عبارات مورد جستجو در ۵۸۷ گوهر پیدا شد:
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۲
دوست چون خواهد که عاشق هر نفس زاری کند
خانمانش سوزد و میل دل آزاری کند
ساختن باید بسوز عشق آن یاری که او
کو بسوزد آشکارا در نهان یاری کند
کی توان برداشتن بار بلای عشق را
گر نه لطف او به پنهانی مددکاری کند
کاله پر عیب دل را کز همه وامانده بود
مشتری ماهرو هر دم خریداری کند
تو بزاری ساز و از آزار او رخ برمتاب
نیست عاشق هر که آزاری ز بیزاری کند
گر به دست دیگران بنیاد ما را بر کند
نی در آخر از طریق لطف غمخواری کند
گر کند ساقی مجلس نرگس خمار دوست
کیست کاندر دور او دعوی هشیاری کند
هر که روزی بسته ی بند غمش شد چون حسین
سالها گر بگذرد باری گرفتاری کند
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۵
در کشتنم ار بود رضایش
کردم سر خویشتن فدایش
گر خون من شکسته ریزد
حاشا که بنالم از جفایش
نادیده رخش چو مردم چشم
کردیم درون دیده جایش
از ناله شدند راست چون نال
عشاق حزین بی نوایش
چون رخ بگشاد بسته دل شد
در چین دو زلف مشکسایش
در شیوه ی دلبریست یکتا
گیسوی معنبر دوتایش
سرگشته به هر دیار گشته
خورشید چو ذره از هوایش
از شاهی دهر عار دارد
آن کو چو حسین شد گدایش
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۰ - آوردن دمودری زن راون سیتا را
چو راون کشته گشت و فتح لنکا
زنش بگرفت دست حور سیتا
به نزد رام نیکو سیرت آورد
چو گنگ از آسمان باگیرت آورد
دوان آمد بسر در خدمت رام
مهیا گشته بر پاداش ایام
نکرده رو به سویش رام و فرمود
که چشمم بر زن بیگانه نگشود
که غرق شرم ازو گشتم سراپا
زن راون چرا آمد ز لنکا
منم آدم تو چون می ترسی از من
بد اندیشید گر خود دیو راون
که آن از راونست و این ز رام است
مرا با تو چه جای انتقام است؟
پس پرده نشین در خانهٔ خویش
امان دادم چه می آیی فراپیش
مرا باید نکوکاری چو خود کرد
ز بد ذاتی گر آن بد کار بد کرد
به جان دادن سزای خویشتن یافت
گر او بد کرد و رو از راستی تافت
پی تعظیم سر بر خاک مالید
زن راون چو لطف رام را دید
به شرم و عفو و لطفش آفرین داد
جبین را بر زمین سود آن پریزاد
به مژگان روفت دیگر خاک درگاه
چو شد کارش همه بر حسب دلخواه
که بردارد سر راون ز میدان
به جان منت ز لطفش خواست فرمان
بدو گفتا چه جای انتظار است
که مارا با تن بی جان چه کاراست
برو با خود برو در آتش انداز
شرار فتنه با آتش کن انباز
گرفت از رام فرمان چون زن دیو
که سوزانند در آتش تن دیو
به جای سوختن بس هیزم افروخت
درو زد آتش و جسمش در آن سوخت
به تابوتش چو آتش برفکندند
سپند آسا به آتش در فکندند
سمندر چون لبش از حرف در ماند
وصیت نامهٔ پروانه برخواند
دماغ هر که یابد بوی دودی
به روح ما فرستد گو درودی
گل و بارش نصیب از دست برده
گرفت آتش چنار سالخورده
به هند این نقل مشهور است هر جا
که می دانند هر یک پیر و برنا
که راون ز آتش عشق جگر سوز
همی سوزد در آتش تا به امروز
و زان آتش برو می آید آواز
که ای دلسوز عفریتان دمساز
کمر بندید و جوشنها بپو شید
به کین خصم شیرافکن بکوشید
مبادا دست یابد رام پر فن
که سیتا را برد از خانهٔ من
به جوش آید ز رشک این مرده خونم
بسوزد ز آتش غیرت درونم
وگرنه اندرین آتش که هستم
بود چون ارغوان و گل به دستم
اگر چه کشته گشت و سوخته هم
نگشته غیرت عشقش جوی کم
یقین دان روح او را عشق ساقیست
که در خاکستر او عشق باقیست
چنین کان سوخته غیرت نهاد است
برو رحمت، اگر چه دیو زاد است
محبت چون زند ز اعجاز خود دم
فرشته گردد از وی دیو و آدم
نه چون بی غیرتان این زمانه
به هر جا عشق را کرده بهانه
به هم جمع آمده بر خوان مگس وار
نه غیرت در خود و نی شرم دلدار
چنین گویند هنونت فلک تاز
شود هر سال در وی هیزم انداز
کزان سوزد همی تا سال دیگر
ز بارانها فرو ننشیند آذر
شرار عشق اگر در دل اثر کرد
به صد طوفان نگردد آتشش سرد
نیندازد اگر یک سال هیزم
نه سر پیدا شود آن فتنهٔ گم
شود زنده خرابی ها کند باز
فلک را در ستم باشد به وی ناز
بدان هیزم نماند فتنه در خواب
نسوزاند دگر ره آتش و آب
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۴۴
هندوان چون در عشق بت کمالی یابند بر سر خود از خمیر کاسۀ بسازند و روغن نفط درو اندازندو اندام بدان چرب کنند و آتش در دست گیرند و خواهند که در مقابلۀ آن دیدۀ بی بینائی بت بمیرند چون دشمنان به تعظیم پرده از پیش جمال بت بردارند ایشان نظر بر آن جمال گمارند و آتش در نفط اندازند و بسیر خیال او عشقها می‌بازند و خوش می‌سوزند و میسازند و بزبان حال می‌گویند:
ای جان شکسته در میان آتش
سرمست درآ و باده عشق بکش
چون مست شدی تو با خیال معشوق
پروانه صفت رقص همی کن سرخوش
آنگه تمام بسوزند و دم نزنند خاکستر ایشان بردارند و از برای شفاء بیمار بکار دارند از آن اثرهای بوالعجب مشاهده کنند:
از سوزش عشق او اگر آب شوی
از خاک تو مردگان بسی زنده شوند
راحت عاشق از آن بود که معشوق آتش غیرت برافروزد و جان عاشق را در آن آتش بسوزد زیرا که داند که هر آتش که هست محرق است هرچه بدو دهند بسوزد مگر آتش غیرت که او جز خاشاک مغایرت نسوزد هر که این معنی بداند در عالم وحدت بار یابد درین معنی عزیزیگفته است:
آتش در زن ز کبریا در کویت
تاره نبرد هیچ فضولی سویت
وان روی نکو ز ما بپوش از مویت
زیرا که بما دریغ باشد رویت
و آنچه شبلی قَدّسَ اللّهُ روحَهُ در مناجات خود گفته: اَللّهُمَ احْشُرنی اَعْمی فَاِنَّکَ اَجَلُّ وَاعْظَمُ عِنْدی مِن اَنْ یَراکَ عَیْنی سرّاین معنی است.
