عبارات مورد جستجو در ۲۸۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۰
مطربا بردار چنگ و لحن موسیقار زن
آتش از جرمم بیار و اندر استغفار زن
ای کلیم عشق بر فرعون هستی حمله بر
بر سر او تو عصای محو، موسی وار زن
عقل از بهر هوسها، دار داری میکند
زود چشمش را ببند و بهر او تو دار زن
ور بگوید من به دانش نظم کاری میکنم
آتشی دست آور و در نظم و اندر کار زن
در غریبستان جان تا کی شوی مهمان خاک؟
خاک اندر چشم این مهمان و مهمان دار زن
مطربا حسنت ز پرگار خرد بیرون تر است
خیمهٔ عشرت برون از عقل و از پرگار زن
تار چنگت را ز پود صرف می جانی بده
زان حرارهی کهنهٔ نوبخت بر اوتار زن
بر در مخدوم شمس الدین ز دیده آب زن
در همه هستی ز نار چهرهٔ او نار زن
از یکی دستان او خورشید و مه را خفته کن
پس نهان زو چنگ اندر دولت بیدار زن
عقل هشیارت قبایی دوخت بهر شمس دین
تو ز عشق او به چشم منکران مسمار زن
بر براق عشق بنشین، جانب تبریز رو
وان گهی زانو ز بهر غمزهٔ خون خوار زن
آتش از جرمم بیار و اندر استغفار زن
ای کلیم عشق بر فرعون هستی حمله بر
بر سر او تو عصای محو، موسی وار زن
عقل از بهر هوسها، دار داری میکند
زود چشمش را ببند و بهر او تو دار زن
ور بگوید من به دانش نظم کاری میکنم
آتشی دست آور و در نظم و اندر کار زن
در غریبستان جان تا کی شوی مهمان خاک؟
خاک اندر چشم این مهمان و مهمان دار زن
مطربا حسنت ز پرگار خرد بیرون تر است
خیمهٔ عشرت برون از عقل و از پرگار زن
تار چنگت را ز پود صرف می جانی بده
زان حرارهی کهنهٔ نوبخت بر اوتار زن
بر در مخدوم شمس الدین ز دیده آب زن
در همه هستی ز نار چهرهٔ او نار زن
از یکی دستان او خورشید و مه را خفته کن
پس نهان زو چنگ اندر دولت بیدار زن
عقل هشیارت قبایی دوخت بهر شمس دین
تو ز عشق او به چشم منکران مسمار زن
بر براق عشق بنشین، جانب تبریز رو
وان گهی زانو ز بهر غمزهٔ خون خوار زن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۰
یارکان رقصی کنید اندر غمم خوشتر ازین
کرهٔ عشقم رمید و نی لگامستم، نه زین
پیش روی ماه ما مستانه یک رقصی کنید
مطربا بهر خدا بر دف بزن ضرب حزین
رقص کن در عشق جانم، ای حریف مهربان
مطربا دف را بکوب و نیست بختت غیر ازین
آن دف خوب تو این جا هست مقبول و صواب
مطربا دف را بزن، بس مر تو را طاعت همین
مطربا این دف برای عشق شاه دلبر است
مفخر تبریز، جان جان جانها شمس دین
مطربا گفتی تو نام شمس دین و شمس دین
درربودی از سرم یک بارگی تو عقل و دین
چون که گفتی شمس دین، زنهار تو فارغ مشو
کفر باشد در طلب، گر زان که گویی غیر این
مطربا گشتی ملول از گفت من، از گفت من
هم چنان خواهی، مکن تو هم چنین و هم چنین
کرهٔ عشقم رمید و نی لگامستم، نه زین
پیش روی ماه ما مستانه یک رقصی کنید
مطربا بهر خدا بر دف بزن ضرب حزین
رقص کن در عشق جانم، ای حریف مهربان
مطربا دف را بکوب و نیست بختت غیر ازین
آن دف خوب تو این جا هست مقبول و صواب
مطربا دف را بزن، بس مر تو را طاعت همین
مطربا این دف برای عشق شاه دلبر است
مفخر تبریز، جان جان جانها شمس دین
مطربا گفتی تو نام شمس دین و شمس دین
درربودی از سرم یک بارگی تو عقل و دین
چون که گفتی شمس دین، زنهار تو فارغ مشو
کفر باشد در طلب، گر زان که گویی غیر این
مطربا گشتی ملول از گفت من، از گفت من
هم چنان خواهی، مکن تو هم چنین و هم چنین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۱
مطربا نرمک بزن، تا روح بازآید به تن
چون زنی، بر نام شمس الدین تبریزی بزن
نام شمس الدین به گوشت بهتر است از جسم و جان
نام شمس الدین چو شمع و جان بنده چون لگن
مطربا بهر خدا، تو غیر شمس الدین مگو
بر تن چون جان او بنواز تن تن تن تنن
تا شود این نقش تو رقصان به سوی آسمان
تا شود این جان پاکت پرده سوز و گام زن
شمس دین و شمس دین و شمس دین میگوی و بس
تا ببینی مردگان رقصان شده اندر کفن
مطربا گرچه نهیی عاشق، مشو از ما ملول
عشق شمس الدین کند مر جانت را چون یاسمن
لالهها دستک زنان و یاسمین رقصان شده
سوسنک مستک شده گوید که باشد خود سمن؟
خارها خندان شده، بر گل بجسته برتری
سنگها با جان شده، با لعل گوید ما و من
ایها الساقی، ادر کاس الحمیا نصفه
ان عشقی مثل خمر، ان جسمی مثل دن
چون زنی، بر نام شمس الدین تبریزی بزن
نام شمس الدین به گوشت بهتر است از جسم و جان
نام شمس الدین چو شمع و جان بنده چون لگن
مطربا بهر خدا، تو غیر شمس الدین مگو
بر تن چون جان او بنواز تن تن تن تنن
تا شود این نقش تو رقصان به سوی آسمان
تا شود این جان پاکت پرده سوز و گام زن
شمس دین و شمس دین و شمس دین میگوی و بس
تا ببینی مردگان رقصان شده اندر کفن
مطربا گرچه نهیی عاشق، مشو از ما ملول
عشق شمس الدین کند مر جانت را چون یاسمن
لالهها دستک زنان و یاسمین رقصان شده
سوسنک مستک شده گوید که باشد خود سمن؟
خارها خندان شده، بر گل بجسته برتری
سنگها با جان شده، با لعل گوید ما و من
ایها الساقی، ادر کاس الحمیا نصفه
ان عشقی مثل خمر، ان جسمی مثل دن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۵
دیدم نگار خود را، میگشت گرد خانه
برداشته ربابی، میزد یکی ترانه
با زخمهٔ چو آتش، میزد ترانهیی خوش
مست و خراب و دلکش از بادهٔ مغانه
در پردهٔ عراقی میزد به نام ساقی
مقصود باده بودش، ساقی بدش بهانه
ساقی ماه رویی، در دست او سبویی
از گوشهیی درآمد، بنهاد در میانه
پر کرد جام اول، زان بادهٔ مشعل
در آب هیچ دیدی کآتش زند زبانه؟
بر کف نهاده آن را، از بهر دلستان را
آن گه بکرد سجده، بوسید آستانه
بستد نگار از وی، اندرکشید آن می
شد شعلهها ازان می بر روی او دوانه
میدید حسن خود را، میگفت چشم بد را
نی بود و نی بیاید چون من درین زمانه
برداشته ربابی، میزد یکی ترانه
با زخمهٔ چو آتش، میزد ترانهیی خوش
مست و خراب و دلکش از بادهٔ مغانه
در پردهٔ عراقی میزد به نام ساقی
مقصود باده بودش، ساقی بدش بهانه
ساقی ماه رویی، در دست او سبویی
از گوشهیی درآمد، بنهاد در میانه
پر کرد جام اول، زان بادهٔ مشعل
در آب هیچ دیدی کآتش زند زبانه؟
بر کف نهاده آن را، از بهر دلستان را
آن گه بکرد سجده، بوسید آستانه
بستد نگار از وی، اندرکشید آن می
شد شعلهها ازان می بر روی او دوانه
میدید حسن خود را، میگفت چشم بد را
نی بود و نی بیاید چون من درین زمانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۹
هست امروز آنچه میباید، بلی
هست نقل و بادهٔ بیحد، بلی
هست ای ساقی خوب از بامداد
کان شیرینی بنامیزد، بلی
آفتاب امروز گشتهست از پگاه
ساقی صد زهره و فرقد، بلی
شد عطارد مست و اشکسته قلم
لوح شست از هوز و ابجد، بلی
مطرب ناهید بربط مینواخت
هر چه میگفت آن چنان آمد، بلی
دفتر عشقش چو برخواند خرد
پرشکر گردد دل کاغذ، بلی
گشت حاصل آرزوی دل، نعم
گشت هر سعدی کنون اسعد، بلی
چون که سلطان ملاحت داد داد
داد بستانیم از هر دد، بلی
بس کنم کین قصهیی بیمنتهاست
کز سخن دیگر سخن زاید، بلی
هست نقل و بادهٔ بیحد، بلی
هست ای ساقی خوب از بامداد
کان شیرینی بنامیزد، بلی
آفتاب امروز گشتهست از پگاه
ساقی صد زهره و فرقد، بلی
شد عطارد مست و اشکسته قلم
لوح شست از هوز و ابجد، بلی
مطرب ناهید بربط مینواخت
هر چه میگفت آن چنان آمد، بلی
دفتر عشقش چو برخواند خرد
پرشکر گردد دل کاغذ، بلی
گشت حاصل آرزوی دل، نعم
گشت هر سعدی کنون اسعد، بلی
چون که سلطان ملاحت داد داد
داد بستانیم از هر دد، بلی
بس کنم کین قصهیی بیمنتهاست
کز سخن دیگر سخن زاید، بلی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۳
میزن سه تا که یکتا گشتم، مکن دوتایی
یا پردهٔ رهاوی یا پردهٔ رهایی
بیزیر و بیبم تو، ماییم در غم تو
در نای این نوا زن، کافغان ز بینوایی
قولی که در عراق است، درمان این فراق است
بی قول دلبری تو، آخر بگو کجایی؟
ای آشنای شاهان در پردهٔ سپاهان
بنواز جان ما را، از راه آشنایی
در جمع سست رایان، رو، زنگله سرایان
کاری ببر به پایان، تا چند سست رایی؟
از هر دو زیرافکند، بندی برین دلم بند
آن هر دو خود یک است و ما را دو مینمایی
گر یار راست کاری، ور قول راست داری
در راست قول برگو، تا در حجاز آیی
در پردهٔ حسینی، عشاق را درآور
وز بوسلیک و مایه، بنمای دلگشایی
از تو دوگاه خواهند، تو چارگاه برگو
تو شمع این سرایی، ای خوش که میسرایی
یا پردهٔ رهاوی یا پردهٔ رهایی
بیزیر و بیبم تو، ماییم در غم تو
در نای این نوا زن، کافغان ز بینوایی
قولی که در عراق است، درمان این فراق است
بی قول دلبری تو، آخر بگو کجایی؟
ای آشنای شاهان در پردهٔ سپاهان
بنواز جان ما را، از راه آشنایی
در جمع سست رایان، رو، زنگله سرایان
کاری ببر به پایان، تا چند سست رایی؟
از هر دو زیرافکند، بندی برین دلم بند
آن هر دو خود یک است و ما را دو مینمایی
گر یار راست کاری، ور قول راست داری
در راست قول برگو، تا در حجاز آیی
در پردهٔ حسینی، عشاق را درآور
وز بوسلیک و مایه، بنمای دلگشایی
از تو دوگاه خواهند، تو چارگاه برگو
تو شمع این سرایی، ای خوش که میسرایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۸
هر چند شیر بیشه و خورشید طلعتی
بر گرد حوض گردی و در حوض درفتی
اسپت بیاورند که چالاک فارسی
شربت بیاورند که مخمور شربتی
بیخواب و بیقراری شبهای تا به روز
خواب تو بخت بست، که بستهی سعادتی
از پای درفتادی و از دست رفتهای
بی دست و پای باش، چه دربند آلتی؟
بیدست و پا چو گوی به میدان حق بپوی
میدان از آن توست، به چوگان تو بابتی
ای رو به قبلهٔ من و الحمدخوان من
میخوانمت به خویش، که تو پنج آیتی
ای عقل جان بباز، چرا جان به شیشهیی؟
وی جان، بیار باده، چرا بیمروتی؟
