عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
ای رشک رخ حورا آخر چه جمالست این
وی سرو سمن سیما آخر چه کمالست این
کوشم به وفای تو کوشی به جفای من
کس نی که ترا گوید آخر چه خیالست این
نابوده شبی شادان از وصل تو ای جانان
در هجر مرا کشتی آخر چه وبالست این
شد اصل همه شادی ای دوست وصال تو
ای اصل همه شادی آخر چه وصالست این
هر گه که مرا بینی گویی که: مرا خواهی؟
گر میندهی عشوه آخر چه سوالست این
خواهم که ترا بینم یک بار به هر ماهی
تن درندهی با من آخر چه ملالست این
هر مرغ که زیرکتر هر مرد که عاقلتر
در شد به جوال تو آخر چه جوالست این
وی سرو سمن سیما آخر چه کمالست این
کوشم به وفای تو کوشی به جفای من
کس نی که ترا گوید آخر چه خیالست این
نابوده شبی شادان از وصل تو ای جانان
در هجر مرا کشتی آخر چه وبالست این
شد اصل همه شادی ای دوست وصال تو
ای اصل همه شادی آخر چه وصالست این
هر گه که مرا بینی گویی که: مرا خواهی؟
گر میندهی عشوه آخر چه سوالست این
خواهم که ترا بینم یک بار به هر ماهی
تن درندهی با من آخر چه ملالست این
هر مرغ که زیرکتر هر مرد که عاقلتر
در شد به جوال تو آخر چه جوالست این
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
خواجه سلام علیک آن لب چون نوش بین
توشهٔ جانها در آن گوشهٔ شبپوش بین
پیش رکابت جمال کیست گرفته عنان
چرخ جفا کیش بین لعل وفا کوش بین
گردش ایام دوش تعبیهای ساختست
سوختهٔ عشق باش ساختهٔ دوش بین
برگذر و کوی او غرقه چو من صد هزار
عاشق جانباز بین مرد کفنپوش بین
گوش مینبار و آن نغمه و دستان شنو
دیده برانداز و آن خط و بناگوش بین
در بر تنگ شکر مار جهانسوز بین
بر سر سنگ سیاه صبر جگرجوش بین
گر چه دل ریش ما بر سر سودای اوست
بر دل او یاد ما جمله فراموش بین
صف زده در پیش او خلق خروشان شده
تن زده آن ماه را فارغ و خاموش بین
بهرهٔ ما دیدهای ناله و فریاد ازو
بهرهٔ هر ناکسی بوسه و آغوش بین
ساقی فردوس را از پی بازار او
بر در میخانهها بلبله بر دوش بین
زلفش یکسو فگن و آنگه در زیر زلف
جان سنایی ز عشق خسته و مدهوش بین
توشهٔ جانها در آن گوشهٔ شبپوش بین
پیش رکابت جمال کیست گرفته عنان
چرخ جفا کیش بین لعل وفا کوش بین
گردش ایام دوش تعبیهای ساختست
سوختهٔ عشق باش ساختهٔ دوش بین
برگذر و کوی او غرقه چو من صد هزار
عاشق جانباز بین مرد کفنپوش بین
گوش مینبار و آن نغمه و دستان شنو
دیده برانداز و آن خط و بناگوش بین
در بر تنگ شکر مار جهانسوز بین
بر سر سنگ سیاه صبر جگرجوش بین
گر چه دل ریش ما بر سر سودای اوست
بر دل او یاد ما جمله فراموش بین
صف زده در پیش او خلق خروشان شده
تن زده آن ماه را فارغ و خاموش بین
بهرهٔ ما دیدهای ناله و فریاد ازو
بهرهٔ هر ناکسی بوسه و آغوش بین
ساقی فردوس را از پی بازار او
بر در میخانهها بلبله بر دوش بین
زلفش یکسو فگن و آنگه در زیر زلف
جان سنایی ز عشق خسته و مدهوش بین
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸
ای همه انصافجویان بندهٔ بیداد تو
زاد جان رادمردان حسن مادرزاد تو
حسن را بنیاد افگندی چنان محکم که نیست
جز «و یبقی وجه ربک» نقش بیبنیاد تو
بلفضولانرا سوی تو راه نبود تا بود
کبریا در بادبان رایگان آباد تو
آتش اندر خاکپاشان همه عالم زدند
هر کرا بر روی آب تست در سر باد تو
تنگ چشمان را ز تو گردی نخیزد تا بود
«لن تنالوا البر حتی تنفقوا» بر یاد تو
ای بسا در حقهٔ جان غیورانت که هست
نعرههای سر به مهر از درد بی فریاد تو
فتنه بودی یاسمینت از برگ گل نشکفته بود
فتنهتر گشتی چو بررست از سمن شمشاد تو
«فالق الاصباح» بر جانهای ما داد تو خواند
هین که وقت «جاعل اللیل» آمد از بیداد تو
اندر این مجلس به ما شادی و غمگینی ز خصم
چشم بد دور از دل غمگین و طبع شاد تو
روی ما تازست تا تو حاضری از روی تو
جان ما خوش باد چون غایب شوی بر یاد تو
یکزمان خوش باش با ما پیش از آن کز بیم خصم
روز مانا خوش کند گفتار «شب خوش باد» تو
اینهمه سحر حلال آخر کت آموزد همی
گر سنایی نیست اندر ساحری استاد تو
زاد جان رادمردان حسن مادرزاد تو
حسن را بنیاد افگندی چنان محکم که نیست
جز «و یبقی وجه ربک» نقش بیبنیاد تو
بلفضولانرا سوی تو راه نبود تا بود
کبریا در بادبان رایگان آباد تو
آتش اندر خاکپاشان همه عالم زدند
هر کرا بر روی آب تست در سر باد تو
تنگ چشمان را ز تو گردی نخیزد تا بود
«لن تنالوا البر حتی تنفقوا» بر یاد تو
ای بسا در حقهٔ جان غیورانت که هست
نعرههای سر به مهر از درد بی فریاد تو
فتنه بودی یاسمینت از برگ گل نشکفته بود
فتنهتر گشتی چو بررست از سمن شمشاد تو
«فالق الاصباح» بر جانهای ما داد تو خواند
هین که وقت «جاعل اللیل» آمد از بیداد تو
اندر این مجلس به ما شادی و غمگینی ز خصم
چشم بد دور از دل غمگین و طبع شاد تو
روی ما تازست تا تو حاضری از روی تو
جان ما خوش باد چون غایب شوی بر یاد تو
یکزمان خوش باش با ما پیش از آن کز بیم خصم
روز مانا خوش کند گفتار «شب خوش باد» تو
اینهمه سحر حلال آخر کت آموزد همی
گر سنایی نیست اندر ساحری استاد تو
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
تا بدیدم زلف عنبرسای تو
وان خجسته طلعت زیبای تو
جانو دل نزدت فرستادم نخست
آمدم بیجان و دل در وای تو
بی دل و بیجان ندارد قیمتی
بنگر این بیقیمت اندر جای تو
آستین پر خون و دیده پر سرشگ
چشم خیره در رخ زیبای تو
مشک و عنبر بارد اندر کل کون
چون فشانی زلفک رعنای تو
من نیارم دید در باغ طرب
سرو از رشک قد و بالای تو
من نیارم دیدن اندر تیره شب
مه ز رشک روی روح افزای تو
چون برون آیم ز زندان فراق
تا نیارندم خط و طغرای تو
پس بجویم من ترا و عاقبت
کشته گردم آخر اندر پای تو
وان خجسته طلعت زیبای تو
جانو دل نزدت فرستادم نخست
آمدم بیجان و دل در وای تو
بی دل و بیجان ندارد قیمتی
بنگر این بیقیمت اندر جای تو
آستین پر خون و دیده پر سرشگ
چشم خیره در رخ زیبای تو
مشک و عنبر بارد اندر کل کون
چون فشانی زلفک رعنای تو
من نیارم دید در باغ طرب
سرو از رشک قد و بالای تو
من نیارم دیدن اندر تیره شب
مه ز رشک روی روح افزای تو
چون برون آیم ز زندان فراق
تا نیارندم خط و طغرای تو
پس بجویم من ترا و عاقبت
کشته گردم آخر اندر پای تو
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱
ای ببرده آب آتش روی تو
عالمی در آتشند از خوی تو
مشک و می را رنگ و مقداری نماند
ای نه مشک و می چو روی و موی تو
چشمکانت جاودانند ای صنم
نرگس آمد ای عجب جادوی تو
تیر عشقت در جهان بر من رسید
غازیانه زان کمان ابروی تو
زنگیانند آن دو زلف پای کوب
بلعجب اندر نظاره سوی تو
با خروش و با فغان دیوانهوار
خاک پاشم بر سر اندر کوی تو
هر کسی مشغول در دنیا و دین
دین و دنیای سنایی روی تو
عالمی در آتشند از خوی تو
مشک و می را رنگ و مقداری نماند
ای نه مشک و می چو روی و موی تو
چشمکانت جاودانند ای صنم
نرگس آمد ای عجب جادوی تو
تیر عشقت در جهان بر من رسید
غازیانه زان کمان ابروی تو
زنگیانند آن دو زلف پای کوب
بلعجب اندر نظاره سوی تو
با خروش و با فغان دیوانهوار
خاک پاشم بر سر اندر کوی تو
هر کسی مشغول در دنیا و دین
دین و دنیای سنایی روی تو
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
بردیم باز از مسلمانی زهی کافر بچه
کردیم بندی و زندانی زهی کافر بچه
در میان کم زنان اندر صف ارباب عشق
هر زمان باز بنشانی زهی کافر بچه
کشتن و خون ریختن در کافری
نیست هرگز بی پشیمانی زهی کافر بچه
نیست بر درگاه سلطان هیچکس را دین درست
تا تو بر درگاه سلطانی زهی کافر بچه
یوسف مصری تویی کز عشق تو گرد جهان
هست صد یعقوب کنعانی زهی کافر بچه
در مسلمانی مگر از کافری باز آمدی
تا براندازی مسلمانی زهی کافر بچه
با رخ چون چشمهٔ خورشید و زلف چون صلیب
تازه کردی کیش نصرانی زهی کافر بچه
هر زمانی با سنایی در خرابات ای پسر
صد لباسات عجب دانی زهی کافر بچه
کردیم بندی و زندانی زهی کافر بچه
در میان کم زنان اندر صف ارباب عشق
هر زمان باز بنشانی زهی کافر بچه
کشتن و خون ریختن در کافری
نیست هرگز بی پشیمانی زهی کافر بچه
نیست بر درگاه سلطان هیچکس را دین درست
تا تو بر درگاه سلطانی زهی کافر بچه
یوسف مصری تویی کز عشق تو گرد جهان
هست صد یعقوب کنعانی زهی کافر بچه
در مسلمانی مگر از کافری باز آمدی
تا براندازی مسلمانی زهی کافر بچه
با رخ چون چشمهٔ خورشید و زلف چون صلیب
تازه کردی کیش نصرانی زهی کافر بچه
هر زمانی با سنایی در خرابات ای پسر
صد لباسات عجب دانی زهی کافر بچه
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴
ای من مه نو به روی تو دیده
واندر تو ماه نو بخندیده
تو نیز ز بیم خصم اندر من
از دور نگاه کرده دزدیده
بنموده فلک مه نو و خود را
در زیر سیاه ابر پوشیده
تو نیز مه چهارده بنمای
بردار ز روی زلف ژولیده
کی باشد کی که در تو آویزم
چون در زر و سیم مرد نادیده
تو روی مرا به ناخنان خسته
من دو لب تو به بوسه خاییده
ای تو چو پری و من ز عشق تو
خود را لقبی نهاده شوریده
واندر تو ماه نو بخندیده
تو نیز ز بیم خصم اندر من
از دور نگاه کرده دزدیده
بنموده فلک مه نو و خود را
در زیر سیاه ابر پوشیده
تو نیز مه چهارده بنمای
بردار ز روی زلف ژولیده
کی باشد کی که در تو آویزم
چون در زر و سیم مرد نادیده
تو روی مرا به ناخنان خسته
من دو لب تو به بوسه خاییده
ای تو چو پری و من ز عشق تو
خود را لقبی نهاده شوریده
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲
آن دلبر عیار من ار یار منستی
کوس «لمن الملک» زدن کار منستی
گر هیچ کلاهی نهدم از سر تشریف
سیاره کنون ریشهٔ دستار منستی
بر افسر شاهان جهانم بودی فخر
کر پاردم مرکبش افسار منستی
ور گل دهدی چشم مر از آن رخ چون باغ
صحرای فلک جمله سمن زار منستی
گرهیچ عزیز دهدم از پس خواری
بالله همه گلهای جهان خار منستی
جوزای کمرکش کشدی غاشیهٔ من
گر حشمت او همره زنار منستی
ور کژدم زلفش گزدی مر جگرم را
هر چیز که آن مال جهان مار منستی
هر روز دلی نو دهدم از دو لب خویش
گر دیدهٔ شوخش نه جگر خوار منستی
یاری که نسوزد نه بسازد ز لب او
شایستی اگر در دل بیمار منستی
گر هیچ قبولم کندی سایهٔ آن در
خورشید کنون سایهٔ دیوار منستی
گر لطف لبش نیستی از قهر دو زلفش
هر چوب که افراختهتر دار منستی
گویند که جز هیچ کسان را نخرد یار
من هیچکسم کاش خریدار منستی
ور داغ سنایی ننهادی صفت او
کی خلق چنین سغبهٔ گفتار منستی
کوس «لمن الملک» زدن کار منستی
