عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۵
به خرابات گذارم ندهند از خامی
سوی مسجد نتوانم شدن از بدنامی
صوفی رندم و معروف به شاهدبازی
عاشق مستم و مشهور به درد آشامی
سر ز ناچار بر آورده به بی‌سامانی
تن ز ناکام فرو داده به دشمن کامی
حال می خوردنم از روزن و سوراخ به شب
همه همسایه بدیدند ز کوته بامی
آن زبونم که اگر بر سر بازار بری
بیسخن مال مرا خاص شناسد عامی
دشمنم گر نتواند که ببیند نه عجب
دوست نیزم نتواند ز ضعیف اندامی
اوحدی‌وار به صد بند گرفتارم، لیک
تو درین بند ندانی که برون از دامی
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
حکایت
شیخکی بر فسانه بود وگزاف
چشم بر هم نهاده میزد لاف
در حدیثی دلیل خواستمش
حرمت و آب رخ بکاستمش
از مریدان او مریدی خر
به غضب گفت: ازین سخن بگذر
او دلیلست ازو دلیل مخواه
شرح گردون ز جبرییل مخواه
هر چه گوید به گوش دل بشنو
ور جدل میکنی به مدرسه رو
چون نظر کردم آن غضب کوشی
تن نهادم به عجز و خاموشی
گر نه تسلیم کردمی در حال
مرغ ریش مرا نهشتی بال
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در صفت شیخ مرشد
شیخ را علم شرع باید و دین
حکمتی کان بود درست و متین
نفسی طیب و دمی مشکی
سرو مغزی منزه از خشکی
خاطری مطمئن و چشمی سیر
در مضای سخن جسور و دلیر
کارها کرده در خلا و ملا
رخ نپیچیده از عذاب و بلا
بوده در حکم مرشدی ز نخست
برده فرمان اوستادی چست
دل خود را به خون بپرورده
نفس خود کشته خون خود خورده
چارهٔ نفس خود توانسته
سر نص و دلیل دانسته
فارغ از حجت و قیاس شده
در نهان آدمی شناس شده
کرده دوری ز راه معنی، دور
گشته نزدیک با معالم نور
در ولایت به مسند شاهی
بر نشسته ز روی آگاهی
نه ز رد خسی دلش رنجه
نز قبول کسی قوی پنجه
گفته جانش به صبر ایوبی
سخت راسست و زشت را خوبی
نه کسی را گرفت بر کارش
نه شکن در فنون گفتارش
گشته یار از کتاب و از سنت
طالبان را به سعی بی‌منت
وقتشان بر سر زبان راند
که: خدا خواهد و خدا داند
بر تو هر مشکلی که گیرد عقد
کندش کشف بر تو دردم نقد
روح در عرش و جسم در زندان
چهرهٔ او گشاده، لب خندان
اگرش مال کم شود شادست
و گر افزون شودبرش بادست
دنیی او ز بهر دین باشد
خرمنش بهر خوشه‌چین باشد
شهرهٔ شهرها به پاک روی
بازوی او به عقل و شرع قوی
دل او از ریا بپرهیزد
نورش از نور کبریا خیزد
هر چه خواهد فلک فراخور او
دمبدم حاضر آورد بر او
شغل او بهجت و سرور بود
کارش ارشاد یا حضور بود
از پی جمع ساز و آلت او
کرده ایزد به خود کفالت او
مظهر حق و مظهر تحقیق
بر خلایق دلش رحیم و شفیق
دیدن و داد او مبارک فال
خبر و یاد او همایون حال
روی او هیبت و وقار دهد
خوی او لطف خلق بار دهد
مس به بویش ز دور زر گردد
خس به یادش به از گهر گردد
هر که با او نشست شاهی شد
وانکش آمد به دست ماهی شد
گر مرید کسی شوی این کس
این طلب کن، که در جهان این بس
این کسان باز دست سلطانند
وآن دگرها مگس همی رانند
به چنین پیر دست شاید داد
که جوان را کند ز بند آزاد
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در معنی خلوت
پر دلی باید از عوایق دور
تا درین خلوتش دهند حضور
پر دلی کو ز جان نیندیشد
سخن آب و نان نیندیشد
گشته تسلیم ره نماینده
تا چه گردد ز وقت زاینده؟