رو کان مشک باش، که بس پاک نافهیی
رو جمله سود باش، که فرخ تجارتی
بر مغز من برآی، که چون می مفرحی
در چشم من درآی، که نور بصارتی
در مغزها نگنجی، بس بیکرانهای
در جسمها نگنجی، زیشان زیادتی
ای دف زخم خواره، چه مظلوم و صابری
وی نای رازگوی، چه صاحب کرامتی
خامش، مساز بیت، که مهمان بیت تو
در بیتها نگنجد، چه در عمارتی؟
چون غنچه لب ببند و چو گل بیدو لب بخند
تا هیچ کس نداند کندر چه نعمتی
ای شاه شاد مفخر تبریز شمس دین
تبلیغ راز کن، که تو اهل سفارتی
بر گرد حوض گردی و در حوض درفتی
اسپت بیاورند که چالاک فارسی
شربت بیاورند که مخمور شربتی
بیخواب و بیقراری شبهای تا به روز
خواب تو بخت بست، که بستهی سعادتی
از پای درفتادی و از دست رفتهای
بی دست و پای باش، چه دربند آلتی؟
بیدست و پا چو گوی به میدان حق بپوی
میدان از آن توست، به چوگان تو بابتی
ای رو به قبلهٔ من و الحمدخوان من
میخوانمت به خویش، که تو پنج آیتی
ای عقل جان بباز، چرا جان به شیشهیی؟
وی جان، بیار باده، چرا بیمروتی؟
رو کان مشک باش، که بس پاک نافهیی
رو جمله سود باش، که فرخ تجارتی
بر مغز من برآی، که چون می مفرحی
در چشم من درآی، که نور بصارتی
در مغزها نگنجی، بس بیکرانهای
در جسمها نگنجی، زیشان زیادتی
ای دف زخم خواره، چه مظلوم و صابری
وی نای رازگوی، چه صاحب کرامتی
خامش، مساز بیت، که مهمان بیت تو
در بیتها نگنجد، چه در عمارتی؟
چون غنچه لب ببند و چو گل بیدو لب بخند
تا هیچ کس نداند کندر چه نعمتی
ای شاه شاد مفخر تبریز شمس دین
تبلیغ راز کن، که تو اهل سفارتی
مولوی : دفتر اول
بخش ۹۷ - داستان پیر چنگی کی در عهد عمر رضی الله عنه از بهر خدا روز بینوایی چنگ زد میان گورستان
آن شنیدستی که در عهد عمر
بود چنگی مطربی با کر و فر؟
بلبل از آواز او بیخود شدی
یک طرب زآواز خوبش صد شدی
مجلس و مجمع دمش آراستی
وز نوای او قیامت خاستی
همچو اسرافیل کآوازش به فن
مردگان را جان درآرد در بدن
یا رسیلی بود اسرافیل را
کز سماعش پر برستی فیل را
سازد اسرافیل روزی ناله را
جان دهد پوسیدۀ صد ساله را
انبیا را در درون هم نغمههاست
طالبان را زان حیات بیبهاست
نشنود آن نغمهها را گوش حس
کز ستمها گوش حس باشد نجس
نشنود نغمهی پری را آدمی
کو بود زاسرار پریان اعجمی
گر چه هم نغمهی پری زین عالم است
نغمۀ دل برتر از هر دو دم است
که پری و آدمی زندانیاند
هر دو در زندان این نادانیاند
معشر الجن سورۀ رحمان بخوان
تستطیعوا تنفذوا را باز دان
نغمههای اندرون اولیا
اولا گوید که ای اجزای لا
هین ز لای نفی سرها بر زنید
این خیال و وهم، یک سو افکنید
ای همه پوسیده در کون و فساد
جان باقیتان نرویید و نزاد
گر بگویم شمهیی زان نغمهها
جانها سر بر زنند از دخمهها
گوش را نزدیک کن کان دور نیست
لیک نقل آن به تو دستور نیست
هین که اسرافیل وقتاند اولیا
مرده را زیشان حیات است و نما
جان هر یک مردهیی از گور تن
بر جهد زآوازشان اندر کفن
گوید این آواز زآواها جداست
زنده کردن کار آواز خداست
ما بمردیم و به کلی کاستیم
بانگ حق آمد، همه برخاستیم
بانگ حق اندر حجاب و بیحجاب
آن دهد، کو داد مریم را ز جیب
ای فناتان نیست کرده زیر پوست
بازگردید از عدم زآواز دوست
مطلق آن آواز خود از شه بود
گرچه از حلقوم عبدالله بود
گفته او را من زبان و چشم تو
من حواس و من رضا و خشم تو
رو، که بی یسمع و بییبصر تویی
سر تویی، چه جای صاحب سر تویی
چون شدی من کان لله از وله
من تو را باشم که کان الله له
گه تویی گویم تو را، گاهی منم
هرچه گویم، آفتاب روشنم
هر کجا تابم ز مشکات دمی
حل شد آنجا مشکلات عالمی
ظلمتی را کافتابش برنداشت
از دم ما گردد آن ظلمت چو چاشت
آدمی را او به خویش اسما نمود
دیگران را زآدم اسما میگشود
خواه زآدم گیر نورش، خواه ازو
خواه از خم گیر می، خواه از کدو
کین کدو با خمب پیوستهست سخت
نی چو تو، شاد آن کدوی نیک بخت
گفت طوبی من رآنی مصطفی
والذی یبصر لمن وجهی رای
چون چراغی نور شمعی را کشید
هرکه دید آن را، یقین آن شمع دید
همچنین تا صد چراغ ار نقل شد
دیدن آخر لقای اصل شد
خواه از نور پسین بستان تو آن
هیچ فرقی نیست، خواه از شمع جان
خواه بین نور از چراغ آخرین
خواه بین نورش ز شمع غابرین
بود چنگی مطربی با کر و فر؟
بلبل از آواز او بیخود شدی
یک طرب زآواز خوبش صد شدی
مجلس و مجمع دمش آراستی
وز نوای او قیامت خاستی
همچو اسرافیل کآوازش به فن
مردگان را جان درآرد در بدن
یا رسیلی بود اسرافیل را
کز سماعش پر برستی فیل را
سازد اسرافیل روزی ناله را
جان دهد پوسیدۀ صد ساله را
انبیا را در درون هم نغمههاست
طالبان را زان حیات بیبهاست
نشنود آن نغمهها را گوش حس
کز ستمها گوش حس باشد نجس
نشنود نغمهی پری را آدمی
کو بود زاسرار پریان اعجمی
گر چه هم نغمهی پری زین عالم است
نغمۀ دل برتر از هر دو دم است
که پری و آدمی زندانیاند
هر دو در زندان این نادانیاند
معشر الجن سورۀ رحمان بخوان
تستطیعوا تنفذوا را باز دان
نغمههای اندرون اولیا
اولا گوید که ای اجزای لا
هین ز لای نفی سرها بر زنید
این خیال و وهم، یک سو افکنید
ای همه پوسیده در کون و فساد
جان باقیتان نرویید و نزاد
گر بگویم شمهیی زان نغمهها
جانها سر بر زنند از دخمهها
گوش را نزدیک کن کان دور نیست
لیک نقل آن به تو دستور نیست
هین که اسرافیل وقتاند اولیا
مرده را زیشان حیات است و نما
جان هر یک مردهیی از گور تن
بر جهد زآوازشان اندر کفن
گوید این آواز زآواها جداست
زنده کردن کار آواز خداست
ما بمردیم و به کلی کاستیم
بانگ حق آمد، همه برخاستیم
بانگ حق اندر حجاب و بیحجاب
آن دهد، کو داد مریم را ز جیب
ای فناتان نیست کرده زیر پوست
بازگردید از عدم زآواز دوست
مطلق آن آواز خود از شه بود
گرچه از حلقوم عبدالله بود
گفته او را من زبان و چشم تو
من حواس و من رضا و خشم تو
رو، که بی یسمع و بییبصر تویی
سر تویی، چه جای صاحب سر تویی
چون شدی من کان لله از وله
من تو را باشم که کان الله له
گه تویی گویم تو را، گاهی منم
هرچه گویم، آفتاب روشنم
هر کجا تابم ز مشکات دمی
حل شد آنجا مشکلات عالمی
ظلمتی را کافتابش برنداشت
از دم ما گردد آن ظلمت چو چاشت
آدمی را او به خویش اسما نمود
دیگران را زآدم اسما میگشود
خواه زآدم گیر نورش، خواه ازو
خواه از خم گیر می، خواه از کدو
کین کدو با خمب پیوستهست سخت
نی چو تو، شاد آن کدوی نیک بخت
گفت طوبی من رآنی مصطفی
والذی یبصر لمن وجهی رای
چون چراغی نور شمعی را کشید
هرکه دید آن را، یقین آن شمع دید
همچنین تا صد چراغ ار نقل شد
دیدن آخر لقای اصل شد
خواه از نور پسین بستان تو آن
هیچ فرقی نیست، خواه از شمع جان
خواه بین نور از چراغ آخرین
خواه بین نورش ز شمع غابرین
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۰ - سبب هجرت ابراهیم ادهم قدس الله سره و ترک ملک خراسان
ملک برهم زن تو ادهموار زود
تا بیابی همچو او ملک خلود
خفته بود آن شه شبانه بر سریر
حارسان بر بام اندر دار و گیر
قصد شه از حارسان آن هم نبود
که کند زان دفع دزدان و رنود
او همی دانست کآن کو عادل است
فارغ است از واقعه ایمن دل است
عدل باشد پاسبان کامها
نه به شب چوبکزنان بر بامها
لیک بد مقصودش از بانگ رباب
همچو مشتاقان خیال آن خطاب
نالهٔ سرنا و تهدید دهل
چیزکی ماند بدان ناقور کل
پس حکیمان گفتهاند این لحنها
از دوار چرخ بگرفتیم ما
بانگ گردشهای چرخ است این که خلق
میسرایندش به طنبور و به حلق
مؤمنان گویند کآثار بهشت
نغز گردانید هر آواز زشت
ما همه اجزای آدم بودهایم
در بهشت آن لحنها بشنودهایم
گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی
یادمان آمد از آنها چیزکی
لیک چون آمیخت با خاک کرب
کی دهند این زیر و آن بم آن طرب؟
آب چون آمیخت با بول و کمیز
گشت ز آمیزش مزاجش تلخ و تیز
چیزکی از آب هستش در جسد
بول گیرش آتشی را میکشد
گر نجس شد آب این طبعش بماند
کآتش غم را به طبع خود نشاند
پس غذای عاشقان آمد سماع
که درو باشد خیال اجتماع
قوتی گیرد خیالات ضمیر
بلکه صورت گردد از بانگ و صفیر
آتش عشق از نواها گشت تیز
آن چنان که آتش آن جوزریز
تا بیابی همچو او ملک خلود
خفته بود آن شه شبانه بر سریر
حارسان بر بام اندر دار و گیر
قصد شه از حارسان آن هم نبود
که کند زان دفع دزدان و رنود
او همی دانست کآن کو عادل است
فارغ است از واقعه ایمن دل است
عدل باشد پاسبان کامها
نه به شب چوبکزنان بر بامها
لیک بد مقصودش از بانگ رباب
همچو مشتاقان خیال آن خطاب
نالهٔ سرنا و تهدید دهل
چیزکی ماند بدان ناقور کل
پس حکیمان گفتهاند این لحنها
از دوار چرخ بگرفتیم ما
بانگ گردشهای چرخ است این که خلق
میسرایندش به طنبور و به حلق
مؤمنان گویند کآثار بهشت
نغز گردانید هر آواز زشت
ما همه اجزای آدم بودهایم
در بهشت آن لحنها بشنودهایم
گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی
یادمان آمد از آنها چیزکی
لیک چون آمیخت با خاک کرب
کی دهند این زیر و آن بم آن طرب؟
آب چون آمیخت با بول و کمیز
گشت ز آمیزش مزاجش تلخ و تیز
چیزکی از آب هستش در جسد
بول گیرش آتشی را میکشد
گر نجس شد آب این طبعش بماند
کآتش غم را به طبع خود نشاند
پس غذای عاشقان آمد سماع
که درو باشد خیال اجتماع
قوتی گیرد خیالات ضمیر
بلکه صورت گردد از بانگ و صفیر
آتش عشق از نواها گشت تیز
آن چنان که آتش آن جوزریز
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۰ - (سی لحن باربد)
در آمد باربد چون بلبل مست
گرفته بربطی چون آب در دست
ز صد دستان که او را بود در ساز
گزیده کرد سی لحن خوش آواز
ز بی لحنی بدان سی لحن چون نوش
گهی دل دادی و گه بستدی هوش
به بربط چون سر زخمه در آورد
ز رود خشک بانگ تر درآورد