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱ - قطعه ای است که قائم مقام از جانب میرزاذره گفته
خسروا! ای آن که خدام درت از یک نظر
ذره را برتر ز خورشید جهان آرا کنند
هر کجا از لای نفی مردمی باشد سخن
قامت ذات ترا پیرایه از الا کنند
مر ترا فر سکندر داد یزدان از ازل
دیگران گر خویشتن را خود لقب دارا کنند
کیستند این خودپسندان کار زوی هم سری
با غلامان رکاب حضرت والا کنند؟
تیغ تو بنیاد خصم از ملک دنیا برفکند
کاین فقیران راحتی در ساحت دنیا کنند
بالله از انصاف باشد خود گنه از تیغ تست
گر غنی گردند و بر تو عرض استغنا کنند
گر، نه بودی تیغ تو اینان کجا پیدا بدند
کاین همه باد و بروت و عرضه را پیدا کنند؟
غارتی کاکنون به بنگاه رعایا می کنند
چون تو بایستی که بر لشکرگه اعدا کنند
لشکر اعدا بهل، اینان که من شان دیده ام
کافرم گر حمله جز بر پشمک و حلوا کنند!
چون تو نه نشاندی به جای خویششان اکنون به جاست
گر زجا خیزند و هر دم دعوی بی جا کنند
بحثی ار باشد به تیغ تست و سرهنگان تو
زو همی ترسند و بحث بی جهت بر پا کنند
خود گناه ما چه بود آخر که فراشان تو
چوب و بند آرند و پای بنده را بالا کنند؟
وان گهی ناپاک زادی را که اصل فتنه اوست
قد نازیبا طراز خلعت دیبا کنند
پای او بایست بالا کرد و دست ذره را
شایدی از گنج شه پر لولو لالا کنند
ایزد آنان را جزا بدهد که زیبا را چنین
بی جهت پیش تو زشت و زشت را زیبا کنند
آه ازین اخوان که خود قصد برادر چون کنند
باز خود در ماتمش افغان و واویلا کنند
یوسف صدیق را خود در تک چاه افکنند
پیش یعقوب حزین بس شیون و غوغا کنند
هم رکابان من ار این قوم کافر نعمتند
بالله از من بوالعجب تر خود بسی پیدا کنند
با وجود بوتراب بن ابی قحافه را
در جهان، قائم مقام سید بطحا کنند
میل جنسیت به بین کاین قوم نادان تا چه حد
عظم بر نادان نهند و ظلم بر دانا کنند
تا یکی گوساله بر پا خیزد و بانگی کند
دین او گیرند و نقض بیعت موسی کنند
عیسی بی چاره گر یک دم فرود آید ز خر
رو، به خر آرند چست و پشت بر عیسی کنند
بس چراغ بی فروغ از روغن لاف و دروغ
بر فروزند و عدیل مشعل بیضا کنند
صد اساس بی ثبات از کذب ومین و ترهات
بهر هر بی چاره در هر ساعتی بر پا کنند
یک دو جوز پوچ اگر آید به کفشان از نشاط
پای کوبان، کف زنان، صد فخر بر جوزا کنند
بالله ار این قوم نادان فرق گوهر از خزف
یا زمرد از علف، یا خار از خرما کنند؟
گاه چون من چاکری مداح و خدمت کار را
بی گنه بر درگهت مستوجب یاسا کنند
گاه زنگانی جهودی را که از اعدام بود
در وجود آرند و شمع مجمع شورا کنند
پس چنان در جوف او باد مکاید در، دمند
کاهل نوبت خانه دم اندر دم سرنا کنند
تا به زرق و شید ادنی مدبر مطرود را
در خور قرب بساط بزم اوادنی کنند
رانده در گاه حق ابلیس بر تلبیس را
عارج معراج اوج مسجد اقصی کنند
دعوت باغ شمال اندر شب قدر وصال
ثانی اثنین حدیث لیله اسری کنند
نیستند ار سامری در ساحری پس این گروه
از چه نطق اعجم گوساله را گویا کنند
ورنه اعجاز مسیح آورده اند آخر چه سان
مرده پژمرده صد ساله را احیا کنند؟
ورنه شیادند بایستی کزان ده روزه حرف
هر یکی خود را به عدل و راستی هم تا کنند
وعده ها را گر وفا بودی کنون بایست دید
کاندرین هنگام چون هنگامه و غوغا کنند؟
در بر عرش جلال اندر احادیث طوال
عرض خدمت ها دهند و وضع منت ها کنند
لیک اکنون زان چه گفتند و شنیدیم و گذشت
خامشی گیرند پیش و جمله را حاشا کنند
ور بگوئی کاین خطا بود و تو کردی ، در جواب
روی و پیشانی ز روی و آهن و خارا کنند
گاه بی شرمی عیاذا بالله اندر گفت گوی
روی سخت خویش هم چون صخره صما کنند
گر کریمان دست خود دریا کنند این قوم نیز
همزه بگذارند جای دال و پس دریا کنند
با چنین قوم ال خناس آن بد آموزان ناس
شاید ار از منصب خود جمله استعفا کنند
منشی اند ایشان خدا ناخواسته اکنون ولی
در حق ماکاش قدی کمترک انشا کنند
بیم آن داریم کز بس نیشمان بر دل زنند
تنگ مان آرند و نطق بسته مان را وا کنند
نی خطا گفتم نشاید ساق ایشان را گزید
گر هزاران زخم گاز اندر دو ساق ما کنند
خود طلیق عرض خویشند این جماعت کی سزاست
کز زبان شاعران اندیشه و پروا کنند؟
لیک ذره خردتر زان است کاندر بزم تو
خبث او گویند و او را آن قدر رسوا کنند
خود زبان شان چون قلم ببریده باد آخر دروغ
تا چه حد بر رای ملک آرای تو املا کنند؟
تو همی شادان و خندان باش و صد زین ها بتر
در حق ما گر کنند اعدای ما، گو، تا کنند
من ندانستم که مشتی خار و خس دست مرا
زین سعایت ها جدا زان عروه الوثقی کنند
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۲۱ - در طهران به فاضل خان گروسی نوشته
هر چند شعر خوبی نیست، اما:
به من یک روزه هجرانت نه آن کرد
که در صد سال شرح آن تواند کرد
بر خدا ظاهر است که هر وقت که یکروز بگذرد و شما را نبینم چنان بنظرم میآید که یک سال است ندیده ام. دردی فراوان دارم و نه هم درد دارم نه هم زبان.