تحفهٔ جان نهاده بر کف دست
روی دل کرده در سرای الست
سر به دریای «لا» فرو برده
تن به مرگ آشنا فرو برده
تا چو در وی کند سعادت رو
تخته بیرون برد به ساحل «هو»
خاطری تیز و فکرتی ثاقب
واردات جمال را راقب
در بر وی حواس بر بسته
به نظرهای خاص پیوسته
ترک این عدت و عدد کرده
هر چه غیر از خداست رد کرده
رستمی پشت کرده بر دستان
روی در تیغ کرده چون مستان
یاد او میکنی، به زاری کن
سر او را خزینه داری کن
به زبان نفی کن، به دل اثبات
تا دلت پر شود ز عزت ذات
چه به چپ در دهی ندا از راست؟
که جزو هر چه هست جمله هباست
از زبان در دلت گشاید راه
معجز لا اله الاالله
گله در چول و غله اندر چال
نتوان داشت چله از سر حال
از چهل خصلت ذمیمه ببر
تا تو در چله فرد باشی و حر
چیست آن کبر و نخوت و هستی
غضب و کید و غفلت و مستی
بطر و ریب و حرص و بخل و حیل
بغض و بدعهدی و دروغ و دغل
شهوت و غمز و کندی و تیزی
فسق و بهتان و فتنه‌انگیزی
طیش و کفران و مردم‌آزاری
هزل و غذر و نفاق و خونخواری
حسد و آز جبن و زرق و ریا
کسل و ظلم و جور و حقد و جفا
آنچه گفتم به خویشتن مپسند
عکس اینها ببین و کارش بند
پس به خلوت نشین و زاری کن
در فرو بند و چله داری کن
هر که زین پر شد و از آن خالی
در ممالک ولی شد و والی
دل او دفتر فرشته شود
به حروف دگر نبشته شود
خلوت اینست و چله این باشد
صفت عارفان چنین باشد
دل، که خالی نگشت بازاریست
خیز و خالیش کن که این کاریست
آنکه فرمود کار به عین صباح
گر به اخلاص نیست، نیست مباح
مهل اندر دل خود از وسواس
اثری از غرور «الخناس»
اگر این «قل اعوذ» برخوانی
«قل هوالله» باشدت ثانی
چون قوی دل شدی ز عالم غیبب
هر چه خواهی بیابی اندر جیب
مرغ همت ز گنج خانهٔ حال
بر وجود بگستراند بال
به مرید ار خبر دهند از غیب
در چنین حالتی نباشد عیب
تا به شیخش یقین درست شود
به ریاضت امین و رست شود
بشناسد جزای رنج که برد
به چنان دستگاه و گنج که برد
نظر شیخ بر دلش تابد
راز دلها برمز دریابد
شودش ذهن از آن زبان بستن
به حدیثی چو گوهر آبستن
دل او گنج هر بیان آید
وز دلش بر سر زبان آید
به چنین نیستی چو گردد هست
دلش از جام فقر گردد مست
نسیه و نقد خود بر اندازد
صدق دستور حال خود سازد
چو ز دلها شود به صدق آگاه
در دل او شود ز دلها راه
هر چه را بر دلش گذر باشد
شیخ را چون از آن خبر باشد
مهربان و شفیق او گردد
به دل و جان رفیق او گردد
ز سماع و حدیث و خفت وز خورد
آن پسندد برو که بتوان کرد
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در توکل
یاری از غیر حق نه از دینست
حق «ایاک نستعین» اینست
گر تو این نکته را نمی‌دانی
هر دم «الحمد» را چه میخوانی؟
عاشق دوست یاد نان نکند
کز چنین دوست کس زیان نکند
چون توکل کنی، مگو از غیر
رخ درو کن، بتاب رو از غیر
زمره‌ای از توکلند به رنج
فرقه‌ای از کفایت اندر گنج
هر چه او داد غایت آن باشد
شکر میکن، کفایت آن باشد
از توکل شوی ریاضت بین
وز کفایت شوی ریاض نشین
آنکه ز اسباب در غرور افتد
از توکل عظیم دور افتد
متوکل سبب یکی بیند
متفرق در آن شکی بیند
ز تفرق مباش سرگردان
به توکل بناز چون مردان
به اعتابش بساز و شور مکن
سر او پیش غیر عور مکن
بکشی سر، پسنده کی باشی؟
نکشی بار، بنده کی باشی؟
خواجگی سر بسر جمال و خوشیست
بندگی ابتهال و بار کشیست
