم
صفرا همی برآید از انده به سر مرا
گویم: چرا نشانهٔ تیر زمانه کرد
چرخ بلند جاهل بیدادگر مرا
گر در کمال فضل بود مرد را خطر
چون خوار و زار کرد پس این بی خطر مرا؟
گر بر قیاس فضل بگشتی مدار چرخ
جز بر مقر ماه نبودی مقر مرا
نینی که چرخ و دهر ندانند قدر فضل
این گفته بود گاه جوانی پدر مرا
«دانش به از ضیاع و به از جاه و مال و ملک»
این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا
با خاطر منور روشنتر از قمر
ناید به کار هیچ مقر قمر مرا
با لشکر زمانه و با تیغ تیز دهر
دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا
گر من اسیر مال شوم همچو این و آن
اندر شکم چه باید زهره و جگر مرا
اندیشه مر مرا شجر خوب برور است
پرهیز و علم ریزد ازو برگ و بر مرا
گر بایدت همی که ببینی مرا تمام
چون عاقلان به چشم بصیرت نگر مرا
منگر بدین ضعیف تنم زانکه در سخن
زین چرخ پرستاره فزون است اثر مرا
هر چند مسکنم به زمین است، روز و شب
بر چرخ هفتم است مجال سفر مرا
گیتی سرای رهگذران است ای پسر
زین بهتر است نیز یکی مستقر مرا
از هر چه حاجت است بدو بنده را، خدای
کردهاست بینیاز در این رهگذر مرا
شکر آن خدای را که سوی علم و دین خود
ره داد و سوی رحمت بگشاد در مرا
اندر جهان به دوستی خاندان حق
چون آفتاب کرد چنین مشتهر مرا
وز دیدن و شنیدن دانش یله نکرد
چون دشمنان خویش به دل کور و کر مرا
گر من در این سرای نبینم در آن سرای
امروز جای خویش، چه باید بصر مرا؟
ای ناکس و نفایه تن من در این جهان
همسایهای نبود کس از تو بتر مرا
من دوستدار خویش گمان بردمت همی
جز تو نبود یار به بحر و به بر مرا
بر من تو کینهور شدی و دام ساختی
وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا
تا مر مرا تو غافل و ایمن بیافتی
از مکر و غدر خویش گرفتی سخر مرا
گر رحمت خدای نبودی و فضل او
افگنده بود مکر تو در جوی و جر مرا
اکنون که شد درست که تو دشمن منی
نیز از دو دست تو نگوارد شکر مرا
خواب و خور است کار توای بی خرد جسد
لیکن خرد به است ز خواب و ز خور مرا
کار خر است سوی خردمند خواب و خور
ننگ است ننگ با خرد از کار خر مرا
من با تو ای جسد ننشینم در این سرای
کایزد همی بخواند به جای دگر مرا
آنجا هنر به کار و فضایل، نه خواب و خور
پس خواب و خور تو را و خرد با هنر مرا
چون پیش من خلایق رفتند بیشمار
گرچه دراز مانم رفته شمر مرا
روزی به پر طاعت از این گنبد بلند
بیرون پریده گیر چون مرغ بپر مرا
هرکس همی حذر ز قضا و قدر کند
وین هر دو رهبرند قضا و قدر مرا
نام قضا خرد کن و نام قدر سخن
یاد است این سخن ز یکی نامور مرا
واکنون که عقل و نفس سخنگوی خود منم
از خویشتن چه باید کردن حذر مرا؟
ای گشته خوش دلت ز قضا و قدر به نام
چون خویشتن ستور گمانی مبر مرا
قول رسول حق چو درختی است بارور
برگش تو را که گاو توئی و ثمر مرا
چون برگ خوار گشتی اگر گاو نیستی؟
انصاف ده، مگوی جفا و مخور مرا
ای آنکه دین تو بخریدم به جان خویش
از جور این گروه خران بازخر مرا
دانم که نیست جز که به سوی توای خدا
روز حساب و حشر مفر و وزر مرا
گر جز رضای توست غرض مر مرا ز عمر
بر چیزها مده به دو عالم ظفر مرا
واندر رضای خویش تو، یارب، به دو جهان
از خاندان حق مکن زاستر مرا
همچون پدر به حق تو سخن گوی و زهد ورز
زیرا که نیست کار جز این ای پسر مرا
گوئی که حجتی تو و نالی به راه من
از نال خشک خیره چه بندی کمر مرا
گوئی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا
در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم
صفرا همی برآید از انده به سر مرا
گویم: چرا نشانهٔ تیر زمانه کرد
چرخ بلند جاهل بیدادگر مرا
گر در کمال فضل بود مرد را خطر
چون خوار و زار کرد پس این بی خطر مرا؟
گر بر قیاس فضل بگشتی مدار چرخ
جز بر مقر ماه نبودی مقر مرا
نینی که چرخ و دهر ندانند قدر فضل
این گفته بود گاه جوانی پدر مرا
«دانش به از ضیاع و به از جاه و مال و ملک»
این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا
با خاطر منور روشنتر از قمر
ناید به کار هیچ مقر قمر مرا
با لشکر زمانه و با تیغ تیز دهر
دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا
گر من اسیر مال شوم همچو این و آن
اندر شکم چه باید زهره و جگر مرا
اندیشه مر مرا شجر خوب برور است
پرهیز و علم ریزد ازو برگ و بر مرا
گر بایدت همی که ببینی مرا تمام
چون عاقلان به چشم بصیرت نگر مرا
منگر بدین ضعیف تنم زانکه در سخن
زین چرخ پرستاره فزون است اثر مرا
هر چند مسکنم به زمین است، روز و شب
بر چرخ هفتم است مجال سفر مرا
گیتی سرای رهگذران است ای پسر
زین بهتر است نیز یکی مستقر مرا
از هر چه حاجت است بدو بنده را، خدای
کردهاست بینیاز در این رهگذر مرا
شکر آن خدای را که سوی علم و دین خود
ره داد و سوی رحمت بگشاد در مرا
اندر جهان به دوستی خاندان حق
چون آفتاب کرد چنین مشتهر مرا
وز دیدن و شنیدن دانش یله نکرد
چون دشمنان خویش به دل کور و کر مرا
گر من در این سرای نبینم در آن سرای
امروز جای خویش، چه باید بصر مرا؟
ای ناکس و نفایه تن من در این جهان
همسایهای نبود کس از تو بتر مرا
من دوستدار خویش گمان بردمت همی
جز تو نبود یار به بحر و به بر مرا
بر من تو کینهور شدی و دام ساختی
وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا
تا مر مرا تو غافل و ایمن بیافتی
از مکر و غدر خویش گرفتی سخر مرا
گر رحمت خدای نبودی و فضل او
افگنده بود مکر تو در جوی و جر مرا
اکنون که شد درست که تو دشمن منی
نیز از دو دست تو نگوارد شکر مرا
خواب و خور است کار توای بی خرد جسد
لیکن خرد به است ز خواب و ز خور مرا
کار خر است سوی خردمند خواب و خور
ننگ است ننگ با خرد از کار خر مرا
من با تو ای جسد ننشینم در این سرای
کایزد همی بخواند به جای دگر مرا
آنجا هنر به کار و فضایل، نه خواب و خور
پس خواب و خور تو را و خرد با هنر مرا
چون پیش من خلایق رفتند بیشمار
گرچه دراز مانم رفته شمر مرا
روزی به پر طاعت از این گنبد بلند
بیرون پریده گیر چون مرغ بپر مرا
هرکس همی حذر ز قضا و قدر کند
وین هر دو رهبرند قضا و قدر مرا
نام قضا خرد کن و نام قدر سخن
یاد است این سخن ز یکی نامور مرا
واکنون که عقل و نفس سخنگوی خود منم
از خویشتن چه باید کردن حذر مرا؟
ای گشته خوش دلت ز قضا و قدر به نام
چون خویشتن ستور گمانی مبر مرا
قول رسول حق چو درختی است بارور
برگش تو را که گاو توئی و ثمر مرا
چون برگ خوار گشتی اگر گاو نیستی؟
انصاف ده، مگوی جفا و مخور مرا
ای آنکه دین تو بخریدم به جان خویش
از جور این گروه خران بازخر مرا
دانم که نیست جز که به سوی توای خدا
روز حساب و حشر مفر و وزر مرا
گر جز رضای توست غرض مر مرا ز عمر
بر چیزها مده به دو عالم ظفر مرا
واندر رضای خویش تو، یارب، به دو جهان
از خاندان حق مکن زاستر مرا
همچون پدر به حق تو سخن گوی و زهد ورز
زیرا که نیست کار جز این ای پسر مرا
گوئی که حجتی تو و نالی به راه من
از نال خشک خیره چه بندی کمر مرا
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
نی دست من به شاخ وصال تو بر رسید
نی و هم من به وصف جمال تو در رسید
این چشم شور بخت تو را دید یک نظر
چندین هزار فتنه ازان یک نظر رسید
عمری است کز تو دورم و زان دل شکستهام
نی از توام سلام و نه از دل خبر رسید
از دست آنکه دست به وصلت نمیرسد
جانم ز لب گذشت و به بالای سر رسید
هر تیر کز گشاد ملامت برون پرید
بیآگهی سینه مرا بر جگر رسید
با این همه به یک نظر از دور قانعم
چو روزی از قضا و قدر این قدر رسید
دوری گزیدن از در تو دل نمیدهد
خاقانی این خبر ز دل خویش بر رسید
نی و هم من به وصف جمال تو در رسید
این چشم شور بخت تو را دید یک نظر
چندین هزار فتنه ازان یک نظر رسید
عمری است کز تو دورم و زان دل شکستهام
نی از توام سلام و نه از دل خبر رسید
از دست آنکه دست به وصلت نمیرسد
جانم ز لب گذشت و به بالای سر رسید
هر تیر کز گشاد ملامت برون پرید
بیآگهی سینه مرا بر جگر رسید
با این همه به یک نظر از دور قانعم
چو روزی از قضا و قدر این قدر رسید
دوری گزیدن از در تو دل نمیدهد
خاقانی این خبر ز دل خویش بر رسید
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳
نه رای آنکه ز عشق تو روی برتابم
نه جای آنکه به جوی تو بگذرد آبم
به جستجوی تو جان بر میان جان بندم
مگر وصال تو را یابم و نمییابم
ز بس که از تو فغان میکنم به هر محراب
ز سوز سینه چو آتشکده است محرابم
برای بوی وصال تو بندهٔ بادم
برای پاس خیال تو دشمن خوابم
اگر به جان کنیم حکم برنتابم سر
مکن جفا که جفای تو برنمیتابم
کجا توانم پیوست با تو کز همه روی
شکسته چون دل خاقانی است اسبابم
نه جای آنکه به جوی تو بگذرد آبم
به جستجوی تو جان بر میان جان بندم
مگر وصال تو را یابم و نمییابم
ز بس که از تو فغان میکنم به هر محراب
ز سوز سینه چو آتشکده است محرابم
برای بوی وصال تو بندهٔ بادم
برای پاس خیال تو دشمن خوابم
اگر به جان کنیم حکم برنتابم سر
مکن جفا که جفای تو برنمیتابم
کجا توانم پیوست با تو کز همه روی
شکسته چون دل خاقانی است اسبابم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
شد آبروی عاشقان از خوی آتشناک تو
بنشین و بنشان باد خویش ای جان عاشق خاک تو
بس کن ز شور انگیختن وز خون ناحق ریختن
کز بس شکار آویختن فرسوده شد فتراک تو
ای قدر ایمان کم شده زان زلف سر درهم شده
وی قد خوبان خم شده پیش قد چالاک تو
بردی دل من ناگهان کردی به زلف اندر نهان
روزی نگفتی کای فلان اینک دل غمناک تو
ای اسب هجر انگیخته نوشم به زهر آمیخته
روزم به شب بگریخته زان غمزهٔ بیباک تو
مرغان و ماهی در وطن آسودهاند الا که من
بر من جهانی مرد و زن بخشودهاند الا که تو
دل گم شد از من بیسبب برکن چراغ و دل طلب
چون یافتی بگشای لب کاینک دل صد چاک تو
دل خستگان را بیطلب تریاکها بخشی ز لب
محروم چون ماند ای عجب خاقانی از تریاک تو
بنشین و بنشان باد خویش ای جان عاشق خاک تو
بس کن ز شور انگیختن وز خون ناحق ریختن
کز بس شکار آویختن فرسوده شد فتراک تو
ای قدر ایمان کم شده زان زلف سر درهم شده
وی قد خوبان خم شده پیش قد چالاک تو
بردی دل من ناگهان کردی به زلف اندر نهان
روزی نگفتی کای فلان اینک دل غمناک تو
ای اسب هجر انگیخته نوشم به زهر آمیخته
روزم به شب بگریخته زان غمزهٔ بیباک تو
مرغان و ماهی در وطن آسودهاند الا که من
بر من جهانی مرد و زن بخشودهاند الا که تو
دل گم شد از من بیسبب برکن چراغ و دل طلب
چون یافتی بگشای لب کاینک دل صد چاک تو
دل خستگان را بیطلب تریاکها بخشی ز لب
محروم چون ماند ای عجب خاقانی از تریاک تو
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