هر که او از هم زبانی شد جدا
بی نوا شد گرچه دارد صد نوا
چند روز بود که از مراغه و ارومی و ایروان و تبریز الی اردبیل و خلخال و شقاقی آدم وکاغذ متعدد متواتر آمده بود، بعضی برای ادای محاسباتی که من در میان بوده ام و حالا در میان است و مشکلات میافتد که چون خود غایبم باید بالمکانبه حل و بدلیل و برهان حالی کنم و بندگان خدا را بفضل خدا از دام بلا برهانم و بعضی برای اظهار حقوق و عرض وفاداری.
باری چون این روزها سلام مستمر و اعتکاف در خانه و اینلاف سالار فرصتی نمیداد امروز که روز حرکت و یوم فترت بود غنیمت شمردم و از دیشب که میرزا مهدی رفته تا حال نه خواب کرده ام نه خوراک و نه با احدی متکلم شده ام و بر وجه استمرار بافراد حساب و مفرده و مستهلک و باقی و فاضل صحبت میدارم.
ادعی باسماء نبذا فی قبائلها
کان اسماء اضحت بعض اسمائی
سبحان الله از تمثیل باین بیت خواهید دانست که چه قدرها فناء فی الفرد شده ام و چه در نظر داشته ام و چه مثل آورده ام؟ مجملا بالفعل که نشسته ام خودم را میرزا علی و میرزا مقیم سهل است شمس میبینم و مستغرق بحر حسابم و در موج میزان و برآورد و تقسیم و توزیع لطمه میخورم و هم دستی ندارم وحده لاشریک له هستم و از شما لازم است که درین تنهائی و بی مددی امداد و اعانتی بمن شود لهذا یک کاغذ عربی که امروز از سرخای خان لکزی بمن رسیده است دست شما را میبوسد که جواب کنید، کاغذ را خدمت فرستادم و باعتقاد من خیلکی خوب نوشته تا میزان نظر شما چه حکم کند؟
عینک سرکار را فردا عصر ان شاءالله تعالی صحیحا سالماً بخدمت خواهم فرستاد و امروز کاغذ رسید که مرزویج آمده و میرزا صالح بتبریز رسیده و عینک های شما و آقا میرزا بابا و چای محمد صاق خان و امین ان شاءالله زود خواهد رسید و امروز عصر باید بنگارستان بروم بل که رقم های فراهان را صادر کنم. کاش فردا شما فرصت داشتید و مرا از کوفت و کسالت دیشب و امروز برمی آوردید.
والسلام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
علاج عاشق دلگیر سیر بستان نیست
بچشم تنگدلان غنچه کم ز پیکان نیست
ز استخوان شهیدان اگر نخیزد دود
دلیل راهروان کس درین بیابان نیست
زبهر تن زرهی نیست به زنقش حصیر
برای سر سپری بهتر از گریبان نیست
حدیث تلخ از آن لب برون نمی آید
که شور طوفان در طبع آب حیوان نیست
بدور حسن تو گل از نظر چنان افتاد
که چشم رخنه دیوار بر گلستان نیست
ز راه پرخطر عشق زین عجب دارم
که سیل ریگ روانش بفکر طوفان نیست
مرا ز صحبت مینای باده شد روشن
که راز هر که تنک ظرف گشت پنهان نیست
زباد دامن، بر هم خورد محبتشان
میان شعله و شمع اتحاد چندان نیست
یکیست خانه زنجیر و خانه دنیا
درین دو خانه فراغت نصیب مهمان نیست
چگونه پای بدامان عافیت پیچی
کلیم آبله ها گر فراخ دامان نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
مرغ دلم که خانه خرابی بجان خرید
بهر شکون ز سیل خس آشیان خرید
آن غمزه خونبهای شهیدان عشق داد
اما نه آنقدر که کفن زو توان خرید
هر عارفی که صرفه شناس است در جهان
عقل سبک فروخته رطل گران خرید
باشد بزر علاقه ز معشوق بیشتر
زآنرو که گلفروش گل از باغبان خرید
یک مرد همچو دختر رز در زمانه کو
خون هزار غمزده را از جهان خرید
روزیکه کرد حسن تو سامان دلبری
صد حلقه پیچ و تاب برای میان خرید
دشنام اگر خرم به تبسم نمی رسد
خواهم کدام کام دل از نقد جان خرید
از تنگی زمانه هما یمن سایه را
ارزان نمی دهد که توان استخوان خرید
ما کم نصیب و سنگ ترازوی چرخ کم
نتوان کلیم کام دل از آسمان خرید
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
چون شاه جهان پادشه شیر شکار
گردید به دولت پی نخجیر سوار
روزی به تفنگ خاصیان چل آهو
افکند و نیفکند به یک صید دو بار
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
دلا در عاشقی مردانه می باش
بلاکش عاشق فرزانه می باش
بهجرش آشنای محنت و غم
بوصل از خویشتن بیگانه می باش
بصورت گر گدای مستمندی
بملک معنوی شاهانه می باش
برغم زاهد مغرور خودبین
حریف شاهد و پیمانه می باش
به پیش شمع روی عالم افروز
دلا جانباز چون پروانه می باش
درخت کبر و هستی برکن از بیخ
بفقر و نیستی همخانه می باش
ز قید عقل و زهد و دین شو آزاد
اسیری عاشق و دیوانه می باش
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
هرکه عاشق شد بباید گفت جان را الوداع
زانکه در بازار عشقش نیست رایج این متاع
عشق گوید پا منه اندر طریق عاشقی
با غم معشوق اگر داری بجان و دل نزاع
زاهدا با ما سخن از عاشقی و عشق گو
گر ز زهد خشک گوئی کی کنیمش استماع
واعظ نادان چه گوید از جمال روی دوست
چون بسر این سخن هرگز نبودش اطلاع
سالکا گر عاشقی زهد ریا را ترک کن
زانکه زهد و عشق را هرگز نباشد اجتماع
گر شدی عاشق دلا قطع نظر کن از دو کون
نیستی محرم بعشقش گر نداری انقطاع
هرچه میگویی ز زلف و روی آن دلدار گو
غیر از این از کفر و دین گرگوئیم باشد صداع
پرتو خورشید حسنت محو گرداند جهان
گر ز روی نوربخش خود براندازی قناع
در طریقت کی شوی متبوع پیش خاص و عام
در شریعت گر نداری چون اسیری اتباع
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
شاه و گدا یکسان بود بر درگه سلطان عشق
صدپایه از طاق فلک بالاترست ایوان عشق
برقطع سر از عاشقان گر حکم راند شاه عشق
قطعا نمی پیچند سر عشاق از فرمان عشق
پیش طبیب عاشقان بیمار درد عشق را
جز جان فشانی از غمش هرگز نشد درمان عشق
غواص دریای فناآورد بیرون عاقبت
درهای اسرار یقین زین بحر بی پایان عشق
عاشق براه عشق او در کوی خواری و فنا
تا بی سروسامان نگشت پیدا نشد سامان عشق
آن ترک چشم و غمزه اش از عاشقان بی نوا
رخت دل و جان ناگهان بردند در تالان عشق
بربود گوی عاشقی آخر اسیری از میان
تا اسب همت از کران در راند در میدان عشق
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
ما اختیار خویش بدست تو داده ایم
امر ترا مطیع و بجان ایستاده ایم
تا روی جانفروز تو بینیم هر نفس
چون خاک ره ذلیل و بکویت فتاده ایم
از هست و نیست پاک بشستیم دست خویش
وانگه قدم براه طریقت نهاده ایم
تا بوده ایم رندو نظرباز و عاشقیم
گویی زمادر از پی این کار زاده ایم
دیدیم بیگمان ز جهان حسن او عیان
تا دیده یقین بجمالش گشاده ایم
با آنکه شیخ و گوشه نشینیم دایما
در آرزوی جام می و روی ساده ایم
آزاده ایم از همه قیدی اسیریا
زان دم که دل بدست غم عشق داده ایم
نجم‌الدین رازی : باب سیم
فصل چهاردهم
قال الله تعالی «یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله و قولوا قولا سدیدا».