گر هیچ کلاهی نهدم از سر تشریف
سیاره کنون ریشهٔ دستار منستی
بر افسر شاهان جهانم بودی فخر
کر پاردم مرکبش افسار منستی
ور گل دهدی چشم مر از آن رخ چون باغ
صحرای فلک جمله سمن زار منستی
گرهیچ عزیز دهدم از پس خواری
بالله همه گلهای جهان خار منستی
جوزای کمرکش کشدی غاشیهٔ من
گر حشمت او همره زنار منستی
ور کژدم زلفش گزدی مر جگرم را
هر چیز که آن مال جهان مار منستی
هر روز دلی نو دهدم از دو لب خویش
گر دیدهٔ شوخش نه جگر خوار منستی
یاری که نسوزد نه بسازد ز لب او
شایستی اگر در دل بیمار منستی
گر هیچ قبولم کندی سایهٔ آن در
خورشید کنون سایهٔ دیوار منستی
گر لطف لبش نیستی از قهر دو زلفش
هر چوب که افراختهتر دار منستی
گویند که جز هیچ کسان را نخرد یار
من هیچکسم کاش خریدار منستی
ور داغ سنایی ننهادی صفت او
کی خلق چنین سغبهٔ گفتار منستی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴
صنما آن خط مشکین که فراز آوردی
بر گل از غالیه گویی که طراز آوردی
گرچه خوبست به گرد رخ تو زلف دراز
خط بسی خوبتر از زلف دراز آوردی
گر نیازست رهی را به خط خوب تو باز
تو رهی را به خط خویش نیاز آوردی
قبلهای ساختی از غالیه بر سیم سپید
تا بدان قبله بتان را به نماز آوردی
پیش خلق از جهت شعبده و بلعجبی
نرگس بلعجب شعبدهباز آوردی
چند گویی که دلت پیش تو باز آوردم
این سخن بیهده و هزل و مجاز آوردی
دلم افروخته بود از طرب و شادی و ناز
تو دلی سوختهٔ از گرم و گداز آوردی
بر گل از غالیه گویی که طراز آوردی
گرچه خوبست به گرد رخ تو زلف دراز
خط بسی خوبتر از زلف دراز آوردی
گر نیازست رهی را به خط خوب تو باز
تو رهی را به خط خویش نیاز آوردی
قبلهای ساختی از غالیه بر سیم سپید
تا بدان قبله بتان را به نماز آوردی
پیش خلق از جهت شعبده و بلعجبی
نرگس بلعجب شعبدهباز آوردی
چند گویی که دلت پیش تو باز آوردم
این سخن بیهده و هزل و مجاز آوردی
دلم افروخته بود از طرب و شادی و ناز
تو دلی سوختهٔ از گرم و گداز آوردی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵
نگویی تا به گلبن بر چه غلغل دارد آن قمری
که چندان لحن میسازد همی نالد ز کم صبری
به لحن اندر همی گوید که سبحانا نگارنده
که بنگارد چنان رویی بدان خوبی و خوش چهری
مسیحادم و موسی کف سلیمان طبع و یوسف رخ
محمد دین و آدم رای و خو کرده به بیمهری
به روز آرایش مکتب شبانگه زینت ملعب
ضیاء روز و شمع شب شکر لب بر کسان خمری
اگر آتش پرستی را ز عشق او بترساند
ز بیم آتش عشقش شود بیزار از گبری
که چندان لحن میسازد همی نالد ز کم صبری
به لحن اندر همی گوید که سبحانا نگارنده
که بنگارد چنان رویی بدان خوبی و خوش چهری
مسیحادم و موسی کف سلیمان طبع و یوسف رخ
محمد دین و آدم رای و خو کرده به بیمهری
به روز آرایش مکتب شبانگه زینت ملعب
ضیاء روز و شمع شب شکر لب بر کسان خمری
اگر آتش پرستی را ز عشق او بترساند
ز بیم آتش عشقش شود بیزار از گبری
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵
صبحدمان مست برآمد ز کوی
زلف پژولیده و ناشسته روی
ز آن رخ ناشستهٔ چون آفتاب
صبح ز تشویر همی کند روی
از پی نظارهٔ آن شوخ چشم
شوی جدا گشته ز زن زن ز شوی
بوسه همی رفت چو باران ز لب
در طرب و خنده و درهای و هوی
بهر غذای دل از آنوقت باز
بوسه چنانست لبم گرد کوی
ریخت همی آب شب و آب روز
آتش رویش به شکنهای موی
همچو سنایی ز دو رویان عصر
روی بگردان که نیابیش روی
زلف پژولیده و ناشسته روی
ز آن رخ ناشستهٔ چون آفتاب
صبح ز تشویر همی کند روی
از پی نظارهٔ آن شوخ چشم
شوی جدا گشته ز زن زن ز شوی
بوسه همی رفت چو باران ز لب
در طرب و خنده و درهای و هوی
بهر غذای دل از آنوقت باز
بوسه چنانست لبم گرد کوی
ریخت همی آب شب و آب روز
آتش رویش به شکنهای موی
همچو سنایی ز دو رویان عصر
روی بگردان که نیابیش روی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - در مدح بهرامشاه
دیده نبیند همی، نقش نهان ترا
بوسه نیابد همی، شکل دهان ترا
حسن بدان تا کند جلوه گهت بر همه
پیرهن هست و نیست، ساخت نهان ترا
در همهٔ هست و نیست، از تری و تازگی
نیست نهانخانهای ثروت جان ترا
زان لب تو هر دمی گردد باریکتر
کز شکر و آب کرد روح لبان ترا
هیچ اگر بینمی شکل میانت به چشم
جان نهمی بر میان شکل میان ترا
بوسه دهد خلد و حور، پای و رکیب ترا
سجده کند عقل و روح دست و عنان ترا
چون تو به آماجگاه تیر نهی بر کمان
تیر فلک زه کند تیر و کمان ترا
پردهزنان روز و شب حلقهٔ زلف ترا
غاشیه کش چرخ پیر بخت جوان ترا
برد دل و گوش و هوش بهر جواز لبت
نام شکر گر شدست کام و زبان ترا
قبلهٔ خود ساخت عشق از پی ایمان و کفر
زلف نگون ترا روی ستان ترا
فتنه جان کرد صنع نرگس شوخ ترا
انس روان ساخت طبع سرو روان ترا
پیشروان بهشت بر پر و بال خرد
نسخهٔ دین خواندهاند سیرت و سان ترا
دیدهٔ جانها بخورد نوک سنانت ولیک
جان سنایی کند شکر سنان ترا
از پی ضعف میان حرز چه جویی ز من
خدمت خسرو نه بس حرز میان ترا
سلطان بهرامشاه آنکه به تایید حق
هست بحق پاسبان خانه و جان ترا
هیبتش ار نیستی شحنه وجود ترا
جان ز عدم جویدی نام و نشان ترا
بوسه نیابد همی، شکل دهان ترا
حسن بدان تا کند جلوه گهت بر همه
پیرهن هست و نیست، ساخت نهان ترا
در همهٔ هست و نیست، از تری و تازگی
نیست نهانخانهای ثروت جان ترا
زان لب تو هر دمی گردد باریکتر
کز شکر و آب کرد روح لبان ترا
هیچ اگر بینمی شکل میانت به چشم
جان نهمی بر میان شکل میان ترا
بوسه دهد خلد و حور، پای و رکیب ترا
سجده کند عقل و روح دست و عنان ترا
چون تو به آماجگاه تیر نهی بر کمان
تیر فلک زه کند تیر و کمان ترا
پردهزنان روز و شب حلقهٔ زلف ترا
غاشیه کش چرخ پیر بخت جوان ترا
برد دل و گوش و هوش بهر جواز لبت
نام شکر گر شدست کام و زبان ترا
قبلهٔ خود ساخت عشق از پی ایمان و کفر
زلف نگون ترا روی ستان ترا
فتنه جان کرد صنع نرگس شوخ ترا
انس روان ساخت طبع سرو روان ترا
پیشروان بهشت بر پر و بال خرد
نسخهٔ دین خواندهاند سیرت و سان ترا
دیدهٔ جانها بخورد نوک سنانت ولیک
جان سنایی کند شکر سنان ترا
از پی ضعف میان حرز چه جویی ز من
خدمت خسرو نه بس حرز میان ترا
سلطان بهرامشاه آنکه به تایید حق
هست بحق پاسبان خانه و جان ترا
هیبتش ار نیستی شحنه وجود ترا
جان ز عدم جویدی نام و نشان ترا
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - در مدح بهرامشاه
او کیست مرا یارب او کیست مرا یارب
رویش خوش و مویش خوش باز از همه خوشتر لب
داده لب و خال او را بیخدمت کفر و دین
کرده رخ و زلف او را بیمنت روز و شب
منزلگه خورشیدست بینور رخش تیره
دولتکدهٔ چرخ است از قدر و قدش مرکب
از بهر دلفروزی جان گهر و ارکان
وز بهر جانسوزی دست فلک و کوکب
بر هر مژهٔ چشمش بنبشته که: لا تعجل
در هر شکن زلفش برخوانده که: لا تعجب
بی بوالعجبی زلفش کاشنید که سر بر زد
مهر از گلوی تنین ماه از دهن عقرب
میگون لب شیرینش بر ما ترشست آری
می سرکه بخواهد شد چندان نمک اندر لب
دیدی رسن مشکین بر گرد چه سیمین
کو آب گره بندد مانند حباب و حب
ورنه برو و بنگر از دیدهٔ روحانی
در باغ جمال او زلف و زنخ و غبغب
کافر مژگانش از بت بر ساخت مرا قبله
نازک لب او در تب بگداخت مرا قالب
در پنجرهٔ جز عین موسی چکند با بت
در حجرهٔ یاقوتین عیسی چکند با تب
جزعش همه دل سوزد لعلش همه جان سوزد
شوخی و خوشی را خود این ملک بود یارب
مژگانش همی از ما قربان دل و جان خواهد
های ای دل و هان ای جان من یرغب من یرغب
مدح ملک مشرق بهرامشه مسعود
آن بدر فلک رتبت و آن ماه ملک مشرب
گاو ز می از لطفش چو گاو فلک در تک
شیر فلک از قهرش چون شیر زمین در تب
عدل از در او گویان با ظلم که: لا تامن
جود از کف او گویان با بخل که:لا تقرب
بخل و ستم کلی از درگه و از صدرش
جز این دود گر هرچت آن هست هوالمطلب
گر عدل عمر خواهی آنک در او بنشین
ور جود علی جویی اینک کف او اشرب
در جمله سنایی را در دولت حسن او
در دست بهین سنت مدحست مهین مذهب
بر آخور او بادا دوبارگی عالم
در دولت و پیروزی هم ادهم و اشهب
رویش خوش و مویش خوش باز از همه خوشتر لب
داده لب و خال او را بیخدمت کفر و دین
کرده رخ و زلف او را بیمنت روز و شب
منزلگه خورشیدست بینور رخش تیره
دولتکدهٔ چرخ است از قدر و قدش مرکب
از بهر دلفروزی جان گهر و ارکان
وز بهر جانسوزی دست فلک و کوکب
بر هر مژهٔ چشمش بنبشته که: لا تعجل
در هر شکن زلفش برخوانده که: لا تعجب
بی بوالعجبی زلفش کاشنید که سر بر زد
مهر از گلوی تنین ماه از دهن عقرب
میگون لب شیرینش بر ما ترشست آری
می سرکه بخواهد شد چندان نمک اندر لب
دیدی رسن مشکین بر گرد چه سیمین
کو آب گره بندد مانند حباب و حب
ورنه برو و بنگر از دیدهٔ روحانی
در باغ جمال او زلف و زنخ و غبغب
کافر مژگانش از بت بر ساخت مرا قبله
نازک لب او در تب بگداخت مرا قالب
در پنجرهٔ جز عین موسی چکند با بت
در حجرهٔ یاقوتین عیسی چکند با تب
جزعش همه دل سوزد لعلش همه جان سوزد
شوخی و خوشی را خود این ملک بود یارب
مژگانش همی از ما قربان دل و جان خواهد
های ای دل و هان ای جان من یرغب من یرغب
مدح ملک مشرق بهرامشه مسعود
آن بدر فلک رتبت و آن ماه ملک مشرب
گاو ز می از لطفش چو گاو فلک در تک
شیر فلک از قهرش چون شیر زمین در تب
عدل از در او گویان با ظلم که: لا تامن
جود از کف او گویان با بخل که:لا تقرب
بخل و ستم کلی از درگه و از صدرش
جز این دود گر هرچت آن هست هوالمطلب
گر عدل عمر خواهی آنک در او بنشین
ور جود علی جویی اینک کف او اشرب
در جمله سنایی را در دولت حسن او
در دست بهین سنت مدحست مهین مذهب
بر آخور او بادا دوبارگی عالم
در دولت و پیروزی هم ادهم و اشهب
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۱ - در استغنای معشوق طناز و وفای عاشق
عاشقانت سوی تو تحفه اگر جان آرند
به سر تو که همی زیره به کرمان آرند
ور خرد بر تو فشانند همی دان که همی
عرق سنگ سوی چشمهٔ حیوان آرند
ور دل و دین به تو آرند عجب نبود از آنک
رخت خر بنده به بنگاه شتربان آرند
هر چه هستیست همه ملک لب و خال تواند
چیست کن نیست ترا تا سوی تو آن آرند
نوک مژگانت بهر لحظه همی در ره عشق
آدم کافر و ابلیس مسلمان آرند
چینهٔ دام لبان تو زمان تا به زمان
روح را از قفس سدره به مهمان آرند
زلف و خالت ز پی تربیت فتنهٔ ما
عقل را کاج زنان بر در زندان آرند
چشمهامان ز پی تقویت حسن تو باز
فتنه را رقصکنان در قفس جان آرند
طوبی و سدره به باغ تو و پس مشتی خس
