عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶۹
غم عشقت خلاص ازرنج دنیا می کند ما را
مذاق تلخ، تلخی ها گوارا می کند ما را
کند آیینه را روشن نظر، خاکستر گلخن
غبار کلفت ایام، بینا می کند ما را
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۷۸
به بازاری که دلق میگساران می شود پیدا
بهای خرقه پرهیزگاران می شود پیدا
موثر جلوه سازی می کند جایی، اثر جایی
ز دلها دود این آتش عذاران می شود پیدا
چنین گر، گریه را از خوی او، در دل گره سازم
پس از مردن، ز خاکم چشمه ساران می شود پیدا
به مستی نغمه سنجی خوش بود، ساقی سرت گردم
چمن بشکفت وگلبانگ هزاران می شود پیدا
اگر بیگانه گردد چند روزی، روزگار از تو
عیار آشنایی های یاران می شود پیدا
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۸۰
گذرد گرم ز دل، آه سحرگاهی ما
باربر جاده نگردد، قدم راهی ما
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۱۶
چون شمع، بی سبب نفسم جانگداز نیست
داغم که حسن لاله رخان، دلنواز نیست
یک ره به تربتم قدمی می توان گذاشت
من خاک راه گشته ام، این وقت ناز نیست
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۴۳
سخن چون می سرایم، کلک شکربار می سوزد
گلوی این نی، از شیرینی گفتار می سوزد
دل از خامی چرا بندم، به برق عمر مستعجل؟
نفس در سینه ام، از گرمی رفتار می سوزد
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۹۴
گر چه در بزم جهان، گردن میناست بلند
یک سر و گردن از او نشئه صهباست بلند
می کند سلسلهٔ شور جهان کوتاهی
بس که آوازهٔ آن زلف چلیپاست بلند
فیض تشریف جنون بر قد رسوایی ما
کوتهی تا نکند دامن صحراست بلند
برسر منصب پروانگیت در محفل
شمع را تا به سحر گردن دعواست بلند
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۰۴
درنگ ازکاروان ما سبکباران نمی آید
قرار منزل از سیلاب رفتاران نمی آید
لبی چون غنچه گر خاموش بینی، گوش دل بگشا
که بوی خیر ازین بیهوده گفتاران نمی آید
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۱۷
گهر چون سفته گردد، همچو اشک از دیده ها افتد
شود هر کس درین بازار بینا، از بها افتد
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۱۹
عزلت طلب از پایهٔ اقبال نیفتد
تنها رو این مرحله، دنبال نیفتد
پرواز بلندی ست فراز دو جهانش
مرغی که به دام شکن بال نیفتد
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۲۸
تیغ ستمت از می پرزور گران تر
از نشئهٔ خون شد، سر منصور گران تر
بر خاطر آزردهٔ من بی غمی امروز
از ترک شراب است به مخمور گران تر
بر همّت من منت یک حبهٔ دونان
از کوه بود بر کمر مور، گران تر
سنگینی تن بیش شد از طول حیاتم
این بار گران شد ز ره دور گران تر
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۴۱
از چرخ تنک حوصله، پروا چه کند کس؟
با دشمن نامرد، مدارا چه کند کس؟
دل کندن و کام دل ازو، هر دو محال است
با قحبهٔ مستورهٔ دنیا چه کند کس؟
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۶۹
از دل، به فرات مژه راهی ست چه سازم؟
بخت سیهم، ابر سیاهی ست چه سازم؟
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۷
گذشت آن دور کز ساغر، کند یاری مرا یاری
به اشک لاله گون زین پس، نمایم چهره گلناری
ز بار زندگانی، در جهان چندان گران بارم
که جان ناتوان آمد مرا بر لب به دشواری
شب غفلت فروبست، اختران را دیدهٔ روشن
ندانم ازکه باید داشت دیگر، چشم بیداری
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۳
ز مستی، خون دل را، باده می انگاشتم روزی
خروش سینه را، افسانه می پنداشتم روزی
دل ِ شوریده حالی بود، کز من ناگهان گم شد
به کف چیزی که از سامان هستی داشتم روزی
کنون دارایی فوج معانی از که می آید؟
به میدان کاویانی خامه، می افراشتم روزی
دلم لبریز داغ است، از خیال خال مشکینش
کنون خرمن شد، آن تخمی که من می کاشتم روزی
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱۳ - حکایت
نمودم سوال از قوی پنجه ای
