عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر سوم
بخش ۳۴ - خواندن فرعون زنان نوزاده را سوی میدان هم جهت مکر
بعد نه مه شه برون آورد تخت
سوی میدان و منادی کرد سخت
کی زنان با طفلکان میدان روید
جمله اسرائیلیان بیرون شوید
آن چنان که پار مردان را رسید
خلعت و هر کس ازیشان زر کشید
هین زنان امسال اقبال شماست
تا بیابد هر یکی چیزی که خواست
مر زنان را خلعت و صلت دهد
کودکان را هم کلاه زر نهد
هر که او این ماه زاییدهست هین
گنجها گیرید از شاه مکین
آن زنان با طفلکان بیرون شدند
شادمان تا خیمهٔ شه آمدند
هر زن نوزاده بیرون شد ز شهر
سوی میدان غافل از دستان و قهر
چون زنان جمله بدو گرد آمدند
هرچه بود آن نر ز مادر بستدند
سر بریدندش که این است احتیاط
تا نروید خصم و نفزاید خباط
سوی میدان و منادی کرد سخت
کی زنان با طفلکان میدان روید
جمله اسرائیلیان بیرون شوید
آن چنان که پار مردان را رسید
خلعت و هر کس ازیشان زر کشید
هین زنان امسال اقبال شماست
تا بیابد هر یکی چیزی که خواست
مر زنان را خلعت و صلت دهد
کودکان را هم کلاه زر نهد
هر که او این ماه زاییدهست هین
گنجها گیرید از شاه مکین
آن زنان با طفلکان بیرون شدند
شادمان تا خیمهٔ شه آمدند
هر زن نوزاده بیرون شد ز شهر
سوی میدان غافل از دستان و قهر
چون زنان جمله بدو گرد آمدند
هرچه بود آن نر ز مادر بستدند
سر بریدندش که این است احتیاط
تا نروید خصم و نفزاید خباط
مولوی : دفتر سوم
بخش ۳۵ - بوجود آمدن موسی و آمدن عوانان به خانهٔ عمران و وحی آمدن به مادر موسی کی موسی را در آتش انداز
خود زن عمران که موسیٰ برده بود
دامن اندر چید ازان آشوب و دود
آن زنان قابله در خانهها
بهر جاسوسی فرستاد آن دغا
غمز کردندش که این جا کودکیست
نامد او میدان که در وهم و شکیست
اندرین کوچه یکی زیبا زنیست
کودکی دارد ولیکن پرفنیست
پس عوانان آمدند او طفل را
در تنور انداخت از امر خدا
وحی آمد سوی زن زان با خبر
که ز اصل آن خلیل است این پسر
عصمت یا نار کونی باردا
لا تکون النار حرا شاردا
زن به وحی انداخت او را در شرر
بر تن موسی نکرد آتش اثر
پس عوانان بیمراد آن سو شدند
باز غمازان کز آن واقف بدند
با عوانان ماجرا بر داشتند
پیش فرعون از برای دانگ چند
کی عوانان باز گردید آن طرف
نیک نیکو بنگرید اندر غرف
دامن اندر چید ازان آشوب و دود
آن زنان قابله در خانهها
بهر جاسوسی فرستاد آن دغا
غمز کردندش که این جا کودکیست
نامد او میدان که در وهم و شکیست
اندرین کوچه یکی زیبا زنیست
کودکی دارد ولیکن پرفنیست
پس عوانان آمدند او طفل را
در تنور انداخت از امر خدا
وحی آمد سوی زن زان با خبر
که ز اصل آن خلیل است این پسر
عصمت یا نار کونی باردا
لا تکون النار حرا شاردا
زن به وحی انداخت او را در شرر
بر تن موسی نکرد آتش اثر
پس عوانان بیمراد آن سو شدند
باز غمازان کز آن واقف بدند
با عوانان ماجرا بر داشتند
پیش فرعون از برای دانگ چند
کی عوانان باز گردید آن طرف
نیک نیکو بنگرید اندر غرف
مولوی : دفتر سوم
بخش ۴۰ - پاسخ فرعون موسی را علیه السلام
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۳۰ - معنی حزم و مثال مرد حازم
یا به حال اولینان بنگرید
یا سوی آخر به حزمی در پرید
حزم چه بود؟ در دو تدبیر احتیاط
از دو آن گیری که دور است از خباط
آن یکی گوید درین ره هفت روز
نیست آب و هست ریگ پایسوز
آن دگر گوید دروغ است این بران
که به هر شب چشمهیی بینی روان
حزم آن باشد که بر گیری تو آب
تا رهی از ترس و باشی بر صواب
گر بود در راه آب این را بریز
ور نباشد وای بر مرد ستیز
ای خلیفهزادگان دادی کنید
حزم بهر روز میعادی کنید
آن عدوی کز پدرتان کین کشید
سوی زندانش ز علیین کشید
آن شه شطرنج دل را مات کرد
از بهشتش سخرهٔ آفات کرد
چند جا بندش گرفت اندر نبرد
تا به کشتی در فکندش رویزرد
این چنین کردهست با آن پهلوان
سست سستش منگرید ای دیگران
مادر و بابای ما را آن حسود
تاج و پیرایه به چالاکی ربود
کردشان آن جا برهنه وزار و خوار
سالها بگریست آدم زار زار
که زاشک چشم او رویید نبت
که چرا اندر جریدهی لاست ثبت؟
تو قیاسی گیر طراریش را
که چنان سرور کند زو ریش را
الحذر ای گلپرستان از شرش
تیغ لا حولی زنید اندر سرش
کو همیبیند شما را از کمین
که شما او را نمیبینید هین
دایما صیاد ریزد دانهها
دانه پیدا باشد و پنهان دغا
هر کجا دانه بدیدی الحذر
تا نبندد دام بر تو بال و پر
زان که مرغی کو به ترک دانه کرد
دانه از صحرای بیتزویر خورد
هم بدان قانع شد و از دام جست
هیچ دامی پر و بالش را نبست
یا سوی آخر به حزمی در پرید
حزم چه بود؟ در دو تدبیر احتیاط
از دو آن گیری که دور است از خباط
آن یکی گوید درین ره هفت روز
نیست آب و هست ریگ پایسوز
آن دگر گوید دروغ است این بران
که به هر شب چشمهیی بینی روان
حزم آن باشد که بر گیری تو آب
تا رهی از ترس و باشی بر صواب
گر بود در راه آب این را بریز
ور نباشد وای بر مرد ستیز
ای خلیفهزادگان دادی کنید
حزم بهر روز میعادی کنید
آن عدوی کز پدرتان کین کشید
سوی زندانش ز علیین کشید
آن شه شطرنج دل را مات کرد
از بهشتش سخرهٔ آفات کرد
چند جا بندش گرفت اندر نبرد
تا به کشتی در فکندش رویزرد
این چنین کردهست با آن پهلوان
سست سستش منگرید ای دیگران
مادر و بابای ما را آن حسود
تاج و پیرایه به چالاکی ربود
کردشان آن جا برهنه وزار و خوار
سالها بگریست آدم زار زار
که زاشک چشم او رویید نبت
که چرا اندر جریدهی لاست ثبت؟
تو قیاسی گیر طراریش را
که چنان سرور کند زو ریش را
الحذر ای گلپرستان از شرش
تیغ لا حولی زنید اندر سرش
کو همیبیند شما را از کمین
که شما او را نمیبینید هین
دایما صیاد ریزد دانهها
دانه پیدا باشد و پنهان دغا
هر کجا دانه بدیدی الحذر
تا نبندد دام بر تو بال و پر
زان که مرغی کو به ترک دانه کرد
دانه از صحرای بیتزویر خورد
هم بدان قانع شد و از دام جست
هیچ دامی پر و بالش را نبست
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۵۲ - آمدن آن زن کافر با طفل شیرخواره به نزدیک مصطفی علیه السلام و ناطق شدن عیسیوار به معجزات رسول صلی الله علیه و سلم
هم ازان ده یک زنی از کافران
