عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
امیر پازواری : سهبیتیها
شمارهٔ ۲
امیر پازواری : سهبیتیها
شمارهٔ ۹
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۲۶
عَلَیْکِ سَلُومْ اُونْکِهْ دِلْ بُوبِهْ تِهْ دَرْدْ
چِنُونْ خُو بَکِرْدْ بُو، کِهْ نَوُوهِچّی سَرْدْ
دینْگِنینْ بِهْ خٰاکْ مِهْ اُسْتِخُونْ بَوِّوِهْ گَرْدْ
اُونْ مَحَلْ خِیٰالْ بٰازْمِهْ بِهْ تِهْ عِشْقِ نَرْدْ
مِنْ اُونْ نیمِهْ تِهْ مِهْرِهْوَرْزی بَوِّومْ فَرْدْ
مِنْ اُونْ نیمِهْ شِهْ جٰانْرِهْ سِخِنْ بَوِّومْ سَرْدْ
اَمیرْ گِنِهْ: اُونْطُورْ بُورْدِهْ مِنِهْ دِلْ دَرْدْ
گَرْ آهی بَکِشِمْ وِنِهْ نُومْ بَوّوِهْ گَرْدْ
چِنُونْ خُو بَکِرْدْ بُو، کِهْ نَوُوهِچّی سَرْدْ
دینْگِنینْ بِهْ خٰاکْ مِهْ اُسْتِخُونْ بَوِّوِهْ گَرْدْ
اُونْ مَحَلْ خِیٰالْ بٰازْمِهْ بِهْ تِهْ عِشْقِ نَرْدْ
مِنْ اُونْ نیمِهْ تِهْ مِهْرِهْوَرْزی بَوِّومْ فَرْدْ
مِنْ اُونْ نیمِهْ شِهْ جٰانْرِهْ سِخِنْ بَوِّومْ سَرْدْ
اَمیرْ گِنِهْ: اُونْطُورْ بُورْدِهْ مِنِهْ دِلْ دَرْدْ
گَرْ آهی بَکِشِمْ وِنِهْ نُومْ بَوّوِهْ گَرْدْ
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۳۴
اَمیرْ گِنِهْ: مِهْ مُونْگْوُ خُورِ بِرٰابِرْ!
سی سٰالْ تَنْ بِهْ خٰاکْ پیسّهْ، جِدٰا بَوِّهْ سَرْ
تِهْ وَنْگْ بِهْ مِنِهْ خٰاکِ سَرْ هُوکَشِهْ اَرْ،
لَبَیْکْ گوُیُونْ (کِنُونْ) خٰاکِ جِهْ دَرْااِمِّهْ تِهْ وَرْ
تٰا مٰاهوُ مِهْرْ بِهْ گِرْدِشِ اَفْلٰاکْ کِنِنْ سَرْ
مِرْغْ هِوٰا پَرِهْ، مٰاهی دِرْیُو غُوطِهْوَرْ،
تٰا کِهْ اِسْرٰافیلْ صُورْ بَدِمِهْ بِهْ آخِرْ،
تِهْ عِشْقْ بِهْ مِنِهْ جانْ، چِهْ تَنیرْ کَشِهْ لِرْ
سی سٰالْ تَنْ بِهْ خٰاکْ پیسّهْ، جِدٰا بَوِّهْ سَرْ
تِهْ وَنْگْ بِهْ مِنِهْ خٰاکِ سَرْ هُوکَشِهْ اَرْ،
لَبَیْکْ گوُیُونْ (کِنُونْ) خٰاکِ جِهْ دَرْااِمِّهْ تِهْ وَرْ
تٰا مٰاهوُ مِهْرْ بِهْ گِرْدِشِ اَفْلٰاکْ کِنِنْ سَرْ
مِرْغْ هِوٰا پَرِهْ، مٰاهی دِرْیُو غُوطِهْوَرْ،
تٰا کِهْ اِسْرٰافیلْ صُورْ بَدِمِهْ بِهْ آخِرْ،
تِهْ عِشْقْ بِهْ مِنِهْ جانْ، چِهْ تَنیرْ کَشِهْ لِرْ
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۵۲
بِهِلْ تا بنالمْ بیدردْ سه دِل دَسْ
چِنوُنْ بنالمْ که نالهْ بِلْبِلْ مُسّْ
گرفتارِ یک جامِّه یکی گِلِ دَسْ
گِلْ به دلْ بلا بَییِهْ، بلا گِلِ دَسْ
اگر که دنی مال وُ ملک مه نَمونِسْ،
شُکِرْ کمّه که سَرْ به تنْ مه بَمُونِسْ
مه مسکینِ تَنْ غَمْ بَخِرْد اندی که تُونِسْ
مِنْ شِرِهْ بَخِرْدِمهْ، مه دِشمِنْ بَمُونِسْ
چِنوُنْ بنالمْ که نالهْ بِلْبِلْ مُسّْ
گرفتارِ یک جامِّه یکی گِلِ دَسْ
گِلْ به دلْ بلا بَییِهْ، بلا گِلِ دَسْ
اگر که دنی مال وُ ملک مه نَمونِسْ،
شُکِرْ کمّه که سَرْ به تنْ مه بَمُونِسْ
مه مسکینِ تَنْ غَمْ بَخِرْد اندی که تُونِسْ
مِنْ شِرِهْ بَخِرْدِمهْ، مه دِشمِنْ بَمُونِسْ
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۷۳
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۱۰۷
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۱۶۰
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۱۶۴
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۱۸۴
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۱۹۴
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۲۰۷
امیر پازواری : ششبیتیها
شمارهٔ ۱۳
ختا و ختن تا هندوستون پائین
اون دشت قبچاق و سرحدِّ مدائین
سی اَرْمُونْ به مهْ دلْ دَرهْ اولاً این،
تنِ دوستْ رهْ دَرْ هَیرم سَر تا به پائین
زمونه به خشمه، شو و روزْ هزار کین
به ته گِتِمهْ: مه روزگار بَوی این
ایرون تا به تورون همه جا بَوی این
ته ناز که زیاد بَیّهْ سَرْ اُورِهْ شاهین
تو دونّی که تنه مِهْرْ به دل دارمه یا کین
تو دونّی که بَوْتنْ بنیٰارْمهْ با این
شه، مه مردنِ ورْمن ننالمّه دونین
تنه ندییِنْ طاقتْ ندارمه، آه این!
