عبارات مورد جستجو در ۳۴۵ گوهر پیدا شد:
هاتف اصفهانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۲۵
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۳۲۶
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
گر بهم میزدم امشب مژهٔ پر نم را
آب میبرد به یک چشم زدن عالم را
سوز دیرینهام از وصل نشد کم چه کنم
که اثر نیست درین داغ کهن مرهم را
آن پری چهره مگر دست بدارد از جور
ورنه بر باد دهد خاک بنیآدم را
ای تو را شیردلی در خم هر موی به بند
قید هر صید مکن زلف خم اندر خم را
بنشین در حرم خاص دل ای دوست که من
دور دارم ز رخت دیدهٔ نامحرم را
باددر بزم غمم نشهای از درد نصیب
که در آن نشئه ز شادی نشناسم غم را
خواهی اکسیر بقا محتشم از دست مده
ساغر دم به دم و ساقی عیسی دم را
آب میبرد به یک چشم زدن عالم را
سوز دیرینهام از وصل نشد کم چه کنم
که اثر نیست درین داغ کهن مرهم را
آن پری چهره مگر دست بدارد از جور
ورنه بر باد دهد خاک بنیآدم را
ای تو را شیردلی در خم هر موی به بند
قید هر صید مکن زلف خم اندر خم را
بنشین در حرم خاص دل ای دوست که من
دور دارم ز رخت دیدهٔ نامحرم را
باددر بزم غمم نشهای از درد نصیب
که در آن نشئه ز شادی نشناسم غم را
خواهی اکسیر بقا محتشم از دست مده
ساغر دم به دم و ساقی عیسی دم را
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
دلم از غمش چه گویم که ره نفس ندارد
غم او نمیگذارد که نفس نگه ندارد
چه ز مزرع امیدم دمد از جفای ترکی
که ز ابر التفاتش همه تیغ و تیر بارد
تن خویش تا سپردم به سگش ز غیرت آن
که خدنگ نیمهکش را نفسی نگاه دارد
ز نشستنش به مسجد به ره نیاز زاهد
شده یک جهت نمازی به دو قبل میگذارد
تو که داغ تیره روزی نشمردهای چه دانی
شب تار محتشم را که ستاره میشمارد
غم او نمیگذارد که نفس نگه ندارد
چه ز مزرع امیدم دمد از جفای ترکی
که ز ابر التفاتش همه تیغ و تیر بارد
تن خویش تا سپردم به سگش ز غیرت آن
که خدنگ نیمهکش را نفسی نگاه دارد
ز نشستنش به مسجد به ره نیاز زاهد
شده یک جهت نمازی به دو قبل میگذارد
تو که داغ تیره روزی نشمردهای چه دانی
شب تار محتشم را که ستاره میشمارد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳
هر خون که از درون ز دل مبتلا چکد
جوشد ز سوز سینه و از چشم ما چکد
گردد چو آه صاعقهانگیز ما بلند
زان ابر فتنه تفرقه باد بلا چکد
از شیشهای چرخ به دور تو بیوفا
در جام عاشقان همه زهر جفا چکد
آتش ز گل گلاب چکد این چه ناز کیست
کز گرمی نگه ز تو آب حیا چکد
من با تو گرم عشق و دل خونچکان کباب
تا بی تو زین کباب چه خونابهها چکد
باشد به قتل خلق اشارت چو زهر قهر
از گوشههای ابروی آن بیوفا چکد
اعجاز حسن بین که مسیحا دم مرا
از لعل آتشین همه آب بقا چکد
در عرض درد ریختن آبرو خطاست
گیرم ز ابردست طبیبان دوا چکد
مگشای لب به عرض تمنا چو محتشم
آب حیات اگر ز کف اغنیا چکد
جوشد ز سوز سینه و از چشم ما چکد
گردد چو آه صاعقهانگیز ما بلند
زان ابر فتنه تفرقه باد بلا چکد
از شیشهای چرخ به دور تو بیوفا
در جام عاشقان همه زهر جفا چکد
آتش ز گل گلاب چکد این چه ناز کیست
کز گرمی نگه ز تو آب حیا چکد
من با تو گرم عشق و دل خونچکان کباب
تا بی تو زین کباب چه خونابهها چکد
باشد به قتل خلق اشارت چو زهر قهر
از گوشههای ابروی آن بیوفا چکد
اعجاز حسن بین که مسیحا دم مرا
از لعل آتشین همه آب بقا چکد
در عرض درد ریختن آبرو خطاست
گیرم ز ابردست طبیبان دوا چکد
مگشای لب به عرض تمنا چو محتشم
آب حیات اگر ز کف اغنیا چکد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴
صبا از کشور آن پاکدامان دیر میآید
ز یوسف بوی پیراهن به کنعان دیر میآید
سواری تند در جولان و شوری نیست در میدان
چرا آن شهسوار افکن به میدان دیر میآید
مگر از سیل اشگم پای قاصد در گلست آنجا
که سخت این بار از آن راه بیابان دیر میآید
همانا باد هم خوش کرده منزلگاه جانان را
