عبارات مورد جستجو در ۳۶ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
ای ترک بده باده گلفام که عیدست
وز دست مده جام غم انجام که عیدست
از رنج مه روزه چو جستی بسلامت
بزم طرب آرای بهنگام که عیدست
اعلام طرب عاقل اگر می نفرازد
او را ز سر علم کن اعلام که عیدست
می رونق ایام نشاط و طرب آمد
دریاب کنون رونق ایام که عید است
از تلخی می شاید اگر ترک شکر لب
شین ین کندم بار دگر کام که عیدست
ابروی تو چون ماه نوام دوش گه شام
فرمود که می نوش هم از بام که عیدست
ای ابن یمین چند نشینی بدر زهد
برخیز سوی میکده بخرام که عیدست
وز دست مده جام غم انجام که عیدست
از رنج مه روزه چو جستی بسلامت
بزم طرب آرای بهنگام که عیدست
اعلام طرب عاقل اگر می نفرازد
او را ز سر علم کن اعلام که عیدست
می رونق ایام نشاط و طرب آمد
دریاب کنون رونق ایام که عید است
از تلخی می شاید اگر ترک شکر لب
شین ین کندم بار دگر کام که عیدست
ابروی تو چون ماه نوام دوش گه شام
فرمود که می نوش هم از بام که عیدست
ای ابن یمین چند نشینی بدر زهد
برخیز سوی میکده بخرام که عیدست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
باد صبا چون نقاب از رخ گل برگرفت
بلبل مست از نشاط زمزمه از سر گرفت
مدحت گل میکند بلبل خوشگو ادا
گل صفتش میدهد بر کف از آن در گرفت
لاله بصورت شدست مجمره آتشین
ز آنسببش اندرون دود معنبر گرفت
مشک فشان میوزد باد بهاری مگر
آهوی سرو سهی نافه ازو برگرفت
فاخته شد واعظ و سرو سهی منبرش
بر صفت واعظان چون سر منبر گرفت
گفت بدوران گل با صنمی گلعذار
شاد کسی کو بکف باده احمر گرفت
ابن یمین چون شنید وعظ وی از جای جست
دست نگار سهی قد سمنبر گرفت
روی بگلشن نهاد رغم جهانرا و جای
بهر طرب کنج باغ چشمه ساغر گرفت
بلبل مست از نشاط زمزمه از سر گرفت
مدحت گل میکند بلبل خوشگو ادا
گل صفتش میدهد بر کف از آن در گرفت
لاله بصورت شدست مجمره آتشین
ز آنسببش اندرون دود معنبر گرفت
مشک فشان میوزد باد بهاری مگر
آهوی سرو سهی نافه ازو برگرفت
فاخته شد واعظ و سرو سهی منبرش
بر صفت واعظان چون سر منبر گرفت
گفت بدوران گل با صنمی گلعذار
شاد کسی کو بکف باده احمر گرفت
ابن یمین چون شنید وعظ وی از جای جست
دست نگار سهی قد سمنبر گرفت
روی بگلشن نهاد رغم جهانرا و جای
بهر طرب کنج باغ چشمه ساغر گرفت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
ماتم نشست و کوکبه ی سور شد بلند
صد نیزه در حوالی ما نور شد بلند
گلبانک میفروش بدردی کشان رسید
پنداشتی که زمزمه ی صور شد بلند
تا روی بسته بود دم خلق بسته بود
این غلغل از نظاره ی منظور شد بلند
معشوق در کنار دهد روشنی بدل
زان آتشم چه سود که از دور شد بلند
در هر سری ز نشأه ی توحید باده ییست
زین اعتبار دعوی منصور شد بلند
آباد باد میکده کز فتنه ایمنست
نخلی کزین سراچه ی معمور شد بلند
آن روز نقد هستی ما نذر باده شد
کز طرف باغ طارم انگور شد بلند
ساقی بیار باده که عید صیام رفت
وز دیدن تو ناله ی طنبور شد بلند
بادا بقای پیر که از فیض جام او
افسانه ی فغانی مخمور شد بلند
صد نیزه در حوالی ما نور شد بلند
گلبانک میفروش بدردی کشان رسید
پنداشتی که زمزمه ی صور شد بلند
تا روی بسته بود دم خلق بسته بود
این غلغل از نظاره ی منظور شد بلند
معشوق در کنار دهد روشنی بدل
زان آتشم چه سود که از دور شد بلند
