عبارات مورد جستجو در ۵۸۵ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
هرکه با زلف تو اندر دام نیست
همچو من پیوسته بی آرام نیست
گر چه باشد سرو همبالای تو
راستی را چون تو با اندام نیست
چشم نرگس دل نیارد کرد صید
زآنکه چون چشم خوشت بادام نیست
با تو جز خوبی نشان دیگرست
تا چه چیزست آنکه او را نام نیست
بیتو صبحی نگذرد بر عاشقان
کز فراقت تیره تر از شام نیست
این سر بیمغز من سودای وصل
میپزد دائم ولی جز خام نیست
خویشتن خواهم که گویا با تو راز
ز آنکه قاصد محرم پیغام نیست
با تو در خلوت مدامم آرزوست
بیش از اینم منتهای کام نیست
ساقیا می ده که رند خاص را
سهل باشد گر قبول عام نیست
می پرستی کن چو جم از بهر آنک
در جهان روشندلی چون جام نیست
در ازل آغاز کرد ابن یمین
مستیی کش تا ابد انجام نیست
همچو من پیوسته بی آرام نیست
گر چه باشد سرو همبالای تو
راستی را چون تو با اندام نیست
چشم نرگس دل نیارد کرد صید
زآنکه چون چشم خوشت بادام نیست
با تو جز خوبی نشان دیگرست
تا چه چیزست آنکه او را نام نیست
بیتو صبحی نگذرد بر عاشقان
کز فراقت تیره تر از شام نیست
این سر بیمغز من سودای وصل
میپزد دائم ولی جز خام نیست
خویشتن خواهم که گویا با تو راز
ز آنکه قاصد محرم پیغام نیست
با تو در خلوت مدامم آرزوست
بیش از اینم منتهای کام نیست
ساقیا می ده که رند خاص را
سهل باشد گر قبول عام نیست
می پرستی کن چو جم از بهر آنک
در جهان روشندلی چون جام نیست
در ازل آغاز کرد ابن یمین
مستیی کش تا ابد انجام نیست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
آندم که مرا فرقت آن لعبت چین بود
از غایت تلخی چو دم بازپسین بود
یاد لب و دندان چو لعل و گهر او
میکردم و جز عم صدف در ثمین بود
آن عهد کجا رفت که از زلف چو شامش
زنجیرکشان این دل دیوانه بچین بود
گر ز آنکه فراموش شد آنسرو سهی را
کش ابن یمین از همه عشاق کمین بود
از یاد نرفت ابن یمین را که چو سایه
اندر پی آن شمسه خوبان زمین بود
خرم شب وصلش که مرا تا سحر از شام
مهتاب بنظاره آن روی و جبین بود
امروز چنان گشت که گوئی همه عمر
با سوخته مهر خود آن ماه بکین بود
رفتیم بنظاره رخسار چو ماهش
کز هر دو جهان حاصل عشاق همین بود
ابروی کمان پیکرش از غمزه خدنگی
زد بر جگر خسته که آن را ابن یمین بود
از غایت تلخی چو دم بازپسین بود
یاد لب و دندان چو لعل و گهر او
میکردم و جز عم صدف در ثمین بود
آن عهد کجا رفت که از زلف چو شامش
زنجیرکشان این دل دیوانه بچین بود
گر ز آنکه فراموش شد آنسرو سهی را
کش ابن یمین از همه عشاق کمین بود
از یاد نرفت ابن یمین را که چو سایه
اندر پی آن شمسه خوبان زمین بود
خرم شب وصلش که مرا تا سحر از شام
مهتاب بنظاره آن روی و جبین بود
امروز چنان گشت که گوئی همه عمر
با سوخته مهر خود آن ماه بکین بود
رفتیم بنظاره رخسار چو ماهش
کز هر دو جهان حاصل عشاق همین بود
ابروی کمان پیکرش از غمزه خدنگی
زد بر جگر خسته که آن را ابن یمین بود
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
سنبل زلف تو چون از گل تر بردارند