که بر بالین این بیمار گریان دیر میآید
تو را انگشت همدم کافت جان تو زود آمد
مرا این میکشد کان آفت جان دیر میآید
برای میهمانی میکنم دل را کباب اما
دلم بسیار میسوزد که مهمان دیر میآید
تو داری محتشم ز آشوب دوران کلفتی منهم
دلی پر غصه کان آشوب دوران دیر میآید
ز یوسف بوی پیراهن به کنعان دیر میآید
سواری تند در جولان و شوری نیست در میدان
چرا آن شهسوار افکن به میدان دیر میآید
مگر از سیل اشگم پای قاصد در گلست آنجا
که سخت این بار از آن راه بیابان دیر میآید
همانا باد هم خوش کرده منزلگاه جانان را
که بر بالین این بیمار گریان دیر میآید
تو را انگشت همدم کافت جان تو زود آمد
مرا این میکشد کان آفت جان دیر میآید
برای میهمانی میکنم دل را کباب اما
دلم بسیار میسوزد که مهمان دیر میآید
تو داری محتشم ز آشوب دوران کلفتی منهم
دلی پر غصه کان آشوب دوران دیر میآید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
کنم چو شرح غم او سواد بر کاغذ
سرشک من نگذارد مداد بر کاغذ
فرشته نیز گواهی نویسد اربیند
به قتل من خط آن حور زاد بر کاغذ
رقیب تا چه بد از من نوشته بود که یار
ز من نهفت چو چشمش فتاد بر کاغذ
محل نامه نوشتن مرا ز دغدغه کشت
به نام غیر قلم چون نهاد بر کاغذ
نوشت نامه به اغیار و این به ترکه نگاشت
به رمز نام خود از اتحاد بر کاغذ
نبود بس خط کلکش که مهر خاتم نیز
نهاد از جهت اعتماد بر کاغذ
بیاد محتشمش لیک چون عنان جنبید
قلم ز دغدغهٔ او ستاد بر کاغذ
سرشک من نگذارد مداد بر کاغذ
فرشته نیز گواهی نویسد اربیند
به قتل من خط آن حور زاد بر کاغذ
رقیب تا چه بد از من نوشته بود که یار
ز من نهفت چو چشمش فتاد بر کاغذ
محل نامه نوشتن مرا ز دغدغه کشت
به نام غیر قلم چون نهاد بر کاغذ
نوشت نامه به اغیار و این به ترکه نگاشت
به رمز نام خود از اتحاد بر کاغذ
نبود بس خط کلکش که مهر خاتم نیز
نهاد از جهت اعتماد بر کاغذ
بیاد محتشمش لیک چون عنان جنبید
قلم ز دغدغهٔ او ستاد بر کاغذ
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
دوشم غم تو ملک سویدا گرفته بود
دودم ز سینه راه ثریا گرفته بود
جان را ز روی لعل تو در تنگ آمده
دل را ز شوق زلف تو سودا گرفته بود
میدید شمع در من و میسوخت تا به روز
زآن آتشی که در من شیدا گرفته بود
از دیدهام خیال تو محروم گشت باز
کاطراف خانهاش همه دریا گرفته بود
میخواست خرمی که کند در دلم وطن
تا او رسید لشگر غم جا گرفته بود
صبر از برم رمید و مرا بیقرار کرد
گوئی مگر که خاطرش از ما گرفته بود
مسکین عبید را غم عشقت بکشت از آنک
او را غریب دیده و تنها گرفته بود
دودم ز سینه راه ثریا گرفته بود
جان را ز روی لعل تو در تنگ آمده
دل را ز شوق زلف تو سودا گرفته بود
میدید شمع در من و میسوخت تا به روز
زآن آتشی که در من شیدا گرفته بود
از دیدهام خیال تو محروم گشت باز
کاطراف خانهاش همه دریا گرفته بود
میخواست خرمی که کند در دلم وطن
تا او رسید لشگر غم جا گرفته بود
صبر از برم رمید و مرا بیقرار کرد
گوئی مگر که خاطرش از ما گرفته بود
مسکین عبید را غم عشقت بکشت از آنک
او را غریب دیده و تنها گرفته بود
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۸۰ - جدائی افگندن تیغ زبان بد گویان میان عاشق و معشوق، و روان شدن دول رانی از خانهٔ دولت سوی کشک لعل، و در فراق خضر خان، از دود آه، کوشک لعل را سیاه گردانیدن
چو اصحاب غرض گفتند هر چیز
فراوان بیخت با نو آن غرض نیز
صواب آن شد کزان فردوس پر نور
به قصر لعل سازد جای آن حور
شه آن دم بود حاضر پیش استاد
کتاب عاشقی را شرح میداد
سخن در قصهٔ یوسف که ناگاه
خبرگوئی زلیخاش آمد از راه
مژه چون دیدهٔ یعقوب تر کرد
ز حال بیت احزانش خبر کرد
چو بشنید آن خبر جان عزیزش
نماند از جان خبر و ز هیچ چیزش
جمال یوسفی را سود بر خاک
زد از مهر زلیخا پیرهن چاک
چو گرگ بیگناه افتاد بیرون
همش پیراهن و هم چهره بر خون
نگار خویش راز آن چشم خون زای