اول گنج باد آورد
چو باد از گنج باد آورد راندی
ز هر بادی لبش گنجی فشاندی
دوم گنج گاو
چو گنج گاو را کردی نواسنج
برافشاندی زمین هم گاو و هم گنج
سوم گنج سوخته
ز گنج سوخته چون ساختی راه
ز گرمی سوختی صد گنج را آه
چهارم شادروان مروارید
چو شادروان مروارید گفتی
لبش گفتی که مروارید سفتی
پنجم تخت طاقدیسی
چو تخت طاقدیسی ساز کردی
بهشت از طاقها در باز کردی
ششم و هفتم ناقوسی و اورنگی
چو ناقوسی و اورنگی زدی ساز
شدی ارونگ چون ناقوس از آواز
هشتم حقه کاوس
چو قند ز حقه کاوس دادی
شکر کالای او را بوس دادی
نهم ماه بر کوهان
چون لحن ماه بر کوهان گشادی
زبانش ماه بر کوهان نهادی
دهم مشک دانه
چو برگفتی نوای مشک دانه
ختن گشتی ز بوی مشک خانه
یازدهم آرایش خورشید
چو زد زارایش خورشید راهی
در آرایش بدی خورشید ماهی
دوازدهم نیمروز
چو گفتی نیمروز مجلس افروز
خرد بیخود بدی تا نیمه روز
سیزدهم سبز در سبز
چو بانگ سبز در سبزش شنیدی
ز باغ زرد سبزه بر دمیدی
چهاردهم قفل رومی
چو قفل رومی آوردی در آهنگ
گشادی قفل گنج از روم و از زنگ
پانزدهم سروستان
چو بر دستان سروستان گذشتی
صبا سالی به سروستان نگشتی
شانزدهم سرو سهی
و گر سرو سهی را ساز دادی
سهی سروش به خون خط باز دادی
هفدهم نوشین باده
چو نوشین باده را در پرده بستی
خمار باده نوشین شکستی
هیجدهم رامش جان
چو کردی رامش جان را روانه
ز رامش جان فدا کردی زمانه
نوزدهم ناز نوروز یا ساز نوروز
چو در پرده کشیدی ناز نوروز
به نوروزی نشستی دولت آن روز
بیستم مشگویه
چو بر مشگویه کردی مشگ مالی
همه مشگو شدی پرمشک حالی
بیست و یکم مهرگانی
چو نو کردی نوای مهرگانی
ببردی هوش خلق از مهربانی
بیست و دوم مروای نیک
چو بر مروای نیک انداختی فال
همه نیک آمدی مروای آن سال
بیست و سوم شبدیز
چو در شب بر گرفتی راه شبدیز
شدندی جمله آفاق شب خیز
بیست و چهارم شب فرخ
چو بر دستان شب فرخ کشیدی
از آن فرخندهتر شب کس ندیدی
بیست و پنجم فرخ روز
چو یارش رای فرخ روز گشتی
زمانه فرخ و فیروز گشتی
بیست و ششم غنچه کبک دری
چو کردی غنچه کبک دری تیز
ببردی غنچه کبک دلاویز
بیست و هفتم نخجیرگان
چو بر نخجیرگان تدبیر کردی
بسی چون زهره را نخجیر کردی
بیست و هشتم کین سیاوش
چو زخمه راندی از کین سیاوش
پر از خون سیاوشان شدی گوش
بیست و نهم کین ایرج
چو کردی کین ایرج را سرآغاز
جهان را کین ایرج نو شدی باز
سیام باغ شیرین
چو کردی باغ شیرین را شکربار
درخت تلخ را شیرین شدی بار
نواهائی بدینسان رامش انگیز
همی زد باربد در پرده تیز
بگفت باربد کز بار به گفت
زبان خسروش صدبار زه گفت
چنان بد رسم آن بدر منور
که بر هر زه بدادی بدره زر
به هر پرده که او بنواخت آن روز
ملک گنجی دگر پرداخت آن روز
به هر پرده که او بر زد نوائی
ملک دادش پر از گوهر قبائی
زهی لفظی که گر بر تنگ دستی
زهی گفتی زهی زرین به دستی
درین دوران گرت زین به پسندند
زهی پشمین به گردن وانه بندند
ز عالی همتی گردن برافراز
طناب هرزه از گردن بینداز
به خرسندی طمع را دیده بر دوز
ز چون من قطره دریائی در آموز
که چندین گنج بخشیدم به شاهی
وز آن خرمن نجستم برگ کاهی
به برگی سخن را راست کردم
نه او داد و نه من درخواست کردم
مرا این بس که پر کردم جهان را
ولی نعمت شدم دریا و کان را
نظامی گر زه زرین بسی هست
زه تو زهد شد مگذارش از دست
بدین زه گر گریبان را طرازی
کنی بر گردنان گردن فرازی
گرفته بربطی چون آب در دست
ز صد دستان که او را بود در ساز
گزیده کرد سی لحن خوش آواز
ز بی لحنی بدان سی لحن چون نوش
گهی دل دادی و گه بستدی هوش
به بربط چون سر زخمه در آورد
ز رود خشک بانگ تر درآورد
اول گنج باد آورد
چو باد از گنج باد آورد راندی
ز هر بادی لبش گنجی فشاندی
دوم گنج گاو
چو گنج گاو را کردی نواسنج
برافشاندی زمین هم گاو و هم گنج
سوم گنج سوخته
ز گنج سوخته چون ساختی راه
ز گرمی سوختی صد گنج را آه
چهارم شادروان مروارید
چو شادروان مروارید گفتی
لبش گفتی که مروارید سفتی
پنجم تخت طاقدیسی
چو تخت طاقدیسی ساز کردی
بهشت از طاقها در باز کردی
ششم و هفتم ناقوسی و اورنگی
چو ناقوسی و اورنگی زدی ساز
شدی ارونگ چون ناقوس از آواز
هشتم حقه کاوس
چو قند ز حقه کاوس دادی
شکر کالای او را بوس دادی
نهم ماه بر کوهان
چون لحن ماه بر کوهان گشادی
زبانش ماه بر کوهان نهادی
دهم مشک دانه
چو برگفتی نوای مشک دانه
ختن گشتی ز بوی مشک خانه
یازدهم آرایش خورشید
چو زد زارایش خورشید راهی
در آرایش بدی خورشید ماهی
دوازدهم نیمروز
چو گفتی نیمروز مجلس افروز
خرد بیخود بدی تا نیمه روز
سیزدهم سبز در سبز
چو بانگ سبز در سبزش شنیدی
ز باغ زرد سبزه بر دمیدی
چهاردهم قفل رومی
چو قفل رومی آوردی در آهنگ
گشادی قفل گنج از روم و از زنگ
پانزدهم سروستان
چو بر دستان سروستان گذشتی
صبا سالی به سروستان نگشتی
شانزدهم سرو سهی
و گر سرو سهی را ساز دادی
سهی سروش به خون خط باز دادی
هفدهم نوشین باده
چو نوشین باده را در پرده بستی
خمار باده نوشین شکستی
هیجدهم رامش جان
چو کردی رامش جان را روانه
ز رامش جان فدا کردی زمانه
نوزدهم ناز نوروز یا ساز نوروز
چو در پرده کشیدی ناز نوروز
به نوروزی نشستی دولت آن روز
بیستم مشگویه
چو بر مشگویه کردی مشگ مالی
همه مشگو شدی پرمشک حالی
بیست و یکم مهرگانی
چو نو کردی نوای مهرگانی
ببردی هوش خلق از مهربانی
بیست و دوم مروای نیک
چو بر مروای نیک انداختی فال
همه نیک آمدی مروای آن سال
بیست و سوم شبدیز
چو در شب بر گرفتی راه شبدیز
شدندی جمله آفاق شب خیز
بیست و چهارم شب فرخ
چو بر دستان شب فرخ کشیدی
از آن فرخندهتر شب کس ندیدی
بیست و پنجم فرخ روز
چو یارش رای فرخ روز گشتی
زمانه فرخ و فیروز گشتی
بیست و ششم غنچه کبک دری
چو کردی غنچه کبک دری تیز
ببردی غنچه کبک دلاویز
بیست و هفتم نخجیرگان
چو بر نخجیرگان تدبیر کردی
بسی چون زهره را نخجیر کردی
بیست و هشتم کین سیاوش
چو زخمه راندی از کین سیاوش
پر از خون سیاوشان شدی گوش
بیست و نهم کین ایرج
چو کردی کین ایرج را سرآغاز
جهان را کین ایرج نو شدی باز
سیام باغ شیرین
چو کردی باغ شیرین را شکربار
درخت تلخ را شیرین شدی بار
نواهائی بدینسان رامش انگیز
همی زد باربد در پرده تیز
بگفت باربد کز بار به گفت
زبان خسروش صدبار زه گفت
چنان بد رسم آن بدر منور
که بر هر زه بدادی بدره زر
به هر پرده که او بنواخت آن روز
ملک گنجی دگر پرداخت آن روز
به هر پرده که او بر زد نوائی
ملک دادش پر از گوهر قبائی
زهی لفظی که گر بر تنگ دستی
زهی گفتی زهی زرین به دستی
درین دوران گرت زین به پسندند
زهی پشمین به گردن وانه بندند
ز عالی همتی گردن برافراز
طناب هرزه از گردن بینداز
به خرسندی طمع را دیده بر دوز
ز چون من قطره دریائی در آموز
که چندین گنج بخشیدم به شاهی
وز آن خرمن نجستم برگ کاهی
به برگی سخن را راست کردم
نه او داد و نه من درخواست کردم
مرا این بس که پر کردم جهان را
ولی نعمت شدم دریا و کان را
نظامی گر زه زرین بسی هست
زه تو زهد شد مگذارش از دست
بدین زه گر گریبان را طرازی
کنی بر گردنان گردن فرازی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۸۷ - سرود گفتن باربد از زبان خسرو
نکیسا چون ز شاه آتش برانگیخت
ستای باربد آبی بر او ریخت
به استادی نوائی کرد بر کار
کز او چنگ نیکسا شد نگونسار
ز ترکیب ملک برد آن خلل را
به زیرافکن فرو گفت این غزل را
ببخاشی ای صنم بر عذرخواهی
که صد عذر آورد در هر گناهی
گر از حکم تو روزی سر کشیدم
بسی زهر پشیمانی چشیدم
گرفتم هر چه من کردم گناهست
نه آخر آب چشمم عذر خواهست
پشیمانم زهر بادی که خوردم
گرفتارم بهر غدری که کردم
قلم در حرف کش بی آبیم را
شفیع آرم بتو بی خوابیم را
ازین پس سر ز پایت برندارم
سر از خاک سرایت بر ندارم
کنم در خانه یک چشم جایت
به دیگر چشم بوسم خاک پایت
سگم وز سگ بتر پنهان نگویم
گرت جان از میان جان نگویم
نصیب من ز تو در جمله هستی
سلامی بود و آن در نیز بستی
اگر محروم شد گوش از سلامت
زبان را تازه میدارم به نامت
در این تب گرچه بر نارم فغانی
گرم پرسی ندارد هم زیانی
ز تو پرسش مرا امید خامست
اگر بر خاطرت گردم تمامست
نداری دل که آیی برکنارم
و گر داری من آن طالع ندارم
نمائی کز غمت غمناکم ای جان
نگوئی من کدامین خاکم ای جان
اگر تو راضیی کاین دل خرابست
رضای دوستان جستن صوابست
تو بر من تا توانی ناز میساز
که تا جانم بر آید میکشم ناز
منم عاشق مرا غم سازگار است
تو معشوقی ترا با غم چکار است
تو گر سازی وگرنه من برانم
که سوزم در غمت تا میتوانم
مرا گر نیست دیدار تو روزی
تو باقی باش در عالم فروزی
اگر من جان دهم در مهربانی
ترا باید که باشد زندگانی
اگر من برنخوردم از نکوئی
تو برخوردار باش از خوبروئی
تو دایم مان که صحبت جاودان نیست
من ارمانم وگرنه باک از آن نیست
ز تو بیروزیم خوانند و گویم
مرا آن به که من بهروز اویم
مرا گر روز و روزی رفت بر باد
ترا هر روز روز از روز به باد
چو بر زد باربد بر خشک رودی
بدینتری که بر گفتم سرودی
دل شیرین بدان گرمی برافروخت
که چون روغن چراغ عقل را سوخت
چنان فریاد کرد آن سرو آزاد
کزان فریاد شاه آمد به فریاد
شهنشه چون شنید آواز شیرین
رسیلی کرد و شد دمساز شیرین
در آن پرده که شیرین ساختی ساز
هم آهنگیش کردی شه به آواز
چو شخصی کو بکوهی راز گوید
بدو کوه آن سخن را باز گوید
ازین سو مه ترانه بر کشیده
وزان سو شاه پیراهن دریده
چو از سوز دو عاشق آه برخاست
صداع مطربان از راه برخاست
ملک فرمود تا شاپور حالی
ز جز خسرو سرا را کرد خالی
بر آن آواز خرگاهی پر از جوش
سوی خرگاه شد بیصبر و بیهوش
در آمد در زمان شاپور هشیار
گرفتش دست و گفتا جانگهدار