سوی پیغامبر دوان شد ز امتحان
پیش پیغامبر در آمد با خمار
کودکی دو ماهه زن را بر کنار
گفت کودک سلم الله علیک
یا رسول الله قد جئنا الیک
مادرش از خشم گفتش هی خموش
کیت افکند این شهادت را به گوش؟
این کی ات آموخت ای طفل صغیر
که زبانت گشت در طفلی جریر؟
گفت حق آموخت آن گه جبرئیل
در بیان با جبرئیلم من رسیل
گفت کو؟ گفتا که بالای سرت
مینبینی؟ کن به بالا منظرت
ایستاده بر سر تو جبرئیل
مر مرا گشته به صد گونه دلیل
گفت میبینی تو؟ گفتا که بلی
بر سرت تابان چو بدری کاملی
میبیاموزد مرا وصف رسول
زان علوم میرهاند زین سفول
پس رسولش گفت ای طفل رضیع
چیست نامت؟ باز گو و شو مطیع
گفت نامم پیش حق عبدالعزیز
عبد عزی پیش این یک مشت حیز
من ز عزی پاک و بیزار و بری
حق آن که دادت این پیغامبری
کودک دو ماهه همچون ماه بدر
درس بالغ گفته چون اصحاب صدر
پس حنوط آن دم ز جنت در رسید
تا دماغ طفل و مادر بو کشید
هر دو میگفتند کز خوف سقوط
جان سپردن به برین بوی حنوط
آن کسی را کش معرف حق بود
جامد و نامیش صد صدق زند
آن کسی را کش خدا حافظ بود
مرغ و ماهی مر ورا حارس شود
سوی پیغامبر دوان شد ز امتحان
پیش پیغامبر در آمد با خمار
کودکی دو ماهه زن را بر کنار
گفت کودک سلم الله علیک
یا رسول الله قد جئنا الیک
مادرش از خشم گفتش هی خموش
کیت افکند این شهادت را به گوش؟
این کی ات آموخت ای طفل صغیر
که زبانت گشت در طفلی جریر؟
گفت حق آموخت آن گه جبرئیل
در بیان با جبرئیلم من رسیل
گفت کو؟ گفتا که بالای سرت
مینبینی؟ کن به بالا منظرت
ایستاده بر سر تو جبرئیل
مر مرا گشته به صد گونه دلیل
گفت میبینی تو؟ گفتا که بلی
بر سرت تابان چو بدری کاملی
میبیاموزد مرا وصف رسول
زان علوم میرهاند زین سفول
پس رسولش گفت ای طفل رضیع
چیست نامت؟ باز گو و شو مطیع
گفت نامم پیش حق عبدالعزیز
عبد عزی پیش این یک مشت حیز
من ز عزی پاک و بیزار و بری
حق آن که دادت این پیغامبری
کودک دو ماهه همچون ماه بدر
درس بالغ گفته چون اصحاب صدر
پس حنوط آن دم ز جنت در رسید
تا دماغ طفل و مادر بو کشید
هر دو میگفتند کز خوف سقوط
جان سپردن به برین بوی حنوط
آن کسی را کش معرف حق بود
جامد و نامیش صد صدق زند
آن کسی را کش خدا حافظ بود
مرغ و ماهی مر ورا حارس شود
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۹۶ - مکرر کردن عاذلان پند را بر آن مهمان آن مسجد مهمان کش
گفت پیغامبر که ان فی البیان
سحرا و حق گفت آن خوش پهلوان
هین مکن جلدی برو ای بوالکرم
مسجد و ما را مکن زین متهم
که بگوید دشمنی از دشمنی
آتشی در ما زند فردا دنی
که بتاسانید او را ظالمی
بر بهانهی مسجد او بد سالمی
تا بهانهی قتل بر مسجد نهد
چون که بدنام است مسجد او جهد
تهمتی بر ما منه ای سختجان
که نهایم ایمن ز مکر دشمنان
هین برو جلدی مکن سودا مپز
که نتان پیمود کیوان را به گز
چون تو بسیاران بلافیده ز بخت
ریش خود بر کنده یک یک لخت لخت
هین برو کوتاه کن این قیل و قال
خویش و ما را در میفکن در وبال
سحرا و حق گفت آن خوش پهلوان
هین مکن جلدی برو ای بوالکرم
مسجد و ما را مکن زین متهم
که بگوید دشمنی از دشمنی
آتشی در ما زند فردا دنی
که بتاسانید او را ظالمی
بر بهانهی مسجد او بد سالمی
تا بهانهی قتل بر مسجد نهد
چون که بدنام است مسجد او جهد
تهمتی بر ما منه ای سختجان
که نهایم ایمن ز مکر دشمنان
هین برو جلدی مکن سودا مپز
که نتان پیمود کیوان را به گز
چون تو بسیاران بلافیده ز بخت
ریش خود بر کنده یک یک لخت لخت
هین برو کوتاه کن این قیل و قال
خویش و ما را در میفکن در وبال
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۱۶ - نظرکردن پیغامبر علیه السلام به اسیران و تبسم کردن و گفتن کی عجبت من قوم یجرون الی الجنة بالسلاسل و الاغلال
دید پیغامبر یکی جوقی اسیر
که همیبردند و ایشان در نفیر
دیدشان در بند آن آگاه شیر
می نظر کردند در وی زیر زیر
تا همیخایید هر یک از غضب
بر رسول صدق دندانها و لب
زهره نه با آن غضب که دم زنند
زان که در زنجیر قهر دهمنند
میکشاندشان موکل سوی شهر
میبرد از کافرستانشان به قهر
نه فدایی میستاند نه زری
نه شفاعت میرسد از سروری
رحمت عالم همیگویند و او
عالمی را میبرد حلق و گلو
با هزار انکار میرفتند راه
زیر لب طعنهزنان بر کار شاه
چارهها کردیم و این جا چاره نیست
خود دل این مرد کم از خاره نیست
ما هزاران مرد شیر الپ ارسلان
با دو سه عریان سست نیمجان
این چنین درماندهایم از کژرویست
یا ز اخترهاست یا خود جادویست؟
بخت ما را بر درید آن بخت او
تخت ما شد سرنگون از تخت او
کار او از جادوی گر گشت زفت
جادویی کردیم ما هم چون نرفت؟
که همیبردند و ایشان در نفیر
دیدشان در بند آن آگاه شیر
می نظر کردند در وی زیر زیر
تا همیخایید هر یک از غضب
بر رسول صدق دندانها و لب
زهره نه با آن غضب که دم زنند
زان که در زنجیر قهر دهمنند
میکشاندشان موکل سوی شهر
میبرد از کافرستانشان به قهر
نه فدایی میستاند نه زری
نه شفاعت میرسد از سروری
رحمت عالم همیگویند و او
عالمی را میبرد حلق و گلو
با هزار انکار میرفتند راه
زیر لب طعنهزنان بر کار شاه
چارهها کردیم و این جا چاره نیست
خود دل این مرد کم از خاره نیست
ما هزاران مرد شیر الپ ارسلان
با دو سه عریان سست نیمجان
این چنین درماندهایم از کژرویست
یا ز اخترهاست یا خود جادویست؟
بخت ما را بر درید آن بخت او
تخت ما شد سرنگون از تخت او
کار او از جادوی گر گشت زفت
جادویی کردیم ما هم چون نرفت؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۱۸ - سر آنک بیمراد بازگشتن رسول علیه السلام از حدیبیه حق تعالی لقب آن فتح کرد کی انا فتحنا کی به صورت غلق بود و به معنی فتح چنانک شکستن مشک به ظاهر شکستن است و به معنی درست کردنست مشکی او را و تکمیل فواید اوست
آمدش پیغام از دولت که رو
تو ز منع این ظفر غمگین مشو
کندرین خواری نقدت فتحهاست
نک فلان قلعه فلان بقعه تو راست
بنگر آخر چون که واگردید تفت
بر قریظه و بر نضیر از وی چه رفت
قلعهها هم گرد آن دو بقعهها
شد مسلم وز غنایم نفعها
ور نباشد آن تو بنگر کین فریق
پر غم و رنجند و مفتون و عشیق
زهر خواری را چو شکر میخورند