اون دشت قبچاق و سرحدِّ مدائین
سی اَرْمُونْ به مهْ دلْ دَرهْ اولاً این،
تنِ دوستْ رهْ دَرْ هَیرم سَر تا به پائین
زمونه به خشمه، شو و روزْ هزار کین
به ته گِتِمهْ: مه روزگار بَوی این
ایرون تا به تورون همه جا بَوی این
ته ناز که زیاد بَیّهْ سَرْ اُورِهْ شاهین
تو دونّی که تنه مِهْرْ به دل دارمه یا کین
تو دونّی که بَوْتنْ بنیٰارْمهْ با این
شه، مه مردنِ ورْمن ننالمّه دونین
تنه ندییِنْ طاقتْ ندارمه، آه این!
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
آقا توکا
به روی در، به روی پنجره ها
به روی تخته های بام، در هر لحظه مقهور رفته، باد می کوبد.
نه از او پیکری در راه پیدا
نیاسوده دمی بر جا.
خروشان ست دریا
و در قعر نگاه، امواج او تصویر می بندند
هم از آن گونه کان بود
ز مردی در درون پنجره بر می شود آوا:
«دو دوک دوکا! آقا توکا! چه کارت بود با من؟».
در این تاریک دل شب
نه زو بر جای خود چیزی قرارش.
«درون جاده کس نیست پیدا.
پریشان است افرا»
گفت توکا:
«به رویم پنجره ت را باز بگذار
به دل دارم دمی با تو بمانم
به دل دارم برای تو بخوانم.
ز مردی در درون پنجره مانده ست ناپیدا نشانه.
فتاده سایه اش در گردش مهتاب، نا معلوم از چه سوی، بر دیوار
وز او هر حرف می ماند صدای موج را از موج
ولیک از هیبت دریا.
«چگونه دوستان من گریزان اند از من»
گفت توکا:
«شب تاریک را بار درون وهم ست یا رؤیای سنگینی ست!»
و با مردی درون پنجره بار دگر برداشت آوا:
«به چشمان اشک ریزانند طفلان.
منم بگریخته از گرم زندانی که با من بود
کنون مانند سرما درد با من گشته لذت ناک.
به رویم پنجره ت را باز بگذار
به دل دارم دمی با تو بمانم
به دل دارم برای تو بخوانم
ز مردی در درون پنجره آوا، ز راه دور می آید:
«دوک دوک دوکا، آقا توکا!
همه رفته اند و روی از ما بپوشیده
فسانه شد نشان انس هر بسیار جوشیده
گذشته سالیان بر ما
نشانده بارها گل شاخه تر جسته از سرما.
اگر خوب این، وگر ناخوب
سفارش های مرگ اند این خطوط ته نشسته
به چهر رهگذر مردم که پیری مینهدشان دل شکسته.
دل ات نگرفت از خواندن؟
از آن جان ات نیامد سیر؟»
در آن سودا که خوانا بود، توکا باز میخواند
و مردی در درون پنجره آواش با توکا سخن می گفت:
«به آن شیوه که میل تو آن می بود
پی ات بگرفته نو خیزان به راه دور میخوانند
بر اندازه که می دانند.
به جا در بستر خارت، که بر امید تر دامن گل روز بهارانی
فسرده غنچه ای حتی نخواهی دید و این دانی.
به دل ای خسته آیا هست
هنوزت رغبت خواندن؟»
ولی توکاست خوانا.
هم از آن گونه کاول بر می آید باز
ز مردی در درون پنجره آوا.
به روی در، به روی پنجره ها
به روی تخته های بام، در هر لحظه مقهور رفته، باد می کوبد
نه ازو پیکری در راه پیدا.