ای از پی آشوب ما از رخ نقاب انداخته
لعل تو سنگ سرزنش بر افتاب انداخته
مه با خیال روی تو، گمگشته اندر کوی تو
شب با جمال موی تو، مشکین حجاب انداخته
ای عاقلان را بارها بر لب زده مسمارها
وی خستگان را خارها در جای خواب انداخته
ای کرده غارت منزلم آتش زده آب و گلم
زلف تو در حلق دلم مشکین طناب انداخته
زان نرگس جادو نسب جان مرا بگرفته تب
خواب مرا هم نیم شب بسته به آب انداخته
دل بر خسی بگماشتی کز خاک ره برداشتی
خاکی دلم بگذاشتی در خون ناب انداخته
چون چنگ خود نوحهکنان مانند دف بر رخ زنان
وز نای حلق افغانکنان بانگ رباب انداخته
ز آسیب دست دلبرش نیلی شده سیمین برش
سیارها نیلوفرش بر افتاب انداخته
ای خوش بتو ایام ما بر دفتر تو نام ما
مدح تو اندر کام ما ذوق شراب انداخته
خاقانی دلسوخته با جور توست آموخته
در دل عنا افروخته، جان در عذاب انداخته
لعل تو سنگ سرزنش بر افتاب انداخته
مه با خیال روی تو، گمگشته اندر کوی تو
شب با جمال موی تو، مشکین حجاب انداخته
ای عاقلان را بارها بر لب زده مسمارها
وی خستگان را خارها در جای خواب انداخته
ای کرده غارت منزلم آتش زده آب و گلم
زلف تو در حلق دلم مشکین طناب انداخته
زان نرگس جادو نسب جان مرا بگرفته تب
خواب مرا هم نیم شب بسته به آب انداخته
دل بر خسی بگماشتی کز خاک ره برداشتی
خاکی دلم بگذاشتی در خون ناب انداخته
چون چنگ خود نوحهکنان مانند دف بر رخ زنان
وز نای حلق افغانکنان بانگ رباب انداخته
ز آسیب دست دلبرش نیلی شده سیمین برش
سیارها نیلوفرش بر افتاب انداخته
ای خوش بتو ایام ما بر دفتر تو نام ما
مدح تو اندر کام ما ذوق شراب انداخته
خاقانی دلسوخته با جور توست آموخته
در دل عنا افروخته، جان در عذاب انداخته
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴
گر بر در وصالت امید بار بودی
بس دیده کز جمالت امیدوار بودی
این فتنهها نرفتی از روزگار بر ما
گرنه جمال رویت در روزگار بودی
ما را غم فراقت بحری است بیکرانه
ای کاش با چنین غم دل در کنار بودی
یارب چه رونق استی بازار ساحری را
گر چون دو چشمت او را یک کیسهدار بودی
گر بر فلک رسیدی از روی تو خیالی
در چشم هر ستاره صد لالهزار بودی
رفتی چو آن گل ما از بهر صید گلشن
گل را به چشم بلبل کی اعتبار بودی
خاقانی ار نبودی مداح خوبی تو
خاقان اکبر او را کی خواستار بودی
بس دیده کز جمالت امیدوار بودی
این فتنهها نرفتی از روزگار بر ما
گرنه جمال رویت در روزگار بودی
ما را غم فراقت بحری است بیکرانه
ای کاش با چنین غم دل در کنار بودی
یارب چه رونق استی بازار ساحری را
گر چون دو چشمت او را یک کیسهدار بودی
گر بر فلک رسیدی از روی تو خیالی
در چشم هر ستاره صد لالهزار بودی
رفتی چو آن گل ما از بهر صید گلشن
گل را به چشم بلبل کی اعتبار بودی
خاقانی ار نبودی مداح خوبی تو
خاقان اکبر او را کی خواستار بودی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - رشید الدین وطوط در مدح خاقانی قصیدهای مشتمل بر سی و یک بیت سرود و برای او فرستاد که اولش این است «ای سپهر قدر را خورشید و ماه وی سریر فضل را دستور و شاه» «افضل الدین بوالفضایل بحر فضل فیلسوف دین فزای کفرکاه» خاقانی در جواب وی گفته است
مگر به ساحت گیتی نماند بوی وفا
که هیچ انس نیامد ز هیچ انس مرا
فسردگان را همدم چگونه برسازم
فسردگان ز کجا و دم صفا ز کجا
درخت خرما از موم ساختن سهل است
ولیک از آن نتوان یافت لذت خرما
مرا ز فرقت پیوستگان چنان روزی است
که بس نماند که مانم ز سایه نیز جدا
اگر به گوش من از مردمی دمی برسد
به مژده مردمک چشم بخشمش عمدا
اگر مرا ندای ارجعی رسد امروز
وگر بشارت لاتقنطوا رسد فردا
به گوش هوش من آید ندای اهل بهشت
نصیب نفس من آید نوید ملک بقا
ندای هاتف غیبی ز چار گوشهٔ عرش
صدای کوس الهی به پنج نوبهٔ لا
خروش شهپر جبریل و صور اسرافیل
غریو سبحهٔ رضوان و زیور حورا
لطافت حرکات فلک به گاه سماع
طراوت نغمات ملک به گاه ندا
صریر خامهٔ مصری میانهٔ توقیع
صهیل ابرش تازی میانهٔ هیجا
نوای باربد و ساز بربط و مزمار
طریق کاسهگر و راه ارغنون و سهتا
صفیر صلصل و لحن چکاوک و ساری
نفیر فاخته و نغمهٔ هزار آوا
نوازش لب جانان به شعر خاقانی
گزارش دم قمری به پردهٔ عنقا
مرا از این همه اصوات آن خوشی نرسد
که از دیار عزیزی رسد سلام وفا
چنان که دوشم بیزحمت کبوتر و پیک
رسید نامهٔ صدر الزمان به دست صبا
درست گوئی صدر الزمان سلیمان بود
صبا چو هدهد و محنت سرای من چو سبا
از آن زمان که فرو خواندم آن کتاب کریم
همی سرایم یا ایها الملاء به ملا
بهار عام شکفت و بهار خاص رسید
دو نوبهار کز آن عقل و طبع یافت نوا
بهار عام جهان را ز اعتدال مزاج
بهار خاص مرا شعر سید الشعرا
سزد که عید کنم در جهان به فر رشید
که نظم و نثرش عیدی مؤبد است مرا
اگر به کوه رسیدی روایت سخنش
زهی رشید جواب آمدی به جای صدا
ز نقش خامهٔ آن صدر و نقش نامهٔ او
بیاض صبح و سواد دل مراست ضیا
ز نظم و نثرش پروین و نعش خیزد و او
بهم نیامد پروین و نعش در یک جا
عبارتش همه چون آفتاب و طرفهتر آن
که نعش و پروین در آفتاب شد پیدا
برای رنج دل و عیش بد گوارم ساخت
جوارشی ز تحیت مفرحی ز ثنا
معانیش همه یاقوت بود و زر یعنی
مفرح از زر و یاقوت به برد سودا
به صد دقیقه ز آب در منه تلخ ترم
به سخره چشمهٔ خضرم چو خواند آن دریا
زبونتر از مه سی روزهام مهی سیروز