دستهٔ مجلس تو خار مغیلان آرند
هدیهشان رد مکن انگار که پای ملخی
گلهٔ مور همی پیش سلیمان آرند
خاکپای تو اگر دیده سوی روح برد
روح پندارد کز خلد همی خوان آرند
از پی چشم بدو چشم نکوی تو همی
مردمان مردمک دیده به قربان آرند
بوستان از خجلی پوست بیندازد از آنک
صورت روی تو در دیدهٔ بستان آرند
عاشقان از خم زلف تو چه دیدند هنوز
باش تا تاب در آن زلف پریشان آرند
باش تا سلطنت و کبر تو مشتی دون را
از در دین به هوس خانهٔ شیطان آرند
باش تا خار سر کوی ترا نرگس وار
دسته بندند و سوی مجلس سلطان آرند
ای بسا بیخ که در چین و ختن کنده شود
تا چو تو مهر گیاهی به خراسان آرند
باش تا خط بناگوش و خم زلف تو باز
عقل را گوش گرفته به دبستان آرند
کی به آسانی عشاق ز دستت بدهند
که نه در دست همی چون تویی آسان آرند
عقد پروین بخمد چون دم عقرب در حال
چون سخن زان دو رده لولو مرجان آرند
کافران گمره از آنند که در زلف تواند
یک ره آن زلف ببر تا همه ایمان آرند
یک ره آن پرده برانداز که تا مشتی طفل
رخت جان سوی سراپردهٔ قرآن آرند
هردم از غیرت یاری تو اجرام سپهر
بر سنایی غم و اندوه فراوان آرند
هر زمان لعل و در و سرو و بنفشهٔ تو همی
دل و دین و خرد و صبر دگر سان آرند
خود چو پروین که مه و مهر همی سجدهٔ عشق
سر دندان ترا از بن دندان آرند
قدر چوگانت ندانند از آن خامی چند
باش تا سوختگان گوی به میدان آرند
شکل دندان و سر زلف تو زودا که برو
سین و نون و الف و یا همه تاوان آرند
به سر تو که همی زیره به کرمان آرند
ور خرد بر تو فشانند همی دان که همی
عرق سنگ سوی چشمهٔ حیوان آرند
ور دل و دین به تو آرند عجب نبود از آنک
رخت خر بنده به بنگاه شتربان آرند
هر چه هستیست همه ملک لب و خال تواند
چیست کن نیست ترا تا سوی تو آن آرند
نوک مژگانت بهر لحظه همی در ره عشق
آدم کافر و ابلیس مسلمان آرند
چینهٔ دام لبان تو زمان تا به زمان
روح را از قفس سدره به مهمان آرند
زلف و خالت ز پی تربیت فتنهٔ ما
عقل را کاج زنان بر در زندان آرند
چشمهامان ز پی تقویت حسن تو باز
فتنه را رقصکنان در قفس جان آرند
طوبی و سدره به باغ تو و پس مشتی خس
دستهٔ مجلس تو خار مغیلان آرند
هدیهشان رد مکن انگار که پای ملخی
گلهٔ مور همی پیش سلیمان آرند
خاکپای تو اگر دیده سوی روح برد
روح پندارد کز خلد همی خوان آرند
از پی چشم بدو چشم نکوی تو همی
مردمان مردمک دیده به قربان آرند
بوستان از خجلی پوست بیندازد از آنک
صورت روی تو در دیدهٔ بستان آرند
عاشقان از خم زلف تو چه دیدند هنوز
باش تا تاب در آن زلف پریشان آرند
باش تا سلطنت و کبر تو مشتی دون را
از در دین به هوس خانهٔ شیطان آرند
باش تا خار سر کوی ترا نرگس وار
دسته بندند و سوی مجلس سلطان آرند
ای بسا بیخ که در چین و ختن کنده شود
تا چو تو مهر گیاهی به خراسان آرند
باش تا خط بناگوش و خم زلف تو باز
عقل را گوش گرفته به دبستان آرند
کی به آسانی عشاق ز دستت بدهند
که نه در دست همی چون تویی آسان آرند
عقد پروین بخمد چون دم عقرب در حال
چون سخن زان دو رده لولو مرجان آرند
کافران گمره از آنند که در زلف تواند
یک ره آن زلف ببر تا همه ایمان آرند
یک ره آن پرده برانداز که تا مشتی طفل
رخت جان سوی سراپردهٔ قرآن آرند
هردم از غیرت یاری تو اجرام سپهر
بر سنایی غم و اندوه فراوان آرند
هر زمان لعل و در و سرو و بنفشهٔ تو همی
دل و دین و خرد و صبر دگر سان آرند
خود چو پروین که مه و مهر همی سجدهٔ عشق
سر دندان ترا از بن دندان آرند
قدر چوگانت ندانند از آن خامی چند
باش تا سوختگان گوی به میدان آرند
شکل دندان و سر زلف تو زودا که برو
سین و نون و الف و یا همه تاوان آرند
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۰ - در ترغیب مردان به احتراز از زنان دلفریب
زیبد ار بی مایه عطاری کند پیوسته یار
زان که هر تاری ز زلفش نافه دارد صد هزار
صد جگر بریان کند روزی ز حسنش ای شگفت
هر که چندان مشک دارد با جگر او را چکار
مایهٔ عنبر فروشان بوی گرد زلف اوست
هیچ دانی تا چه باشد یمن زلفش از یسار
بارنامهٔ چشم آهو از دو دیده کرد پست
کارنامهٔ ناف آهو از دو جعدش ماند خوار
عارض زلفش ز بند کاسدی آن گه برست
کاروان مشک و کافور از ریاح و از تتار
مشکشان در نافهاشان چون جگرشان خون شده
از چه؟ ا زتشویر و شرم آن دو زلف مشکبار
روی خوبش چو نگری فتنهٔ جهانی بین ازو
فتنه فتنهست ای برادر خواه منبر خواه دار
شمت زلفین او کردست چون باد بهشت
خاک را عنبر نسیم و باد را مشکین به خار
حسن و خلق و لطف و ملح آمد اصول جوهرش
با اصول جوهر ما باد و خاک و آب و نار
روی او اندر صفا و روشنی چون آینهست
باز روی من ز آب دیدگان باشد بحار
من بدو چون بنگرم یا او به من چون بنگرد
من همی او گردم و او من به روزی چند بار
از لبم باد خزان خیزد که از تاثیر عشق
چون از آن دندان کژ مژ خود بخندد چون بهار
در مثل گویند مروارید کژ نبود چرا
کژ همی بینم چو زلف نیکوان دندان یار
لیک چندان زیب دارد کژ مژی دندان او
کن نیابی در هزاران کوکب گردون گذار
در لبش چون بنگرم از غایت لعلی شود
چشمم از عکس لبان چون می او پر خمار
هر که روزی بی رضایش چهرهٔ زیباش دید
بی خلاف از وی برآرد داغ بی صبری دمار
او همی کاهد ز نیکو عهدی و از خوشخویی
هر چه بر رویش طبیعت میبیفزاید نگار
هست بسیاری نکوتر زیب امروزش ز دی
هست بسیاری تبهتر عهد امسالش ز پار
ای دریغ از هیچ سنگستی درو بر راه او
کشتگان عشق یابندی قطار اندر قطار
لیک طبع عامیان را ماند از ساده دلی
هر که دامی راست کرد او را درو بینی شکار
گه برین هم جفت باشد همچو بی دین با دروغ
گه بر آن همخوابه گردد همچو بد خو با نقار
من که جان و عمر و دل درباختم در عشق او
من که جاه و مال و دین در عشق او کردم نثار
بر چو من کس نا کسی را برگزیند هر زمان
اینت بی معنی نگاری وه که یارب زینهار
جان من آتش همی گیرد که از دون همتی
هرکرا بیند، همی گیرد چو آب اندر کنار
غیرت آنرا که چون نارنگ ده دل بینمش
گر به سینه صد دلستی خون شدستی چون انار
بنده از وی آمنم زیرا که روزی بیشکست
در طویلهٔ عشوهٔ او صد کس اندر انتظار
در حرم هر کس در آید لیک از روی شرف
نیست یک کس را مسلم در حرم کردن شکار
باز اگر چند این چنین ست او ولیک این به بود
کاش اندر سنگ باشد پنبهای در پنبهزار
بید باری ایمنست از زحمت هر کس ولی
سنگ نااهلان خورد شاخی که دارد میوه بار
زان که هر تاری ز زلفش نافه دارد صد هزار
صد جگر بریان کند روزی ز حسنش ای شگفت
هر که چندان مشک دارد با جگر او را چکار
مایهٔ عنبر فروشان بوی گرد زلف اوست
هیچ دانی تا چه باشد یمن زلفش از یسار
بارنامهٔ چشم آهو از دو دیده کرد پست
کارنامهٔ ناف آهو از دو جعدش ماند خوار
عارض زلفش ز بند کاسدی آن گه برست
کاروان مشک و کافور از ریاح و از تتار
مشکشان در نافهاشان چون جگرشان خون شده
از چه؟ ا زتشویر و شرم آن دو زلف مشکبار
روی خوبش چو نگری فتنهٔ جهانی بین ازو
فتنه فتنهست ای برادر خواه منبر خواه دار
شمت زلفین او کردست چون باد بهشت
خاک را عنبر نسیم و باد را مشکین به خار
حسن و خلق و لطف و ملح آمد اصول جوهرش
با اصول جوهر ما باد و خاک و آب و نار
روی او اندر صفا و روشنی چون آینهست
باز روی من ز آب دیدگان باشد بحار
من بدو چون بنگرم یا او به من چون بنگرد
من همی او گردم و او من به روزی چند بار
از لبم باد خزان خیزد که از تاثیر عشق
چون از آن دندان کژ مژ خود بخندد چون بهار
در مثل گویند مروارید کژ نبود چرا
کژ همی بینم چو زلف نیکوان دندان یار
لیک چندان زیب دارد کژ مژی دندان او
کن نیابی در هزاران کوکب گردون گذار
در لبش چون بنگرم از غایت لعلی شود
چشمم از عکس لبان چون می او پر خمار
هر که روزی بی رضایش چهرهٔ زیباش دید
بی خلاف از وی برآرد داغ بی صبری دمار
او همی کاهد ز نیکو عهدی و از خوشخویی
هر چه بر رویش طبیعت میبیفزاید نگار
هست بسیاری نکوتر زیب امروزش ز دی
هست بسیاری تبهتر عهد امسالش ز پار
ای دریغ از هیچ سنگستی درو بر راه او
کشتگان عشق یابندی قطار اندر قطار
لیک طبع عامیان را ماند از ساده دلی
هر که دامی راست کرد او را درو بینی شکار
گه برین هم جفت باشد همچو بی دین با دروغ
گه بر آن همخوابه گردد همچو بد خو با نقار
من که جان و عمر و دل درباختم در عشق او
من که جاه و مال و دین در عشق او کردم نثار
بر چو من کس نا کسی را برگزیند هر زمان
اینت بی معنی نگاری وه که یارب زینهار
جان من آتش همی گیرد که از دون همتی
هرکرا بیند، همی گیرد چو آب اندر کنار
غیرت آنرا که چون نارنگ ده دل بینمش
گر به سینه صد دلستی خون شدستی چون انار
بنده از وی آمنم زیرا که روزی بیشکست
در طویلهٔ عشوهٔ او صد کس اندر انتظار
در حرم هر کس در آید لیک از روی شرف
نیست یک کس را مسلم در حرم کردن شکار
باز اگر چند این چنین ست او ولیک این به بود
کاش اندر سنگ باشد پنبهای در پنبهزار
بید باری ایمنست از زحمت هر کس ولی
سنگ نااهلان خورد شاخی که دارد میوه بار
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۲ - در ستایش قاضی ابوالبرکاتبن مبارک فتحی
به آب ماند یار مرا صفات و صفاش
که روی خویش ببینی چو بنگری بقفاش
ز بوی و خوبی جعد و دو زلف مشکینش
ز رنگ و گردن و گوش و دو عارض زیباش
نگار خانهٔ چین است و ناف آهوی چین
درون چین دو زلف و برون چین قباش
بسی نماند مر آن سرو و ماه را که شود
چو ابر پردهٔ خورشید سایهٔ بالاش
عجب مدار گر از خویش بوسه برباید
که آینهست جهان پیش چشم او ز ضیاش
پدید گشته دو جرم سهیل و سی پروین
میان دایرهٔ ماه وزیر جرم سهاش
برنگ چون گل سوریست لیک نشناسم
چو من برابر او باشم از گل رعناش
ز روی عقل که یارد چخید بر صفتش
ز راه دیده که یارد قبول کرد هواش
که دیده روزی با نور روی او پیوست
ازو نگشت جدا تا نکرد نابیناش
به آتش رخ او ره که یافت کز تف عشق
هزار جان و جگر سوخت زلف دود آساش
کسی که بستهٔ او شد زمانه داغی کرد
میان جانش ز «لن تفلحوا اذا ابداش»
چو آفتاب جهانتاب گشت طلعت دوست
که نیست جز دل آزادگان نشان هواش
بلای دوستی او مرا شرابی داد
که جز اجل نبود مستی از شراب بلاش
ز کاروان طبیعت نیافت یک شب و روز
سواد دیدهٔ من سود خوابی از سوداش
بپرسدم ز ریا گه گهی به راه ولیک
هزار صدق فدای یک دروغ و ریاش
دل شکستهٔ تاریک ازو بدان جویم
که می نسب کند از زلفک سیاه دوتاش
وگرنه دل چه دریغست از کسی که بود
هزار جان مقدس فدای جور و جفاش
پذیره پایش جفاهای او شوم شب و روز