برقع شام ز رخسار سحر بردارند
آفتاب رخ تو چون کند از جیب طلوع
عاشقان دیده ز دیدار قمر بردارند
با کله گوشه ی حسن تو روا باشد اگر
افسر خسروی سیاره ز سر بردارند
طاق ابروی تو چون در نظر آید پس از این
شاید ار اهل دل از قبله نظر بردارند
عاشقان را هوس عارض و چشم و لب تست
تا مراد از گل و بادام و شکر بردارند
چشم دریا صفتم چون ز غمت موج زند
بس که از ساحل او عقد گهر بردارند
هر کجا پای نهی اهل نظر از سر شوق
به مژه خاک همه راهگذر بردارند
نکنند ابن یمین را زتو ای دوست جدا
دشمنان گر همه شمشیر و سپر بردارند
هرگز آن روز مبادا که غم عشق تو را
از دل زار من خسته جگر بردارند
برقع شام ز رخسار سحر بردارند
آفتاب رخ تو چون کند از جیب طلوع
عاشقان دیده ز دیدار قمر بردارند
با کله گوشه ی حسن تو روا باشد اگر
افسر خسروی سیاره ز سر بردارند
طاق ابروی تو چون در نظر آید پس از این
شاید ار اهل دل از قبله نظر بردارند
عاشقان را هوس عارض و چشم و لب تست
تا مراد از گل و بادام و شکر بردارند
چشم دریا صفتم چون ز غمت موج زند
بس که از ساحل او عقد گهر بردارند
هر کجا پای نهی اهل نظر از سر شوق
به مژه خاک همه راهگذر بردارند
نکنند ابن یمین را زتو ای دوست جدا
دشمنان گر همه شمشیر و سپر بردارند
هرگز آن روز مبادا که غم عشق تو را
از دل زار من خسته جگر بردارند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
تعالی الله چه رویست آن که دارد ترک سیمین بر
ندیده چون خیال او بتی هرگز بخواب اندر
تماشاگاه جانها را بباغ حسن او صانع
بگرد چشمه حیوان نبات انگیخت چون شکر
پی مور است بر شکر خطش یا دود بر آتش
و یا بر آینه زنگست و یا بر آب نیلوفر
زهی دریای حسن او که چون موجی بر انگیزد
شود بر ساحتش پیدا زهر سو توده عنبر
دمادم چشم بیمارش ز خونم میخورد شربت
از آن هر لحظه بیماریش آید در نظر خوشتر
گدای کوی آن مهوش بشاهی گردن افرازد
اگر بختش نهد بر سر ز خاک پای او افسر
خلاف دوستان کردی نگارینا چه بر بردی
خلاف آخر تو خود دانی که هرگز می نیارد بر
بیا بر چشم من بنشین که تا هر لحظه در پایت
فشاند مردم چشمم هزاران دانه گوهر
اگر ابن یمین روزی بخلوت با تو بنشیند
نسیم زلف تو گردد جهانی را بدو رهبر
ندیده چون خیال او بتی هرگز بخواب اندر
تماشاگاه جانها را بباغ حسن او صانع
بگرد چشمه حیوان نبات انگیخت چون شکر
پی مور است بر شکر خطش یا دود بر آتش
و یا بر آینه زنگست و یا بر آب نیلوفر
زهی دریای حسن او که چون موجی بر انگیزد
شود بر ساحتش پیدا زهر سو توده عنبر
دمادم چشم بیمارش ز خونم میخورد شربت
از آن هر لحظه بیماریش آید در نظر خوشتر
گدای کوی آن مهوش بشاهی گردن افرازد
اگر بختش نهد بر سر ز خاک پای او افسر
خلاف دوستان کردی نگارینا چه بر بردی
خلاف آخر تو خود دانی که هرگز می نیارد بر
بیا بر چشم من بنشین که تا هر لحظه در پایت
فشاند مردم چشمم هزاران دانه گوهر
اگر ابن یمین روزی بخلوت با تو بنشیند
نسیم زلف تو گردد جهانی را بدو رهبر
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