خار غمها را چو اشتر میچرند
بهر عین غم نه از بهر فرج
این تسافل پیش ایشان چون درج
آن چنان شادند اندر قعر چاه
که همیترسند از تخت و کلاه
هر کجا دلبر بود خود هم نشین
فوق گردون است نه زیر زمین
تو ز منع این ظفر غمگین مشو
کندرین خواری نقدت فتحهاست
نک فلان قلعه فلان بقعه تو راست
بنگر آخر چون که واگردید تفت
بر قریظه و بر نضیر از وی چه رفت
قلعهها هم گرد آن دو بقعهها
شد مسلم وز غنایم نفعها
ور نباشد آن تو بنگر کین فریق
پر غم و رنجند و مفتون و عشیق
زهر خواری را چو شکر میخورند
خار غمها را چو اشتر میچرند
بهر عین غم نه از بهر فرج
این تسافل پیش ایشان چون درج
آن چنان شادند اندر قعر چاه
که همیترسند از تخت و کلاه
هر کجا دلبر بود خود هم نشین
فوق گردون است نه زیر زمین
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۹ - قصهٔ آغاز خلافت عثمان رضی الله عنه و خطبهٔ وی در بیان آنک ناصح فعال به فعل به از ناصح قوال به قول
قصهٔ عثمان که بر منبر برفت
چون خلافت یافت بشتابید تفت
منبر مهتر که سه پایه بدهست
رفت بوبکر و دوم پایه نشست
بر سوم پایه عمر در دور خویش
از برای حرمت اسلام و کیش
دور عثمان آمد او بالای تخت
بر شد و بنشست آن محمودبخت
پس سؤالش کرد شخصی بوالفضول
که آن دو ننشستند بر جای رسول
پس تو چون جستی ازیشان برتری
چون به رتبت تو ازیشان کم تری
گفت اگر پایهٔ سوم را بسپرم
وهم آید که مثال عمرم
بر دوم پایه شوم من جای جو
گویی بوبکرست و این هم مثل او
هست این بالا مقام مصطفی
وهم مثلی نیست با آن شه مرا
بعد ازان بر جای خطبه آن ودود
تا به قرب عصر لبخاموش بود
زهره نه کس را که گوید هین بخوان
یا برون آید ز مسجد آن زمان
هیبتی بنشسته بد بر خاص و عام
پر شده نور خدا آن صحن و بام
هر که بینا ناظر نورش بدی
کور زان خورشید هم گرم آمدی
پس ز گرمی فهم کردی چشم کور
که بر آمد آفتابی بی فتور
لیک این گرمی گشاید دیده را
تا ببیند عین هر بشنیده را
گرمیاش را ضجرتی و حالتی
زان تبش دل را گشادی فسحتی
کور چون شد گرم از نور قدم
از فرح گوید که من بینا شدم
سخت خوش مستی ولی ای بوالحسن
پارهیی راهست تا بینا شدن
این نصیب کور باشد ز آفتاب
صد چنین والله اعلم بالصواب
وان که او آن نور را بینا بود
شرح او کی کار بوسینا بود؟
ور شود صد تو که باشد این زبان
که بجنباند به کف پردهٔی عیان؟
وای بر وی گر بساید پرده را
تیغ اللهی کند دستش جدا
دست چه بود خود سرش را بر کند
آن سری کز جهل سرها میکند
این به تقدیر سخن گفتم تو را
ورنه خود دستش کجا و آن کجا؟
خاله را خایه بدی خالو شدی
این به تقدیر آمدست ار او بدی
از زبان تا چشم کو پاک از شکست
صد هزاران ساله گویم اندک است
هین مشو نومید نور از آسمان
حق چو خواهد میرسد در یک زمان
صد اثر در کانها از اختران
میرساند قدرتش در هر زمان
اختر گردون ظلم را ناسخ است
اختر حق در صفاتش راسخ است
چرخ پانصد ساله راه ای مستعین
در اثر نزدیک آمد با زمین
سه هزاران سال و پانصد تا زحل
دم به دم خاصیتش آرد عمل
در همش آرد چو سایه در ایاب
طول سایه چیست پیش آفتاب؟
وز نفوس پاک اختروش مدد
سوی اخترهای گردون میرسد
ظاهر آن اختران قوام ما
باطن ما گشته قوام سما
چون خلافت یافت بشتابید تفت
منبر مهتر که سه پایه بدهست
رفت بوبکر و دوم پایه نشست
بر سوم پایه عمر در دور خویش
از برای حرمت اسلام و کیش
دور عثمان آمد او بالای تخت
بر شد و بنشست آن محمودبخت
پس سؤالش کرد شخصی بوالفضول
که آن دو ننشستند بر جای رسول
پس تو چون جستی ازیشان برتری
چون به رتبت تو ازیشان کم تری
گفت اگر پایهٔ سوم را بسپرم
وهم آید که مثال عمرم
بر دوم پایه شوم من جای جو
گویی بوبکرست و این هم مثل او
هست این بالا مقام مصطفی
وهم مثلی نیست با آن شه مرا
بعد ازان بر جای خطبه آن ودود
تا به قرب عصر لبخاموش بود
زهره نه کس را که گوید هین بخوان
یا برون آید ز مسجد آن زمان
هیبتی بنشسته بد بر خاص و عام
پر شده نور خدا آن صحن و بام
هر که بینا ناظر نورش بدی
کور زان خورشید هم گرم آمدی
پس ز گرمی فهم کردی چشم کور
که بر آمد آفتابی بی فتور
لیک این گرمی گشاید دیده را
تا ببیند عین هر بشنیده را
گرمیاش را ضجرتی و حالتی
زان تبش دل را گشادی فسحتی
کور چون شد گرم از نور قدم
از فرح گوید که من بینا شدم
سخت خوش مستی ولی ای بوالحسن
پارهیی راهست تا بینا شدن
این نصیب کور باشد ز آفتاب
صد چنین والله اعلم بالصواب
وان که او آن نور را بینا بود
شرح او کی کار بوسینا بود؟
ور شود صد تو که باشد این زبان
که بجنباند به کف پردهٔی عیان؟
وای بر وی گر بساید پرده را
تیغ اللهی کند دستش جدا
دست چه بود خود سرش را بر کند
آن سری کز جهل سرها میکند
این به تقدیر سخن گفتم تو را
ورنه خود دستش کجا و آن کجا؟
خاله را خایه بدی خالو شدی
این به تقدیر آمدست ار او بدی
از زبان تا چشم کو پاک از شکست
صد هزاران ساله گویم اندک است
هین مشو نومید نور از آسمان
حق چو خواهد میرسد در یک زمان
صد اثر در کانها از اختران
میرساند قدرتش در هر زمان
اختر گردون ظلم را ناسخ است
اختر حق در صفاتش راسخ است
چرخ پانصد ساله راه ای مستعین
در اثر نزدیک آمد با زمین
سه هزاران سال و پانصد تا زحل
دم به دم خاصیتش آرد عمل
در همش آرد چو سایه در ایاب
طول سایه چیست پیش آفتاب؟
وز نفوس پاک اختروش مدد
سوی اخترهای گردون میرسد
ظاهر آن اختران قوام ما
باطن ما گشته قوام سما
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۲۹ - تحریض سلیمان علیهالسلام مر رسولان را بر تعجیل به هجرت بلقیس بهر ایمان
همچنان که شه سلیمان در نبرد
جذب خیل و لشکر بلقیس کرد
که بیایید ای عزیزان زود زود
که برآمد موجها از بحر جود
سوی ساحل میفشاند بیخطر
جوش موجش هر زمانی صد گهر
الصلا گفتیم ای اهل رشاد
کین زمان رضوان در جنت گشاد
پس سلیمان گفت ای پیکان روید
سوی بلقیس و بدین دین بگروید
پس بگوییدش بیا این جا تمام
زود که ان الله یدعوا بالسلام
هین بیا ای طالب دولت شتاب
که فتوح است این زمان و فتح باب
ای که تو طالب نهیی تو هم بیا
تا طلب یابی ازین یار وفا
جذب خیل و لشکر بلقیس کرد
که بیایید ای عزیزان زود زود