برای آن که نسب دارد آن جفا ز رضاش
چو راحت دلش اندر عنای جان منست
چه من چه عنین گر درکشم عنان ز عناش
گه لطافت پیدا به چشمها پنهانش
بگاه تابش پنهان ز دیدهها پیداش
وفای او سبب روز نیک و بخت نکوست
ز بهر آنکه چو من امتحان کنم عمداش
چو کنیت برکات مبارک فتحی
نشان برکت و فتح و مبارکیست وفاش
امین ملک دوشه قاضی عمید که کرد
خدای مایهٔ ترس و امید همچو قضاش
فرود مرکز چرخست قاعدهٔ حلمش
ورای عالم عقلست همت والاش
دلیل مایهٔ ناز و نواز گشت دلش
عطای عالم ذل و نیاز گشت عطاش
به عشق او چو سنایی پناه خویش نیافت
بدیدهٔ خرد و روح در نیافت سناش
زمانه را ز پی زادن چنو فرزند
عقیم گشت چهار امهات و هفت آباش
رضا و خشمش اگر نیستی مفید و مضر
دو برنداشتی ایمان همی ز خوف و رجاش
ز بهر حشمت او را شدست در شب و روز
بنات نعش پرستار و بنده ابن ذکاش
ز عشق سیم و ز خوی ذمیم و فعل لئیم
سوی کریم بسی خوارتر بود اعداش
ز عون میر و ز لطف دبیر و فهم وزیر
سوی اسیر بسی خوبتر بود سیماش
خلاف او به بهشت ار کسی بیندیشد
کسی خدای میان بهشتیان به و باش
از آنکه هست نشاط جهان ز رحمت حق
چو روز عید و شب قدر شد صباح و مساش
به روز «نحن قسمنا» خدای اندر لوح
برو نوشت همه چیز جز گناه فناش
زبانش خشک شود چون زبان قفل به کام
کسی که ناطقهٔ او نشد کلید ثناش
چه بی نظیر کسست او که وهم من صدبار
به عرش و فرش دوید و ندید کس همتاش
ثنای او را حد کمال پیدا نیست
که بیش آید چون بیشتر کنند اداش
حیات را چه گوارندهتر ز آب ولیک
کسی که بیشترش خورد بکشد استسقاش
ز روح نامیه ما ناکه نسبتی دارد
ثنای او که فزاید همی به عمر ثناش
خطی که صورت یک وصف خلق او بود آن
دماغها نشناسد همی ز مشک خطاش
هر آن سخن که کند رشته نوک خامهٔ او
زمانه باز نداند ز لولو لالاش
به گاه موسی اگر سحر کلک او دیدی
میان ببستی در پیش او چو نیزه عصاش
شدست مایهٔ اندیشه همچو سودا لیک
فزونترست بدیدار قوت صفراش
دو ملک را بدو نوک قلم چنان کردست
که عقل باز نداند همی ز یک دریاش
چو قهر قدرت باری همی دهد در ملک
میان چار گهر اتفاق عقل و دهاش
کسی که راست نبود این ستانه را چو «الف»
به پیش خدمت سلطان میان ببست چو «لاش»
قوام ملک علایی ز رای عالی اوست
از آن چو ملک عزیزست نزد شاه علاش
چنان کند چو خضر ملک شاه را از وجود
که صد ستاره بتابد چو گنبد خضراش
کمال دولت غزنین همی چنان جوید
که خواهدی که فلک باشدی هم از اقصاش
بسی نماند که این ملک را تمام کند
ز کیمیا و ز آب حیات و از عنقاش
جزای نیکی او بینیازی ابدست
گمان بری که مگر شرح نام اوست جزاش
امید و ترس عجب نیست از دعاش که هست
خزانهٔ بد و نیک خدای ملک دعاش
کسی که شحنهٔ او عصمت خدای بود
شگفت نیست که یاور بود زمین و سماش
ز کل جوهر او عقل خیره ماند چو دید
هزار جوهر دریا نمای در اجزاش
چو چاکر در او خواست بود جوهر عقل
بسست بر شرف و خواجگی دلیل و گواش
زهی جمال تو آن آفتاب کاندر جود
دریغ نیست ز عرش و ز فرش ظل و ضیاش
زمین ز لطف تو گر آب یابدی شودی
به رفق مهر گیا هر چه هست زهر گیاش
هر آن چراغ کز آسیب دم شود ناچیز
چو داغ سعی تو دارد بپرورد نکباش
در آب تیره که در وی شکربنگدازد
چو خوی و خلق تو گیرد فرو خورد خاراش
اگر ز رای تو تاثیر یافتی گردون
دو طوق زرین گشتی به شکل اژدرهایش
هر آنچه وهم تو صورت کند ز عالم عقل
حروف جامهٔ جان پوشد ار کشد صحراش
برهنه باشد اگر در حجاب غیب رود
کسی که کلک تو کردست در جهان رسواش
جمال و جسم تو معنیست آن غیر تو نقش
از آنکه نیست کس آسودهدل ز برگ و نواش
بزرگوارا دانی که مر سنایی را
جز از عطای کریمان نباشد ایچ سناش
ولیک نیست کریمی جز از تو اندر عصر
که تا کند کف او از کف نیاز جداش
ازین همه که تو دانی که کیستند ایشان
به مدح هر که غلو کرد فکرت داناش
از آن فزون نشود تا قیامت آن شاخی
که جز به رنگ نبودست بیخ و برگ نماش
جز از تو بنده بسی مدح گفت در غزنی
شنید مدحش هر کس ولی ندید سخاش
هزار معنی عذرا بگفت بنده ولیک
چو خواجه عنین باشد چه لذت از عذراش
مها به نزد تو این بنده گوهری آورد
که جز سخات کس او را نداند ارزو بهاش
ز دوستی صفت تو به کوه خوانم و دشت
ز بهر آنکه مثنا شود همی ز صداش
بسا کسا که ز دون همتی و بدبختی
به مدح گوی نشد زر و جامه در کالاش
کنون چو جامهٔ غوک است پیکر درمش
کنون چو پیکر مردهست جامهٔ دیباش
تربنه گر نخورد مرد سفله پیش از مرگ
پس از وفات چه لذت ز بره و حلواش
به اختیار کند عاقل آن عمل امروز
کز اضطرار همی کرد بایدی فرداش
اگر نتابد خورشید بخشش تو بر او
بکشته گیر هوای مه دی از سرماش
دعا تراست اگر چه رهیت را از عجز
همی معاینه افتد پس از خطاب دعاش
همیشه تا نبود جز پی صلاح جهان
درون چنبر چرخ آب و نارو خاک و هواش
چو آب و آتش و چون باد خاک باد مقیم
صفا و برتری و روح پروری و بقاش
ز اعتدال طابع تنت به راحت باد
که آفرید خداوند بهر راحت ماش
که روی خویش ببینی چو بنگری بقفاش
ز بوی و خوبی جعد و دو زلف مشکینش
ز رنگ و گردن و گوش و دو عارض زیباش
نگار خانهٔ چین است و ناف آهوی چین
درون چین دو زلف و برون چین قباش
بسی نماند مر آن سرو و ماه را که شود
چو ابر پردهٔ خورشید سایهٔ بالاش
عجب مدار گر از خویش بوسه برباید
که آینهست جهان پیش چشم او ز ضیاش
پدید گشته دو جرم سهیل و سی پروین
میان دایرهٔ ماه وزیر جرم سهاش
برنگ چون گل سوریست لیک نشناسم
چو من برابر او باشم از گل رعناش
ز روی عقل که یارد چخید بر صفتش
ز راه دیده که یارد قبول کرد هواش
که دیده روزی با نور روی او پیوست
ازو نگشت جدا تا نکرد نابیناش
به آتش رخ او ره که یافت کز تف عشق
هزار جان و جگر سوخت زلف دود آساش
کسی که بستهٔ او شد زمانه داغی کرد
میان جانش ز «لن تفلحوا اذا ابداش»
چو آفتاب جهانتاب گشت طلعت دوست
که نیست جز دل آزادگان نشان هواش
بلای دوستی او مرا شرابی داد
که جز اجل نبود مستی از شراب بلاش
ز کاروان طبیعت نیافت یک شب و روز
سواد دیدهٔ من سود خوابی از سوداش
بپرسدم ز ریا گه گهی به راه ولیک
هزار صدق فدای یک دروغ و ریاش
دل شکستهٔ تاریک ازو بدان جویم
که می نسب کند از زلفک سیاه دوتاش
وگرنه دل چه دریغست از کسی که بود
هزار جان مقدس فدای جور و جفاش
پذیره پایش جفاهای او شوم شب و روز
برای آن که نسب دارد آن جفا ز رضاش
چو راحت دلش اندر عنای جان منست
چه من چه عنین گر درکشم عنان ز عناش
گه لطافت پیدا به چشمها پنهانش
بگاه تابش پنهان ز دیدهها پیداش
وفای او سبب روز نیک و بخت نکوست
ز بهر آنکه چو من امتحان کنم عمداش
چو کنیت برکات مبارک فتحی
نشان برکت و فتح و مبارکیست وفاش
امین ملک دوشه قاضی عمید که کرد
خدای مایهٔ ترس و امید همچو قضاش
فرود مرکز چرخست قاعدهٔ حلمش
ورای عالم عقلست همت والاش
دلیل مایهٔ ناز و نواز گشت دلش
عطای عالم ذل و نیاز گشت عطاش
به عشق او چو سنایی پناه خویش نیافت
بدیدهٔ خرد و روح در نیافت سناش
زمانه را ز پی زادن چنو فرزند
عقیم گشت چهار امهات و هفت آباش
رضا و خشمش اگر نیستی مفید و مضر
دو برنداشتی ایمان همی ز خوف و رجاش
ز بهر حشمت او را شدست در شب و روز
بنات نعش پرستار و بنده ابن ذکاش
ز عشق سیم و ز خوی ذمیم و فعل لئیم
سوی کریم بسی خوارتر بود اعداش
ز عون میر و ز لطف دبیر و فهم وزیر
سوی اسیر بسی خوبتر بود سیماش
خلاف او به بهشت ار کسی بیندیشد
کسی خدای میان بهشتیان به و باش
از آنکه هست نشاط جهان ز رحمت حق
چو روز عید و شب قدر شد صباح و مساش
به روز «نحن قسمنا» خدای اندر لوح
برو نوشت همه چیز جز گناه فناش
زبانش خشک شود چون زبان قفل به کام
کسی که ناطقهٔ او نشد کلید ثناش
چه بی نظیر کسست او که وهم من صدبار
به عرش و فرش دوید و ندید کس همتاش
ثنای او را حد کمال پیدا نیست
که بیش آید چون بیشتر کنند اداش
حیات را چه گوارندهتر ز آب ولیک
کسی که بیشترش خورد بکشد استسقاش
ز روح نامیه ما ناکه نسبتی دارد
ثنای او که فزاید همی به عمر ثناش
خطی که صورت یک وصف خلق او بود آن
دماغها نشناسد همی ز مشک خطاش
هر آن سخن که کند رشته نوک خامهٔ او
زمانه باز نداند ز لولو لالاش
به گاه موسی اگر سحر کلک او دیدی
میان ببستی در پیش او چو نیزه عصاش
شدست مایهٔ اندیشه همچو سودا لیک
فزونترست بدیدار قوت صفراش
دو ملک را بدو نوک قلم چنان کردست
که عقل باز نداند همی ز یک دریاش
چو قهر قدرت باری همی دهد در ملک
میان چار گهر اتفاق عقل و دهاش
کسی که راست نبود این ستانه را چو «الف»
به پیش خدمت سلطان میان ببست چو «لاش»
قوام ملک علایی ز رای عالی اوست
از آن چو ملک عزیزست نزد شاه علاش
چنان کند چو خضر ملک شاه را از وجود
که صد ستاره بتابد چو گنبد خضراش
کمال دولت غزنین همی چنان جوید
که خواهدی که فلک باشدی هم از اقصاش
بسی نماند که این ملک را تمام کند
ز کیمیا و ز آب حیات و از عنقاش
جزای نیکی او بینیازی ابدست
گمان بری که مگر شرح نام اوست جزاش
امید و ترس عجب نیست از دعاش که هست
خزانهٔ بد و نیک خدای ملک دعاش
کسی که شحنهٔ او عصمت خدای بود
شگفت نیست که یاور بود زمین و سماش
ز کل جوهر او عقل خیره ماند چو دید
هزار جوهر دریا نمای در اجزاش
چو چاکر در او خواست بود جوهر عقل
بسست بر شرف و خواجگی دلیل و گواش
زهی جمال تو آن آفتاب کاندر جود
دریغ نیست ز عرش و ز فرش ظل و ضیاش
زمین ز لطف تو گر آب یابدی شودی
به رفق مهر گیا هر چه هست زهر گیاش
هر آن چراغ کز آسیب دم شود ناچیز
چو داغ سعی تو دارد بپرورد نکباش
در آب تیره که در وی شکربنگدازد
چو خوی و خلق تو گیرد فرو خورد خاراش
اگر ز رای تو تاثیر یافتی گردون
دو طوق زرین گشتی به شکل اژدرهایش
هر آنچه وهم تو صورت کند ز عالم عقل
حروف جامهٔ جان پوشد ار کشد صحراش
برهنه باشد اگر در حجاب غیب رود
کسی که کلک تو کردست در جهان رسواش
جمال و جسم تو معنیست آن غیر تو نقش
از آنکه نیست کس آسودهدل ز برگ و نواش
بزرگوارا دانی که مر سنایی را
جز از عطای کریمان نباشد ایچ سناش
ولیک نیست کریمی جز از تو اندر عصر
که تا کند کف او از کف نیاز جداش
ازین همه که تو دانی که کیستند ایشان
به مدح هر که غلو کرد فکرت داناش
از آن فزون نشود تا قیامت آن شاخی
که جز به رنگ نبودست بیخ و برگ نماش
جز از تو بنده بسی مدح گفت در غزنی
شنید مدحش هر کس ولی ندید سخاش
هزار معنی عذرا بگفت بنده ولیک
چو خواجه عنین باشد چه لذت از عذراش
مها به نزد تو این بنده گوهری آورد
که جز سخات کس او را نداند ارزو بهاش
ز دوستی صفت تو به کوه خوانم و دشت
ز بهر آنکه مثنا شود همی ز صداش
بسا کسا که ز دون همتی و بدبختی