تو چه دانی که سودت اندر چیست؟
نیکی و نیک بودت اندر چیست؟
گر چه دردت ز خشم و کینهٔ اوست
نه دوا نیزت از خزینهٔ اوست؟
همه کس ره به کار خویش برد
یار باید که یار خویش برد
تکیه بر خنجر و سپاه مکن
جز به ایزد به کس پناه مکن
یارت او بس، به هر چه درمانی
این سخن بشنو، ار مسلمانی
جز توکل مبر به راه دلیل
از هدایت رفیق جوی و خلیل
از طهارت سلاح و مرکب ساز
خود و جوشن ز طاعت و ز نماز
هیکل از عصمت و کمر ز وفا
مشعل و شمع و روشنی ز صفا
دور باشی ز «آیةالکرسی»
پیش خود میدوان، چه میترسی؟
میفرست از برای حاجب خاص
نامهٔ صدق و قاصد اخلاص
اهل این داوری صبورانند
وآن دگر عاجزان و کورانند
سر تسلیمشان فرو رفته
ذوق معنی به جان فرو رفته
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در تصدیق کرامات اولیا
قوت نفس را مقاماتست
سر آن معجز و کراماتست
نفس چندانکه هست بالاتر
در کرامات و کشف والاتر
از کدورت دلت چو گردد دور
رختت از ظلمت آورند به نور
غیب دان جز به نور نتوان شد
وقت بین بیحضور نتوان شد
دل در آن نور چون مقیم شود
حرکات تو مستقیم شود
باشدت حکم بر وجود و عدم
لیک بیحکم بر نیاری دم
خواهشت چون برای او باشد
تو نباشی، رضای او باشد
تا نگیری صفات روحانی
تا نگردی ز پا و سر فانی
قربت خود کجا دهد شاهت؟
به ولایت کجا بود راهت؟
به محبت چو مبتلا باشی
گاه و بیگاه در بلا باشی
بی‌ولایت ز خوف نتوان رست
تا ولی نیستی تو خوفی هست
به ولایت چو دل ستوده شود
در هیبت برو گشوده شود
چون رسی در مقام محبوبی
زو نبیند دل تو جز خوبی
صورتت صورت فرشته شود
زیر پایت زمین نوشته شود
بر سر آبها روان گردی
غیب گویی و غیبدان گردی
از نظرها نهان توانی شد
مقتدای جهان توانی شد
نگذارد ز لطف صانع تو
که شود هیچ چیز مانع تو
تو مسلم شوی به سلطانی
گه نوازی و گاه رنجانی
آوری اسب قربت اندر زین
به اجابت شود دعات قرین
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
می رود آب رخ از بادهٔ گلرنگ مرا
می زند راه خرد زمزمهٔ چنگ مرا
دلق از رق به می لعل گرو خواهم کرد
که می لعل برون آورد از رنگ مرا
من که بر سنگ زدم شیشهٔ تقوی و ورع
محتسب بهر چه بر شیشه زند سنگ مرا
مستم از کوی خرابات به بازار برید
تا همه خلق ببینند بدین رنگ مرا
نام و ننگ ار برود در طلبش باکی نیست
من که بدنام جهانم چه غم از ننگ مرا
ای رخت آینهٔ جان می چون زنگ بیار
تا ز آیینهٔ خاطر ببرد زنگ مرا
مطرب آهنگ چنین تیز چه گیری که کند
جان شیرین بلب لعل تو آهنگ مرا
نشد از گوش دلم زمزمهٔ نغمهٔ چنگ
تا عنان دل شیدا بشد از چنگ مرا
چون تو در خاطر خواجو بزدی کوس نزول
دو جهان خیمه برون زد ز دل تنگ مرا
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
طمع مدار که دوری گزینم از رخ خوب
که نیست شرط محبت جدائی از محبوب
چو هست در ره مقصود قرب روحانی
چه احتیاج بارسال قاصد و مکتوب
چو اتصال حقیقی بود میان دو دوست
کجا ز یوسف مصری جدا بود یعقوب
توقعست که از عاشقان بیدل و دین
نظر دریغ ندارند مالکان قلوب
چگونه گوش توان کرد بر خردمندان
گهی که عشق شود غالب و خرد مغلوب
ز صورت تو کند نور معنوی حاصل
دل شکسته که هم سالکست و هم مجذوب
ترا بتیغ چه حاجت که قتل جانبازان
کنی بساعد سیمین و پنجهٔ مخضوب