که برآمد موجها از بحر جود
سوی ساحل میفشاند بیخطر
جوش موجش هر زمانی صد گهر
الصلا گفتیم ای اهل رشاد
کین زمان رضوان در جنت گشاد
پس سلیمان گفت ای پیکان روید
سوی بلقیس و بدین دین بگروید
پس بگوییدش بیا این جا تمام
زود که ان الله یدعوا بالسلام
هین بیا ای طالب دولت شتاب
که فتوح است این زمان و فتح باب
ای که تو طالب نهیی تو هم بیا
تا طلب یابی ازین یار وفا
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۲ - تهدید فرستادن سلیمان علیهالسلام پیش بلقیس کی اصرار میندیش بر شرک و تاخیر مکن
هین بیا بلقیس ورنه بد شود
لشکرت خصمت شود مرتد شود
پردهدار تو درت را بر کند
جان تو با تو به جان خصمی کند
جمله ذرات زمین و آسمان
لشکر حقند گاه امتحان
باد را دیدی که با عادان چه کرد؟
آب را دیدی که در طوفان چه کرد؟
آنچه بر فرعون زد آن بحر کین
وانچه با قارون نمودهست این زمین
وانچه آن بابیل با آن پیل کرد
وانچه پشه کلهٔ نمرود خورد
وان که سنگ انداخت داودی به دست
گشت شصد پاره و لشکر شکست
سنگ میبارید بر اعدای لوط
تا که در آب سیه خوردند غوط
گر بگویم از جمادات جهان
عاقلانه یاری پیغامبران
مثنوی چندان شود که چل شتر
گر کشد عاجز شود از بار پر
دست بر کافر گواهی میدهد
لشکر حق میشود سر مینهد
ای نموده ضد حق در فعل درس
در میان لشکر اویی بترس
جزو جزوت لشکر از در وفاق
مر ترا اکنون مطیعاند از نفاق
گر بگوید چشم را کو را فشار
درد چشم از تو بر آرد صد دمار
ور به دندان گوید او بنما وبال
پس ببینی تو ز دندان گوشمال
باز کن طب را بخوان باب العلل
تا ببینی لشکر تن را عمل
چون که جان جان هر چیزی وی است
دشمنی با جان جان آسان کی است؟
خود رها کن لشکر دیو و پری
کز میان جان کنندم صفدری
ملک را بگذار بلقیس از نخست
چون مرا یابی همه ملک آن توست
خود بدانی چون بر من آمدی
که تو بی من نقش گرمابه بدی
نقش اگر خود نقش سلطان یا غنیست
صورت است از جان خود بیچاشنیست
زینت او از برای دیگران
باز کرده بیهده چشم و دهان
ای تو در بیگار خود را باخته
دیگران را تو ز خود نشناخته
تو به هر صورت که آیی بیستی
که منم این والله آن تو نیستی
یک زمان تنها بمانی تو ز خلق
در غم و اندیشه مانی تا به حلق
این تو کی باشی؟ که تو آن اوحدی
که خوش و زیبا و سرمست خودی
مرغ خویشی صید خویشی دام خویش
صدر خویشی فرش خویشی بام خویش
جوهر آن باشد که قایم با خودست
آن عرض باشد که فرع او شدهست
گر تو آدمزادهیی چون او نشین
جمله ذریات را در خود ببین
چیست اندر خم که اندر نهر نیست؟
چیست اندر خانه کندر شهر نیست؟
این جهان خم است و دل چون جوی آب
این جهان حجرهاست و دل شهر عجاب
لشکرت خصمت شود مرتد شود
پردهدار تو درت را بر کند
جان تو با تو به جان خصمی کند
جمله ذرات زمین و آسمان
لشکر حقند گاه امتحان
باد را دیدی که با عادان چه کرد؟
آب را دیدی که در طوفان چه کرد؟
آنچه بر فرعون زد آن بحر کین
وانچه با قارون نمودهست این زمین
وانچه آن بابیل با آن پیل کرد
وانچه پشه کلهٔ نمرود خورد
وان که سنگ انداخت داودی به دست
گشت شصد پاره و لشکر شکست
سنگ میبارید بر اعدای لوط
تا که در آب سیه خوردند غوط
گر بگویم از جمادات جهان
عاقلانه یاری پیغامبران
مثنوی چندان شود که چل شتر
گر کشد عاجز شود از بار پر
دست بر کافر گواهی میدهد
لشکر حق میشود سر مینهد
ای نموده ضد حق در فعل درس
در میان لشکر اویی بترس
جزو جزوت لشکر از در وفاق
مر ترا اکنون مطیعاند از نفاق
گر بگوید چشم را کو را فشار
درد چشم از تو بر آرد صد دمار
ور به دندان گوید او بنما وبال
پس ببینی تو ز دندان گوشمال
باز کن طب را بخوان باب العلل
تا ببینی لشکر تن را عمل
چون که جان جان هر چیزی وی است
دشمنی با جان جان آسان کی است؟
خود رها کن لشکر دیو و پری
کز میان جان کنندم صفدری
ملک را بگذار بلقیس از نخست
چون مرا یابی همه ملک آن توست
خود بدانی چون بر من آمدی
که تو بی من نقش گرمابه بدی
نقش اگر خود نقش سلطان یا غنیست
صورت است از جان خود بیچاشنیست
زینت او از برای دیگران
باز کرده بیهده چشم و دهان
ای تو در بیگار خود را باخته
دیگران را تو ز خود نشناخته
تو به هر صورت که آیی بیستی
که منم این والله آن تو نیستی
یک زمان تنها بمانی تو ز خلق
در غم و اندیشه مانی تا به حلق
این تو کی باشی؟ که تو آن اوحدی
که خوش و زیبا و سرمست خودی
مرغ خویشی صید خویشی دام خویش
صدر خویشی فرش خویشی بام خویش
جوهر آن باشد که قایم با خودست
آن عرض باشد که فرع او شدهست
گر تو آدمزادهیی چون او نشین
جمله ذریات را در خود ببین
چیست اندر خم که اندر نهر نیست؟
چیست اندر خانه کندر شهر نیست؟
این جهان خم است و دل چون جوی آب
این جهان حجرهاست و دل شهر عجاب
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۸ - قصهٔ یاری خواستن حلیمه از بتان چون عقیب فطام مصطفی را علیهالسلام گم کرد و لرزیدن و سجدهٔ بتان و گواهی دادن ایشان بر عظمت کار مصطفی صلیالله علیه و سلم
قصهٔ راز حلیمه گویمت
تا زداید داستان او غمت
مصطفی را چون ز شیر او باز کرد
بر کفش برداشت چون ریحان و ورد
میگریزانیدش از هر نیک و بد
تا سپارد آن شهنشه را به جد
چون همیآورد امانت را ز بیم
شد به کعبه و آمد او اندر حطیم
از هوا بشنید بانگی کی حطیم
تافت بر تو آفتابی بس عظیم
ای حطیم امروز آید بر تو زود
صدهزاران نور از خورشید جود
ای حطیم امروز آرد در تو رخت
محتشم شاهی که پیک اوست بخت
ای حطیم امروز بیشک از نوی
منزل جانهای بالایی شوی
جان پاکان طلب طلب و جوق جوق
آیدت از هر نواحی مست شوق
گشت حیران آن حلیمه زان صدا
نه کسی در پیش نه سوی قفا
شش جهت خالی ز صورت وین ندا
شد پیاپی آن ندا را جان فدا
مصطفی را بر زمین بنهاد او
تا کند آن بانگ خوش را جست و جو
چشم میانداخت آن دم سو به سو
که کجایست این شه اسرارگو؟
کین چنین بانگ بلند از چپ و راست
میرسد یا رب رساننده کجاست؟
چون ندید او خیره و نومید شد
جسم لرزان همچو شاخ بید شد
باز آمد سوی آن طفل رشید
مصطفی را بر مکان خود ندید
حیرت اندر حیرت آمد بر دلش
گشت بس تاریک از غم منزلش
سوی منزلها دوید و بانگ داشت
که که بر دردانهام غارت گماشت؟
مکیان گفتند ما را علم نیست