در هر سری ز نشأه ی توحید باده ییست
زین اعتبار دعوی منصور شد بلند
آباد باد میکده کز فتنه ایمنست
نخلی کزین سراچه ی معمور شد بلند
آن روز نقد هستی ما نذر باده شد
کز طرف باغ طارم انگور شد بلند
ساقی بیار باده که عید صیام رفت
وز دیدن تو ناله ی طنبور شد بلند
بادا بقای پیر که از فیض جام او
افسانه ی فغانی مخمور شد بلند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
ای ترک پارسی گو ای ماه مجلس آرا
هی هی مکن تو غفلت برخیز و می بده ها
پرده زرخ بیفکن بر گل گلاله بشکن
پائی بکوب و برخیز بزم طرب بیارا
زان بذله های شیرین زان نکته های رنگین
بر روی تلخکامان تنگ شکر تو بگشا
می نوش و گل برافشان برخیز و می بگردان
مرده برقص آور زین راح روح افزا
ما کشته صحاری تو ابر نوبهاری
رحمی روان ببخشا ما مرده تو مسیحا
عیدی بود طرب خیز باده بساغرم ریز
از محتسب میندیش می ریز بی محابا
از دست غاصب حق چون اوفتاد بیرق
خیز و لوای شادی برکش بطاق خضرا
آشفته را تولا بر مرتضی و آل است
وز غاصبین حقش اندر جهان تبرا
هی هی مکن تو غفلت برخیز و می بده ها
پرده زرخ بیفکن بر گل گلاله بشکن
پائی بکوب و برخیز بزم طرب بیارا
زان بذله های شیرین زان نکته های رنگین
بر روی تلخکامان تنگ شکر تو بگشا
می نوش و گل برافشان برخیز و می بگردان
مرده برقص آور زین راح روح افزا
ما کشته صحاری تو ابر نوبهاری
رحمی روان ببخشا ما مرده تو مسیحا
عیدی بود طرب خیز باده بساغرم ریز
از محتسب میندیش می ریز بی محابا
از دست غاصب حق چون اوفتاد بیرق
خیز و لوای شادی برکش بطاق خضرا
آشفته را تولا بر مرتضی و آل است
وز غاصبین حقش اندر جهان تبرا
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۲
ساقیا باده بده تا طرب از سر گیرند
پیش کاین تاج مه از تارک شب برگیرند
شاهدان شمع ز کاشانه برون اندازند
قدسیان مشعله هفت فلک درگیرند
نیکوان پرده بر انداخته در رقص آیند
مطربان هر نفسی پرده دیگر گیرند
نقل خشک از لب چون شکر معشوق برند
می روشن به سماع غزل تر گیرند
زهره را اتا بسوی مجلس عشاق کشند
گه سر زلف و گهی گوشه چادر گیرند
هندو آسا همه هنگام شکر خنده صبح
با لب یار کم طوطی و شکر گیرند
سنگ در ساغر نیک و بد ایام زنند
وز کف سنگدلان نصفی و ساغر گیرند
طوق گردن ز سر گیسوی مشگین سازند
صید گردون به خم زلف معنبر گیرند
زیر سقف گهر آگین فلک چون دم صبح
خوش بخندند و جهان در زر و گوهر گیرند
کم زنان نرد دغا باختن آغاز کنند
مهره خصم بر امید مششدر گیرند
نعره نوش وشاقان و سماع خوش چنگ
جان فزانید گه صبح جهان بر گیرند
آن خیمده قد لاغر تن مو ریخته سر
بزنند و بنوازند و به بر در گیرند
وان تهی معده نه چشم سیه سوخته را
ناله دل به ده انگشت فرو تر گیرند
وان کشف پشت خرف را که همه تن شکم است
گردن و گوش بمالند چو بر بر گیرند
وز خروش خوش آن دایره کردار دو روی
پای چون دایره خواهند که بر سر گیرند
گردنان همچو گریبان همه سر در بازند
تا یکی دم سر آن زلف معطر گیرند
آسمان برخی بزمی که در او از می و جام
آذر از آب دهند آب ز آذر گیرند
مشتی او باش و قلندر بهم آیند و همه
پرده نیستی و راه قلندر گیرند
چون بد و نیک جهان جمله فراموش کنند
باده بر یاد کف شاه مظفر گیرند
نصرة الدین عضدالمله محمد که ازو
ساکنان فلکی مرتبه و فر گیرند