مرا به طنز چو خورشید خواند آن جوزا
طویلهٔ سخنش سی و یک جواهر داشت
نهادمش به بهای هزار و یک اسما
به سال عمرم از او بیست و پنج بخریدم
شش دگر را شش روز کون بود بها
مگر که جانم از این خشک سال صرف زمان
گریخت در کنف او به وجه استسقا
که او به پنج انامل به فتح باب سخن
ز هفت کشور جانم ببرد قحط و غلا
حیات بخشا در خامی سخن منگر
که سوخته شدم از مرگ قدوة الحکما
شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم
که در میانهٔ خارا کنی ز دست رها
بدان قرابهٔ آویخته همی مانم
که در گلو ببرد موش، ریسمانش را
فروغ فکر و صفای ضمیرم از عم بود
چو عم بمرد، بمرد آن همه فروغ و صفا
جهان به خیره کشی بر کسی کشید کمان
که برکشیدهٔ حق بود و برکشندهٔ ما
ازین قصیده نمودار ساحری کن از آنک
بقای نام تو است این قصیدهٔ غرا
به هرکسی ز من این دولت ثنا نرسد
خنک تو کاین همه دولت مسلم است تورا
اگر خری دم ازین معجزه زند که مراست
دمش بیند که خر، گنگ بهتر از گویا
کمان گروههٔ گبران ندارد آن مهره
که چار مرغ خلیل اندر آورد ز هوا
اگرچه هرچه عیال منند خصم منند
جواب ندهم الا انهم هم السفها
که خود زبان زبانی به حبس گاه جحیم
دهد جواب به واجب که اخسئوا فیها
محققان سخن زین درخت میوه برند
وگر شوند سراسر درختک دانا
دعای خالص من پس رو مراد تو باد
که به ز یاد توام نیست پیشوای دعا
که هیچ انس نیامد ز هیچ انس مرا
فسردگان را همدم چگونه برسازم
فسردگان ز کجا و دم صفا ز کجا
درخت خرما از موم ساختن سهل است
ولیک از آن نتوان یافت لذت خرما
مرا ز فرقت پیوستگان چنان روزی است
که بس نماند که مانم ز سایه نیز جدا
اگر به گوش من از مردمی دمی برسد
به مژده مردمک چشم بخشمش عمدا
اگر مرا ندای ارجعی رسد امروز
وگر بشارت لاتقنطوا رسد فردا
به گوش هوش من آید ندای اهل بهشت
نصیب نفس من آید نوید ملک بقا
ندای هاتف غیبی ز چار گوشهٔ عرش
صدای کوس الهی به پنج نوبهٔ لا
خروش شهپر جبریل و صور اسرافیل
غریو سبحهٔ رضوان و زیور حورا
لطافت حرکات فلک به گاه سماع
طراوت نغمات ملک به گاه ندا
صریر خامهٔ مصری میانهٔ توقیع
صهیل ابرش تازی میانهٔ هیجا
نوای باربد و ساز بربط و مزمار
طریق کاسهگر و راه ارغنون و سهتا
صفیر صلصل و لحن چکاوک و ساری
نفیر فاخته و نغمهٔ هزار آوا
نوازش لب جانان به شعر خاقانی
گزارش دم قمری به پردهٔ عنقا
مرا از این همه اصوات آن خوشی نرسد
که از دیار عزیزی رسد سلام وفا
چنان که دوشم بیزحمت کبوتر و پیک
رسید نامهٔ صدر الزمان به دست صبا
درست گوئی صدر الزمان سلیمان بود
صبا چو هدهد و محنت سرای من چو سبا
از آن زمان که فرو خواندم آن کتاب کریم
همی سرایم یا ایها الملاء به ملا
بهار عام شکفت و بهار خاص رسید
دو نوبهار کز آن عقل و طبع یافت نوا
بهار عام جهان را ز اعتدال مزاج
بهار خاص مرا شعر سید الشعرا
سزد که عید کنم در جهان به فر رشید
که نظم و نثرش عیدی مؤبد است مرا
اگر به کوه رسیدی روایت سخنش
زهی رشید جواب آمدی به جای صدا
ز نقش خامهٔ آن صدر و نقش نامهٔ او
بیاض صبح و سواد دل مراست ضیا
ز نظم و نثرش پروین و نعش خیزد و او
بهم نیامد پروین و نعش در یک جا
عبارتش همه چون آفتاب و طرفهتر آن
که نعش و پروین در آفتاب شد پیدا
برای رنج دل و عیش بد گوارم ساخت
جوارشی ز تحیت مفرحی ز ثنا
معانیش همه یاقوت بود و زر یعنی
مفرح از زر و یاقوت به برد سودا
به صد دقیقه ز آب در منه تلخ ترم
به سخره چشمهٔ خضرم چو خواند آن دریا
زبونتر از مه سی روزهام مهی سیروز
مرا به طنز چو خورشید خواند آن جوزا
طویلهٔ سخنش سی و یک جواهر داشت
نهادمش به بهای هزار و یک اسما
به سال عمرم از او بیست و پنج بخریدم
شش دگر را شش روز کون بود بها
مگر که جانم از این خشک سال صرف زمان
گریخت در کنف او به وجه استسقا
که او به پنج انامل به فتح باب سخن
ز هفت کشور جانم ببرد قحط و غلا
حیات بخشا در خامی سخن منگر
که سوخته شدم از مرگ قدوة الحکما
شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم
که در میانهٔ خارا کنی ز دست رها
بدان قرابهٔ آویخته همی مانم
که در گلو ببرد موش، ریسمانش را
فروغ فکر و صفای ضمیرم از عم بود
چو عم بمرد، بمرد آن همه فروغ و صفا
جهان به خیره کشی بر کسی کشید کمان
که برکشیدهٔ حق بود و برکشندهٔ ما
ازین قصیده نمودار ساحری کن از آنک
بقای نام تو است این قصیدهٔ غرا
به هرکسی ز من این دولت ثنا نرسد
خنک تو کاین همه دولت مسلم است تورا
اگر خری دم ازین معجزه زند که مراست
دمش بیند که خر، گنگ بهتر از گویا
کمان گروههٔ گبران ندارد آن مهره
که چار مرغ خلیل اندر آورد ز هوا
اگرچه هرچه عیال منند خصم منند
جواب ندهم الا انهم هم السفها
که خود زبان زبانی به حبس گاه جحیم
دهد جواب به واجب که اخسئوا فیها
محققان سخن زین درخت میوه برند
وگر شوند سراسر درختک دانا
دعای خالص من پس رو مراد تو باد
که به ز یاد توام نیست پیشوای دعا
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۷ - مطلع سوم
یعقوب دلم، ندیم احزان
یوسف صفتم، مقیم زندان
او در چه آب بد ز اخوت
من در چه آتشم ز اخوان
چون صفر و الف تهی و تنها
چون تیر و قلم نحیف و عریان
صد رزمهٔ فضل بار بسته
یک مشتریم نه پیش دکان
از دل سوی دیده میبرم سیل
آری ز تنور خاست طوفان
شنگرف ز اشک من ستاند
صورتگر این کبود ایوان
یارب چه شکسته دل شدستم
از ننگ شکسته نام اران