یعنی «قولوا لا اله‌الا الله».
و قال النبی صلی الله علیه و سلم «قولوا لا‌اله الا الله تفلحوا».
بدانک ذکر تقلیدی دیگرست و ذکر تحقیقی دیگر آنچ از راه افواه بدر سمع صورتی در آید آن ذکر تقلیدی باشد چندان کار گرنیاید همچنانک تخم تا پرورده نارسیده که در زمین اندازند نروید. و ذکر تحقیقی آن است که بتصرف تلقین صاحب ولایت در زمین مستعد دل مرید افتد. و ذکر که صاحب ولایت تلقین کند ثمره شجره ولایت اوست که هم تخم ذکر بتلقین صاحب ولایتان گرفته است، در زمین دل بآب مدد همت شیخ پرورش داده تا آن تخم برسته‌ است و بتدریج بمقام شجرگی ولایت رسیده و ثمره ذکر از شکوفه «اذکرکم» پدید آورده پس در کمال پختگی چون تخمی مقام شیخی تخمی در زمین دل مرید میاندازد.
چون تخم ذکر پرورده ولایت باشد و زمین دل شیار کرده ارادت بود و از گیاه طبیعت بدستکاری طریقت پاک کرده و از آفتاب اخلاص و آب همت شیخ مدد یابد سبزه ایمان حقیقی زود بروید که «لااله الا الله ینبت الایمان فی القلب کماینبت الما البقله» و روز بروز در تزاید باشد تا غرس احسان گردد و بتربیت شجره عرفان شود.
و شرط تلقین آن است که مرید بوصیت شیخ سه‌روز روزه دارد و درین سه‌روز دران کوشد تا پیوسته بروضو باشد و مدام ذاکر بود و اگرچه آمدشد کند با خود ذکر میگوید و با مردم اختلاط کم کند و سخن بقدر ضرورت گوید و بوقت افطار طعام بسیار نخورد و شبها بیشتر بذکر بیدار دارد.
بعد از سه‌روز بفرمان شیخ غسل کند ونیت غسل اسلام آرد چنانک ابتدا هر کس که در دین خواستی آمد اول غسل اسلام بکردی آنگه از خواجه علیه السلام تلقین کلمه یافتی اینجا بران سنت غسل اسلام حقیقی کند و در وقت آب فرو کردن بگوید: خداوندا من تن را که بدست من بود بآب پاک کردم تو دل را که بامرتست بنظر عنایت پاک کن.
و چون غسل تمام کرد بعد از نماز خفتن بخدمت شیخ آید و شیخ او را روی بقبله بنشاند و شیخ پشت بقبله باز دهد و در خدمت شیخ بدو زانو بنشیند و دستها بر یکدیگر نهد و دل حاضر کند. و شیخ وصیتی که شرط باشد بگوید و مرید دل را از همه چیزها بازستاند و در مقابله دل شیخ بدارد و بنیاز تمام مراقب شود تا شیخ یک بار بگوید «لااله‌الاالله» بآواز بلند وقوت تمام.
چون تمام گفت مرید همچنان بر آهنگ شیخ آغاز کند لااله‌الاالله بلند و بقوت بگوید شیخ دیگر باره بگوید و مرید باز گوید سیم بار شیخ بگوید مرید باز گوید پس شیخ دعا بگوید و مرید آمین کند.
چون تمام شد برخیزد و بخلوتخانه در رود و روی بتربیت تخم ذکر آرد چنانک شرح آن در فصل شرایط خلوت بیاید ان‌شاءالله تعالی.
و ابتدای ذکر در دل مرید ب مثال شجره‌ای است که بنشانند چنانک فرمود «ضرب الله مثلا کلمه طیبه کشجره طیبه» و باتفاق مفسران کلمه طیبه «لااله الاالله» است. چون ملازمت پرورش این پرورش این شجره نماید. بیخهای او از دل بجملگی اعضا و جوارح برسد تا از فرق سر تا بناخن پای هیچ ذره نماند که بیخ شجره ذکر آنجا نرسد.
چون بیخ چنین راسخ گشت در زمین قالب شجره ذکر شاخ سوی آسمان دل کشیدن گیرد که «اصلها ثابت و فرعها فی اسماء». درین مقام دل ذکر از زبان بستاند و صریح کلمه «لااله الاالله»میگوید. هر وقت که دل ذکر گفتن گرفت ذکر زبان در توقف باید داشت تا دل داد ذکر بدهد که ذکر زبان مشوش کننده بود و هر وقت که دل از ذکر فروایستد زبان را بر ذکر باید داشت تا دل بکلی ذاکر گردد و همچنین مدد میکند تا شجره ذکر پرورش می‌یابد و قصد علو میکند تا چون شجره بکمال خود رسید شکوفه مشاهدات بر سر شاخ شجره پدید آمدن گیرد و از شکوفه مشاهدات بتدریج ثمرات مکاشفات و علوم لدنی بیرون آید که «توتی اکلها کل حین باذن ربها».
و اگر ابتدا تخم از ثمره رسیده ولایت نگرفته بودی شجره برین مثابت نرسیدی.