اگر چه کار خسرو میشد از دست
چو خود را دستگیری دید بنشست
پس آنگه گفت کین آواز دلسوز
چه آواز است رازش در من آموز
ستای باربد آبی بر او ریخت
به استادی نوائی کرد بر کار
کز او چنگ نیکسا شد نگونسار
ز ترکیب ملک برد آن خلل را
به زیرافکن فرو گفت این غزل را
ببخاشی ای صنم بر عذرخواهی
که صد عذر آورد در هر گناهی
گر از حکم تو روزی سر کشیدم
بسی زهر پشیمانی چشیدم
گرفتم هر چه من کردم گناهست
نه آخر آب چشمم عذر خواهست
پشیمانم زهر بادی که خوردم
گرفتارم بهر غدری که کردم
قلم در حرف کش بی آبیم را
شفیع آرم بتو بی خوابیم را
ازین پس سر ز پایت برندارم
سر از خاک سرایت بر ندارم
کنم در خانه یک چشم جایت
به دیگر چشم بوسم خاک پایت
سگم وز سگ بتر پنهان نگویم
گرت جان از میان جان نگویم
نصیب من ز تو در جمله هستی
سلامی بود و آن در نیز بستی
اگر محروم شد گوش از سلامت
زبان را تازه میدارم به نامت
در این تب گرچه بر نارم فغانی
گرم پرسی ندارد هم زیانی
ز تو پرسش مرا امید خامست
اگر بر خاطرت گردم تمامست
نداری دل که آیی برکنارم
و گر داری من آن طالع ندارم
نمائی کز غمت غمناکم ای جان
نگوئی من کدامین خاکم ای جان
اگر تو راضیی کاین دل خرابست
رضای دوستان جستن صوابست
تو بر من تا توانی ناز میساز
که تا جانم بر آید میکشم ناز
منم عاشق مرا غم سازگار است
تو معشوقی ترا با غم چکار است
تو گر سازی وگرنه من برانم
که سوزم در غمت تا میتوانم
مرا گر نیست دیدار تو روزی
تو باقی باش در عالم فروزی
اگر من جان دهم در مهربانی
ترا باید که باشد زندگانی
اگر من برنخوردم از نکوئی
تو برخوردار باش از خوبروئی
تو دایم مان که صحبت جاودان نیست
من ارمانم وگرنه باک از آن نیست
ز تو بیروزیم خوانند و گویم
مرا آن به که من بهروز اویم
مرا گر روز و روزی رفت بر باد
ترا هر روز روز از روز به باد
چو بر زد باربد بر خشک رودی
بدینتری که بر گفتم سرودی
دل شیرین بدان گرمی برافروخت
که چون روغن چراغ عقل را سوخت
چنان فریاد کرد آن سرو آزاد
کزان فریاد شاه آمد به فریاد
شهنشه چون شنید آواز شیرین
رسیلی کرد و شد دمساز شیرین
در آن پرده که شیرین ساختی ساز
هم آهنگیش کردی شه به آواز
چو شخصی کو بکوهی راز گوید
بدو کوه آن سخن را باز گوید
ازین سو مه ترانه بر کشیده
وزان سو شاه پیراهن دریده
چو از سوز دو عاشق آه برخاست
صداع مطربان از راه برخاست
ملک فرمود تا شاپور حالی
ز جز خسرو سرا را کرد خالی
بر آن آواز خرگاهی پر از جوش
سوی خرگاه شد بیصبر و بیهوش
در آمد در زمان شاپور هشیار
گرفتش دست و گفتا جانگهدار
اگر چه کار خسرو میشد از دست
چو خود را دستگیری دید بنشست
پس آنگه گفت کین آواز دلسوز
چه آواز است رازش در من آموز
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۴۵ - مهمانی کردن خاقان چین اسکندر را
بیا ساقی آزاد کن گردنم
سرشک قدح ریز در دامنم
سرشگی که از صرف پالودگی
فرو شوید از دامن آلودگی
مکن ترکی ای ترک چینی نگار
بیا ساعتی چین در ابرو میار
دلم را به دلداریی شاد کن
ز بند غم امروزم آزاد کن
اگر دخل خاقان چین آن توست
مکن خرج را رود، باران توست
بخور چیزی از مال و چیزی بده
ز بهر کسان نیز چیزی بنه
مخور جمله ترسم که دیر ایستی
به پیرایه سر بد بود نیستی
در خرج بر خود چنان در مبند
که گردی ز ناخوردگی دردمند
چنان نیز یکسر مپرداز گنج
گه آیی ز بیهوده خواری به رنج
به اندازهای کن بر انداز خویش
که باشد میانه نه اندک نه بیش
چو رشته ز سوزن قویتر کنی
بسا چشم سوزن که در سر کنی
سخن را گزارشگر نقشبند
چنین نقش بر زد به چینی پرند
کز آوازهٔ شه جهان گشت پر
که چین را در آمود دامن به در
شب و روز خاقان در آن کرد صرف
که شه را دهد پایمردی شگرف
ملوکانه مهمانیی سازدش
جهان در سم مرکب اندازدش
کند پیشکشهای شاهانه پیش
به اندازهٔ پایهٔ کار خویش
یکی روز کرد از جهان اختیار
فروزنده چون طالع شهریار
برآراست بزمی چو روشن بهشت
که دندان شیران بر آن شیره هشت
چنان از می و میوهٔ خوشگوار
برآراست مهمانیی شاهوار
که هیچ آرزوئی به عالم نبود
که یک یک بران خوان فراهم نبود
گذشت از خورشهای چینی سرشت
که رضوان ندید آنچنان در بهشت
ز شکر بسی پخته حلوای نغز
به بادام شیرینش آکنده مغز
طرائف به زانسان که دنیا پرست
یکی آورد زان به عمری به دست
جواهر نه چندان که جوهر شناس
کند نیم آن را به سالی قیاس
چو شد خانهٔ گنج پرداخته
بدانگونه مهمانیی ساخته
شه ترک با شهرگان دیار
به خواهشگری شد بر شهریار
زمین داد بوسه به آیین پیش
فزود از زمین بوس او قدر خویش
نیایش کنان گفت اگر بخت شاه
کند بر سر تخت این بنده راه
سرش را به افسر گرامی کند
بدین سر بزرگیش نامی کند
پذیرفت شه خواهش گرم او
به رفتن نگه داشت آزرم او
شه و لشگر شه به یکبارگی
بران خوان شدند از سر بارگی
زمین از سر گنج بگشاد بند
روا رو برآمد به چرخ بلند
سکندر چو بر خوان خاقان رسید
پی خضر بر آب حیوان رسید
یکی تخت زر دید چون آفتاب
درو چشمهٔ در چو دریای آب
به شادی بران تخت زرین نشست
ز کافور و عنبر ترنجی بدست
جهانجوی فغفور بر دست راست
به خدمت کمر بست و بر پای خاست
نوازش کنانش ملک پیش خواند
ملک وار بر کرسی زر نشاند
دگر تاجداران به فرمان شاه
به زانو نشستند در پیشگاه
بفرمود خاقان که آرند خورد
ز خوانهای زرین شود خاک زرد
فرو ریخت شاهانه برگی فراخ
چو برگ رز از برگ ریزان شاخ
دران آرزوگاه فرخار دیس
نکرد آرزو با معامل مکیس
بهشتی صفت هر چه درخواستند
بران مائده خوان برآراستند
چو خوردند هرگونهای خوردها
نمودند بر باده ناوردها
نشاط میقرمزی ساختند
بساطی هم از قرمز انداختند
نشسته به رامش ز هر کشوری
غریب اوستادی و رامشگری
نوا ساز خنیاگران شگرف
به قانون او زان برآورده حرف
بریشم نوازان سغدی سرود
به گردون برآورده آواز رود
سرایندگان ره پهلوی
ز بس نغمه داده نوا را نوی
همان پای کوبان کشمیر زاد
معلق زن از رقص چون دیو باد
ز یونانیان ارغنون زن بسی
که بردند هوش از دل هر کسی
کمر بسته رومی و چینی به هم
برآورده از روم و از چین علم
در گنج بگشاد چیپال چین
بپرداخت از گنج قارون زمین
نخست از جواهر درآمد به کار
ز دراعه و درع گوهر نگار
ز بلور تابنده چون آفتاب
یکی دست مجلس بتری چو آب
ز دیبای چینی به خروارها
هم از مشک چین با وی انبارها
طبقهای کافور با بوی مشک
ز کافورتر بیشتر عود خشک
کمانهای چاچی و چینی پرند
گرانمایه شمشیرها نیز چند
تکاور سمندان ختلی خرام
همه تازه پیکر همه تیزگام
یکی کاروان جمله شاهین و باز
به چرز و کلنگ افگنی تیز تاز
چهل پیل با تخت و بر گستوان
بلند و قوی مغز و سخت استخوان
غلامان لشگر شکن خیل خیل
کنیزان که در مرده آرند میل
چو نزلی چنین پیش مهمان کشید
جز این پیشکشها فراوان کشید
پس از ساعتی گنج نو باز کرد
از آن خوبتر تحفهای ساز کرد
خرامنده ختلی کش و دم سیاه
تکاورتر از باد در صبحگاه
رونده یکی تخت شاهنشهی
نشینندش از پویه بیآگهی
سبق برده از آهوان در شتاب
به گرمی چو آتش به نرمی چو آب
به صحرا ز مرغان سبک خیز تر
به دریا دراز ماهیان تیزتر
به چابک روی پیکرش دیو زاد
به گردندگی کنیتش دیو باد
به انگیزش از آسمان کم نبود
صبا مرد میدان او هم نبود
چنان رفت و آمد به آوردگاه
که واماند ازو وهم در نیمراه
فرس را رخ افکنده در وقت شور
فکنده فرس پیل را وقت زور
چو وهم از همه سوی مطلق خرام
چو اندیشه در تیز رفتن تمام
سمندی نگویم سمندر فشی
سمندر فشی نه سکندر کشی
شکاری یکی مرغ شوریده سر
ز خواب شب فتنه شوریدهتر
چو دوران درآمد شدن تیز بال
شدن چون جنوب آمدن چون شمال
عقابین پولاد در جنگ او
عقابان سیه جامه ز آهنگ او
بسی خنده گرو کرده در گردنش
عقابین چنگ عقاب افکنش
جگر سای سیمرغ در تاختن
شکارش همه کرگدن ساختن
غضنباک و خونریز و گستاخ چشم
خدای آفریدش ز بیداد و خشم
طغان شاه مرغان و طغرل به نام
به سلطانی اندر چو طغرل تمام
کنیزی سیه چشم و پاکیزه روی
گل اندام و شکر لب و مشگبوی
بتی چون بهشتی برآراسته
فریبی به صد آرزو خواسته
خرامنده ماهی چو سرو بلند
مسلسل دو گیسو چو مشکین کمند
برو غبغبی کاب ازو میچکید
بر آتش بر آب معلق که دید
رخش بر بنفشه گل انداخته
بنفشه نگهبان گل ساخته
سهی سرو محتاج بالای او
شکر بنده و شهد مولای او
کمر بستهٔ زلف او مشک ناب
که زلفش کمر بست بر آفتاب
سخنگوی شهدی شکر بارهای
به شهد و شکر بر ستمگارهای
بلورین تن و قاقمی پشت او
به شکل دم قاقم انگشت او
ز سیمین زنخ گوئی انگیخته
بر او طوقی از غبغب آویخته
بدان طوق و گوی آن مه مهر جوی
ز مه طوق برده ز خورشید گوی
ز ابرو کمان کرده و ز غمزه تیر
به تیر و کمان کرده صد دل اسیر
چو میخوردی از لطف اندام وی
ز حلقش پدید آمدی رنگ می
هزار آفرین بر چنان دایهای
که پرورد از انسان گرانمایهای
نزد بر کس از تنگ چشمی نظر
ز چشمش دهانش بسی تنگ تر
تو گفتی که خود نیست او را دهان
همان نام او (نیست اندر جهان)
رسانندهٔ تحفهٔ ارجمند
به تعریف آن تحفه شد سربلند
که این مرغ و این بارگی وین کنیز
عزیزند و بر شاه بادا عزیز
نه کس بر چنین خنگ ختلی نشست
نه مرغی چنین آید آسان به دست
به گفتن چه حاجت که هنگام کار
هنرهای خود را کنند آشکار
کنیزی بدین چهره هم خوار نیست
که در خوبروئی کسش یار نیست
سه خصلت در او مادر آورد هست
که آنرا چهارم نیاید به دست
یکی خوبروئی و زیبندگی
که هست آیتی در فریبندگی
دویم زورمندی که وقت نبرد
نپیچد عنان را ز مردان مرد
سه دیگر خوش آوازی و بانگ رود
که از زهره خوشتر سراید سرود
چو آواز خود بر کشد زیر و زار
بخسبد بر آواز او مرغ و مار
جهانجوی را زان دل آرام چست
خوش آوازی و خوبی آمد درست
حدیث دلیری و مردانگی
نپذیرفت و بود آن ز فرزانگی
سمن نازک و خار محکم بود