حنامی میبست گوئی بر کف پای
پری چون دید در پا فرق جمشید
چو نیلوفر به صفرا شد ز خورشید
چو تاب آن نماندش در تن خویش
که موئی بگسلد زان مومیان بیش
بسی پیچه برید از جعد چون قیر
که آری میبرد دیوانه زنجیر
نبد جای بریدن چون سر موی
همی برید موی خویش ازین روی
پس آن مو داد بر دستش که باری
زمن بپذیر زینسان یادگاری
پری پیکر چو کرد آن موی بر دست
از آن مویش سخن در لب گره بست
زبانش همچو موی ماند خاموش
سر موئی نماند اندر تنش هوش
بر آن مو کرد لختی گریهٔ زار
چو بارانی که بارد در شب تار
به شاه آن موی بر کف کرده میگفت
که ای با تار مویت جان من جفت
ز تو هر موی دل بند جهانی
کمند عقل و دست آویز جانی
مرا باید دو صد جان وفاجوی
که هر جانی ببندم در یکی موی
چو زینسان عذر خواهی کرد بسیار
شدش لابد جواب هدیهٔ یار
به صد عذر از دو دست نازنینش
کشید و داد دو انگشترینش
چو آن خاتم به دست شاه بنشست
بماند اندر دهانش انگشت زان دست
به زاری گفت چون میداد خاتم
که ای دستت سزای خاتم جم
به هدیه گر رضا باشد درینت
دهم انگشت با انگشترینت
ولیک انگشتری لختی بپاید
ز انگشتم وفاداری نیاید
که عالم بی تو گر خلد برین است
مرا چون حلقهٔ انگشترین است
دگر زان دادمت زینسان خیالی
که دارد از دهان من مثالی
نگهدارد گهٔ بوس نهانم
رسانیدند یکدیگر نهانی
وداع یکدگر کردند گریان
به طوفان هر دو غرق و هر دو بریان
فراوان بیخت با نو آن غرض نیز
صواب آن شد کزان فردوس پر نور
به قصر لعل سازد جای آن حور
شه آن دم بود حاضر پیش استاد
کتاب عاشقی را شرح میداد
سخن در قصهٔ یوسف که ناگاه
خبرگوئی زلیخاش آمد از راه
مژه چون دیدهٔ یعقوب تر کرد
ز حال بیت احزانش خبر کرد
چو بشنید آن خبر جان عزیزش
نماند از جان خبر و ز هیچ چیزش
جمال یوسفی را سود بر خاک
زد از مهر زلیخا پیرهن چاک
چو گرگ بیگناه افتاد بیرون
همش پیراهن و هم چهره بر خون
نگار خویش راز آن چشم خون زای
حنامی میبست گوئی بر کف پای
پری چون دید در پا فرق جمشید
چو نیلوفر به صفرا شد ز خورشید
چو تاب آن نماندش در تن خویش
که موئی بگسلد زان مومیان بیش
بسی پیچه برید از جعد چون قیر
که آری میبرد دیوانه زنجیر
نبد جای بریدن چون سر موی
همی برید موی خویش ازین روی
پس آن مو داد بر دستش که باری
زمن بپذیر زینسان یادگاری
پری پیکر چو کرد آن موی بر دست
از آن مویش سخن در لب گره بست
زبانش همچو موی ماند خاموش
سر موئی نماند اندر تنش هوش
بر آن مو کرد لختی گریهٔ زار
چو بارانی که بارد در شب تار
به شاه آن موی بر کف کرده میگفت
که ای با تار مویت جان من جفت
ز تو هر موی دل بند جهانی
کمند عقل و دست آویز جانی
مرا باید دو صد جان وفاجوی
که هر جانی ببندم در یکی موی
چو زینسان عذر خواهی کرد بسیار
شدش لابد جواب هدیهٔ یار
به صد عذر از دو دست نازنینش
کشید و داد دو انگشترینش
چو آن خاتم به دست شاه بنشست
بماند اندر دهانش انگشت زان دست
به زاری گفت چون میداد خاتم
که ای دستت سزای خاتم جم
به هدیه گر رضا باشد درینت
دهم انگشت با انگشترینت
ولیک انگشتری لختی بپاید
ز انگشتم وفاداری نیاید
که عالم بی تو گر خلد برین است
مرا چون حلقهٔ انگشترین است
دگر زان دادمت زینسان خیالی
که دارد از دهان من مثالی
نگهدارد گهٔ بوس نهانم
رسانیدند یکدیگر نهانی
وداع یکدگر کردند گریان
به طوفان هر دو غرق و هر دو بریان
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۲۴ - گریستن لیلی در هوای آشنا، و موج درونه را بدین غزل آبدار بر روی آب آوردن
بازم غم عشق در سر افتاد
بنیاد صبوریم بر افتاد
باز این دل خسته درد نو کرد
خود را به وبال من گرو کرد
بازم هوسی گرفت دامن
کز عقل نشان نماند با من
باز این شب تیرهٔ جگر سوز
بر بست بروی من در روز
دودی که ز شوق در بر افتاد
از سینه گذشت و در سر افتاد
گویند که تا کی از در و بام
گه نامه دهی و گاه پیغام
آلوده شدی بهر دهانی
افسانه شدی بهر زبانی
بی درد که فارغست و خندان،
کی داند حال دردمندان؟!