عبدالله بن عمر-رضی الله عنهما- روایت میکند که در خدمت خواجه علیه الصلوه و السلام نشسته بودیم با جمعی صحابه خواجه فرمود «ان من اشجره شجره مثلها مثل المومن لایجف و رقها فاخبرونی ما هی» فرمود که در میان درختها درختی است که مثل آن مثل مومن است که برگ او همیشه سبز باشد مرا خبر کنید تا آن کدام درخت باشد؟ هر کس از صحابه بدختی از درختهای بادیه در افتادند. این میگفت فلان درخت است و آن میگفت فلان درخت است. خواجه علیه الصلوه می‌گفت این نیست و آن نیست. عبدالله میگوید در خاطر من آمد که آن درخت خرماست اما دران قوم ابوبکر و عمر بودند رضی‌الله عنهما نخواستم بحضور ایشان گویم آنچ ایشان نگفتند. پس پیغمبر علیه السلام فرمود «هی النخله» آن درخت خرماست.
و بحقیقت مناسبت مومن با درخت خرما ازان وجه است که درخت خرما را تا از درخت نرگشن ندهند و تلقیح و تابیر نکنند خرمای نیک نیاورد. و این مشهورست که هر سال از طلع خرمای نر قدری بگیرند و در طلع درخت خرما پیوند کنند تا خرما نیک آورد والا ثمره بوجه خویش ندهد.
پس مومن را چون خواهند که ثمره ولایت حاصل شود تلقیح و تابیر او بتلقین شیخ صاحب ولایت تواند بود. و چون تلقین حاصل شد مداومت و ملازمت خلوت و عزلت باید نمود بتصرف فرمان شیخ تا ثمره حقیقی حاصل آید چنانک شرح آن بیاید.
و از خواجه علیه السلام نقل است که وقتی جماعتی از خواص صحابه را جمع کرد در خانه‌ای و بفرمود تا در ببستند و سه بار کلمه «لااله الاالله»بآواز بگفت و صحابه را فرمود همچنین بگویید ایشان بگفتند. آنگه دست برداشت و سه‌بار بگفت «اللهم هل بلغت». بعد از ان فرمود: بشارت باد شما را که خداوند تعالی شما را بیامرزید. پس مشایخ طریقت تلقین ذکر هم ازین سنت گرفته‌اند.
نجم‌الدین رازی : باب پنجم
فصل هشتم
قال‌الله تعالی: «یا ایهاالذین امنوا انفقوا من طیبات ما کسبتم» الایه.
و قال النبی صلی‌الله علیه و سلم: «ان اطیب ما یأکل الرجل من کسب یده.»
بدانک حرفت و صنعت نتیجه علم و قدرت و شناخت روح است که تا این شایت دروی بقوت بوده است اکنون بواسطه استعمال آلات و ادوات جسمانی بکار فرمایی عقل که وزیر روح است و نایب او از قوت بفعل میآید و از غیب بشهادت میپیوندد.
عاقل صاحب بصیرت بدین دریچه بصانعی و صنع تواند نگریست تا همچنان که ذات روح خویش را بدین صفات موصوف شناخت و دانست که روح او حی بود که اگر حی نبودی فعل ازو صادر نشدی و دانست که عالم است که اگر عالم نبودی این صنعتهای لطیف مناسب ازو در وجود نیامدی و دانست که مرید است که بی‌ارادت فعل از فاعل در وجود نیاید خاصه در زمانی دون زمانی تخصیص زمان در ایجاد فعل از فاعل اختیار و ارادت اثبات کند نه چنانک فلسفی سرگشته گوید که «صانع عالم را در ایجاد فعل ارادت و اختیار نیست» کفری بدین صریحی و جهلی بدین غایت و دلیری و گستاخیی بدین عظیمی «علیهم لعاین‌الله و علی محبیهم و مستبعیهم الی یوم‌الدین» و دانست که روح سمیع و بصیر و متکلم است و اگر نه این صفات در قالب پدید نیامدی. و دانست که قادرست که بی‌قدرت فعل محال بود و دانست که باقی است که بقای قالب نتیجه بقای روح است.
و چون این هشت صفت ذاتی روح شناخت واثر این صفات در قالب خویش مشاهده کرد و از نتیجه این صفات قالب خودرا متحرک و متصرف دید تا چندین حرفت‌های لطیف و صنعتهای ظریف از وی در وجود میاید و روح را هر روز علمی میافزاید بداند که روح را مکملی باید وجود او بدو نیست و او نبود پس ببود و او را موجدی باید که او را از عدم بوجود آورد و آن موجد حضرت خداوندی است جل وعلا.
و او – سبحانه و تعالی – باید که بدین هشت صفت که صفات کمال است موصوف باشدتاایجاد موجودات تواند کرد و باید که ذات او بخود قایم بود و الا باحتیاج و تسلسل انجامد. و این صفات باید که بذات او قایم بود و ازلی و ابدی باشد و الا از قبیل اعراض بود و ذات محل حوادث گردد و تباهی لازم آید و این روا نبود.
پس فاعل و قادر و صانع مطلقا حضرت خداوندی را شناسد و روح را بنیابت و خلافت حق در عالم صغری که قالب میخوانند بر کار کرده حق داند و افاعیل حق از دو نوع داند: یکی بواسطه شخص انسانی که خلیفه حق است و یکی بی‌واسطه. آنچ بواسطه است هم دو قسم است: یکی در عالم صغری دوم در عالم کبری آنچ در عالم صغری است و آن قالب انسان است بواسطه روح است و آلات و ادوات نفسانی روح چون نفس نامیه و نفس حیوانی و قوای بشری و اما آنچ در عالم کبری است که جهاین میخوانند بواسطه روح است و آلات و ادوات نفسانی چانک گفتیم. و جسمانی چون حواس پنجگانه و جوارح و اعضا. این حرفتها و صنعتها که ظاهر میشود از آدمی نتیجه آن افاعیل است و اما آنچ بی‌واسطه شخص انسانی است از افاعیل حق آن است که نتیجه آن در آفاق و انفس ظاهر میشود. اما در آفاق آسمانی بدین بلندی آراسته بدان کواکب درخشان که «وزیناها للناظرین» و از عکس آن کواکب در خاک تیره چندین گلها ولاله‌ها وآبهای روشن وانواع اشجار و ازهار و اثمار و نبات و حیوان و عناصر مفرد و مرکب و معادن و غیر آن که «ان فی خلق السموات والارض و اختلاف اللیل و النهار و الفلک التی تجری فی‌البحر...» الایه. و اما در انفس از یک قطره آب شخصی بدین ظریفی باسمع و بصر و کلام و جوارح و اعضای بدین لطیفی پدید آورده که «انا خلقنا الانسان من نطفه امشاج بنتلیه فجعلناه سمیعا بصیرا».