ای بعمد از ده بر لاله تر خال ز مشک
وی نگاریده بر اطراف قمر دال ز مشک
بوی خوش میدمد از زلف گره بر گرهت
نفس خوش دمد آری بهمه حال ز مشک
طوطی خط تو بر گرد لب چون شکرت
همچو زاغیست بر آورده پر و بال ز مشک
بنده خط سیاهم که بر آن روی چو ماه
بر کشیدی ز پی فرخی فال ز مشک
من نگویم که رخت ماه دو هفته است از آنک
بر رخ مه نتوان دید خط و خال ز مشک
با وجود رخ و زلف سیهت ابن یمین
مه نبیند نکند یاد بصد سال ز مشک
وی نگاریده بر اطراف قمر دال ز مشک
بوی خوش میدمد از زلف گره بر گرهت
نفس خوش دمد آری بهمه حال ز مشک
طوطی خط تو بر گرد لب چون شکرت
همچو زاغیست بر آورده پر و بال ز مشک
بنده خط سیاهم که بر آن روی چو ماه
بر کشیدی ز پی فرخی فال ز مشک
من نگویم که رخت ماه دو هفته است از آنک
بر رخ مه نتوان دید خط و خال ز مشک
با وجود رخ و زلف سیهت ابن یمین
مه نبیند نکند یاد بصد سال ز مشک
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
ای جان و جهانرا ز رخت نور و نوائی
وی بر در حسنت شه سیاره گدائی
مهرت نرسد جز بدل پاک که چون صبح
آید نفس او ز سر صدق و صفائی
نقش رخت ایماه که بستست که هرگز
نگشاد بزیبائی آن چهره گشائی
بادی که ز چین سر زلفین تو خیزد
همچون دم عیسی بود اعجاز نمائی
نایافته طوطی بلب چشمه کوثر
چون سرو سهی قامت تو نشو و نمائی
با اشک من و آه دلم باش که نبود
سازنده تر و خوشتر ازین آب و هوائی
مائیم و دلی آینه کردار کزو نیست
جز صیقل الطاف خوشت زنگ ز دائی
در دیده کشم سرمه صفت خاک درت را
زیرا که نشانیست برو از کف پائی
جانی و جهان هیچ عجب نیست گرت نیست
چون جان و جهان با من دلخسته وفائی
هم بگذرداین ظلمت شبهای فراقت
هم سر زند از روز وصال تو ضیائی
تا چشم توان داشت ز اقبال تو دردی
هرگز نکند ابن یمین میل دوائی
وی بر در حسنت شه سیاره گدائی
مهرت نرسد جز بدل پاک که چون صبح
آید نفس او ز سر صدق و صفائی
نقش رخت ایماه که بستست که هرگز
نگشاد بزیبائی آن چهره گشائی
بادی که ز چین سر زلفین تو خیزد
همچون دم عیسی بود اعجاز نمائی
نایافته طوطی بلب چشمه کوثر
چون سرو سهی قامت تو نشو و نمائی
با اشک من و آه دلم باش که نبود
سازنده تر و خوشتر ازین آب و هوائی
مائیم و دلی آینه کردار کزو نیست
جز صیقل الطاف خوشت زنگ ز دائی
در دیده کشم سرمه صفت خاک درت را
زیرا که نشانیست برو از کف پائی
جانی و جهان هیچ عجب نیست گرت نیست
چون جان و جهان با من دلخسته وفائی
هم بگذرداین ظلمت شبهای فراقت
هم سر زند از روز وصال تو ضیائی
تا چشم توان داشت ز اقبال تو دردی
هرگز نکند ابن یمین میل دوائی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
بگو ای ماه تابان تا کجائی
که یکدم نزد مشتاقان نیائی
چو من بهر توأم بیگانه از خویش
چرا بستی طریق آشنائی
بگو ز آن لب سخن گر نیک و گر بد
که چون طوطی به جز شکر نخائی
مرا کی ماجرا سخت آید از تو
که تو سر تا قدم عین صفائی
ز دست دوستان زهر هلاهل
کند چون نوشدارو جانفزائی
ترا بر جان ما فرمان روانست
که تو شاهی و ما مشت گدائی
اگر معشوق رند و می پرستست
نزیبد عاشقانرا پارسائی
مگر وقتی بتن ابن یمین را
ضرورت افتد از کویت جدائی
که یکدم نزد مشتاقان نیائی
چو من بهر توأم بیگانه از خویش
چرا بستی طریق آشنائی
بگو ز آن لب سخن گر نیک و گر بد
که چون طوطی به جز شکر نخائی
مرا کی ماجرا سخت آید از تو
که تو سر تا قدم عین صفائی
ز دست دوستان زهر هلاهل
کند چون نوشدارو جانفزائی
ترا بر جان ما فرمان روانست
که تو شاهی و ما مشت گدائی
اگر معشوق رند و می پرستست
نزیبد عاشقانرا پارسائی
مگر وقتی بتن ابن یمین را
ضرورت افتد از کویت جدائی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
دلا امید آن دارم که روی دلستان بینی
به رغم دشمنان خود را به کوی دوستان بینی
خوش الحان بلبل قدسی به عنف اندر قفس مانده
قفس را بشکن ار خواهی که روی گلستان بینی
درین دوران به جز وصف سهی سروش ز کس مشنو
که با کژ طبعی گردون به گیتی راستان بینی
به جانی گر دهد بوسی بخر ای دل اگر خواهی
در این سودا به انبازی مرا هم داستان بینی
حیات خود در آن دانم که بر خاک درت میرم
که تا چون پا نهی بیرون سرم بر آستان بینی
ولی ابن یمین تا کی بود در بیت احزانت
نیامد وقت آن کو را دمی در بوستان بینی
چه باشد بوستان من به کام دل رخت دیدن
که بستان خوش آن باشد که در وی دلستان بینی
به رغم دشمنان خود را به کوی دوستان بینی
خوش الحان بلبل قدسی به عنف اندر قفس مانده
قفس را بشکن ار خواهی که روی گلستان بینی
درین دوران به جز وصف سهی سروش ز کس مشنو
که با کژ طبعی گردون به گیتی راستان بینی
به جانی گر دهد بوسی بخر ای دل اگر خواهی
در این سودا به انبازی مرا هم داستان بینی
حیات خود در آن دانم که بر خاک درت میرم
که تا چون پا نهی بیرون سرم بر آستان بینی
ولی ابن یمین تا کی بود در بیت احزانت
نیامد وقت آن کو را دمی در بوستان بینی
چه باشد بوستان من به کام دل رخت دیدن
که بستان خوش آن باشد که در وی دلستان بینی
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۴
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۹
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰۵
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۷
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰۳
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۲
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶۷
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱۰
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵
باز مارا هوس خوش پسری افتادست
بازمان از پی دل دردسری افتادست
کار دل سخت بدافتاد درین بار که او
بکف سخت دل بد جگری افتادست
من نمیدانم کاین مشغله بر من زچه خاست
بیش ازین نیست که ما را نظری افتادست
هان بترس ایدل سرگشته که در آنسرکوی
هر کجا پای نهی تازه سری افتادست
چه خوشست اینکه شکایت کنم از عشق بدو
یعنی این کار مرا با دگری افتادست
بازمان از پی دل دردسری افتادست
کار دل سخت بدافتاد درین بار که او
بکف سخت دل بد جگری افتادست
من نمیدانم کاین مشغله بر من زچه خاست
بیش ازین نیست که ما را نظری افتادست
هان بترس ایدل سرگشته که در آنسرکوی
هر کجا پای نهی تازه سری افتادست
چه خوشست اینکه شکایت کنم از عشق بدو
یعنی این کار مرا با دگری افتادست
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
بی توام کار بر نمی آید
بر من این غم به سر نمی آید
ترسم از تن بدر شود جانم
کز درم دوست در نمی آید
دل چو دلدار دورگشت از من
نیک و بد زو خبر نمی آید
هر شبی تا به روزم از غم تو
مژه بر یکدگر نمی آید
می کنم جهد تا بپوشم حال
دیده با اشک بر نمی آید
ننالم ز هیچ بد روزی
کم ازان بد بتر نمی آید؟
روز بگذشت و هم نیامدیار
تو چه گوئی مگر نمی آید
این همه یارب سحرگاهی
خود یکی کارگر نمی آید
بر من این غم به سر نمی آید
ترسم از تن بدر شود جانم
کز درم دوست در نمی آید
دل چو دلدار دورگشت از من
نیک و بد زو خبر نمی آید
هر شبی تا به روزم از غم تو
مژه بر یکدگر نمی آید
می کنم جهد تا بپوشم حال
دیده با اشک بر نمی آید
ننالم ز هیچ بد روزی
کم ازان بد بتر نمی آید؟
روز بگذشت و هم نیامدیار
تو چه گوئی مگر نمی آید
این همه یارب سحرگاهی
خود یکی کارگر نمی آید
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
تماشا میکنم از دور هرکسی دلبری دارد
چه تدبیر ایمسلمانان دل من کافری دارد
بخونمن چرا کوشد سر زلفین خونخوارش
مگر زلفش نمیخواهد که چونمن چاکری دارد
مرا گفتی گر از سنگی ترا غم نیست گرداند
تو این معنی کسیرا گوکه از هستی دری دارد
دل اندر وصل چو نبندم که وصل تو کسی یابد
که جزاشگش بود سیمی بجز چهره زری دارد
مرا تا دسترس نبود بوصل از پای ننشینم
همی جویم که میدانم که اینرشته سری دارد
چه تدبیر ایمسلمانان دل من کافری دارد
بخونمن چرا کوشد سر زلفین خونخوارش
مگر زلفش نمیخواهد که چونمن چاکری دارد
مرا گفتی گر از سنگی ترا غم نیست گرداند
تو این معنی کسیرا گوکه از هستی دری دارد
دل اندر وصل چو نبندم که وصل تو کسی یابد
که جزاشگش بود سیمی بجز چهره زری دارد
مرا تا دسترس نبود بوصل از پای ننشینم
همی جویم که میدانم که اینرشته سری دارد
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
وه که دگرباره عشق دست برآورد
صبر بیکبارگی ز پای در آورد
خواب ز چشمم ربود و آب در افزود
وه که خود این بار شیوه دگر آورد
تا بتم از خط عهد پای برون برد
بر سر محنت زده جهان بسر آورد
برد دل و گفت توبه کردم و رفتم
تو به صد بار از گنه بتر آورد
دیده من تابروی دوست نگه کرد
خود چه دهم شرح تا چه دردسر آورد
لعل ویم دی بخشم و ناز و جفا گفت
آنهمه صفرا چه بود کان شکر آورد
صبر بیکبارگی ز پای در آورد
خواب ز چشمم ربود و آب در افزود
وه که خود این بار شیوه دگر آورد
تا بتم از خط عهد پای برون برد
بر سر محنت زده جهان بسر آورد
برد دل و گفت توبه کردم و رفتم
تو به صد بار از گنه بتر آورد
دیده من تابروی دوست نگه کرد
خود چه دهم شرح تا چه دردسر آورد
لعل ویم دی بخشم و ناز و جفا گفت
آنهمه صفرا چه بود کان شکر آورد