که مردانگی در زنان کم بود
زن ار سمیتن نی که روئین تنست
ز مردی چه لافد که زن هم زنست
اگر ماهی از سنگ خارا بود
شکار نهنگان دریا بود
ز کاغذ نشاید سپر ساختن
پس آنکه به آب اندر انداختن
گران داشت آن نکته را شهریار
زنان را به مردی ندید استوار
بپذرفتنش حلقه در گوش کرد
چو پذرفت نامش فراموش کرد
چو آن پیشکشها پذیرفت شاه
شد از خوان خاقان سوی خوابگاه
سحرگه که طاوس مشرق خرام
برون زد سر از طاق فیروزه فام
دگر باره شه باده بر کف نهاد
برامش در بارگه برگشاد
بسر برد روزی دو در رود و می
دگر پاره شد مرکبش تیز پی
سوی بازگشتن بسی چید کار
بگردنگی گشت چون روزگار
پری چهره ترکی که خاقان چین
به شه داد تا داردش نازنین
از آنجا که شه را نیامد پسند
چو سایه پس پرده شد شهر بند
برافروخت آن ماه چون آفتاب
فرو ریخت بر گل ز نرگس گلاب
به زندان سرای کنیزان شاه
همی بود چون سایه در زیر چاه
یکی روز کاین چرخ چوگان پرست
ز شب بازی آورد گوئی به دست
سکندر که از خسروان گوی برد
عنان را به چوگانی خود سپرد
در آمد به طیارهٔ کوهکن
فرس پیل بالا و شه پیلتن
علم بر کشیدند گردنکشان
پدید آمد از روز محشر نشان
ز لشگر که عرضش به فرسنگ بود
بیابان به نخجیر بر تنگ بود
ز صحرای چین تا به دریای چند
زمین در زمین بود زیر پرند
سیه چون در آمد به عرض شمار
گزیده در او بود پانصد هزار
پس و پیش ترکان طاوس رنگ
چپ و راست شیران پولاد چنگ
به قلب اندرون شاه دریا شکوه
سپه گرد بر گرد دریا چو کوه
بجز پیل زوران آهن کلاه
چهل پیل جنگی پس و پشت شاه
هزار و چهل سنجق پهلوی
روان در پی رایت خسروی
کمرهای زرین غلامان خاص
چو بر شوشهٔ نقرهٔ زر خلاص
و شاقان جوشنده چون آب سیل
ز هر سو جنیبت کشان خیل خیل
ندیمان شایسته بر گرد شاه
که آسان از ایشان شود رنج راه
خرامان شده خسرو خسروان
طرفدار چین در رکابش روان
شهنشه چو بنوشت لختی زمین
اشارت چنین شد به خاقان چین
که گردد سوی خانهٔ خویش باز
به اقلیم ترکان کند ترکتاز
جهانجوی را ترک بدرود کرد
به آب مژه روی را رود کرد
عنان تافته شاه گیتی نورد
ز صحرا به جیجون رسانید گرد
چو آمد به نزدیک آن ژرف رود
بفرمود تا لشگر آید فرود
بر آن فرضه جایی دلافروز دید
نشستن بر آن جای فیروز دید
طناب سراپردهٔ خسروی
کشیدند و شد میخ مرکز قوی
ز بس نوبتیهای گوهر نگار
چو باغ ارم گشت جیحون کنار
چو شه کشور ماورالنهر دید
جهانی نگویم که یک شهر دید
از آن مال کز چین به چنگ آمدش
بسی داد کانجا درنگ آمدش
بناهای ویرانه آباد کرد
بسی شهر نو نیز بنیاد کرد
سمرقند را کادمی شاد ازوست
شنیده چنین شد که بنیاد ازوست
خبر گرم شد در خراسان و روم
که شاهنشه آمد ز بیگانه بوم
بهر شهری از شادی فتح شاه
بشارت زنان بر گرفتند راه
به شکرانه رایت برافراختند
به هر خانهای خرمی ساختند
فرستاد هر کس بسی مال و گنج
به درگاه شاه از پی پای رنج
سرشک قدح ریز در دامنم
سرشگی که از صرف پالودگی
فرو شوید از دامن آلودگی
مکن ترکی ای ترک چینی نگار
بیا ساعتی چین در ابرو میار
دلم را به دلداریی شاد کن
ز بند غم امروزم آزاد کن
اگر دخل خاقان چین آن توست
مکن خرج را رود، باران توست
بخور چیزی از مال و چیزی بده
ز بهر کسان نیز چیزی بنه
مخور جمله ترسم که دیر ایستی
به پیرایه سر بد بود نیستی
در خرج بر خود چنان در مبند
که گردی ز ناخوردگی دردمند
چنان نیز یکسر مپرداز گنج
گه آیی ز بیهوده خواری به رنج
به اندازهای کن بر انداز خویش
که باشد میانه نه اندک نه بیش
چو رشته ز سوزن قویتر کنی
بسا چشم سوزن که در سر کنی
سخن را گزارشگر نقشبند
چنین نقش بر زد به چینی پرند
کز آوازهٔ شه جهان گشت پر
که چین را در آمود دامن به در
شب و روز خاقان در آن کرد صرف
که شه را دهد پایمردی شگرف
ملوکانه مهمانیی سازدش
جهان در سم مرکب اندازدش
کند پیشکشهای شاهانه پیش
به اندازهٔ پایهٔ کار خویش
یکی روز کرد از جهان اختیار
فروزنده چون طالع شهریار
برآراست بزمی چو روشن بهشت
که دندان شیران بر آن شیره هشت
چنان از می و میوهٔ خوشگوار
برآراست مهمانیی شاهوار
که هیچ آرزوئی به عالم نبود
که یک یک بران خوان فراهم نبود
گذشت از خورشهای چینی سرشت
که رضوان ندید آنچنان در بهشت
ز شکر بسی پخته حلوای نغز
به بادام شیرینش آکنده مغز
طرائف به زانسان که دنیا پرست
یکی آورد زان به عمری به دست
جواهر نه چندان که جوهر شناس
کند نیم آن را به سالی قیاس
چو شد خانهٔ گنج پرداخته
بدانگونه مهمانیی ساخته
شه ترک با شهرگان دیار
به خواهشگری شد بر شهریار
زمین داد بوسه به آیین پیش
فزود از زمین بوس او قدر خویش
نیایش کنان گفت اگر بخت شاه
کند بر سر تخت این بنده راه
سرش را به افسر گرامی کند
بدین سر بزرگیش نامی کند
پذیرفت شه خواهش گرم او
به رفتن نگه داشت آزرم او
شه و لشگر شه به یکبارگی
بران خوان شدند از سر بارگی
زمین از سر گنج بگشاد بند
روا رو برآمد به چرخ بلند
سکندر چو بر خوان خاقان رسید
پی خضر بر آب حیوان رسید
یکی تخت زر دید چون آفتاب
درو چشمهٔ در چو دریای آب
به شادی بران تخت زرین نشست
ز کافور و عنبر ترنجی بدست
جهانجوی فغفور بر دست راست
به خدمت کمر بست و بر پای خاست
نوازش کنانش ملک پیش خواند
ملک وار بر کرسی زر نشاند
دگر تاجداران به فرمان شاه
به زانو نشستند در پیشگاه
بفرمود خاقان که آرند خورد
ز خوانهای زرین شود خاک زرد
فرو ریخت شاهانه برگی فراخ
چو برگ رز از برگ ریزان شاخ
دران آرزوگاه فرخار دیس
نکرد آرزو با معامل مکیس
بهشتی صفت هر چه درخواستند
بران مائده خوان برآراستند
چو خوردند هرگونهای خوردها
نمودند بر باده ناوردها
نشاط میقرمزی ساختند
بساطی هم از قرمز انداختند
نشسته به رامش ز هر کشوری
غریب اوستادی و رامشگری
نوا ساز خنیاگران شگرف
به قانون او زان برآورده حرف
بریشم نوازان سغدی سرود
به گردون برآورده آواز رود
سرایندگان ره پهلوی
ز بس نغمه داده نوا را نوی
همان پای کوبان کشمیر زاد
معلق زن از رقص چون دیو باد
ز یونانیان ارغنون زن بسی
که بردند هوش از دل هر کسی
کمر بسته رومی و چینی به هم
برآورده از روم و از چین علم
در گنج بگشاد چیپال چین
بپرداخت از گنج قارون زمین
نخست از جواهر درآمد به کار
ز دراعه و درع گوهر نگار
ز بلور تابنده چون آفتاب
یکی دست مجلس بتری چو آب
ز دیبای چینی به خروارها
هم از مشک چین با وی انبارها
طبقهای کافور با بوی مشک
ز کافورتر بیشتر عود خشک
کمانهای چاچی و چینی پرند
گرانمایه شمشیرها نیز چند
تکاور سمندان ختلی خرام
همه تازه پیکر همه تیزگام
یکی کاروان جمله شاهین و باز
به چرز و کلنگ افگنی تیز تاز
چهل پیل با تخت و بر گستوان
بلند و قوی مغز و سخت استخوان
غلامان لشگر شکن خیل خیل
کنیزان که در مرده آرند میل
چو نزلی چنین پیش مهمان کشید
جز این پیشکشها فراوان کشید
پس از ساعتی گنج نو باز کرد
از آن خوبتر تحفهای ساز کرد
خرامنده ختلی کش و دم سیاه
تکاورتر از باد در صبحگاه
رونده یکی تخت شاهنشهی
نشینندش از پویه بیآگهی
سبق برده از آهوان در شتاب
به گرمی چو آتش به نرمی چو آب
به صحرا ز مرغان سبک خیز تر
به دریا دراز ماهیان تیزتر
به چابک روی پیکرش دیو زاد
به گردندگی کنیتش دیو باد
به انگیزش از آسمان کم نبود
صبا مرد میدان او هم نبود
چنان رفت و آمد به آوردگاه
که واماند ازو وهم در نیمراه
فرس را رخ افکنده در وقت شور
فکنده فرس پیل را وقت زور
چو وهم از همه سوی مطلق خرام
چو اندیشه در تیز رفتن تمام
سمندی نگویم سمندر فشی
سمندر فشی نه سکندر کشی
شکاری یکی مرغ شوریده سر
ز خواب شب فتنه شوریدهتر
چو دوران درآمد شدن تیز بال
شدن چون جنوب آمدن چون شمال
عقابین پولاد در جنگ او
عقابان سیه جامه ز آهنگ او
بسی خنده گرو کرده در گردنش
عقابین چنگ عقاب افکنش
جگر سای سیمرغ در تاختن
شکارش همه کرگدن ساختن
غضنباک و خونریز و گستاخ چشم
خدای آفریدش ز بیداد و خشم
طغان شاه مرغان و طغرل به نام
به سلطانی اندر چو طغرل تمام
کنیزی سیه چشم و پاکیزه روی
گل اندام و شکر لب و مشگبوی
بتی چون بهشتی برآراسته
فریبی به صد آرزو خواسته
خرامنده ماهی چو سرو بلند
مسلسل دو گیسو چو مشکین کمند
برو غبغبی کاب ازو میچکید
بر آتش بر آب معلق که دید
رخش بر بنفشه گل انداخته
بنفشه نگهبان گل ساخته
سهی سرو محتاج بالای او
شکر بنده و شهد مولای او
کمر بستهٔ زلف او مشک ناب
که زلفش کمر بست بر آفتاب
سخنگوی شهدی شکر بارهای
به شهد و شکر بر ستمگارهای
بلورین تن و قاقمی پشت او
به شکل دم قاقم انگشت او
ز سیمین زنخ گوئی انگیخته
بر او طوقی از غبغب آویخته
بدان طوق و گوی آن مه مهر جوی
ز مه طوق برده ز خورشید گوی
ز ابرو کمان کرده و ز غمزه تیر
به تیر و کمان کرده صد دل اسیر
چو میخوردی از لطف اندام وی
ز حلقش پدید آمدی رنگ می
هزار آفرین بر چنان دایهای
که پرورد از انسان گرانمایهای
نزد بر کس از تنگ چشمی نظر
ز چشمش دهانش بسی تنگ تر
تو گفتی که خود نیست او را دهان
همان نام او (نیست اندر جهان)
رسانندهٔ تحفهٔ ارجمند
به تعریف آن تحفه شد سربلند
که این مرغ و این بارگی وین کنیز
عزیزند و بر شاه بادا عزیز
نه کس بر چنین خنگ ختلی نشست
نه مرغی چنین آید آسان به دست
به گفتن چه حاجت که هنگام کار
هنرهای خود را کنند آشکار
کنیزی بدین چهره هم خوار نیست
که در خوبروئی کسش یار نیست
سه خصلت در او مادر آورد هست
که آنرا چهارم نیاید به دست
یکی خوبروئی و زیبندگی
که هست آیتی در فریبندگی
دویم زورمندی که وقت نبرد
نپیچد عنان را ز مردان مرد
سه دیگر خوش آوازی و بانگ رود
که از زهره خوشتر سراید سرود
چو آواز خود بر کشد زیر و زار
بخسبد بر آواز او مرغ و مار
جهانجوی را زان دل آرام چست
خوش آوازی و خوبی آمد درست
حدیث دلیری و مردانگی
نپذیرفت و بود آن ز فرزانگی