ما ندانستیم کان جا کودکیست
ریخت چندان اشک و کرد او بس فغان
که ازو گریان شدند آن دیگران
سینه کوبان آن چنان بگریست خوش
کاختران گریان شدند از گریهاش
تا زداید داستان او غمت
مصطفی را چون ز شیر او باز کرد
بر کفش برداشت چون ریحان و ورد
میگریزانیدش از هر نیک و بد
تا سپارد آن شهنشه را به جد
چون همیآورد امانت را ز بیم
شد به کعبه و آمد او اندر حطیم
از هوا بشنید بانگی کی حطیم
تافت بر تو آفتابی بس عظیم
ای حطیم امروز آید بر تو زود
صدهزاران نور از خورشید جود
ای حطیم امروز آرد در تو رخت
محتشم شاهی که پیک اوست بخت
ای حطیم امروز بیشک از نوی
منزل جانهای بالایی شوی
جان پاکان طلب طلب و جوق جوق
آیدت از هر نواحی مست شوق
گشت حیران آن حلیمه زان صدا
نه کسی در پیش نه سوی قفا
شش جهت خالی ز صورت وین ندا
شد پیاپی آن ندا را جان فدا
مصطفی را بر زمین بنهاد او
تا کند آن بانگ خوش را جست و جو
چشم میانداخت آن دم سو به سو
که کجایست این شه اسرارگو؟
کین چنین بانگ بلند از چپ و راست
میرسد یا رب رساننده کجاست؟
چون ندید او خیره و نومید شد
جسم لرزان همچو شاخ بید شد
باز آمد سوی آن طفل رشید
مصطفی را بر مکان خود ندید
حیرت اندر حیرت آمد بر دلش
گشت بس تاریک از غم منزلش
سوی منزلها دوید و بانگ داشت
که که بر دردانهام غارت گماشت؟
مکیان گفتند ما را علم نیست
ما ندانستیم کان جا کودکیست
ریخت چندان اشک و کرد او بس فغان
که ازو گریان شدند آن دیگران
سینه کوبان آن چنان بگریست خوش
کاختران گریان شدند از گریهاش
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۴۵ - قصهٔ شاعر و صله دادن شاه و مضاعف کردن آن وزیر بوالحسن نام
شاعری آورد شعری پیش شاه
بر امید خلعت و اکرام و جاه
شاه مکرم بود فرمودش هزار
از زر سرخ و کرامات و نثار
پس وزیرش گفت کین اندک بود
ده هزارش هدیه وا ده تا رود
از چنو شاعر نس از تو بحردست
ده هزاری که بگفتم اندک است
فقه گفت آن شاه را و فلسفه
تا برآمد عشر خرمن از کفه
ده هزارش داد و خلعت درخورش
خانهٔ شکر و ثنا گشت آن سرش
پس تفحص کرد کین سعی که بود
شاه را اهلیت من کی نمود؟
پس بگفتندش فلانالدین وزیر
آن حسن نام و حسن خلق و ضمیر
در ثنای او یکی شعری دراز
بر نبشت و سوی خانه رفت باز
بیزبان و لب همان نعمای شاه
مدح شه میکرد و خلعتهای شاه
بر امید خلعت و اکرام و جاه
شاه مکرم بود فرمودش هزار
از زر سرخ و کرامات و نثار
پس وزیرش گفت کین اندک بود
ده هزارش هدیه وا ده تا رود
از چنو شاعر نس از تو بحردست
ده هزاری که بگفتم اندک است
فقه گفت آن شاه را و فلسفه
تا برآمد عشر خرمن از کفه
ده هزارش داد و خلعت درخورش
خانهٔ شکر و ثنا گشت آن سرش
پس تفحص کرد کین سعی که بود
شاه را اهلیت من کی نمود؟
پس بگفتندش فلانالدین وزیر
آن حسن نام و حسن خلق و ضمیر
در ثنای او یکی شعری دراز
بر نبشت و سوی خانه رفت باز
بیزبان و لب همان نعمای شاه
مدح شه میکرد و خلعتهای شاه
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۴۷ - مانستن بدرایی این وزیر دون در افساد مروت شاه به وزیر فرعون یعنی هامان در افساد قابلیت فرعون
چند آن فرعون میشد نرم و رام
چون شنیدی او ز موسی آن کلام
آن کلامی که بدادی سنگ شیر
از خوشی آن کلام بینظیر
چون به هامان که وزیرش بود او
مشورت کردی که کینش بود خو
پس بگفتی تا کنون بودی خدیو
بنده گردی ژندهپوشی را به ریو؟
همچو سنگ منجنیقی آمدی
آن سخن بر شیشه خانهی او زدی
هر چه صد روز آن کلیم خوشخطاب
ساختی در یکدم او کردی خراب
عقل تو دستور و مغلوب هواست
در وجودت رهزن راه خداست
ناصحی ربانیی پندت دهد
آن سخن را او به فن طرحی نهد
کین نه بر جای است هین از جامشو
نیست چندان با خودآ شیدا مشو
وای آن شه که وزیرش این بود
جای هر دو دوزخ پرکین بود
شاد آن شاهی که او را دستگیر
باشد اندر کار چون آصف وزیر
شاه عادل چون قرین او شود
نام آن نور علی نور این بود
چون سلیمان شاه و چون آصف وزیر
نور بر نورست و عنبر بر عبیر
شاه فرعون و چو هامانش وزیر
هر دو را نبود ز بدبختی گزیر
پس بود ظلمات بعضی فوق بعض
نه خرد یار و نه دولت روز عرض
من ندیدم جز شقاوت در لئام
گر تو دیدستی رسان از من سلام
همچو جان باشد شه و صاحب چو عقل
عقل فاسد روح را آرد به نقل
آن فرشتهی عقل چون هاروت شد
سحرآموز دو صد طاغوت شد
عقل جزوی را وزیر خود مگیر
عقل کل را ساز ای سلطان وزیر
مر هوا را تو وزیر خود مساز
که برآید جان پاکت از نماز
کین هوا پر حرص و حالیبین بود
عقل را اندیشه یوم دین بود
عقل را دو دیده در پایان کار
بهر آن گل میکشد او رنج خار
که نفرساید نریزد در خزان
باد هر خرطوم اخشم دور از آن
چون شنیدی او ز موسی آن کلام
آن کلامی که بدادی سنگ شیر
از خوشی آن کلام بینظیر
چون به هامان که وزیرش بود او
مشورت کردی که کینش بود خو
پس بگفتی تا کنون بودی خدیو
بنده گردی ژندهپوشی را به ریو؟
همچو سنگ منجنیقی آمدی
آن سخن بر شیشه خانهی او زدی
هر چه صد روز آن کلیم خوشخطاب
ساختی در یکدم او کردی خراب
عقل تو دستور و مغلوب هواست
در وجودت رهزن راه خداست
ناصحی ربانیی پندت دهد
آن سخن را او به فن طرحی نهد
کین نه بر جای است هین از جامشو
نیست چندان با خودآ شیدا مشو
وای آن شه که وزیرش این بود
جای هر دو دوزخ پرکین بود
شاد آن شاهی که او را دستگیر
باشد اندر کار چون آصف وزیر
شاه عادل چون قرین او شود
نام آن نور علی نور این بود
چون سلیمان شاه و چون آصف وزیر
نور بر نورست و عنبر بر عبیر
شاه فرعون و چو هامانش وزیر
هر دو را نبود ز بدبختی گزیر
پس بود ظلمات بعضی فوق بعض
نه خرد یار و نه دولت روز عرض
من ندیدم جز شقاوت در لئام
گر تو دیدستی رسان از من سلام
همچو جان باشد شه و صاحب چو عقل
عقل فاسد روح را آرد به نقل
آن فرشتهی عقل چون هاروت شد
سحرآموز دو صد طاغوت شد
عقل جزوی را وزیر خود مگیر
عقل کل را ساز ای سلطان وزیر
مر هوا را تو وزیر خود مساز
که برآید جان پاکت از نماز
کین هوا پر حرص و حالیبین بود
عقل را اندیشه یوم دین بود
عقل را دو دیده در پایان کار
بهر آن گل میکشد او رنج خار
که نفرساید نریزد در خزان
باد هر خرطوم اخشم دور از آن