به مدح گوی نشد زر و جامه در کالاش
کنون چو جامهٔ غوک است پیکر درمش
کنون چو پیکر مردهست جامهٔ دیباش
تربنه گر نخورد مرد سفله پیش از مرگ
پس از وفات چه لذت ز بره و حلواش
به اختیار کند عاقل آن عمل امروز
کز اضطرار همی کرد بایدی فرداش
اگر نتابد خورشید بخشش تو بر او
بکشته گیر هوای مه دی از سرماش
دعا تراست اگر چه رهیت را از عجز
همی معاینه افتد پس از خطاب دعاش
همیشه تا نبود جز پی صلاح جهان
درون چنبر چرخ آب و نارو خاک و هواش
چو آب و آتش و چون باد خاک باد مقیم
صفا و برتری و روح پروری و بقاش
ز اعتدال طابع تنت به راحت باد
که آفرید خداوند بهر راحت ماش
سنایی غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱ - ترجیع در مدح تاجالدین ابوبکربن محمد
ای پیشرو هر چه نکوییست جمالت
وی دور شده آفت نقصان ز کمالت
ای مردمک دیدهٔ ما بندهٔ چشمت
وی خاک پسندیدهٔ ما چاکر خالت
غم خوردنم امروز حرامست چو باده
کز بخت به من داد زمانه به حلالت
ای بلبل گوینده وای کبک خرامان
می خور که ز می باد همیشه پر و بالت
زهره به نشاط آید چون یافت سماعت
خورشید به رشک آید چون دید جمالت
شکر چدن آید خرد و جان ز ره گوش
چون در سخن آید لب چون پسته مقالت
دل زان تو شد چست به بر زان که درین دل
یا زحمت ما گنجد یا نقش خیالت
هر روز دگرگونه زند شاخ درین دل
این بلعجبی بین که برآورده نهالت
جان نیز به شکرانه به نزد تو فرستم
خود کار دو صد جان بکند بوی وصالت
پیوند تو ما را ز کف فقر نجاتست
گویی که مزاج گهرست آب خیالت
ای یوسف مصری که شد از یوسف غزنین
چون صورت پاکیزهٔ تو صورت حالت
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
در ده می اسوده که امروز برآنیم
کاسباب خرد را به می از پیش برانیم
زانگونه می صرف که چون یک دو سه خوردیم
در چشم خود از بیخبری هیچ نمانیم
با کام خرد کام نگنجد به میانه
بی کام خرد کام خود امروز برانیم
آنجا برسانیم خرد را که از آنجا
گر سوی خود آییم به خود راه ندانیم
از پند تو ای خواجه چه سودست چو ما را
هر نقش که نقاش ازل کرد همانیم
تا آن خورد اندوه که از دوست بماندست
ما در بر معشوق به اندوه چه مانیم
گر میل کند جنس سوی جنس به گوهر
پس باده جوان آر که ما نیز جوانیم
در علم جان آب عنب دان غذی ما
نی ما چو تو در هر دو جهان در غم نانیم
مستست جهان از پی تقدیر همیشه
ما مست عصیریم که فرزند جهانیم
از بهر سماع و می آسوده نه اکنون
دیریست که مولای مغنی و مغانیم
نی نی که شدستیم ز بس جود و لطافت
مولای تو ای خواجه که احرار جهانیم
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
ترکان پریوش به دو رخ همچو نگارند
وز ناز به باده چو گل و سرو ببارند
سرمایهٔ عیشند چو بر جام برآیند
پیرایهٔ نازند چو در خدمت یارند
ترکان سپاهی و فروزنده سپاهند
حوران حصاری و گشاینده حصارند
از چشمهٔ پیکان به کمان آب برانند
در آتش شمشیر به صف دود برارند
زنگار ز مس بگذرد و زنگ ز آهن
ز آن تیر و سنان از مس و آهن بگذارند
از چین و ختا و ختن و کاشغر آیند
از تبت و یغما و زخر خیز و تتارند
المنةلله تعالی که ازیشان
در لشکر سلطان عجم بیست هزارند
بهرامشه مسعود آن شاه که او را
شاهان جهان باج ده و ساو گذارند
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
بی کوشش اجرام هنر کرد منیرش
بی گردش ایام خرد کرد خطیرش
گر ملک خرد ملک امیر تن او شد
نشگفت که تایید الاهیست وزیرش
بر چرخ عجب نیست گر از روی تفاخر
ناهید مغنی شود و تیر دبیرش
آن کز اثر کینهٔ او با دم سردست
هرگز نکند ز آتش خود گرم اثیرش
آنکو به بقای تن او شاد نباشد
ادبار فنا هم به بقا کرد ز حیرش
بخشد غرض خلق بدانگونه که گویی
صاحب خبر آز و نیازست ضمیرش
در قلزم اگر بنگرد از دیدهٔ همت
از روی بزرگی نشمارد به غدیرش
از شرم همه خوی شدم آن روز چو دریا
کامد خرد و گفت که دریاست نظیرش
این بی خردی بین که خرد کرد ولیکن
دانم که هوا کرد به ناگاه اسیرش
اکنون سوی عذر آمد و اسلام پذیرفت
یارب به دروغی که خرد گفت مگیرش
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
آن خواجه که در قالب اقبال روان اوست
نزد عقلا تحفهٔ اسرار نهان اوست
پیداست به رادی و نهان از کرم خویش
در عالم پیدایی پیدا و نهان اوست
در محفل پیران و جوانان به لطافت
با تجربت پیر و به اقبال جوان اوست
وقت نظر و عقل به تعلیم مهان را
چون نرگس و سوسن همه تن چشم و زبان اوست
آن مرد که باشد گه بخشایش و بخشش
سوی همگان سود و سوی خویش زیان اوست
آن کس که نداند که جهان بر چه نمودست
در عاجل امروز نمودار جنان اوست
از گوهر او نور همی گیرد خورشید
چون به نگری پس مدد مایهٔ کان اوست
یک روز گرانجان و سبکسار نبودست
آنکس که مر او را سبک انگاشت گران اوست
در مجلس عشرت ز لطیفی و ظریفی
خورشید شکر پاش و مه مشک فشان اوست
از لطف چنانست که گر هیچ خرد را
پرسند که جان کیست خرد گوید جان اوست
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
ای باز پسین زادهٔ مصنوع نخستین
در بخشش و بخشایش و در دانش و در دین
محروم چنانست حسودت که گه خشم
بر وی نکند هیچ کسی جود به نفرین
گر طمع کند بوی خوش از باد صبا هیچ
هم باد صبا پرده شود پیش ریاحین
چون دست تو میسود عجب نیست که با جان
شاهی شود از فر تو زین جاه تو فرزین
آن قوم که بودند پراکندهتر از نعش
گشتند فراهم ز سخای تو چو پروین
اصلیست سخای تو بر آن گونه که هرگز
نه کم شود از سایل و نه بیش ز تحسین
در چشم سر و دیدهٔ سر مر همگان را
باطنت به گل ماند و ظاهرت به نسرین
هرگز تو برابر نبوی ظاهر و باطن
با آنکه همی نقش نگارد صنم چین
پیدا و نهانش چو نگارد به حقیقت
پیداش چو گل باشد و پنهانش چو سرگین
در عقد محاسب چو ببینی دل و کونش
دل عقد نود باشد و کون عقد ثلاثین
چست ست علوم و از درت ای حیدر ثانی
ختمست سخا بر کفت ای حاتم غزنین
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
ای دولت کلی ز مکان تو ممکن
وی حکمت جز وی ز بیان تو مبین
با روی تو تابنده نه ماهست و نه خورشید
با خوی تو آزاد نه سروست و نه سوسن
از دست قضا گردن او شد چو گریبان
کو پای تو بگرفت گه آز چو دامن
بر سیم و زر از دست و دلت داغ به کتابه ست
کازاد بمانی به گه مکرمت از «لن»
از همت عالیت سزد در همه وقتی
پای تو سر اوج زحل را شده گرزن
بدگوی تو گر زان که بدت خواند خدایش
داغیش نهد ز آتش و طوقیش به گردن
بی داغ تو و طوق تو بدگوی ترا هست
جانش ز تنش منهزم و سرش ز گردن
شد خاطر تو پاسخ منصوبهٔ شطرنج
شد فکرت تو حاصل آرایش معدن
ای جان به فدایت که ببردی تو ز ما جان
ای تن به فدایت که بر آیی ز در تن
گر باد و بروتم به جز از خاک در تست
چون شانه تو خود سبلت و ریشم همه بر کن
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
ای مدحت تو نامهٔ ایمان عطایی
وی طالع تو قبلهٔ احسان خدایی
بوم از بر بام تو نپرد که نه با خود
از لطف تو همراه کند فر همایی
گفتمت یکی شعر دو هفته به سه ماهه
از تقویت حسی و نطقی و نمایی
دارم طمع از جود تو هر چند نیرزد
پیراهن و دستار و زبرپوش و دو تایی
نطق از تو لطف خواهد و نامی ز تو نعمت
حس از تو بها خواهد و ما از تو بهایی
از صدر تو باید که من آراسته زایم
نشگفت ز خورشید و مه آراسته زایی
تو داده شعاری به من و یافته شعری
آن یافته جاویدی و این داده فنایی
دانی که امیر سخنم خاصه به مدحت
میری چکند پیش تو با دلق گدایی
من لفج پر از باد ازین کوی بدان کوی
وز خلعت تو نزد همه شکر سرایی
آوازه در افتاد به هر جا که به یک شعر
امروز چنین داد فلانی به سنایی
او یافته از دولت و از عون و بزرگیت
از رنج و غم و محنت و ادبار رهایی
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
چشم تو ز بس حور چو بتخانهٔ چین باد
وز خشم تو در ابروی بدخواه تو چین باد
چونان که تو در دایرهٔ چرخ نگینی
بر چشمهٔ خور نام تو چون نقش نگین باد
در عشق فنا واعظ عقل تو خرد باد
در راه بقا قبلهٔ جان تو یقین باد
در مجلس دین گوش دلت پند شنو باد
در عالم جان چشم دلت نادرهبین باد
آن دل که به اقبال تو چون جان نبود شاد
اندر رحم قالب ادبار جنین باد
روی تو گه رای سوی گوهر نارست
چشم تو گه چشم سوی مرکز طین باد
خلق تو به نور کرم و لطف و تواضع
چون آتش و چون باد و چو آب و چو زمین باد
هر زاده که دم جز به رضای تو برآورد
آن دم که نخستین بودش بازپسین باد
در عالم جان و خرد آثار بزرگی
چون گوهر خورشید جهانتاب مبین باد
این شعر که در مدح تو امروز بخواندم
حقا که چنین بود و چنانست و چنین باد
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
ای کوکب عالی درج، وصلت حرامست و حرج
ای رکن طاعت همچو حج، الصبر مفتاح الفرج
تا کی بود رازم نهفت، غم، خانهٔ صبرم برفت
لقمان چنین در صبر گفت، الصبر مفتاح الفرج
تا کی کشم بیداد من، تا کی کنم فریاد من
روزی بیابم داد من، الصبر مفتاح الفرج
ایوب با چندین بلا، کاندر بلا شد مبتلا
پیوسته این بودش دعا، الصبر مفتاح الفرج
یعقوب کز هجر پسر چندین بالش آمد بسر
قولش همی بد سر به سر الصبر مفتاح الفرج
یوسف که اندر چاه شد کام دل بدخواه شد
از چاه سوی جاه شد الصبر مفتاح الفرج
وامق به عذرا چون رسید عروه به عفرا چون رسید
اسعد به اسما چون رسید الصبر مفتاح الفرج
تا جانم از تو خسته شد تا دل به مهرت بسته شد
گفتار من پیوسته شد الصبر مفتاح الفرج
از توبه دل آزردهام چون تن کناغی کردهام
از پیش دل آوردهام الصبر مفتاح الفرج
دردم که باشد در جهان باغم نماند جاودان
روزی سرآید اندهان الصبر مفتاح الفرج
پند سنایی گوش کن غم چون رسد رو نوش کن
چون شادی آید هوش کن الصبر مفتاح الفرج
وی دور شده آفت نقصان ز کمالت
ای مردمک دیدهٔ ما بندهٔ چشمت
وی خاک پسندیدهٔ ما چاکر خالت
غم خوردنم امروز حرامست چو باده
کز بخت به من داد زمانه به حلالت
ای بلبل گوینده وای کبک خرامان
می خور که ز می باد همیشه پر و بالت
زهره به نشاط آید چون یافت سماعت
خورشید به رشک آید چون دید جمالت
شکر چدن آید خرد و جان ز ره گوش
چون در سخن آید لب چون پسته مقالت
دل زان تو شد چست به بر زان که درین دل
یا زحمت ما گنجد یا نقش خیالت
هر روز دگرگونه زند شاخ درین دل
این بلعجبی بین که برآورده نهالت
جان نیز به شکرانه به نزد تو فرستم
خود کار دو صد جان بکند بوی وصالت
پیوند تو ما را ز کف فقر نجاتست
گویی که مزاج گهرست آب خیالت
ای یوسف مصری که شد از یوسف غزنین
چون صورت پاکیزهٔ تو صورت حالت