الحق چه فسانه شد غم من
از شر فسانه گوی شروان
گاه از سگ ابترم به فریاد
گاه از خر اعورم به افغان
این خیره کشی است مار سیرت
وان زیر بری است موش دندان
من جسته چو باغبان پس این
بنشسته چو گربه در پی آن
هم صورت من نیند و این به
چون نیستم از صفت چو ایشان
نسبت دارند تا قیامت
ایشان ز بهمیه من ز انسان
جز دعوت شب مرا چه چاره
هان ای دعوات نیم شب، هان
خاقانی امید را مکن قطع
از فضل خدای حال گردان
از دیدهٔ روزگار بینور
در سایهٔ صدر باش پنهان
بگزیدهٔ حق موفق الدین
کز باطل شد سپید دیوان
عبد الغفار کز سر کلک
در خلد ممالک اوست رضوان
عمان و محیط و نیل و جیحون
جودی و حری و قاف و ثهلان
هر هشت، بر سخا و حلمش
با جدول و خردلند یکسان
ای کرده جلال تو چو تقدیر
وافکنده کمال تو چو یزدان
در گوش زمانه حلقهٔ حکم
بر دوش جهان ردای فرمان
خورشید دلی و مشتری زهد
احمد سیری و حیدر احسان
شد لاجرم از برای مدحت
کهتر چو عطارد و چو حسان
با پشت و دل شکسته آمد
در خدمت تو درست پیمان
هم بر در مصطفی نکوتر
انس انس و سلوک سلمان
گر مدح تو دیرتر ادا کرد
سری است دراین میان نه طغیان
یعنی تو محمدی به صورت
گر چند نهای به وحی و برهان
او خاتم انبیاست لیکن
آمد پس از انبیا به کیهان
مقصود طبیعت آدمی بود
از حیوان و نبات و ارکان
بعد از سه مراتب آدمیزاد
بعد از سه کتب رسید فرقان
اندیک عمل بود به آخر
از اول فکرت فراوان
گل با همه خرمی که دارد
از بعد گیا رسد به بستان
بس شاخ که بشکفد به خرداد
میوهاش نخورند جز به آبان
افزار ز بس کنند در دیگ
حلوا ز پس آورند بر خوان
ای آنکه صریر خامهٔ تو
زد خنجر شاه را به افسان
غرید پلنگ دولت تو
بر شیر دلان درید خفتان
آن کس که تو را نداشت طاعت
در عصبهٔ تو نمود عصیان
آن خواهد دید از شه شرق
کز پور قباد دید نعمان
یعنی فکند به پای پیلش
تا پخچ شود میان میدان
تو صاحب کار جبرئیلی
بد گوی تو نیم کار شیطان
پروردهٔ نان توست و از کفر
در نعمت تو نموده کفران
نانش مفرست پیش کز تو
واخواست کند به حشر حنان
نان تو چو قطرهٔ ربیع است
احرار صدف مثال عطشان
قطره که ودیعت صدف شد
لؤلؤ گردد به بحر عمان
باز ار به دهان افعی افتد
زهری گردد هلاک حیوان
بیمار دل است و دارد از کبر
سرسام خلاف و درد خذلان
مشنو ترهات او که بیمار
پرگوید و هرزه روز بحران
ای دیدهٔ عقل در تو شاخص
اوهام ز رتبت تو حیران
بییاری چون تویی نگردد
کار چو منی به برگ و سامان
بیامر خدا و کف موسی
نتوان کردن ز چوب ثعبان
من صد رهیم تو را ز یک دل
تو صد سپهی به یک قلمران
از نکتهٔ بکر و نوک خامه
من موی شکافم و تو سندان
بسپرده شدم به پای اعدا
مسپار مرا به دست نسیان
برهان داری، مرا به یک لفظ
از پنجهٔ روزگار برهان
تو خورشیدی و من در این عصر
افسرده به سرد سیر حرمان
در من نظری بکن که خورشید
بسیار نظر کند به ویران
گیرم که دل تو بینیاز است
از شاعر فاضل و سخندان
هم هندوکی بباید آخر
بر درگه تو غلام و دربان
هنگام سخن مکن قیاسم
ز آن دشمن روی نامسلمان
آن کو ز دهان رید همه سال
کی شکر خاید او بدین سان
تصنیف نهاده بر من از جهل
الحق اولی است آن به بهتان
گفتا ز برای عشقبازی
ببرید سپید موی بهمان
لیکن جائی که باشد آنجا
از خانه خدائیش پشیمان
من دادم پاسخ اینت نکته
او جسته خلافم اینت نادان
وین طرفه که مؤبدی گرفته است
با یک دو کشیش رنگ کشخان
معنی نه و نقش ریش و دستار
حکمت نه و دین اهل یونان
اقلیم گرفته در حماقت
تعلیم نکرده در دبستان
کرده ز برای خربطی چند
از باد بروت ریش پالان
یزدانش ز لعنت آفریده
وز تربیتش جهان پشیمان
در طفلی بوده راکع و جلد
و امروز به سجده گشته کسلان
از مسخرگی گذشت و برخاست
پیغامبری ز مکر و دستان
صد لعنت باد بر وجودش
بر امت او هزار چندان
سبحان الله کاین سگک را
چون سست فرو گذاشت سبحان
ای در کنف تو عالم ایمن
از حیف زمان و صرف دوران
آن را که غلامی تو دادند
او را چه عم از هزار سلطان
هرکس که نیوشد این قصیده
از حد عراق تا خراسان
داند که تو نیک پایمردی
خاقانی را به صدر خاقان
زین به سخن آورم به فرت
لیک از پی نام نز پی نان
عید آمدو من مصحف عید
این نقد بسختهام به میزان
دارم دلکی کبوترآسا
پیش تو کنم به عید قربان
بادی به چهار فصل خرم
بادی به هزار عید شادان
رای تو و رای هفت طارم
خصم تو فرود هفت بنیان
یوسف صفتم، مقیم زندان
او در چه آب بد ز اخوت
من در چه آتشم ز اخوان
چون صفر و الف تهی و تنها
چون تیر و قلم نحیف و عریان
صد رزمهٔ فضل بار بسته
یک مشتریم نه پیش دکان
از دل سوی دیده میبرم سیل
آری ز تنور خاست طوفان
شنگرف ز اشک من ستاند
صورتگر این کبود ایوان
یارب چه شکسته دل شدستم
از ننگ شکسته نام اران
الحق چه فسانه شد غم من
از شر فسانه گوی شروان
گاه از سگ ابترم به فریاد
گاه از خر اعورم به افغان
این خیره کشی است مار سیرت
وان زیر بری است موش دندان
من جسته چو باغبان پس این
بنشسته چو گربه در پی آن
هم صورت من نیند و این به
چون نیستم از صفت چو ایشان
نسبت دارند تا قیامت
ایشان ز بهمیه من ز انسان
جز دعوت شب مرا چه چاره
هان ای دعوات نیم شب، هان
خاقانی امید را مکن قطع
از فضل خدای حال گردان
از دیدهٔ روزگار بینور
در سایهٔ صدر باش پنهان
بگزیدهٔ حق موفق الدین
کز باطل شد سپید دیوان
عبد الغفار کز سر کلک
در خلد ممالک اوست رضوان
عمان و محیط و نیل و جیحون