غافل که همیشه بیخبر زیست،
او را چه خبر که بیدلی چیست؟!
با هر که غمی دهم برون من
داند غم من ولی نه چون من
گیرم که بود به پرده جایم
و ز حجرهٔ غم برون نیایم
این خانه شکاف، ناله زار
پوشیده کجا شود به دیوار
اکنون چه کنم حجاب آزرم
کافتاد ز چهره برقع شرم
در مجلس عشق جام خوردن
وانگه غم ننگ و نام خوردن
دست من و آستین یارم
گر خلق کنند سنگسارم
کاغذ چو شود نشانهٔ تیر
جز خوردن زخم چیست تدبیر
دف هر طرفی که رو بتابد
از لطمه کجا خلاص یابد؟!
عاشق که به زیر تیغ شد خم
از زخم زبان کجا خورد غم؟!
زین پس من و یار مهربانم
گر تیغ کشند و گر زبانم
گر کشته شوم به تیغ پولاد
باری برهم زدست بیداد
مرغی که بماند از پریدن
راحت بودش گلو بریدن
ای دوست که بی منی و با من
آتش زده یا تویی و یا من
گر تو دل شاخ شاخ داری
باری قدمی فراخ داری
با زاغ و زغن چنانکه دانی
شرح غم خویش میتوانی
بیچاره من حصار بسته
در زاویهٔ عدم نشسته
کنجی و غمی به سینه چون کوه
زندانی تنگنای اندوه
گر دم زنم از درونهٔ تنگ
ترسم که خورم ز بام و در سنگ
چشمم به ستاره راز گوید
جانم غم رفته باز گوید
یاد تو چنان برد ز من هوش
کز هستی خود کنم فراموش
ناگاه که از خود آیدم یاد
باشم به هلاک خویشتن شاد
گر کرد زمانه بی وفایی
باری تو مکن که آشنایی
خونابهٔ دیده آب من ریخت
دل هم سر خود گرفت و بگریخت
گفتی که صبور باش و مخروش
این قصه، نمیکند دلم گوش
ای دوست، ز دوست دور بودن،
وانگاه، به دل، صبور بودن؟؟
چون من به هلاک جان سپردم
دور از تو ز دوری تو مردم
هر چند ز بخت خود به جانم
هر جور که بینم از تو دانم
دامن که ز کهنگی بخندد
تهمت به زبان خار بندد
عشقت ز دلم که سر به خون برد
آزار فلک همه برون برد
ما نطع حیات در نوشتیم
تو دیر بزی که ما گذشتیم
بنیاد صبوریم بر افتاد
باز این دل خسته درد نو کرد
خود را به وبال من گرو کرد
بازم هوسی گرفت دامن
کز عقل نشان نماند با من
باز این شب تیرهٔ جگر سوز
بر بست بروی من در روز
دودی که ز شوق در بر افتاد
از سینه گذشت و در سر افتاد
گویند که تا کی از در و بام
گه نامه دهی و گاه پیغام
آلوده شدی بهر دهانی
افسانه شدی بهر زبانی
بی درد که فارغست و خندان،
کی داند حال دردمندان؟!
غافل که همیشه بیخبر زیست،
او را چه خبر که بیدلی چیست؟!
با هر که غمی دهم برون من
داند غم من ولی نه چون من
گیرم که بود به پرده جایم
و ز حجرهٔ غم برون نیایم
این خانه شکاف، ناله زار
پوشیده کجا شود به دیوار
اکنون چه کنم حجاب آزرم
کافتاد ز چهره برقع شرم
در مجلس عشق جام خوردن
وانگه غم ننگ و نام خوردن
دست من و آستین یارم
گر خلق کنند سنگسارم
کاغذ چو شود نشانهٔ تیر
جز خوردن زخم چیست تدبیر
دف هر طرفی که رو بتابد
از لطمه کجا خلاص یابد؟!
عاشق که به زیر تیغ شد خم
از زخم زبان کجا خورد غم؟!