چه پیش آمدت کاین چنین رنجه ای؟
تو را دیده بودم ازین پیشتر
زبون بود در پنجه ات شیر نر
چه شد چیره دستی و کر و فرت
که اکنون فروخفته در گل، خرت؟
بدین گونه زرد و نزاری کنون
که چون کاه، از کهربایی زبون
لگدکوب، از پشه گردد تنت
چه شد زور بازوی پیل افکنت؟
بگفتا که از گردش روزگار
مگر نیستی آگه ای هوشیار؟
چه می پرسی ازلطمه سنجی ضعیف؟
که خس ناتوان است و دریا، حریف
جوانی کند کوه را زیر دست
کنون بر سرم برف پیری نشست
چه می پرسی از بنده ای مستمند؟
خداوند هوشی، فراگیر پند
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱۴ - حکایت
سیه دل امیری، شبی خفت مست
سحر بر سرش سقف ایوان نشست
به کیفر کمر بست استیزه اش
نیامد برون استخوان ریزه اش
فقیری در آن شب به صحرا بخفت
چو شد روز، آن ماجرا دید و گفت
برین بنده فرض است چندین سپاس
که ایوان چرخ است محکم اساس
ز ویرانی ایمن بود پایه اش
فراغت توان خفت در سایهاش
نیرزد به این رنج قصر بلند
شبی نیم راحت، سحرگه گزند
ندارم تمنای ایوان و کاخ
نیم تنگدل، از زمین فراخ
که باران و خورشید پرتوفکن
نه چون خشت و سنگ است پیکر شکن
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۲۰ - اشارت به عدل و انصاف و ترک جور و اعتساف
میازار تا می توانی کسی
که پرزورتر از تو دیدم بسی
برآورد گیتی از ایشان دمار
چریدند در مغزشان مور و مار
در آفاق دیدم بسی دیو و دد
که بنیادشان کند، بنیاد بد
چه یازی به بازو، چه نازی به چنگ؟
که فرداست در گردنت پالهنگ
چه بالی به خویش ای گیاه ضعیف؟
که فردا وزد تندباد خریف
گرفتم که گودرزی و گستهم
خورد استخوان تو را خاک هم
درخت نکو باش ای سربلند
چنان زی که در سایه ات خوش زیند
ترحم بر احوال افتاده کن
مشو در رهِ رهروان خار بن
نه دربند این ملک غدار باش
تو از نیکنامی جهاندار باش
جدا کن زهم، نیک و بد، مغز و پوست
مکافات هرکار دنبال اوست
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۱۳ - شرمندگی از ستایشگران
شنیدم که صاحبدلی پاک دلق
هدف شد به طعن زبانهای خلق
نهادند در وی زبان بدرگان
فتادند در پوستینش سگان
جوانمرد را وقت شوریده شد
به نزدیک پیری جهان دیده شد
از آن بدقماران کجباز گفت
دغلبازی گمرهان باز گفت
دل آشفته شد پیر آموزگار
فرو ریخت اشکش چو ابر بهار
شنیدی چه گفت آن پسندیده خوی؟
بگفتش برو شکر یزدان بگوی
بگو شکر حق آشکار و نهفت
کزان بهتری کت بداندیش گفت
مرا سوختن باید این کهنه دلق
که بدتر از آنم که دانند خلق
ستایندم افزون ز معروف کرخ
رسانند درگاه کاخم به چرخ
ز تو شرمسارند بدگوهران
مرا خجلت است از ستایشگران
بهشت تو شد تهمت بدسگال
مرا دوزخ است آتش انفعال
مرا چهره زرد است روز امید
تو را چهره سرخ است و محضر سفید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۲
ای شوق، در شکنجهٔ دل ها چگونه ای؟
آه ای شرار شوخ، به خارا چگونه ای؟
درپرسشت به لب نفسم می تپد به خون
ای ماهی بریده ز دریا چگونه ای؟
ای دل که بود سجده برت فرق آفتاب
در زیر دست داغ سویدا چگونه ای؟
ای همّت بلندکه گردون به خاک توست
در زیر بار منّت بی جا چگونه ای؟
ناسازی است شیوهٔ اجزای روزگار
با یک جهان عدو، تن تنها چگونه ای؟
در ظلمت زمانه که جهل آفتاب اوست
ای نورِ عقلِ دیدهٔ بینا چگونه ای؟
داغی حزین و از جگرت دود برنخاست
در آتش ای سپند شکیبا چگونه ای؟
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
ما را به یک کرشمه ز اهل نیاز کرد
پس پرده برگرفت و بما نیز ناز کرد
تا شاه ما ز کشور ما رخت بست و رفت
خِیل بلا به کشور دل ترکتاز کرد
آوخ که نقد عمر عزیز از سر نیاز
در مقدمش نثار نمودیم و ناز کرد
کوتاه کرد رشتۀ عمر غبار را
تا زال چرخ رشته دوران دراز کرد
دوری نمود اگر چه به صورت ز چشم ما
نزدیکی حقیقی ما را مجاز کرد
غم های مرده را به یکی نفخه زنده ساخت
یارب چه صور بود که این نغمه ساز کرد
آلوده بود دامنم از اشک چشم و شیخ
پنداشت باده است از آن احتراز کرد
لجاج غم به تربیتم رنجها کشید
تا در غبار عشق مرا پاکباز کرد