جودی و حری و قاف و ثهلان
هر هشت، بر سخا و حلمش
با جدول و خردلند یکسان
ای کرده جلال تو چو تقدیر
وافکنده کمال تو چو یزدان
در گوش زمانه حلقهٔ حکم
بر دوش جهان ردای فرمان
خورشید دلی و مشتری زهد
احمد سیری و حیدر احسان
شد لاجرم از برای مدحت
کهتر چو عطارد و چو حسان
با پشت و دل شکسته آمد
در خدمت تو درست پیمان
هم بر در مصطفی نکوتر
انس انس و سلوک سلمان
گر مدح تو دیرتر ادا کرد
سری است دراین میان نه طغیان
یعنی تو محمدی به صورت
گر چند نهای به وحی و برهان
او خاتم انبیاست لیکن
آمد پس از انبیا به کیهان
مقصود طبیعت آدمی بود
از حیوان و نبات و ارکان
بعد از سه مراتب آدمیزاد
بعد از سه کتب رسید فرقان
اندیک عمل بود به آخر
از اول فکرت فراوان
گل با همه خرمی که دارد
از بعد گیا رسد به بستان
بس شاخ که بشکفد به خرداد
میوهاش نخورند جز به آبان
افزار ز بس کنند در دیگ
حلوا ز پس آورند بر خوان
ای آنکه صریر خامهٔ تو
زد خنجر شاه را به افسان
غرید پلنگ دولت تو
بر شیر دلان درید خفتان
آن کس که تو را نداشت طاعت
در عصبهٔ تو نمود عصیان
آن خواهد دید از شه شرق
کز پور قباد دید نعمان
یعنی فکند به پای پیلش
تا پخچ شود میان میدان
تو صاحب کار جبرئیلی
بد گوی تو نیم کار شیطان
پروردهٔ نان توست و از کفر
در نعمت تو نموده کفران
نانش مفرست پیش کز تو
واخواست کند به حشر حنان
نان تو چو قطرهٔ ربیع است
احرار صدف مثال عطشان
قطره که ودیعت صدف شد
لؤلؤ گردد به بحر عمان
باز ار به دهان افعی افتد
زهری گردد هلاک حیوان
بیمار دل است و دارد از کبر
سرسام خلاف و درد خذلان
مشنو ترهات او که بیمار
پرگوید و هرزه روز بحران
ای دیدهٔ عقل در تو شاخص
اوهام ز رتبت تو حیران
بییاری چون تویی نگردد
کار چو منی به برگ و سامان
بیامر خدا و کف موسی
نتوان کردن ز چوب ثعبان
من صد رهیم تو را ز یک دل
تو صد سپهی به یک قلمران
از نکتهٔ بکر و نوک خامه
من موی شکافم و تو سندان
بسپرده شدم به پای اعدا
مسپار مرا به دست نسیان
برهان داری، مرا به یک لفظ
از پنجهٔ روزگار برهان
تو خورشیدی و من در این عصر
افسرده به سرد سیر حرمان
در من نظری بکن که خورشید
بسیار نظر کند به ویران
گیرم که دل تو بینیاز است
از شاعر فاضل و سخندان
هم هندوکی بباید آخر
بر درگه تو غلام و دربان
هنگام سخن مکن قیاسم
ز آن دشمن روی نامسلمان
آن کو ز دهان رید همه سال
کی شکر خاید او بدین سان
تصنیف نهاده بر من از جهل
الحق اولی است آن به بهتان
گفتا ز برای عشقبازی
ببرید سپید موی بهمان
لیکن جائی که باشد آنجا
از خانه خدائیش پشیمان
من دادم پاسخ اینت نکته
او جسته خلافم اینت نادان
وین طرفه که مؤبدی گرفته است
با یک دو کشیش رنگ کشخان
معنی نه و نقش ریش و دستار
حکمت نه و دین اهل یونان
اقلیم گرفته در حماقت
تعلیم نکرده در دبستان
کرده ز برای خربطی چند
از باد بروت ریش پالان
یزدانش ز لعنت آفریده
وز تربیتش جهان پشیمان
در طفلی بوده راکع و جلد
و امروز به سجده گشته کسلان
از مسخرگی گذشت و برخاست
پیغامبری ز مکر و دستان
صد لعنت باد بر وجودش
بر امت او هزار چندان
سبحان الله کاین سگک را
چون سست فرو گذاشت سبحان
ای در کنف تو عالم ایمن
از حیف زمان و صرف دوران
آن را که غلامی تو دادند
او را چه عم از هزار سلطان
هرکس که نیوشد این قصیده
از حد عراق تا خراسان
داند که تو نیک پایمردی
خاقانی را به صدر خاقان
زین به سخن آورم به فرت
لیک از پی نام نز پی نان
عید آمدو من مصحف عید
این نقد بسختهام به میزان
دارم دلکی کبوترآسا
پیش تو کنم به عید قربان
بادی به چهار فصل خرم
بادی به هزار عید شادان
رای تو و رای هفت طارم
خصم تو فرود هفت بنیان
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰۴
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱
چون نای بینوایم از این نای بینوا
شادی ندید هیچ کس از نای بینوا
با کوه گویم آنچه از او پر شود دلم
زیرا جواب گفتهٔ من نیست جز صدا
شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک
روزم همه شب است و صباحم همه مسا
انده چرا برم چو تحمل ببایدم؟
روی از که بایدم؟ که کسی نیست آشنا
هر روز بامداد بر این کوهسار تند
ابری بسان طور زیارت کند مرا
برقی چو دست موسی عمران به فعل و نور
آرد همی پدید ز جیب هوا ضیا
گشت اژدهای جان من این اژدهای چرخ
ورچه صلاح، رهبر من بود چون عصا
بر من نهاد روی و فرو برد سربه سر
نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها
در این حصار خفتن من هست بر حصیر
چون بر حصیر گویم؟ خود هست بر حصا
چون باز و چرغ، چرخ همی داردم به بند
گر در حذر غرابم و در رهبری قطا
بنگر چه سودمند شکارم که هیچ وقت
از چنگ روزگار نیارم شدن رها
زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است
زین بام پست پشتم چون پشت پارسا
ساقط شده است قوت من پاک اگرنه من
بر رفتمی ز روزن این سمج با هبا
با غم رقیق طبعم از آن سان گرفت انس
کز در چو غم درآید گویدش مرحبا
چندان کز این دو دیدهٔ من رفت روز و شب
هرگز نرفت خون شهیدان کربلا
با روزگار قمر همی بازم ای شگفت
نایدش شرم هیچ که چندین کند دغا
گر بر سرم بگردد چون آسیا فلک
از جای خود نجنبم چون قطب آسیا
آن گوهری حسامم در دست روزگار
کاخر برونم آرد یک روز در وغا
در صد مصاف و معرکه گر کند گشتهام
روزی به یک صقال به جای آید این مضا
ای طالع نگون من ای کژ رو حرون