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۰۵ - مشورت کردن فرعون با وزیرش هامان در ایمان آوردن به موسی علیهالسلام
گفت با هامان چون تنهایش بدید
جست هامان و گریبان را درید
بانگها زد گریهها کرد آن لعین
کوفت دستار و کله را بر زمین
که چگونه گفت اندر روی شاه
این چنین گستاخ آن حرف تباه؟
جمله عالم را مسخر کرده تو
کار را با بخت چون زر کرده تو
از مشارق وز مغارب بیلجاج
سوی تو آرند سلطانان خراج
پادشاهان لب همیمالند شاد
بر ستانهی خاک تو این کیقباد
اسب یاغی چون ببیند اسب ما
رو بگرداند گریزد بیعصا
تاکنون معبود و مسجود جهان
بودهیی گردی کمینهی بندگان؟
در هزار آتش شدن زین خوش تراست
که خداوندی شود بندهپرست
نه بکش اول مرا ای شاه چین
تا نبیند چشم من بر شاه این
خسروا اول مرا گردن بزن
تا نبیند این مذلت چشم من
خود نبودهست و مبادا این چنین
که زمین گردون شود گردون زمین
بندگانمان خواجهتاش ما شوند
بیدلانمان دل خراش ما شوند
چشمروشن دشمنان و دوست کور
گشت ما را پس گلستان قعر گور
جست هامان و گریبان را درید
بانگها زد گریهها کرد آن لعین
کوفت دستار و کله را بر زمین
که چگونه گفت اندر روی شاه
این چنین گستاخ آن حرف تباه؟
جمله عالم را مسخر کرده تو
کار را با بخت چون زر کرده تو
از مشارق وز مغارب بیلجاج
سوی تو آرند سلطانان خراج
پادشاهان لب همیمالند شاد
بر ستانهی خاک تو این کیقباد
اسب یاغی چون ببیند اسب ما
رو بگرداند گریزد بیعصا
تاکنون معبود و مسجود جهان
بودهیی گردی کمینهی بندگان؟
در هزار آتش شدن زین خوش تراست
که خداوندی شود بندهپرست
نه بکش اول مرا ای شاه چین
تا نبیند چشم من بر شاه این
خسروا اول مرا گردن بزن
تا نبیند این مذلت چشم من
خود نبودهست و مبادا این چنین
که زمین گردون شود گردون زمین
بندگانمان خواجهتاش ما شوند
بیدلانمان دل خراش ما شوند
چشمروشن دشمنان و دوست کور
گشت ما را پس گلستان قعر گور
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۰۶ - تزییف سخن هامان علیهاللعنه
دوست از دشمن همینشناخت او
نرد را کورانه کژ میباخت او
دشمن تو جز تو نبود ای لعین
بیگناهان را مگو دشمن به کین
پیش تو این حالت بد دولت است
که دوادو اول و آخر لت است
گر ازین دولت نتازی خز خزان
این بهارت را همی آید خزان
مشرق و مغرب چو تو بس دیدهاند
که سر ایشان ز تن ببریدهاند
مشرق و مغرب که نبود بر قرار
چون کنند آخر کسی را پایدار؟
تو بدان فخر آوری کز ترس و بند
چاپلوست گشت مردم روز چند
هر که را مردم سجودی میکنند
زهر اندر جان او میآکنند
چون که بر گردد ازو آن ساجدش
داند او کآن زهر بود و موبدش
ای خنک آن را که ذلت نفسه
وای آنک از سرکشی شد چون که او
این تکبر زهر قاتل دان که هست
از می پر زهر شد آن گیج مست
چون می پر زهر نوشد مدبری
از طرب یک دم بجنباند سری
بعد یکدم زهر بر جانش فتد
زهر در جانش کند داد و ستد
گر نداری زهریاش را اعتقاد
کوچه زهر آمد؟ نگر در قوم عاد
چون که شاهی دست یابد بر شهی
بکشدش یا باز دارد در چهی
ور بیابد خستهیی افتاده را
مرهمش سازد شه و بدهد عطا
گر نه زهراست آن تکبر پس چرا
کشت شه را بیگناه و بیخطا؟
وین دگر را بی ز خدمت چون نواخت؟
زین دو جنبش زهر را شاید شناخت
راه زن هرگز گدایی را نزد
گرگ گرگ مرده را هرگز گزد؟
خضر کشتی را برای آن شکست
تا تواند کشتی از فجار رست
چون شکسته میرهد اشکسته شو
امن در فقراست اندر فقر رو
آن کهی کو داشت از کان نقد چند
گشت پاره پاره از زخم کلند
تیغ بهر اوست کو را گرد نیست
سایه کافکندهست بر وی زخم نیست
مهتری نفط است و آتش ای غوی
ای برادر چون بر آذر میروی؟
هر چه او هموار باشد با زمین
تیرها را کی هدف گردد؟ ببین
سر بر آرد از زمین آن گاه او
چون هدفها زخم یابد بی رفو
نردبان خلق این ما و منیست
عاقبت زین نردبان افتادنیست
هر که بالاتر رود ابله تراست
کاستخوان او بتر خواهد شکست
این فروع است و اصولش آن بود
که ترفع شرکت یزدان بود
چون نمردی و نگشتی زنده زو
یاغییی باشی به شرکت ملکجو
چون بدو زنده شوی آن خود وی است
وحدت محض است آن شرکت کی است؟
شرح این در آینهی اعمال جو
که نیابی فهم آن از گفت و گو
گر بگویم آنچه دارم در درون
بس جگرها گردد اندر حال خون
بس کنم خود زیرکان را این بس است
بانگ دو کردم اگر در ده کس است
آن هامان بدان گفتار بد
این چنین راهی بر آن فرعون زد
لقمهٔ دولت رسیده تا دهان
او گلوی او بریده ناگهان
خرمن فرعون را داد او به باد
هیچ شه را این چنین صاحب مباد
نرد را کورانه کژ میباخت او
دشمن تو جز تو نبود ای لعین
بیگناهان را مگو دشمن به کین
پیش تو این حالت بد دولت است
که دوادو اول و آخر لت است
گر ازین دولت نتازی خز خزان
این بهارت را همی آید خزان
مشرق و مغرب چو تو بس دیدهاند
که سر ایشان ز تن ببریدهاند
مشرق و مغرب که نبود بر قرار
چون کنند آخر کسی را پایدار؟
تو بدان فخر آوری کز ترس و بند
چاپلوست گشت مردم روز چند
هر که را مردم سجودی میکنند
زهر اندر جان او میآکنند
چون که بر گردد ازو آن ساجدش
داند او کآن زهر بود و موبدش
ای خنک آن را که ذلت نفسه
وای آنک از سرکشی شد چون که او
این تکبر زهر قاتل دان که هست
از می پر زهر شد آن گیج مست
چون می پر زهر نوشد مدبری
از طرب یک دم بجنباند سری
بعد یکدم زهر بر جانش فتد
زهر در جانش کند داد و ستد
گر نداری زهریاش را اعتقاد
کوچه زهر آمد؟ نگر در قوم عاد
چون که شاهی دست یابد بر شهی
بکشدش یا باز دارد در چهی
ور بیابد خستهیی افتاده را
مرهمش سازد شه و بدهد عطا
گر نه زهراست آن تکبر پس چرا
کشت شه را بیگناه و بیخطا؟
وین دگر را بی ز خدمت چون نواخت؟
زین دو جنبش زهر را شاید شناخت
راه زن هرگز گدایی را نزد
گرگ گرگ مرده را هرگز گزد؟
خضر کشتی را برای آن شکست
تا تواند کشتی از فجار رست
چون شکسته میرهد اشکسته شو
امن در فقراست اندر فقر رو
آن کهی کو داشت از کان نقد چند
گشت پاره پاره از زخم کلند
تیغ بهر اوست کو را گرد نیست
سایه کافکندهست بر وی زخم نیست
مهتری نفط است و آتش ای غوی
ای برادر چون بر آذر میروی؟
هر چه او هموار باشد با زمین
تیرها را کی هدف گردد؟ ببین
سر بر آرد از زمین آن گاه او
