عبارات مورد جستجو در ۷۱۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۶۸ - آمدن خلیفه نزد آن خوبروی برای جماع
مولوی : دفتر ششم
بخش ۵۳ - جواب قاضی سال صوفی را و قصهٔ ترک و درزی را مثل آوردن
گفت قاضی بس تهیرو صوفییی
خالی از فطنت چو کاف کوفییی
تو بنشنیدی که آن پر قند لب
غدر خیاطان همیگفتی به شب؟
خلق را در دزدی آن طایفه
مینمود افسانههای سالفه
قصهٔ پارهربایی در برین
می حکایت کرد او با آن و این
در سمر میخواند دزدینامهیی
گرد او جمع آمده هنگامهیی
مستمع چون یافت جاذب زان وفود
جمله اجزایش حکایت گشته بود
خالی از فطنت چو کاف کوفییی
تو بنشنیدی که آن پر قند لب
غدر خیاطان همیگفتی به شب؟
خلق را در دزدی آن طایفه
مینمود افسانههای سالفه
قصهٔ پارهربایی در برین
می حکایت کرد او با آن و این
در سمر میخواند دزدینامهیی
گرد او جمع آمده هنگامهیی
مستمع چون یافت جاذب زان وفود
جمله اجزایش حکایت گشته بود
مولوی : دفتر ششم
بخش ۵۵ - دعوی کردن ترک و گرو بستن او کی درزی از من چیزی نتواند بردن
گفت خیاطیست نامش پور شش
اندرین چستی و دزدی خلقکش
گفت من ضامن که با صد اضطراب
او نیارد برد پیشم رشتهتاب
پس بگفتندش که از تو چستتر
مات او گشتند در دعوی مپر
رو به عقل خود چنین غره مباش
که شوی یاوه تو در تزویرهاش
گرمتر شد ترک و بست آن جا گرو
که نیارد برد نی کهنه نی نو
مطمعانش گرمتر کردند زود
او گرو بست و رهان را بر گشود
که گرو این مرکب تازی من
بدهم ار دزدد قماشم او به فن
ور نتواند برد اسبی از شما
وا ستانم بهر رهن مبتدا
ترک را آن شب نبرد از غصه خواب
با خیال دزد میکرد او حراب
بامدادان اطلسی زد در بغل
شد به بازار و دکان آن دغل
پس سلامش کرد گرم و اوستاد
جست از جا لب به ترحیبش گشاد
گرم پرسیدش ز حد ترک بیش
تا فکند اندر دل او مهر خویش
چون بدید از وی نوای بلبلی
پیشش افکند اطلس استنبلی
که ببر این را قبای روز جنگ
زیر نافم واسع و بالاش تنگ
تنگ بالا بهر جسمآرای را
زیر واسع تا نگیرد پای را
گفت صد خدمت کنم ای ذو وداد
در قبولش دست بر دیده نهاد
پس بپیمود و بدید او روی کار
بعد از آن بگشاد لب را در فشار
از حکایتهای میران دگر
وز کرمها و عطای آن نفر
وز بخیلان و ز تحشیراتشان
از برای خنده هم داد او نشان
همچو آتش کرد مقراضی برون
میبرید و لب پر افسانه و فسون
اندرین چستی و دزدی خلقکش
گفت من ضامن که با صد اضطراب
او نیارد برد پیشم رشتهتاب
پس بگفتندش که از تو چستتر
مات او گشتند در دعوی مپر
رو به عقل خود چنین غره مباش
که شوی یاوه تو در تزویرهاش
گرمتر شد ترک و بست آن جا گرو
که نیارد برد نی کهنه نی نو
مطمعانش گرمتر کردند زود
او گرو بست و رهان را بر گشود
که گرو این مرکب تازی من
بدهم ار دزدد قماشم او به فن
ور نتواند برد اسبی از شما
وا ستانم بهر رهن مبتدا
ترک را آن شب نبرد از غصه خواب
با خیال دزد میکرد او حراب
بامدادان اطلسی زد در بغل
شد به بازار و دکان آن دغل
پس سلامش کرد گرم و اوستاد
جست از جا لب به ترحیبش گشاد
گرم پرسیدش ز حد ترک بیش
تا فکند اندر دل او مهر خویش
چون بدید از وی نوای بلبلی
پیشش افکند اطلس استنبلی
که ببر این را قبای روز جنگ
زیر نافم واسع و بالاش تنگ
تنگ بالا بهر جسمآرای را
زیر واسع تا نگیرد پای را
گفت صد خدمت کنم ای ذو وداد
در قبولش دست بر دیده نهاد
پس بپیمود و بدید او روی کار
بعد از آن بگشاد لب را در فشار
از حکایتهای میران دگر
وز کرمها و عطای آن نفر
وز بخیلان و ز تحشیراتشان
از برای خنده هم داد او نشان
همچو آتش کرد مقراضی برون
میبرید و لب پر افسانه و فسون
سعدی : غزلیات
غزل ۳۶۸
دل پیش تو و دیده به جای دگرستم
تا خصم نداند که تو را مینگرستم
روزی به درآیم من از این پرده ناموس
هر جا که بتی چون تو ببینم بپرستم
المنة لله که دلم صید غمی شد
کز خوردن غمهای پراکنده برستم