نیاسوده دمی بر جا، خروشان ست دریا.
و در قعر نگاه، امواج او تصویر می بندند.
به روی تخته های بام، در هر لحظه مقهور رفته، باد می کوبد.
نه از او پیکری در راه پیدا
نیاسوده دمی بر جا.
خروشان ست دریا
و در قعر نگاه، امواج او تصویر می بندند
هم از آن گونه کان بود
ز مردی در درون پنجره بر می شود آوا:
«دو دوک دوکا! آقا توکا! چه کارت بود با من؟».
در این تاریک دل شب
نه زو بر جای خود چیزی قرارش.
«درون جاده کس نیست پیدا.
پریشان است افرا»
گفت توکا:
«به رویم پنجره ت را باز بگذار
به دل دارم دمی با تو بمانم
به دل دارم برای تو بخوانم.
ز مردی در درون پنجره مانده ست ناپیدا نشانه.
فتاده سایه اش در گردش مهتاب، نا معلوم از چه سوی، بر دیوار
وز او هر حرف می ماند صدای موج را از موج
ولیک از هیبت دریا.
«چگونه دوستان من گریزان اند از من»
گفت توکا:
«شب تاریک را بار درون وهم ست یا رؤیای سنگینی ست!»
و با مردی درون پنجره بار دگر برداشت آوا:
«به چشمان اشک ریزانند طفلان.
منم بگریخته از گرم زندانی که با من بود
کنون مانند سرما درد با من گشته لذت ناک.
به رویم پنجره ت را باز بگذار
به دل دارم دمی با تو بمانم
به دل دارم برای تو بخوانم
ز مردی در درون پنجره آوا، ز راه دور می آید:
«دوک دوک دوکا، آقا توکا!
همه رفته اند و روی از ما بپوشیده
فسانه شد نشان انس هر بسیار جوشیده
گذشته سالیان بر ما
نشانده بارها گل شاخه تر جسته از سرما.
اگر خوب این، وگر ناخوب
سفارش های مرگ اند این خطوط ته نشسته
به چهر رهگذر مردم که پیری مینهدشان دل شکسته.
دل ات نگرفت از خواندن؟
از آن جان ات نیامد سیر؟»
در آن سودا که خوانا بود، توکا باز میخواند
و مردی در درون پنجره آواش با توکا سخن می گفت:
«به آن شیوه که میل تو آن می بود
پی ات بگرفته نو خیزان به راه دور میخوانند
بر اندازه که می دانند.
به جا در بستر خارت، که بر امید تر دامن گل روز بهارانی
فسرده غنچه ای حتی نخواهی دید و این دانی.
به دل ای خسته آیا هست
هنوزت رغبت خواندن؟»
ولی توکاست خوانا.
هم از آن گونه کاول بر می آید باز
ز مردی در درون پنجره آوا.
به روی در، به روی پنجره ها
به روی تخته های بام، در هر لحظه مقهور رفته، باد می کوبد
نه ازو پیکری در راه پیدا.
نیاسوده دمی بر جا، خروشان ست دریا.
و در قعر نگاه، امواج او تصویر می بندند.
احمد شاملو : آهنها و احساس
مرغ دریا
خوابيد آفتاب و جهان خوابيد
از برجِ فار، مرغکِ دريا، باز
چون مادری به مرگِ پسر، ناليد.
گريد به زيرِ چادرِ شب، خسته
دريا به مرگِ بختِ من، آهسته.
□
سر کرده باد سرد، شب آرام است.
از تيره آب ـ در افقِ تاريک ـ
با قارقارِ وحشی اردکها
آهنگِ شب به گوشِ من آيد؛ ليک
در ظلمتِ عبوسِ لطيفِ شب
من در پیِ نوای گُمی هستم.
زينرو، به ساحلی که غمافزای است
از نغمههای ديگر سرمستم.
□
میگيرَدَم ز زمزمهی تو، دل.
دريا! خموش باش دگر!
دريا،
با نوحههای زيرِ لبی، امشب
خون میکنی مرا به جگر...
دريا!
خاموش باش! من ز تو بيزارم
وز آههای سردِ شبانگاهت
وز حملههای موجِ کفآلودت
وز موجهای تيرهی جانکاهت...
□
ای ديدهی دريدهی سبزِ سرد!
شبهای مهگرفتهی دمکرده،
ارواحِ دورماندهی مغروقین
با جثهی کبودِ ورم کرده
بر سطحِ موجدارِ تو میرقصند...
با نالههای مرغِ حزينِ شب
اين رقصِ مرگ، وحشی و جانفرساست
از لرزههای خستهی اين ارواح
عصيان و سرکشی و غضب پيداست.
ناشادمان به شادی محکومند.
بيزار و بیاراده و رُخ درهم
يکريز میکشند ز دل فرياد
یکريز میزنند دو کف بر هم:
ليکن ز چشم، نفرتشان پيداست
از نغمههایشان غم و کين ريزد
رقص و نشاطشان همه در خاطر
جای طرب عذاب برانگيزد.