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
در ده می اسوده که امروز برآنیم
کاسباب خرد را به می از پیش برانیم
زانگونه می صرف که چون یک دو سه خوردیم
در چشم خود از بیخبری هیچ نمانیم
با کام خرد کام نگنجد به میانه
بی کام خرد کام خود امروز برانیم
آنجا برسانیم خرد را که از آنجا
گر سوی خود آییم به خود راه ندانیم
از پند تو ای خواجه چه سودست چو ما را
هر نقش که نقاش ازل کرد همانیم
تا آن خورد اندوه که از دوست بماندست
ما در بر معشوق به اندوه چه مانیم
گر میل کند جنس سوی جنس به گوهر
پس باده جوان آر که ما نیز جوانیم
در علم جان آب عنب دان غذی ما
نی ما چو تو در هر دو جهان در غم نانیم
مستست جهان از پی تقدیر همیشه
ما مست عصیریم که فرزند جهانیم
از بهر سماع و می آسوده نه اکنون
دیریست که مولای مغنی و مغانیم
نی نی که شدستیم ز بس جود و لطافت
مولای تو ای خواجه که احرار جهانیم
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
ترکان پریوش به دو رخ همچو نگارند
وز ناز به باده چو گل و سرو ببارند
سرمایهٔ عیشند چو بر جام برآیند
پیرایهٔ نازند چو در خدمت یارند
ترکان سپاهی و فروزنده سپاهند
حوران حصاری و گشاینده حصارند
از چشمهٔ پیکان به کمان آب برانند
در آتش شمشیر به صف دود برارند
زنگار ز مس بگذرد و زنگ ز آهن
ز آن تیر و سنان از مس و آهن بگذارند
از چین و ختا و ختن و کاشغر آیند
از تبت و یغما و زخر خیز و تتارند
المنةلله تعالی که ازیشان
در لشکر سلطان عجم بیست هزارند
بهرامشه مسعود آن شاه که او را
شاهان جهان باج ده و ساو گذارند
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
بی کوشش اجرام هنر کرد منیرش
بی گردش ایام خرد کرد خطیرش
گر ملک خرد ملک امیر تن او شد
نشگفت که تایید الاهیست وزیرش
بر چرخ عجب نیست گر از روی تفاخر
ناهید مغنی شود و تیر دبیرش
آن کز اثر کینهٔ او با دم سردست
هرگز نکند ز آتش خود گرم اثیرش
آنکو به بقای تن او شاد نباشد
ادبار فنا هم به بقا کرد ز حیرش
بخشد غرض خلق بدانگونه که گویی
صاحب خبر آز و نیازست ضمیرش
در قلزم اگر بنگرد از دیدهٔ همت
از روی بزرگی نشمارد به غدیرش
از شرم همه خوی شدم آن روز چو دریا
کامد خرد و گفت که دریاست نظیرش
این بی خردی بین که خرد کرد ولیکن
دانم که هوا کرد به ناگاه اسیرش
اکنون سوی عذر آمد و اسلام پذیرفت
یارب به دروغی که خرد گفت مگیرش
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
آن خواجه که در قالب اقبال روان اوست
نزد عقلا تحفهٔ اسرار نهان اوست
پیداست به رادی و نهان از کرم خویش
در عالم پیدایی پیدا و نهان اوست
در محفل پیران و جوانان به لطافت
با تجربت پیر و به اقبال جوان اوست
وقت نظر و عقل به تعلیم مهان را
چون نرگس و سوسن همه تن چشم و زبان اوست
آن مرد که باشد گه بخشایش و بخشش
سوی همگان سود و سوی خویش زیان اوست
آن کس که نداند که جهان بر چه نمودست
در عاجل امروز نمودار جنان اوست
از گوهر او نور همی گیرد خورشید
چون به نگری پس مدد مایهٔ کان اوست
یک روز گرانجان و سبکسار نبودست
آنکس که مر او را سبک انگاشت گران اوست
در مجلس عشرت ز لطیفی و ظریفی
خورشید شکر پاش و مه مشک فشان اوست
از لطف چنانست که گر هیچ خرد را
پرسند که جان کیست خرد گوید جان اوست
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
ای باز پسین زادهٔ مصنوع نخستین
در بخشش و بخشایش و در دانش و در دین
محروم چنانست حسودت که گه خشم
بر وی نکند هیچ کسی جود به نفرین
گر طمع کند بوی خوش از باد صبا هیچ
هم باد صبا پرده شود پیش ریاحین
چون دست تو میسود عجب نیست که با جان
شاهی شود از فر تو زین جاه تو فرزین
آن قوم که بودند پراکندهتر از نعش
گشتند فراهم ز سخای تو چو پروین
اصلیست سخای تو بر آن گونه که هرگز
نه کم شود از سایل و نه بیش ز تحسین
در چشم سر و دیدهٔ سر مر همگان را
باطنت به گل ماند و ظاهرت به نسرین
هرگز تو برابر نبوی ظاهر و باطن
با آنکه همی نقش نگارد صنم چین
پیدا و نهانش چو نگارد به حقیقت
پیداش چو گل باشد و پنهانش چو سرگین
در عقد محاسب چو ببینی دل و کونش
دل عقد نود باشد و کون عقد ثلاثین
چست ست علوم و از درت ای حیدر ثانی
ختمست سخا بر کفت ای حاتم غزنین
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
ای دولت کلی ز مکان تو ممکن
وی حکمت جز وی ز بیان تو مبین
با روی تو تابنده نه ماهست و نه خورشید
با خوی تو آزاد نه سروست و نه سوسن
از دست قضا گردن او شد چو گریبان
کو پای تو بگرفت گه آز چو دامن
بر سیم و زر از دست و دلت داغ به کتابه ست
کازاد بمانی به گه مکرمت از «لن»
از همت عالیت سزد در همه وقتی
پای تو سر اوج زحل را شده گرزن
بدگوی تو گر زان که بدت خواند خدایش
داغیش نهد ز آتش و طوقیش به گردن
بی داغ تو و طوق تو بدگوی ترا هست
جانش ز تنش منهزم و سرش ز گردن
شد خاطر تو پاسخ منصوبهٔ شطرنج
شد فکرت تو حاصل آرایش معدن
ای جان به فدایت که ببردی تو ز ما جان
ای تن به فدایت که بر آیی ز در تن
گر باد و بروتم به جز از خاک در تست
چون شانه تو خود سبلت و ریشم همه بر کن
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
ای مدحت تو نامهٔ ایمان عطایی
وی طالع تو قبلهٔ احسان خدایی
بوم از بر بام تو نپرد که نه با خود
از لطف تو همراه کند فر همایی
گفتمت یکی شعر دو هفته به سه ماهه
از تقویت حسی و نطقی و نمایی
دارم طمع از جود تو هر چند نیرزد
پیراهن و دستار و زبرپوش و دو تایی
نطق از تو لطف خواهد و نامی ز تو نعمت
حس از تو بها خواهد و ما از تو بهایی
از صدر تو باید که من آراسته زایم
نشگفت ز خورشید و مه آراسته زایی
تو داده شعاری به من و یافته شعری
آن یافته جاویدی و این داده فنایی
دانی که امیر سخنم خاصه به مدحت
میری چکند پیش تو با دلق گدایی
من لفج پر از باد ازین کوی بدان کوی
وز خلعت تو نزد همه شکر سرایی
آوازه در افتاد به هر جا که به یک شعر
امروز چنین داد فلانی به سنایی
او یافته از دولت و از عون و بزرگیت
از رنج و غم و محنت و ادبار رهایی
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
چشم تو ز بس حور چو بتخانهٔ چین باد
وز خشم تو در ابروی بدخواه تو چین باد
چونان که تو در دایرهٔ چرخ نگینی
بر چشمهٔ خور نام تو چون نقش نگین باد
در عشق فنا واعظ عقل تو خرد باد
در راه بقا قبلهٔ جان تو یقین باد
در مجلس دین گوش دلت پند شنو باد
در عالم جان چشم دلت نادرهبین باد
آن دل که به اقبال تو چون جان نبود شاد
اندر رحم قالب ادبار جنین باد
روی تو گه رای سوی گوهر نارست
چشم تو گه چشم سوی مرکز طین باد
خلق تو به نور کرم و لطف و تواضع
چون آتش و چون باد و چو آب و چو زمین باد
هر زاده که دم جز به رضای تو برآورد
آن دم که نخستین بودش بازپسین باد
در عالم جان و خرد آثار بزرگی
چون گوهر خورشید جهانتاب مبین باد
این شعر که در مدح تو امروز بخواندم
حقا که چنین بود و چنانست و چنین باد
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
ای کوکب عالی درج، وصلت حرامست و حرج
ای رکن طاعت همچو حج، الصبر مفتاح الفرج
تا کی بود رازم نهفت، غم، خانهٔ صبرم برفت
لقمان چنین در صبر گفت، الصبر مفتاح الفرج
تا کی کشم بیداد من، تا کی کنم فریاد من
روزی بیابم داد من، الصبر مفتاح الفرج
ایوب با چندین بلا، کاندر بلا شد مبتلا
پیوسته این بودش دعا، الصبر مفتاح الفرج
یعقوب کز هجر پسر چندین بالش آمد بسر
قولش همی بد سر به سر الصبر مفتاح الفرج
یوسف که اندر چاه شد کام دل بدخواه شد
از چاه سوی جاه شد الصبر مفتاح الفرج
وامق به عذرا چون رسید عروه به عفرا چون رسید
اسعد به اسما چون رسید الصبر مفتاح الفرج
تا جانم از تو خسته شد تا دل به مهرت بسته شد
گفتار من پیوسته شد الصبر مفتاح الفرج
از توبه دل آزردهام چون تن کناغی کردهام
از پیش دل آوردهام الصبر مفتاح الفرج
دردم که باشد در جهان باغم نماند جاودان
روزی سرآید اندهان الصبر مفتاح الفرج
پند سنایی گوش کن غم چون رسد رو نوش کن
چون شادی آید هوش کن الصبر مفتاح الفرج
سنایی غزنوی : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - ترکیب بند موشح در مدح خواجه امام محمد بن محمد
آتش عشق بتی برد آبروی دین ما
سجدهٔ سوداییان برداشت از آیین ما
لن ترانی نقش کرد از نار بر اطراف روی
لاابالی داغ کرد از کبر بر تمکین ما
شربت عشقش هنی کردست بر ما عیش تلخ
مایهٔ مهرش عطا دادست ما را کین ما
یک جهان شیرین شدند از عشق او فرهاد او
او ز ناگه شد ز بخت نیک ما شیرین ما
خط شبرنگش معطر کرد مغز عقل را
لعل خوش رنگش چو گوهر کرد حجلهٔ دین ما
آن گهرهائی که بر وی بست مشاطهٔ مزاج
لولو لالاست قسم چشم عالم بین ما
لابد این زیبد نثار فرق ما کز راه دین
هم به ساعت کرد کفر عاشقان تلقین ما
می در افکند از طریق عاشقی در رطل و جام
کرد گرد پای مستان جهان بالین ما
آتش می درزد اندر عالم زهد و صلاح
لشکرش را غارتی بر ساخت ز اسب و زین ما
مجلسی برخاست زینسان پس به پیش ننگ و نام
ضرب کرد آخر شعار جنبش و تسکین ما
عشق خوبان این چنین باشد نه مه داند نه سال
هر کجا عشق آمد آنجا نه خرد ماند نه مال
آبروی ما فراق ماهرویی باد کرد
حسن او ما را ز بند عشق خویش آزاد کرد
لعل رخسار از برای آن شدم کز بهر ما
یاد او بر مسند اقبال ما را یاد کرد
رای هجران از پی آن کرد تا از گفتگوی
وقت ما را چون نهاد حسن خویش آباد کرد
یار کرد از ناز عین عشق را با غین غم
تا بدین یک مصلحت کو دید ما را شاد کرد
سنگ بر قندیل ما زد تا به هنگام صلاح
جان ما را از خرد عریان مادر زاد کرد
نعمتی بود آنکه ما را دوست ناگه زین بلا
در جهان روز کوری حجرهای بنیاد کرد
جوهر خودکامگی زینگونه از ما یافت کام
دولت بیدولتی زینگونه با ما داد کرد
مهرش اندر شهر ما را پاکبازی چست کرد
عشقش اندر دهر ما را جانفروشی راد کرد
این نه بس ما را ز عشقش کز پی یک حقشناس
لحن او در بلخ ما را شاعری استاد کرد
لفظ بر ما خلعتی بخشید بهر چاکری
یادگار عمر خواجه بصره و بغداد کرد
آفتاب شرق و غرب آن سرور نیکو نهاد
کز جمال روی خوب او بود مه را جمال
شمسهٔ دنیا و شمس دین ز تاثیرش منیر
آنکه چون شمسش نیابی در همه عالم نظیر
روی او دل را چنان چون پیر را در دست قوت
لفظ او جان را چنان چون طفل را در کام شیر
عز او خواهد ز ایزد مرغ از آن سازد نوا
مدح او راند به کاغذ کلک از آن دارد صریر
عون او عیش پدر را چون روان دارد هنی
وعظ او جان جهان را چون خرد دارد خطیر
تیغ و خشمش چون به زخم آید جهان گردد جدید