آن عهد که گفتی نکنم مهر فراموش
بشکستی و من بر سر پیمان درستم
تا ذوق درونم خبری میدهد از دوست
از طعنه دشمن به خدا گر خبرستم
میخواستمت پیشکشی لایق خدمت
جان نیک حقیر است ندانم چه فرستم
چون نیک بدیدم که نداری سر سعدی
بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم
تا خصم نداند که تو را مینگرستم
روزی به درآیم من از این پرده ناموس
هر جا که بتی چون تو ببینم بپرستم
المنة لله که دلم صید غمی شد
کز خوردن غمهای پراکنده برستم
آن عهد که گفتی نکنم مهر فراموش
بشکستی و من بر سر پیمان درستم
تا ذوق درونم خبری میدهد از دوست
از طعنه دشمن به خدا گر خبرستم
میخواستمت پیشکشی لایق خدمت
جان نیک حقیر است ندانم چه فرستم
چون نیک بدیدم که نداری سر سعدی
بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم
سعدی : غزلیات
غزل ۴۳۵
ای سروبالای سهی کز صورت حال آگهی
وز هر که در عالم بهی ما نیز هم بد نیستیم
گفتی به رنگ من گلی هرگز نبیند بلبلی
آری نکو گفتی ولی ما نیز هم بد نیستیم
تا چند گویی ما و بس کوته کن ای رعنا و بس
نه خود تویی زیبا و بس ما نیز هم بد نیستیم
ای شاهد هر مجلسی و آرام جان هر کسی
گر دوستان داری بسی ما نیز هم بد نیستیم
گفتی که چون من در زمی دیگر نباشد آدمی
ای جان لطف و مردمی ما نیز هم بد نیستیم
گر گلشن خوش بو تویی ور بلبل خوشگو تویی
ور در جهان نیکو تویی ما نیز هم بد نیستیم
گویی چه شد کان سروبن با ما نمیگوید سخن
گو بیوفایی پر مکن ما نیز هم بد نیستیم
گر تو به حسن افسانهای یا گوهر یک دانهای
از ما چرا بیگانهای ما نیز هم بد نیستیم
ای در دل ما داغ تو تا کی فریب و لاغ تو
گر به بود در باغ تو ما نیز هم بد نیستیم
باری غرور از سر بنه و انصاف درد من بده
ای باغ شفتالو و به ما نیز هم بد نیستیم
گفتم تو ما را دیدهای وز حال ما پرسیدهای
پس چون ز ما رنجیدهای ما نیز هم بد نیستیم
گفتی به از من در چگل صورت نبندد آب و گل
ای سست مهر سخت دل ما نیز هم بد نیستیم
سعدی گر آن زیباقرین بگزید بر ما همنشین
گو هر که خواهی برگزین ما نیز هم بد نیستیم
وز هر که در عالم بهی ما نیز هم بد نیستیم
گفتی به رنگ من گلی هرگز نبیند بلبلی
آری نکو گفتی ولی ما نیز هم بد نیستیم
تا چند گویی ما و بس کوته کن ای رعنا و بس
نه خود تویی زیبا و بس ما نیز هم بد نیستیم
ای شاهد هر مجلسی و آرام جان هر کسی
گر دوستان داری بسی ما نیز هم بد نیستیم
گفتی که چون من در زمی دیگر نباشد آدمی
ای جان لطف و مردمی ما نیز هم بد نیستیم
گر گلشن خوش بو تویی ور بلبل خوشگو تویی
ور در جهان نیکو تویی ما نیز هم بد نیستیم
گویی چه شد کان سروبن با ما نمیگوید سخن
گو بیوفایی پر مکن ما نیز هم بد نیستیم
گر تو به حسن افسانهای یا گوهر یک دانهای
از ما چرا بیگانهای ما نیز هم بد نیستیم
ای در دل ما داغ تو تا کی فریب و لاغ تو
گر به بود در باغ تو ما نیز هم بد نیستیم
باری غرور از سر بنه و انصاف درد من بده
ای باغ شفتالو و به ما نیز هم بد نیستیم
گفتم تو ما را دیدهای وز حال ما پرسیدهای
پس چون ز ما رنجیدهای ما نیز هم بد نیستیم
گفتی به از من در چگل صورت نبندد آب و گل
ای سست مهر سخت دل ما نیز هم بد نیستیم
سعدی گر آن زیباقرین بگزید بر ما همنشین
گو هر که خواهی برگزین ما نیز هم بد نیستیم
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۴
سعدی : باب دوم در احسان
حکایت
شنیدم که مردی است پاکیزه بوم
شناسا و رهرو در اقصای روم
من و چند سالوک صحرا نورد
برفتیم قاصد به دیدار مرد
سرو چشم هر یک ببوسید و دست
به تمکین و عزت نشاند و نشست
زرش دیدم و زرع و شاگرد و رخت
ولی بی مروت چوبی بر درخت
به لطف و لبق گرم رو مرد بود
ولی دیگدانش عجب سرد بود
همه شب نبودش قرار هجوع
ز تسبیح و تهلیل و ما را ز جوع
سحرگه میان بست و در باز کرد
همان لطف و پرسیدن آغاز کرد