چون صاحب دولت صاحب بصیرت بنور ارائت حق که «سنریهم آیاتنا فی الافاق و فی انفسهم» آیات حق را که نتیجه افاعیل اوست در آینه نفس خویش مشاهده کند و این قالب که جهان کوچک است و نبود پس ببود ساخته و پرداخته حق شناسد و روح را بخلافت در وی بر کار کرده حق داند و بیند که چون تصرف روح از وی منقطع میشود این قالب بر جای قایم نمی‌ماند میافتد و خراب میشود یقین شناسد که در عالم بزرگ که جهان است صانعی فاعلی میباید که بر کار بود تا از نتیجه افاعیل او چندین احوال و آثار مختلف پدید میآید و صنعتهای بدین لطیفی آشکارا میشود که اگر متصرفی قادر کامل حکیم در وی بر کار نبودی چنین قایم نبودی و نماندی و هر وقت که تصرف قدرت قادر از ان منقطع شود در حال فرو افتد و خراب گردد و از وی اثر نماند. درین مقام حقیقت «من عرف نفسه فقد عرف ربه» روی نماید و سر «و فی انفسکم افلا تبصرون» کشف افتد.
پس محقق گشت که چون محترفه و اهل صنایع را دیده بصیرت گشاده شود بدریچه صنع و صانعی خویش بیرون نگرند جمال صنع و صانعی بر نظر ایشان تجلی کند چنانک آن بزرگ گفت «ما نظرت فی شیء الا و رأیت الله فیه» ودیده بصیرت ایشان آنگاه گشاده شود که دیده هوای نفس از مطالعه مزخرفات دنیاوی و مستلذات نفسانی وشهوات حیوانی بربندند و بحقیقت بداند که جهان بر مثال خانقاهی است و حضرت خداوندی در وی بمثابت شیخ و خادم آن خواجه علیه‌الصلوه ازینجا فرمود «سیدالقوم خادمهم» و باقی خلایق بر دو نوع‌اند: یا خدمتکاران یا مخدومان. چنانک در خانقاه ازین دونوع بیرون نباشد یا عمله خانقاه باشند که شیخ هر یک را بخدمتی نصب کرده باشد و عهده آن در گردن او کرده یا جمعی طالبان مجد باشند که از غلبات شوق محبت و دردطلب پروای هیچ کار و هیچ کس ندارند و روی از خلق وهوای نفس بگردانیده باشند و سوی دیوار ریاضت و مجاهدت آورده.
ما پشت سوی جهان شادی کردیم
زین پس رخ زرد ما و دیوار غمش
و این هر دو طایفه را شیخ بخادم سپرده
تا هریک را در مقام خویش
برکار میدارد و مدد و معاونت مینماید. و دلالت و ارشاد میفرماید. تاآنها که عمله‌اند خدمت طلبه میکنند و طلبه بفراغت و جمعیت بطاعت و عبودیت مشغول میباشند. که اگر در خانقاه جمله طلبه بودندی هریک را خدمت خویش بایستی کرد همه مشغول ماندندی و از طلب فرو افتادندی زیراک طلب کار فارغان است. چنانک حق تعالی خواجه را علیه‌الصلوه والسلم فرمود «فاذا فرغت فآنصب».
در عشق تو برخاسته‌ام از همه کار
کین کار کسی نیست که کاری دارد
پس در خانقاه دنیا خلق دو طایفه‌اند: یکی مخدومان که روی بعالم آخرت و خدمت حق آورده‌اند حق تعالی که شیخ این خانقاه است دنیا را با هر که دروست خدمت ایشان فرموده است که «یا دنیای اخدمی من خدمنی و استخدمی من خدمک‌» و دیگر طایفه دنیا طلبانند که بمثابت عمله‌اند هر یک را درین خانقاه بخدمتی نصب کرده‌اند از پادشاهان تا بازاریان هر که هستند مگر آن طایفه که بعبودیت خاص مشغول‌اند و خلاصه آفرینش‌اند که «و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون». معنی این آیت چنان بود که از جن وانس هر که بر کاری و در کاری‌اند جمله از برای آنند تا آن مخلصان که از محبت دنیا و هوای نفس وتصرف شیطان خلاص یافته‌اند بفراغت بعبودیت حق و پرورش دین مشغول باشند که و ما امروا الا لیعبدوالله مخلصین له الدین». پس چنانک در خانقاه عمله بکار طلبه مشغول باشند و آن را وسیلت تقرب بحق سازند حق تعالی از آنچ بدان خواص میرساند از الطاف خداوندی نصیبی بعمله که خدمتکارانند میرساند.
وقتی این ضعیف در خراسان جمعی درویشان را بخلوت نشانده بود و درویشی را بخدمت ایشان نصب کرده در بعضی مکاشفات چنان میدید که از حضرت خداوندی امداد لطف بهر یک از خلوتیان میرسید و از هر خلوتیی نصیبی خاص بدان خادم میرسید که خدمت ایشان میکرد.
همچنین اهل دنیا که عمله خانقاه جهانند اگر دران حرفت و صنعت خویش هریک نیت چنان کند که این شغل از برای بندگان خدای میکنم که بدین حرفت محتاج باشند تا قضای حاجت مسلمانی براید و مطیعی بفراغت بحق مشغول شود که اگر هر کسی بمایحتاج خویش از حرفتها و صنعتها مشغول شد از کار دین و دنیا بازماندی دنیا خراب گشتی و کس را فراغت طاعت و جمعیت مخلصانه نماندی.
حضرت خداوندی از کمال حکمت و غایت قدرت هر شخصی را بخدمتی و حرفتی نصب کرده است که پنجاه سال و صد سال بدان خدمت و حرفت مشغول باشند که زهره ندارند که یک روز کاری دیگر کنند. و چون اهل هر حرفت و صنعت که درین خانقاه بدان خدمت قیام مینماید آنچ کند بر وفق فرمان شیخ کند که حضرت جلت است و بدلالت و هدایت و ارشاد خادم که محمد رسول‌الله است صلی‌الله علیه و سلم و شفقت و امانت و دیانت بجای آرد ودر کل احوال بر جاده شریعت ثابت‌قدم باشد و کسب خویش را از مال حرام و مال با شبهت محفوظ دارد چنانک زیادت نستاند و کم ندهد. و با کسی که مال او حرام باشد معامله نکند مگر که نداند و هرگز در حرفت و صنعت خویش کار معیوب و روی کشیده نکند وانصاف نگاه دارد و چون کسی را یابد که در ان حرفت نداند و بهای آن متاع نشناسد بر وی اسب ندواند و بقیمت افزون بدو نفروشد الا بهمان که بشناسنده فروشد. و از غل و غش نیک احتراز کند که خواجه علیه‌السلام روزی در بازار میرفت قدری گندم دید ریخته و میفروختند. دست مبارک در میان گندم برآورد دستش تر ببود. گفت: این چیست؟ صاحب گندم گفت یا رسول‌الله بارانش رسیده است خواجه علیه‌الصلوه فرمود: چرا آنچ‌تر بود بر روی نکردی تا همه کس بدیدی آنگه فرمود که «من غشنا فلیس منا» یعنی هر که با امتان من خیانت اندیشید و کار مغشوش کند از امت من نیست.