چون هدفها زخم یابد بی رفو
نردبان خلق این ما و منیست
عاقبت زین نردبان افتادنیست
هر که بالاتر رود ابله تراست
کاستخوان او بتر خواهد شکست
این فروع است و اصولش آن بود
که ترفع شرکت یزدان بود
چون نمردی و نگشتی زنده زو
یاغییی باشی به شرکت ملکجو
چون بدو زنده شوی آن خود وی است
وحدت محض است آن شرکت کی است؟
شرح این در آینهی اعمال جو
که نیابی فهم آن از گفت و گو
گر بگویم آنچه دارم در درون
بس جگرها گردد اندر حال خون
بس کنم خود زیرکان را این بس است
بانگ دو کردم اگر در ده کس است
آن هامان بدان گفتار بد
این چنین راهی بر آن فرعون زد
لقمهٔ دولت رسیده تا دهان
او گلوی او بریده ناگهان
خرمن فرعون را داد او به باد
هیچ شه را این چنین صاحب مباد
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۰۸ - منازعت امیران عرب با مصطفی علیهالسلام کی ملک را مقاسمت کن با ما تا نزاعی نباشد و جواب فرمودن مصطفی علیهالسلام کی من مامورم درین امارت و بحث ایشان از طرفین
آن امیران عرب گرد آمدند
نزد پیغامبر منازع میشدند
که تو میری هر یک از ما هم امیر
بخش کن این ملک و بخش خود بگیر
هر یکی در بخش خود انصافجو
تو ز بخش ما دو دست خود بشو
گفت میری مر مرا حق داده است
سروری و امر مطلق داده است
کین قران احمد است و دور او
هین بگیرید امر او را اتقوا
قوم گفتندش که ما هم زان قضا
حاکمیم و داد امیری مان خدا
گفت لیکن مر مرا حق ملک داد
مر شما را عاریه از بهر زاد
میری من تا قیامت باقی است
میری عاریتی خواهد شکست
قوم گفتند ای امیر افزون مگو
چیست حجت بر فزونجویی تو؟
در زمان ابری برآمد ز امر مر
سیل آمد گشت آن اطراف پر
رو به شهر آورد سیل بس مهیب
اهل شهر افغانکنان جمله رعیب
گفت پیغامبر که وقت امتحان
آمد اکنون تا گمان گردد عیان
هر امیری نیزهٔ خود در فکند
تا شود در امتحان آن سیلبند
پس قضیب انداخت در وی مصطفی
آن قضیب معجز فرمان روا
نیزهها را همچو خاشاکی ربود
آب تیز سیل پرجوش عنود
نیزهها گم گشت جمله وان قضیب
بر سر آب ایستاده چون رقیب
زاهتمام آن قضیب آن سیل زفت
روبگردانید و آن سیلاب رفت
چون بدیدند از وی آن امر عظیم
پس مقر گشتند آن میران ز بیم
جز سه کس که حقد ایشان چیره بود
ساحرش گفتند و کاهن از جحود
ملک بر بسته چنان باشد ضعیف
ملک بر رسته چنین باشد شریف
نیزهها را گر ندیدی با قضیب
نامشان بین نام او بین ای نجیب
نامشان را سیل تیز مرگ برد
نام او و دولت تیزش نمرد
پنج نوبت میزنندش بر دوام
همچنین هر روز تا روز قیام
گر تورا عقل است کردم لطفها
ور خری آوردهام خر را عصا
آن چنان زین آخرت بیرون کنم
کز عصا گوش و سرت پر خون کنم
اندرین آخر خران و مردمان
مینیابند از جفای تو امان
نک عصا آوردهام بهر ادب
هر خری را کو نباشد مستحب
اژدهایی میشود در قهر تو
کاژدهایی گشتهیی در فعل و خو
اژدهای کوهییی تو بیامان
لیک بنگر اژدهای آسمان
این عصا از دوزخ آمد چاشنی
که هلا بگریز اندر روشنی
ورنه درمانی تو در دندان من
مخلصت نبود ز در بندان من
این عصایی بود این دم اژدهاست
تا نگویی دوزخ یزدان کجاست؟
نزد پیغامبر منازع میشدند
که تو میری هر یک از ما هم امیر
بخش کن این ملک و بخش خود بگیر
هر یکی در بخش خود انصافجو
تو ز بخش ما دو دست خود بشو
گفت میری مر مرا حق داده است
سروری و امر مطلق داده است
کین قران احمد است و دور او
هین بگیرید امر او را اتقوا
قوم گفتندش که ما هم زان قضا
حاکمیم و داد امیری مان خدا
گفت لیکن مر مرا حق ملک داد
مر شما را عاریه از بهر زاد
میری من تا قیامت باقی است
میری عاریتی خواهد شکست
قوم گفتند ای امیر افزون مگو
چیست حجت بر فزونجویی تو؟
در زمان ابری برآمد ز امر مر
سیل آمد گشت آن اطراف پر
رو به شهر آورد سیل بس مهیب
اهل شهر افغانکنان جمله رعیب
گفت پیغامبر که وقت امتحان
آمد اکنون تا گمان گردد عیان
هر امیری نیزهٔ خود در فکند
تا شود در امتحان آن سیلبند
پس قضیب انداخت در وی مصطفی
آن قضیب معجز فرمان روا
نیزهها را همچو خاشاکی ربود
آب تیز سیل پرجوش عنود
نیزهها گم گشت جمله وان قضیب
بر سر آب ایستاده چون رقیب
زاهتمام آن قضیب آن سیل زفت
روبگردانید و آن سیلاب رفت
چون بدیدند از وی آن امر عظیم
پس مقر گشتند آن میران ز بیم
جز سه کس که حقد ایشان چیره بود
ساحرش گفتند و کاهن از جحود
ملک بر بسته چنان باشد ضعیف
ملک بر رسته چنین باشد شریف
نیزهها را گر ندیدی با قضیب
نامشان بین نام او بین ای نجیب
نامشان را سیل تیز مرگ برد
نام او و دولت تیزش نمرد
پنج نوبت میزنندش بر دوام
همچنین هر روز تا روز قیام
گر تورا عقل است کردم لطفها
ور خری آوردهام خر را عصا
آن چنان زین آخرت بیرون کنم
کز عصا گوش و سرت پر خون کنم
اندرین آخر خران و مردمان
مینیابند از جفای تو امان
نک عصا آوردهام بهر ادب
هر خری را کو نباشد مستحب
اژدهایی میشود در قهر تو
کاژدهایی گشتهیی در فعل و خو
اژدهای کوهییی تو بیامان
لیک بنگر اژدهای آسمان
این عصا از دوزخ آمد چاشنی
که هلا بگریز اندر روشنی
ورنه درمانی تو در دندان من
مخلصت نبود ز در بندان من
این عصایی بود این دم اژدهاست
تا نگویی دوزخ یزدان کجاست؟
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۶۴ - صفت کردن مرد غماز و نمودن صورت کنیزک مصور در کاغذ و عاشق شدن خلیفهٔ مصر بر آن صورت و فرستادن خلیفه امیری را با سپاه گران بدر موصل و قتل و ویرانی بسیار کردن بهر این غرض
مر خلیفهی مصر را غماز گفت
که شه موصل به حوری گشت جفت
یک کنیزک دارد او اندر کنار
که به عالم نیست مانندش نگار
در بیان ناید که حسنش بیحد است
نقش او این است کندر کاغذ است
نقش در کاغذ چو دید آن کیقباد
خیره گشت و جام از دستش فتاد
پهلوانی را فرستاد آن زمان
سوی موصل با سپاه بس گران
که اگر ندهد به تو آن ماه را
برکن از بن آن در و درگاه را
ور دهد ترکش کن و مه را بیار
تا کشم من بر زمین مه در کنار
پهلوان شد سوی موصل با حشم
با هزاران رستم و طبل و علم
چون ملخها بیعدد بر گرد کشت
قاصد اهلاک اهل شهر گشت
هر نواحی منجنیقی از نبرد
همچو کوه قاف او بر کار کرد
زخم تیر و سنگهای منجنیق
تیغها در گرد چون برق از بریق
هفتهیی کرد این چنین خونریز گرم