یکی بد که شیرین و خوش طبع بود
که با ما مسافر در آن ربع بود
مرا بوسه گفتا به تصحیف ده
که درویش را توشه از بوسه به
به خدمت منه دست بر کفش من
مرا نان ده و کفش بر سر بزن
به ایثار مردان سبق بردهاند
نه شب زندهداران دل مردهاند
همین دیدم از پاسبان تتار
دل مرده وچشم شب زندهدار
کرامت جوانمردی و نان دهی است
مقالات بیهوده طبل تهی است
قیامت کسی بینی اندر بهشت
که معنی طلب کرد و دعوی بهشت
به معنی توان کرد دعوی درست
دم بی قدم تکیه گاهی است سست
شناسا و رهرو در اقصای روم
من و چند سالوک صحرا نورد
برفتیم قاصد به دیدار مرد
سرو چشم هر یک ببوسید و دست
به تمکین و عزت نشاند و نشست
زرش دیدم و زرع و شاگرد و رخت
ولی بی مروت چوبی بر درخت
به لطف و لبق گرم رو مرد بود
ولی دیگدانش عجب سرد بود
همه شب نبودش قرار هجوع
ز تسبیح و تهلیل و ما را ز جوع
سحرگه میان بست و در باز کرد
همان لطف و پرسیدن آغاز کرد
یکی بد که شیرین و خوش طبع بود
که با ما مسافر در آن ربع بود
مرا بوسه گفتا به تصحیف ده
که درویش را توشه از بوسه به
به خدمت منه دست بر کفش من
مرا نان ده و کفش بر سر بزن
به ایثار مردان سبق بردهاند
نه شب زندهداران دل مردهاند
همین دیدم از پاسبان تتار
دل مرده وچشم شب زندهدار
کرامت جوانمردی و نان دهی است
مقالات بیهوده طبل تهی است
قیامت کسی بینی اندر بهشت
که معنی طلب کرد و دعوی بهشت
به معنی توان کرد دعوی درست
دم بی قدم تکیه گاهی است سست
سعدی : باب پنجم در رضا
حکایت
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
مست و هشیار
محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست
گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست
گفت: میباید تو را تا خانهٔ قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمهشب بیدار نیست
گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانهٔ خمار نیست
گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست
گفت: از بهر غرامت، جامهات بیرون کنم
گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست
گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهودهگو، حرف کم و بسیار نیست
گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست
مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست
گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست
گفت: میباید تو را تا خانهٔ قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمهشب بیدار نیست
گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانهٔ خمار نیست
گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست
گفت: از بهر غرامت، جامهات بیرون کنم
گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست
گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهودهگو، حرف کم و بسیار نیست
گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت بازاریی که سرای زرنگار کرد
کرد آن بازاریی آشفته کار
از سر عجبی سرایی زر نگار
عاقبت چون شد سرای او تمام
دعوتی آغاز کرد از بهر عام
خواند خلقی را به صد ناز و طرب
تا سرای او ببینند ای عجب
روز دعوت ، مرد بیخود میدوید
از قضا دیوانهای او را بدید
گفت خواهم این زمان کایم به تگ
بر سرای تو ریم ای خام رگ
لیک مشغولم، مرا معذور دار
این بگفت و گفت زحمت دور دار
از سر عجبی سرایی زر نگار
عاقبت چون شد سرای او تمام
دعوتی آغاز کرد از بهر عام
خواند خلقی را به صد ناز و طرب
تا سرای او ببینند ای عجب
روز دعوت ، مرد بیخود میدوید
از قضا دیوانهای او را بدید
گفت خواهم این زمان کایم به تگ
بر سرای تو ریم ای خام رگ
لیک مشغولم، مرا معذور دار
این بگفت و گفت زحمت دور دار
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
ای چون تو ندیده جم آخر چه جمالست این