با چهرههای گريان میخندند،
وين خندههای شکلک نابينا
بر چهرههای ماتمشان نقش است
چون چهرهی جذامی، وحشتزا.
خندند مسخگشته و گيج و منگ،
مانندِ مادری که به امرِ خان
بر نعشِ چاکچاکِ پسر خندد
سايد ولی به دندانها، دندان!
□
خاموش باش، مرغکِ دريايی!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بميرد شب
بگذار در سکوت سرآيد شب.
بگذار در سکوت به گوش آيد
در نورِ رنگرفته و سردِ ماه
فريادهای ذلّهی محبوسان
از محبسِ سياه...
□
خاموش باش، مرغ! دمی بگذار
امواجِ سرگران شده بر آب،
کاين خفتگان مُرده، مگر روزی
فريادِشان برآورد از خواب.
□
خاموش باش، مرغکِ دريایی!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بجنبد موج
شايد که در سکوت سرآيد تب!
□
خاموش شو، خموش! که در ظلمت
اجساد رفتهرفته به جان آيند
وندر سکوتِ مدهشِ زشتِ شوم
کمکم ز رنجها به زبان آيند.
بگذار تا ز نورِ سياهِ شب
شمشيرهای آخته ندرخشد.
خاموش شو! که در دلِ خاموشی
آوازشان سرور به دل بخشد.
خاموش باش، مرغکِ دريایی!
بگذار در سکوت بجنبد مرگ...
۲۱ شهريور ۱۳۲۷
از برجِ فار، مرغکِ دريا، باز
چون مادری به مرگِ پسر، ناليد.
گريد به زيرِ چادرِ شب، خسته
دريا به مرگِ بختِ من، آهسته.
□
سر کرده باد سرد، شب آرام است.
از تيره آب ـ در افقِ تاريک ـ
با قارقارِ وحشی اردکها
آهنگِ شب به گوشِ من آيد؛ ليک
در ظلمتِ عبوسِ لطيفِ شب
من در پیِ نوای گُمی هستم.
زينرو، به ساحلی که غمافزای است
از نغمههای ديگر سرمستم.
□
میگيرَدَم ز زمزمهی تو، دل.
دريا! خموش باش دگر!
دريا،
با نوحههای زيرِ لبی، امشب
خون میکنی مرا به جگر...
دريا!
خاموش باش! من ز تو بيزارم
وز آههای سردِ شبانگاهت
وز حملههای موجِ کفآلودت
وز موجهای تيرهی جانکاهت...
□
ای ديدهی دريدهی سبزِ سرد!
شبهای مهگرفتهی دمکرده،
ارواحِ دورماندهی مغروقین
با جثهی کبودِ ورم کرده
بر سطحِ موجدارِ تو میرقصند...
با نالههای مرغِ حزينِ شب
اين رقصِ مرگ، وحشی و جانفرساست
از لرزههای خستهی اين ارواح
عصيان و سرکشی و غضب پيداست.
ناشادمان به شادی محکومند.
بيزار و بیاراده و رُخ درهم
يکريز میکشند ز دل فرياد
یکريز میزنند دو کف بر هم:
ليکن ز چشم، نفرتشان پيداست
از نغمههایشان غم و کين ريزد
رقص و نشاطشان همه در خاطر
جای طرب عذاب برانگيزد.
با چهرههای گريان میخندند،
وين خندههای شکلک نابينا
بر چهرههای ماتمشان نقش است
چون چهرهی جذامی، وحشتزا.
خندند مسخگشته و گيج و منگ،
مانندِ مادری که به امرِ خان
بر نعشِ چاکچاکِ پسر خندد
سايد ولی به دندانها، دندان!
□
خاموش باش، مرغکِ دريايی!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بميرد شب
بگذار در سکوت سرآيد شب.
بگذار در سکوت به گوش آيد
در نورِ رنگرفته و سردِ ماه
فريادهای ذلّهی محبوسان
از محبسِ سياه...
□
خاموش باش، مرغ! دمی بگذار
امواجِ سرگران شده بر آب،
کاين خفتگان مُرده، مگر روزی
فريادِشان برآورد از خواب.
□
خاموش باش، مرغکِ دريایی!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بجنبد موج
شايد که در سکوت سرآيد تب!
□
خاموش شو، خموش! که در ظلمت
اجساد رفتهرفته به جان آيند
وندر سکوتِ مدهشِ زشتِ شوم
کمکم ز رنجها به زبان آيند.
بگذار تا ز نورِ سياهِ شب
شمشيرهای آخته ندرخشد.
خاموش شو! که در دلِ خاموشی
آوازشان سرور به دل بخشد.
خاموش باش، مرغکِ دريایی!
بگذار در سکوت بجنبد مرگ...
۲۱ شهريور ۱۳۲۷
احمد شاملو : آهنها و احساس
برای خون و ماتیک
گر تو شاه دخترانی، من خدای شاعرانم
مهدی حمیدی
ـ «این بازوانِ اوست
با داغهای بوسهی بسیارها گناهاش
وینک خلیجِ ژرفِ نگاهش
کاندر کبودِ مردمکِ بیحیای آن
فانوسِ صد تمنا ــ گُنگ و نگفتنی ــ
با شعلهی لجاج و شکیبایی
میسوزد.