پهلوان خسرو منصور که با قدرت او
آسمان را سزد ار عاجر و مضطر گیرند
قطره ای را ز کفش قلزم و جیحون خوانند
گوشه ای را ز دلش گنبد اخضر گیرند
آنکه با حشمت او کم ز کم آید گه عقد
هر حسابی که ز کیخسرو و جم بر گیرند
دوحه دولت و سرچشمه اقبال ورا
عاقلان پاکتر از طوبی و کوثر گیرند
چاکر لفظ خوش و بنده طبعش کش اوست
هر چه نام از طرف ششتر و عسکر گیرند
با کف دست وی از نار سمن رویانند
با تف تیغ وی از آب سمندر گیرند
خسروان نام شریفش همه بر دیده نهند
قدسیان نامه فتحش همه در بر گیرند
پرچم خنگ وی از طره حورا سازند
بیرق رمح وی از کله قیصر گیرند
نه فلک ز آرزوی طوق سمندش همه شب
خویشتن تا به سحر در زر و زیور گیرند
بر فلک انجم از آن چون ورق زر شده اند
تا ورقهای مدیحش همه در زر گیرند
دست و شمشیر ورا از قبل نصرت حق
ذوالفقار دگر و حیدر دیگر گیرند
بیضه شرع مسلم بود از فتنه چرخ
تا ورا روز وغا نایب حیدر گیرند
پیش آن دست که خورشید فلک طیره اوست
هستی عالم شش گوشه محقر گیرند
می سگالند دو دستش که به یک بخشش گرم
تر و خشک همه آفاق ز ره بر گیرند
جود مرده ز دلش زنده شد و شاید اگر
دم عیسی و دل شاه برابر گیرند
تیهوان در حرمش زقه شاهین طلبند
آهوان در کنفش گوش غضنفر گیرند
نفحه عدل ورا بوی ز غزنین یابند
صدمه تیغ ورا راه به کشمر گیرند
سلطنت را جز ازو واسطة العقد کجاست؟
که بدو مملکت و افسر سنجر گیرند
پدر اسکندر ثانی و برادر سلطان
اصل شاهان ز پدر یا ز برادر گیرند
خسروا عدل تو جاییست که در خطه ملک
طغرل و باز به دراج و کبوتر گیرند
عقل و جان خاک کف پای تو در دیده کشند
بحر و کان غاشیه دست تو بر سر گیرند
گر کمندی کند از رای رفیع تو فلک
به خم او همه خورشید منور گیرند
عقل کل ذات تو آمد که بر رتبت او
نه فلک را همه اجزای مبتر گیرند
اندران روز که گردان وغا در صف کین
ناله کوس به از ناله مزهر گیرند
طعمه مرگ ز اجسام دلیران سازند
ساحت چرخ بر ارواح مطهر گیرند
به تف تیغ همه گرده گردون سوزند
به خم خام همه زهره ازهر گیرند
باد پایان ز تف خنجر عادی صفتان
طبع دور فلک و عادت صرصر گیرند
آن زمان تیغ ترا مایه نصرت دانند
وان نفس تیر ترا مرگ مصور گیرند
رافنون وار همه کوس اجل بنوازند
ارغوان شکل رخ تیغ به خون در گیرند
نیزه ها خوابگه از سینه گردان طلبند
حربه ها جایگه اندر سر و افسر گیرند
سرکشان هم به سر رمح چو نیلوفر تر
عرصه معرکه در لاله احمر گیرند
عقل و روح از فزع، آیینه مثال
راه این دایره آینه پیکر گیرند
از طرب صف شکنان لون طبر خون یابند
وز فزع تیغ زنان رنگ معصفر گیرند
گه رکاب از کمر کوه گران تر سازند
گه عنان از ورق کاه سبکتر گیرند
گرد یکران ترا کایت فتح و ظفرست
مایه نصرت و پیرایه لشگر گیرند
بر سر مایده معرکه مرغان هوا
کاسه از تارک شاهان ستمگر گیرند
نامه فتح تو بر طارم گردون خوانند
خیمه جاه تو بر تارک اختر گیرند
سعد گردون به بقای ابد و نصرت حق
فال اقبال به نام تو ز دفتر گیرند
حمله ای را ز تو صد لشکر دارا شمرند
وقفه ای را ز تو صد سد سکندر گیرند
فضلا در صفت مدح تو اشعار مجیر
به ز درج گهر و درج مسطر گیرند
رقمش طرفه تر از صورت مانی دانند
سخنش خوبتر از صنعت آزر گیرند
پیش طبع وی و دست تو بزرگان عراق
هم سخا هم سخن خلق مزور گیرند
شعر او نسبت و نام از تو و مدح تو گرفت
گر چه نام از پدر خویش وز مادر گیرند