وی چون تو به عالم کم آخر چه کمالست این
تو با من و من پویان هر جای ترا جویان
ای شمع نکورویان آخر چه وصالست این
زان گلبن انسانی هر دم گلی افشانی
ای میوهٔ روحانی آخر چه نهالست این
در وصف تو عقل و جان چون من شده سرگردان
ای وهم ز تو حیران آخر چه جمالست این
گفتی که چو من دلبر داری وز من بهتر
ای جادوی صورت گر آخر چه خیالست این
ای از پی داغ ما آرایش باغ ما
ای چشم و چراغ ما آخر چه مثالست این
هر روز نپویی تو جز عشق نجویی تو
ای ماه نکویی تو آخر چه خصالست این
هر روز مرا نرمک بکشی تو به آزرمک
ای شوخک بیشرمک آخر چه وبالست این
پرسی: چو منی دلبر بینی تو به عالم در
ای ماه نکو منظر آخر چه سوالست این
ما را نه بدین سستی زین بیش همی جستی
ای خسته از آن خستی آخر چه ملالست این
گفتی همه جا با تو وصلست مرا با تو
ای بی خود و با ما تو آخر چه دلالست این
گفتی که سنایی خود داریم و ازو به صد
ای ناقد نیک و بد آخر چه محالست این
وی چون تو به عالم کم آخر چه کمالست این
تو با من و من پویان هر جای ترا جویان
ای شمع نکورویان آخر چه وصالست این
زان گلبن انسانی هر دم گلی افشانی
ای میوهٔ روحانی آخر چه نهالست این
در وصف تو عقل و جان چون من شده سرگردان
ای وهم ز تو حیران آخر چه جمالست این
گفتی که چو من دلبر داری وز من بهتر
ای جادوی صورت گر آخر چه خیالست این
ای از پی داغ ما آرایش باغ ما
ای چشم و چراغ ما آخر چه مثالست این
هر روز نپویی تو جز عشق نجویی تو
ای ماه نکویی تو آخر چه خصالست این
هر روز مرا نرمک بکشی تو به آزرمک
ای شوخک بیشرمک آخر چه وبالست این
پرسی: چو منی دلبر بینی تو به عالم در
ای ماه نکو منظر آخر چه سوالست این
ما را نه بدین سستی زین بیش همی جستی
ای خسته از آن خستی آخر چه ملالست این
گفتی همه جا با تو وصلست مرا با تو
ای بی خود و با ما تو آخر چه دلالست این
گفتی که سنایی خود داریم و ازو به صد
ای ناقد نیک و بد آخر چه محالست این
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۸ - در مدح محمد ترکین بغراخان
چرخ نارد به حکم صدر دوران
جان نزاید به سعی چار ارکان
در زمین از سخا و فضل و هنر
چون محمد تکین بغراخان
آنکه شد تا سخاش پیدا گشت
بخل در دامن فنا پنهان
آنکه از بیم خنجرش دشمن
همچو خنجر شدست گنگ زبان
آنکه تا باد امن او بوزید
غرق عفوست کشتی عصیان
آنکه بر شید و شیر نزد کفش
جود بخلست و پردلی بهتان
در یمینش نهادهٔ دعوی
در یقینش نیتجهٔ برهان
مرده با زخم پای او زفتی
زنده با جود دست او احسان
از پی چشم زخم بر در جود
کرده شخص نیاز را قربان
ای ز تاثیر حرمت گهرت
یافته از زمانه خلق امان
فلک جود را کفت انجم
نامهٔ جاه را دلت عنوان
زیر امر تو نقش چار گهر
زیر قدر تو جرم هفت ایوان
دل کفیده ز فکرت تو یقین
دم بریده ز خاطر تو گمان
ابرو تیری به بخشش و کوشش
شید و شیری به مجلس و میدان
تا بپیوست نهی تو بر عقل
عقلها را گسسته شد فرمان
از پی کین نحس سخت بکوفت
پای قدر تو تارک کیوان
دید چون کبر و همتت بگذاشت
کبر و همت پلنگ شیر ژیان
بر یک انگشت همتت تنگست
خاتم نه سپهر سرگردان
به مکانی رسید همت تو
کز پس آن پدید نیست مکان
شمت جودت ار بر ابر عقیم
بوزد خیزد از گهر طوفان
باد حزم تو گر بر ابر زند
بر زمین ناید از هوا باران
آب عزم تو گر به کوه رسد
بر هوا بر رود چو نار و دخان
هر که در فر سایهٔ کف تست
ایمنست از نوائب حدثان
رو که روشن بتست جرم فلک
رو که خرم بتست طبع جهان
چه عجب گر ز گوهر تو کند
فخر بر شام و مکه ترکستان
گر چه زین پیش بر طوایف ترک
کرد رستم ز پردلی دستان
گر بدیدیت بوسها دادی
بر ستانهٔ تو رستم دستان
ای ز دل سود حرص را مایه
وی ز کف درد آز را درمان
عورتی ام بکرده از شنگی
تیغ بسیار مرد را افسان
بر همه مهتران فگنده رکاب
وز همه لیتکان کشیده عنان
با مهان بوده همچو ماه قرین