بیار جام و مکن نسبتم به زهد و ورع
که من به ساغر و پیمانه گشته‌ام منصوب
ببخش بر من مسکین که از خداوندان
همیشه عفو شود صادر و ز بنده ذنوب
دلا در ابروی خوبان نظر مکن پیوست
ز روی دوست بحاجب چرا شوی محجوب
گهی که جان بلب آرد درین طلب خواجو
کند بدیدهٔ طالب نگاه در مطلوب
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
ساقیا ساغر شراب کجاست
وقت صبحست آفتاب کجاست
خستگی غالبست مرهم کو
تشنگی بیحدست آب کجاست
درد نوشان درد را به صبوح
جز دل خونچکان کباب کجاست
همه عالم غمام غم بگرفت
خور رخشان مه نقاب کجاست
لعل نابست آب دیده ما
آن عقیقین مذاب ناب کجاست
تا بکی اشک بر رخ افشانیم
آخر آن شیشه گلاب کجاست
بسکه آتش زبانه زد در دل
جگرم گرم شد لعاب کجاست
از تف سینه و بخار خمار
جانم آمد بلب شراب کجاست
دلم از چنگ می‌رود بیرون
نغمهٔ زخمهٔ رباب کجاست
بجز از آستان باده فروش
هر شبم جایگاه خواب کجاست
دل خواجو ز غصه گشت خراب
مونس این دل خراب کجاست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
طائر طوریم و خاک آستانت طور ماست
پرتو نور تجلی در دل پر نور ماست
ما به حور و روضهٔ رضوان نداریم التفات
زانک مجلس روضهٔ رضوان و شاهد حور ماست
عاقبت غیبت گزیند هر که آید در نظر
وانک او غایب نگردد از نظر منظور ماست
پیش ما هر روز بی او رستخیزی دیگرست
و آه دلسوز نفیر و سینه نفخ صور ماست
ما بدار الملک وحدت کوس شاهی می‌زنیم
وین که بر زر می‌نویسد اشک ما منشور ماست
کرده‌ایم از ملک هستی کنج عزلت اختیار
وین دل ویرانه گنج و نیستی گنجور ماست
آنک دایم در خرابات فنا ساغر کشد
در هوای چشم مست او دل مخمور ماست
تختگاه عشق ما داریم و از دار ایمنیم
زانک دار از روی معنی رایت منصور ماست
تا چو خواجو عالم رندی مسخر کرده‌ایم
زلف ساقی دستگیر و جام می دستور ماست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
دلا جان در ره جانان حجابست
غم دل در جهان جان حجابست
اگر داری سری بگذر ز سامان
که در این ره سر و سامان حجابست
ز هستی هر چه در چشم تو آید
قلم در نقش آن کش کان حجابست
زلال از مشرب جان نوش چون خضر
که آب چشمهٔ حیوان حجابست
عصا بفکن که موسی را درین راه
چو نیکو بنگری ثعبان حجابست
بحاجب چون توان محجوب گشتن
که حاجب بر در سلطان حجابست
بحکمت ملک یونان کی توان یافت
که حکمت در ره یونان حجابست
بایمان کفر باشد باز ماندن
ز ایمان در گذر کایمان حجابست
ترا ای بلبل خوش نغمه باگل
گر از من بشنوی دستان حجابست
میان عندلیب و برگ نسرین
هوای گلبن و بستان حجابست
ز درمان بگذر و با درد می‌ساز
که صاحب درد را درمان حجابست
حدیث جان مکن خواجو که درعشق
ز جان اندیشهٔ جانان حجابست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
هنوزت نرگس اندر عین خوابست
هنوزت سنبل اندر پیچ و تابست
هنوزت آب درآتش نهانست
هنوزت آتش اندر عین آبست
هنوزت خال هندو بت پرستست
هنوزت چشم جادو مست خوابست
هنوزت سنبل مشگین سمن‌ساست
هنوزت برگ گل سنبل نقابست
هنوزت ماه در عقر مقیمست
هنوزت عقرب اندر اضطرابست
هنوزت گرد گل گرد عبیرست
هنوزت لاله در مشگین حجابست
هنوزت بر مه از شب سایبانست
هنوزت برگل از سنبل طنابست
هنوزت لب دوای درد دلهاست
هنوزت رخ برای شیخ و شابست
هنوزت ماه در اوج جمالست