زین پس من و یار مهربانم
گر تیغ کشند و گر زبانم
گر کشته شوم به تیغ پولاد
باری برهم زدست بیداد
مرغی که بماند از پریدن
راحت بودش گلو بریدن
ای دوست که بی منی و با من
آتش زده یا تویی و یا من
گر تو دل شاخ شاخ داری
باری قدمی فراخ داری
با زاغ و زغن چنانکه دانی
شرح غم خویش میتوانی
بیچاره من حصار بسته
در زاویهٔ عدم نشسته
کنجی و غمی به سینه چون کوه
زندانی تنگنای اندوه
گر دم زنم از درونهٔ تنگ
ترسم که خورم ز بام و در سنگ
چشمم به ستاره راز گوید
جانم غم رفته باز گوید
یاد تو چنان برد ز من هوش
کز هستی خود کنم فراموش
ناگاه که از خود آیدم یاد
باشم به هلاک خویشتن شاد
گر کرد زمانه بی وفایی
باری تو مکن که آشنایی
خونابهٔ دیده آب من ریخت
دل هم سر خود گرفت و بگریخت
گفتی که صبور باش و مخروش
این قصه، نمیکند دلم گوش
ای دوست، ز دوست دور بودن،
وانگاه، به دل، صبور بودن؟؟
چون من به هلاک جان سپردم
دور از تو ز دوری تو مردم
هر چند ز بخت خود به جانم
هر جور که بینم از تو دانم
دامن که ز کهنگی بخندد
تهمت به زبان خار بندد
عشقت ز دلم که سر به خون برد
آزار فلک همه برون برد
ما نطع حیات در نوشتیم
تو دیر بزی که ما گذشتیم
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۲۸ - صفت برگ ریز، و دوا دو باد خزان، واز آسیب صدمات حوادث، سر نهادن سرو لیلی در خاک، و بی بالش ماندن
آمد چو خزان به غارت باغ
بنشست به جای بلبلان زاغ
هر غنچه که جلوهکرد گستاخ
در ریختن آمد از سر شاخ
ریزان گل و لاله، شست در شست
مالنده چنار، دست در دست
گیسوی بنفشه خاک بوسان
چون زلف خمیدهٔ عروسان
ناگه به چنین شکوفه ریزی
افتاد گلی به رستخیزی
لیلی، که بهار عالمی بود
زو چشمهٔ زندگی نمی بود
آتش زده گشت نوبهارش
وز آب برفت چشمه سارش
آن ریش کهن که در جگر داشت
جان برد، که سوی جان گذر داشت
آن دل که شدش به عشق پامال
جان نیز روان شدش به دنبال
آمیخت به سرو نوجوانش
بیماری چشم ناتوانش
شعله ز تنش چنان برآمد
کش دود ز استخوان برامد
پهلو به کنار بستر آورد
سر پوش اجل به سر در آورد
گشتش تن گوهرین سفالین
وز بستر رنج، ساخت بالین
گشتش خوی تب روان به تعجیل
هم وسمه زر و بشست و هم نیل
گیسو ز شکنج ناز ماندش
نرگس ز کرشمه بازماندش
شد تیره جمال صبح تابش
وافتاد به زردی آفتابش
تب لرزه بسوخت روی چون باغ
تب خاله نهاد بر لبش داغ
هم رنج تن و هم اندهٔ یار
یک جان بدو زخم گه گرفتار
در تلوسهٔ چنان جگر سوز
میدید عقوبتی دو سه روز
چون شد گهٔ آنکه مرغ دمساز
از بند قفس، شود به پرواز
زان نکته که زد به جانش آذر
بگشاد جریده پیش مادر
کای درد من اندهٔ نهانت
واندیشهٔ من خراش جانت
زین غم که برای من کشیدی،
آزرده شدی و رنج دیدی
ناچار، چو خونم از تن تست
بار دل من به گردن تست
رنجی که نهند بر نهادم
لابد تو کشی، که از تو زادم
تیمار مرا که پی فشردی
زحمت ز قیاس بیش بردی
وقتست کنون که خیزم از پیش
زایل کنم از تو زحمت خویش
عذرت به کدام رای خواهم؟
مزدت مگر از خدای خواهم
چشمت پس ازین نمیمبیناد
بعد از غم من غمی مبیناد
بردار ز بستر هلاکم
وز آب دو دیده شوی پاکم
خون ریز به روی مشک بویم
تا غازهٔ تر بود به رویم
گل زن به جبین ز روی خویشم
کافور فشان و موی خویشم
چون از پی مرقدم، نهانی
پوشی به لباس آن جهانی
از دامن چاک یار دلسوز