لطف و حلمش چون به کار آید حجر گردد حریر
شاد گشت از مهر او زان بینی آب اندر بحار
یار شد با کین او زان یابی آتش در اثیر
رای را در وقت کوشش چشم بخشد شاخ شاخ
مال را در وقت بخشش دل چشاند خیر خیر
فاضلان را از عطا عمر کهنشان کرد نو
حاسدان را از عنا عمر جوانشان کرد پیر
الف دارد جان برو زان ذات جان دارد قرار
مهر دارد دل برو زان چشم دل باشد قریر
لاف ما از چاکریش این بس که اندر هیچ وقت
دشمنش را کس علی هرگز نخواند بیصفیر
نیک وقت از نام او شد صبح و شام و روز و شب
نیک بخت از عمر او شد حین و وقت و ماه و سال
یاد او از عمر شیرینتر کند ایام را
بخت او ز آغاز او خالی کند فرجام را
مهتر راه شریعت اوست کاکنون چون سراج
نور او روشن همی دارد ره همنام را
تیغ خشمش تا به خون لعل دشمن یافت راه
مایهٔ خونی نماند اندر جگر ضرغام را
ضبط کرد احکام دین چندان که زو تا روز حشر
حاصل آمد با بقای او بقا احکام را
یک خصال از وی به غزنین عقل بر من کرد یاد
من چنان گشتم که در من ره نماند آرام را
آمدم ز آن بیش دیدم خلق و رفق و حلم او
دولتی مردم اگر یابم ز جودش کام را
لاله یاقوتین برآرد فر او بر طرف که
تا که او که را نماید لعل گوهر فام را
سایهٔ او روز کوشش خاره گرداند چو موم
همت او روز بخشش صبح بخشد شام را
لاف عز و چاکری او میزند هر جا جهان
اینت اقبال تمام از چاکریش ایام را
مایهٔ فضلش به دست آورد تیر چرخ را
رایت رایش شکست آرد کمان سام را
زآنکه بر چرخ چهارم بهر خدمت آفتاب
پیش روی همچو بدرش پشت خم آمد هلال
فر او گاه وزیدن گر به سنگ آرد نسیم
یک سخندان را ز یک معطی نه زر باید نه سیم
خیر ازو زینت همی سازد چو اجسام از لباس
فضل از او قوت همی گیرد چو ارواح از نسیم
روی او در چشم ما همچون به دور اندر صدور
یاد او در شعر ما همچون کلیم اندر گلیم
آب حلمش در گران رفتن بگرید بر فرات
آتش خشمش ز کم سوزی بخندد بر جحیم
لعنت دینست گوش بدسگالش را نصیب
لعبت چینست چشم نیکخواهش را ندیم
سیم بخشد شاعران را همتش بیگفتگوی
دوست دارد زایران را سیرتش بیترس و بیم
نور داد از جود او تا عکس بر گیتی فکند
جور چون دین شد غریب و بخل چون در شد یتیم
تافته هرگز نبینی میم و را و دال را
یک زمان در چاکریش از بهر دال و را و میم
شاید ار بر جان او لرزان شود هر شیخ و شاب
کاسمان هرگز نیارد بر زمین چون او کریم
چون دلش را در سلامت دین ز دلها یافت پیش
نیز یک دل را نخواهد جز دل ما را سلیم
آنچنان دل دارد اندر بر که نبود هرگزش
نه به کسب مال میل و نه ز کار دین ملال
ای همیشه بوده راه دین احمد را قوام
همچنان چون پیش ازین ملک ملکشه را نظام
عفو تو خط درکشد هر جا که بیند یک خطا
اسم تو گردن نهد آنجا که بیند یک تمام
آسیای فتنه فرق دشمنت را کرد آس
روزگار پخته کار حاسدت را کرد خام
لوح قسمت را ز نقش سیرتت بفزود جاه
ابر طوفان را ز بذل وافرت کم گشت نام
دوستان خاص ما را از تو هست اسباب قوت
عامیان شهر ما را از تو هست انعام عام
یافهگویان را ز راه لطف بدهی آب و نان
مهرجویان را ز روی جودسازی کار و کام
جود چون دست تو بیند پوشد از حیرت لباس
یمن چون پای تو گیرد یابد از دولت مقام
نکتهٔ یک دانشت را مشتری سازد کلاه
وعدهٔ یک بخششت را آسمان باشد غلام
وقت بار اصفیا رضوان که پیش آید ترا
لفظش این باشد که: پیش آی ای امام بن امام
رو که چرخ پیر نیز از بهر نفع عام و خاص
یک جوان هرگز چو تو بیرون نیارد والسلام
در دها و در سخا و در حیا و در وفا
در جمال و در کمال و در مقال و در خصال
ای چو گل در باغ دین خشبوی و نورانی جمال
لفظ تو چون حاسدت بشنید شد چون لاله لال
لشکر خلق تو تا آورد سوی خلق رخ
یمن در اسم صبا شد یسر در نام شمال
همتت را در نیابد گر فلک گردد بساط
فکرتت را برنتابد گر جهان گیرد سوال
دیر پاید ز ایران را با نوالت کار و بار
یافه باشد شاعران را بیقبولت قیل و قال
تا ذکاء سیرتت فارغ شد از محو صفات
آفتاب دولتت بیرون شد از خط زوال
ا زجمال نام تو نشگفت اگر از مهر باز
سیم بد زرین شود از میم و حاء و میم و دال
لعنتت بر دشمنان چون وام باشد بر گدا
همتت بر حاسدان چون سنگ باشد بر سفال
یافتی علمی چو نفس ذات کلی بیکران
اینت علمی بینهایت وینت فضلی با کمال
از تو بگریزد خطا چونان که درویش از نیاز
در تو آویزد عطا چونان که عاشق در وصال
لعل رخسار از پی آنی که آب روی تو
گوهرت را از سواد سود شست و میل مال
لاجرم هر جا که دست زر فشانت روی داد
بخل بربندد نقاب و حرص بگشاید جمال
دل نگیرد بوی ایمان تا نباشد آن تو
لب نیاید بوی جنت تا نیابد خوان تو
وقتها آنروز خوش گردد که بخرامی به درس
یک جهان در گیرد از یک لفظ در باران تو
لون دشمن همچو زر گردد به غزنین چون به بلخ
لولو شکر نثار جان کند مرجان تو
تیرگی هرگز نبیند جانش از گرد فنا
آنکه روشن دیده گشت از گرد شادروان تو
یافه از کین تو ماند جرم چرخ و جسم ماه
روشن از مهر تو باشد جسم ما چون جان تو
نجم دینی لیکن از مهر تو بر چارم سپهر
مهر چون ماه نوست از غیرت دربان تو
تا قیامت ماند باقی زان که اندر مدحتت
دفتر از جان ساختست امروز مدحت خوان تو
ای محمد خلق یوسف خلقت اندر صدر تو
حسن خلقت کرد چون ما چرخ را ز احسان تو
جام احسان تو تا گردان شد اندر وقت تو
مست احسان تو و خوان تواند اخوان تو
این شرفمان در دو گیتی بس که ناگاهان طمع
یافت ما را در غریبی یک زمان مهمان تو
هم کنون بینی که آوازه درافتد در جهان
کان فلان را از در بهمان گشن شد پر و بال
لوح انعام تو خواند هر چه در عالم نبیل
داغ احسان تو دارد هر که در گیتی اصیل
فهمهای زیر کان کندست با تو گاه علم
گفتهای قایلان سستست بی تو گاه قیل
رخ که گرد سم اسبت یافت گردد مقتدا
لب که بوی مدح خلقت یافت گردد سلسبیل
یافت عز دین کسی کز خاک پایت شد عزیز
یافت ذل تن کسی کز رشک دستت شد ذلیل
قاعدهٔ کارت محمدوار باشد خلق خوب
آیت مدحت همی بر سدره خواند جبرییل
یک جمال از جودت و صد فرق خاکی بر مراد
یک شراب از لطفت و صد ربع مسکون پر غلیل
نعمت دنیا نباشد چون تو بخشی مستعار
راحت کلی نباشد گر تو گویی مستحیل
آفت دوران ز سعی دولتت یابد رفات
عرصهٔ گردون به چشم همتت باشد قلیل
بد سگالت را ز تاثیر قضا از درد زخم
یافت چشمش رود نیل و گشت جسمش کان نیل
وقتهای روشنت را هست بیطمعی قرین
وعدههای صادقت را هست بیصبری دلیل
اینهمه حشمت ز یک تاثیر صبح بخت تست
باش تا خورشید جاهت را فزون گردد جلال
ای که تا طبع سنایی نامهٔ مدحت بخواند
لولو مدح ترا بر ساحت گردون نشاند
لب نهال قوت جانداشت گویی آن زمان
کانچه گوش از لب همی بگرفت بر جانها فشاند
مادحان را بس تو نیکو دار کز بهر کرم
نیز در عالم فلک را چون تو فرزندی نماند
فتح باب جودت اندر خشکسال آز و طمع
موج احسان ترا بر مرکز کیوان رساند
اینک از بهر چنین نامی سنایی را ز شهر
روز نیک و طبع خوب و بخت خوش سوی تو راند
خواند اینک لاجرم شعری که از روی شگفت
آسمان اندر شمار ساحران نامش براند
رحمتی کن تا نگوید دشمنی کاندر دلش
عقل را بر تارک اندیشه بیحکمت نشاند
محنت و راحت همی در حضرتت بازند نرد
من چنان دانم که محنت چون همه مردان نماند
حرص آن معنی که تا در حضرت غزنین و بلخ
ابتدا جامهٔ تو پوشد کابتدا مدح تو خواند
این چنین شعری تراکاول ز روی فال گفت
فالش از خلعت نکو گردان که نیکت باد فال
دیده را دایم ضیا از نور دیدار تو باد
لعل را پیوسته از عکس رخسار تو باد
بوی عنبر همتک اخلاق خوشبوی تو شد
بار شکر همره الفاظ در بار تو باد
نعمت گیتی بهر وقتی چو نیکودار تست
رحمت ایزد بهر حالی نگهدار تو باد
مشتری را سعد کلی از نثار نظم تست
آسمان را قدر کلی هم ز گفتار تو باد
حفظ ایزد سال و مه بر ساقهٔ کام تو باد
عون گردون روز و شب در کوکبهٔ کار تو باد
مسند اقبال دنیای برون از ملک دین
هر چه افسردار دارد زیر افسار تو باد
در غریبی از برای پادشاهی نام و ننگ
بر سر و فرق سنایی تاج و دستار تو باد
جان او از این قبل پیوسته اندر روز و شب
آرزوی حضرت عالی و دیدار تو باد
عقل او زان پس برای شکر چندین موهبت
نقش بند نام نیک و خلق و کردار تو باد
لعبت چین را حیات از لطف گفتار تو بود
هیئت دین را بقا از خیر بسیار تو باد
یار دنیا نیستی پس بهر دین در آخرت
احمد مرسل شفیع و فضل حق یار تو باد
دولت و اقبال دنیایی و دینی را مدام
تا قیامت با تو بادا اتفاق و اتصال
سجدهٔ سوداییان برداشت از آیین ما
لن ترانی نقش کرد از نار بر اطراف روی
لاابالی داغ کرد از کبر بر تمکین ما
شربت عشقش هنی کردست بر ما عیش تلخ
مایهٔ مهرش عطا دادست ما را کین ما
یک جهان شیرین شدند از عشق او فرهاد او
او ز ناگه شد ز بخت نیک ما شیرین ما
خط شبرنگش معطر کرد مغز عقل را
لعل خوش رنگش چو گوهر کرد حجلهٔ دین ما
آن گهرهائی که بر وی بست مشاطهٔ مزاج
لولو لالاست قسم چشم عالم بین ما
لابد این زیبد نثار فرق ما کز راه دین
هم به ساعت کرد کفر عاشقان تلقین ما
می در افکند از طریق عاشقی در رطل و جام
کرد گرد پای مستان جهان بالین ما
آتش می درزد اندر عالم زهد و صلاح
لشکرش را غارتی بر ساخت ز اسب و زین ما
مجلسی برخاست زینسان پس به پیش ننگ و نام
ضرب کرد آخر شعار جنبش و تسکین ما
عشق خوبان این چنین باشد نه مه داند نه سال
هر کجا عشق آمد آنجا نه خرد ماند نه مال
آبروی ما فراق ماهرویی باد کرد
حسن او ما را ز بند عشق خویش آزاد کرد
لعل رخسار از برای آن شدم کز بهر ما
یاد او بر مسند اقبال ما را یاد کرد
رای هجران از پی آن کرد تا از گفتگوی
وقت ما را چون نهاد حسن خویش آباد کرد
یار کرد از ناز عین عشق را با غین غم
تا بدین یک مصلحت کو دید ما را شاد کرد
سنگ بر قندیل ما زد تا به هنگام صلاح
جان ما را از خرد عریان مادر زاد کرد
نعمتی بود آنکه ما را دوست ناگه زین بلا
در جهان روز کوری حجرهای بنیاد کرد
جوهر خودکامگی زینگونه از ما یافت کام
دولت بیدولتی زینگونه با ما داد کرد
مهرش اندر شهر ما را پاکبازی چست کرد
عشقش اندر دهر ما را جانفروشی راد کرد
این نه بس ما را ز عشقش کز پی یک حقشناس
لحن او در بلخ ما را شاعری استاد کرد
لفظ بر ما خلعتی بخشید بهر چاکری
یادگار عمر خواجه بصره و بغداد کرد
آفتاب شرق و غرب آن سرور نیکو نهاد
کز جمال روی خوب او بود مه را جمال
شمسهٔ دنیا و شمس دین ز تاثیرش منیر
آنکه چون شمسش نیابی در همه عالم نظیر
روی او دل را چنان چون پیر را در دست قوت
لفظ او جان را چنان چون طفل را در کام شیر
عز او خواهد ز ایزد مرغ از آن سازد نوا