وز کهان همچو گبر کرده کران
هر که زین طایفه مرا دیدی
شدی از لرزه همچو باد وزان
آخر این لیتک کتاب فروش
برسانیده کار بنده به جان
آنچنان کون فروش کاون بخش
و آنچنان گنده ریش گنده دهان
و آنچنان سرد پوز گنده بروت
و آنچنان کون فراخک کشخان
آنچنان بادسار خاک انبوی
آنچنان باد ریش و خاک افشان
آن درم سنگکی که برناید
از گرانی به یک جهان میزان
بینواتر ز ابرهای تموز
سرد دمتر ز بادهای خزان
در همه دیدهها چو کاه سبک
بر همه طبعها چو کوه گران
بیخرد لیتکی و بد خصلت
بیادب مردکی و بیسامان
باد بیحمیتانه در سبلت
نام بیدولتانه در دیوان
جای عقلش گرفته باد و بروت
آب رویش بخورده خاک هوان
چون سگ و گره برده از غمری
آبروی از برای پارهٔ نان
دل و تن چون تن و دل غربال
سر و بن چون بن و سر و بنگان
کرده بر کون خویش سیم سره
کرده بر کیر خویش عمر زیان
بیزبان بوده و شده تازی
خوشهچین بوده و شده دهقان
سخت بیهوده گوی چون فرعون
نیک بسیار خوار چون ثعبان
زده جامه برای من صابون
کرده سبلت ز عشق من سوهان
چنگ در دل چو عاشق مفلس
دست بر کون چو مفلس عریان
در شکمش ز نوعها علت
در دو چشمش ز جنسها یرقان
پر کدو دانه گردد ار بنهی
کپه بر کون او چو با تنگان
تیز سیصد قرابه در ریشش
با چنین عشق و با چنین پیمان
گاه گوید دعات گویم من
اوفتم زان حدیث در خفقان
زان که هرگز نخواست کس از کس
به دعا گادن ای مسلمانان
نکنم بیدرم جماعش اگر
دهد ایزد بهشت بیایمان
درم آمد علاج عشق درم
کوه ریشا چه سود ازین و از آن
جان نزاید به سعی چار ارکان
در زمین از سخا و فضل و هنر
چون محمد تکین بغراخان
آنکه شد تا سخاش پیدا گشت
بخل در دامن فنا پنهان
آنکه از بیم خنجرش دشمن
همچو خنجر شدست گنگ زبان
آنکه تا باد امن او بوزید
غرق عفوست کشتی عصیان
آنکه بر شید و شیر نزد کفش
جود بخلست و پردلی بهتان
در یمینش نهادهٔ دعوی
در یقینش نیتجهٔ برهان
مرده با زخم پای او زفتی
زنده با جود دست او احسان
از پی چشم زخم بر در جود
کرده شخص نیاز را قربان
ای ز تاثیر حرمت گهرت
یافته از زمانه خلق امان
فلک جود را کفت انجم
نامهٔ جاه را دلت عنوان
زیر امر تو نقش چار گهر
زیر قدر تو جرم هفت ایوان
دل کفیده ز فکرت تو یقین
دم بریده ز خاطر تو گمان
ابرو تیری به بخشش و کوشش
شید و شیری به مجلس و میدان
تا بپیوست نهی تو بر عقل
عقلها را گسسته شد فرمان
از پی کین نحس سخت بکوفت
پای قدر تو تارک کیوان
دید چون کبر و همتت بگذاشت
کبر و همت پلنگ شیر ژیان
بر یک انگشت همتت تنگست
خاتم نه سپهر سرگردان
به مکانی رسید همت تو
کز پس آن پدید نیست مکان
شمت جودت ار بر ابر عقیم
بوزد خیزد از گهر طوفان
باد حزم تو گر بر ابر زند
بر زمین ناید از هوا باران
آب عزم تو گر به کوه رسد
بر هوا بر رود چو نار و دخان
هر که در فر سایهٔ کف تست
ایمنست از نوائب حدثان
رو که روشن بتست جرم فلک
رو که خرم بتست طبع جهان
چه عجب گر ز گوهر تو کند
فخر بر شام و مکه ترکستان
گر چه زین پیش بر طوایف ترک
کرد رستم ز پردلی دستان
گر بدیدیت بوسها دادی
بر ستانهٔ تو رستم دستان
ای ز دل سود حرص را مایه
وی ز کف درد آز را درمان
عورتی ام بکرده از شنگی
تیغ بسیار مرد را افسان
بر همه مهتران فگنده رکاب
وز همه لیتکان کشیده عنان
با مهان بوده همچو ماه قرین
وز کهان همچو گبر کرده کران
هر که زین طایفه مرا دیدی
شدی از لرزه همچو باد وزان
آخر این لیتک کتاب فروش
برسانیده کار بنده به جان
آنچنان کون فروش کاون بخش
و آنچنان گنده ریش گنده دهان
و آنچنان سرد پوز گنده بروت
و آنچنان کون فراخک کشخان
آنچنان بادسار خاک انبوی
آنچنان باد ریش و خاک افشان
آن درم سنگکی که برناید
از گرانی به یک جهان میزان
بینواتر ز ابرهای تموز
سرد دمتر ز بادهای خزان
در همه دیدهها چو کاه سبک
بر همه طبعها چو کوه گران
بیخرد لیتکی و بد خصلت
بیادب مردکی و بیسامان
باد بیحمیتانه در سبلت