یک پاره بیار و بر کفن دوز
تا با خود از ان مصاحب پاک
پیوند وفا برم ته خاک
چون نوبت آن شود که از تخت
لیلی به جنازه برنهد رخت
کم کن قدری رقیب ما را
و آواز ده آن غریب ما را
کاید چو شهان درین عروسی
لب ساز کند به فرق بوسی
در جلوهٔ من کند نظاره
وز سینه براورد حراره
از رخ به زمین شود زر افشان
وز گریهٔ تلخ شکر افشان
رنگین کند از جگر قبا را
خونین کند از نفس هوا را
مطرب شود از ترانهٔ سوز
قاری شود از نفیر دل دوز
در گریه، روان کند درودی
وز ناله، برآورد سرودی
او نغمهٔ غم زند به نامم
من رقصکنان برون خرامم
آید قدری چو مهربانان
تا حجرهٔ خوابگاه جانان
وانگه به وفا، چنانکه داند
هم خوابه شود اگر تواند
در زندگی، ار نبود کاری
در خاک، بهم بویم، باری
گو آنچه که گفتی، از یقین است،
بشتاب، که وقت آن همین است
اینک رخ اگر جمال خواهی
وینک من اگر وصال خواهی
شوری، زد و کالبد برانگیز
تن با تن و جان به جان، برآمیز
رنج دو جراحت اندکی کن
خون دو شهید را یکی کن
گر چز دم سرد مردم ای دوست
خون سرد نشد هنوز در پوست
با گرمی خونم آر در بر
پیوند، به خون گرم بهتر
ور دل نشود که بر من آیی
چون جان، به دریچهٔ تن آیی
گیری کم دوست چون گرانان
جان، دوسترت بود ز جانان
از مردمی تو بر نگردم
زان روی که بی وفاست مردم
هر کس پی زندگان گزیند
کس روی گذشتگان نبیند
با آن که کنند ناله و شور
نتوان پس مرده رفت در گور
باین همه، به منزل خویش
خالی نکنم ز تو، گل خویش
چون خاک شود، وجود پاکم
بر باد دهد، زمانه خاکم
با باد صبا غبار گردم
پیراهن کوی یار گردم
گویند که گرد باد در دشت
جا نیست ز تن رمیده در گشت
من نیز به جان دهم گشادی
گردم به سرت چو گرد بادی
لیکن تو نه آن کسی که بی دوست
هم خانهٔ جان شوی، به یک پوست
عمریست که جان تو به غم بود
در جستن همرهٔ عدم بود
بشتاب که سوی آن خرابی
همراه دگر، چو من، نیابی
همره چه بود که جان چون نوش
هم خوابه و همدم و هم آغوش
این راه دراز گاه و بیگاه
ز افسانهٔ غم کنیم کوتاه
چندان ز تو انتظار بردم
کاندر ره انتظار مردم
و امروز که گشت جان سبک پای
من مرده و انتظار برجای
دوری منمای بیش از اینم
کاز کتم عدم، رهٔ تو بینم
منشین که بساط در نوشتم
تو زود بیا که من گذشتم!
گفت این سخن و ز حال در گشت
وز حالت خویش بیخبر گشت
جانش که میان موج خون رفت
مجنون گویان زتن برون رفت!
بنشست به جای بلبلان زاغ
هر غنچه که جلوهکرد گستاخ
در ریختن آمد از سر شاخ
ریزان گل و لاله، شست در شست
مالنده چنار، دست در دست
گیسوی بنفشه خاک بوسان
چون زلف خمیدهٔ عروسان
ناگه به چنین شکوفه ریزی
افتاد گلی به رستخیزی
لیلی، که بهار عالمی بود
زو چشمهٔ زندگی نمی بود
آتش زده گشت نوبهارش
وز آب برفت چشمه سارش
آن ریش کهن که در جگر داشت
جان برد، که سوی جان گذر داشت
آن دل که شدش به عشق پامال
جان نیز روان شدش به دنبال
آمیخت به سرو نوجوانش
بیماری چشم ناتوانش
شعله ز تنش چنان برآمد
کش دود ز استخوان برامد
پهلو به کنار بستر آورد
سر پوش اجل به سر در آورد
گشتش تن گوهرین سفالین
وز بستر رنج، ساخت بالین
گشتش خوی تب روان به تعجیل
هم وسمه زر و بشست و هم نیل
گیسو ز شکنج ناز ماندش
نرگس ز کرشمه بازماندش
شد تیره جمال صبح تابش
وافتاد به زردی آفتابش
تب لرزه بسوخت روی چون باغ
تب خاله نهاد بر لبش داغ