برج سنگین سست شد چون موم نرم
شاه موصل دید پیکار مهول
پس فرستاد از درون پیشش رسول
که چه میخواهی ز خون مؤمنان
کشته میگردند زین حرب گران
گر مرادت ملک شهر موصل است
بیچنین خونریز اینت حاصل است
من روم بیرون شهر اینک در آ
تا نگیرد خون مظلومان تو را
ور مرادت مال و زر و گوهر است
این ز ملک شهر خود آسانتر است
که شه موصل به حوری گشت جفت
یک کنیزک دارد او اندر کنار
که به عالم نیست مانندش نگار
در بیان ناید که حسنش بیحد است
نقش او این است کندر کاغذ است
نقش در کاغذ چو دید آن کیقباد
خیره گشت و جام از دستش فتاد
پهلوانی را فرستاد آن زمان
سوی موصل با سپاه بس گران
که اگر ندهد به تو آن ماه را
برکن از بن آن در و درگاه را
ور دهد ترکش کن و مه را بیار
تا کشم من بر زمین مه در کنار
پهلوان شد سوی موصل با حشم
با هزاران رستم و طبل و علم
چون ملخها بیعدد بر گرد کشت
قاصد اهلاک اهل شهر گشت
هر نواحی منجنیقی از نبرد
همچو کوه قاف او بر کار کرد
زخم تیر و سنگهای منجنیق
تیغها در گرد چون برق از بریق
هفتهیی کرد این چنین خونریز گرم
برج سنگین سست شد چون موم نرم
شاه موصل دید پیکار مهول
پس فرستاد از درون پیشش رسول
که چه میخواهی ز خون مؤمنان
کشته میگردند زین حرب گران
گر مرادت ملک شهر موصل است
بیچنین خونریز اینت حاصل است
من روم بیرون شهر اینک در آ
تا نگیرد خون مظلومان تو را
ور مرادت مال و زر و گوهر است
این ز ملک شهر خود آسانتر است
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۰ - وا نمودن پادشاه به امرا و متعصبان در راه ایاز سبب فضیلت و مرتبت و قربت و جامگی او بریشان بر وجهی کی ایشان را حجت و اعتراض نماند
چون امیران از حسد جوشان شدند
عاقبت بر شاه خود طعنه زدند
کین ایاز تو ندارد سی خرد
جامگی سی امیر او چون خورد؟
شاه بیرون رفت با آن سی امیر
سوی صحرا و کهستان صیدگیر
کاروانی دید از دور آن ملک
گفت امیری را برو ای مؤتفک
رو بپرس آن کاروان را بر رصد
کز کدامین شهر اندر میرسد؟
رفت و پرسید و بیامد که ز ری
گفت عزمش تا کجا؟ درماند وی
دیگری را گفت رو ای بوالعلا
باز پرس از کاروان که تا کجا؟
رفت و آمد گفت تا سوی یمن
گفت رختش چیست هان ای موتمن؟
ماند حیران گفت با میری دگر
که برو وا پرس رخت آن نفر
باز آمد گفت از هر جنس هست
اغلب آن کاسههای رازی است
گفت کی بیرون شدند از شهر ری؟
ماند حیران آن امیر سست پی
همچنین تا سی امیر و بیش تر
سسترای و ناقص اندر کر و فر
گفت امیران را که من روزی جدا
امتحان کردم ایاز خویش را
که بپرس از کاروان تا از کجاست؟
او برفت این جمله وا پرسید راست
بیوصیت بیاشارت یک به یک
حالشان دریافت بیریبی و شک
هر چه زین سی میر اندر سی مقام
کشف شد زو آن به یک دم شد تمام
عاقبت بر شاه خود طعنه زدند
کین ایاز تو ندارد سی خرد
جامگی سی امیر او چون خورد؟
شاه بیرون رفت با آن سی امیر
سوی صحرا و کهستان صیدگیر
کاروانی دید از دور آن ملک
گفت امیری را برو ای مؤتفک
رو بپرس آن کاروان را بر رصد
کز کدامین شهر اندر میرسد؟
رفت و پرسید و بیامد که ز ری
گفت عزمش تا کجا؟ درماند وی
دیگری را گفت رو ای بوالعلا
باز پرس از کاروان که تا کجا؟
رفت و آمد گفت تا سوی یمن
گفت رختش چیست هان ای موتمن؟
ماند حیران گفت با میری دگر
که برو وا پرس رخت آن نفر
باز آمد گفت از هر جنس هست
اغلب آن کاسههای رازی است
گفت کی بیرون شدند از شهر ری؟
ماند حیران آن امیر سست پی
همچنین تا سی امیر و بیش تر
سسترای و ناقص اندر کر و فر
گفت امیران را که من روزی جدا
امتحان کردم ایاز خویش را
که بپرس از کاروان تا از کجاست؟
او برفت این جمله وا پرسید راست
بیوصیت بیاشارت یک به یک
حالشان دریافت بیریبی و شک
هر چه زین سی میر اندر سی مقام
کشف شد زو آن به یک دم شد تمام
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲۳ - تشبیه مغفلی کی عمر ضایع کند و وقت مرگ در آن تنگاتنگ توبه و استغفار کردن گیرد به تعزیت داشتن شیعهٔ اهل حلب هر سالی در ایام عاشورا به دروازهٔ انطاکیه و رسیدن غریب شاعر از سفر و پرسیدن کی این غریو چه تعزیه است
روز عاشورا همه اهل حلب
باب انطاکیه اندر تا به شب
گرد آید مرد و زن جمعی عظیم
ماتم آن خاندان دارد مقیم
ناله و نوحه کنند اندر بکا
شیعه عاشورا برای کربلا
بشمرند آن ظلمها و امتحان
کز یزید و شمر دید آن خاندان
نعرههاشان میرود در ویل و وشت
پر همیگردد همه صحرا و دشت
یک غریبی شاعری از ره رسید
روز عاشورا و آن افغان شنید
شهر را بگذاشت و آن سوی رای کرد
قصد جست و جوی آن هیهای کرد
پرس پرسان میشد اندر افتقاد
چیست این غم؟ بر که این ماتم فتاد؟
این رئیس زفت باشد که بمرد
این چنین مجمع نباشد کار خرد
نام او و القاب او شرحم دهید
که غریبم من شما اهل دهید
چیست نام و پیشه و اوصاف او؟
تا بگویم مرثیه ز الطاف او
مرثیه سازم که مرد شاعرم
تا ازین جا برگ و لالنگی برم
آن یکی گفتش که هی دیوانهیی
تو نهیی شیعه عدو خانهیی
روز عاشورا نمیدانی که هست
ماتم جانی که از قرنی به است؟
پیش مؤمن کی بود این غصه خوار؟
قدر عشق گوش عشق گوشوار
پیش مؤمن ماتم آن پاکروح
شهرهتر باشد ز صد طوفان نوح
باب انطاکیه اندر تا به شب
گرد آید مرد و زن جمعی عظیم
ماتم آن خاندان دارد مقیم
ناله و نوحه کنند اندر بکا
شیعه عاشورا برای کربلا
بشمرند آن ظلمها و امتحان
کز یزید و شمر دید آن خاندان
نعرههاشان میرود در ویل و وشت
پر همیگردد همه صحرا و دشت
یک غریبی شاعری از ره رسید
روز عاشورا و آن افغان شنید
شهر را بگذاشت و آن سوی رای کرد
قصد جست و جوی آن هیهای کرد
پرس پرسان میشد اندر افتقاد
چیست این غم؟ بر که این ماتم فتاد؟
این رئیس زفت باشد که بمرد
این چنین مجمع نباشد کار خرد
نام او و القاب او شرحم دهید
که غریبم من شما اهل دهید
چیست نام و پیشه و اوصاف او؟
تا بگویم مرثیه ز الطاف او
مرثیه سازم که مرد شاعرم
تا ازین جا برگ و لالنگی برم
آن یکی گفتش که هی دیوانهیی
تو نهیی شیعه عدو خانهیی
روز عاشورا نمیدانی که هست
ماتم جانی که از قرنی به است؟
پیش مؤمن کی بود این غصه خوار؟
قدر عشق گوش عشق گوشوار
پیش مؤمن ماتم آن پاکروح
شهرهتر باشد ز صد طوفان نوح