خسروا تاج دها! موکب نوروز رسید
که جهانرا همه در لاله و عبهر گیرند
بس نماندست که بر دامن کشت و لب جوی
سبزه و بید به کف ناوک و خنجر گیرند
رطلها از می آسوده لبالب خواهند
جامها در زر و فیروزه سراسر گیرند
بزم نوروز بساز و می آسوده بخواه
تا به بزم تو همه باده مقطر گیرند
بر خور از بخت جوان روز نو و دولت نو
آن به امروز که جام می و ساغر گرند
تا بتان گرد سمن دام ز عنبر سازند
تا مهان روز طرب زلف معنبر گیرند
تا خط و عارض خوبان ختن را به صفت
چون دل مؤمن و چون سینه کافر گیرند
عز و اقبال تو و اعظم اتابک به جهان
باد چندانک دم صور بدم درگیرند
امر و نهی تو چنان باد که بر روی زمین
خسروان را همه مأمور و مسخر گیرند
در تو کعبه امید خلایق بادا
تا همه خلق جهان حلقه آن در گیرند
پیش کاین تاج مه از تارک شب برگیرند
شاهدان شمع ز کاشانه برون اندازند
قدسیان مشعله هفت فلک درگیرند
نیکوان پرده بر انداخته در رقص آیند
مطربان هر نفسی پرده دیگر گیرند
نقل خشک از لب چون شکر معشوق برند
می روشن به سماع غزل تر گیرند
زهره را اتا بسوی مجلس عشاق کشند
گه سر زلف و گهی گوشه چادر گیرند
هندو آسا همه هنگام شکر خنده صبح
با لب یار کم طوطی و شکر گیرند
سنگ در ساغر نیک و بد ایام زنند
وز کف سنگدلان نصفی و ساغر گیرند
طوق گردن ز سر گیسوی مشگین سازند
صید گردون به خم زلف معنبر گیرند
زیر سقف گهر آگین فلک چون دم صبح
خوش بخندند و جهان در زر و گوهر گیرند
کم زنان نرد دغا باختن آغاز کنند
مهره خصم بر امید مششدر گیرند
نعره نوش وشاقان و سماع خوش چنگ
جان فزانید گه صبح جهان بر گیرند
آن خیمده قد لاغر تن مو ریخته سر
بزنند و بنوازند و به بر در گیرند
وان تهی معده نه چشم سیه سوخته را
ناله دل به ده انگشت فرو تر گیرند
وان کشف پشت خرف را که همه تن شکم است
گردن و گوش بمالند چو بر بر گیرند
وز خروش خوش آن دایره کردار دو روی
پای چون دایره خواهند که بر سر گیرند
گردنان همچو گریبان همه سر در بازند
تا یکی دم سر آن زلف معطر گیرند
آسمان برخی بزمی که در او از می و جام
آذر از آب دهند آب ز آذر گیرند
مشتی او باش و قلندر بهم آیند و همه
پرده نیستی و راه قلندر گیرند
چون بد و نیک جهان جمله فراموش کنند
باده بر یاد کف شاه مظفر گیرند
نصرة الدین عضدالمله محمد که ازو
ساکنان فلکی مرتبه و فر گیرند
پهلوان خسرو منصور که با قدرت او
آسمان را سزد ار عاجر و مضطر گیرند
قطره ای را ز کفش قلزم و جیحون خوانند
گوشه ای را ز دلش گنبد اخضر گیرند
آنکه با حشمت او کم ز کم آید گه عقد
هر حسابی که ز کیخسرو و جم بر گیرند
دوحه دولت و سرچشمه اقبال ورا
عاقلان پاکتر از طوبی و کوثر گیرند
چاکر لفظ خوش و بنده طبعش کش اوست
هر چه نام از طرف ششتر و عسکر گیرند
با کف دست وی از نار سمن رویانند
با تف تیغ وی از آب سمندر گیرند
خسروان نام شریفش همه بر دیده نهند
قدسیان نامه فتحش همه در بر گیرند
پرچم خنگ وی از طره حورا سازند
بیرق رمح وی از کله قیصر گیرند
نه فلک ز آرزوی طوق سمندش همه شب
خویشتن تا به سحر در زر و زیور گیرند
بر فلک انجم از آن چون ورق زر شده اند
تا ورقهای مدیحش همه در زر گیرند
دست و شمشیر ورا از قبل نصرت حق
ذوالفقار دگر و حیدر دیگر گیرند
بیضه شرع مسلم بود از فتنه چرخ
تا ورا روز وغا نایب حیدر گیرند
پیش آن دست که خورشید فلک طیره اوست