مدح او راند به کاغذ کلک از آن دارد صریر
عون او عیش پدر را چون روان دارد هنی
وعظ او جان جهان را چون خرد دارد خطیر
تیغ و خشمش چون به زخم آید جهان گردد جدید
لطف و حلمش چون به کار آید حجر گردد حریر
شاد گشت از مهر او زان بینی آب اندر بحار
یار شد با کین او زان یابی آتش در اثیر
رای را در وقت کوشش چشم بخشد شاخ شاخ
مال را در وقت بخشش دل چشاند خیر خیر
فاضلان را از عطا عمر کهنشان کرد نو
حاسدان را از عنا عمر جوانشان کرد پیر
الف دارد جان برو زان ذات جان دارد قرار
مهر دارد دل برو زان چشم دل باشد قریر
لاف ما از چاکریش این بس که اندر هیچ وقت
دشمنش را کس علی هرگز نخواند بیصفیر
نیک وقت از نام او شد صبح و شام و روز و شب
نیک بخت از عمر او شد حین و وقت و ماه و سال
یاد او از عمر شیرینتر کند ایام را
بخت او ز آغاز او خالی کند فرجام را
مهتر راه شریعت اوست کاکنون چون سراج
نور او روشن همی دارد ره همنام را
تیغ خشمش تا به خون لعل دشمن یافت راه
مایهٔ خونی نماند اندر جگر ضرغام را
ضبط کرد احکام دین چندان که زو تا روز حشر
حاصل آمد با بقای او بقا احکام را
یک خصال از وی به غزنین عقل بر من کرد یاد
من چنان گشتم که در من ره نماند آرام را
آمدم ز آن بیش دیدم خلق و رفق و حلم او
دولتی مردم اگر یابم ز جودش کام را
لاله یاقوتین برآرد فر او بر طرف که
تا که او که را نماید لعل گوهر فام را
سایهٔ او روز کوشش خاره گرداند چو موم
همت او روز بخشش صبح بخشد شام را
لاف عز و چاکری او میزند هر جا جهان
اینت اقبال تمام از چاکریش ایام را
مایهٔ فضلش به دست آورد تیر چرخ را
رایت رایش شکست آرد کمان سام را
زآنکه بر چرخ چهارم بهر خدمت آفتاب
پیش روی همچو بدرش پشت خم آمد هلال
فر او گاه وزیدن گر به سنگ آرد نسیم
یک سخندان را ز یک معطی نه زر باید نه سیم
خیر ازو زینت همی سازد چو اجسام از لباس
فضل از او قوت همی گیرد چو ارواح از نسیم
روی او در چشم ما همچون به دور اندر صدور
یاد او در شعر ما همچون کلیم اندر گلیم
آب حلمش در گران رفتن بگرید بر فرات
آتش خشمش ز کم سوزی بخندد بر جحیم
لعنت دینست گوش بدسگالش را نصیب
لعبت چینست چشم نیکخواهش را ندیم
سیم بخشد شاعران را همتش بیگفتگوی
دوست دارد زایران را سیرتش بیترس و بیم
نور داد از جود او تا عکس بر گیتی فکند
جور چون دین شد غریب و بخل چون در شد یتیم
تافته هرگز نبینی میم و را و دال را
یک زمان در چاکریش از بهر دال و را و میم
شاید ار بر جان او لرزان شود هر شیخ و شاب
کاسمان هرگز نیارد بر زمین چون او کریم
چون دلش را در سلامت دین ز دلها یافت پیش
نیز یک دل را نخواهد جز دل ما را سلیم
آنچنان دل دارد اندر بر که نبود هرگزش
نه به کسب مال میل و نه ز کار دین ملال
ای همیشه بوده راه دین احمد را قوام
همچنان چون پیش ازین ملک ملکشه را نظام
عفو تو خط درکشد هر جا که بیند یک خطا
اسم تو گردن نهد آنجا که بیند یک تمام
آسیای فتنه فرق دشمنت را کرد آس
روزگار پخته کار حاسدت را کرد خام
لوح قسمت را ز نقش سیرتت بفزود جاه
ابر طوفان را ز بذل وافرت کم گشت نام
دوستان خاص ما را از تو هست اسباب قوت
عامیان شهر ما را از تو هست انعام عام
یافهگویان را ز راه لطف بدهی آب و نان
مهرجویان را ز روی جودسازی کار و کام
جود چون دست تو بیند پوشد از حیرت لباس
یمن چون پای تو گیرد یابد از دولت مقام
نکتهٔ یک دانشت را مشتری سازد کلاه
وعدهٔ یک بخششت را آسمان باشد غلام
وقت بار اصفیا رضوان که پیش آید ترا
لفظش این باشد که: پیش آی ای امام بن امام
رو که چرخ پیر نیز از بهر نفع عام و خاص
یک جوان هرگز چو تو بیرون نیارد والسلام
در دها و در سخا و در حیا و در وفا
در جمال و در کمال و در مقال و در خصال
ای چو گل در باغ دین خشبوی و نورانی جمال
لفظ تو چون حاسدت بشنید شد چون لاله لال
لشکر خلق تو تا آورد سوی خلق رخ
یمن در اسم صبا شد یسر در نام شمال
همتت را در نیابد گر فلک گردد بساط
فکرتت را برنتابد گر جهان گیرد سوال
دیر پاید ز ایران را با نوالت کار و بار
یافه باشد شاعران را بیقبولت قیل و قال
تا ذکاء سیرتت فارغ شد از محو صفات
آفتاب دولتت بیرون شد از خط زوال
ا زجمال نام تو نشگفت اگر از مهر باز
سیم بد زرین شود از میم و حاء و میم و دال
لعنتت بر دشمنان چون وام باشد بر گدا
همتت بر حاسدان چون سنگ باشد بر سفال
یافتی علمی چو نفس ذات کلی بیکران
اینت علمی بینهایت وینت فضلی با کمال
از تو بگریزد خطا چونان که درویش از نیاز
در تو آویزد عطا چونان که عاشق در وصال
لعل رخسار از پی آنی که آب روی تو
گوهرت را از سواد سود شست و میل مال
لاجرم هر جا که دست زر فشانت روی داد
بخل بربندد نقاب و حرص بگشاید جمال
دل نگیرد بوی ایمان تا نباشد آن تو
لب نیاید بوی جنت تا نیابد خوان تو
وقتها آنروز خوش گردد که بخرامی به درس
یک جهان در گیرد از یک لفظ در باران تو
لون دشمن همچو زر گردد به غزنین چون به بلخ
لولو شکر نثار جان کند مرجان تو
تیرگی هرگز نبیند جانش از گرد فنا
آنکه روشن دیده گشت از گرد شادروان تو
یافه از کین تو ماند جرم چرخ و جسم ماه
روشن از مهر تو باشد جسم ما چون جان تو
نجم دینی لیکن از مهر تو بر چارم سپهر
مهر چون ماه نوست از غیرت دربان تو
تا قیامت ماند باقی زان که اندر مدحتت
دفتر از جان ساختست امروز مدحت خوان تو
ای محمد خلق یوسف خلقت اندر صدر تو
حسن خلقت کرد چون ما چرخ را ز احسان تو
جام احسان تو تا گردان شد اندر وقت تو
مست احسان تو و خوان تواند اخوان تو
این شرفمان در دو گیتی بس که ناگاهان طمع
یافت ما را در غریبی یک زمان مهمان تو
هم کنون بینی که آوازه درافتد در جهان
کان فلان را از در بهمان گشن شد پر و بال
لوح انعام تو خواند هر چه در عالم نبیل
داغ احسان تو دارد هر که در گیتی اصیل
فهمهای زیر کان کندست با تو گاه علم
گفتهای قایلان سستست بی تو گاه قیل
رخ که گرد سم اسبت یافت گردد مقتدا
لب که بوی مدح خلقت یافت گردد سلسبیل
یافت عز دین کسی کز خاک پایت شد عزیز
یافت ذل تن کسی کز رشک دستت شد ذلیل
قاعدهٔ کارت محمدوار باشد خلق خوب
آیت مدحت همی بر سدره خواند جبرییل
یک جمال از جودت و صد فرق خاکی بر مراد
یک شراب از لطفت و صد ربع مسکون پر غلیل
نعمت دنیا نباشد چون تو بخشی مستعار
راحت کلی نباشد گر تو گویی مستحیل
آفت دوران ز سعی دولتت یابد رفات
عرصهٔ گردون به چشم همتت باشد قلیل
بد سگالت را ز تاثیر قضا از درد زخم
یافت چشمش رود نیل و گشت جسمش کان نیل
وقتهای روشنت را هست بیطمعی قرین
وعدههای صادقت را هست بیصبری دلیل
اینهمه حشمت ز یک تاثیر صبح بخت تست
باش تا خورشید جاهت را فزون گردد جلال
ای که تا طبع سنایی نامهٔ مدحت بخواند
لولو مدح ترا بر ساحت گردون نشاند
لب نهال قوت جانداشت گویی آن زمان
کانچه گوش از لب همی بگرفت بر جانها فشاند
مادحان را بس تو نیکو دار کز بهر کرم
نیز در عالم فلک را چون تو فرزندی نماند
فتح باب جودت اندر خشکسال آز و طمع
موج احسان ترا بر مرکز کیوان رساند
اینک از بهر چنین نامی سنایی را ز شهر
روز نیک و طبع خوب و بخت خوش سوی تو راند
خواند اینک لاجرم شعری که از روی شگفت
آسمان اندر شمار ساحران نامش براند
رحمتی کن تا نگوید دشمنی کاندر دلش
عقل را بر تارک اندیشه بیحکمت نشاند
محنت و راحت همی در حضرتت بازند نرد
من چنان دانم که محنت چون همه مردان نماند
حرص آن معنی که تا در حضرت غزنین و بلخ
ابتدا جامهٔ تو پوشد کابتدا مدح تو خواند
این چنین شعری تراکاول ز روی فال گفت
فالش از خلعت نکو گردان که نیکت باد فال
دیده را دایم ضیا از نور دیدار تو باد
لعل را پیوسته از عکس رخسار تو باد
بوی عنبر همتک اخلاق خوشبوی تو شد
بار شکر همره الفاظ در بار تو باد
نعمت گیتی بهر وقتی چو نیکودار تست
رحمت ایزد بهر حالی نگهدار تو باد
مشتری را سعد کلی از نثار نظم تست
آسمان را قدر کلی هم ز گفتار تو باد
حفظ ایزد سال و مه بر ساقهٔ کام تو باد
عون گردون روز و شب در کوکبهٔ کار تو باد
مسند اقبال دنیای برون از ملک دین
هر چه افسردار دارد زیر افسار تو باد
در غریبی از برای پادشاهی نام و ننگ
بر سر و فرق سنایی تاج و دستار تو باد
جان او از این قبل پیوسته اندر روز و شب
آرزوی حضرت عالی و دیدار تو باد
عقل او زان پس برای شکر چندین موهبت
نقش بند نام نیک و خلق و کردار تو باد
لعبت چین را حیات از لطف گفتار تو بود
هیئت دین را بقا از خیر بسیار تو باد
یار دنیا نیستی پس بهر دین در آخرت
احمد مرسل شفیع و فضل حق یار تو باد
دولت و اقبال دنیایی و دینی را مدام
تا قیامت با تو بادا اتفاق و اتصال
سنایی غزنوی : مسمطات
شمارهٔ ۱ - افگنده در شور و شغب جان و دل عشاق را
ای کودک زیبا سلب سیمین بر و بیجاده لب
سرمایهٔ ناز و طرب حوران ز رشکت در تعب
زلف و رخت چون روز و شب زان زلفکان بلعجب
افگنده در شور و شغب جان و دل عشاق را
زیبا نگار نازنین رخ چون گل و بر یاسمین
پاکیزه چون حور معین پیرایهٔ خلد برین
بادا بر املاق آفرین کاید چو تو زان حور عین
فخرست بر ما چین و چین از بهر تو املاق را
عیار یار دلبری با غمزه و جان دلبری
کردی ز جانم دل بری زان چشمکان عبهری
در سحر همچون ساحری سنگین دل و سیمینبری
دارم فزون ای سعتری در دل دو صد مرزاق را
داری تو ای سرو روان بر لاله و بر ارغوان
از مشک و عنبر صولجان از عشقت ای حور جنان
گشتم قضیب خیزران سرندر جان و جهان
چندین چه داری در غمان مر عاشق مشتاق را
از هجرت ای چون ماه و خور کردی مرا بیخواب و خور
بسته دل و خسته جگر لب خشک دارم دیده تر
عهدی که کردی ای پسر با من تو ای جان پدر
زنهار بر جانم مخور مشکن تو آن میثاق را
سرمایهٔ ناز و طرب حوران ز رشکت در تعب
زلف و رخت چون روز و شب زان زلفکان بلعجب
افگنده در شور و شغب جان و دل عشاق را
زیبا نگار نازنین رخ چون گل و بر یاسمین
پاکیزه چون حور معین پیرایهٔ خلد برین
بادا بر املاق آفرین کاید چو تو زان حور عین
فخرست بر ما چین و چین از بهر تو املاق را
عیار یار دلبری با غمزه و جان دلبری
کردی ز جانم دل بری زان چشمکان عبهری
در سحر همچون ساحری سنگین دل و سیمینبری
دارم فزون ای سعتری در دل دو صد مرزاق را
داری تو ای سرو روان بر لاله و بر ارغوان
از مشک و عنبر صولجان از عشقت ای حور جنان
گشتم قضیب خیزران سرندر جان و جهان
چندین چه داری در غمان مر عاشق مشتاق را
از هجرت ای چون ماه و خور کردی مرا بیخواب و خور
بسته دل و خسته جگر لب خشک دارم دیده تر
عهدی که کردی ای پسر با من تو ای جان پدر
زنهار بر جانم مخور مشکن تو آن میثاق را