هم رنج تن و هم اندهٔ یار
یک جان بدو زخم گه گرفتار
در تلوسهٔ چنان جگر سوز
میدید عقوبتی دو سه روز
چون شد گهٔ آنکه مرغ دمساز
از بند قفس، شود به پرواز
زان نکته که زد به جانش آذر
بگشاد جریده پیش مادر
کای درد من اندهٔ نهانت
واندیشهٔ من خراش جانت
زین غم که برای من کشیدی،
آزرده شدی و رنج دیدی
ناچار، چو خونم از تن تست
بار دل من به گردن تست
رنجی که نهند بر نهادم
لابد تو کشی، که از تو زادم
تیمار مرا که پی فشردی
زحمت ز قیاس بیش بردی
وقتست کنون که خیزم از پیش
زایل کنم از تو زحمت خویش
عذرت به کدام رای خواهم؟
مزدت مگر از خدای خواهم
چشمت پس ازین نمیمبیناد
بعد از غم من غمی مبیناد
بردار ز بستر هلاکم
وز آب دو دیده شوی پاکم
خون ریز به روی مشک بویم
تا غازهٔ تر بود به رویم
گل زن به جبین ز روی خویشم
کافور فشان و موی خویشم
چون از پی مرقدم، نهانی
پوشی به لباس آن جهانی
از دامن چاک یار دلسوز
یک پاره بیار و بر کفن دوز
تا با خود از ان مصاحب پاک
پیوند وفا برم ته خاک
چون نوبت آن شود که از تخت
لیلی به جنازه برنهد رخت
کم کن قدری رقیب ما را
و آواز ده آن غریب ما را
کاید چو شهان درین عروسی
لب ساز کند به فرق بوسی
در جلوهٔ من کند نظاره
وز سینه براورد حراره
از رخ به زمین شود زر افشان
وز گریهٔ تلخ شکر افشان
رنگین کند از جگر قبا را
خونین کند از نفس هوا را
مطرب شود از ترانهٔ سوز
قاری شود از نفیر دل دوز
در گریه، روان کند درودی
وز ناله، برآورد سرودی
او نغمهٔ غم زند به نامم
من رقصکنان برون خرامم
آید قدری چو مهربانان
تا حجرهٔ خوابگاه جانان
وانگه به وفا، چنانکه داند
هم خوابه شود اگر تواند
در زندگی، ار نبود کاری
در خاک، بهم بویم، باری
گو آنچه که گفتی، از یقین است،
بشتاب، که وقت آن همین است
اینک رخ اگر جمال خواهی
وینک من اگر وصال خواهی
شوری، زد و کالبد برانگیز
تن با تن و جان به جان، برآمیز
رنج دو جراحت اندکی کن
خون دو شهید را یکی کن
گر چز دم سرد مردم ای دوست
خون سرد نشد هنوز در پوست
با گرمی خونم آر در بر
پیوند، به خون گرم بهتر
ور دل نشود که بر من آیی
چون جان، به دریچهٔ تن آیی
گیری کم دوست چون گرانان
جان، دوسترت بود ز جانان
از مردمی تو بر نگردم
زان روی که بی وفاست مردم
هر کس پی زندگان گزیند
کس روی گذشتگان نبیند
با آن که کنند ناله و شور
نتوان پس مرده رفت در گور
باین همه، به منزل خویش
خالی نکنم ز تو، گل خویش
چون خاک شود، وجود پاکم
بر باد دهد، زمانه خاکم
با باد صبا غبار گردم
پیراهن کوی یار گردم
گویند که گرد باد در دشت
جا نیست ز تن رمیده در گشت
من نیز به جان دهم گشادی
گردم به سرت چو گرد بادی
لیکن تو نه آن کسی که بی دوست
هم خانهٔ جان شوی، به یک پوست
عمریست که جان تو به غم بود
در جستن همرهٔ عدم بود
بشتاب که سوی آن خرابی
همراه دگر، چو من، نیابی
همره چه بود که جان چون نوش
هم خوابه و همدم و هم آغوش
این راه دراز گاه و بیگاه
ز افسانهٔ غم کنیم کوتاه
چندان ز تو انتظار بردم
کاندر ره انتظار مردم
و امروز که گشت جان سبک پای
من مرده و انتظار برجای
دوری منمای بیش از اینم
کاز کتم عدم، رهٔ تو بینم
منشین که بساط در نوشتم
تو زود بیا که من گذشتم!
گفت این سخن و ز حال در گشت
وز حالت خویش بیخبر گشت
جانش که میان موج خون رفت
مجنون گویان زتن برون رفت!