هستی عالم شش گوشه محقر گیرند
می سگالند دو دستش که به یک بخشش گرم
تر و خشک همه آفاق ز ره بر گیرند
جود مرده ز دلش زنده شد و شاید اگر
دم عیسی و دل شاه برابر گیرند
تیهوان در حرمش زقه شاهین طلبند
آهوان در کنفش گوش غضنفر گیرند
نفحه عدل ورا بوی ز غزنین یابند
صدمه تیغ ورا راه به کشمر گیرند
سلطنت را جز ازو واسطة العقد کجاست؟
که بدو مملکت و افسر سنجر گیرند
پدر اسکندر ثانی و برادر سلطان
اصل شاهان ز پدر یا ز برادر گیرند
خسروا عدل تو جاییست که در خطه ملک
طغرل و باز به دراج و کبوتر گیرند
عقل و جان خاک کف پای تو در دیده کشند
بحر و کان غاشیه دست تو بر سر گیرند
گر کمندی کند از رای رفیع تو فلک
به خم او همه خورشید منور گیرند
عقل کل ذات تو آمد که بر رتبت او
نه فلک را همه اجزای مبتر گیرند
اندران روز که گردان وغا در صف کین
ناله کوس به از ناله مزهر گیرند
طعمه مرگ ز اجسام دلیران سازند
ساحت چرخ بر ارواح مطهر گیرند
به تف تیغ همه گرده گردون سوزند
به خم خام همه زهره ازهر گیرند
باد پایان ز تف خنجر عادی صفتان
طبع دور فلک و عادت صرصر گیرند
آن زمان تیغ ترا مایه نصرت دانند
وان نفس تیر ترا مرگ مصور گیرند
رافنون وار همه کوس اجل بنوازند
ارغوان شکل رخ تیغ به خون در گیرند
نیزه ها خوابگه از سینه گردان طلبند
حربه ها جایگه اندر سر و افسر گیرند
سرکشان هم به سر رمح چو نیلوفر تر
عرصه معرکه در لاله احمر گیرند
عقل و روح از فزع، آیینه مثال
راه این دایره آینه پیکر گیرند
از طرب صف شکنان لون طبر خون یابند
وز فزع تیغ زنان رنگ معصفر گیرند
گه رکاب از کمر کوه گران تر سازند
گه عنان از ورق کاه سبکتر گیرند
گرد یکران ترا کایت فتح و ظفرست
مایه نصرت و پیرایه لشگر گیرند
بر سر مایده معرکه مرغان هوا
کاسه از تارک شاهان ستمگر گیرند
نامه فتح تو بر طارم گردون خوانند
خیمه جاه تو بر تارک اختر گیرند
سعد گردون به بقای ابد و نصرت حق
فال اقبال به نام تو ز دفتر گیرند
حمله ای را ز تو صد لشکر دارا شمرند
وقفه ای را ز تو صد سد سکندر گیرند
فضلا در صفت مدح تو اشعار مجیر
به ز درج گهر و درج مسطر گیرند
رقمش طرفه تر از صورت مانی دانند
سخنش خوبتر از صنعت آزر گیرند
پیش طبع وی و دست تو بزرگان عراق
هم سخا هم سخن خلق مزور گیرند
شعر او نسبت و نام از تو و مدح تو گرفت
گر چه نام از پدر خویش وز مادر گیرند
خسروا تاج دها! موکب نوروز رسید
که جهانرا همه در لاله و عبهر گیرند
بس نماندست که بر دامن کشت و لب جوی
سبزه و بید به کف ناوک و خنجر گیرند
رطلها از می آسوده لبالب خواهند
جامها در زر و فیروزه سراسر گیرند
بزم نوروز بساز و می آسوده بخواه
تا به بزم تو همه باده مقطر گیرند
بر خور از بخت جوان روز نو و دولت نو
آن به امروز که جام می و ساغر گرند
تا بتان گرد سمن دام ز عنبر سازند
تا مهان روز طرب زلف معنبر گیرند
تا خط و عارض خوبان ختن را به صفت
چون دل مؤمن و چون سینه کافر گیرند
عز و اقبال تو و اعظم اتابک به جهان
باد چندانک دم صور بدم درگیرند
امر و نهی تو چنان باد که بر روی زمین
خسروان را همه مأمور و مسخر گیرند
در تو کعبه امید خلایق بادا
تا همه خلق جهان حلقه آن در گیرند
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۷
ای بند بلا دیده و از بند بجسته
مردانه شده آمده بر شهر خجسته