ای نحس بیسعادت و ای خوف بیرجا
خرچنگ آبیای و خداوند تو قمر
آبی است، سوزش تن و جان از شما چرا؟
مسعود سعد گردش و پیچش چرا کنی
در گردش حوادث و در پیچش عنا
خود رو چو خس مباش به هر سرد و گرم دهر
آزاده سرو باش به هر شدت و رخا
میدان یقین که شادی و راحت فرستدت
گرچند گشتهای به غم و رنج مبتلا،
جاه محمد علی آن گوهری که چرخ
پرورده ذات پاکش در پردهٔ صفا
چون بر کفش نهاد و به خلق جهان نمود
زو روزگار تازه شد و ملک با بها
گردون شده است رتبت او پایهٔ علو
خورشید گشت همت او مایهٔ ضیا
تا شد سحاب جودش با ظل و با مطر
آمد نبات مدحش در نشو و در نما
تا آفتاب رایش در خط استواست
روز و شب ولی و عدو دارد استوا
تا شد شفای آز، عطاهای او، نیاز
بیماروار کرد ز نان خوردن احتما
فربه شده است مکرمت و ایمن از گزند
تا در بهار دولت او میکند چرا
ای کودکی که قدر تو کیوان پیر شد
بخت جوان چو دایه همی پرورد ترا
پیران روزگار سپرها بیفکنند
در صف عزم چون بکشی خنجردها
گویا به لفظ فهم تو آمد زبان عقل
بینا به نور رای تو شد دیدهٔ ذکا
بر هر زبان ثنای تو گشته است چون سخن
در هر دلی هوای تو رسته است چون گیا
چون مهر بینفاق کنی در جهان نظر
چون ابر بیدریغ دهی خلق را عطا
اقرار کرد مال به جود تو و بس است
دو کف تو گواه و دو باید همی گوا
جاه تو را به گردون تشبیه کی کنم
گفته است هیچکس به صفت راست را دوتا؟
عزم تو را که تیغ نخوانیم، خردهای است
زیرا که تیغ تیز فراوان کند خطا
گر دشمنت ز ترس برآرد چو مرغ پر
آخر چو مرغ گردد گردان به گردنا
تو خاص پادشا شدی و پر شگفت نیست
شد خاص پادشا پسر خاص پادشا
ای عقل را دهای تو، چون ماه را فروغ
ای فضل را ذکای تو چون دیده را ضیا
چون بخت نحس گفتهٔ من نشنود همی
نزد تو مستجاب چرا شد مرا دعا
معلوم شد مرا که هنوز اندرین جهان
مانده است یک کریم که دارد مرا وفا
چون بر محمد علیم تکیه اوفتاد
زهره است چرخ را که نماید مرا جفا؟
ضعف و فساد بیش نترساندم کز او
بازوی من قوی شد و بازار من روا
ای هر کفایتی را شایسته و امین
و ای هر بزرگییی را اندر خور و سزا
تو شاخ آن درختی کاندر زمانه بود
برگش همه شجاعت و بارش همه سخا
اندر پناه سایهٔ او بود عمر من
تا بر روان پاکش غالب نشد فنا
یک رویه دوستم من و کم حرص مادحم
هم راست در خلاام و هم پاک برملا
هم مدح، نادر آید و هم دوستی، تمام
مادح چو بیطمع بود و دوست بیریا
نظم مرا چو نظم دگر کس مدان از آنک
یاقوت زرد نیکو ماند به کهربا
هرچند کز برای جزا بایدم مدیح
والله که بر مدیح نخواهم ز تو جزا
آزاده را که جوید نام نکو به شعر
چون بندگان ز خلق نباید ستد بها
در مدحت تو از گل تیره کنم گهر
هرگز چو مدحت تو که دیده است کیمیا؟
امروز من چو خار و گیاام ذلیل و پست
از باغ بخت، نوکندم هر زمان بلا
تو آفتاب و ابری کز فر و سعی تو
گلها و لالهها دمد از خار و ازگیا
ابیات من چو تیر است از شست طبع من
زیرا یکی کشیده کمانم ز انحنا
چون از گشاد بر نظرت شد زمانه راست
هرگز گمان مبر که ز بخت افتدش بدا
بیمار گشت و تیره، تن و چشم جاه و بخت
ای جاه و بخت تو همه دارو و توتیا
ای نوبهار! سرو نبیند همی تذرو
ای آفتاب! نور نیابد همی سها
تا دولت است و نعمت با بخت تو بهم
از لهو و از نشاط زمانی مشو جدا
از ساقی یی چو ماه سما جام باده خواه
بر لحن و نغمهٔ صنمی چون مه سما
زان شادی و طرب که دو رخسار او گل است
بر حسن او بهشت زمان میکند ثنا
اندر بر و کنار وی آن سرو لعبتی
اندر بهار بزم چو بلبل زند نوا
نالان شود به زاری، چون دست نازکش
در چشم گرد او زند انگشت گردنا
تا طبعها مراتب دارند مختلف
آب است بر زمین و اثیرست برهوا،
بادت چهار طبع به قوت چهار طبع
کرده به ذات اصلی در کالبد بقا
همچون هوا هوای تو بر هر شرف محیط
همچون اثیر اثیر بزرگیت با سنا
همچون زمین زمین مراد تو اصل بر
چون آب، آب دولت تو، مایهٔ صفا
شادی ندید هیچ کس از نای بینوا
با کوه گویم آنچه از او پر شود دلم
زیرا جواب گفتهٔ من نیست جز صدا
شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک
روزم همه شب است و صباحم همه مسا
انده چرا برم چو تحمل ببایدم؟
روی از که بایدم؟ که کسی نیست آشنا
هر روز بامداد بر این کوهسار تند
ابری بسان طور زیارت کند مرا
برقی چو دست موسی عمران به فعل و نور
آرد همی پدید ز جیب هوا ضیا
گشت اژدهای جان من این اژدهای چرخ
ورچه صلاح، رهبر من بود چون عصا
بر من نهاد روی و فرو برد سربه سر
نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها
در این حصار خفتن من هست بر حصیر
چون بر حصیر گویم؟ خود هست بر حصا
چون باز و چرغ، چرخ همی داردم به بند
گر در حذر غرابم و در رهبری قطا
بنگر چه سودمند شکارم که هیچ وقت
از چنگ روزگار نیارم شدن رها
زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است
زین بام پست پشتم چون پشت پارسا
ساقط شده است قوت من پاک اگرنه من
بر رفتمی ز روزن این سمج با هبا
با غم رقیق طبعم از آن سان گرفت انس
کز در چو غم درآید گویدش مرحبا
چندان کز این دو دیدهٔ من رفت روز و شب
هرگز نرفت خون شهیدان کربلا
با روزگار قمر همی بازم ای شگفت
نایدش شرم هیچ که چندین کند دغا
گر بر سرم بگردد چون آسیا فلک
از جای خود نجنبم چون قطب آسیا
آن گوهری حسامم در دست روزگار
کاخر برونم آرد یک روز در وغا
در صد مصاف و معرکه گر کند گشتهام