و در آن کوشد که از دسترنج و کسب او نصیبی بعزیزی و راحتی بدرویشی رسد. در روایت میآید که داود علیه‌السلام با حق تعالی مناجات کرد گفت: خداوندا میخواهم که همنشین خویش را در بهشت ببینم. حق تعالی فرمود فردا از شهر بیرون رو اول کسی که ترا پیش آید او بود. چون داود علیه‌السلام بیرون رفت شخصی را دید که پشتواری هیزم در پشت میامد. بر وی سلام کرد و از احوال پرسید که معامله تو با حضرت خداوندی چه چیز است که بدان وسیلت مرتبه مرافقت و مجالست انبیا یافته‌ای در بهشت؟ گفت من هر روز ازین پشتواری هیزم بدست خویش جمع کنم و بر پشت بشهر آرم و بیک درم بفروشم. مادری دارم ودودانگ در وجه نفقه اونهم و دودانگ در وجه نفقه عیال و دودانگ بر درویشان و محتاجان صرف کنم. داود علیه‌السلام گفت برو که حق است ترا که رفیق انبیا باشی. پس داود علیه‌السلام گفت بیا بنزدیک من می‌باش تامن هر روز یک درم بتو میدهم و تو چنانک در بهشت رفیق من خواهی بود اینجا هم رفیق من باشی.
آن درویش گفت من این مرتبه که در بهشت رفیق تو خواهم بود بکسب دست و رنجبری و بارکشی یافته‌ام چون دست ازان بدارم این مرتبه نماند. من هم برین منوال بار میکشم و خدمت خدای و بندگان خدای میکنم تا اجل در رسد مرا درین یابد.
و حق تعالی بندگان خویش را بلطف خداوندی هم برین مرتبه دلالت میکند و این وظیفه در پیش مینهد که «یا ایهاالذین آمنوا انفقوا من طیبات ما کسبتم». میفرماید نفقه کنید از مال حلال که شما کسب کرده‌اید. و اینجا نفقه بمعنی صدقه است یعنی از آنچ کسب میکنید هم نفقه خویش میکنید و هم بدرویشان صدقه میدهید. و تاکید این معنی جایی دیگر میفرماید «فکلوا منها و اطعموا البائس الفقیر» و خواجه علیه‌السلام کسب را حلال‌ترین مالها نهاده چنانک فرمود «ان اطیب ما یأکل الرجل من کسب یده».
چون محترفه که عمله خانقاه جهانند بدین شرایط که نمودیم قیام نمایند حضرت خداوندی از هر ثواب و درجه ومقام که بخاصگان و مقربان و محبوبان خویش دهد از انبیا و اولیا علیهم‌السلام نصیبی از آن بدین جماعت دهد که خدمتکاران و محبان ایشان بوده‌اند و فردا ایشان را با آن بزرگان حشر کنند. چنانک میفرماید «فاولئک مع الذین انعم‌الله علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء والصالحین و حسن اولئک رفیقا».
اما هر چند که ازین جماعت طوایف مختلف که درین باب بر هشت صنف نهادیم و در هشت فصل شرح سلوک واحوال ایشان دادیم خواهند که از ذوق مشارب مردان و مقامات مقربان با نصیبه‌تر باشند در اوراد طاعات و ظایف ذکر و بیداری شب و تجرد باطن از محبت دنیا و تقلیل طعام و کسر نفس و ترک شهوات و مراقبه دل و ترک رعونات میافزایند و بدانچ از تزکیت نفس و تصفیه دل و تحلیه روح در فصول آن بیان کرده‌ایم قیام مینمایند بقدر وسع و یقین دانند که هر چند رنج بیش برد ثمره بیش یابد.
برنج اندرست ای خردمند گنج
نیابد کسی گنج نابرده رنج
و اگر از اتفاقات حسنه آن اقبال دست دهد که بخدمت شیخی از مشایخ طریقت که سلوک این راه بعنایت حق یافته است و طبیب حاذق وقت گشته مشرف گردد و معالجت دینی بنظر و استصواب او کند تا بر شهپر همت او و پناه دولت او بادیه خونخوار نفس اماره قطع کند که در هر منزل و مرحله صدهزار هزار صادق و صدیق چون بی‌دلیل رفتند جان نازنین بباد دادند و جمال کعبه مقصود در نیافتند و چنین مشایخ که طبیبان حاذق‌اند و دلیلی و رهبری راشایند اگرچه در هر قرن و عصر عزیز الوجود و عدیم‌النظیر بوده‌اند اما درین روزگار بیکبارگی کبریت احمر و عنقای مغرب گشته‌اند. و عجب‌تر آنک اگر نبادری آن کبریت احمر یافته شود در آن موضع از خاک تیره نامتلفت ترست و آن عنقای مغرب از غراب غربت محروم‌تر از غایت بی‌نظری اهل روزگار و استغراق خلق بدنیا و بیخبری از مرگ و کار آخرت و حساب وصراط و ثواب و عقاب و مرجع و معاد «یعلمون ظاهرا من الحیوه الدنیا و هم عن الاخره هم غافلون» در نظر نابینا کحل اغبر چه قیمت آرد و جال خرشد چه قدر دارد. و مع هذا از غیرتی که حق را بر خاصگان خویش است تتق عزت بواسطه مدعیان کذاب که درین عصر خود را چون کابلی ناک ده بطبیبی حاذق فرا مینمایند بر روی خواص خویش فرو گذاشته است ومدعی را قبه غیرت صاحب معنی گردانیده تا از نظر نامحرمان این حدیث محفوظ مانند که «اولیائی تحت قبایی لا یعرفهم غیری».
خلیلی مالی لااری غیر شاعر
فکم منهم الدعوی و منی القصاید
اجل فاعلما ان الیوف کثیره
ولکن سیف الدوله الیوم واحد
مدعی بسیار داری اندرین صنعت ولیک
زیرکان دانند سیر از سوسن و خار از سمن
بی‌جمال یوسف و بی‌عشق یعقوب از گزاف
تو تیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن
ولیکن هر صاحب سعادت را که بمیل عنایت از مکحله هدایت کحل درد طلب در دیده جان کشند باد عاطفت را از مهب رأفت بحاجبی بفرستند تا پرده غیرت از درخرگاه عزت براندازد و جمال کمال آن طبیب حاذق دین و دلیل و رهبر عالم یقین بر نظر او عرضه کنند و اگر طالب صادق در مشرق بود و طبیب حاذق در مغرب که یا طالب را بسر مطلوب رساند یا مطلوب را بدر طالب آرد.