بنشین و طرب کن بمین و مطرب و معشوق
کز جستن تو هست عدو زار نشسته
از دست عدو راست چنان آمده اینجا
کز دست رود باز گرسنه سوی مسته
مات از قبل خویش بدست نسپردیم
یزدان جهان داد بما باز بدسته
خود کردی شیری و دلیری که بجستی
جز تو بجهان نیست کس آنجای بجسته
نگشاد در شادی تا تو نگشادی
کز بستن تو بود در شادی بسته
زانست قوی شیر بگردون که بهرگاه
از خود بتن خویش رسولست فرسته
آنکس که نمی خواست شکسته دل تو شاد
از گرز تواش زود شود پشت شکسته
آن باد پس رنجت و آن باد پس غم
خصمان همه آواره و ضدان همه خسته
مردانه شده آمده بر شهر خجسته
بنشین و طرب کن بمین و مطرب و معشوق
کز جستن تو هست عدو زار نشسته
از دست عدو راست چنان آمده اینجا
کز دست رود باز گرسنه سوی مسته
مات از قبل خویش بدست نسپردیم
یزدان جهان داد بما باز بدسته
خود کردی شیری و دلیری که بجستی
جز تو بجهان نیست کس آنجای بجسته
نگشاد در شادی تا تو نگشادی
کز بستن تو بود در شادی بسته
زانست قوی شیر بگردون که بهرگاه
از خود بتن خویش رسولست فرسته
آنکس که نمی خواست شکسته دل تو شاد
از گرز تواش زود شود پشت شکسته
آن باد پس رنجت و آن باد پس غم
خصمان همه آواره و ضدان همه خسته
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱ - مخترع
ساقیا باده چو ریزی به قدح بهر طرب
کی طربناک شوم گر نرسانیش به لب
عجب آن نیست که از لعل تو یابیم حیات
بی لبت اینکه بود زندگی اینست عجب
زر خرید تو بود یوسف مصری در حسن
نسبت بنده به شه نیست بجو ترک ادب
طلب نقطه ی موهوم دهانت کردم
خردم گفت که آنجا که نباشد مطلب!
عرق آن ذقن است آب خضر کز لب او
گشت مایل به ترشح سوی چاه غبغب
عقل کز عشق گریزد چه تعجب باشد؟
پیر عقل است بر عشق چو طفل مکتب
ز قلندروشی است این سر و پا برهنگی
کفش و دستار به می جمله کزو شد امشب
سبب رفعت دونان ز فلک جستم گفت:
سبب این دان که نیارند ز ما جست سبب
زند می خواره که در دیر شرابش قوت است
قربتش جستن فانی است ز قرب مشرب
کی طربناک شوم گر نرسانیش به لب
عجب آن نیست که از لعل تو یابیم حیات
بی لبت اینکه بود زندگی اینست عجب
زر خرید تو بود یوسف مصری در حسن
نسبت بنده به شه نیست بجو ترک ادب
طلب نقطه ی موهوم دهانت کردم
خردم گفت که آنجا که نباشد مطلب!
عرق آن ذقن است آب خضر کز لب او
گشت مایل به ترشح سوی چاه غبغب
عقل کز عشق گریزد چه تعجب باشد؟
پیر عقل است بر عشق چو طفل مکتب
ز قلندروشی است این سر و پا برهنگی
کفش و دستار به می جمله کزو شد امشب
سبب رفعت دونان ز فلک جستم گفت:
سبب این دان که نیارند ز ما جست سبب
زند می خواره که در دیر شرابش قوت است
قربتش جستن فانی است ز قرب مشرب
ادیب صابر : مفردات
شمارهٔ ۲
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۲
در پیش من ز بهر طرب کوزهٔ مل است
و این هردو دست کردهٔ آهل در آمل است
گاهی حدیث من ز غزلهای قمری است
گاهی سماع من ز نواهای بلبل است
گاهی ز بوی باده، در این دست عنبر است
گاهی ز زلف دوست در آن دست سنبل است
شکل صنوبریش نکردست میل من
وانگاه سرو قامت او، پر تمایل است
آخر نهاد برخط او سر، چوبندگان
زلفش اگر چه قاعده ی او تطاول است
برخی روی می که زفیض جمال اوست
اندر زمانه هرچه طرب را تجمل است
از می مدار باک و زتقوی کمرمبند
مردان راه را بجز اینها توصل است
بردین نکوست تکیه، ولی بهتر اوفتاد