سمن نازک و خار محکم بود
که مردانگی در زنان کم بود
زن ار سمیتن نی که روئین تنست
ز مردی چه لافد که زن هم زنست
اگر ماهی از سنگ خارا بود
شکار نهنگان دریا بود
ز کاغذ نشاید سپر ساختن
پس آنکه به آب اندر انداختن
گران داشت آن نکته را شهریار
زنان را به مردی ندید استوار
بپذرفتنش حلقه در گوش کرد
چو پذرفت نامش فراموش کرد
چو آن پیشکشها پذیرفت شاه
شد از خوان خاقان سوی خوابگاه
سحرگه که طاوس مشرق خرام
برون زد سر از طاق فیروزه فام
دگر باره شه باده بر کف نهاد
برامش در بارگه برگشاد
بسر برد روزی دو در رود و می
دگر پاره شد مرکبش تیز پی
سوی بازگشتن بسی چید کار
بگردنگی گشت چون روزگار
پری چهره ترکی که خاقان چین
به شه داد تا داردش نازنین
از آنجا که شه را نیامد پسند
چو سایه پس پرده شد شهر بند
برافروخت آن ماه چون آفتاب
فرو ریخت بر گل ز نرگس گلاب
به زندان سرای کنیزان شاه
همی بود چون سایه در زیر چاه
یکی روز کاین چرخ چوگان پرست
ز شب بازی آورد گوئی به دست
سکندر که از خسروان گوی برد
عنان را به چوگانی خود سپرد
در آمد به طیارهٔ کوهکن
فرس پیل بالا و شه پیلتن
علم بر کشیدند گردنکشان
پدید آمد از روز محشر نشان
ز لشگر که عرضش به فرسنگ بود
بیابان به نخجیر بر تنگ بود
ز صحرای چین تا به دریای چند
زمین در زمین بود زیر پرند
سیه چون در آمد به عرض شمار
گزیده در او بود پانصد هزار
پس و پیش ترکان طاوس رنگ
چپ و راست شیران پولاد چنگ
به قلب اندرون شاه دریا شکوه
سپه گرد بر گرد دریا چو کوه
بجز پیل زوران آهن کلاه
چهل پیل جنگی پس و پشت شاه
هزار و چهل سنجق پهلوی
روان در پی رایت خسروی
کمرهای زرین غلامان خاص
چو بر شوشهٔ نقرهٔ زر خلاص
و شاقان جوشنده چون آب سیل
ز هر سو جنیبت کشان خیل خیل
ندیمان شایسته بر گرد شاه
که آسان از ایشان شود رنج راه
خرامان شده خسرو خسروان
طرفدار چین در رکابش روان
شهنشه چو بنوشت لختی زمین
اشارت چنین شد به خاقان چین
که گردد سوی خانهٔ خویش باز
به اقلیم ترکان کند ترکتاز
جهانجوی را ترک بدرود کرد
به آب مژه روی را رود کرد
عنان تافته شاه گیتی نورد
ز صحرا به جیجون رسانید گرد
چو آمد به نزدیک آن ژرف رود
بفرمود تا لشگر آید فرود
بر آن فرضه جایی دلافروز دید
نشستن بر آن جای فیروز دید
طناب سراپردهٔ خسروی
کشیدند و شد میخ مرکز قوی
ز بس نوبتیهای گوهر نگار
چو باغ ارم گشت جیحون کنار
چو شه کشور ماورالنهر دید
جهانی نگویم که یک شهر دید
از آن مال کز چین به چنگ آمدش
بسی داد کانجا درنگ آمدش
بناهای ویرانه آباد کرد
بسی شهر نو نیز بنیاد کرد
سمرقند را کادمی شاد ازوست
شنیده چنین شد که بنیاد ازوست
خبر گرم شد در خراسان و روم
که شاهنشه آمد ز بیگانه بوم
بهر شهری از شادی فتح شاه
بشارت زنان بر گرفتند راه
به شکرانه رایت برافراختند
به هر خانهای خرمی ساختند
فرستاد هر کس بسی مال و گنج
به درگاه شاه از پی پای رنج
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۱۵ - اغانی ساختن افلاطون بر مالش ارسطو
مغنی سماعی برانگیز گرم
سرودی برآور به آواز نرم
مگر گرمتر زین شود کار من
کسادی گریزد ز بازار من
دهل زن چو زد بر دهل داغ چرم
هوای شب سرد را کرد گرم
فروماند زاغ سیه ناامید
بگفتن در آمد خروس سپید
سکندر نشست از بر تخت روم
زبانی چو آتش دماغی چو موم
همهٔ فیلسوفان صده در صده
به پائینگه تخت او صف زده
به مقدار هر دانشی بیش و کم
همی رفتشان گفتگوئی بهم
یکی از طبیعی سخن ساز کرد
یکی از الهی گره باز کرد
یکی از ریاضی برافراخت یال
یکی هندسی برگشاد از خیال
یکی سکه بر نقد فرهنگ زد
یکی لاف ناموس و نیرنگ زد
تفاخر کنان هر یکی در فنی
به فرهنگ خود عالمی هر تنی
ارسطو به دلگرمی پشت شاه
برافزود بر هر یکی پایگاه
که اهل خرد را منم چاره ساز
ز علم دگر بخرادان بی نیاز
همان نقد حکمت به من شد روا
به حکمت منم بر همه پیشوا
فلان علم خوب از من آمد پدید
فلان کس فلان نکته از من شنید
دروغی نگویم در این داوری
به حجت زنم لاف نام آوری
ز بهر دل شاه و تمکین او
زبانها موافق به تحسین او
فلاطون برآشفت ازان انجمن
که استادی او داشت در جمله فن
چو هر دانشی کانک اندوختند
نخستین ورق زو درآموختند
برون رفت و روی از جهان در کشید
چو عنقا شد از بزم شه ناپدید
شب و روز از اندیشه چندان نخفت
کاغانی برون آورید از نهفت
به خم درشد از خلق پی کرد گم
نشان جست از آواز این هفت خم
کسی کو سماعی نه دلکش کند
صدای خم آواز او خوش کند
مگر کان غنا ساز آواز رود
در آن خم بدین عذر گفت آن سرود
چو صاحب رصد جای در خم گرفت
پی چرخ و دنبال انجم گرفت
بر آهنگ آن ناله کانجا شنید
نموداری آورد اینجا پدید
چو آن ناله را نسبت از رود یافت
در آن پرده گه رودگر رود بافت
کدوی تهی را به وقت سرود
به چرم اندرآورد و بربست رود
چو بر چرم آهو براندود مشک
نوائیتر انگیخت از رود خشک
پس آنگه بر آن رسم و هیئت که خواست
یکی هیکل از ارغنون کرد راست
در او نغمه و نالهای درست
به اوتار نسبت فرو بست چست
به زیر و بم ناله رود خیز
گهی نرم زد زخمه و گاه تیز
ز نرمی و تیزی ز بالا و زیر
نوا ساخت بر نالهٔ گاو و شیر
چنان نسبت نالش آمد به دست
که هر جا که زد هر دو را پای بست
همان نسبت آدمی تا دده
بر آن رودها شد یکایک زده
چنان کادمی زاد را زان نوا
به رقص و طرب چیره گشتی هوا
سباع و بهائم بر آن ساز جفت
یکی گشت بیدار و دیگر بخفت
چو بر نسبت ناله هر کسی
به دست آمدش راه دستان بسی
ز موسیقی آورد سازی برون
که آن را نشد کس جز او رهنمون
چنان ساخت هر نسبتی را خروش
که نالنده را دل درآرد به جوش
بجائی رساند آن نواگر نواخت
که دانا بدو عیب و علت شناخت
به قانون از آن ناله خرگهی
ز هر علتی یافت عقل آگهی
چو اوتار آن ارغنون شد تمام
شد آن عود پخته به از عود خام
برون شد به صحرا و بنواختش
بهر نسبت اندازهای ساختش
خطی چارسو گرد خود درکشید
نشست اندران خط نوا برکشید
دد و دام را از بیابان و کوه
دوانید بر خود گروها گروه
دویدند هر یک به آواز او
نهادند سر بر خط ساز او
همه یک یک از هوش رفتند پاک
فتادند چون مرده بر روی خاک
نه گرگ جوان کرد بر میش زور
نه شیر ژیان داشت پروای گور
دگر نسبتی را که دانست باز
درآورد نغمه به آن جفت ساز
چنان کان ددان در خروش آمدند
از آن بیهوشی باز هوش آمدند
پراکنده گشتند بر روی دشت
که دارد به باد این چنین سرگذشت
بگرد جهان این خبر گشت فاش
که شد کان یاقوت یاقوت باش
فلاطون چنین پرده بر ساختست
که جز وی کس آن پرده نشناختست
برانگیخت آوازی از خشک رود
که از تری آرد فلک را فرود
چو بر نسبتی راند انگشت خود
بخسبد برآواز او دام و دد
چو بر نسبتی دیگر آرد شتاب
به هوش آرد آن خفتگان را ز خواب
شد آوازه بر درگه شاه نیز
که هاروت با زهره شد همستیز
ارسطو چو بشنید کان هوشمند
برانگیخت زینگونه کاری بلند
فروماند ازان زیرکی تنگدل
چو خصمی که گردد ز خصمی خجل
به اندیشه بنشست بر کنج کاخ
دل تنگ را داد میدان فراخ
به تعلیق آن درس پنهان نویس
که نقشی عجب بود و نقدی نفیس
در آن کارعلوی بسی رنج برد
بسی روز و شب را به فکرت سپرد
هم آخر پس از رنجهای دراز
سررشتهٔ راز را یافت باز
برون آورید از نظرهای تیز
که چون باشد آن نالهٔ رود خیز
چگونه رساند نوا سوی گوش
برد هوش و آرد دیگر ره به هوش
همان نسبت آورد رایش به دست
که دانای پیشینه بر پرده بست
به صحرا شد و پرده را ساز کرد
طلسمات بیهوشی آغاز کرد
چو از هوشمندان ستد هوش را
دیگر گونه زد رود خاموش را
در آن نسبتش بخت یاری نداد
که بیهوش را آرد از هوش باد
بکوشید تا در خروش آورد
نوائی که در خفته هوش آورد
ندانست چندانکه نسبت گرفت
در آن کار سرگشته ماند ای شگفت
چو عاجز شد از راه نایافتن
ز رهبر نشایست سر تافتن
شد از راه رغبت به تعلیم او
عنان داد یک ره به تسلیم او
بپرسید کان نسبت دلپسند
که هش رفتگان را کند هوشمند
ندانم که در پردهٔ آواز او
چگونست و چون پرورم ساز او
فلاطون چو دانست کان سرفراز
به تعلیم او گشت صاحب نیار
برون شد خطی گرد خود در کشید
نوا ساخت تا نسبت آمد پدید
همه روی صحرا ز گور و پلنگ
بر آن خط کشیدند پرگار تنگ
به بیهوشی از نسبت اولش
نهادند سر بر خط مندلش
نوائی دگر باره برزد چو نوش
که ارسطوی دانا تهی شد ز هوش
چو بیهوش بود او به یک راه نغز
دد و دام را کرد بیدار مغز
دگر باره زد نسبت هوش بخش
که ارسطو ز جاجست همچون درخش
فروماند سرگشته بر جای خود
که چون بیخبر بود از آن دام ودد
از آن بیهوشی چون به هوش آمدند؟
چه بود آنک ازو در خروش آمدند؟
شد آگه که دانای دستان نواز
به دستان بر او داشت پوشیده راز
ثنا گفت و چندان ازو عذر خواست
که آن پردهٔ کژ بدو گشت راست
چو شد حرف آن نسبت او راه درست
نبشت آن او آن خود را بشست
به اقرار او مغز را تازه کرد
مدارای او بیش از اندازه کرد
سکندر چو دانست کز هر علوم
فلاطون شد استاد دانش به روم
بر افزود پایش در آن سروری
به نزد خودش داد بالاتری
سرودی برآور به آواز نرم
مگر گرمتر زین شود کار من
کسادی گریزد ز بازار من
دهل زن چو زد بر دهل داغ چرم
هوای شب سرد را کرد گرم
فروماند زاغ سیه ناامید
بگفتن در آمد خروس سپید
سکندر نشست از بر تخت روم
زبانی چو آتش دماغی چو موم
همهٔ فیلسوفان صده در صده
به پائینگه تخت او صف زده
به مقدار هر دانشی بیش و کم
همی رفتشان گفتگوئی بهم
یکی از طبیعی سخن ساز کرد
یکی از الهی گره باز کرد
یکی از ریاضی برافراخت یال
یکی هندسی برگشاد از خیال
یکی سکه بر نقد فرهنگ زد
یکی لاف ناموس و نیرنگ زد
تفاخر کنان هر یکی در فنی
به فرهنگ خود عالمی هر تنی
ارسطو به دلگرمی پشت شاه
برافزود بر هر یکی پایگاه
که اهل خرد را منم چاره ساز
ز علم دگر بخرادان بی نیاز