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۴۷
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵۸۲
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶ - کاروان بیخبر
کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست
با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست
کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر
این چه راهیست که بیرون شدن از چاهش نیست
ماه من نیست در این قافله راهش ندهید
کاروان بار نبندد شب اگر ماهش نیست
ماهم از آه دل سوختگان بی خبر است
مگر آیینه ی شوق و دل آگاهش نیست
تخت سلطان هنر بر افق چشم و دل است
خسرو خاوری این خیمه و خرگاهش نیست
خواهم اندر عقبش رفت و به یاران عزیز
باری این مژده که چاهی به سر راهش نیست
شهریارا عقب قافله ی کوی امید
گو کسی رو که چو من طالع گمراهش نیست
با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست
کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر
این چه راهیست که بیرون شدن از چاهش نیست
ماه من نیست در این قافله راهش ندهید
کاروان بار نبندد شب اگر ماهش نیست
ماهم از آه دل سوختگان بی خبر است
مگر آیینه ی شوق و دل آگاهش نیست
تخت سلطان هنر بر افق چشم و دل است
خسرو خاوری این خیمه و خرگاهش نیست
خواهم اندر عقبش رفت و به یاران عزیز
باری این مژده که چاهی به سر راهش نیست
شهریارا عقب قافله ی کوی امید
گو کسی رو که چو من طالع گمراهش نیست
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶ - بهار زندانی
بی تو ای دل نکند لاله به بار آمده باشد
ما در این گوشه ی زندان و بهار آمده باشد
چه گلی گر نخروشد به شبش بلبل شیدا
چه بهاری که گلش همدم خار آمده باشد
نکند بی خبر از ما به در خانه پیشین
به سراغ غزل و زمرمه یار آمده باشد
از دل آن زنگ کدورت زده باشد به کناری
باز با این دل آزرده کنار آمده باشد
یار کو رفته به قهر از سر ماهم ز سر مهر
شرط یاری که به پرسیدن یار آمده باشد
لاله خواهم شدنش در چمن و باغ که روزی
به تماشای من آن لاله عذار آمده باشد
شهریار این سر و سودای تو دانی به چه ماند
روز روشن که به خواب شب تار آمده باشد
ما در این گوشه ی زندان و بهار آمده باشد
چه گلی گر نخروشد به شبش بلبل شیدا
چه بهاری که گلش همدم خار آمده باشد
نکند بی خبر از ما به در خانه پیشین
به سراغ غزل و زمرمه یار آمده باشد
از دل آن زنگ کدورت زده باشد به کناری
باز با این دل آزرده کنار آمده باشد
یار کو رفته به قهر از سر ماهم ز سر مهر
شرط یاری که به پرسیدن یار آمده باشد
لاله خواهم شدنش در چمن و باغ که روزی
به تماشای من آن لاله عذار آمده باشد
شهریار این سر و سودای تو دانی به چه ماند
روز روشن که به خواب شب تار آمده باشد
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷ - سینمای خزان
شب است و باغ گلستان خزان رؤیاخیز
بیا که طعنه به شیراز می زند تبریز
به گوشوار دلاویز ماه من نرسد
ستاره گرچه به گوش فلک شود آویز
به باغ یاد تو کردم که باغبان قضا
گشوده پرده پائیز خاطرات انگیز
چنان به ذوق و نشاط آمدم که گوئی باز
بهار عشق و شبابست این شب پائیز
عروس گل که به نازش به حجله آوردند
به عشوه بازدهندش به باد رخت و جهیز
شهید خنجر جلاد باد می غلتند
به خاک و خون همه در انتظار رستاخیز
خزان خمار غمش هست و ساغر گل زرد
بهار سبز کجا وین شراب سحر آمیز
خزان صحیفه پایان دفتر عمر است
باین صحیفه رسید است دفتر تا نیز
به سینمای خزان ماجرای خود دیدم
شباب با چه شتابی به اسب زد مهمیز
هنوز خون به دل از داغ لاله ام ساقی
به غیر خون دلم باده در پیاله مریز
شبی که با تو سرآمد چه دولتی سرمد
دمی که بی تو به سر شد چه قسمتی ناچیز
عزیز من مگر از یاد من توانی رفت
که یاد تست مرا یادگار عمر عزیز
پری به دیدن دیوانه رام می گردد
پریوشا تو ز دیوانه میکنی پرهیز
نوای باربدی خسروانه کی خیزد
مگر به حجله شیرین گذر کند پرویز
به عشق پاک تو بگذشتم از مقام ملک
که بال عشق تو بادم زند بر آتش تیز
تو هم به شعشعه وقتی به شهر تبریز آی
که شهریار ز شوق و طرب کنی لبریز
بیا که طعنه به شیراز می زند تبریز
به گوشوار دلاویز ماه من نرسد
ستاره گرچه به گوش فلک شود آویز
به باغ یاد تو کردم که باغبان قضا
گشوده پرده پائیز خاطرات انگیز
چنان به ذوق و نشاط آمدم که گوئی باز
بهار عشق و شبابست این شب پائیز
عروس گل که به نازش به حجله آوردند
به عشوه بازدهندش به باد رخت و جهیز
شهید خنجر جلاد باد می غلتند
به خاک و خون همه در انتظار رستاخیز
خزان خمار غمش هست و ساغر گل زرد
بهار سبز کجا وین شراب سحر آمیز
خزان صحیفه پایان دفتر عمر است
باین صحیفه رسید است دفتر تا نیز
به سینمای خزان ماجرای خود دیدم
شباب با چه شتابی به اسب زد مهمیز
هنوز خون به دل از داغ لاله ام ساقی
به غیر خون دلم باده در پیاله مریز
شبی که با تو سرآمد چه دولتی سرمد
دمی که بی تو به سر شد چه قسمتی ناچیز
عزیز من مگر از یاد من توانی رفت
که یاد تست مرا یادگار عمر عزیز
پری به دیدن دیوانه رام می گردد
پریوشا تو ز دیوانه میکنی پرهیز
نوای باربدی خسروانه کی خیزد
مگر به حجله شیرین گذر کند پرویز
به عشق پاک تو بگذشتم از مقام ملک
که بال عشق تو بادم زند بر آتش تیز
تو هم به شعشعه وقتی به شهر تبریز آی
که شهریار ز شوق و طرب کنی لبریز
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۵
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷۴