عبارات مورد جستجو در ۵۳۷ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۲۸
غفلت از خویش داشت بی خبرت
ما کشیدیم پرده از نظرت
این زمان چشم تیزبین داری
پرتو صبح راستین داری
هرچه در پرده داشتی پنهان
جان کتاب الله است، ناطق از آن
نقش بربسته ایم کار تو را
کرده در دامنت ثمار تو را
نسخه کردیمت آشکار و ضمیر
نه صغیری برون از آن، نه کبیر
هرچه خودکشتهای به بار آید
خرمن کشت درکنار آید
متبدل نگشته کشته کس
جو ز جو روید و عدس ز عدس
خارخاری به باغ گل ندهد
شاخ گل هم، ز حدّ خود نجهد
انقلاب حقایق است محال
خودکتابی و می گشایی فال
صد ره ار فال برزنی کم و بیش
خود به فال خود آیی ای درویش
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
چشم اگر پوشی ز کار خویشتن
لطف ها بینی ز یار خویشتن
غربت مردم به شهر مردم است
من غریبم در دیار خویشتن
دوش در بزمی که بودی با رقیب
آزمودم اعتبار خویشتن
بار سنگین است جان در راه دوست
ما سبک کردیم بار خویشتن
بعد ازین گو دیگری با من مساز
ساختم با کردگار خویشتن
خاک گر گردی به راه او غبار
کیمیا بینی غبار خویشتن
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
تویی خلاصه ارکان انجم و افلاک
ولی چه سود که خود را نمیکنی ادراک
تو مهر مشرق جانی بغرب جسم نهان
تو درّ گوهر پاکی فتاده در دل خاک
توئی که آینه ذات پاک اللهی
ولی چه فایده هرگز نگردی آینه پاک
غرض تویی ز وجود همه جهان ور نی
لما یکَون فی السکَون کائن لولاک
همه جهان بتو شاد و خرّم و خندان
تو از برای چه دائم نشسته ای غمناک
همه جهان بتو مشغول تو ز خود غافل
همه ز غفلت تو خائفند و تو بی باک
نجات تو بتو است و هلاک تو از تو
ولی تو باز ندانی نجات را ز هلاک
تو عین نون بسیطی و موج بحر محیط
چنان مکن که شوی ظلمت خس و خاشاک
اگر چو مغربی آیی ز کاینات آزاد
بیکقدم بتوانی شر از سمک بسماک
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
ار رخت پنهان بنور خویشتن
روت مخفی در ظهور خویشتن
با دو عالم بی دو عالم دایماً
عشق بازی در ظهور خویشتن
در ظهورت هر دو عالم بر دوام
در همیخواهد ظهور خویشتن
مدتی با کس نمیکرد التفات
حسن رویت از غرور خویشتن
باز چندی در تماشاگه ذات
جنّت خود بود و حور خویشتن
از تماشای بحر ذات خود
بود حور و قصور خویشتن
خود بخود دارد خود بدتاز خود
بشنود هر دم زبور خویشتن
تا کند بر خود تجلی هم ز خود
موسی خود بود و طور خویشتن
چون شعوری یافت بر غایات ذات
گشت عاشق بر شعور خویشتن
دید در خود بحر های بیکران
حیرت آورد از بحور خویشتن
جمله کارستان خود در خود بدید
در عجب مان از امور خویشتن
زان سبب در وی سرورس شد پدید
منبسط گشت از سرور خویشتن
عزم سحرا کرد ناگاه از سرور
آن سلیمان با طیور خویشتن
بر سر ره بیخبر افتاده دید
مغربی را در عبور خویشتن
آن بت عیار من بی ما و من
عشق بازد دائماً با خویشتن
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
نقشی به بست دلبر من بر مثال خویش
آراستش بزیور حسن و جمال خویش
آورد در وجود برای سجود خود
آن نقش که داشت بتم در خیال خویش
آئینه بساخت ز مجموع کاینات
در وی بدید حسن جمال و جلال خویش
یک دفتر از مکارم اخلاق جمع کرد
مجموعه بساخت ز حسن خصال خویش
کس در جهان نداشت از احوال او خبر
آگاه کرو جمله جهانرا ز حال خویش
طوطی مثال خویش چو بیند در آینه
آید هر آینه بسخن با مثال خویش
پرسید یک سخن چو کسی غیر او نبود
هم خویشتن بگفت جواب سوال خویش
با مغربی حکایت خود سربسر بگفت
در مغربی چو دید مجال مقال خویش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
پس از وفاتم اگر بگذری تو بر سر خاک
زنم به‌جیب کفن تا به‌طرف دامن چاک
تو دوست باش فدا گردمت اگر نه مرا
ز دوست دشمنی اهل روزگار چه باک
به تار زلف گلوگیر سرکش تو دلم
چو زخم‌خورده شکاری است بسته بر فتراک
فرو گذاشت زآه و فغان نخواهم کرد
ز ناوکت چو جرس گر شود دلم صد چاک
ز نیک و بد نتوانی به خویشتن پرداخت
نسازی آینه را تا ز زنگ کلفت پاک
یقین شناس که انسان نمود بی‌بود است
در آب بنگر و از عکس خویش کن ادراک
شدم ز خود به خیالت، به داغ می‌سازم
که بی بدل نتوانم بریدن از تریاک
نگه به جانب قصاب کن که حافظ گفت
اگر تو زهر دهی به که دیگران تریاک
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۰
این منم ره یافته در مجلس سلطان خویش
جان دهم شکرانه چون دیدم رخ جانان خویش
دیگران گر سیم و زر آرند از بهر نثار
من نثار حضرت جانانه سازم جان خویش
دارم از دیده شرابی و کبابی از جگر
تا خیال دوست را آرم شبی مهمان خویش
داشتم پیمان که از پیمانه باشم مجتنب
باده چون پیمود ساقی رستم از پیمان خویش
راز من از اشک سرخ و روی زردم فاش شد
من نکردم آشکارا قصه ی پنهان خویش
از جراحت های او داریم راحت ها بسی
زانکه از دردش همی یابد دلم درمان خویش
جوهر کان را سلاطین معانی طالبند
شکر ایزد را که باری یافتم در کان خویش
گوهر کان را نمی یابند غواصان عشق
شادی جان کسی کو یافت در عمان خویش
شادی دنیا و هم عقبی شود آن حسین
این گدا را از کرم گر تو بخوانی آن خویش
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۷
گر تو روی دل خود آینه سیما بینی
چهره دوست در آن آینه پیدا بینی
چون تو از ظلمت هستی نفسی باز رهی
همه آفاق پر از نور تجلی بینی
دل بآب مژه و آه جگر صافی کن
تا چو آیینه پاکیزه مجلی بینی
از دم و نم رخ آئینه شود تیره ولیک
روی آئینه دل زین دو مصفا بینی
بزم اقبال تو آراسته گردد آندم
که چراغ از تف جان و مژه شعلا بینی
چند گوئی که ندیدم اثر طلعت دوست
دیده از خواب گران باز گشا تا بینی
سر موئی اگر از سر هویت دانی
دوست را در همه آفاق هویدا بینی
رشته صد تو بود اندر نظر ظاهر بین
چو سر رشته بیابی همه یکتا بینی
گر بباران نگری قطره فزونست از حد
چون بدریا برسد خود همه دریا بینی
نور انجم چو بیامیخت نگردد ممتاز
گر چه بر چرخ بسی گوهر رخشا بینی
یک مسمی چو تجلی کند از بهر ظهور
اختلاف صور و کثرت اسما بینی
سوی وحدت نظری کن بکمال اخلاص
تا در او اسم و صفت عین مسمی بینی
واحدی در همه اعداد چنان سیاریست
سریان احد اندر همه اشیا بینی
سبل هستی خود دور کن از دیده دل
تا رخ دوست بدان دیده بینا بینی
اختلافت صور آمد سبب کثرت و بس
چون ز تنها گذری دلبر تنها بینی
سقف دیوار چو مانع شود از پرتو شمس
نور خورشید بهر خانه ز مجرا بینی
صورت جزوی هر خانه چو ویران گردد
نور بی شایبه کثرت اجزا بینی
پنبه از گوش بدر کن که همی گوید یار
من چو اندر نظرم چند بهر جا بینی
قانع وعده فردا شده ای خود چه شود
اگر امروز تو فردائی ما را بینی
ما چو بحریم و تو چون قطره ز ما گشته جدا
چون تو دریا برسی خود همه دریا بینی
تو نقاب رخ مائی چو ز خود باز رهی
بی حجاب از رخ ما جای تماشا بینی
ما چو آبیم تو چون کف که بود بر سر آب
چون ز کف درگذری آب همانا بینی
ما چو دریم گرانمایه و تو چون صدفی
چون صدف را شکنی لؤلؤی لالا بینی
دیده از ما طلب و چهره بدان دیده ببین
کی بهر دیده حسین روی دلارا بینی
بنده یار شوی شاهی عالم یابی
خواری عشق کشی عزت والا بینی
رنج نابرده کجا گنج بدستت آید
درد نادیده کجا روی مداوا بینی
شوره از خاک دمد پس گل و سنبل روید
غوره از تاک رسد پس می حمرا بینی
وعده یسر پس از عسر بود در قرآن
طلعت نوروز بعد از شب یلدا بینی
خطر بادیه مردانه دو سه روز بکش
کآنچه دلبر کند آنرا همه زیبا بینی
در هواهای هویت به پر عشق بپر
کآشیان برتر ازین عرش معلا بینی
منتهای سفر روح قدس را در سر
گاه معراج دلت پایه ادنی بینی
آن محبت که ظهور همه از جوشش اوست
تو مپندار که او را شنوی یا بینی
روح را در طلبش عاجز و حیران یابی
عقل را در صفتش واله و شیدا بینی
آفت جان و دل گوشه نشینان عشقست
که بهر گوشه از او فتنه و غوغا بینی
آتش عشق گهی در دل یوسف یابی
گاه در جان غم اندوز زلیخا بینی
نازنینی است که گه ناز کند گاه نیاز
تا تو در وی صفت وامق و عذرا بینی
گاه از دیده مجنون نگرد در لیلی
گاه در دیدنش از دیده لیلا بینی
آنچنان گنج که در عرش نگنجید حسین
دیده بگشای که در کنج سویدا بینی
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۹ - در بیان آنکه آدمی چنانکه زید چنان میرد باز همچنان حشر شود ذات او از آنچه هست نگردد و چیز دیگر نشود آنچنانکه دانه‌های گندم و جو و برنج و گاورس و غیرها من الحبوب را چون در زمین بیندازند و بکارند از زمین همان رویند و سر برآرند اگر گندم است گندم و اگر جو است جو آدمیان نیز اگرچه بصورت یک رنگ‌اند و یک نقش لیکن در معنی متفاوت‌اند و مخالف یکی امین است و یکی خائن یکی صالح است یکی طالح یکی مؤمن است و یکی کافر الی مالانهایه. چون بمیرند و در گور روند هر یکی چنانکه بود باز همچنان بر خیزد و حشر شود که یوم تبیض وجوه و تسود وجوه از این سبب میفرماید پیغامبر علیه السلام کماتعیشون تموتون و کما تموتون تحشرون.
نشنیدی که شاه جمله رسل
مهدی و هادی و خفیر سبل
گفت روشن کماتعیشون دان
در تموتون همان صفت برخوان
شخص از مرگ اگرچه بگدازد
رخت هستی ز تن بپردازد
نشود بعد مرگ چیز دگر
ز هر کی گردد از گداز شکر
سرمه سرمه است اگرچه گردد خرد
نشود صاف او ز سودن درد
چیزدیگر کجا شود آن ذات
چونکه او را بدل نگشت صفات
بلکه از خرد گشتن افزاید
وصف خود راتمام بنماید
همچنین ذات و وصف جمله حبوب
چون شود خردهم بود مطلوب
گندم ار خرد شد همان باشد
جو نخواند کسی کش آن باشد
گر گدازد ز نار کس زر را
عین آن است بهر زیور را
همچنین نقره و مس و ارزیز
نشوند از گداز دیگر چیز
چون گدازند هم همان باشند
هرچه گردند همچنان باشند
دانه ‌ هائی که رفت زیر زمین
نیست گشت و گداخت اندرطین
آخر کار چون برآرد سر
عین دانه بود نه چیز دگر
همچنین هر کسی که مرد اینجا
همچنان حشر گردد ای جویا
گر تقی بود متقی خیزد
ورشقی بود هم شقی خیزد
مرگ همرنگ آدمی است یقین
بر ولی لطف و بر عدو زو کین
مرگ مانند آینه است و در او
روی خود دید هر بد و نیکو
اینکه از مرگ گشتۀ ترسان
ترست از خود بود یقین میدان
زشت رخسار تست نی رخ مرگ
جان تو چون درخت و مرگ چو برگ
از تو رسته است اگر نکو گربد
ناخوش و خوش ضمیرتست از خود
بنگر چون شکر در آب رود
اندر آن آب آن شکر چه شود
یک جلابی شود خوش و شیرین
چون ملاقات خسرو و شیرین
دل عاشق بود چو آن شکر
در هران آب کو برفت بخور
غیر عاشق چو زهر قتال است
بدو نحس و خبیث و نکال است
گر بمیرد و گر ز ی د ان دون
نشود زانچه بود دیگر گون
هست این را نظایر بسیار
عاقلان را بس است این مقدار


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۳۹ - بازآمدن مولانا قدسنا الله بسره العزیز دویم بار بقونیه از طلب شمس الدین تبریزی عظم الله ذکره
بعد از آن بازگشت جانب روم
تا زند بر چنین شیر رقوم
سرزد از چرخ روح آن خورشید
تاسها را کند پر از ناهید
گفت چون من ویم چه میجویم
عین اویم کنون زخود گویم
وصف حسنش که میفزودم من
خود همان حسن و لطف بودم من
خویش را بوده ‌ ام یقین جویان
همچو شیره درون خم جوشان
شیره از بهر کس نمیجوشد
در پی حسن خویش میکوشد
زانکه آن حسن در وی است نهان
میکند جهد تا نماید آن
مرتضی بهر آن چنین فرمود
گوهر نفس را چو می بستود
هر که دانت خود خدا دانست
هرچه گفتند انبیا دانست
نرسی اندر این بقیل و بقال
سر این بازجوی از ره حال
این بتبدیل نفس اماره است
تا شود ماه آنچه استاره است
چونکه گردد ز خود تمام آگه
عرف ربه شود آنگه
همچو مس کان ز کیمیا شد زر
یا چو قطره که شد زیم گوهر
یا چو غوره که شد تمام انگور
یا چو نطفه که شد بصورت حور
یا مثال هلال کان شد بدر
یا چو عامی که شد ز دانش حبر
چون ترقی کند چنین در خویش
پس شود پیش و بگذرد در پیش
فضل حق نیک بعد از آن داند
مرکب شکر را ز جان راند
لایق بخشش است شکر بدان
باقیش را ز لوح دل برخوان
بی چنین حال اگر کند دعوی
دانکه دعوی اوست بیمعنی
آنچنانکه بگفت مولانا
در بیان چنین سرای دانا
هرکه او از سماع مست نشد
وز خوشی و طرب ز دست نشد
منکرش دان اگرچه کرد اق رار
سخنش را بیکجوی مشمار
معنی دیگر این بود ای جان
هست نوری درون دل پنهان
که نباشد جدا ز ذات خدا
همچو نور خور از خور ای برنا
چیزها را بدان کند تمییز
نشود زو نهان بعالم چیز
اینچنین نور دروی است مدام
غافل از وی همیشه جاهل و خام
نور خود را چو بیند آن جویا
دیده باشد خدای را پیدا
معنی دیگر آن بود که ولی
هست از معرفت غنی و ملی
ذات او سر بسر همه نور است
زینت جنت است و هم حور است
مظهر حق وی است در عالم
پادشاه و خلیفه چون آدم
سجده گاه ملک شده قدمش
میدمد نور کبریا ز دمش
دانش اوست دانش یزدان
هیچ منگر بخویش او را دان
دایم او را ببین مبین غیری
تا شود سوی حق ترا سیری
شیخ خود را چو آ ن صفادانی
بی حجابی خدای را دانی
دانش حق شود ترا مقدور
بی ظلامی شود سراسر نور
هست اسرار حق عظیم نغول
گشت آن را نفوس خلق حمول
یک از آن این بود نکو بشنو
تا که کشفت شود از این سر نو


محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۰۸
شیخ را پرسیدند از تفسیر این خبر تَفَکُّرُ ساعَةٍ خَیرٌ مِن عِبادَةِ سَنَةٍ شیخ گفت یک ساعت اندیشه از نیستی خود بهتر از یک ساله طاعت باندیشۀ هستی خویش.
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۱۰ - در بیان معرفت حج
زین گریبان هر که سر برمی زند
هر زمان صد حج اکبر می زند
از بیابان هوا احرام گیر
پس طواف کعبه ی اسلام گیر
هر زمان سوی تو یابد از صفا
در صفای مروه ی خوف و رجا
آتش اندر خرمن پندار زن
آنگهی لبیک عاشق وار زن
چون پدید آمد حریم بارگاه
نفس خود قربان کن اندر پیش شاه
همچو مویت این طریق ای هوشمند
مو بمو از خود جدا باید فکند
زین به پشت مرکب توفیق کن
پس طواف کعبه تحقیق کن
از جهت بگذر که اینجا کبریاست
خود بهرجائی که روآری خداست
کعبه مردان نه از آب و گلست
طالب دل شو که بیت الله دلست
گر ز معنی بایدت سرمایه ای
بهتر از دانش ندانم مایه ای
آشنا باید در این دریای ژرف
یاد گیر این نکته حرفاً بعد حرف
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰
جنس کساد چار سوی ناروائیم
گوئی بشهر دلشکنان مومیائیم
در پرده بهتر است نمود وجود من
رنگ خجالتم چه بود، خودنمائیم
فقرم ز چهره رنگ سیاهی نشسته است
در کنج بیکسی شب بیروشنائیم
چین جبین بکس نفروشد کمال من
با نیک و بد چو آینه خوش آشنائیم
تغییر وضع اگر همه یکدم بود خوشست
در حسرت ترقی تیر هوائیم
چون شیشه رنگ خجلتم از چهره ظاهرست
سامان پذیر گردد اگر بینوائیم
فکرم زبحر فیض گدائیست گنج بخش
هر جا سفینه است پر است از گدائیم
قحط نمک بکان ملاحت اگر فتد
خوبان کنند چاره ز داغ جدائیم
در راه خاکساری و افتادگی کلیم
چون جاده ام، ندیده کسی نارسائیم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰
نه بیدادست گر چاک گریبان را رفو کردم
حصاری شد مرا تا سر بجیب خود فرو کردم
به بند دهر که چون تیغم، ولی از جوهر ذاتی
گشایش در قدم دارم بهر جانب که رو کردم
ز اهل عقل جز نه در برابر بسکه بشنیدم
شدم دیوانه و با خویش آخر گفتگو کردم
ز شیر دختر رز تا بریدم طفل عادت را
بحکم دایه مشرب بخون توبه خو کردم
چرا از خضر نالم ره بمقصد گر نمی بینم
که من با دیده پوشیده دایم جستجو کردم
زآسیب شکستن پیر جام آنرا نگهدارد
که باز از زهد و تقوی توبه از دست سبو کردم
ندارد قبله اسلام پا برجاتری از من
تمام عمر چون چشمت بیک محراب رو کردم
کلیم از پرتو روشن دلی شرمنده کم گشتم
دل و آئینه را هر گاه با هم روبرو کردم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵
بیقدر نخواهم شد اگر خاک نهادم
خارم منگر ذره خورشید نژادم
از هستیم ار نیست نشان، نام بجا هست
در نزد شب و روز جهان نقش زیادم
جنس من و بازار رواج این چه خیالست
چون قبله نما در حرم کعبه کسادم
از دامن صحرای جنون دست ندارم
گر اشک بآبم دهد و آه ببادم
بیقدرتر از غم بدل ماتمیانم
هر چند که نایاب تر از خاطر شادم
از دست من آزرده چرا خلق نباشند
چون خامه بحرف همه انگشت نهادم
در مکتب عشقست کتابم ورق دل
روشن نشود جز بخط زخم سوادم
یک نقد دغل همت من خرج نکرده است
تا پاک نشد خرمن بر باد ندادم
در سینه کلیم اینهمه ناخن که شکستم
از کار دل خود گره غم نگشادم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
مثنوی عین الحیات است ای پسر
آینه ذات و صفاتست ای پسر
مثنوی بحریست پر در یقین
بی گمان آب حیاتست ای پسر
مثنوی مجموعه اسرار هوست
جامع سر و نکاتست ای پسر
مثنوی در شش مجلد همچو خور
نوربخش شش جهاتست ای پسر
مثنوی دیوان عشق و حیرتست
مصحف آیات ذاتست ای پسر
مثنوی قوت دل هر عارفست
جان ما را زو حیاتست ای پسر
مثنوی جام شراب وحدتست
زو اسیری را نجاتست ای پسر
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
ما محرم اسرار الهیم ای دل
ما واقف هر چیز کماهیم ای دل
در ملک شهود و تخت تمکین و یقین
بی هیچ شکی حاکم و شاهیم ای دل
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۵١
من ابن یمینم که چون طبع من
سخن را بدانش اساسی کند
نرانم سخن آنچنان گر کسی
که خواند دلم زو هراسی کند
اگر سامری بیند این ساحری
سخن وقف بر لا مساسی کند
ندارد ز شعرم کسی آگهی
که بر شعر غیرش قیاسی کند
من آنلحظه رنجم ز اشعار خویش
که تحسین آن ناشناسی کند
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵۵۶
سحر گهی متفکر نشسته در کنجی
بفکر آنکه چرا حال من بد است امسال
ز دیده آب روان و ز سینه آه کشان
ز بهر نعمت دنیا و بهر مال و منال
درین میانه اندیشه ها بدل گفتم
بود که نیک شود خاطر پریشانحال
جواب داد و بگفتا بعهد این مخدوم
ز هی تصور باطل زهی خیال محال
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٢٩
مدتی در پی هوی و هوس
عرصه بر و بحر پیمودم
روز ننشستم از طلب نفسی
شب زمانی ز فکر نغنودم
چون برین مدت مدید گذشت
که ز اندیشه مغز پالودم
گشت مرآت دل چنان روشن
که یکی نقش راست بنمودم
صیقلی ساخت ز جوهر عقل
پس ز زنگ هواش بزدودم
صورت خیر و شر در آن دیدم
چشم عبرت بر او چو بگشودم
شد یقین ز انقلاب احوالم
که نه من بودم آنکه من بودم
کارم از کارخانه دگرست
نه بخود کاستم نه افزودم
بر بدو نیک چون نیم قادر
پس دل از غم بهرزه فرسودم
بعد ازین اقتدا بابن یمین
کردم و داشت راستی سودم
غایت آرزو چو دست نداد
پشت پائی زدم بیاسودم