وین، چشمهسارِ جادویی تشنگیفزاست
این چشمهی عطش
که بر او هر دَم
حرصِ تلاشِ گرمِ همآغوشی
تبخالهها رسوایی
میآورد به بار.
شورِ هزار مستی ناسیراب
مهتابهای گرمِ شرابآلود
آوازهای میزدهی بیرنگ
با گونههای اوست،
رقصِ هزار عشوهی دردانگیز
با ساقهای زندهی مرمرتراشِ او.
گنجِ عظیمِ هستی و لذت را
پنهان به زیرِ دامنِ خود دارد
و اژدهای شرم را
افسونِ اشتها و عطش
از گنجِ بیدریغاش میراند...»
بگذار اینچنین بشناسد مرد
در روزگارِ ما
آهنگ و رنگ را
زیبایی و شُکوه و فریبندگی را
زندگی را.
حال آنکه رنگ را
در گونههای زردِ تو میباید جوید، برادرم!
در گونههای زردِ تو
وندر
این شانهی برهنهی خونمُرده،
از همچو خود ضعیفی
مضرابِ تازیانه به تن خورده،
بارِ گرانِ خفّتِ روحش را
بر شانههای زخمِ تنش بُرده!
حال آنکه بیگمان
در زخمهای گرمِ بخارآلود
سرخی شکفتهتر به نظر میزند ز سُرخی لبها
و بر سفیدناکی این کاغذ
رنگِ سیاهِ زندگی دردناکِ ما
برجستهتر به چشمِ خدایان
تصویر میشود...
□
هی!
شاعر!
هی!
سُرخی، سُرخیست:
لبها و زخمها!
لیکن لبانِ یارِ تو را خنده هر زمان
دنداننما کند،
زان پیشتر که بیند آن را
چشمِ علیلِ تو
چون «رشتهیی ز لولوِ تر، بر گُلِ انار» ـ
آید یکی جراحتِ خونین مرا به چشم
کاندر میانِ آن
پیداست استخوان؛
زیرا که دوستانِ مرا
زان پیشتر که هیتلر ــ قصابِ«آوش ویتس»
در کورههای مرگ بسوزاند،
همگامِ دیگرش
بسیار شیشهها
از صَمغِ سُرخِ خونِ سیاهان
سرشار کرده بود
در هارلم و برانکس
انبار کرده بود
کُنَد تا
ماتیک از آن مهیا
لابد برای یارِ تو، لبهای یارِ تو!
□
بگذار عشقِ تو
در شعرِ تو بگرید...
بگذار دردِ من
در شعرِ من بخندد...
بگذار سُرخ خواهرِ همزادِ زخمها و لبان باد!
زیرا لبانِ سُرخ، سرانجام
پوسیده خواهد آمد چون زخمهایِ سُرخ
وین زخمهای سُرخ، سرانجام
افسرده خواهد آمد چونان لبانِ سُرخ؛
وندر لجاجِ ظلمتِ این تابوت
تابد به ناگزیر درخشان و تابناک
چشمانِ زندهیی
چون زُهرهیی به تارکِ تاریکِ گرگ و میش
چون گرمْساز امیدی در نغمههای من!
□
بگذار عشقِ اینسان
مُردارْوار در دلِ تابوتِ شعرِ تو
ـ تقلیدکارِ دلقکِ قاآنی ــ
گندد هنوز و
باز
خود را
تو لافزن
بیشرمتر خدای همه شاعران بدان!
لیکن من (این حرام،
این ظلمزاده، عمر به ظلمت نهاده،
این بُرده از سیاهی و غم نام)
بر پای تو فریب
بیهیچ ادعا
زنجیر مینهم!
فرمان به پاره کردنِ این تومار میدهم!
گوری ز شعرِ خویش
کندن خواهم
وین مسخرهخدا را
با سر
درونِ آن
فکندن خواهم
و ریخت خواهمش به سر
خاکسترِ سیاهِ فراموشی...
□
بگذار شعرِ ما و تو
باشد
تصویرکارِ چهرهی پایانپذیرها:
تصویرکارِ سُرخی لبهای دختران
تصویرکارِ سُرخی زخمِ برادران!
و نیز شعرِ من
یکبار لااقل
تصویرکارِ واقعی چهرهی شما
دلقکان
دریوزهگان
«شاعران!»
۱۳۲۹
مهدی حمیدی
ـ «این بازوانِ اوست
با داغهای بوسهی بسیارها گناهاش
وینک خلیجِ ژرفِ نگاهش
کاندر کبودِ مردمکِ بیحیای آن
فانوسِ صد تمنا ــ گُنگ و نگفتنی ــ
با شعلهی لجاج و شکیبایی
میسوزد.
وین، چشمهسارِ جادویی تشنگیفزاست
این چشمهی عطش
که بر او هر دَم
حرصِ تلاشِ گرمِ همآغوشی
تبخالهها رسوایی
میآورد به بار.