نام بیدولتانه در دیوان
جای عقلش گرفته باد و بروت
آب رویش بخورده خاک هوان
چون سگ و گره برده از غمری
آبروی از برای پارهٔ نان
دل و تن چون تن و دل غربال
سر و بن چون بن و سر و بنگان
کرده بر کون خویش سیم سره
کرده بر کیر خویش عمر زیان
بیزبان بوده و شده تازی
خوشهچین بوده و شده دهقان
سخت بیهوده گوی چون فرعون
نیک بسیار خوار چون ثعبان
زده جامه برای من صابون
کرده سبلت ز عشق من سوهان
چنگ در دل چو عاشق مفلس
دست بر کون چو مفلس عریان
در شکمش ز نوعها علت
در دو چشمش ز جنسها یرقان
پر کدو دانه گردد ار بنهی
کپه بر کون او چو با تنگان
تیز سیصد قرابه در ریشش
با چنین عشق و با چنین پیمان
گاه گوید دعات گویم من
اوفتم زان حدیث در خفقان
زان که هرگز نخواست کس از کس
به دعا گادن ای مسلمانان
نکنم بیدرم جماعش اگر
دهد ایزد بهشت بیایمان
درم آمد علاج عشق درم
کوه ریشا چه سود ازین و از آن
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰۱
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰۳
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۱۹ - مطبخ خواجه
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۴۰ - وفا داری
وحشی بافقی : مثنویات
در هجو کیدی (یاری) شاعر نما
ای کیدی مستراح بردار
دم در کش و شاعری مکن بار
بر حدت طبعم آفرین کن
گر هجو کسی کنی چنین کن
ای ننگ تمام کفش دوزان
ضایع ز تو نام کفش دوزان
همدوش به کیر موش مرده
همرنگ به مرده فسرده
با رویک سخت و قدک پست
با آن منیی که در سرت هست
مسمار سم خرت توان گفت
قفل کس استرت توان گفت
ای پیکر تو چو شیشهٔ شاش
ای شیشه شاش جسته شاباش
قارورهٔ شاش اهل سودا
طفل دو سه روزهٔ یهودا
پر گنده دماغ و گه نهادی
از کون کدام سگ فتادی
کرم گه کیستی؟ عیان کن
وز مبرز کیستی؟ بیان کن
این کرم ز معده که افتاد
این بچهٔ چار ماهه چون زاد
ای ریش تو در کمال زردی
این رازگه که رنگ کردی
ای گوزک چرخی از کجایی
از کون کدام چارپایی
این زنگلک گردن خر کیست
این گوزک کون استر کیست
چالاکتر از خران شهر است
این لوله خرک تمام زهر است
این توله سگک ز ترکمانیست
در راه غریب پاسبانیست
فرزندک خرد ارده است این
یا بچهٔ موش مرده است این
ای قامت تو برابر کیر
شکل تو یکی به پیکر کیر
این هجو که هست شهرهٔ دهر
آوازه او فتاده در شهر
هجویست که همچو طوق لعنت
در گردن تست تا قیامت
این هجو که برق سینه سوزیست
داغ جگر سیاه روزیست
سخت است برای کون یاری
زان تازه شود جنون پاری
یاری چه کس است ناتمامی
زین هرزه درای بد کلامی
هر جا به سخنوری نشیند
کناس دود که فضله چیند
مزدور قراچهٔ قرشمال
حمامی پخ سگلمش ابدال
کز دسته مهتر ایشک اغلی
دستور بزرگ کوچک اغلی
جوکی سر و روی ارمنیوش
حمال مجوسیان گه کش
داماد کشیش دیرمینا
ناقوس نواز کنج ترسا
ملا گه سنده ریش شاعر
یاریست علیه تر و الغر
مویی که به فرق اوعیان است
هر یک رقم هزارگان است
پیشانی تیره رنگ یاری
کز سجدهٔ ایزد است عاری
نیمیست ز خشت آبخانه
ماندهست به روز گه نشانه
بیوجه به خلق خشم و کینش
بر گه زده سد گره جبینش
او را گرهی که بر جبین است
چون برگهٔ گاو نقش چین است
تا آن گرهش ز گه گشاید
ابروش گره گشا نماید
هست آن گه گربه، نیست ابرو
افتاده بر او گره ز هر سو
یا پارهای از زغال تاغ است
یا بر سر گه پر کلاغ است
یا صورت نون نکبت است آن
یا طاق سرای محنت است آن
آن حلقهٔ چشم چرک بسته
کونیست ولی ز گه نشسته
آن نیست سواد، چیست یارب
انگورک کون کیست یا رب
ای زاغ بیا که مرد یاری
تن را به سگان سپرد باری
بیزنگله پای خویش میسند
چشمش بکن و به پای خود بند
آن بینی بد ز روی تشبیه
چون پوزه پیه سوز بر پیه
دربند در سرای کون است
تا صورت بادهٔ نگون است
آن جفت سبیل تاب داده
کز فضله بر او گره فتاده
گویی تو که عقربی ز سوراخ
آورده پی برون شدن شاخ
ریشش به در دهان مردار
چون بر لب مبرزی سیه مار
آن ریش که هست همبر گه
خاک سیه است بر سر گه
زنبیل گه است آن دهان نیست
یک پاره گه است آن زبان نیست
دندان سیاه او که پیداست
در کون سگ استخوان حرباست
نی نی که درون آبخانه
ریدهست سگی سیاه دانه
هستش بن گوش ظرف زرنیخ
وآن ریش گهی به طرف زرنیخ
گوشش که بریده باد از بیخ
چون کفچه بود به روی زرنیخ
در چرت زدن سرش مه و سال
همچون سر کیر بعد از انزال
شرط است که پرسی آخر کار
پرسش ببرد به جانب دار
اینست که با سرشکسته
یا گردن خرد و دست بسته
با جامهٔ دلق میکشندش
وز دار به حلق میکشندش
انگشت ز کون به در نیاری
معلوم شود که حکه داری
ای آمده پشت پشت بر پشت
کی حکهٔ تو رود به انگشت
کیری به طلب که از بلندی
بر دوش فلک کند کمندی
کیری که چو بر سرش نشینی
اندر ته پا سپهر بینی
کیری که اگر سری فشاند
بر سقف فلک خلل رساند
کیری که کند بروت بر باد
سد رخنه کند به سد فولاد
کیری که چو بر فلک بر آید
با صورت کهکشان سر آید
سر سخت چنان که جمله عالم
در گردن او نیاورد خم
زین کیر که میدهم نشانت
از حکه مگر دهم امانت
ای کیدی مرده رنگ چونی
وی کله پز دبنگ چونی
هر بیت که گفتهام نشانت
مار سیهیست بهر جانت
گویی که ز شاعران شهرم
هم پنجه نادران دهرم
رو، رو،که بسی ز شعر دوری
از کسوت نظم و نثر دوری
تو هجو تمام شاعرانی
ننگ همه نکته پرورانی
خود را ز سخنوران شماری
مردک تو کدام شعر داری
ای کیدی مستراح بردار
دم درکش و شاعری مکن بار
دوشینه به گه کشی رسیدم
بر خاک رهش فتاده دیدم
پرسیدم از او که چیست حالت
زینگونه که ساخت پایمالت
کرد ازسر درد ناله بنیاد
کز یاری نادرست فریاد
شد قحط در این دیار سر گین
خوش حال نماند هیچ گه چین
هر جا که ز گه شنید بویی
از شوق کشیدهای و هویی
خورد از سر رغبت تمامش
آنگاه نهاد شعر نامش
گه میخورد این سخنوری نیست
این داخل شعر و شاعری نیست
گویند که مردکی چو یاری
از عقل برون ز شعر عاری
آلود به گه زبان خامه
اندود به گه تمام نامه
گه خورد و نهاد شعر نامش
میخواند به نزد خاص و عامش
طفلی به رفاقت پدر بود
کز معنیش اندکی خبر بود
زان حسن سخن چو غنچه بشکفت
خندید و نهفته با پدر گفت
کاین مردک غلتبان چه چیز است
اینها که کند بیان چه چیز است
اینست اگر ز شعر مطلوب
گوسالهٔ ماست شاعر خوب
بگذار که شاعری نه اینست
آیین سخن نه اینچنین است
از شعر تو شروه لران به
گر قطع شود ترا زبان به
در شروه اگر هزار حال است
در شعر تو یک ادا محال است
زین حسن سخن زبان بیاموز
راه و روش بیان بیاموز
بر حدت طبعم آفرین کن
گر هجو کسی کنی چنین کن
دم در کش و شاعری مکن بار
بر حدت طبعم آفرین کن
گر هجو کسی کنی چنین کن
ای ننگ تمام کفش دوزان
ضایع ز تو نام کفش دوزان
همدوش به کیر موش مرده
همرنگ به مرده فسرده
با رویک سخت و قدک پست
با آن منیی که در سرت هست
مسمار سم خرت توان گفت
قفل کس استرت توان گفت
ای پیکر تو چو شیشهٔ شاش
ای شیشه شاش جسته شاباش
قارورهٔ شاش اهل سودا
طفل دو سه روزهٔ یهودا
پر گنده دماغ و گه نهادی
از کون کدام سگ فتادی
کرم گه کیستی؟ عیان کن
وز مبرز کیستی؟ بیان کن
این کرم ز معده که افتاد
این بچهٔ چار ماهه چون زاد
ای ریش تو در کمال زردی
این رازگه که رنگ کردی
ای گوزک چرخی از کجایی
از کون کدام چارپایی
این زنگلک گردن خر کیست
این گوزک کون استر کیست
چالاکتر از خران شهر است
این لوله خرک تمام زهر است
این توله سگک ز ترکمانیست
در راه غریب پاسبانیست
فرزندک خرد ارده است این
یا بچهٔ موش مرده است این
ای قامت تو برابر کیر
شکل تو یکی به پیکر کیر
این هجو که هست شهرهٔ دهر
آوازه او فتاده در شهر
هجویست که همچو طوق لعنت
در گردن تست تا قیامت
این هجو که برق سینه سوزیست
داغ جگر سیاه روزیست
سخت است برای کون یاری
زان تازه شود جنون پاری
یاری چه کس است ناتمامی
زین هرزه درای بد کلامی
هر جا به سخنوری نشیند
کناس دود که فضله چیند
مزدور قراچهٔ قرشمال
حمامی پخ سگلمش ابدال
کز دسته مهتر ایشک اغلی
دستور بزرگ کوچک اغلی
جوکی سر و روی ارمنیوش
حمال مجوسیان گه کش
داماد کشیش دیرمینا
ناقوس نواز کنج ترسا
ملا گه سنده ریش شاعر
یاریست علیه تر و الغر
مویی که به فرق اوعیان است
هر یک رقم هزارگان است
پیشانی تیره رنگ یاری
کز سجدهٔ ایزد است عاری
نیمیست ز خشت آبخانه
ماندهست به روز گه نشانه
بیوجه به خلق خشم و کینش
بر گه زده سد گره جبینش
او را گرهی که بر جبین است
چون برگهٔ گاو نقش چین است
تا آن گرهش ز گه گشاید
ابروش گره گشا نماید
هست آن گه گربه، نیست ابرو
افتاده بر او گره ز هر سو
یا پارهای از زغال تاغ است
یا بر سر گه پر کلاغ است
یا صورت نون نکبت است آن
یا طاق سرای محنت است آن
آن حلقهٔ چشم چرک بسته
کونیست ولی ز گه نشسته
آن نیست سواد، چیست یارب
انگورک کون کیست یا رب
ای زاغ بیا که مرد یاری
تن را به سگان سپرد باری
بیزنگله پای خویش میسند
چشمش بکن و به پای خود بند
آن بینی بد ز روی تشبیه
چون پوزه پیه سوز بر پیه
دربند در سرای کون است
تا صورت بادهٔ نگون است
آن جفت سبیل تاب داده
کز فضله بر او گره فتاده
گویی تو که عقربی ز سوراخ
آورده پی برون شدن شاخ
ریشش به در دهان مردار
چون بر لب مبرزی سیه مار
آن ریش که هست همبر گه
خاک سیه است بر سر گه
زنبیل گه است آن دهان نیست
یک پاره گه است آن زبان نیست
دندان سیاه او که پیداست
در کون سگ استخوان حرباست
نی نی که درون آبخانه
ریدهست سگی سیاه دانه
هستش بن گوش ظرف زرنیخ
وآن ریش گهی به طرف زرنیخ
گوشش که بریده باد از بیخ
چون کفچه بود به روی زرنیخ
در چرت زدن سرش مه و سال
همچون سر کیر بعد از انزال
شرط است که پرسی آخر کار
پرسش ببرد به جانب دار
اینست که با سرشکسته
یا گردن خرد و دست بسته
با جامهٔ دلق میکشندش
وز دار به حلق میکشندش
انگشت ز کون به در نیاری
معلوم شود که حکه داری
ای آمده پشت پشت بر پشت
کی حکهٔ تو رود به انگشت
کیری به طلب که از بلندی
بر دوش فلک کند کمندی
کیری که چو بر سرش نشینی
اندر ته پا سپهر بینی
کیری که اگر سری فشاند
بر سقف فلک خلل رساند
کیری که کند بروت بر باد
سد رخنه کند به سد فولاد
کیری که چو بر فلک بر آید
با صورت کهکشان سر آید
سر سخت چنان که جمله عالم
در گردن او نیاورد خم
زین کیر که میدهم نشانت
از حکه مگر دهم امانت
ای کیدی مرده رنگ چونی
وی کله پز دبنگ چونی
هر بیت که گفتهام نشانت
مار سیهیست بهر جانت
گویی که ز شاعران شهرم
هم پنجه نادران دهرم
رو، رو،که بسی ز شعر دوری
از کسوت نظم و نثر دوری
تو هجو تمام شاعرانی
ننگ همه نکته پرورانی
خود را ز سخنوران شماری
مردک تو کدام شعر داری
ای کیدی مستراح بردار
دم درکش و شاعری مکن بار
دوشینه به گه کشی رسیدم
بر خاک رهش فتاده دیدم
پرسیدم از او که چیست حالت
زینگونه که ساخت پایمالت
کرد ازسر درد ناله بنیاد
کز یاری نادرست فریاد
شد قحط در این دیار سر گین
خوش حال نماند هیچ گه چین
هر جا که ز گه شنید بویی
از شوق کشیدهای و هویی
خورد از سر رغبت تمامش
آنگاه نهاد شعر نامش
گه میخورد این سخنوری نیست
این داخل شعر و شاعری نیست
گویند که مردکی چو یاری
از عقل برون ز شعر عاری
آلود به گه زبان خامه
اندود به گه تمام نامه
گه خورد و نهاد شعر نامش
میخواند به نزد خاص و عامش
طفلی به رفاقت پدر بود
کز معنیش اندکی خبر بود
زان حسن سخن چو غنچه بشکفت
خندید و نهفته با پدر گفت
کاین مردک غلتبان چه چیز است
اینها که کند بیان چه چیز است
اینست اگر ز شعر مطلوب
گوسالهٔ ماست شاعر خوب
بگذار که شاعری نه اینست
آیین سخن نه اینچنین است
از شعر تو شروه لران به
گر قطع شود ترا زبان به
در شروه اگر هزار حال است
در شعر تو یک ادا محال است
زین حسن سخن زبان بیاموز
راه و روش بیان بیاموز
بر حدت طبعم آفرین کن
گر هجو کسی کنی چنین کن