گر دولت درد دین ترا دست دهد
یا باد ارادت و طلب بر تو جهد
یا موی کشان ترا بر شیخ برد
یا او بدواسبه روی سوی تو نهد
«اللهم اجعلنا من عبادک الصالحین و خواصک المقربین الهادین المهدیین و انزلنا حظیره قدسک مع اهل انسک من الانبیاء و المرسلین و اختم لنا ولامه محمد علیه الصلوه السلام بخاتمه الفائزین» و صلی الله علی محمد و آله اجمعین آمین رب‌العالمین.
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
من که چون شمع از غمت با سوز دل در خنده ام
نیست تدبیری بغیر از سوختن تا زنده ام
همچو مجمر، سینه ای پر آتش و انفاس خوش
همچو ساغر، با دل پر خون و لب پر خنده ام
گر به شمشیر سیاست مینوازی، حاکمی
ور به تشریف غلامی می پذیری، بنده ام
در هوایت برگ عیشم همچو گل بر باد شد
وین زمان عمری است تا از خان و مان برکنده ام
تیغ تو سر در نمی آرد به خونم، لیک من
خویشتن را در میان کشتگان افکنده ام
یک شب از فریاد من خوابی بآسایش نکرد
روزها شد کز سگ کویش بدین شرمنده ام
گفته ای: شاهی نمی میرد چو شمع از تاب غم
من به سوز عشق بریانم، از آن تابنده ام
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
اگر چه خاک درت ز آب دیده گل کردم
خوشم که سینه به داغ تو متصل کردم
زمانه روزی من کرد گریه های فراق
ز بسکه خنده بر افتادگان دل کردم
دلم که لاف صبوری زدی باول کار
به پیش روی تواش بارها خجل کردم
بشکر آنکه گه کشتنم نمودی روی
سگان کوی ترا خون خود بحل کردم
سرای دیده شاهی نه جای هر صنمی است
کش از خیال تو بتخانه چگل کردم
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
ما جان بتمنای تو در بیم نهادیم
چون تیغ کشیدی، سر تسلیم نهادیم
پیکان تو چون از دل مجروح کشیدیم
صد بوسه بر آن از پی تعظیم نهادیم
ز استاد ازل عشق بتان یاد گرفتیم
انگشت چو بر تخته تعلیم نهادیم
از فکر جهان فارغ و آزاد نشستیم
تا پای در این ورطه پر بیم نهادیم
هر چند دونیم است ز هجرت دل شاهی
باز آی که ما جمله به یک نیم نهادیم
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
دلا در عشقبازی ترک جان گفت، نکو کردی
ز ناز و عیش بگذشتی، به داغ و درد خو کردی
پس از عمری بدست یار دادی ای فلک دستم
کرم کردی، ولی وقتی که از خاکم سبو کردی
به جانی وصل جانان گر خریدی شاد باش ای دل
چه آسان یافتی نقدی که عمری جستجو کردی
دلا دنبال آن چشم سیه دیگر چه میگردی؟
گر از هستی متاعی داشتی، در کار او کردی
به خون دیده رنگین ساختی رخساره شاهی
به آخر در میان عاشقانش سرخ رو کردی
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠٠ - قصیده در طیبت و مدح نظام الدین یحیی
چیست آن گوهر که هست از لعل تاجی برسرش
وز پرند آل دائم گرته ئی اندر برش
هست سرخی باد سار و تنگ چشم و سخت دل
وز لباس آل عباس است اکثر بسترش
همچو بیماریست مزمن لیک گر میلش بود
جستن آسانست همچون عادیان از چنبرش
غیر کناسی نداند هیچ حرفت وین عجب
گاهش اندر سیم میگیرند و گاهی در زرش
همچو خون آلود تیغی آبدار آمد و لیک
در سرین مهر خان باشد نیام اندر خورش
خون طفل بیگنه در خاک ریزد وانگهی
اشک چون آب زلال آید ز چشم اعورش
در پس هر بیگناه افتاده گوهی میخورد
تا سر انجام از چنین کاری چه آید کیفرش
گاه سختی دیو اگر بگریزد از زخمش رواست
ز آنکه بر شکل شهاب آمد سراسر پیکرش
راستی مانند تیری قامت و بالای اوست
کز عقیق و غالیه سازند پیکان و پرش
سوزنی یاقوت پیکر را همی ماند ولیک
جز دریدن نیست چون مقراض کار دیگرش
چون بپا استد تو گوئی هست شمعی لعل فام
لیک پیوسته لگن باشد ز مشک و عنبرش
هست چون شخص محاسب وین عجب کز عقدها
یا نود یا بیست باشد عقد و بیش و کمترش
خانه یاری که در وی یکزمان مهمان شود
گیرد اندر قی بعمدا جمله دیوار و درش
بس که میارد منی در سر بگاه کارزار
لاجرم چون خصم خسرو میبرند از تن سرش
خسرو عادل نظام ملک و ملت کآفتاب
هست دائم مقتبس از نور رأی انورش
ابر دست راد او بر آز اگر فائض شود
همچو دریا پرکند دامن ز در و گوهرش
مینماید بدسگال ملک را وقت جدال
حجتی بس روشن و قاطع زبان خنجرش
مملکت را سرخ رو میدارد و فربه مدام
از نم آب سیاه آن کلک زرد و لاغرش
آسمان گر خون نمیگرید زرشک قدر او
آخر روز از چه رو شد ارغوان نیلوفرش
حاسد جاهش سر افکندست دائم بهر آنک
سرزنش مییاید او دائم ز گرز سرورش
جاودان رطب اللسان یابم بمدحش کلک را
گر چه دائم سر همی برم چو زلف دلبرش
دشمن او گر شکر خاید که بادش زهر مار
چون شرنگ آید ز تلخی در مذاق آن شکرش
و آنک یابد بهره ئی از پادزهر لطف او
زهر گردد همچو آب زندگی جان پرورش
زهره و بهرام می زیبند گاه رزم و بزم
این یکی خنجر گذار و آن دگر خنیاگرش
صاحبا چون هست رامت توسن چرخ فلک
شد مهیا گوی و طاسک دائم از ماه و خورش
ایکه تا مستوفی دیوان اعلی جمع کرد
نام دیوان کرم بارز توئی سر دفترش
تا ز باغ عدل تو خورده است فتنه کو کنار
کس نمیبنددگربیدار اندر کشورش
نیشکر با دشمنت گوئی که شیرینی نمود
کین چنین دربند کرده میکشد از عسکرش
جاودان جوزا صفت بندد کمر در بندگیت
آفتاب ار رأی تو یکبار خواند چاکرش
تا عرض قائم نباشد جز بذات جوهری
باد دولت چون عرض ذات شریفت جوهرش
هر که دل در خدمتت صافی ندارد همچو آب
زندگی در خاک خوردن باد همچون آذرش