شورِ هزار مستی ناسیراب
مهتابهای گرمِ شرابآلود
آوازهای میزدهی بیرنگ
با گونههای اوست،
رقصِ هزار عشوهی دردانگیز
با ساقهای زندهی مرمرتراشِ او.
گنجِ عظیمِ هستی و لذت را
پنهان به زیرِ دامنِ خود دارد
و اژدهای شرم را
افسونِ اشتها و عطش
از گنجِ بیدریغاش میراند...»
بگذار اینچنین بشناسد مرد
در روزگارِ ما
آهنگ و رنگ را
زیبایی و شُکوه و فریبندگی را
زندگی را.
حال آنکه رنگ را
در گونههای زردِ تو میباید جوید، برادرم!
در گونههای زردِ تو
وندر
این شانهی برهنهی خونمُرده،
از همچو خود ضعیفی
مضرابِ تازیانه به تن خورده،
بارِ گرانِ خفّتِ روحش را
بر شانههای زخمِ تنش بُرده!
حال آنکه بیگمان
در زخمهای گرمِ بخارآلود
سرخی شکفتهتر به نظر میزند ز سُرخی لبها
و بر سفیدناکی این کاغذ
رنگِ سیاهِ زندگی دردناکِ ما
برجستهتر به چشمِ خدایان
تصویر میشود...
□
هی!
شاعر!
هی!
سُرخی، سُرخیست:
لبها و زخمها!
لیکن لبانِ یارِ تو را خنده هر زمان
دنداننما کند،
زان پیشتر که بیند آن را
چشمِ علیلِ تو
چون «رشتهیی ز لولوِ تر، بر گُلِ انار» ـ
آید یکی جراحتِ خونین مرا به چشم
کاندر میانِ آن
پیداست استخوان؛
زیرا که دوستانِ مرا
زان پیشتر که هیتلر ــ قصابِ«آوش ویتس»
در کورههای مرگ بسوزاند،
همگامِ دیگرش
بسیار شیشهها
از صَمغِ سُرخِ خونِ سیاهان
سرشار کرده بود
در هارلم و برانکس
انبار کرده بود
کُنَد تا
ماتیک از آن مهیا
لابد برای یارِ تو، لبهای یارِ تو!
□
بگذار عشقِ تو
در شعرِ تو بگرید...
بگذار دردِ من
در شعرِ من بخندد...
بگذار سُرخ خواهرِ همزادِ زخمها و لبان باد!
زیرا لبانِ سُرخ، سرانجام
پوسیده خواهد آمد چون زخمهایِ سُرخ
وین زخمهای سُرخ، سرانجام
افسرده خواهد آمد چونان لبانِ سُرخ؛
وندر لجاجِ ظلمتِ این تابوت
تابد به ناگزیر درخشان و تابناک
چشمانِ زندهیی
چون زُهرهیی به تارکِ تاریکِ گرگ و میش
چون گرمْساز امیدی در نغمههای من!
□
بگذار عشقِ اینسان
مُردارْوار در دلِ تابوتِ شعرِ تو
ـ تقلیدکارِ دلقکِ قاآنی ــ
گندد هنوز و
باز
خود را
تو لافزن
بیشرمتر خدای همه شاعران بدان!
لیکن من (این حرام،
این ظلمزاده، عمر به ظلمت نهاده،
این بُرده از سیاهی و غم نام)
بر پای تو فریب
بیهیچ ادعا
زنجیر مینهم!
فرمان به پاره کردنِ این تومار میدهم!
گوری ز شعرِ خویش
کندن خواهم
وین مسخرهخدا را
با سر
درونِ آن
فکندن خواهم
و ریخت خواهمش به سر
خاکسترِ سیاهِ فراموشی...
□
بگذار شعرِ ما و تو
باشد
تصویرکارِ چهرهی پایانپذیرها:
تصویرکارِ سُرخی لبهای دختران
تصویرکارِ سُرخی زخمِ برادران!
و نیز شعرِ من
یکبار لااقل
تصویرکارِ واقعی چهرهی شما
دلقکان
دریوزهگان
«شاعران!»
۱۳۲۹
احمد شاملو : هوای تازه
رنجِ دیگر
خنجرِ این بد، به قلبِ من نزدی زخم
گر همه از خوب هیچ با دلِتان بود،
دستِ نوازش به خونِ من نشدی رنگ
ناخنِتان گر نبود دشمنیآلود.
ورنه چرا بوسه خون چکانَدَم از لب
ورنه چرا خنده اشک ریزَدَم از چشم
ورنه چرا پاکچشمه آب دهد زهر
ورنه چرا مِهربوته غنچه دهد خشم؟
من چه بگویم به مردمان، چو بپرسند
قصهی این زخمِ دیرپای پُراز درد؟
لابد باید که هیچ گویم، ورنه
هرگز دیگر به عشق تن ندهد مرد!
۱۳۳۴
گر همه از خوب هیچ با دلِتان بود،
دستِ نوازش به خونِ من نشدی رنگ
ناخنِتان گر نبود دشمنیآلود.