آن بنده را، که برکرم حق توکل است
هرکس به حد بزرگ است بهتر آنک
هر جزو کاعتبار کنی ذات او کل است
معنی طلب، به قول مشو غره، زانکه دیگ
زان شد سیاه روی، که در بند غلغل است
بهر ثبات کار، سبکبار شو که کوه
اغلب زبهر بار گران در تزلزل است
دل در جهان مبند که نیکیش جمله بد
کارش بکلی ابتر و عزش همه ذل است
و این هردو دست کردهٔ آهل در آمل است
گاهی حدیث من ز غزلهای قمری است
گاهی سماع من ز نواهای بلبل است
گاهی ز بوی باده، در این دست عنبر است
گاهی ز زلف دوست در آن دست سنبل است
شکل صنوبریش نکردست میل من
وانگاه سرو قامت او، پر تمایل است
آخر نهاد برخط او سر، چوبندگان
زلفش اگر چه قاعده ی او تطاول است
برخی روی می که زفیض جمال اوست
اندر زمانه هرچه طرب را تجمل است
از می مدار باک و زتقوی کمرمبند
مردان راه را بجز اینها توصل است
بردین نکوست تکیه، ولی بهتر اوفتاد
آن بنده را، که برکرم حق توکل است
هرکس به حد بزرگ است بهتر آنک
هر جزو کاعتبار کنی ذات او کل است
معنی طلب، به قول مشو غره، زانکه دیگ
زان شد سیاه روی، که در بند غلغل است
بهر ثبات کار، سبکبار شو که کوه
اغلب زبهر بار گران در تزلزل است
دل در جهان مبند که نیکیش جمله بد
کارش بکلی ابتر و عزش همه ذل است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
هر جا سخن از شکر و قند و عسل استی
قند لب شیرین تو ضرب المثل استی
هرسو که سرایند حدیث از گل و از مل
لعل تو و رخسار تو نعم البدل استی
صبح است بیا حی علی گوی هله باز
بر باده دوشینه که خیرالعمل استی
جانم بفدای تو که از مجلس دوشین
گفتند حریفان که تو از من خجل استی
ما دزد تبه کار و تو شرمنده ز رفتار
قربان تو گردم ز چه رو منفعل استی
هر شب که گذاری قدم ایشیخ در این بزم
عیش و طرب باده کشان زین قبل استی
یکعمر ریا کردی و امروز بغیر از
یکدلق ملمع چه ترا ما حصل استی
نه یار عقاری و نه همکار قماری
ای عربده جو شیخ که دزد و دغل استی
قند لب شیرین تو ضرب المثل استی
هرسو که سرایند حدیث از گل و از مل
لعل تو و رخسار تو نعم البدل استی
صبح است بیا حی علی گوی هله باز
بر باده دوشینه که خیرالعمل استی
جانم بفدای تو که از مجلس دوشین
گفتند حریفان که تو از من خجل استی
ما دزد تبه کار و تو شرمنده ز رفتار
قربان تو گردم ز چه رو منفعل استی
هر شب که گذاری قدم ایشیخ در این بزم
عیش و طرب باده کشان زین قبل استی
یکعمر ریا کردی و امروز بغیر از
یکدلق ملمع چه ترا ما حصل استی
نه یار عقاری و نه همکار قماری
ای عربده جو شیخ که دزد و دغل استی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۶
تا چند درین غمکده غمناک نشینیم
وقتست که بر تارک افلاک نشینیم
ما مرغ چمنپرور عرشیم که گفتست
کز ذروه فرود آمده در خاک نشینیم!
گردیم و ز دامان کسی اوج نگیریم
حیفست که بر دامن افلاک نشینیم
بیرخصت ما نشئه به مستان ندهد می
ظلمست که فرمانبر تریاک نشینیم
در بزم طرب غیر ملامت نفزاید
کو حلقة ماتم که طربناک نشینیم
کو یاری طالع که به تقریب شهادت
در سایة شمشیر تو چالاک نشینیم
کو زهرة شیری که به هنگام تغافل
همچهره بآن غمزة بیباک نشینیم
فیّاض توان داد دل از عیش ابد داد
یک لحظه که در حلقة فتراک نشینیم
وقتست که بر تارک افلاک نشینیم
ما مرغ چمنپرور عرشیم که گفتست
کز ذروه فرود آمده در خاک نشینیم!