همان نقد حکمت به من شد روا
به حکمت منم بر همه پیشوا
فلان علم خوب از من آمد پدید
فلان کس فلان نکته از من شنید
دروغی نگویم در این داوری
به حجت زنم لاف نام آوری
ز بهر دل شاه و تمکین او
زبانها موافق به تحسین او
فلاطون برآشفت ازان انجمن
که استادی او داشت در جمله فن
چو هر دانشی کانک اندوختند
نخستین ورق زو درآموختند
برون رفت و روی از جهان در کشید
چو عنقا شد از بزم شه ناپدید
شب و روز از اندیشه چندان نخفت
کاغانی برون آورید از نهفت
به خم درشد از خلق پی کرد گم
نشان جست از آواز این هفت خم
کسی کو سماعی نه دلکش کند
صدای خم آواز او خوش کند
مگر کان غنا ساز آواز رود
در آن خم بدین عذر گفت آن سرود
چو صاحب رصد جای در خم گرفت
پی چرخ و دنبال انجم گرفت
بر آهنگ آن ناله کانجا شنید
نموداری آورد اینجا پدید
چو آن ناله را نسبت از رود یافت
در آن پرده گه رودگر رود بافت
کدوی تهی را به وقت سرود
به چرم اندرآورد و بربست رود
چو بر چرم آهو براندود مشک
نوائیتر انگیخت از رود خشک
پس آنگه بر آن رسم و هیئت که خواست
یکی هیکل از ارغنون کرد راست
در او نغمه و نالهای درست
به اوتار نسبت فرو بست چست
به زیر و بم ناله رود خیز
گهی نرم زد زخمه و گاه تیز
ز نرمی و تیزی ز بالا و زیر
نوا ساخت بر نالهٔ گاو و شیر
چنان نسبت نالش آمد به دست
که هر جا که زد هر دو را پای بست
همان نسبت آدمی تا دده
بر آن رودها شد یکایک زده
چنان کادمی زاد را زان نوا
به رقص و طرب چیره گشتی هوا
سباع و بهائم بر آن ساز جفت
یکی گشت بیدار و دیگر بخفت
چو بر نسبت ناله هر کسی
به دست آمدش راه دستان بسی
ز موسیقی آورد سازی برون
که آن را نشد کس جز او رهنمون
چنان ساخت هر نسبتی را خروش
که نالنده را دل درآرد به جوش
بجائی رساند آن نواگر نواخت
که دانا بدو عیب و علت شناخت
به قانون از آن ناله خرگهی
ز هر علتی یافت عقل آگهی
چو اوتار آن ارغنون شد تمام
شد آن عود پخته به از عود خام
برون شد به صحرا و بنواختش
بهر نسبت اندازهای ساختش
خطی چارسو گرد خود درکشید
نشست اندران خط نوا برکشید
دد و دام را از بیابان و کوه
دوانید بر خود گروها گروه
دویدند هر یک به آواز او
نهادند سر بر خط ساز او
همه یک یک از هوش رفتند پاک
فتادند چون مرده بر روی خاک
نه گرگ جوان کرد بر میش زور
نه شیر ژیان داشت پروای گور
دگر نسبتی را که دانست باز
درآورد نغمه به آن جفت ساز
چنان کان ددان در خروش آمدند
از آن بیهوشی باز هوش آمدند
پراکنده گشتند بر روی دشت
که دارد به باد این چنین سرگذشت
بگرد جهان این خبر گشت فاش
که شد کان یاقوت یاقوت باش
فلاطون چنین پرده بر ساختست
که جز وی کس آن پرده نشناختست
برانگیخت آوازی از خشک رود
که از تری آرد فلک را فرود
چو بر نسبتی راند انگشت خود
بخسبد برآواز او دام و دد
چو بر نسبتی دیگر آرد شتاب
به هوش آرد آن خفتگان را ز خواب
شد آوازه بر درگه شاه نیز
که هاروت با زهره شد همستیز
ارسطو چو بشنید کان هوشمند
برانگیخت زینگونه کاری بلند
فروماند ازان زیرکی تنگدل
چو خصمی که گردد ز خصمی خجل
به اندیشه بنشست بر کنج کاخ
دل تنگ را داد میدان فراخ
به تعلیق آن درس پنهان نویس
که نقشی عجب بود و نقدی نفیس
در آن کارعلوی بسی رنج برد
بسی روز و شب را به فکرت سپرد
هم آخر پس از رنجهای دراز
سررشتهٔ راز را یافت باز
برون آورید از نظرهای تیز
که چون باشد آن نالهٔ رود خیز
چگونه رساند نوا سوی گوش
برد هوش و آرد دیگر ره به هوش
همان نسبت آورد رایش به دست
که دانای پیشینه بر پرده بست
به صحرا شد و پرده را ساز کرد
طلسمات بیهوشی آغاز کرد
چو از هوشمندان ستد هوش را
دیگر گونه زد رود خاموش را
در آن نسبتش بخت یاری نداد
که بیهوش را آرد از هوش باد
بکوشید تا در خروش آورد
نوائی که در خفته هوش آورد
ندانست چندانکه نسبت گرفت
در آن کار سرگشته ماند ای شگفت
چو عاجز شد از راه نایافتن
ز رهبر نشایست سر تافتن
شد از راه رغبت به تعلیم او
عنان داد یک ره به تسلیم او
بپرسید کان نسبت دلپسند
که هش رفتگان را کند هوشمند
ندانم که در پردهٔ آواز او
چگونست و چون پرورم ساز او
فلاطون چو دانست کان سرفراز
به تعلیم او گشت صاحب نیار
برون شد خطی گرد خود در کشید
نوا ساخت تا نسبت آمد پدید
همه روی صحرا ز گور و پلنگ
بر آن خط کشیدند پرگار تنگ
به بیهوشی از نسبت اولش
نهادند سر بر خط مندلش
نوائی دگر باره برزد چو نوش
که ارسطوی دانا تهی شد ز هوش
چو بیهوش بود او به یک راه نغز
دد و دام را کرد بیدار مغز
دگر باره زد نسبت هوش بخش
که ارسطو ز جاجست همچون درخش
فروماند سرگشته بر جای خود
که چون بیخبر بود از آن دام ودد
از آن بیهوشی چون به هوش آمدند؟
چه بود آنک ازو در خروش آمدند؟
شد آگه که دانای دستان نواز
به دستان بر او داشت پوشیده راز
ثنا گفت و چندان ازو عذر خواست
که آن پردهٔ کژ بدو گشت راست
چو شد حرف آن نسبت او راه درست
نبشت آن او آن خود را بشست
به اقرار او مغز را تازه کرد
مدارای او بیش از اندازه کرد
سکندر چو دانست کز هر علوم
فلاطون شد استاد دانش به روم
بر افزود پایش در آن سروری
به نزد خودش داد بالاتری
سعدی : غزلیات
غزل ۲۷۵
نگفتم روزه بسیاری نپاید
ریاضت بگذرد سختی سر آید
پس از دشواری آسانیست ناچار
ولیکن آدمی را صبر باید
رخ از ما تا به کی پنهان کند عید
هلال آنک به ابرو مینماید
سرابستان در این موسم چه بندی
درش بگشای تا دل برگشاید
غلامان را بگو تا عود سوزند
کنیزک را بگو تا مشک ساید
که پندارم نگار سروبالا
در این دم تهنیت گویان درآید
سواران حلقه بربودند و آن شوخ
هنوز از حلقهها دل میرباید
چو یار اندر حدیث آید به مجلس
مغنی را بگو تا کم سراید
که شعر اندر چنین مجلس نگنجد
بلی گر گفته سعدیست شاید
ریاضت بگذرد سختی سر آید
پس از دشواری آسانیست ناچار
ولیکن آدمی را صبر باید
رخ از ما تا به کی پنهان کند عید
هلال آنک به ابرو مینماید
سرابستان در این موسم چه بندی
درش بگشای تا دل برگشاید
غلامان را بگو تا عود سوزند
کنیزک را بگو تا مشک ساید
که پندارم نگار سروبالا
در این دم تهنیت گویان درآید
سواران حلقه بربودند و آن شوخ
هنوز از حلقهها دل میرباید
چو یار اندر حدیث آید به مجلس
مغنی را بگو تا کم سراید
که شعر اندر چنین مجلس نگنجد
بلی گر گفته سعدیست شاید
سعدی : غزلیات
غزل ۵۷۶
اگر کلاله مشکین ز رخ براندازی
کنند در قدمت عاشقان سراندازی
اگر به رقص درآیی تو سرو سیم اندام
نظاره کن که چه مستی کنند و جانبازی
تو با چنین قد و بالا و صورت زیبا
به سرو و لاله و شمشاد و گل نپردازی
کدام باغ چو رخسار تو گلی دارد
کدام سرو کند با قدت سرافرازی
به حسن خال و بناگوش اگر نگاه کنی
نظر تو با قد و بالای خود نیندازی
غلام باد صبایم غلام باد صبا
که با کلاله جعدت همیکند بازی
بگوی مطرب یاران بیار زمزمهای
بنال بلبل مستان که بس خوش آوازی
که گفته است که صد دل به غمزهای ببری
هزار صید به یک تاختن بیندازی
ز لطف لفظ شکربار گفته سعدی
شدم غلام همه شاعران شیرازی
کنند در قدمت عاشقان سراندازی
اگر به رقص درآیی تو سرو سیم اندام
نظاره کن که چه مستی کنند و جانبازی
تو با چنین قد و بالا و صورت زیبا
به سرو و لاله و شمشاد و گل نپردازی
کدام باغ چو رخسار تو گلی دارد
کدام سرو کند با قدت سرافرازی
به حسن خال و بناگوش اگر نگاه کنی
نظر تو با قد و بالای خود نیندازی
غلام باد صبایم غلام باد صبا
که با کلاله جعدت همیکند بازی
بگوی مطرب یاران بیار زمزمهای
بنال بلبل مستان که بس خوش آوازی
که گفته است که صد دل به غمزهای ببری
هزار صید به یک تاختن بیندازی
ز لطف لفظ شکربار گفته سعدی
شدم غلام همه شاعران شیرازی
حافظ : حافظ
ساقی نامه
بیا ساقی آن می که حال آورد
کرامت فزاید کمال آورد
به من ده که بس بیدل افتادهام
وز این هر دو بیحاصل افتادهام
بیا ساقی آن می که عکسش ز جام
به کیخسرو و جم فرستد پیام
بده تا بگویم به آواز نی
که جمشید کی بود و کاووس کی
بیا ساقی آن کیمیای فتوح
که با گنج قارون دهد عمر نوح
بده تا به رویت گشایند باز
در کامرانی و عمر دراز
بده ساقی آن می کز او جام جم
زند لاف بینایی اندر عدم
به من ده که گردم به تایید جام
چو جم آگه از سر عالم تمام
دم از سیر این دیر دیرینه زن
صلایی به شاهان پیشینه زن
همان منزل است این جهان خراب
که دیدهست ایوان افراسیاب
کجا رای پیران لشکرکشش
کجا شیده آن ترک خنجرکشش
نه تنها شد ایوان و قصرش به باد
که کس دخمه نیزش ندارد به یاد
همان مرحلهست این بیابان دور
که گم شد در او لشکر سلم و تور
بده ساقی آن می که عکسش ز جام
به کیخسرو و جم فرستد پیام
چه خوش گفت جمشید با تاج و گنج
که یک جو نیرزد سرای سپنج
بیا ساقی آن آتش تابناک
که زردشت میجویدش زیر خاک
به من ده که در کیش رندان مست
چه آتشپرست و چه دنیاپرست
بیا ساقی آن بکر مستور مست
که اندر خرابات دارد نشست
به من ده که بدنام خواهم شدن
خراب می و جام خواهم شدن
بیا ساقی آن آب اندیشهسوز
که گر شیر نوشد شود بیشهسوز
بده تا روم بر فلک شیر گیر
به هم بر زنم دام این گرگ پیر
بیا ساقی آن می که حور بهشت
عبیر ملایک در آن می سرشت
بده تا بخوری در آتش کنم
مشام خرد تا ابد خوش کنم
بده ساقی آن می که شاهی دهد
به پاکی او دل گواهی دهد
میام ده مگر گردم از عیب پاک
بر آرم به عشرت سری زین مغاک
چو شد باغ روحانیان مسکنم
در اینجا چرا تختهبند تنم
شرابم ده و روی دولت ببین
خرابم کن و گنج حکمت ببین
من آنم که چون جام گیرم به دست
ببینم در آن آینه هر چه هست
به مستی دم پادشاهی زنم
دم خسروی در گدایی زنم
به مستی توان در اسرار سفت
که در بیخودی راز نتوان نهفت
که حافظ چو مستانه سازد سرود
ز چرخش دهد زهره آواز رود
مغنی کجایی به گلبانگ رود
به یاد آور آن خسروانی سرود