ورنه چرا بوسه خون چکانَدَم از لب
ورنه چرا خنده اشک ریزَدَم از چشم
ورنه چرا پاکچشمه آب دهد زهر
ورنه چرا مِهربوته غنچه دهد خشم؟
من چه بگویم به مردمان، چو بپرسند
قصهی این زخمِ دیرپای پُراز درد؟
لابد باید که هیچ گویم، ورنه
هرگز دیگر به عشق تن ندهد مرد!
۱۳۳۴
احمد شاملو : هوای تازه
شعر ناتمام
سالم از سی رفت و، غلتکسان دَوَم
از سراشیبی کنون سوی عدم.
پیشِ رو میبینمش، مرموز و تار
بازوانش باز و جانش بیقرار.
جان ز شوقِ وصلِ من میلرزدش،
آبم و، او میگدازد از عطش.
جمله تن را باز کرده چون دهان
تا فروگیرد مرا، هم زآسمان.
آنک! آنک! با تنِ پُردردِ خویش
چون زنی در اشتیاقِ مردِ خویش.
لیک از او با من چه باشد کاستن؟
من کهام جز گورِ سرگردانِ من؟
من کهام جز باد و، خاری پیشِ رو؟
من کهام جز خار و، باد از پُشتِ او؟
من کهام جز وحشت و جرأت همه؟
من کهام جز خامُشی و همهمه؟
من کهام جز زشت و زیبا، خوب و بد؟
من کهام جز لحظههایی در ابد؟
من کهام جز راه و جز پا توأمان؟
من کهام جز آب و آتش، جسم و جان؟
من کهام جز نرمی و سختی بههم؟
من کهام جز زندگانی، جز عدم؟
من کهام جز پایداری، جز گریز؟
جز لبی خندان و چشمی اشکریز؟
ای دریغ از پای بیپاپوشِ من!
دردِ بسیار و لبِ خاموشِ من!
شب سیاه و سرد و، ناپیدا سحر
راه پیچاپیچ و، تنها رهگذر.
گُل مگر از شوره من میخواستم؟
یا مگر آب از لجن میخواستم؟
بارِ خود بردیم و بارِ دیگران
کارِ خود کردیم و کارِ دیگران...
ای دریغ از آن صفای کودنم
چشمِ دد فانوسِ چوپان دیدنم!
با تنِ فرسوده، پای ریشریش
خستگان بردم بسی بر دوشِ خویش.
گفتم این نامردمانِ سفلهزاد
لاجرم تنها نخواهندم نهاد،
لیک تا جانی به تن بشناختند
همچو مُردارم به راه انداختند...
ای دریغ آن خفّت از خود بردنم،
پیشِ جان، از خجلتِ تن مُردنم!
من سلام بیجوابی بودهام
طرحِ وهماندودِ خوابی بودهام.
زادهی پایانِ روزم، زین سبب
راهِ من یکسر گذشت از شهرِ شب.
چون ره از آغازِ شب آغاز گشت
لاجرم راهم همه در شب گذشت.
۱۳۳۵
از سراشیبی کنون سوی عدم.
پیشِ رو میبینمش، مرموز و تار
بازوانش باز و جانش بیقرار.
جان ز شوقِ وصلِ من میلرزدش،
آبم و، او میگدازد از عطش.
جمله تن را باز کرده چون دهان
تا فروگیرد مرا، هم زآسمان.
آنک! آنک! با تنِ پُردردِ خویش
چون زنی در اشتیاقِ مردِ خویش.
لیک از او با من چه باشد کاستن؟
من کهام جز گورِ سرگردانِ من؟
من کهام جز باد و، خاری پیشِ رو؟
من کهام جز خار و، باد از پُشتِ او؟
من کهام جز وحشت و جرأت همه؟
من کهام جز خامُشی و همهمه؟
من کهام جز زشت و زیبا، خوب و بد؟
من کهام جز لحظههایی در ابد؟
من کهام جز راه و جز پا توأمان؟
من کهام جز آب و آتش، جسم و جان؟
من کهام جز نرمی و سختی بههم؟
من کهام جز زندگانی، جز عدم؟
من کهام جز پایداری، جز گریز؟
جز لبی خندان و چشمی اشکریز؟
ای دریغ از پای بیپاپوشِ من!
دردِ بسیار و لبِ خاموشِ من!
شب سیاه و سرد و، ناپیدا سحر
راه پیچاپیچ و، تنها رهگذر.
گُل مگر از شوره من میخواستم؟
یا مگر آب از لجن میخواستم؟
بارِ خود بردیم و بارِ دیگران
کارِ خود کردیم و کارِ دیگران...
ای دریغ از آن صفای کودنم
چشمِ دد فانوسِ چوپان دیدنم!
با تنِ فرسوده، پای ریشریش
خستگان بردم بسی بر دوشِ خویش.
گفتم این نامردمانِ سفلهزاد
لاجرم تنها نخواهندم نهاد،
لیک تا جانی به تن بشناختند
همچو مُردارم به راه انداختند...
ای دریغ آن خفّت از خود بردنم،
پیشِ جان، از خجلتِ تن مُردنم!