روزی به یک صقال به جای آید این مضا
ای طالع نگون من ای کژ رو حرون
ای نحس بیسعادت و ای خوف بیرجا
خرچنگ آبیای و خداوند تو قمر
آبی است، سوزش تن و جان از شما چرا؟
مسعود سعد گردش و پیچش چرا کنی
در گردش حوادث و در پیچش عنا
خود رو چو خس مباش به هر سرد و گرم دهر
آزاده سرو باش به هر شدت و رخا
میدان یقین که شادی و راحت فرستدت
گرچند گشتهای به غم و رنج مبتلا،
جاه محمد علی آن گوهری که چرخ
پرورده ذات پاکش در پردهٔ صفا
چون بر کفش نهاد و به خلق جهان نمود
زو روزگار تازه شد و ملک با بها
گردون شده است رتبت او پایهٔ علو
خورشید گشت همت او مایهٔ ضیا
تا شد سحاب جودش با ظل و با مطر
آمد نبات مدحش در نشو و در نما
تا آفتاب رایش در خط استواست
روز و شب ولی و عدو دارد استوا
تا شد شفای آز، عطاهای او، نیاز
بیماروار کرد ز نان خوردن احتما
فربه شده است مکرمت و ایمن از گزند
تا در بهار دولت او میکند چرا
ای کودکی که قدر تو کیوان پیر شد
بخت جوان چو دایه همی پرورد ترا
پیران روزگار سپرها بیفکنند
در صف عزم چون بکشی خنجردها
گویا به لفظ فهم تو آمد زبان عقل
بینا به نور رای تو شد دیدهٔ ذکا
بر هر زبان ثنای تو گشته است چون سخن
در هر دلی هوای تو رسته است چون گیا
چون مهر بینفاق کنی در جهان نظر
چون ابر بیدریغ دهی خلق را عطا
اقرار کرد مال به جود تو و بس است
دو کف تو گواه و دو باید همی گوا
جاه تو را به گردون تشبیه کی کنم
گفته است هیچکس به صفت راست را دوتا؟
عزم تو را که تیغ نخوانیم، خردهای است
زیرا که تیغ تیز فراوان کند خطا
گر دشمنت ز ترس برآرد چو مرغ پر
آخر چو مرغ گردد گردان به گردنا
تو خاص پادشا شدی و پر شگفت نیست
شد خاص پادشا پسر خاص پادشا
ای عقل را دهای تو، چون ماه را فروغ
ای فضل را ذکای تو چون دیده را ضیا
چون بخت نحس گفتهٔ من نشنود همی
نزد تو مستجاب چرا شد مرا دعا
معلوم شد مرا که هنوز اندرین جهان
مانده است یک کریم که دارد مرا وفا
چون بر محمد علیم تکیه اوفتاد
زهره است چرخ را که نماید مرا جفا؟
ضعف و فساد بیش نترساندم کز او
بازوی من قوی شد و بازار من روا
ای هر کفایتی را شایسته و امین
و ای هر بزرگییی را اندر خور و سزا
تو شاخ آن درختی کاندر زمانه بود
برگش همه شجاعت و بارش همه سخا
اندر پناه سایهٔ او بود عمر من
تا بر روان پاکش غالب نشد فنا
یک رویه دوستم من و کم حرص مادحم
هم راست در خلاام و هم پاک برملا
هم مدح، نادر آید و هم دوستی، تمام
مادح چو بیطمع بود و دوست بیریا
نظم مرا چو نظم دگر کس مدان از آنک
یاقوت زرد نیکو ماند به کهربا
هرچند کز برای جزا بایدم مدیح
والله که بر مدیح نخواهم ز تو جزا
آزاده را که جوید نام نکو به شعر
چون بندگان ز خلق نباید ستد بها
در مدحت تو از گل تیره کنم گهر
هرگز چو مدحت تو که دیده است کیمیا؟
امروز من چو خار و گیاام ذلیل و پست
از باغ بخت، نوکندم هر زمان بلا
تو آفتاب و ابری کز فر و سعی تو
گلها و لالهها دمد از خار و ازگیا
ابیات من چو تیر است از شست طبع من
زیرا یکی کشیده کمانم ز انحنا
چون از گشاد بر نظرت شد زمانه راست
هرگز گمان مبر که ز بخت افتدش بدا
بیمار گشت و تیره، تن و چشم جاه و بخت
ای جاه و بخت تو همه دارو و توتیا
ای نوبهار! سرو نبیند همی تذرو
ای آفتاب! نور نیابد همی سها
تا دولت است و نعمت با بخت تو بهم
از لهو و از نشاط زمانی مشو جدا
از ساقی یی چو ماه سما جام باده خواه
بر لحن و نغمهٔ صنمی چون مه سما
زان شادی و طرب که دو رخسار او گل است
بر حسن او بهشت زمان میکند ثنا
اندر بر و کنار وی آن سرو لعبتی
اندر بهار بزم چو بلبل زند نوا
نالان شود به زاری، چون دست نازکش
در چشم گرد او زند انگشت گردنا
تا طبعها مراتب دارند مختلف
آب است بر زمین و اثیرست برهوا،
بادت چهار طبع به قوت چهار طبع
کرده به ذات اصلی در کالبد بقا
همچون هوا هوای تو بر هر شرف محیط
همچون اثیر اثیر بزرگیت با سنا
همچون زمین زمین مراد تو اصل بر
چون آب، آب دولت تو، مایهٔ صفا
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - گویی مرا زبان و دهن نیست
امروز هیچ خلق چو من نیست
جز رنج ازین نحیف بدن نیست
لرزان تر و ضعیفتر از من
در باغ، شاخ و برگ و سمن نیست
انگشتری است پشتم گویی
اشکم جز از عقیق یمن نیست
از نظم و نثر عاجز گشتم
گویی مرا زبان و دهن نیست
از تاب درد سوزش دل هست
وز بار ضعف قوت تن نیست
وین هست و آرزوی دل من
جز مجلس عمید حسن نیست
صدری که جز به صدر بزرگیش
اقبال را مقام و وطن نیست
چون طبع و خلق او گل و سوسن
در هیچ باغ و هیچ چمن نیست
لؤلؤ و در چو خط و چو لفظش
والله که در قطیف و عدن نیست
اصل سخن شدهست کمالش
و اندر کمالش ایچ سخن نیست
مداح بس فراوان دارد
لیکن از آن یکیش چو من نیست
جز رنج ازین نحیف بدن نیست
لرزان تر و ضعیفتر از من
در باغ، شاخ و برگ و سمن نیست
انگشتری است پشتم گویی
اشکم جز از عقیق یمن نیست
از نظم و نثر عاجز گشتم
گویی مرا زبان و دهن نیست
از تاب درد سوزش دل هست
وز بار ضعف قوت تن نیست
وین هست و آرزوی دل من
جز مجلس عمید حسن نیست
صدری که جز به صدر بزرگیش
اقبال را مقام و وطن نیست
چون طبع و خلق او گل و سوسن
در هیچ باغ و هیچ چمن نیست
لؤلؤ و در چو خط و چو لفظش
والله که در قطیف و عدن نیست
اصل سخن شدهست کمالش
و اندر کمالش ایچ سخن نیست
مداح بس فراوان دارد
لیکن از آن یکیش چو من نیست