که تا وجد را کارسازی کنم
به رقص آیم و خرقهبازی کنم
به اقبال دارای دیهیم و تخت
بهین میوهٔ خسروانی درخت
خدیو زمین پادشاه زمان
مه برج دولت شه کامران
که تمکین اورنگ شاهی از اوست
تن آسایش مرغ و ماهی از اوست
فروغ دل و دیدهٔ مقبلان
ولی نعمت جان صاحبدلان
الا ای همای همایون نظر
خجسته سروش مبارک خبر
فلک را گهر در صدف چون تو نیست
فریدون و جم را خلف چون تو نیست
به جای سکندر بمان سالها
به دانادلی کشف کن حالها
سر فتنه دارد دگر روزگار
من و مستی و فتنهٔ چشم یار
یکی تیغ داند زدن روز کار
یکی را قلمزن کند روزگار
مغنی بزن آن نوآیین سرود
بگو با حریفان به آواز رود
مرا با عدو عاقبت فرصت است
که از آسمان مژدهٔ نصرت است
مغنی نوای طرب ساز کن
به قول وغزل قصه آغاز کن
که بار غمم بر زمین دوخت پای
به ضرب اصولم برآور ز جای
مغنی نوایی به گلبانگ رود
بگوی و بزن خسروانی سرود
روان بزرگان ز خود شاد کن
ز پرویز و از باربد یاد کن
مغنی از آن پرده نقشی بیار
ببین تا چه گفت از درون پردهدار
چنان برکش آواز خنیاگری
که ناهید چنگی به رقص آوری
رهی زن که صوفی به حالت رود
به مستی وصلش حوالت رود
مغنی دف و چنگ را ساز ده
به آیین خوش نغمه آواز ده
فریب جهان قصهٔ روشن است
ببین تا چه زاید شب آبستن است
مغنی ملولم دوتایی بزن
به یکتایی او که تایی بزن
همیبینم از دور گردون شگفت
ندانم که را خاک خواهد گرفت
دگر رند مغ آتشی میزند
ندانم چراغ که بر میکند
در این خونفشان عرصهٔ رستخیز
تو خون صراحی و ساغر بریز
به مستان نوید سرودی فرست
به یاران رفته درودی فرست
کرامت فزاید کمال آورد
به من ده که بس بیدل افتادهام
وز این هر دو بیحاصل افتادهام
بیا ساقی آن می که عکسش ز جام
به کیخسرو و جم فرستد پیام
بده تا بگویم به آواز نی
که جمشید کی بود و کاووس کی
بیا ساقی آن کیمیای فتوح
که با گنج قارون دهد عمر نوح
بده تا به رویت گشایند باز
در کامرانی و عمر دراز
بده ساقی آن می کز او جام جم
زند لاف بینایی اندر عدم
به من ده که گردم به تایید جام
چو جم آگه از سر عالم تمام
دم از سیر این دیر دیرینه زن
صلایی به شاهان پیشینه زن
همان منزل است این جهان خراب
که دیدهست ایوان افراسیاب
کجا رای پیران لشکرکشش
کجا شیده آن ترک خنجرکشش
نه تنها شد ایوان و قصرش به باد
که کس دخمه نیزش ندارد به یاد
همان مرحلهست این بیابان دور
که گم شد در او لشکر سلم و تور
بده ساقی آن می که عکسش ز جام
به کیخسرو و جم فرستد پیام
چه خوش گفت جمشید با تاج و گنج
که یک جو نیرزد سرای سپنج
بیا ساقی آن آتش تابناک
که زردشت میجویدش زیر خاک
به من ده که در کیش رندان مست
چه آتشپرست و چه دنیاپرست
بیا ساقی آن بکر مستور مست
که اندر خرابات دارد نشست
به من ده که بدنام خواهم شدن
خراب می و جام خواهم شدن
بیا ساقی آن آب اندیشهسوز
که گر شیر نوشد شود بیشهسوز
بده تا روم بر فلک شیر گیر
به هم بر زنم دام این گرگ پیر
بیا ساقی آن می که حور بهشت
عبیر ملایک در آن می سرشت
بده تا بخوری در آتش کنم
مشام خرد تا ابد خوش کنم
بده ساقی آن می که شاهی دهد
به پاکی او دل گواهی دهد
میام ده مگر گردم از عیب پاک
بر آرم به عشرت سری زین مغاک
چو شد باغ روحانیان مسکنم
در اینجا چرا تختهبند تنم
شرابم ده و روی دولت ببین
خرابم کن و گنج حکمت ببین
من آنم که چون جام گیرم به دست
ببینم در آن آینه هر چه هست
به مستی دم پادشاهی زنم
دم خسروی در گدایی زنم
به مستی توان در اسرار سفت
که در بیخودی راز نتوان نهفت
که حافظ چو مستانه سازد سرود
ز چرخش دهد زهره آواز رود
مغنی کجایی به گلبانگ رود
به یاد آور آن خسروانی سرود
که تا وجد را کارسازی کنم
به رقص آیم و خرقهبازی کنم
به اقبال دارای دیهیم و تخت
بهین میوهٔ خسروانی درخت
خدیو زمین پادشاه زمان
مه برج دولت شه کامران
که تمکین اورنگ شاهی از اوست
تن آسایش مرغ و ماهی از اوست
فروغ دل و دیدهٔ مقبلان
ولی نعمت جان صاحبدلان
الا ای همای همایون نظر
خجسته سروش مبارک خبر
فلک را گهر در صدف چون تو نیست
فریدون و جم را خلف چون تو نیست
به جای سکندر بمان سالها
به دانادلی کشف کن حالها
سر فتنه دارد دگر روزگار
من و مستی و فتنهٔ چشم یار
یکی تیغ داند زدن روز کار
یکی را قلمزن کند روزگار
مغنی بزن آن نوآیین سرود
بگو با حریفان به آواز رود
مرا با عدو عاقبت فرصت است
که از آسمان مژدهٔ نصرت است
مغنی نوای طرب ساز کن
به قول وغزل قصه آغاز کن
که بار غمم بر زمین دوخت پای
به ضرب اصولم برآور ز جای
مغنی نوایی به گلبانگ رود
بگوی و بزن خسروانی سرود
روان بزرگان ز خود شاد کن
ز پرویز و از باربد یاد کن
مغنی از آن پرده نقشی بیار
ببین تا چه گفت از درون پردهدار
چنان برکش آواز خنیاگری
که ناهید چنگی به رقص آوری
رهی زن که صوفی به حالت رود
به مستی وصلش حوالت رود
مغنی دف و چنگ را ساز ده
به آیین خوش نغمه آواز ده
فریب جهان قصهٔ روشن است
ببین تا چه زاید شب آبستن است
مغنی ملولم دوتایی بزن
به یکتایی او که تایی بزن
همیبینم از دور گردون شگفت
ندانم که را خاک خواهد گرفت
دگر رند مغ آتشی میزند
ندانم چراغ که بر میکند
در این خونفشان عرصهٔ رستخیز
تو خون صراحی و ساغر بریز
به مستان نوید سرودی فرست
به یاران رفته درودی فرست
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۹
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
چه شاهدی است که با ماست در میان امشب
که روشن است ز رویش همه جهان امشب
نه شمع راست شعاعی، نه ماه را تابی
نه زهره راست فروغی در آسمان امشب
میان مجلس ما صورتی همی تابد
که آفتاب شد از شرم او نهان امشب
بسی سعادت از این شب پدید خواهد شد
که هست مشتری و زهره را قران امشب
شبی خوش است و ز اغیار نیست کس بر ما
غنیمت است ملاقات دوستان امشب
دمی خوش است مکن صبح دم دمی مردی
که همدم است مرا یار مهربان امشب
میان ما و تو امشب کسی نمی گنجد
که خلوتی است مرا با تو در نهان امشب
بساز مطرب از آن پردههای شور انگیز
نوای تهنیت بزم عاشقان امشب
همه حکایت مطبوع درد عطار است
ترانهٔ خوش شیرین مطربان امشب
که روشن است ز رویش همه جهان امشب
نه شمع راست شعاعی، نه ماه را تابی
نه زهره راست فروغی در آسمان امشب
میان مجلس ما صورتی همی تابد
که آفتاب شد از شرم او نهان امشب
بسی سعادت از این شب پدید خواهد شد
که هست مشتری و زهره را قران امشب
شبی خوش است و ز اغیار نیست کس بر ما
غنیمت است ملاقات دوستان امشب
دمی خوش است مکن صبح دم دمی مردی
که همدم است مرا یار مهربان امشب
میان ما و تو امشب کسی نمی گنجد
که خلوتی است مرا با تو در نهان امشب
بساز مطرب از آن پردههای شور انگیز
نوای تهنیت بزم عاشقان امشب
همه حکایت مطبوع درد عطار است
ترانهٔ خوش شیرین مطربان امشب
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۷
صد قلزم سیماب بین بر طارم زر ریخته
صد صحن مروارید بین بر بحر اخضر ریخته
مه رخ نموده از سمک ماهی شده مه را شبک
هر دم شترمرغ فلک از سینه اخگر ریخته
نقش از میان اختران بگریخته چون دلبران
بگسسته عقد دختران وز عقد گوهر ریخته
صبح آمده با جام جم چون شیر با زرین علم
در حلق صبح مشک دم صد بیضه عنبر ریخته
مطرب ز بانگ ارغنون کرده حریفان را زبون
ساقی ز جام لالهگون خون معطر ریخته
چون گل بتان سیمبر بر کف نهاده جام زر
هر دم ز لعل چون شکر صد نقل دیگر ریخته
سیمینبران بسته میان می کرده در جام کیان
پسته گشاده ساقیان وز پسته شکر ریخته
هر سیمتن از تف می، رقاص گشته زیر خوی
می مرغ جان را زیر پی، هم بال و هم پر ریخته
عطار با مستان خوش صافی دل است و دردکش
وز خاطر خورشید وش آب زر تر ریخته
صد صحن مروارید بین بر بحر اخضر ریخته
مه رخ نموده از سمک ماهی شده مه را شبک
هر دم شترمرغ فلک از سینه اخگر ریخته
نقش از میان اختران بگریخته چون دلبران
بگسسته عقد دختران وز عقد گوهر ریخته
صبح آمده با جام جم چون شیر با زرین علم
در حلق صبح مشک دم صد بیضه عنبر ریخته
مطرب ز بانگ ارغنون کرده حریفان را زبون
ساقی ز جام لالهگون خون معطر ریخته
چون گل بتان سیمبر بر کف نهاده جام زر
هر دم ز لعل چون شکر صد نقل دیگر ریخته
سیمینبران بسته میان می کرده در جام کیان
پسته گشاده ساقیان وز پسته شکر ریخته
هر سیمتن از تف می، رقاص گشته زیر خوی
می مرغ جان را زیر پی، هم بال و هم پر ریخته
عطار با مستان خوش صافی دل است و دردکش
وز خاطر خورشید وش آب زر تر ریخته
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
خیز تا بر یاد عشق خوبرویان میزنیم
پس ز راه دیده باغ دوستی را پی زنیم
از نوای نالهٔ نی گوشها را پر کنیم
وز فروغ آتش می چهرهها را خوی زنیم
چون درین مجلس به یاد نی برآید کارها
ما زمانی بیت خوانیم و زمانی نی زنیم
زحمت ما چون ز ما می پارهای کم میکند
خرقه بفروشیم و خود را بر صراحی میزنیم
چنگ در دلبر زنیم آن دم که از خود غایبیم
پس نئیم اکنون چو غایب چنگ در وی کی زنیم
از برای بی نشانی یک فروغ از آه دل
در بهار و در خزان و در تموز و دی زنیم
دفتر ملک دو عالم را فرو شوییم پاک
هر چه آن ما را نشانست آتش اندر وی زنیم
پس ز راه دیده باغ دوستی را پی زنیم
از نوای نالهٔ نی گوشها را پر کنیم
وز فروغ آتش می چهرهها را خوی زنیم
چون درین مجلس به یاد نی برآید کارها
ما زمانی بیت خوانیم و زمانی نی زنیم
زحمت ما چون ز ما می پارهای کم میکند
خرقه بفروشیم و خود را بر صراحی میزنیم
چنگ در دلبر زنیم آن دم که از خود غایبیم
پس نئیم اکنون چو غایب چنگ در وی کی زنیم
از برای بی نشانی یک فروغ از آه دل
در بهار و در خزان و در تموز و دی زنیم
دفتر ملک دو عالم را فرو شوییم پاک
هر چه آن ما را نشانست آتش اندر وی زنیم