من سلام بیجوابی بودهام
طرحِ وهماندودِ خوابی بودهام.
زادهی پایانِ روزم، زین سبب
راهِ من یکسر گذشت از شهرِ شب.
چون ره از آغازِ شب آغاز گشت
لاجرم راهم همه در شب گذشت.
۱۳۳۵
احمد شاملو : هوای تازه
از زخمِ قلبِ «آبائی»
دخترانِ دشت!
دخترانِ انتظار!
دخترانِ امیدِ تنگ
در دشتِ بیکران،
و آرزوهای بیکران
در خُلقهای تنگ!
دخترانِ خیالِ آلاچیقِ نو
در آلاچیقهایی که صد سال! ــ
از زرهِ جامهتان اگر بشکوفید
بادِ دیوانه
یالِ بلندِ اسبِ تمنا را
آشفته کرد خواهد...
□
دخترانِ رودِ گِلآلود!
دخترانِ هزار ستونِ شعله به تاقِ بلندِ دود!
دخترانِ عشقهای دور
روزِ سکوت و کار
شبهای خستگی!
دخترانِ روز
بیخستگی دویدن،
شب
سرشکستگی! ــ
در باغِ راز و خلوتِ مردِ کدام عشق ــ
در رقصِ راهبانهی شکرانهی کدام
آتشزدای کام
بازوانِ فوارهییِتان را
خواهید برفراشت؟
□
افسوس!
موها، نگاهها
بهعبث
عطرِ لغاتِ شاعر را تاریک میکنند.
دخترانِ رفتوآمد
در دشتِ مهزده!
دخترانِ شرم
شبنم
افتادگی
رمه! ــ
از زخمِ قلبِ آبائی
در سینهی کدامِ شما خون چکیده است؟
پستانِتان، کدامِ شما
گُل داده در بهارِ بلوغش؟
لبهایتان کدامِ شما
لبهایتان کدام
ــ بگویید! ــ
در کامِ او شکفته، نهان، عطرِ بوسهیی؟
شبهای تارِ نمنمِ باران ــ که نیست کار ــ
اکنون کدامیک ز شما
بیدار میمانید
در بسترِ خشونتِ نومیدی
در بسترِ فشردهی دلتنگی
در بسترِ تفکرِ پُردردِ رازِتان
تا یادِ آن ــ که خشم و جسارت بود ــ
بدرخشاند
تا دیرگاه، شعلهی آتش را
در چشمِ بازِتان؟
□
بینِ شما کدام
ــ بگویید! ــ
بینِ شما کدام
صیقل میدهید
سلاحِ آبائی را
برای
روزِ
انتقام؟
۱۳۳۰
ترکمنصحرا ـ اوبه سفلی
دخترانِ انتظار!
دخترانِ امیدِ تنگ
در دشتِ بیکران،
و آرزوهای بیکران
در خُلقهای تنگ!
دخترانِ خیالِ آلاچیقِ نو
در آلاچیقهایی که صد سال! ــ
از زرهِ جامهتان اگر بشکوفید
بادِ دیوانه
یالِ بلندِ اسبِ تمنا را
آشفته کرد خواهد...
□
دخترانِ رودِ گِلآلود!
دخترانِ هزار ستونِ شعله به تاقِ بلندِ دود!
دخترانِ عشقهای دور
روزِ سکوت و کار
شبهای خستگی!
دخترانِ روز
بیخستگی دویدن،
شب
سرشکستگی! ــ
در باغِ راز و خلوتِ مردِ کدام عشق ــ
در رقصِ راهبانهی شکرانهی کدام
آتشزدای کام
بازوانِ فوارهییِتان را
خواهید برفراشت؟
□
افسوس!
موها، نگاهها
بهعبث
عطرِ لغاتِ شاعر را تاریک میکنند.
دخترانِ رفتوآمد
در دشتِ مهزده!
دخترانِ شرم
شبنم
افتادگی
رمه! ــ
از زخمِ قلبِ آبائی
در سینهی کدامِ شما خون چکیده است؟
پستانِتان، کدامِ شما
گُل داده در بهارِ بلوغش؟
لبهایتان کدامِ شما
لبهایتان کدام
ــ بگویید! ــ
در کامِ او شکفته، نهان، عطرِ بوسهیی؟
شبهای تارِ نمنمِ باران ــ که نیست کار ــ
اکنون کدامیک ز شما
بیدار میمانید
در بسترِ خشونتِ نومیدی
در بسترِ فشردهی دلتنگی
در بسترِ تفکرِ پُردردِ رازِتان
تا یادِ آن ــ که خشم و جسارت بود ــ
بدرخشاند
تا دیرگاه، شعلهی آتش را
در چشمِ بازِتان؟
□
بینِ شما کدام
ــ بگویید! ــ
بینِ شما کدام
صیقل میدهید
سلاحِ آبائی را
برای
روزِ
انتقام؟
۱۳۳۰
ترکمنصحرا ـ اوبه سفلی
احمد شاملو : هوای تازه
شبانه