گردیم و ز دامان کسی اوج نگیریم
حیفست که بر دامن افلاک نشینیم
بیرخصت ما نشئه به مستان ندهد می
ظلمست که فرمانبر تریاک نشینیم
در بزم طرب غیر ملامت نفزاید
کو حلقة ماتم که طربناک نشینیم
کو یاری طالع که به تقریب شهادت
در سایة شمشیر تو چالاک نشینیم
کو زهرة شیری که به هنگام تغافل
همچهره بآن غمزة بیباک نشینیم
فیّاض توان داد دل از عیش ابد داد
یک لحظه که در حلقة فتراک نشینیم
طغرای مشهدی : ساقینامه
بخش ۱۲ - غزل
بر اعدا سپاه تو منصور باد
کمین چاکرت به ز فغفور باد
پری گر زند خصم جاهت به سر
ز تندی به فرقش چو ساطور باد
به دست تو سرپنجه رستمی
چو بازوی اطفال، بی زور باد
به نزدیک خود چیده ای برگ عیش
ز عشرتگهت چشم بد دور باد
به وحدتسرای تو درعودسوز
گل اخگر از آتش طور باد
چراغی که در محفلت پا نهد
چو خورشید، سرچشمه نور باد
بهشتی ست بزمت ز روی طرب
به هر جانب استاده صد حور باد
زند تا اجابت بدین نغمه چنگ
نی کلک طغرا پر از سور باد
کمین چاکرت به ز فغفور باد
پری گر زند خصم جاهت به سر
ز تندی به فرقش چو ساطور باد
به دست تو سرپنجه رستمی
چو بازوی اطفال، بی زور باد
به نزدیک خود چیده ای برگ عیش
ز عشرتگهت چشم بد دور باد
به وحدتسرای تو درعودسوز
گل اخگر از آتش طور باد
چراغی که در محفلت پا نهد
چو خورشید، سرچشمه نور باد
بهشتی ست بزمت ز روی طرب
به هر جانب استاده صد حور باد
زند تا اجابت بدین نغمه چنگ
نی کلک طغرا پر از سور باد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۸
بهار آمد بکن ساقی طربها
به این لب تشنه ده آب عنب ها
در جواب او
مربا خواهم این ساعت مربا
ندارم غیر ازین در دل مربا
ز پیش لوت خواران کله چون رفت
ندارد هیچ چیزی جز عنب جا
هریسه گوید این با روغن داغ
که چونی تو درین سوز و شغبها
به روی خوان چو انواع طعام است
غنیمت دار حلوای رطب را
سحر می گفت طباخی که هستیم
به تنگ از صوفیان بلعجب ما
به این لب تشنه ده آب عنب ها
در جواب او
مربا خواهم این ساعت مربا
ندارم غیر ازین در دل مربا
ز پیش لوت خواران کله چون رفت
ندارد هیچ چیزی جز عنب جا
هریسه گوید این با روغن داغ
که چونی تو درین سوز و شغبها
به روی خوان چو انواع طعام است
غنیمت دار حلوای رطب را
سحر می گفت طباخی که هستیم
به تنگ از صوفیان بلعجب ما
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲۷
تو گر به وقت طرب دست را بر افشانی
به خاک پای تو صد جان دهم به آسانی
در جواب او
اگر به دست من افتد برنج ماچانی
هزار بار بگویم که یار ما جانی
به دستگیری قلیه برنج خواهم رفت
که هست پیر و فتادست در پریشانی
تو پخته آمده ای از تنور ای گرده
کنون به چهره همچون عقیق و مرجانی
ببین به چهره زردش یقین شدست ولی
جکد به صومعه چون دنگ دنگ بریانی
سماست سفره و نان اندروست قرص قمر
چو مشتری و زحل کاسه های بورانی
تو عیش هر دو جهان را به آب ده زنهار
در آن زمان که به آتش کباب گردانی
جز اشتها به جهان هیچ نیست صوفی را
بزرگوار خدایا دگر تو می دانی
به خاک پای تو صد جان دهم به آسانی
در جواب او
اگر به دست من افتد برنج ماچانی
هزار بار بگویم که یار ما جانی
به دستگیری قلیه برنج خواهم رفت
که هست پیر و فتادست در پریشانی
تو پخته آمده ای از تنور ای گرده
کنون به چهره همچون عقیق و مرجانی
ببین به چهره زردش یقین شدست ولی
جکد به صومعه چون دنگ دنگ بریانی
سماست سفره و نان اندروست قرص قمر
چو مشتری و زحل کاسه های بورانی
تو عیش هر دو جهان را به آب ده زنهار
در آن زمان که به آتش کباب گردانی
جز اشتها به جهان هیچ نیست صوفی را
بزرگوار خدایا دگر تو می دانی