هنوزت شب نقاب آفتابست
هنوزت شکر اندر پر طوطیست
هنوزت برقمر پر غرابست
هنوزت در دل خواجو مقامست
هنوزت با دل خواجو عتابست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴
رمضان آمد و شد کار صراحی از دست
بدرستی که دل نازک ساغر بشکست
من که جز باده نمی‌بود بدستم نفسی
دست گیرید که هست این نفسم باد بدست
آنکه بی مجلس مستان ننشستی یکدم
این زمان آمد و در مجلس تذکیر نشست
ماه نو چون ز لب بام بدیدم گفتم
ایدل از چنبر این ماه کجا خواهی جست
در قدح دل نتوان بست مگر صبحدمی
که تو گوئی رمضان بار سفر خواهد بست
خون ساغر بچنین روز نمی‌شاید ریخت
رک بربط بچنین وقت نمی‌باید خست
ماه روزه ست و مرا شربت هجران روزی
روز توبه‌ست و ترا نرگس جادو سرمست
هیچکس نیست که با شحنه بگوید که چرا
کند ابروی تو سرداری مستان پیوست
وقت افطار به جز خون جگر خواجو را
تو مپندار که در مشربه جلابی هست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
سحر بگوش صبوحی کشان باده‌پرست
خروش بلبله خوشتر زبانک بلبل مست
مرا اگر نبود کام جان وعمر دراز
چه باک چون لب جانبخش و زلف جانان هست
اگر روم بدود اشک و دامنم گیرد
که از کمند محبت کجا توانی جست
امام ما مگر از نرگس تو رخصت یافت
چنین که مست بمحراب می‌رود پیوست
ز بسکه در رمضان سخت گفت عالم شهر
چو آبگینه دل نازک قدح بشکست
چگونه از رجام شراب برخیزد
کسی که در صف رندان دردنوش نشست
بمحشرم ز لحد بی خبر برانگیزند
بدین صفت که شدم بیخود از شراب الست
عجب نباشد اگر آب رخ بباد رود
مرا که باد بدستست و دل برفت از دست
کنون ورع نتوان بست صورت از خواجو
که باز بر سر پیمانه رفت و پیمان بست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
زاهد مغرور اگر در کعبه باشد فاجرست
وانکه اقرارش به بت‌رویان نباشد کافرست
چون توانم کز حضورش کام دل حاصل کنم
کانزمان از خویش غائب می‌شوم کو حاضرست
زنده دل آن کشته کو جان پیش چشمش داده است
تندرست آن خسته کو بر درد عشقش صابرست
عاقبت بینی که کارش در هوا گردد بلند
ذرهٔ سرگشته کو در مهرورزی ماهرست
هر کرا خاطر بزلف ماهرویان می‌کشد
عیب نتوان کرد اگر چون من پریشان خاطرست
عاقلان دانند کادراک خرد قاصر بود
زانچه بر مجنون ز سر حسن لیلی ظاهرست
در هوایت زورقی برخشک می‌رانم ولیک
جانم از طوفان غم در قعر بحری زاخرست
کی سر موئی زبانم گردد از ذکرت جدا
کز وجودم هر سر موئی زبانی ذاکرست
ایکه فرمائی که خواجو عشق را پوشیده دار
چون توانم گر چه دانم کان لباسی فاخرست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
ز آتشکده و کعبه غرض سوز ونیازست
وانجا که نیازست چه حاجت بنمازست
بی عشق مسخر نشود ملک حقیقت
کان چیز که جز عشق بود عین مجازست
چون مرغ دل خستهٔ من صید نگردد
هرگاه که بینم که درمیکده بازست
آنکس که بود معتکف کعبهٔ قربت
در مذهب عشاق چه محتاج حجازست
هر چند که از بندگی ما چه برآید
ما بنده آنیم که او بنده نوازست
دائم دل پرتاب من از آتش سودا
چون شمع جگر تافته در سوز و گدازست
می‌سوزم و می‌سازم از آن روی که چون عود
کار من دلسوخته از سوز بسازست
حال شب هجر از من مهجور چه پرسی
کوتاه کن ای خواجه که آن قصه درازست
خواجو چکند بیتو که کام دل محمود
از مملکت روی زمین روی ایازست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲
آن نگینی که منش می‌طلبم با جم نیست
وان مسیحی که منش دیده‌ام از مریم نیست
آنکه از خاک رهش آدم خاکی گردیست
ظاهرآنست که از نسل بنی آدم نیست
گر چه غم دارم و غمخوار ندارم لیکن
شاد از آنم که مرا از غم عشقش غم نیست
دوش رفتم بدر دیر و مرا مغبچگان
چون سگ از پیش براندند که این محرم نیست
چه غم از دشمن اگر دست دهد صحبت دوست
مهره گر زانکه بدستست غم از ارقم نیست
در چنین وقت که دیوان همه دیوان دارند
کی دهد ملک جمت دست اگر خاتم نیست
در نیاری بکف ار زانکه ز دریا ترسی
لیکن آن در که توئی طالب آن در یم نیست
مده از دست و غنیمت شمر این یکدم را
که جهان یکدم و آندم به جز از این دم نیست
کژ مرو تا چو کمان پی نکنندت خواجو
روش تیر از آنست که در وی خم نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳
اگر ترا غم امثال ما بود غم نیست
که درد را چو امید دوا بود غم نیست
دوا پذیر نباشد مریض علت شوق
ولی چو روی مرض در شفا بود غم نیست
کنون که کشتی ما در میان موج افتاد
اگر چنانکه مجال شنا بود غم نیست
صفا ز بادهٔ صافی طلب که صوفی را
بجای جامه صوف ار صفا بود غم نیست
براستان که گدایان آستان توایم
وگر ترا غم کار گدا بود غم نیست
غمت چو ساغر اگر خون دل بجوش آرد
چو همدم تو می جانفزا بود غم نیست
گرت فراق بزخم قفای غم بکشد
مدار غم که چو وصل از قفا بود غم نیست
بغربتم چو کسی آشنا نمی‌باشد
بشهر خویشم اگر آشنا بود غم نیست
چنین که مرغ دلم در غمش هوا بگرفت
بسوی ما اگر او را هوا بود غم نیست
چو اقتضای قضا محنتست و غم خواجو
اگر بحکم قضایت رضا بود غم نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵
حیات بخش بود باده خاصه وقت صبوح
که راح را بود آندم خواص جوهر روح
فکنده مرغ صراحی خروش در مجلس
چو بلبلان سحر در چمن بوقت صبوح
مباش بی لب یاقوت و جام یاقوتی
که نیست بی می و معشوق در زمانه فتوح
مرا چو توبه گنه بود توبه کردم از آن
که گر نکرد گناه از چه توبه کرد نصوح
نوشته‌اند بر اوراق کارنامهٔ عشق
که رند را نبود در صلاح و توبه صلوح
مرا که از درت امید فتح بابی نیست
در دو لختی چشمست بر رهت مفتوح
خیال نرگس مستت چو در دلم گذرد
شود ز خنجر خونریز او دلم مجروح
فشاند برجگر ریش من غم تو نمک
نبشت دفتر حسن ترا خط تو شروح
گر آب دیده ز سر برگذشت خواجو را
گمان مبر که بطوفان هلاک گردد نوح
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
چو شام شد بشبستان باید کرد
ز ماه نو طلب آفتاب باید کرد
لباس ازرق صوفی که عین زراقیست
بخون چشم صراحی خضاب باید کرد
لب پیاله و رخسار مردم دیده
ز عکس باده چو یاقوت ناب باید کرد
مفرح جگر خسته و دوای خمار
ز لعل ساقی و جام شراب باید کرد
مدام بهر جگر خوارگان دردیکش
دل پر آتش خونین کباب باید کرد
مهی که منزل او در میان جان منست
کناره از در او از چه باب باید کرد
چو آفتاب کشد روی در حجاب عدم
نظارهٔ قمری شب نقاب باید کرد
برآتش دل ما ریز آب آتش فام
که دفع آتش سوزان به آب باید کرد
اگر بکوی خرابات می‌کنی مسکن
نخست خانه هستی خراب باید کرد
وگر بچنگ نمی‌آیدت خوش آوازی
بکنج میکده ساز رباب باید کرد
بروی دوست بروز آور امشب ای خواجو
که در بهشت برین ترک خواب باید کرد